
ما زندگان و کاميابان را دوست نمی داريم. قهرمانان برای ما آنانی هستند که يا کشته شده اند، يا بندی و اسير و يا حداقل اينکه در راه رسيدن به هدفی که داشتند سخت شکست خورده و ناکام ماندند. گذشته از نيمچه فرهنگ تحميلی با ضرب شمشير تازی، که سراسر مدح و ستايش اعراب شکست خورده است و ندبه و شيون و زاری برای به قتل رسيدگان تازی، در فرهنگ کلاسيک نو و کهنه و حتی اساطيری ما هم اقبال به جاودانگی رسيدن با بازندگان و کشته شدگان است
سياوش از فرهنگ و تاريخ اساطيری ايران از آنروی به فرهنگ و تاريخ مدون ما کوچ می کند و به جاودانگی می رسد چون خونش مظلومانه ريخته شده. ورنه بهرام چوبينه در عالم نزديک تر به حقيقت هزار بار دلير تر و بزرگتر از او بود
نام سياوش با همان پيشوند حزن انگيز سوگ (سوگ سياوش) است که برای ما قشنگی دارد. بی آن، اين شخصيت برای ما نه جاذبه ای دارد و نه اصلآ چندان معنايی. ما حتی دليل رويش اولين لاله ی داغدار را نيز به ريخته شدن خون او پيوند می زنيم. گلی که بجای آب باران و رود، خون سياوش می خورد و می بالد. داغ سياه آنرا هم به نشان داغ ماتمی بر جوانمرگی او بر جگر اين گل صحرايی تعبير می کنيم
همچنانکه در فرهنگ و تاريخ نوين ما هم دشت نيازمند بخاک و خون درافتادن جوانان برومند ايرانزمين است. زمين اين ملک بلاخيز خون می خواهد تا بارور و شاداب و زيبا گردد. يعنی تو گويی تا خون جوانان جگر گوشه ی ما به ناحق بر روی اين زمين نريزد، دشت و خاک و آب اين ملک استعداد بار آوردن حتی يک لاله ی صحرايی را هم نخواهد داشت. لاله ها در اين ملک فقط از خون جوانان وطن است که می دمند و از ماتم سرو قدا آن بخون افتادگان است که سرو ها خميده می شوند و بيد های مجنون پديد می آيند و طبيعت اين ملک را زيبا و دلربا می سازند
در اين فرهنگ از مانی و مزدک و بابک و مازيار گرفته تا بزرگمهر و حسنک وزير و قائم مقام و ميرزا تقی خان، و در وادی ادب از ابن مقفع و منصور حلاج و عين القضات گرفته تا سهره وردی و نسيمی و طاهره ی قرة العين همه و همه فقط از آنروی سلاطين قلب نسل اندر نسل ايرانيان می شوند چون شکست می خورند و يا اينکه چون به طرز فجيعی کشته می شوند
در حاليکه بيش از دهها هزار چون آنان می آيند و می روند اما چون مثله نمی شوند هيچکس نه آنرا در می يابد، نه باورشان می کند و نه حتی اندک توجهی بدانان نشان می دهد. منصور حلاج تا هميشه ماندگار می شود چون بطرزی فجيع کشته می شود، تراژيک می ميرد
از شرافت بگوئيم، سعيدی سيرجانی از حلاج چه کم داشت آخر؟ اما تا زنده بود آن مرد، چه کردند اين ايرانيان توطئه پرداز ناسپاس با آن يل! و حال که بخاک افتاده است و ديگر نيست، همه از دلاوری های او سخن می گويند و برايش مرثيه می خوانند. اما چه فايده، اما ...!؟
ما عقايد منصور حلاج را هيچ نمی شناسيم. اصلآ از حلاج جز همان يک جمله (اناالحق) چيز دگری نمانده تا ما آنرا بشناسيم. حتی مصرعی از اشعاری که بنام حلاج گفته می شود هم از وی نيست. آنچه ما می شناسيم و دوستش می داريم فقط آن مصيبتی است که بر سر حلاج رفته. ما صرفآ شيفته ی آن تراژدی منسوب به او هستيم
