آزاد شو


*** اين وبلاگ منعکس کننده مطالب و مقالات حزب ميهن است ***


Saturday, December 22, 2007

 

مقـدمه ای بر مانيفست





زاد گـــاه
امير سپهر


انا الحق

گليم وجود خويش بتکانيم، خود باشيم و از خويشتن سخن گوئيم

کاســـه ی سر را تهی کـن وانگهی با سر بگو ........... کای مبارک کاسه ی سر عشق را پيمانه باش


Treat Others as You Would Like to be Treated
There are No Compromises to Integrity
Follow Up & Follow Through
Honor Your Commitments
When In Doubt, Ask Someone Who Knows!

مقدمه

من همان امام زمان و کاوه هستم
من نه آنم که زبونی کشم از چرخِ فلک ........ چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد
آنچه در پی خواهد آمد باور های شخصی يک تلاشگر سياسی است که من باشم. اين نوشته ها تا آنجا ادامه خواهد داشت که همه چيز را شامل شود و هيچ چيز ناگفته نماند. سياست، فرهنگ، اقتصاد، اجتماع، آزادی های فردی و اجتماعی، تکليف مذهب و ملا ها ... و خلاصه همه چيز را در اين سلسله نوشته ها بروشنی خواهم آورد

باور ها و ايده های خود را در تمامی زمينه ها روی دايره خواهم ريخت. اما نه فقط به اين قصد که من بنويسم و تو به به گويی و در گذری. خير! نگارنده پس از سی و اندی سال کار سياسی می خواهم خود و ايده هايم را به تو عرضه کنم. اگر باور هايم را پذيرفتی انتظار دارم که با من همراه شوی. اگر عقايد و راه و روشم را منطقی يافتی منتظر کسی مباش. قدم پيش نه. فعلآ با يک ايميل نا قابل

نترس رفيق ! گمان مبر که کم هستيم. حق و حقيقت گر چه مطلق نيست، اما همان حقانيت نسبی را هميشه در کنار در صد بسيار کوچکی از مردم می توان جست. ميزان شعور گله از نامش پيداست ! کار های درست و بزرگ هميشه از تعدادی انسان خوش فکر و با اراده بر می آيد. در آنسوی احمدی نژاد منتظر امام زمان است و در اين سوی هم عده ای منتطر ظهور کاوه. باور کن کسی در راه نيست. ما خود کاوه و امام زمان هستيم

خوب بخوان! ببين آيا من يکی همان امام زمان و کاوه نيستم!؟ اما امام زمانی که قصد ندارد خون کسی را بريزد. امام زمانی که مردم را گريان نمی خواهد. امام زمانی که قصد دارد برای همنوعان خود مسرت و شادمانی و سعادت آورد و از همه مهم تر امام زمانی که نه مرتجع است و نه اهل تعارف و پرده پوشی


گـــاه دريـــا رفــتــن است
برجــــه طـــرب را ســـاز کــُـن ....... عيش و سماع آغـــاز کـُــن
خــوش نيست آن دف سرنگون ........ نی ، بـی نـــوا آو يـــخـــتــه

در همين سر آغاز مطلبی را بياورم که گرچه بسياری با دروغ عمدی آنرا کتمان می کنند، ليکن حقيقتی است انکار ناکردنی و کتمانش فقط از بی شهامتی است. کسی برايم نوشته بود که آقای سپهر، سکس که مهم نيست. برايش نوشتم دروغ می گويی آقا جان. ريا می کنی آقا جان. نوشتم اصلآ خدا کند که دروغ گفته باشی. چرا که اگر راست گفته باشی سخت ناخوشی و تنت نيازمند به ناز طبيبان. در آخر نوشتمش اگر راست نوشتی لطفآ فورآ به نزد پزشک متخصص ناتوانی های جنسی رو

آن دگری در عمل ديوانه ی هـِره و کـِره با خانمها در تلويزيون است، فيلسوف مأبانه اما می فرمود ای آقا ! مگر مشکل ما فقط دوست دختر و دوست پسر است !؟ از همين دغل بازی ها است که می شود فهميد ما تا چه اندازه ريا کار و چند چهره هستيم. می شود فهميد که ما در جهان آزاد زندگی می کنيم اما خود آزاد نيستيم. می شود فهميد که ما هنوز هم از افکار ارتجاعی و دروغهای مذهبی در رنج هستيم

و بد تر از همه می شود فهميد که ما هنوز هم زهره نداريم که از بديهی ترين حق بشر در پاسخگويی به طبيعی ترين نياز خود باز و بدون ترس دفاع کنيم. يعنی همچنان از تهمت هنجار شکنی و بی دينی و از اينگونه چيز ها می ترسيم. اصلآ مرده شوی اين هنجار های ما را ببرد که خود بد ترين ناهنجاری ها هستند. اگر کسی بشما گفت که هنجار شکنی کرده ايد، بدانيد که کمی آزاد شديد و بر خود و کرده ی خويش بباليد. نگارنده که از اين سخن مسرور و شادمان خواهم شد. اينکه ما از ابتدايی ترين و بديهی ترين نياز خود سخن گوئيم و دفاع کنيم بی عفتی و بی دينی نيست

بی دينی و بی ناموسی و بی شرافتی و بی غيرتی و بی آبرويی و بی عفتی و بی اخلاقی و بی معرفتی و پستی خلاصه بی همه چيز بودن اين صنعت نوين دختر به دبی و پيشاور و زنگبار صادر کردن است که ملا ها پايه گذار آن در ايران هستند. بی شرافتی و بی غيرتی و صورت مذهبی دادن به حيوانی ترين تجاوز، اين سنت چندش آور دختر به زور به کس دادن است

بی حيثيتی اين سنت تهوع آور چند همسری است و بد ترين نوع بی ناموسی و بی شرافتی و بی عفتی هم صيغه است، اين فحشا و تن فروشی بنام خداوند و رسول و مذهب و دين داری. نه اينکه دختری با پسری و خانمی با آقايی بنا به ميل شخصی خود سکس داشته باشد

اگر کسانی آزادی را فقط در مفاله ی آخوندی نوشتن سيد عبدالکريم سروش ها و حجت الاسلام محسن کديور ها و ابراهيم يزدی ها و جوک ملا حسنی نوشتن سيد ابراهيم می دانند، بنده فاش می نويسم که تمام تلاشم اين است که در درجه اول خانمها از دست اين کفن آزاد شوند. در ميخانه ها دوباره گشوده شود. خانمها با بيکينی در دريا شنا کنند، دختر و پسر بچه ها از همان اوان کودکی با هم به کودکستان و دبستان روند. شب ها تا سپيده دم همه جا بزن و بکوب و رقص باشد. از هم جا صدای موسيقی و قهقه ی مستانه بگوش رسد و دختر ها و پسر های جوان نه تنها دست در دست هم داشته باشند، بلکه همديگر را در کوی و برزن عاشقانه ببوسند

اينها نه زياده خواهی که پيش پا افتاده ترين حقوق شهروندان ما است. جامعه ی ما که چون کويت و سعودی و عراق و يمن ... نبوده. ما هر آنچه را که آوردم تا پيش از اين بلوای شوم داشته ايم. پس اگر من قدرت گيرم، اولين دستور کارم باز گرداندن زندگی و نشاط و زيبايی به جامعه خواهد بود. در ارتباط با ساير مسائل هم همينطور بی تعارف و پرده پوشی خواهم نوشت
-------------------------------------------------------------


مقـــــــــــدمه ای بر مانيفست


كس نيست كه تا بر وطن خــود گــريــد ------ بــر حــال تبــــاه مردم بــد گــريــد
دی بر سر مرده‏ ای دو صد شيون بود ------ امروز يکی نيست كه بر صد گريد


عبدالرزاق اصفهانی، کشته شده به دست مغولان


ما زندگان و کاميابان را دوست نمی داريم. قهرمانان برای ما آنانی هستند که يا کشته شده اند، يا بندی و اسير و يا حداقل اينکه در راه رسيدن به هدفی که داشتند سخت شکست خورده و ناکام ماندند. گذشته از نيمچه فرهنگ تحميلی با ضرب شمشير تازی، که سراسر مدح و ستايش اعراب شکست خورده است و ندبه و شيون و زاری برای به قتل رسيدگان تازی، در فرهنگ کلاسيک نو و کهنه و حتی اساطيری ما هم اقبال به جاودانگی رسيدن با بازندگان و کشته شدگان است

سياوش از فرهنگ و تاريخ اساطيری ايران از آنروی به فرهنگ و تاريخ مدون ما کوچ می کند و به جاودانگی می رسد چون خونش مظلومانه ريخته شده. ورنه بهرام چوبينه در عالم نزديک تر به حقيقت هزار بار دلير تر و بزرگتر از او بود

نام سياوش با همان پيشوند حزن انگيز سوگ (سوگ سياوش) است که برای ما قشنگی دارد. بی آن، اين شخصيت برای ما نه جاذبه ای دارد و نه اصلآ چندان معنايی. ما حتی دليل رويش اولين لاله ی داغدار را نيز به ريخته شدن خون او پيوند می زنيم. گلی که بجای آب باران و رود، خون سياوش می خورد و می بالد. داغ سياه آنرا هم به نشان داغ ماتمی بر جوانمرگی او بر جگر اين گل صحرايی تعبير می کنيم

همچنانکه در فرهنگ و تاريخ نوين ما هم دشت نيازمند بخاک و خون درافتادن جوانان برومند ايرانزمين است. زمين اين ملک بلاخيز خون می خواهد تا بارور و شاداب و زيبا گردد. يعنی تو گويی تا خون جوانان جگر گوشه ی ما به ناحق بر روی اين زمين نريزد، دشت و خاک و آب اين ملک استعداد بار آوردن حتی يک لاله ی صحرايی را هم نخواهد داشت. لاله ها در اين ملک فقط از خون جوانان وطن است که می دمند و از ماتم سرو قدا آن بخون افتادگان است که سرو ها خميده می شوند و بيد های مجنون پديد می آيند و طبيعت اين ملک را زيبا و دلربا می سازند

در اين فرهنگ از مانی و مزدک و بابک و مازيار گرفته تا بزرگمهر و حسنک وزير و قائم مقام و ميرزا تقی خان، و در وادی ادب از ابن مقفع و منصور حلاج و عين القضات گرفته تا سهره وردی و نسيمی و طاهره ی قرة العين همه و همه فقط از آنروی سلاطين قلب نسل اندر نسل ايرانيان می شوند چون شکست می خورند و يا اينکه چون به طرز فجيعی کشته می شوند

در حاليکه بيش از دهها هزار چون آنان می آيند و می روند اما چون مثله نمی شوند هيچکس نه آنرا در می يابد، نه باورشان می کند و نه حتی اندک توجهی بدانان نشان می دهد. منصور حلاج تا هميشه ماندگار می شود چون بطرزی فجيع کشته می شود، تراژيک می ميرد

از شرافت بگوئيم، سعيدی سيرجانی از حلاج چه کم داشت آخر؟ اما تا زنده بود آن مرد، چه کردند اين ايرانيان توطئه پرداز ناسپاس با آن يل! و حال که بخاک افتاده است و ديگر نيست، همه از دلاوری های او سخن می گويند و برايش مرثيه می خوانند. اما چه فايده، اما ...!؟

ما عقايد منصور حلاج را هيچ نمی شناسيم. اصلآ از حلاج جز همان يک جمله (اناالحق) چيز دگری نمانده تا ما آنرا بشناسيم. حتی مصرعی از اشعاری که بنام حلاج گفته می شود هم از وی نيست. آنچه ما می شناسيم و دوستش می داريم فقط آن مصيبتی است که بر سر حلاج رفته. ما صرفآ شيفته ی آن تراژدی منسوب به او هستيم

