ما زندگان و کاميابان را دوست نمی داريم. قهرمانان برای ما آنانی هستند که يا کشته شده اند، يا بندی و اسير و يا حداقل اينکه در راه رسيدن به هدفی که داشتند سخت شکست خورده و ناکام ماندند. گذشته از نيمچه فرهنگ تحميلی با ضرب شمشير تازی، که سراسر مدح و ستايش اعراب شکست خورده است و ندبه و شيون و زاری برای به قتل رسيدگان تازی، در فرهنگ کلاسيک نو و کهنه و حتی اساطيری ما هم اقبال به جاودانگی رسيدن با بازندگان و کشته شدگان است
سياوش از فرهنگ و تاريخ اساطيری ايران از آنروی به فرهنگ و تاريخ مدون ما کوچ می کند و به جاودانگی می رسد چون خونش مظلومانه ريخته شده. ورنه بهرام چوبينه در عالم نزديک تر به حقيقت هزار بار دلير تر و بزرگتر از او بود
نام سياوش با همان پيشوند حزن انگيز سوگ (سوگ سياوش) است که برای ما قشنگی دارد. بی آن، اين شخصيت برای ما نه جاذبه ای دارد و نه اصلآ چندان معنايی. ما حتی دليل رويش اولين لاله ی داغدار را نيز به ريخته شدن خون او پيوند می زنيم. گلی که بجای آب باران و رود، خون سياوش می خورد و می بالد. داغ سياه آنرا هم به نشان داغ ماتمی بر جوانمرگی او بر جگر اين گل صحرايی تعبير می کنيم
همچنانکه در فرهنگ و تاريخ نوين ما هم دشت نيازمند بخاک و خون درافتادن جوانان برومند ايرانزمين است. زمين اين ملک بلاخيز خون می خواهد تا بارور و شاداب و زيبا گردد. يعنی تو گويی تا خون جوانان جگر گوشه ی ما به ناحق بر روی اين زمين نريزد، دشت و خاک و آب اين ملک استعداد بار آوردن حتی يک لاله ی صحرايی را هم نخواهد داشت. لاله ها در اين ملک فقط از خون جوانان وطن است که می دمند و از ماتم سرو قدا آن بخون افتادگان است که سرو ها خميده می شوند و بيد های مجنون پديد می آيند و طبيعت اين ملک را زيبا و دلربا می سازند
در اين فرهنگ از مانی و مزدک و بابک و مازيار گرفته تا بزرگمهر و حسنک وزير و قائم مقام و ميرزا تقی خان، و در وادی ادب از ابن مقفع و منصور حلاج و عين القضات گرفته تا سهره وردی و نسيمی و طاهره ی قرة العين همه و همه فقط از آنروی سلاطين قلب نسل اندر نسل ايرانيان می شوند چون شکست می خورند و يا اينکه چون به طرز فجيعی کشته می شوند
در حاليکه بيش از دهها هزار چون آنان می آيند و می روند اما چون مثله نمی شوند هيچکس نه آنرا در می يابد، نه باورشان می کند و نه حتی اندک توجهی بدانان نشان می دهد. منصور حلاج تا هميشه ماندگار می شود چون بطرزی فجيع کشته می شود، تراژيک می ميرد
از شرافت بگوئيم، سعيدی سيرجانی از حلاج چه کم داشت آخر؟ اما تا زنده بود آن مرد، چه کردند اين ايرانيان توطئه پرداز ناسپاس با آن يل! و حال که بخاک افتاده است و ديگر نيست، همه از دلاوری های او سخن می گويند و برايش مرثيه می خوانند. اما چه فايده، اما ...!؟
ما عقايد منصور حلاج را هيچ نمی شناسيم. اصلآ از حلاج جز همان يک جمله (اناالحق) چيز دگری نمانده تا ما آنرا بشناسيم. حتی مصرعی از اشعاری که بنام حلاج گفته می شود هم از وی نيست. آنچه ما می شناسيم و دوستش می داريم فقط آن مصيبتی است که بر سر حلاج رفته. ما صرفآ شيفته ی آن تراژدی منسوب به او هستيم