در نيمچه فرهنگ تحميلی عوام ما وضع از اين هم خراب تر است. برای عوام، از حمزه عموی محمد و امام علی و فرزندش حسين گرفته تا امام رضا و امام حسن عسگری همه از اين جهت مقدسند و دوست داشتنی چون به هدف نرسيدند و ناکام کشته شدند. در اين عرصه ايرانی مرگ ستا تا آنجا پيش می رود که اصلآ چند تنی را حتی از خود آورنده ی اين دين هم در جايگاهی مقدس تر و ستودنی تر می نشاند، از آنجمله هستند علی و حسين و رضا. سه امامی که چون به ضرب تيغ و زهر کشته می شوند، از خود رسول که به مرگ طبيعی از دنيا می رود مقدس تر می گردند
اين روحيه ی پرستش کامياب ناشدگان و نافرجامان دريغا که حتی در نزد ايرانيان کتابخوان و نسبتآ آگاه هم وجود دارد. از آنجا که نقد اشتباهات منجر به ناکامی هر شکست خورده، اساسآ بديهی ترين رسم خردمندی است، خردمندان ما اما شکست خوردگان را نه نقد، که بری از هر لغزش و اشتباهی دانسته و ايشان را به مقام الوهيّت می رسانند. امير کبير فقط و فقط از اينروی به فرزانه ترين و با کفايت ترين وزير ايرانی شهره می شود چون در فين کاشان به شيوه ای دلخراش رگ زده می شود
چنين است ميرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی، کسی که ميرزا تقی خان بچه آشپز را در دامان خود پروريد. او نيز چون در عمارت نگارستان به طرز جگر خراشی کشته می شود در تاريخ به مقامی قدسی ارتقاء می يابد و اسطوره می گردد. امير کبير و قائم مقام البته هر دو از بزرگترين شخصيت های دو صد سال اخير ايران هستند. اما کارنامه ی همين دو شخصيت بزرگ هم آنطور که مردم شکست ستا و کشته پرست از آنان ستايش بعمل می آورند بی لغزش نيست
ميرزا تفی خان صرفنظر از پشت کردن به زن و فرزند پس از راهيابی به دربار و رسيدن به وصال خواهر نوبالغ سلطان، گاه اعمالی انجام می دهد که فقط از يک کله خر بی منطق حزب الهی بر می آيد. او ايرانيان بهايی را آنچنان بی محابا و سفاکانه قتل عام می کند که گويی خلخالی روزگار خود است. آنهم فقط به جرم دگر باوری. ميرزا ابولقاسم فراهانی هم ضمن اينکه کسی است که معاهده ی ننگين ترکمن چای به امضاء اوست، همان بی رحمی هم هست که آخرين مراسم ننگين ميل به چشم کشيدن و کور کردن در ايران به دستورش انجام می پذيرد
قائم مقام عاشق مقام، برای اينکه وفاداری خود را به سلطان آتی نشان دهد و مقام صدرات را در آينده برای خود تضمين کند، جهانگير ميرزا و خسرو ميرزای قاجار را در قلعه ی اردبيل کور می کند تا برادر عليل تر از کور آنان، احمد ميرزای لاابالی و جن زده را به پادشاهی ايران برساند و جامه ی صدارت پوشد. البته بر اساس قانون طبيعت، مزد اين سفاکی خود را هم عاقبت به صورت فرمان قتل خويش از آن شاه جن زده دريافت می دارد
نا گفته نماند که گر چه آن معاهده ی ننگين ترکمن چای به خط و امضاء قائم مقام است. ليکن وی در شکست منجر به تحميل آن عهد نامه نقشی اساسی نداشت. با اين وجود باز هم بخت با وی يار بود که کشته شد. ورنه در صورت مرگ طبيعی، بی هيچ ترديدی امروز فقط به جرم همان دست خط ايران فروشی هم که شده برای ما يکی از خائن ترين و منفور ترين چهره ها محسوب می شد. اما همين فرهنگ شهيد دوستی باعث شد که آن دست خط و ضمانت گرفتن از روس ها برای تداوم پادشاهی در خاندان عباس ميرزای قاجار و کور کردن و ساير خطاهايش همه از ذهن ها زدوده شود