در نيمچه فرهنگ تحميلی عوام ما وضع از اين هم خراب تر است. برای عوام، از حمزه عموی محمد و امام علی و فرزندش حسين گرفته تا امام رضا و امام حسن عسگری همه از اين جهت مقدسند و دوست داشتنی چون به هدف نرسيدند و ناکام کشته شدند. در اين عرصه ايرانی مرگ ستا تا آنجا پيش می رود که اصلآ چند تنی را حتی از خود آورنده ی اين دين هم در جايگاهی مقدس تر و ستودنی تر می نشاند، از آنجمله هستند علی و حسين و رضا. سه امامی که چون به ضرب تيغ و زهر کشته می شوند، از خود رسول که به مرگ طبيعی از دنيا می رود مقدس تر می گردند

اين روحيه ی پرستش کامياب ناشدگان و نافرجامان دريغا که حتی در نزد ايرانيان کتابخوان و نسبتآ آگاه هم وجود دارد. از آنجا که نقد اشتباهات منجر به ناکامی هر شکست خورده، اساسآ بديهی ترين رسم خردمندی است، خردمندان ما اما شکست خوردگان را نه نقد، که بری از هر لغزش و اشتباهی دانسته و ايشان را به مقام الوهيّت می رسانند. امير کبير فقط و فقط از اينروی به فرزانه ترين و با کفايت ترين وزير ايرانی شهره می شود چون در فين کاشان به شيوه ای دلخراش رگ زده می شود

چنين است ميرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی، کسی که ميرزا تقی خان بچه آشپز را در دامان خود پروريد. او نيز چون در عمارت نگارستان به طرز جگر خراشی کشته می شود در تاريخ به مقامی قدسی ارتقاء می يابد و اسطوره می گردد. امير کبير و قائم مقام البته هر دو از بزرگترين شخصيت های دو صد سال اخير ايران هستند. اما کارنامه ی همين دو شخصيت بزرگ هم آنطور که مردم شکست ستا و کشته پرست از آنان ستايش بعمل می آورند بی لغزش نيست

ميرزا تفی خان صرفنظر از پشت کردن به زن و فرزند پس از راهيابی به دربار و رسيدن به وصال خواهر نوبالغ سلطان، گاه اعمالی انجام می دهد که فقط از يک کله خر بی منطق حزب الهی بر می آيد. او ايرانيان بهايی را آنچنان بی محابا و سفاکانه قتل عام می کند که گويی خلخالی روزگار خود است. آنهم فقط به جرم دگر باوری. ميرزا ابولقاسم فراهانی هم ضمن اينکه کسی است که معاهده ی ننگين ترکمن چای به امضاء اوست، همان بی رحمی هم هست که آخرين مراسم ننگين ميل به چشم کشيدن و کور کردن در ايران به دستورش انجام می پذيرد

قائم مقام عاشق مقام، برای اينکه وفاداری خود را به سلطان آتی نشان دهد و مقام صدرات را در آينده برای خود تضمين کند، جهانگير ميرزا و خسرو ميرزای قاجار را در قلعه ی اردبيل کور می کند تا برادر عليل تر از کور آنان، احمد ميرزای لاابالی و جن زده را به پادشاهی ايران برساند و جامه ی صدارت پوشد. البته بر اساس قانون طبيعت، مزد اين سفاکی خود را هم عاقبت به صورت فرمان قتل خويش از آن شاه جن زده دريافت می دارد

نا گفته نماند که گر چه آن معاهده ی ننگين ترکمن چای به خط و امضاء قائم مقام است. ليکن وی در شکست منجر به تحميل آن عهد نامه نقشی اساسی نداشت. با اين وجود باز هم بخت با وی يار بود که کشته شد. ورنه در صورت مرگ طبيعی، بی هيچ ترديدی امروز فقط به جرم همان دست خط ايران فروشی هم که شده برای ما يکی از خائن ترين و منفور ترين چهره ها محسوب می شد. اما همين فرهنگ شهيد دوستی باعث شد که آن دست خط و ضمانت گرفتن از روس ها برای تداوم پادشاهی در خاندان عباس ميرزای قاجار و کور کردن و ساير خطاهايش همه از ذهن ها زدوده شود

اين ويژگيها که آوردم تازه مربوط به نسل های گذشته بود. چه که حال اين مردم ديگر از شکست خورده و کامياب، از سيلی زن و سيلی خور، از مظلوم و ظالم و زنده و مرده به يک اندازه گريزانند. ايرانی حال از زمين و زمان دل بريده است. اين ملت احساساتی که صد ها سال برای مظلوميّت حسين بر سر زده و فرق خود شکافته، حال با واقعيّت های هولناکی مواجه گشته

او با اين حقيقت روبرو شده که آن طايفه که قرنها حسين را شهيد عدالت خوانده و از معنويّت و حق و عدالت دم زده اند، آن مردان بظاهر زاهد و طرفدار حق و عدالت که صد ها سال بر سر معابر و منابر شمر و خولی و يزيد را لعنت کرده اند، حال که بر کرسی های قدرت تکيه زده اند، خود تجسم عينی تمامی آن پستی ها و پلشتی ها و حق ستيزی هايی هستند که در طی قرون آن را بر يزيد و شمر و خولی منتسب می کردند. ايرانی حال شيخ و ملا و آيت الله را مظهر بی معنويتی و تجمل پرستی و حق کشی می داند نه ابوسفيان و يزيد و معاويه را. اکنون برای دسته ای از ايرانيان رحمان ابن ملجم است که قهرمان عدالت است نه علی ابن ابيطالب

آری حال که روحانيّت اين ملت که فی النفسه می بايد الگوی زهد و پرهيزکاری و مروج اخلاق و انسانيّت و گذشت و مدارا در جامعه می بود، خود از هر قشر و طبقه و طايفه ای بی معنويّت تر و دزد تر و کثيف تر وجانی تر از آب در آمده، ديگر تمامی بنيانهای اخلاقی جامعه تخريب گشته. راستی و برادری به افسانه مبدل گشته، دروغگويی به زرنگی تبديل نام يافته و رأفت جای خود را به مردم کشی سپرده و از تمامی اينها بد تر و خانمان برباده تر اينکه، حال هم اعتماد بکلی از ميان ايرانيان رخت بربسته و رفته است و هم اينکه روحيه ی تعاون و همياری در ميان ما به شدت ضعيف گشته

و خلاصه حال که ديگر حتی تمامی سياسی های اين ملت هم کم و بيش خائن و يا تو زرد از آب در آمده اند و روشنفکرانش هم از کلاه نمدی ها هم بی عقل تر، من يک لاقبا آهنگ آن دارم که با ارايه مانيفستی ديگران را به همکاری دعوت کنم

پس در چنين اوضاع و احوالی که ظاهرآ ديگر سنگ بر روی سنگ بند نمی شود، چنانچه کسانی تصور کنند که کار من به مثابه آب در هاون کوبيدن و خود را خراب کردن است، غير منطقی به نظر نخواهد آمد. نگارنده اما چنين تصوری را ناشی از نگرشی ژرف نمی بينم. چه که باور دارم، گر چه بظاهر همه ی ارزش های اخلاقی ما تخريب گشته، ليکن اين وضع نه انتخابی بلکه يک اوضاع تحميلی است. سخت هم معتقدم که مردم ما از اين بی معنويتی ها آزرده هستند و اتفاقآ پيش از هر زمان ديگری تشنه ی بازگشت به ارزشهای انسانی و سنتی خود

ايرانی به فرهنگ و سنت های تاريخی خود زنده است و معنويّت هم نگين اين فرهنگ. ايثار، کمک به افراد فرودست، جوانزنی و جوانمردی، گذشت، عياری و دهش، امانتداری و نوعدوستی همه و همه از بنيادی ترين اصول سنت های اين مردم بوده که هيچ ايرانی حقيقی حتی در دشوار ترين شرايط فردی و اجتماعی هم بدانها پشت نکرده. حتی پست ترين مردمان ما نيز هيچگاه و در هيچ زمانی حال به ظاهر هم که شد، بی مروتی و نازنی و نامردی و نارو زدن را زرنگی و ارزش به حساب نياورده اند. پس نگارنده سخت باور دارم که هنوز هم اين ارزشها در ژرفای وجود هر ايرانی موجود است

با چنين باوری هم هست که اعتقاد دارم کار ما گريه کردن بر مزار سنت ها و ارزش های ملی ايرانيان نيست که اين هر دو هنوز هم زنده هستند. اگر جنبش و تکانی از مردم نمی بينيم، ايراد از ما است که راه بر انگيختن اين احساسات و ارزش ها را در آنها نمی دانيم. اين کار هم بيش از آنکه کاری صرفآ سياسی باشد، يک کار فرهنگی سياسی است. تصور فردی من اين است که تنها راه بر انگيختن اين عواطف و احساسات زيبای ايرانی و احيای اين ارزش ها، فقط و فقط در راست بودن با مردم است. البته آنگونه راستی که مردم آن را منطقی دانسته و حس و باور کنند

ما حال با مردمی سر و کار داريم که با وعده های ذهنی نمی توان از آنان انتظار همراهی داشت. اين مردم حال ديگر خيلی واقع بين تر شده و تا اندازه زيادی از ذهنگرايی به عين باوری و از مطلق گرايی به نسبيت باوری رسيده اند. آنچه به سياست مربوط می شود، مردم در حال شناختن و ديدن رنگهای ديگری هم جز سياه و سپيد هستند. ايرانی ملا گزيده اينک از نظر من حقيقت هر چيزی را دوست می دارد، ولو که آن حقيقت زياد هم مطلوب نباشد. حقايق ذهنی برای ايرانی امروز ديگر نه پذيرفتنی است و نه جاذبه دارد

کسی که بار ها به شدت گول وعده های زيبا و بزرگ را خورده ديگر هيچ علاقه ای به شنيدن وعده های بزرگ ندارد. او حال می خواهد با مدد انديشه خود بداند که چه چيزی دست يافتنی است و چه چيزی سراب. و اگر به وی همان وعده هايی داده شود که خود نيز با مدد انديشه خويش به تحقق آنها باور دارد، بی گمان حرکت خواهد کرد. خلاصه اينکه من ضمن پذيرش همه ی اين صدمات اخلاقی که در اين سه دهه به مردم ما خورده، اما همچنان سخت باور دارم که ما در درون خود همان مردم عيار و خوب هستيم. فقير گشته ايم اما فقر ما فقر مادی است نه فقر روحی

من هنوز هم ايمان دارم که ريشه ی ميهن دوستی و برادری در ميان ما نخشکيده، هنوز هم همه ايرانيان از خود بيگانه نگشته اند، انصاف و مروت و جوانزنی و جوانمردی در ميان ما تمام نشده. هنوز هم همچنان گوشهای شنوايی برای شنيدن حرفهای منطقی وجود دارد. هنوز هم دلهايی حقيقتآ نگران اين سرزمين اجدادی است و هنوز هم برای نجات ايران از اين ننگ و بی معنويتی دير نشده. با همين باور ها هم در همين روزگار تلخ تر از زهر مانفيست خود را بيرون می دهم. با اين اميد که با از خود گذشتگی و همراهی بتوانيم اين روزگار را پشت سر نهاده و بار دگر به روزگاری چون شکر رسيم

من کيستم


مرا از آن غيرت آيد كه هركسى در احوال مصيبت زدگان نگاه كند از راه تماشا ـ عین القضات همدانی ...