در نيمچه فرهنگ تحميلی عوام ما وضع از اين هم خراب تر است. برای عوام، از حمزه عموی محمد و امام علی و فرزندش حسين گرفته تا امام رضا و امام حسن عسگری همه از اين جهت مقدسند و دوست داشتنی چون به هدف نرسيدند و ناکام کشته شدند. در اين عرصه ايرانی مرگ ستا تا آنجا پيش می رود که اصلآ چند تنی را حتی از خود آورنده ی اين دين هم در جايگاهی مقدس تر و ستودنی تر می نشاند، از آنجمله هستند علی و حسين و رضا. سه امامی که چون به ضرب تيغ و زهر کشته می شوند، از خود رسول که به مرگ طبيعی از دنيا می رود مقدس تر می گردند
اين روحيه ی پرستش کامياب ناشدگان و نافرجامان دريغا که حتی در نزد ايرانيان کتابخوان و نسبتآ آگاه هم وجود دارد. از آنجا که نقد اشتباهات منجر به ناکامی هر شکست خورده، اساسآ بديهی ترين رسم خردمندی است، خردمندان ما اما شکست خوردگان را نه نقد، که بری از هر لغزش و اشتباهی دانسته و ايشان را به مقام الوهيّت می رسانند. امير کبير فقط و فقط از اينروی به فرزانه ترين و با کفايت ترين وزير ايرانی شهره می شود چون در فين کاشان به شيوه ای دلخراش رگ زده می شود
چنين است ميرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی، کسی که ميرزا تقی خان بچه آشپز را در دامان خود پروريد. او نيز چون در عمارت نگارستان به طرز جگر خراشی کشته می شود در تاريخ به مقامی قدسی ارتقاء می يابد و اسطوره می گردد. امير کبير و قائم مقام البته هر دو از بزرگترين شخصيت های دو صد سال اخير ايران هستند. اما کارنامه ی همين دو شخصيت بزرگ هم آنطور که مردم شکست ستا و کشته پرست از آنان ستايش بعمل می آورند بی لغزش نيست
ميرزا تفی خان صرفنظر از پشت کردن به زن و فرزند پس از راهيابی به دربار و رسيدن به وصال خواهر نوبالغ سلطان، گاه اعمالی انجام می دهد که فقط از يک کله خر بی منطق حزب الهی بر می آيد. او ايرانيان بهايی را آنچنان بی محابا و سفاکانه قتل عام می کند که گويی خلخالی روزگار خود است. آنهم فقط به جرم دگر باوری. ميرزا ابولقاسم فراهانی هم ضمن اينکه کسی است که معاهده ی ننگين ترکمن چای به امضاء اوست، همان بی رحمی هم هست که آخرين مراسم ننگين ميل به چشم کشيدن و کور کردن در ايران به دستورش انجام می پذيرد
قائم مقام عاشق مقام، برای اينکه وفاداری خود را به سلطان آتی نشان دهد و مقام صدرات را در آينده برای خود تضمين کند، جهانگير ميرزا و خسرو ميرزای قاجار را در قلعه ی اردبيل کور می کند تا برادر عليل تر از کور آنان، احمد ميرزای لاابالی و جن زده را به پادشاهی ايران برساند و جامه ی صدارت پوشد. البته بر اساس قانون طبيعت، مزد اين سفاکی خود را هم عاقبت به صورت فرمان قتل خويش از آن شاه جن زده دريافت می دارد