اين ويژگيها که آوردم تازه مربوط به نسل های گذشته بود. چه که حال اين مردم ديگر از شکست خورده و کامياب، از سيلی زن و سيلی خور، از مظلوم و ظالم و زنده و مرده به يک اندازه گريزانند. ايرانی حال از زمين و زمان دل بريده است. اين ملت احساساتی که صد ها سال برای مظلوميّت حسين بر سر زده و فرق خود شکافته، حال با واقعيّت های هولناکی مواجه گشته
او با اين حقيقت روبرو شده که آن طايفه که قرنها حسين را شهيد عدالت خوانده و از معنويّت و حق و عدالت دم زده اند، آن مردان بظاهر زاهد و طرفدار حق و عدالت که صد ها سال بر سر معابر و منابر شمر و خولی و يزيد را لعنت کرده اند، حال که بر کرسی های قدرت تکيه زده اند، خود تجسم عينی تمامی آن پستی ها و پلشتی ها و حق ستيزی هايی هستند که در طی قرون آن را بر يزيد و شمر و خولی منتسب می کردند. ايرانی حال شيخ و ملا و آيت الله را مظهر بی معنويتی و تجمل پرستی و حق کشی می داند نه ابوسفيان و يزيد و معاويه را. اکنون برای دسته ای از ايرانيان رحمان ابن ملجم است که قهرمان عدالت است نه علی ابن ابيطالب
آری حال که روحانيّت اين ملت که فی النفسه می بايد الگوی زهد و پرهيزکاری و مروج اخلاق و انسانيّت و گذشت و مدارا در جامعه می بود، خود از هر قشر و طبقه و طايفه ای بی معنويّت تر و دزد تر و کثيف تر وجانی تر از آب در آمده، ديگر تمامی بنيانهای اخلاقی جامعه تخريب گشته. راستی و برادری به افسانه مبدل گشته، دروغگويی به زرنگی تبديل نام يافته و رأفت جای خود را به مردم کشی سپرده و از تمامی اينها بد تر و خانمان برباده تر اينکه، حال هم اعتماد بکلی از ميان ايرانيان رخت بربسته و رفته است و هم اينکه روحيه ی تعاون و همياری در ميان ما به شدت ضعيف گشته
و خلاصه حال که ديگر حتی تمامی سياسی های اين ملت هم کم و بيش خائن و يا تو زرد از آب در آمده اند و روشنفکرانش هم از کلاه نمدی ها هم بی عقل تر، من يک لاقبا آهنگ آن دارم که با ارايه مانيفستی ديگران را به همکاری دعوت کنم
پس در چنين اوضاع و احوالی که ظاهرآ ديگر سنگ بر روی سنگ بند نمی شود، چنانچه کسانی تصور کنند که کار من به مثابه آب در هاون کوبيدن و خود را خراب کردن است، غير منطقی به نظر نخواهد آمد. نگارنده اما چنين تصوری را ناشی از نگرشی ژرف نمی بينم. چه که باور دارم، گر چه بظاهر همه ی ارزش های اخلاقی ما تخريب گشته، ليکن اين وضع نه انتخابی بلکه يک اوضاع تحميلی است. سخت هم معتقدم که مردم ما از اين بی معنويتی ها آزرده هستند و اتفاقآ پيش از هر زمان ديگری تشنه ی بازگشت به ارزشهای انسانی و سنتی خود
ايرانی به فرهنگ و سنت های تاريخی خود زنده است و معنويّت هم نگين اين فرهنگ. ايثار، کمک به افراد فرودست، جوانزنی و جوانمردی، گذشت، عياری و دهش، امانتداری و نوعدوستی همه و همه از بنيادی ترين اصول سنت های اين مردم بوده که هيچ ايرانی حقيقی حتی در دشوار ترين شرايط فردی و اجتماعی هم بدانها پشت نکرده. حتی پست ترين مردمان ما نيز هيچگاه و در هيچ زمانی حال به ظاهر هم که شد، بی مروتی و نازنی و نامردی و نارو زدن را زرنگی و ارزش به حساب نياورده اند. پس نگارنده سخت باور دارم که هنوز هم اين ارزشها در ژرفای وجود هر ايرانی موجود است