اولين پرسش البته اين خواهد بود که اصلآ من کيستم که می خواهم مانيفست بيرون دهم؟ آنهم در اين سياه ترين دوران ايران، در جوی پر از بی اعتمادی و آکنده از فحش و ترور شخصيّت و پر از حسادت. بی هيچ سرمايه ای. بی اينکه دولتی بيگانه حامی خود داشته باشم و ميليون ها دلار پول در اختيارم قرار دهند، بی اينکه از پيش با حاتم بخشی عده ای را گرد خود جمع کرده باشم و يا بی اينکه حتی بدليل اشتباهات فاحش و يا خيانت های سابقم به اسم و رسمی رسيده باشم

اين آخرين مورد را از اينروی آوردم که برعکس همه جای دنيا، در ملک ما خطا و خيانت رسمی هم وجاهت می آورد آخر. سالها برای اتحاد شوروی جاسوسی کردن، بانک زنی، تروريست بودن، در پيروزی انقلاب ايرانکش سهم عمده داشتن، مدتی پاسدار خمينی بودن و حتی خيانت رسمی به ايران کردن همه و همه از مواردی هستند که در ملک ما جزو سوابق درخشان سياسی محسوب می شوند و مشروعيّت می آورند

بهر روی؛ من چون قبل از انقلاب هم ضد آخوند و انقلاب بودم و شورويچی و چريک هم نبودم و از همان ابتدا از خاتمی شياد هم چون خود خمينی نفرت داشتم خوشبختانه يا شوربختانه فاقد چنين پيشينه ی درخشان سياسی هم هستم

خيلی ها مرا نصيحت کردند. خيلی ها! که حرفت را گوش نخواهند کرد. خودت را ضايع مکن. رها کن اين ملت بی رمق ... را. کسی در اين روز ها حوصله ی اين حرفها را ندارد. رژيم ترتيب کارت را خواهد داد. تو که امکانات نداری. يعنی تو گمان می بری اين اژدها های سه سر امانت خواهند داد که سر بلند کنی. مگر عقل خودت را از دست دادی. قصد داری هخا شوی. تو که تريبون و صدا و راديو تلويزيون نداری ووو

آری، من نه تنها اينها را می دانم حتی بدين نيز باور دارم که حال در ملک ما تا يک انيرانی پست و پلشت و بی آذرم و شرف سرت را گوش تا گوش نبرد، کسی ميهن پرستی تو را باور نمی کند. من می دانم که نود درصد از هم ميهنانم در اين ساحل امن اصلآ به ريش افرادی چون من می خندند. همانان که عقل و شعور و شرف و وجدان داشتن و مترقی بودن را فقط در پی خوشی و کنسرت و جوک بودن می پندارند، و حتی در وطن فروشی

بزرگترين فداکاری هاشان هم در راه آزادی ايران، يا تلفن زدن به تلويزيون ها و شعار دادن است، يا امضای طومار، يا ايميل پراکنی و يا خنديدن به جوک های سيد ابراهيم. همان بی هويت شدگان و مسخ شدگان که اصلآ يادشان رفته که ايران در کجای جهان واقع شده و حال ايرانی بودن را فقط در رقص بندری و بابا کرم را می دانند و خوردن چلوکباب با پياز خام

آنان که خيال می کنند با يک دفترچه که پاسپورتش می نامند، ديگر اروپايی و آمريکايی شده اند. آن بی خبران که نمی دانند حتی بدليل زاده شدن در ايران هم امروز جزو پست ترين و بی هويت ترين آدمها در اين دنيا محسوب می شوند. آن سفلگان خوش پوش ناخوش درون که رسوای عالمند و خود از اين رسوايی و بی شرافتی خود بی خبرند

آری من همه اينها را می دانم. می دانم که منم و همين وب سايت فکسنی که دارم. تازه اين را هم می دانم که همين وب سايتم نيز بازديد کنندگان فراوانی ندارد. بازديدکنندگان بزرگ را حال دو سايت گوز آنلاين و چلغوز که متعلق به يکی از عاشقان سينه چاک احمدی نژاد است دارد، سايت گويا که بنگاه توده اکثريت و حسين الله کرم و اصلاح طلبان است، سايت دکتر عليرضا نوری زاده افشاء الدوله و سايت سيد ابراهيم نبوی خود مسخره تر از ملا حسنی و سر سپرده تر از فاطمه رجبی و دلقک تر از احمدی نژاد

اما من هيچ اهميّتی نمی دهم، هيچ! چون مخاطبان من اصلآ آن تيپ ها نيستند. من هيچ کاری به عاشقان گوز آنلاين و چلغوز ندارم که بر اسافل خواهر و مادر خود می خندند. با آن دسته که شرح بی شرافتی و رسوايی جهانی خود و ميهنشان از زبان الوات را مايه ی خنده و تفريح و انبساط خاطر خود بحساب می آورند. من با آنانی کار ندارم که فقط به آگاه شدن از تجاوز به شرف و حيثيّت انسانی و ملی خود توسط دکتر نوری زاده دلخوشند و دگر هيچ. مخاطبان من کسانی نيستند که به احمدی نژاد و ملا حسنی می خندند، من با آن دو ـ سه در صد ايرانی با شرف و رگ داری کار دارم که از ديدن احمدی نژاد ها از شدت سر افکندگی به گريه می افتند

اصلآ حتی اين هم برای من مهم نيست که کسی حرفهای برآمده از جگر سوخته ام را باور کند يا نه. من اهميّت نمی دهم که بگويند فلانی عقده دارد. من که خودم می دانم آنچه دارم رگ است. رگ غيرت و شرف ملی. ميهن دوستی است. درد است و دردی جگر سوز. ايران دوستی است، آنهم نه تا سرحد مرگ، بلکه تا در آغوش کشيدن خود مرگ

حال تو به من تا مغز استخوان آذری، بگو که يک شونيست فارس هستم! چه اهميّت دارد. بگو دروغگو هستم، چه تفاوتی به حال من دارد. باورت بشود يا نه، من پس از قادسيه ی شوم پنجاه و هفت، با سقوط ميهنم همه چيز خودم را در اين دنيا باخته ام. حتی مزه و سليقه و هوس برای زندگی لوکس و مرفه را. بيست و نه سال است که هيچ غذايی برايم مزه نداشته. هيچ مشروبی مرا سر خوش نکرده، هيچ خانه و باغ و ويلايی چشمم را نگرفته، هيچ لباس شيکی در من شوقی برای پوشيدنش بر نيانگيخته. هيچ اتومبيلی چشمم را نگرفته

ساده اما با پوزش و باز هم پوزش بنويسم که من بعد سقوط ميهنم حتی ديگر از بودن با زيبا ترين خانمها هم لذتی نبرده ام. مادرم مرد و نتوانستم بر گورش بگريم. پدرم مرد و اصلآ نمی دانم کجا مدفونش کردند. حتی حال نمی دانم اصلآ چند برادر و خواهرم زنده هستند. چون بيش از پانزده سال است که برای آزار نديدن بيشتر خانواده ام از رژيم از بابت کار های سياسيم، حسابم را بکلی از آنان جدا کرده ام

بيش از يک و نيم دهه است که هيچ ارتباطی با فاميلم در ايران ندارم. هيچ، حتی از راه ايميل. اينها را نمی نويسم که ترحم برانگيزم. مرا به ترحم کسی نياز نيست. چون هنوز هم خود را چون کوه می دانم. تا دم مرگ هم با رژيم انيرانی حاکم بر کشورم مبارزه خواهم کرد. اگر آمدی در کنار تو، اگر نيامدی در کنار همين اندک يارانم که مرا قبول دارند. من گر چه مانيفست خود را با اميد جلب همکاری هم ميهنانم منتشر می سازم، اما هيچ اصراری ندارم که کسی مرا باور کند. نيازی هم به گدايی همکاری ندارم

اينها را نيز بياورم که من انشاء نويس نيستم. روشنفکر و روشنگر نيستم. فيلولوژيست و زبان شناس نيستم. پژوهشگر و تاريخدان نيستم. اگر می نويسم فقط و فقط هدفم کمک به آزادی ايران است. نيت درونيم که اين است، حال اگر بقول سعدی نفسم در نمی‌ گيرد و آتشم در هيزم تر بعضی ها اثر نمی کند، يا بضاعت من از دانش سياسی به حد کافی نيست، يا اينکه من کارم درست است، اما ای دريغا که آينه ‌داری در محلت کوران پيشه کرده ام، البته باز هم بقول همان خردمند شيرازی

نگارنده اگر به دنبال نامور شدن در پهنه ی ادب بودم، هرگز و هرگز متن هايم را بدون غلط گيری منتشر نمی کردم. اگر سودای ابر روشنفکر شدن در سر داشتم، حتی سه در صد از آنچه که تا کنون منتشر کرده ام را اينگونه بی محابا و بدون وسواس منتشر نمی کردم. چه بسيار پيش آمده که من تمام شب را تا پگاه به نوشتن مشغول بوده ام و سپيده دم، قبل از اينکه به دنبال کسب نان و آب و کرايه خانه ام بروم، نوشته را روی سايت گذارده ام و تازه يکی ـ دو روزی پس از انشار هر نوشته ام، آنزمان که فرصت داشتم به علط گيری آنها پرداخته ام

هيچ هم از اين بابت دچار ناراحتی نشدم. چون در حالی که شرف و حيثيّت و آبروی ايران و ايرانی در جهان تا اين اندازه به لجن آلوده گشته و ايران در حال از دست رفتن است، من اصلآ اينگونه مسائل را اموری پيش پا افتاده می دانم. نگارنده حالت سربازی را دارم که در ميدان جنگ و در ميانه دفاع از ميهن و هستی و شرافت سربازيش، می بيند که خاکش در حال از دست رفتن است و با عجله و نگرانی تند تند نامه می نويسد و ياری می طلبد

با چنين حسی درونی هم هست که بطور طبيعی نه ديگر می توانم هوش و حواس خودم را بر روی موضوعی که در باره ی آن می نويسم کاملآ متمرکز کنم و نه اصلآ ديگر از نظر خود فرصت آنرا دارم که سر صبر بنشينم و اندر فوايد دموکراسی و اندر مضار تئوکراسی مقاله ی های وزين روشنفکری بنويسم

پس، من از ديد خود نه يک اديب و شاعر و فرهنگور و روشنفکر فرهيخته، بلکه فقط يک ميهن پرست ساده هستم. همين است که اهميت نمی دهم که يگانه را با صفت تفصيلی يا عالی بنويسم. برايم مهم نيست که در نوشته هايم توجيه را توجيح بنويسم، حتی را با ی بنويسم و يا با الف، هژده را با جيم بنويسم يا با ژ و حويج را با ه يا با ح. ديرگاهی هم هست که خود را ديگر جزو اپوزيسيون نمی دانم. ضمن اينکه، معتقدم اساسآ اپوزيسيونی وجود ندارد که من هم جزو آن باشم

اپوزيسيون کجا بود! ما اگر اپوزيسيون داشتيم که اصلآ حال احمدی نژادی در کار نبود که در جهان راه بيفتاد و هر روز در يک نقطه از آن به صورت ايران و ايرانی آب دهان اندازد. ايران بر باد است و کشور ما امروز به تحقيق در عالم عقبمانده ترين کشور گيتی، در جهان حقيقت ملای متحجر و بی سر و پايی سلطان قدر قدرتمان است و دلقکی رئيس جمهور قوی شوکتمان، سنگسار و قطع عضو هم که در حال حاظر فقط در ايران ما است که حالت قانونی دارد

آنگاه اينسوی آب، عده ای از مرحله پرت نشسته اند و خود را ابر روشنفکران جهان و مترقی ترين آدم های روی زمين بحساب می آورند. بخواب رفتگانی که در عالم رويا و ناپيدا حتی پيشرفته ترين دموکراسی های جهان را هم اخی می دانند، بيست و نه سال هم هست که در حال مسابقه ی انشاء نويسی هستند. چنانچه نام اين گروه اپوزيسيون است، بی پرده بنويسم که من يکی که ننگ دارم جزو اين اپوزيسيون باشم

ميهن دوستی و آزادی خواهی به عمل است نه حرف. اينکه کسی مبارزه را در نوشتن مقاله در باره ی سکولاريسم و آزادی و حقوق بشر... خلاصه کند، در اين مقطع حساس تاريخ ما پشيزی ارزش ندارد. چنانچه کسی تمامی کتابهای عالم را هم که خوانده باشد، اگر دلاوری نداشته باشد و آستين همت بالا نزده و وارد ميدان کارزار نشود، وجودش برای ايران به اندازه ی يک حمال هم ارزش ندارد