نا گفته نماند که گر چه آن معاهده ی ننگين ترکمن چای به خط و امضاء قائم مقام است. ليکن وی در شکست منجر به تحميل آن عهد نامه نقشی اساسی نداشت. با اين وجود باز هم بخت با وی يار بود که کشته شد. ورنه در صورت مرگ طبيعی، بی هيچ ترديدی امروز فقط به جرم همان دست خط ايران فروشی هم که شده برای ما يکی از خائن ترين و منفور ترين چهره ها محسوب می شد. اما همين فرهنگ شهيد دوستی باعث شد که آن دست خط و ضمانت گرفتن از روس ها برای تداوم پادشاهی در خاندان عباس ميرزای قاجار و کور کردن و ساير خطاهايش همه از ذهن ها زدوده شود
اين ويژگيها که آوردم تازه مربوط به نسل های گذشته بود. چه که حال اين مردم ديگر از شکست خورده و کامياب، از سيلی زن و سيلی خور، از مظلوم و ظالم و زنده و مرده به يک اندازه گريزانند. ايرانی حال از زمين و زمان دل بريده است. اين ملت احساساتی که صد ها سال برای مظلوميّت حسين بر سر زده و فرق خود شکافته، حال با واقعيّت های هولناکی مواجه گشته
او با اين حقيقت روبرو شده که آن طايفه که قرنها حسين را شهيد عدالت خوانده و از معنويّت و حق و عدالت دم زده اند، آن مردان بظاهر زاهد و طرفدار حق و عدالت که صد ها سال بر سر معابر و منابر شمر و خولی و يزيد را لعنت کرده اند، حال که بر کرسی های قدرت تکيه زده اند، خود تجسم عينی تمامی آن پستی ها و پلشتی ها و حق ستيزی هايی هستند که در طی قرون آن را بر يزيد و شمر و خولی منتسب می کردند. ايرانی حال شيخ و ملا و آيت الله را مظهر بی معنويتی و تجمل پرستی و حق کشی می داند نه ابوسفيان و يزيد و معاويه را. اکنون برای دسته ای از ايرانيان رحمان ابن ملجم است که قهرمان عدالت است نه علی ابن ابيطالب
آری حال که روحانيّت اين ملت که فی النفسه می بايد الگوی زهد و پرهيزکاری و مروج اخلاق و انسانيّت و گذشت و مدارا در جامعه می بود، خود از هر قشر و طبقه و طايفه ای بی معنويّت تر و دزد تر و کثيف تر وجانی تر از آب در آمده، ديگر تمامی بنيانهای اخلاقی جامعه تخريب گشته. راستی و برادری به افسانه مبدل گشته، دروغگويی به زرنگی تبديل نام يافته و رأفت جای خود را به مردم کشی سپرده و از تمامی اينها بد تر و خانمان برباده تر اينکه، حال هم اعتماد بکلی از ميان ايرانيان رخت بربسته و رفته است و هم اينکه روحيه ی تعاون و همياری در ميان ما به شدت ضعيف گشته
و خلاصه حال که ديگر حتی تمامی سياسی های اين ملت هم کم و بيش خائن و يا تو زرد از آب در آمده اند و روشنفکرانش هم از کلاه نمدی ها هم بی عقل تر، من يک لاقبا آهنگ آن دارم که با ارايه مانيفستی ديگران را به همکاری دعوت کنم
پس در چنين اوضاع و احوالی که ظاهرآ ديگر سنگ بر روی سنگ بند نمی شود، چنانچه کسانی تصور کنند که کار من به مثابه آب در هاون کوبيدن و خود را خراب کردن است، غير منطقی به نظر نخواهد آمد. نگارنده اما چنين تصوری را ناشی از نگرشی ژرف نمی بينم. چه که باور دارم، گر چه بظاهر همه ی ارزش های اخلاقی ما تخريب گشته، ليکن اين وضع نه انتخابی بلکه يک اوضاع تحميلی است. سخت هم معتقدم که مردم ما از اين بی معنويتی ها آزرده هستند و اتفاقآ پيش از هر زمان ديگری تشنه ی بازگشت به ارزشهای انسانی و سنتی خود