با چنين باوری هم هست که اعتقاد دارم کار ما گريه کردن بر مزار سنت ها و ارزش های ملی ايرانيان نيست که اين هر دو هنوز هم زنده هستند. اگر جنبش و تکانی از مردم نمی بينيم، ايراد از ما است که راه بر انگيختن اين احساسات و ارزش ها را در آنها نمی دانيم. اين کار هم بيش از آنکه کاری صرفآ سياسی باشد، يک کار فرهنگی سياسی است. تصور فردی من اين است که تنها راه بر انگيختن اين عواطف و احساسات زيبای ايرانی و احيای اين ارزش ها، فقط و فقط در راست بودن با مردم است. البته آنگونه راستی که مردم آن را منطقی دانسته و حس و باور کنند
ما حال با مردمی سر و کار داريم که با وعده های ذهنی نمی توان از آنان انتظار همراهی داشت. اين مردم حال ديگر خيلی واقع بين تر شده و تا اندازه زيادی از ذهنگرايی به عين باوری و از مطلق گرايی به نسبيت باوری رسيده اند. آنچه به سياست مربوط می شود، مردم در حال شناختن و ديدن رنگهای ديگری هم جز سياه و سپيد هستند. ايرانی ملا گزيده اينک از نظر من حقيقت هر چيزی را دوست می دارد، ولو که آن حقيقت زياد هم مطلوب نباشد. حقايق ذهنی برای ايرانی امروز ديگر نه پذيرفتنی است و نه جاذبه دارد
کسی که بار ها به شدت گول وعده های زيبا و بزرگ را خورده ديگر هيچ علاقه ای به شنيدن وعده های بزرگ ندارد. او حال می خواهد با مدد انديشه خود بداند که چه چيزی دست يافتنی است و چه چيزی سراب. و اگر به وی همان وعده هايی داده شود که خود نيز با مدد انديشه خويش به تحقق آنها باور دارد، بی گمان حرکت خواهد کرد. خلاصه اينکه من ضمن پذيرش همه ی اين صدمات اخلاقی که در اين سه دهه به مردم ما خورده، اما همچنان سخت باور دارم که ما در درون خود همان مردم عيار و خوب هستيم. فقير گشته ايم اما فقر ما فقر مادی است نه فقر روحی
من هنوز هم ايمان دارم که ريشه ی ميهن دوستی و برادری در ميان ما نخشکيده، هنوز هم همه ايرانيان از خود بيگانه نگشته اند، انصاف و مروت و جوانزنی و جوانمردی در ميان ما تمام نشده. هنوز هم همچنان گوشهای شنوايی برای شنيدن حرفهای منطقی وجود دارد. هنوز هم دلهايی حقيقتآ نگران اين سرزمين اجدادی است و هنوز هم برای نجات ايران از اين ننگ و بی معنويتی دير نشده. با همين باور ها هم در همين روزگار تلخ تر از زهر مانفيست خود را بيرون می دهم. با اين اميد که با از خود گذشتگی و همراهی بتوانيم اين روزگار را پشت سر نهاده و بار دگر به روزگاری چون شکر رسيم
من کيستم
مرا از آن غيرت آيد كه هركسى در احوال مصيبت زدگان نگاه كند از راه تماشا ـ عین القضات همدانی
...
اولين پرسش البته اين خواهد بود که اصلآ من کيستم که می خواهم مانيفست بيرون دهم؟ آنهم در اين سياه ترين دوران ايران، در جوی پر از بی اعتمادی و آکنده از فحش و ترور شخصيّت و پر از حسادت. بی هيچ سرمايه ای. بی اينکه دولتی بيگانه حامی خود داشته باشم و ميليون ها دلار پول در اختيارم قرار دهند، بی اينکه از پيش با حاتم بخشی عده ای را گرد خود جمع کرده باشم و يا بی اينکه حتی بدليل اشتباهات فاحش و يا خيانت های سابقم به اسم و رسمی رسيده باشم
اين آخرين مورد را از اينروی آوردم که برعکس همه جای دنيا، در ملک ما خطا و خيانت رسمی هم وجاهت می آورد آخر. سالها برای اتحاد شوروی جاسوسی کردن، بانک زنی، تروريست بودن، در پيروزی انقلاب ايرانکش سهم عمده داشتن، مدتی پاسدار خمينی بودن و حتی خيانت رسمی به ايران کردن همه و همه از مواردی هستند که در ملک ما جزو سوابق درخشان سياسی محسوب می شوند و مشروعيّت می آورند