اصلآ مگر ستار خان در هاروارد و سوربن و آکسفورد و رنه دکارت تحصيل کرده بود که نامش تا ابد در تاريخ اين مرز و بوم بعنوان سردار ملی حک شد. آن دلاور مرد نه چيزی راجع به انفلاب فرانسه می دانست، نه ولتر و روسو و کانت را می شناخت و نه اصلآ می دانست که سکولاريسم را چگونه بايد تفلظ کرد و اين سکولاريسم مکيدنی است يا ماليدنی. آن پهلوان ايرانی که حتی فارسی را هم درست نمی دانست يک نعلبند اسب و خر و قاطر بيشتر نبود

بنا بر اين آنچه او را جاودان ساخت نه مدارک دکترای نداشته اش، بلکه شرف و شجاعت و رگ ميهن دوستی آن انسان شريف بود. ايران امروز هم فقط به سربازانی بی ادعا اما دلاور و پاک سرشت چون ستار خان ها و باقر خان ها و حاج شفيع قناد ها و علی ميسيو ها ... در ميدان مبارزه نياز دارد نه مبارزان کامپيوتری و ژيگولو های گنده گوی در پشت ميکروفون ها و يا انشاء نويسان از مرحله پرت




|

Wednesday, December 19, 2007

 

The God's Script

زاد گـــاه
امير سپهر


The God's Script
Jorge-Luis-Borges *

ديگر شمار سال‮هايي را که در ظلمت گذرانده ‌ام، ندارم. من پيش از اين جوان بودم و مي ‮توانستم در اين زندان راه بروم، ديگر کاري از من ساخته نيست، جز اين ‮که در حالت مرگ، انتظار پاياني را بکشم که خدايان برايم مقدّر کرده ‌اند

شبِ آتش‌ سوزي هرم، مرداني که از اسب ‮های بلند پياده شدند، مرا با آهن‮هاي گداخته شکنجه کردند تا مخفي ‮گاه گنجي را براي آنان فاش کنم. آنان در مقابل چشمانم تنديس خدا را سرنگون کردند، ولي او هرگز مرا رها نخواهد کرد و من در زير شکنجه‌ها لب از لب نگشودم. بند از بندم جدا کردند، استخوان‮هايم را شکستند و مرا از ريخت انداختند. بعد در اين زندان بيدار شدم که ديگر تا پايان زندگي فاني ‌ام آن ‮را ترک نخواهم کرد.

تحت اجبار اين ضرورت که کاري انجام دهم و وقتم را پر کنم، خواستم در اين تاريکي، هر چه را که مي ‮دانستم به ياد بياورم. شب‮ هاي بي‌ شماري را صرف به ياد آوردن نظم و تعداد برخي مارهاي سنگي و شکل دقيق يک درخت دارويي کردم. باين صورت سال‮ها را گذراندم و به هرآن‮ چه متعلّق بمن بود دست يافتم. شبي حس کردم که به خاطرة گرانبهايي نزديک مي‮شوم: مسافر، قبل از ديدن دريا، جوششي در خونش احساس مي‮ کند.

در تمام گسترة زمين، اشکالي قديمي وجود دارد، اشکالي فساد ناپذير و جاودان. هرکدام از آن‮ ها مي ‮توانست نمادي باشد که در جستجويش بودم. يک کوه مي ‮توانست کلام خدا باشد، يا يک رود، يا امپراتوري يا هيئت ستارگان. امّا در طول قرون، کوه ‮ها فرسوده مي ‮شوند و چهرة ستارگان تغيير مي‮ کند. حتّي در فلک نيز، تغيير هست. کوه‮ ها و ستارگان منفردند و منفردان گذرا هستند. به دنبال چيزي ماندگارتر و آسيب‌ ناپذيرتر گشتم. به تبار غلاّت، علف‮ ها، پرندگان و انسان‮ ها فکر کردم. شايد دستورالعمل بر صورت من نوشته شده بود و خود من هدف جستجويم بودم.

با گذشت زمان، حتي مفهوم يک جملة الهي هم به نظرم بچّگانه و کفرآميز آمد. فکر کردم خدا فقط بايد يک کلمه بگويد و اين کلمه شامل تماميت باشد. هيچ کلامي که او ادا کند نمي‮تواند پايين‮تر از جهان يا ناکامل تر از محموع زمان باشد. کلمات حقير جاه‌ طلبانه‌ي انسان‮ها، مثل، همه، دنيا و جهان، سايه و اشباح اين کلمه هستند که با يک زبان و تمام جيزهايي که يک زبان مي‮تواند در در برگيرد برابر است

يک روز، يا يک شب – بين روزها و شب‮ هايم چه تفاوتي وجود دارد؟ – خواب ديدم که روي کف زمين زندانم يک دانه شن است. بي‌تفاوت، دوباره خوابيدم و خواب ديدم که بيدار شده‌ام و دو دانه شن هست. دوباره خوابيدم و خواب ديدم که دانه‌هاي شن سه تا هستند. زياد شدند تا اين‮که زندان را پر کردند و من زير اين نيم‌ کرة شني مي ‮مردم. فهميدم که دارم خواب مي ‮بينم و با کوشش فراوان بيدار شدم. بيدار شدنم بيهوده بود: شن خفه ‌ام مي‮ کرد. کسي به من گفت: «تو در هوشياري بيدار نشدي؛ بلکه در خوابِ قبلي بيدار شدي. اين خواب در درون يک خواب ديگر است و همين ‮طور تا بي ‮نهايت؛ که تعداد دانه‌هاي شن است. راهي که تو بايد بازگردي بي‌ پايان است. پيش از آن ‮که واقعاً بيدار شوي، خواهي مرد

حس کردم که از دست رفته ‌ام. شن دهانم را خرد مي‮کرد، ولي فرياد زدم: «شني که در خواب ديده شده است، نمي‮تواند مرا بکشد و خوابي نيست که در خواب ديگر باشد.» يک پرتو نور بيدارم کرد. در ظلمت بالايي يک دايرة نور شکل گرفته بود. دست‮ ها و چهرة زندانبان، قرقره، سيم، گوشت و کوزه‌ها را ديدم.

انسان، کم‌کم با شکل سرنوشتش همانند مي‮شود؛ انسان به مرور زمان شرايط خودش مي‮ شود. من بيش از اين ‮که کاشف رمز يا انتقام‮ جو باشم، بيش از اين ‮که کاهن خدا باشم، خودم زنداني بودم. از هزارتوي خستگي‌ ناپذير رؤياها، به زندان سخت همچون خانة خودم بازگشتم

کسي خدا را در انعکاسي ديده است؛ ديگري او را در شمشيري يا در دواير گل سرخ مشاهده کرده است... اي شادي فهميدن، برتر از شادي تصوّر يا احساس! من جه‍ان را ديدم و طرح‮هاي محرمانة جهان را. مبدأهايي را ديدم که کتاب اندرز «کتابِ مقدّس قوم مايا» بوده است. کوه‮ هايي را ديدم که از آبها پديدار ميشوند. اوّلين انسان‮ها را ديدم که از جوهر درخت‮ ها بودند. کوزه‌ هاي آب را ديدم که انسان‮ها به آنها هجوم مي‮ بردند. سگ‮ ها را ديدم که چهرة آنان را مي‮درند. خداي بي‌چهره را ديدم که پشت خدايان است. راهپيمايی های بي ‌پايان را ديدم که فقط سعادت ازلي را شکل ميدادند و همه چيز را فهميدم

فرمولي بود از چهارده کلمة اتّفاقی. کافي بود که با صداي بلند آن ‮را تلفّظ کنم تا قادر مطلق شوم. کافي بود به زبان بياورم تا اين زندان سنگي را نابود کنم؛ تا روز در شبم نفوذ کند؛ تا حوان شوم... امّا مي دانم که هرگز اين کلمات را بر زبان نخواهم آورد

باشد که رازي که بر روي پوست ببرها نوشه شده است، با من بميرد. آن کس ‮که جهان را در يک نظر ديده است، آن ‮که طرح‮ هاي پرشور جهان را در يک نظر ديده است، ديگر نمي ‮تواند به يک انسان، به سعادت ‮هاي مبتذلش و به خوشبختي‮ هاي کم ‌مايه ‌اش فکر کند، حتي اگر اين انسان خود او باشد. اين انسان، خودش بوده است؛ امّا اکنون چه اهميتي برايش دارد؟ تقدير آن ديگري چه اهميتي برايش دارد؟ زادبوم آن ديگري چه اهميتي برايش دارد، اگر او اکنون، هيچ‮کس نباشد؟ به همين دليل، فرمول را به زبان نخواهم آورد؛ به همين دليل مي ‮گذارم روزها مرا، که در تاريکي دراز کشيده‌ام، فراموش کنند.
من اين اثر را خلاصه کرده ام
*

www.zadgah.com

|

Sunday, December 16, 2007

 

کرامات شيخ

زاد گـــاه
امير سپهر


برای من ديگر از کرامات شيخ مگو ای ناجوانمرد بی معرفت


ای برادر قصه چون پیمانه‌ایست ------------ معنی اندر وی مثال دانه‌ایست

از راه اينترنت به تماشای برنامه ای تلويزيونی نشسته بودم. باز صحبت از احترام به مقدسات مردم بود. باز سخن از ملای خشن بود و ملای ناز. باز حرف از اين بود که آن فرمانده بسيج خيلی مردم دوست تر از اين يکی بود. باز روی سخن با حاج محسن بچه چوپان بود. که مبادا خود را آلوده سازی برادر! توصيه ای دوستانه و از سر خيرخواهی، که همچنان خوب و پاک بمان! به حاج محسن کرد کش و ترکمن خور. به قاتلی نورچشمی خمينی که از فزط سرسپردگی در بيست و چهار سالگی فرمان فرمانده ی سپاه پاسداران را از دست مبارک امام سر تا پا ضد ايرانيش گرفت

به مسئول مستقيم خون هزاران کودک نابالغ ايرانی در جنگ. به آنتی سميتيستی کثيف تر از آيشمن اما با امکانی کمتر که بيچاره فقط توانسته تا کنون هشتاد و اندی جهود کثيف را در آرژانتين به درک واصل سازد

به قاتلی بين المللی که حال به جرم نقش مستقيم داشتن در کشتار بيش از هشتاد يهودی بيگناه در آرژانتين تحت پيگرد اينترپول، پليس بين المللی است. توصيه ی پاک ماندن به فردی ضد بشر با چنين پرونده درخشانی که بزعم اين تلويزيونچی شريف هنوز که هنوز است دامانش هيچ آلوده نگشته

باز هم خواهش و نصيحت به آقای خاتمی بود. که ای آقا بهتر است در انتخابات وارد نشوی که ممکن است گردی بر دامان پاک و مطهرت نشيند. باز هم تعريف از سجايای اخلاقی اين سر بر که عاشق ايران است و تعريف از لوطيگری آن دگر متجاوز به نواميس ايرانيان که کارش از فرط ميهن پرستی به جنون کشيده. باز تعريف و تمجيد از عنصر پست و بی پدر و مادری که از راه نشاندان نفرتش از ايران و ايرانی تا رتبه ی مشاورت نظامی آخوند خامنه ای ارتقاء يافته

باز صحبت از اينکه اين سربران ضد ايرانی که بر بالا ترين پست های اين نظام هم تکيه زده اند که همه بد و ناجوانمرد نيستند. خيلی از اين چاقو کش های مردم کش عاشق ميهنشان هستند! باز صحبت از اينکه يا ايها الناس! گمان مبريد که تمام نيرو های انتظامی اين رژيم همه بد هستند. به پير و پيامبر سوگند که خيلی از اين متجاوزين و شکنجه گران و سربران که دختران معصوم ايران را در خيابانها به کثيف ترين و ضد انسانی ترين شکلی مورد توهين و آزار و اذيّت قرار می دهند، خودشان هم دلشان از دست اين نظام خون است. باز هم صحبت از اينکه...!؟