ايرانی به فرهنگ و سنت های تاريخی خود زنده است و معنويّت هم نگين اين فرهنگ. ايثار، کمک به افراد فرودست، جوانزنی و جوانمردی، گذشت، عياری و دهش، امانتداری و نوعدوستی همه و همه از بنيادی ترين اصول سنت های اين مردم بوده که هيچ ايرانی حقيقی حتی در دشوار ترين شرايط فردی و اجتماعی هم بدانها پشت نکرده. حتی پست ترين مردمان ما نيز هيچگاه و در هيچ زمانی حال به ظاهر هم که شد، بی مروتی و نازنی و نامردی و نارو زدن را زرنگی و ارزش به حساب نياورده اند. پس نگارنده سخت باور دارم که هنوز هم اين ارزشها در ژرفای وجود هر ايرانی موجود است
با چنين باوری هم هست که اعتقاد دارم کار ما گريه کردن بر مزار سنت ها و ارزش های ملی ايرانيان نيست که اين هر دو هنوز هم زنده هستند. اگر جنبش و تکانی از مردم نمی بينيم، ايراد از ما است که راه بر انگيختن اين احساسات و ارزش ها را در آنها نمی دانيم. اين کار هم بيش از آنکه کاری صرفآ سياسی باشد، يک کار فرهنگی سياسی است. تصور فردی من اين است که تنها راه بر انگيختن اين عواطف و احساسات زيبای ايرانی و احيای اين ارزش ها، فقط و فقط در راست بودن با مردم است. البته آنگونه راستی که مردم آن را منطقی دانسته و حس و باور کنند
ما حال با مردمی سر و کار داريم که با وعده های ذهنی نمی توان از آنان انتظار همراهی داشت. اين مردم حال ديگر خيلی واقع بين تر شده و تا اندازه زيادی از ذهنگرايی به عين باوری و از مطلق گرايی به نسبيت باوری رسيده اند. آنچه به سياست مربوط می شود، مردم در حال شناختن و ديدن رنگهای ديگری هم جز سياه و سپيد هستند. ايرانی ملا گزيده اينک از نظر من حقيقت هر چيزی را دوست می دارد، ولو که آن حقيقت زياد هم مطلوب نباشد. حقايق ذهنی برای ايرانی امروز ديگر نه پذيرفتنی است و نه جاذبه دارد
کسی که بار ها به شدت گول وعده های زيبا و بزرگ را خورده ديگر هيچ علاقه ای به شنيدن وعده های بزرگ ندارد. او حال می خواهد با مدد انديشه خود بداند که چه چيزی دست يافتنی است و چه چيزی سراب. و اگر به وی همان وعده هايی داده شود که خود نيز با مدد انديشه خويش به تحقق آنها باور دارد، بی گمان حرکت خواهد کرد. خلاصه اينکه من ضمن پذيرش همه ی اين صدمات اخلاقی که در اين سه دهه به مردم ما خورده، اما همچنان سخت باور دارم که ما در درون خود همان مردم عيار و خوب هستيم. فقير گشته ايم اما فقر ما فقر مادی است نه فقر روحی
من هنوز هم ايمان دارم که ريشه ی ميهن دوستی و برادری در ميان ما نخشکيده، هنوز هم همه ايرانيان از خود بيگانه نگشته اند، انصاف و مروت و جوانزنی و جوانمردی در ميان ما تمام نشده. هنوز هم همچنان گوشهای شنوايی برای شنيدن حرفهای منطقی وجود دارد. هنوز هم دلهايی حقيقتآ نگران اين سرزمين اجدادی است و هنوز هم برای نجات ايران از اين ننگ و بی معنويتی دير نشده. با همين باور ها هم در همين روزگار تلخ تر از زهر مانفيست خود را بيرون می دهم. با اين اميد که با از خود گذشتگی و همراهی بتوانيم اين روزگار را پشت سر نهاده و بار دگر به روزگاری چون شکر رسيم
من کيستم