بهر روی؛ من چون قبل از انقلاب هم ضد آخوند و انقلاب بودم و شورويچی و چريک هم نبودم و از همان ابتدا از خاتمی شياد هم چون خود خمينی نفرت داشتم خوشبختانه يا شوربختانه فاقد چنين پيشينه ی درخشان سياسی هم هستم
خيلی ها مرا نصيحت کردند. خيلی ها! که حرفت را گوش نخواهند کرد. خودت را ضايع مکن. رها کن اين ملت بی رمق ... را. کسی در اين روز ها حوصله ی اين حرفها را ندارد. رژيم ترتيب کارت را خواهد داد. تو که امکانات نداری. يعنی تو گمان می بری اين اژدها های سه سر امانت خواهند داد که سر بلند کنی. مگر عقل خودت را از دست دادی. قصد داری هخا شوی. تو که تريبون و صدا و راديو تلويزيون نداری ووو
آری، من نه تنها اينها را می دانم حتی بدين نيز باور دارم که حال در ملک ما تا يک انيرانی پست و پلشت و بی آذرم و شرف سرت را گوش تا گوش نبرد، کسی ميهن پرستی تو را باور نمی کند. من می دانم که نود درصد از هم ميهنانم در اين ساحل امن اصلآ به ريش افرادی چون من می خندند. همانان که عقل و شعور و شرف و وجدان داشتن و مترقی بودن را فقط در پی خوشی و کنسرت و جوک بودن می پندارند، و حتی در وطن فروشی
بزرگترين فداکاری هاشان هم در راه آزادی ايران، يا تلفن زدن به تلويزيون ها و شعار دادن است، يا امضای طومار، يا ايميل پراکنی و يا خنديدن به جوک های سيد ابراهيم. همان بی هويت شدگان و مسخ شدگان که اصلآ يادشان رفته که ايران در کجای جهان واقع شده و حال ايرانی بودن را فقط در رقص بندری و بابا کرم را می دانند و خوردن چلوکباب با پياز خام
آنان که خيال می کنند با يک دفترچه که پاسپورتش می نامند، ديگر اروپايی و آمريکايی شده اند. آن بی خبران که نمی دانند حتی بدليل زاده شدن در ايران هم امروز جزو پست ترين و بی هويت ترين آدمها در اين دنيا محسوب می شوند. آن سفلگان خوش پوش ناخوش درون که رسوای عالمند و خود از اين رسوايی و بی شرافتی خود بی خبرند
آری من همه اينها را می دانم. می دانم که منم و همين وب سايت فکسنی که دارم. تازه اين را هم می دانم که همين وب سايتم نيز بازديد کنندگان فراوانی ندارد. بازديدکنندگان بزرگ را حال دو سايت گوز آنلاين و چلغوز که متعلق به يکی از عاشقان سينه چاک احمدی نژاد است دارد، سايت گويا که بنگاه توده اکثريت و حسين الله کرم و اصلاح طلبان است، سايت دکتر عليرضا نوری زاده افشاء الدوله و سايت سيد ابراهيم نبوی خود مسخره تر از ملا حسنی و سر سپرده تر از فاطمه رجبی و دلقک تر از احمدی نژاد
اما من هيچ اهميّتی نمی دهم، هيچ! چون مخاطبان من اصلآ آن تيپ ها نيستند. من هيچ کاری به عاشقان گوز آنلاين و چلغوز ندارم که بر اسافل خواهر و مادر خود می خندند. با آن دسته که شرح بی شرافتی و رسوايی جهانی خود و ميهنشان از زبان الوات را مايه ی خنده و تفريح و انبساط خاطر خود بحساب می آورند. من با آنانی کار ندارم که فقط به آگاه شدن از تجاوز به شرف و حيثيّت انسانی و ملی خود توسط دکتر نوری زاده دلخوشند و دگر هيچ. مخاطبان من کسانی نيستند که به احمدی نژاد و ملا حسنی می خندند، من با آن دو ـ سه در صد ايرانی با شرف و رگ داری کار دارم که از ديدن احمدی نژاد ها از شدت سر افکندگی به گريه می افتند