باری؛ آنچه در اين ميان جگر مرا پاره پاره می کند نصايح اين آقای محترم به اين سربران نيست. درد اصلی من اين نيست که اين آقا همه ی اين کثيف ترين و ضد ايرانی ترين نامرد های روزگار را عاشق ايران معرفی می کند. خيلی جوشی نمی شوم از اينکه اين نالوطی پسر، هر عنصر کثيفی را ميهن پرست می خواند و اين زيبا ترين فروزه را به ننگ و کثافت آلوده می سازد... آنچه اين ميان خون مرا بجوش می آورد و مرا دچار تهوع می سازد فقط دو چيز است

هر دو مورد هم مستقيم نه به خود اين انسان شريف، بلکه به مردم ما مربوط می شود. يکی که اين مرد می گويد در روز هشتصد ايميل تشويق آميز دريافت می کند، که اگر هژده تای آن هم راست باشد آه و واويلا! و آن دگر چيز که مرا از فزط خشم به حالت تهوع دچار می سازد اين است که اين عاليجناب می فرمايند حضرتشان هرگز به اعتقادات مردم توهين روا نمی دارند. برای اينکه نوشته ام به حسودی و غرض ورزی با آن آقا تعبير نشود، نه نامی از وی می برم و نه اصلآ ايشان را مخاطب قرار می دهم

آنچه می خواهم بنويسم خطاب به هم ميهنانمان است. چه که اين سخنان و ادعا های اين آقای محترم بيانگر درد های بی درمان فرهنگی مردم ما است. پس، موضوع را از حالت شخصی در آورده و گسترده تر به نقد می کشم

بر خلاف ما ايرانيان که هر عنصر ناآگاهی را به صرف "زنده باد اين و مرده باد آن" گفتن سياسی می خوانيم، سياسی در اين غرب پيشرفته به کسی گفته می شود که کار سياست را بعنوان حرفه بر می گزيند. يعنی به کسانی که به تحصيل و يا کار آموزی در اين رشته بظاهر ساده، اما در اصل از هر چيزی يچيده تر می پردازند. هدفشان هم از ابتدا و بطور روشن و بی پرده پوشی شهردار شدن و به فرمانداری و وکالت و وزارت رسيدن است. يا در موفقيّت آميز ترين حالت، بسته به نوع حکومت، هدفشان رسيدن به پست نخست وزيری يا رياست جمهوری است

در کشور های دارای فرهنگ پيشرفته، حتی بهترين و آگاه ترين و موفق ترين نويسندگان سياسی را هم سياسی نمی خوانند. اينجا يک نويسنده، نويسنده است و يک نقاد نقاد. ولو که هر دو، همه عمر فقط سياسی گفته و نوشته باشند. در اين جوامع يک روزنامه نويس صد در صد سياسی نويس، يک برنامه ساز با ساختن هزار برنامه ی صد در صد سياسی و يک مفسر صدر صدر سياسی را حتی با داشتن چهل ـ پنجاه سال تجربه هم کماکان همان ژورناليست و برنامه ساز می خوانند نه يک عنصر سياسی

البته از آنجا که ايالات متحده از هر نظر از جوامع غربی مستثنی است، در آن کشور بعضی آرتيست ها، بويژه هنرپيشگان سينما نيز در کنار حرفه ای که دارند در زمينه سياسی نيز فعاليت می کنند. گاهی هم اين آرتيست ها با بهره وری از همان شهرت و محبوبيّت خود در عالم هنر، حتی به بالا ترين پست ها نيز دست می يابند. همانند رونالد ريگان که اتفاقآ هم آنزمان که به رياست جمهوری دست يافت، نشان داد که از چه مهارتی در اين زمينه برخوردار است. پس از پايان دو دوره هم مبدل به يکی از مقتدر ترين و نام آور ترين رؤسای جمهوری آن کشور در تاريخ آمريکا گرديد

يا آرنولد شواتزنگر، ورزشکار و هنرپيشه ی اطريشی الاصل که امروز فرماندار مهم ترين و مقتدر ترين ايالت آمريکا است. ايالتی که به تنهايی سهم آن در اقتصاد جهانی حتی از کشور فرانسه نيز کمی بيشتر است. اساسآ در آمريکا حال ديرگاهی است که ديگر در هر دوره از انتخابات کنگره و يا رياست جمهوری آن کشور، معمولآ نام يک يا چند آرتيست هم در ميان کانديدا ها به چشم می خورد. کما اينکه در همين دوره هم يک هنرپيشه خود را کانديدای رياست جمهوری کرده است

چنين چيزی البته در اروپا به ندرت پيش می آيد. چه که در اين قاره، بويژه در غرب پيشرفته تر از شرق آن که حتی برای سر تراشيدن نيز بايد دستکم سه سالی به هنرستان حرفه ای رفت، به وکالت و وزارت و رياست حمهوری و نخست وزيری رسيدن يک هنرپيشه و خواننده و حتی نويسنده تقريبآ امری محال است. و باز بويژه در کشور آلمان که برای تعويض يک لامپ سوخته هم بايد ديپلم کار آموزی ارائه کرد

البته استثنا هايی وجود داشته و باز هم وحود خواهد داشت. مثلآ آندره مالرو، نويسنده بزرگ اومانيست فرانسه که وزير فرهنگ ژنرال دوگل شد و يا واسلاو هاول باز هم نويسنده که پس از فرو پاشی کمونيسم، بدليل نام و اعتباری که از راه نوشته های خود بر عليه کمونيسم وهم انگيز اما ويرانگر بدست آورده بود، به رياست جمهوری چک اسلاواکی رسيد. با درايّت هم امر جدايی کاملآ مسالمت آميز جمهوری چک از کشور اسلاواکی را به انجام رسانيد. پس از يک دوره رياست جمهوری هم کنار کشيد و امروز بعنوان محترم ترين نويسنده و سياستمدار مورد محبت و احترام تمامی جهانيان است

اين در حالی است که در ميان ما حال هر شاگرد مسگری هم به صرف ايميل پراکنی و هر راديوچی هم به دليل جيغ و داد راه انداختن خود را سياسی می خواند. اکثريت مردم ما هم بدبختانه چون اصلآ نمی دانند که سياست چگونه است و سياسی بودن يعنی چه، در اين ميان هاج و واج مانده اند که يارب، اگر اين يکی اينطور می گويد، پس آندگری چرا طور دگر می گويد. يا اگر امر می گويد اين رژيم با اين وضع رفتنی نيست لابد غير سياسی تر از آن زيد تلويزيونچی است که شب به شب حتی صورت مکالمات آخوند خامنه ای با دختر ميانی اش را هم افشا می کند

اين مقدمه را آوردم که به هم ميهنان علاقمند به آزادی ايران گفته باشم، عزيزان، روزنامه نگار، روزنامه نگار و نويسنده، نويسنده است، نه يک سياسی حرفه ايی. جامعه شناس جامعه شناس است نه يک عنصر سياسی. او چيز هايی را بصورت تئوريک آموخته است و همانها را هم طوطی وار بيان می کند. راديوچی و تلويزيونچی ها هم برنامه ساز هستند، نه افراد سياسی. گرچه در اين غربت بی در و پيکر حال دوغ عرب فروشان پيشين هم برنامه ساز و تلويزيونچی شده اند

نتيجه اينکه، آنچه بدان فرد محترم تلويزيونچی مربوط می گردد، عزيزان! مفسر فقط مفسر است نه يک سياسی. مفسر سعی می کند با دوغ و دوشاب را در هم آميختن تفسيری دلچسب ارائه دهد. چون حرفه وی اينرا ايجاب می کند. بابت تفسير های حيرت انگيز و سرگرم کننده و اين شيرين زبانی ها هم مزد دريافت می کند. آنهم مزدی بسيار بسيار بالا و خوب. مفسر نمی تواند مرگ بر جمهوری اسلامی بگويد، مفسر نمی تواند مانيفست سياسی ارايه دهد. مفسر نمی تواند به خيابان آيد و بر عليه اين اوباش سر بر تظاهرات کند. مفسر نمی تواند اين حقيقت عريان را بر زبان آرد که از بالا تا پائين و از صدر تا ذيل اين نظام مشتی اوباش دزد و جايتکار و ضد ايرانی هستند، که اگر نبودند که به پست و مقام نمی رسيدند

هم ميهن، تو برای او نامه ی فدايت شوم می نويسی که به مقدسات تو توهين نکرده. که او خيلی سياسی و مبارز است! هيچ می دانی که حقيقت مقدسات تو چيست و از کجا آمده است و چگونه؟ او هرگز اينها را بتو نخواهد گفت. چون کار ديگری دارد. کاری که هرکس خر شود او پلانش خواهد شد. آن غير سياسی و غير مبارز با احترام گذاردن به مفدساتت فقط به شعور انسانی تو توهين کرده. با احترام به مقدساتت مهر تأييد بر خريت توزده. يعنی اينکه خاک عالم بر سرت، وقتی جاهلی جاهل بمان

مفسر البته گناهکار نيست هم ميهن. او کار خود می کند. وی که قادر نيست به اين حقيقت اذعان کند که اساسآ مقدسات تو يعنی جهل کامل و بی شعوری ناب. او که نمی تواند بتو باز و روشن بگويد ملا يعنی ميکرب و طفيلی. نمی تواند بگويد که ما ستايشگران فرزندان قاتلان اجداد و متجاوزان به مادر بزرگان خود شده ايم. او نمی تواند بگويد که سيد و شيخ و ملا بازماندگان آن تازی هايی هستند که پرده ی عصمت مادر بزرگت را دريدند و اجدادت را به جرم ميهن پرستی و وفاداری به آيين پاک و اهورايی خود يا مثله کرند و يا گردن زدند

او هرگز نخواهد گفت که اجداد تو را به زور قتل و تجاوز و غارت و گرفتن جزيه و زنان و دخترانشان مسلمان کردند و تو امروز نه وارث آيين نيکانی خود بلکه ماترک دار مسلک اهريمن متجاوز به خاک و شرف و ناموست هستی. مؤمن به مسلکی خرد ستيز و انسانکش که اجدادت از سر ترس و فقط بصورت زبانی آنرا پذيرفتند و قلب خونين آن بيچارگان اسير و هستی باخته و فنا شده اما تا لحظه مرگ با آيين نياکانشان بود

هم ميهن، وی نمی تواند بگويد آنانکه چلوار سياه بر دور سر بسته اند، آنانکه اجداد خود را به تازی ها می چسابند و خود را سادات می خوانند، اگر راست بگويند، نواده ی آن تازی های وحشی و غارتگر و خونخواری هستند که نواميس ما ايرانيان را مورد تجاز قرار دادند، دختران نابالغ و پدر کشته ی ما را با جگر های پاره پاره از غم پدر مردگی و چشمی خونبار از اسارت و بی پناهی در بازار های کوفه و شام و مدينه و نجد و يمن به حراج گذاردند

شغل مفسر اين نيست که تو را روشن سازد که چگونه آن بی معرفتان اهرمن خو پسران خردسال و زيبا چهر سرزمينت را پس از کشتن پدرانشان و تجاوز به مادران و خواهرانشان، بی ريش خود ساختند. غلام و بچه خوشگل خود کردند و هر شب چون خوکان پست و بی شعور و معرفت بدانان تجاوز کردند. او که نمی تواند ... اين کار ها از او بر نمی آيد ای هم ميهن! چون حرفه وی چيز دگری است. شغل او راويتگری بدبختی ها و عقبماندگی های تو و سرزمين توست

تو حال باز بنشين و نامه بنويس و به آنکه بر نادانيت مستدام باد می گويد اظهار عشق کن. من اما زين پس، يعنی پس از مشاهده ی اينهمه ظلم و دزدی جنايت و فنا شدن ايران به دست يک مشت اوباش تازی نسب و تازی صفت و تازی پرست ضد ايرانی ، آب دهان بر صورت هر بی معرفتی خواهم انداخت که باز هم از کرامات سادات و شيخ و آيت الله و ثقة الاسلام و حجت القرآن برايم سخن گويد. همين

www.zadgah.com

|

Friday, December 14, 2007

 

هر آنکه ايرانی می نمايد، ايرانی نيست

زاد گـــاه
امير سپهر



هر آنکه ايرانی می نمايد، ايرانی نيست


بسياری از ما ايرانيان فراری قياس به نفس کرده، هر کسی که بزبان ما حرف ميزند را ايرانی و علاقمند به سرنوشت مردم خود می پنداريم. در حاليکه خيلی از افرادی که بظاهر ايرانی به نظر ميرسند، ديگر هيچ رشته ی الفتی با ميهن ما ندارند. يعنی حال، بسياری از آنان که ما خيال می کنيم هم ميهن ما هستند، بجز در چهار چوبه شغل و داد و ستد بازرگانی با جمهوری اسلامی و منافع شخصی، ديگر هيچ ارتباطی با ميهن ما ندارند، و چنانچه ملاحظات اقتصادی آنان را با کشور ما مرتبط نسازد، سال بسال هم بياد ايران نمی افتند. ديگر هيچ نوع ارتباط عاطفی و دلبستگی مشترکی هم با ما ندارند

هستند چه بسيار ايرانيان که پس از بلوای پنجاه و هفت بجز افراد خانواده، حتی نوه های خاله وعمه خويش را نيز از ايران به نزد خود کوچ داده و حال حتی يک فاميل سببی هم در ايران ندارند. اين قبيل افراد را ديگر نمی توان و نبايستی جزو ايرانيان بحساب آورد. توجه داشته باشيم که بيست و نه سال خود زمانی دراز تر از يک دوره تاريخی است. هردوره از تاريخ دگرگونيهای بنيادينی را سبب ميگردد. آنچه به پيامد های پديده مهاجرت در يک دوره تاريخی مربوط ميشود، عبارت از اين است که بسياری رشته الفت را از جايی که از آن هجرت کرده اند بطور کلی می برند

از آنجا که اينان ساختمان زندگی خود را بر روی بنيانهای اقتصادی کشور های محل اقامت خود بنا می نهند، طبعآ منافع فردی خود را جدای از منافع کشوری که در آن کار می کنند و می زيند نمی دانند. اقامت و کار و زندگی طولانی در يک محيط، خوا و ناخواه دلبستگی و وفا داری بدان محيط را موجب ميگردد. بويژه اگر اين هجرت و جابجايی در سنين نو جوانی و جوانی صورت گرفته باشد. بخش بزرگی از آنچه که ما اپوزيسيونش ميناميم را کسانی تشکيل ميدهند که ديگر ايرانی نيستند، و اصلآ هم قصد بازگشت به ايران را ندارند

اين گروه بيش از دو دهه است که پاسپورت و مليٌت ديگری دارند و ميهن جديد خود را هم بسيار دوست ميدارند. خود نيز در صحبتهای خصوصی به اين حقيقت اذعان دارند. بسياری از چپ های سابق و خاتمی چی های ديروز که من در همين استکهلم ميشناسم حتی در اسپانيا نيز خانه و ويلا دارند. اينها در استخدام دولتهای اروپايی بوده و در راستای سياستهای آنان بابت حفظ رژيم و گرم نگهداشتن تنور اصلاحات دروغين حقوق و پاداش دريافت ميکنند. اپوزيسيون بازی برای اينها به منزله کسب و کار و دکان است. با سقوط اين رژيم حقوقشان قطع خواهد شد

اين اپوزيسيون اکثرآ ساخت اروپا از ميان افرادی سابقآ ايرانی انتخاب گرديده که در حال حاظر بکلی جذب جوامع اروپايی شده اند و از امين ترين و فعال ترين اعضای احزاب اين کشور ها هستند. اينها حق هم دارند که همه ساله سالروز به روی کار آمدن جمهوری اسلامی را مفصلآ جشن بگيرند. اين هم ميهنان سابق ما که بيشترشان هم از روستا ها و شهرهای دورافتاده و محروم به اروپا و آمريکا آمده اند، در اينجا به زندگی بسيار مرفه و خوبی رسيده اند

اين قبيل اشخاص ثروت و موقعيٌت شغلی و مليٌت اروپايی و خلاصه تمامی مزايای زندگی نوين خود را مديون جمهوری اسلامی هستند. بلحاظ روانشناختی بدون اينکه خود متوجه باشند، قسمت اعظم تنفرشان هم از پادشاه سابق بدين علت است که چرا به ايرانی آنقدر شخصيّت و غرورو اعتبار داده بود که نميشد در آنزمان در کنار آوارگان گرسنه بيافرا و آنگولا و سومالی و اريتره ... ازکشور های مرفه و مدرن پناهندگی گرفت و بر سرخوان گسترده و پربرکت نشست

نويسنده فردی را در همين شهر محل تبعيدم ميشناسم که زاده روستايی در نزديکی ابرقو است. بيست سال پيش که وی از ترکيه بطور قاچاق به اينجا آمد. مانند امروز نويسنده به نان شب خود محتاج بود. چپگرای آتشينی بود که تنها به جنگ مسلحانه بارژيم اعتقاد داشت. او رفته رفته آنچنان به تجملگرايی و جلوه های اين جامعه روی آورد که حال شيشه ادکلن گران قيمتی را هميشه در داشبورد اتوبيل و حتی در جيب بغلی خود حمل می کند. روزانه هم دو بار لباس عوض می کند

او امروز سوئدی ثروتمندی است که عضو فعال يکی از احزاب اين کشور است و از سينه چاکان اصلاحات از درون درايران. آخرين باری که او را ديدم در حاليکه پيپ شيکی بلب داشت، دو فرزند سوئديش در کنارش راه ميرفتند، در دستی قلاده سگ عظيم الجثه خود را داشت و در دستی ديگر دست همسر بلوند و بسيار زيبای سوئدی خود را. اين ايرانی سابق نام خود را هم از اصغر به ... تغيير داده است

دوستی برايم ميگفت که او و همسرش هميشه در خانه ما ايرانيها را مسخره ميکنند. اين نمونه ای است از وضعيّت اکنونی دهها هزار ايرانی سابق. اين اروپاييان و آمريکاييان ايرانی تبار بدليل آشنايی به زبان و فرهنگ ما در دوران نوين استعمارگری اروپا (نيئوکلنياليسم) حال نقش بهترين مستشرقين و ايرانشناسان عصر جديد را بعهده گرفته اند، و از اين بابت هم پول بسيار کلانی را به جيب ميزنند

نويسنده صميمانه به هم ميهنان مبارز توصيه ميکنم که اين قبيل افراد را ابدآ به حريم خود راه ندهند. اينها نه تنها ايرانی و جزو اپوزيسيون نيستند، بلکه دشمنان ما نيز محسوب می شوند. شواهدی در دست است که پاره ای از اين ايرانيان سابق حتی اسامی و تاکتيکهای مبارزاتی گروههای سرنگونی طلب را هم با استفاده از واسطه هايی در اختيار جمهوری اسلامی قرار ميدهند. نفوذ اينها به درون اپوزيسيون فقط برای به انحراف کشيدن مبارزات آزادی خواهان راستين است

نتيجه اينکه، گر چه بسياری همچنان فارسی حرف می زنند و چلوکباب می خورند، اما مبادا که ما هر ناشناس چلوکباب خور و هم زبان را ايرانی بحساب آريم. بسياری از آنان که در اين غربت ايرانی می نمايند، حال ديگر به هيچ روی ايرانی نيستند. بعضی از اينان در اين سالهای دراز به مافيای خطرناکی مبدل شده اند که آشنايی خود به سياست ايران را اصلآ به سرمايه تجارت خونين اما بسيار پردرآمد خود مبدل ساخته اند

فراموش نکنيم که بسياری از قتل های سياسی خارج از کشور اساسآ با راهنمايی و مباشرت افرادی سابقآ ايرانی صورت گرفت. اين گروه از اروپايی و آمريکايی های ايرانی تبار حال از عناصر داخلی خود رژيم هم بيشتر برای حفظ اين نظام تلاش می کنند. هر نا آشنا که ايرانی می نمايد، البته گرد به نظر می آيد، اما شما در مورد گردو بودن و مغز دار بودنش هم کمی مطالعه کنيد

www.zadgah.com

|

Wednesday, December 12, 2007

 

اولیاء الله


« از بختکِ اشرار السّموات و الارض »


[چگونه اولیاء الله، طلبکار و میرغضّب شادخواری ایرانیان شدند؟]


آریابرزن زاگرسی

|

Tuesday, December 11, 2007

 

شراب تلخ حقيقت در جام دوست

شراب تلخ حقيقت در جام دوست

رفيقم نامه ای برايم فرستاده. نامه که نه، شرابی در جامم ريخته. دوستی دلسوخته. آدم خود بی مشوقی که مشوق من گشته. با واژگانی زلال و صميمی و از ژرفای وجود. اين رفيق يکی از آن گلهای نادر هزار پر و خوش رنگ و بو است که در خرابه های فرهنگ اهورايی ما روئيده. اين مرد خوب و خردمند به من انگيزه می دهد، اما نه با وعده ی پيروزی. زهره ام می دهد که رفيق برو تا ببازی! جوهر نوشته اش اين است که، اصلآ چون انديشه هايت برحق است حتمآ خواهی باخت. بهر روی، چه گويم که ناگفتنم بهتر است! فقط همين را می آورم که من بيشتر برای کسانی می نويسم که هنوز نطفه ی آنان هم بسته نشده. برای آن فرزندان ايران زمين که پس از مرگ من زاده خواهند شد

تا وقتی هستم ای دوست ندانی که کيستم ---- روزی سراغ وصل من آيی که نيستم
-----------------------------------------------

امیر عزیز
شاد و خوشکام باشی. راستش می خواستم یه نامه ی بالا بلندی برایت بنویسم و رمز و راز این فلاکتی را که نامش ایران و ایرانی می باشه، برایت خوب توضیح دهم. ولی این روزها حسابی درگیر کار و بارم هستم و فرصت کم دارم. امّا چون گفته بودم که برایت نامه می نویسم، اینک چند کلامی محتصر و مفید از من

ببین امیر جان. تو اگر منتظر نشسته ای که کسی یا کسانی به حرفهایت گوش کنند و در واقعیّت پراکتیکی به آنها استناد کنند، باید عرض کنم که جدا خشت بر آب زده ای. در ایران ما، کار میهنی و آدمیگری را بایستی با پذیرفتن « پرنسیپ شکست » آغازید؛ یعنی شکستی که در تصویر « اسطوره ی ایرج شاه » تبلور یافته است

تو، هیچگاه در فکر این نباش که چه کسانی مقالاتت را می خوانند یا نمی خوانند و میزان تاثیر و نقش افکارت در ذهنیّت و رفتار دیگران چیست؛ بلکه در این باره بیندیش که فردی همچون خودت، وجدانا و مسئولا تشخیص داده است که برای سرفرازی و آبادانی میهن و مردمش به وسع و توانایی و نیروی تمییز و تشخیص فردی اش تلاش کند. اگه تصوّر می کنی شخصی یا اشخاصی که محبوب تو بوده اند یا هستند، روزی روزگاری به گرد یکدیگر خواهند آمد و در فکر چاره جویی برای فلاکتهای مام وطن با یکديگر همرزم و همعزم و هماندیش خواهند شد، باید عرض کنم که جدا خشت بر اب زده ای و اگه حوصله داری یه بار دیگه اون مصاحبه ی مرا بخون. مخصوصا اون قسمتی را که گفته ام فرض کنید استاد جمالی بخواهد در باره ی « نقش پهلوانی در دامنه ی کشور داری » سخنرانی کنه