اصلآ حتی اين هم برای من مهم نيست که کسی حرفهای برآمده از جگر سوخته ام را باور کند يا نه. من اهميّت نمی دهم که بگويند فلانی عقده دارد. من که خودم می دانم آنچه دارم رگ است. رگ غيرت و شرف ملی. ميهن دوستی است. درد است و دردی جگر سوز. ايران دوستی است، آنهم نه تا سرحد مرگ، بلکه تا در آغوش کشيدن خود مرگ
حال تو به من تا مغز استخوان آذری، بگو که يک شونيست فارس هستم! چه اهميّت دارد. بگو دروغگو هستم، چه تفاوتی به حال من دارد. باورت بشود يا نه، من پس از قادسيه ی شوم پنجاه و هفت، با سقوط ميهنم همه چيز خودم را در اين دنيا باخته ام. حتی مزه و سليقه و هوس برای زندگی لوکس و مرفه را. بيست و نه سال است که هيچ غذايی برايم مزه نداشته. هيچ مشروبی مرا سر خوش نکرده، هيچ خانه و باغ و ويلايی چشمم را نگرفته، هيچ لباس شيکی در من شوقی برای پوشيدنش بر نيانگيخته. هيچ اتومبيلی چشمم را نگرفته
ساده اما با پوزش و باز هم پوزش بنويسم که من بعد سقوط ميهنم حتی ديگر از بودن با زيبا ترين خانمها هم لذتی نبرده ام. مادرم مرد و نتوانستم بر گورش بگريم. پدرم مرد و اصلآ نمی دانم کجا مدفونش کردند. حتی حال نمی دانم اصلآ چند برادر و خواهرم زنده هستند. چون بيش از پانزده سال است که برای آزار نديدن بيشتر خانواده ام از رژيم از بابت کار های سياسيم، حسابم را بکلی از آنان جدا کرده ام
بيش از يک و نيم دهه است که هيچ ارتباطی با فاميلم در ايران ندارم. هيچ، حتی از راه ايميل. اينها را نمی نويسم که ترحم برانگيزم. مرا به ترحم کسی نياز نيست. چون هنوز هم خود را چون کوه می دانم. تا دم مرگ هم با رژيم انيرانی حاکم بر کشورم مبارزه خواهم کرد. اگر آمدی در کنار تو، اگر نيامدی در کنار همين اندک يارانم که مرا قبول دارند. من گر چه مانيفست خود را با اميد جلب همکاری هم ميهنانم منتشر می سازم، اما هيچ اصراری ندارم که کسی مرا باور کند. نيازی هم به گدايی همکاری ندارم
اينها را نيز بياورم که من انشاء نويس نيستم. روشنفکر و روشنگر نيستم. فيلولوژيست و زبان شناس نيستم. پژوهشگر و تاريخدان نيستم. اگر می نويسم فقط و فقط هدفم کمک به آزادی ايران است. نيت درونيم که اين است، حال اگر بقول سعدی نفسم در نمی گيرد و آتشم در هيزم تر بعضی ها اثر نمی کند، يا بضاعت من از دانش سياسی به حد کافی نيست، يا اينکه من کارم درست است، اما ای دريغا که آينه داری در محلت کوران پيشه کرده ام، البته باز هم بقول همان خردمند شيرازی
نگارنده اگر به دنبال نامور شدن در پهنه ی ادب بودم، هرگز و هرگز متن هايم را بدون غلط گيری منتشر نمی کردم. اگر سودای ابر روشنفکر شدن در سر داشتم، حتی سه در صد از آنچه که تا کنون منتشر کرده ام را اينگونه بی محابا و بدون وسواس منتشر نمی کردم. چه بسيار پيش آمده که من تمام شب را تا پگاه به نوشتن مشغول بوده ام و سپيده دم، قبل از اينکه به دنبال کسب نان و آب و کرايه خانه ام بروم، نوشته را روی سايت گذارده ام و تازه يکی ـ دو روزی پس از انشار هر نوشته ام، آنزمان که فرصت داشتم به علط گيری آنها پرداخته ام
هيچ هم از اين بابت دچار ناراحتی نشدم. چون در حالی که شرف و حيثيّت و آبروی ايران و ايرانی در جهان تا اين اندازه به لجن آلوده گشته و ايران در حال از دست رفتن است، من اصلآ اينگونه مسائل را اموری پيش پا افتاده می دانم. نگارنده حالت سربازی را دارم که در ميدان جنگ و در ميانه دفاع از ميهن و هستی و شرافت سربازيش، می بيند که خاکش در حال از دست رفتن است و با عجله و نگرانی تند تند نامه می نويسد و ياری می طلبد