ببین امیر عزیز. نود در صد دوستان نزدیک من، چه در گذشته ها و چه امروز از بر و بچه های چپولکی هستند. اینان در طول اینهمه سال دوستی با من، هیچوقت از من و رفتارم، چیزی نیاموختند؛ زیرا ذهنیّت تمامشون به اسلامیّت آغشته است و کلا آدمهای سوخته مایه ای هستند و چیزی نمی آموزند و همش دنبال « مرجع تقلید » می گردند. نگاه به سبیلهای پاچه بزی و هارت و پورتهای آنچنانی و قنطور نویسیهای بی مایه شان در سایتها نکن که اگر تمام تاریخ نوشتاری و فعالیتی و نسل کشی آنها را جمع آوری کنی، باور کن با یک جمله ی « ساده و صمیمی خودت » اصلا و ابدا برابر نیستند که نیستند. مملکت را اینها به خاک سیاه نشوندند و فعلا نیز در حال خاکسپاری اون هستند و آخوند جماعت نیز از این راه، منفعت باد آورده ی خودش را کیسه کیسه داره جمع آوری می کنه

اگه تصوّر می کنی، روزی خواهد رسید که ایران ما به جایگاه فرهنگی خودش بازگردد و سرزمینی شایسته ی زندگی تمام انسانهای مختلف المرام و مختلف الدّین و امثالهم شود، باید بگویم که تا فعّالان سیاسی اجتماع ما آدمهایی امثال داریوش همایون و خان بابا تهرانی و فرخ نگهدار و شریعتمداری و علی کشتگر و حاج سیدجوادی و بابک امیر خسروی و صدها و دهها نفر امثال اینان هستند، صمیمانه اعتراف کنم برایت که خشت بر آب زده ای دوست عزیز

تو، کار را برای اینکه مطمئن هستی به نتیجه خواهد رسید، هرگز مکن؛ بلکه تو، کار را برای اینکه از « شکست خوردنت » آگاهی، انجام بده. من از روز اول، اصلا و ابدا به اینکه جماعت سیاسی ما، آدم خواهند شد اصلا و ابدا هیچ اعتقادای نداشتم و تمام قلمسوزوندنهایم فقط برای اثبات این استدلالم به تمام آنانی بود و هنوز می باشد که به چنین جماعتهایی اعتقاد و ایمان دارند. از چپولش بگیر تا مشروطه خواه و مذهبی و ملّیگرا و غیره و ذالکش

تو، راه خودت را برو امیر جان. مطمئن باش که راه راستی را می پیمایی ـ با مهر تمام آریا

www.zadgah.com

|

Saturday, December 08, 2007

 

بدرود شاهزاده رضا پهلوی

زاد گـــاه
امير سپهر




! بدرود شاهزاده رضا پهلوی، مواظب باشيد که سرما نخوريد

من امير سپهر، هميشه باور داشته ام که شاهزاده رضا پهلوی برای بدست گرفتن رهبری جنبش رهايی ايران بيش از هر شخصيّتـی مشروعيّت دارد. هم از اين جهت که وی هيچ پيشينه ی سويی در سياست ايران نداشته، هم از نظر جايگاه تاريخی وی در نظر بخش غالب مردم ما، که حمايت و چيره گرداندن او بر نظام انيرانی برخاسته از انقلاب را يگانه و طبيعی ترين راه جبران خطای هولناک تاريخی خود در سال پنجاه و هفت می دانند

هم از نظر جامعه ی جهانی، بدليل اعتمادی که می توان به وی بعنوان وارث سياسی شخصيّتی بسيار مسئوليت پذير در صحنه ی سياست جهانی داشت، که اين اعتماد بين المللی امروزه در هر دگرگونی و جابجايی سياسی در هر نقطه ای از جهان عاملی بسيار تعيين کننده است و هم بدليل جوانی و جوان انديشی، ثبات منش، نرمخويی و چهره ی کاريزماتيک که مجموعه اين ويژگی ها وی را از تمامی ديگر مدعيان چند سر و گردن بزرگتر می نمايد

با همين تحليل و باور هم بود که اينجانب پس از ذبح اسلامی شدن زنده ياد دکتر شاپور بختيار تا به امروز، شانزده سال تمام با همه ی توش و توان خود از وی حمايت کرده ام، بی هيچ چشم داشتی و فقط و فقط برای آزادی ايران و رهايی مردم هستی باخته ی کشورم. بی اينکه تا کنون چيزی از وی خواسته باشم، ليوان آب خنکی از دست او گرفته باشم و يا حتی بی اينکه برای يکبار هم که شده تلفنی مزاحم ايشان شده باشم

اين در حالی بوده که بسياری ناجوانمردانه، با بی رحمی تمام، بی اينکه حتی يک بار پای درد دل من نشسته و شاهد خون خوردنم از بی عملی ايشان بوده باشند، مرا مريد او دانسته اند، نوکر او خوانده اند، مواجب بگير وی نامم داده اند، دستيار وی خطابم کرده اند، تئوريسين دبير خانه و مسئول بخش تبليغاتش شغلم داده اند، عامل خاندان پهلوی ام لقب داده اند ... و صد ها بهتان و تهمت ديگر از اين دست، و صد البته با چاشنی هزار گونه ناسزا و ترور شخصيّت

در حاليکه من نه هيچ ارتباطی با خود ايشان داشته ام و نه اصلآ با دبير خانه ی تار عنکبوت گرفته ی ايشان که بيشتر به دکان کله پزی می ماند تا دبير خانه ای مناسب شأن و شخصيّت فردی که بايد کار تاريخی و سترگ چون رهايی ايران را رهبری کند. دبير خانه ای که ميهن پرستان حقيقی را بدانجا راه نمی دهند اما دروازه های آن از هر طرف به روی خائنان پرونده دار ايران هميشه گشوده است. دبير خانه ای که از هر فحاش بی سر و پايی به رضا شاه کبير و آريا مهر بزرگ با گل و شيرينی استقبال می کند، اما حتی جواب تلفن های دوستداران صديق و پاکباخته ی پادشاهان پهلوی را هم نمی دهد

دبير خانه ای که حتی از فرستادن يک ايميل مجانی شاد باش نوروزی برای فرزندان جانباختگان آرتش دلير شاهنشاهی ايران هم دريغ دارد. دبير خانه ای که هرگز و هرگز به شيرين خانم يک تلفن خشک و خالی هم نکرده است تا بپرسد شب ها از غم جگر سوز اعدام آن پدر دلاور مردش، تيمسار علی نشاط چند قرص خواب می خورد تا بتواند ساعاتی بياسايد و در مورد خانواده ی همه جانباختگان ... ای وای که چه بنويسم!؟

باری، من شانزده سال تمام از اين پاک تبار حمايت بی دريغ کردم و هر تهمت و فحشی را هم به عشق آزادی ايرانم بجان خريدم. از اين بابت اما نه از وی گله مندم و نه حتی انتظار کوچکترين قدر دانی دارم. هيچ وقت هم نداشتم. زيرا هر چه انجام داده ام با هدف آزادی همان ايرانم و رهايی مردم کشورم از اين ننگ و پريشانحالی بوده. بدين کار خود هم افتخار می کنم. من يک وطن پرست هستم. شاه و وزير و وکيل و هر کسی را هم برای وطن می خواهم نه وطن را برای آنان. وطن را هم فقط برای مردم وطن. ور نه سنگ و کلوخ و کوه و بيابان و دره و کوير که پرستيدنی نيست

حال که درب دل خونينم را گشوده ام، می خواهم فرياد بزنم. فرياد بر سر آنانی که مرا سلطنت طلب می خوانند. داد بزنم و بگويم که افرادی چون مرا به شاه پرستی متهم نکنيد ای ظالمان! که ما مردم پرست و ميهن پرست هستيم نه شاه پرست و فرد پرست. فرد پرستان آنانی هستند که مارکس پرست و لنين پرست و استالين پرست و رجوی پرست و حکمت پرست ... هستند نه من و يارانم

رضا پهلوی نوه ی رضا شاه بزرگ و فرزند شاهنشاه مظلوم ايران آريا مهر بزرگ است. دو شخصيّتی که من و ما آنانرا پس از کوروش هخامنشی و داريوش و خشايار بزرگترين و ايرانخواه ترين و مردم دوست ترين پادشاهان سراسر تاريخ دراز و پر فراز و نشيب ايران می شناسم

ما اگر آنان را از ته دل دوست می داريم فقط به خاطر خدماتی است که به ميهنمان کرده اند نه برای خودشان و بخاطر شاه بودنشان. ای ننگ بر آن نازن و نامرد ناکسی باد که همچنان سلطنت طلب باشد حتی اگر اين سلطنت در دستان رجاله هايی چون شاه سلطان حسين صفوی و محمد خوارزمشاه و محمد شاه و محمد علی ميرزای قجری هم که باشد

از روی راستی اما اينرا بنويسم البته من سوای کار سياسی، يک جور هايی هم خود شاهزاده رضا پهلوی را در ته فلب دوست می دارم، چرا؟ نمی دانم! شايد حال فقط بخاطر شباهتی است که به آريامهر دارد. هنوز هم اين سيما مانند ديدن عکس های آريا مهر مرا به سفری خيالی در گذشته می برد. مرا به ايرانی می برد که در آن مردمان از غرور سرمست بودند. به ايرانی که از همه جای آن آوای چنگ و چغانه و تار و نی و کمانچه و ضرب و سنتور و دف بگوش می رسيد. آری اذعان می کنم که ديدن اين سيما هنوز هم در من خردک غروری بر می انگيزد

ساعت حقيقت اما اکنون فرا رسيده است ای هم ميهن! سفر های خيالی و اغوا کننده به کار سياست نمی آيد. ديگر جگر به دندان جويدن و پرده پوشی نه امکان پذير است و نه جايز. اين صبر و اميد بيهوده ديگر دارد ره به خيانت به ايران می برد. وقت خيلی تنگ است. ميهن دارد از دست می رود. اصلآ حالا هم دير شده. اما تا ايران يک پارچه بر جاست نا اميدی خطايی نابخشودنی است

پس، بنام ايران، بنام همه ی جانباختگان راه آزادی و بويژه بنام آن فرزندان پاک و دلاور آرتش شاهنشاهی ايران، هم آنان که سينه های فراخشان برای دفاع از شرف و ناموس و حيثيت اين مرز و بوم اهورايی و اين ملت بلا کشيده آماج تير های انيرانيان پست و پلشت و بی سر و پای گرديد، مانند هميشه در اين کار هم راستی پيشه می کنم و اينرا هم فاش و فاش و فاش می نويسم، که پس از شانزده سال مبارزه و اميد حال دستگيرم شده که شاهزاده رضا پهلوی يک پهلوی ژنتيکی است نه يک پهلوی سياسی

شخصيت های تاريخی گر چه از نظر ژنتيکی مادران و پدران فرزندان خونی خود هستند، اما فرزندان سياسی شخصيّت ها لزومآ فرزندان خونی آنان نيستند. در دنيای سياست فرزندان حقيقی شخصيّت های بزرگ آنانی هستند که عظمت کار پدران سياسی خود را دريافته و براه ايشان می روند. پس هيچ فرزند ژنتيکی فقط به اعتبار همخونی فرزند سياسی مادر و پدر خود نيست. گاندی فرزند نداشت اما تا هنوز هم پدر همه ی هنديان بحساب می آيد. فرزند دکتر سوکارنو هيچ او را قبول نداشت، ليکن سوکارنو ميليونها فرزند در اندونزی داشت. قوام نکرومه در غنا هينطور، آتاتورک در ترکيه همچنين ... و رضا شاه کبير و شاهنشاه آريامهر هم در ايران به همين منوال هستند

از اين قرار، من خود را هزاران بار بيش از شاهزاده رضا پهلوی فرزند پادشاهان پهلوی می دانم. بی شک بسيارانند فرزندانی خلف تر از من برای آن دو ابر مرد. من اما اينجا فقط از خود می گويم. از خودی که نه عبد و مريد بلکه ادامه دهنده راه آنانم. آنها برای من قديس نيستند. می دانم که انسان بودند و مانند هر انسانی ديگر خطا های فراوانی هم داشتند. اما بزرگی و عظمت خدمات آن دو ابر مرد به ايران و ايرانی آن اندازه بزرگ است که خطاهاشان در برابر آن کار های سترگ چون پر کاهی در برابر عظمت کوهی می نمايد. آن دو ايران ساز آن اندازه بهی و فرهی داشتند که من آرزو می کنم ای کاش خود فقط پنج درصد از آنرا داشتم