با چنين حسی درونی هم هست که بطور طبيعی نه ديگر می توانم هوش و حواس خودم را بر روی موضوعی که در باره ی آن می نويسم کاملآ متمرکز کنم و نه اصلآ ديگر از نظر خود فرصت آنرا دارم که سر صبر بنشينم و اندر فوايد دموکراسی و اندر مضار تئوکراسی مقاله ی های وزين روشنفکری بنويسم
پس، من از ديد خود نه يک اديب و شاعر و فرهنگور و روشنفکر فرهيخته، بلکه فقط يک ميهن پرست ساده هستم. همين است که اهميت نمی دهم که يگانه را با صفت تفصيلی يا عالی بنويسم. برايم مهم نيست که در نوشته هايم توجيه را توجيح بنويسم، حتی را با ی بنويسم و يا با الف، هژده را با جيم بنويسم يا با ژ و حويج را با ه يا با ح. ديرگاهی هم هست که خود را ديگر جزو اپوزيسيون نمی دانم. ضمن اينکه، معتقدم اساسآ اپوزيسيونی وجود ندارد که من هم جزو آن باشم
اپوزيسيون کجا بود! ما اگر اپوزيسيون داشتيم که اصلآ حال احمدی نژادی در کار نبود که در جهان راه بيفتاد و هر روز در يک نقطه از آن به صورت ايران و ايرانی آب دهان اندازد. ايران بر باد است و کشور ما امروز به تحقيق در عالم عقبمانده ترين کشور گيتی، در جهان حقيقت ملای متحجر و بی سر و پايی سلطان قدر قدرتمان است و دلقکی رئيس جمهور قوی شوکتمان، سنگسار و قطع عضو هم که در حال حاظر فقط در ايران ما است که حالت قانونی دارد
آنگاه اينسوی آب، عده ای از مرحله پرت نشسته اند و خود را ابر روشنفکران جهان و مترقی ترين آدم های روی زمين بحساب می آورند. بخواب رفتگانی که در عالم رويا و ناپيدا حتی پيشرفته ترين دموکراسی های جهان را هم اخی می دانند، بيست و نه سال هم هست که در حال مسابقه ی انشاء نويسی هستند. چنانچه نام اين گروه اپوزيسيون است، بی پرده بنويسم که من يکی که ننگ دارم جزو اين اپوزيسيون باشم
ميهن دوستی و آزادی خواهی به عمل است نه حرف. اينکه کسی مبارزه را در نوشتن مقاله در باره ی سکولاريسم و آزادی و حقوق بشر... خلاصه کند، در اين مقطع حساس تاريخ ما پشيزی ارزش ندارد. چنانچه کسی تمامی کتابهای عالم را هم که خوانده باشد، اگر دلاوری نداشته باشد و آستين همت بالا نزده و وارد ميدان کارزار نشود، وجودش برای ايران به اندازه ی يک حمال هم ارزش ندارد
اصلآ مگر ستار خان در هاروارد و سوربن و آکسفورد و رنه دکارت تحصيل کرده بود که نامش تا ابد در تاريخ اين مرز و بوم بعنوان سردار ملی حک شد. آن دلاور مرد نه چيزی راجع به انفلاب فرانسه می دانست، نه ولتر و روسو و کانت را می شناخت و نه اصلآ می دانست که سکولاريسم را چگونه بايد تفلظ کرد و اين سکولاريسم مکيدنی است يا ماليدنی. آن پهلوان ايرانی که حتی فارسی را هم درست نمی دانست يک نعلبند اسب و خر و قاطر بيشتر نبود
بنا بر اين آنچه او را جاودان ساخت نه مدارک دکترای نداشته اش، بلکه شرف و شجاعت و رگ ميهن دوستی آن انسان شريف بود. ايران امروز هم فقط به سربازانی بی ادعا اما دلاور و پاک سرشت چون ستار خان ها و باقر خان ها و حاج شفيع قناد ها و علی ميسيو ها ... در ميدان مبارزه نياز دارد نه مبارزان کامپيوتری و ژيگولو های گنده گوی در پشت ميکروفون ها و يا انشاء نويسان از مرحله پرت