من اينجا به نمايندگی از کس و کسانی به داوری ننشسته ام. از خود سخن می گويم. با اندک خرد و آگاهی و شناختی که دارم داوری شخص خودم را می آورم. اين حقيقت تلخ تر از زهر را که ای داد بيداد که اين رضا پهلوی هيچ سنخيتی با آن رضا پهلوی آلاشتی و سردار سپه و رضا شاه معمار ايران ندارد. برای من هيچ پذيرفتی نيست که رضا شاه بزرگ می توانست بکارت فروشی حتی يک دختر ايرانی را ببيند و کاری نکند، آنهم فقط از ترس اينکه مبادا چند توده ای وطن فروش او را به غير دموکرات بودن متهم سازند

آن رضا پهلوی آلاشتی برای روزبهی و بخت خوش ملک و ملت خود را به آب و آتش می زد نه نيکنامی. و مرد سياسی اصلآ يعنی همين، يعنی کسی که در پی نام و نگران ننگ نباشد. بويژه در ميهن ما. در سرزمينی ايران نام اما پر از انيرانی، با ريخت و ريخت خودمان. در جايی که هر اندازه برای سرفرازی آن جانفشانی کنی درست دو صد برابر آن ناسزا و تهمت مزدت می دهند. اين رضا پهلوی بر خلاف آن يکی به نيکنامی خود بيش از نيک کامی هم ميهنانش بها می دهد. از ديد من اما به چه می ارزد اين نيک نامی در ملک ما وقتی برای سير کردن شکم هم ميهنی بکار نيايد. چه فايده دارد اين خوشنامی در ايران وقتی نتوانی با آن شرف و ناموس دخترکان فقير ميهنت راحفظ کنی

صاف و ساده بگويم، من نسل آريا مهری هستم. کسی که بيست و شش سال در دوران آن ابر مرد ميهن پرست زيسته است. او را ديده است. صدايش را شنيده است. سخنانش را گوش داده. خدماتش را شاهد بوده. در يک خانه و در زير يک سقف که نه، اما در يک شهر با او زيسته است

با همان شناخت نسبتآ خوب، می گويم که هرگز و هرگز توی کت من يکی که نمی رود آن شاهنشاهی که حتی کارگر فرستادن به آلمان را هم ننگی بزرگ برای ايرانی بشمار می آورد، قادر می شد کليه و ناموس فروشی بچه های پاک ايران را شاهد باشد اما از ترس تهمت مشتی بی وطن ايران فروش هيچ کاری نکند. آريا مهری که من می شناختم حتی ديدن واژگان خليج وعربی را در يک متن طولانی هم تاب نمی آورد، حتی با هفت سطر فاصله. اين پهلوی اما مايل است بر سر تنب ها و ابوموسی ايرانی ايرانی ايرانی، با برادران خليج عرب به گفتگو بنشيند

آن رضا شاه پهلوی که پدرم برايم نقل کرده پادشاهی بوده که تا شيخ خزعل تجزيه طلب را کتف بسته به خدمتش نياوردند تب خال لبش شفا نيافت. حال من چگونه کسی را به فرزند سياسی بودن آن ابر ميهن پرست قبول کنم که آوخ که از زمين و زمان فتنه بر ايران می بارد او مشغول موعظه های حکيمانه برای توده ای ها و کنفدراسيونی های سابق است. در زمانی که بر اساس آمار خود جمهوری اسلامی يک قلم فقط بيش از هفت و نيم ميليون کودک و نوباوه ی ايرانی هيچ غذايی ندارند که بخورند

من چطور اين رضا پهلوی را از نظر سياسی به پادشاهی وصل کنم که از سر ملت دوستی و دادگستری دستور داده بود که در تمامی مدارس ايران فرزند فقير و دارا، کشاورز و کارخانه دار، آهنگر و سناتور همه و همه بايد يک مقدار و يک نوع تغذيه بگيرند. مبادا که فرزند ثروتمندی به فرزند کارگری فخر فروشد. اين دستور را هم داد بود که حتی وليعهد که خود همين شاهزاده رضا پهلوی باشد، حق ندارد چيزی به مدرسه ببرد و بايد مانند سايرين همان تغذيه رايگان را بگيرد و بخورد1

پس، اين رضا پهلوی گر چه شاهزاده است و نسب از آنان دارد، اما از جنس آنان نيست. از اينروی هم مرا ديگر با اين رضا پهلوی کاری نيست. احترام نام خانواگيش را هميشه خواهم داشت، و حتی نام کوچکش را، که به من درشتی و بی معرفتی به کسی را نه در خانواده ی سنتی ام آموخته اند، نه در مدارس دولتی آريامهری جنوب شهر تهران و نه در زور خانه ی محله مان. فقط ديگر نه حرف او را خواهم زد و نه خوش دارم که کسی از او حرفی برايم بنويسد. من راه خود می روم و خود را از امروز خيلی شايسته تر از او برای گرد آوری ايرانخواهان به دور خود اعلام می کنم

حال اگر ايرانيان با همين بی عملی ها هم روزی او را به پادشاهی برداشتند، مخالفتی نخواهم داشت. در آن حالت جدآ خوشا بر اقبال خوش و آفرين بر ستاره ی سعد شان که بی خطر کردن و دليری هم به پهلوانی خواهند رسيد. من اما راهی پر از خار و مار در پيش دارم. که جانفشانی در اين راه کمترين است. اگر در اين را تلف شوم هم چيزی را نباخته ام. من سالم از پنجاه و پنج گذشته. همه جور هم در آن بيست و شش ساله عمرم در دوران طلايی آن "خدا بيامرز" عشق و حال کرده ام. راستش ديگر زياد هم با اين زندگی در آوارگی حال نمی کنم. پس ذبح اسلامی شدن در راه آزادی ايران بزرگترين و آخرين آرزوی من است. در راه ميهن کشته شدن شهيد ملی شدن و در تاريخ ايران به جاودانگی رسيدن است نه مردن

آن قدر زيبا است اين بی بازگشت ............. کز برايش می توان از جان گذشت

من می روم و نمی ترسم. تو هم اگر دوست داشتی بيا. اگر هم دوست نداشتی برو همچنان موعظه بشنو و خوش باش. اگر آمدی اما يادت نرود که در اين راه از خوشنامی و عافيت طلبی خبری نيست رفيق. از همان نخستين گام هم خود را يک رضا خانی بخوان. وه که من اين نام را چه خوش می دارم. "رضا خانی" ! واژه ای قشنگ که هنوز هم پشت هر دشمن ايران را به لرزه می اندازد. فعلآ همين
-----------------------------------------------

توضيح 1ـ اين قدغن کردن بردن خوراکی به مدرسه وسيله ی وليعهد داستان و قصه و حکايت و حديث نيست. من اين موضوع را هم از دهان دکتر شفا شنيده ام، هم از آقايی مسن بنام خواجه که از مستخدمان کاخ نياوران بود و هم از دهان زنده ياد دريادار مدنی که اتفاقآ از مخالفان بنام پادشاه بود. اينرا نيز دينی بر گردن خود می دانم که بنويسم دريا دار مدنی بار ها و بار ها به خود من گفت که پادشاه فقيد را ميهن پرستی بزرگ می داند و من هرگز و هرگز هم از دهان او حرف نابجايی در مورد شاهنشاه نشنيدم. اختلاف تيمسار مدنی فقط با زنده ياد ارتشبد محمد خاتم شوهر شاهدخت فاطمه پهلوی بود. بنا بر اين هر چه که از زبان او بر عليه پادشاه فقيد بگويند دروغ محض و جعل قول مرده است. بويژه بوسيله مهندس بهرام مشيری، اين مرد ديوانه از نفرت که نه مدنی را می شناخت و نه حتی يکبار او را از دور ديده بود اما مرتب از قول او دروغ چاپ می زند

http://www.zadgah.com/

|

Friday, December 07, 2007

 

مانيفست در راه

مانيفست در راه


اگر چند روزی متنی جديد بر روی سايت نگذارده ام از کاهلی نيست. اتفاقآ اين روز ها شب و روز در کار نوشتن هستم. مشغول نوشتن مانيفست خود هستم که آنرا در چند بخش روی سايت قرار خواهم داد. پيش از آن اما بايد به موضوعی بسيار مهم اشاره می کردم و آن هم موضوع شاهزاده رضا پهلوی بود. اينکه از ديدگاه من ايشان چگونه هستند، من حال کجا ايستاده ام و در مانيفست من و در آنچه که می خواهم جايگاه ايشان کجاست

www.zadgah.com

|

Wednesday, December 05, 2007

 

مقابله ی اسلامی

مقابله ی اسلامی و اخلاقی حکومت امام زمانی با ضد انقلابيون بی دين و اخلاق

بعنوان دشمن رژيم، مادام که تنها هستيد بر آبرو و جان خود نگران مباشيد. پروا نکنيد، اگر دوست داشتيد برای دل خنکی، به هر کس و هر امری که دلتان خواست بپريد و بد ترين توهين ها را بکنيد. اصلآ هر چه که دل تنگتان خواست بگوييد و بنويسيد و خيالتان آسوده باشد. اما همين که اراده کرديد کاری گروهی انجام دهيد، ولو دو نفری، شما را به خدا ديگر از همان دقايق نخست مواظب نام و آبروی خودتان باشيد. چه که بدون شک فی الفور تروريست های شخصيتی و چاقو کشان کلامی بسراغتان خواهند آمد

اگر خانم هستيد که در دم چهل و شش سابقه ی خيانت به شوهر برايتان خواهند ساخت. آنچنان ماهرانه و با سند و مدرک که موی لای درزش نرود. طوری که اصلآ خودتان هم شک خواهيد کرد که يارب! نکند اصلآ مست بودم و نفهميدم!؟

اگر هم آقا هستيد که خانم باز بودنتان همان ساعات اول با عکس و تفصيلات بر همگان ثابت خواهد شد. تجاوزتان به چند دختر بچه نابالغ هم که روی شاخش است. حتی بی ريخت ترين مرد عالم هم که باشيد، حتی اگر ايکبيری ترين کس هم که نگاهتان نکند، اگر در حسرت پيدا کردن يک دوست دختر زهوار در رفته هم که بسوزيد، با صد دليل و مدرک و سند دون ژوانی از شما خواهند ساخت که اگر روزی با سه چهار خانم سفر سانفراسيسکو نرود آبله مرغان می گيرد

در ضمن کلاهبرداری شما هم از اين دوشيزگان رعنا (فاطمه کماندو های امام زمانی)، با شهادت خودشان در اينترنت بر همگان ثابت خواهد شد. اگر با اين برخورد های اسلامی خفه و خانه نشينتان شديد که هيچ، اما اگر خيلی مايه داشتيد و بيشتر از اينها جان سختی کرديد، آنگاه ديگر در انتظار قصاب های اسلامی باشيد که اگر پشت قله ی قاف هم که باشيد حتمآ روزی برای حلال کردنتان تشريف فرما خواهند شد

www.zadgah.com

|

Tuesday, December 04, 2007

 

پـيـروزی اتمی

زاد گـــاه
امير سپهر



! يک پـيـروزی اتمی عظيم ديگر، هم برای رژيم و هم برای دشمنان راستين آن

مبارک است اين پيروزی بزرگ! سر انجام آمريکا هم بدين نتيجه رسيد که هيچ اميدی به اين افراد از مرحله پرت و عقبمانده ی ذهنی نيست که خود را مخالف جمهوری اسلامی می نامند. آن کشور ديگر متقاعد شد که رژيم جمهوری اسلامی هيچ بديلی ندارد

حال بر اساس معاملات پشت پرده مدتی است که جمهوری اسلامی ديگر آدمکش به داخل عراق نمی فرستد و آن کشور بسيار آرام تر شده، در لبنان به حزب الله دستور داده که حکومت را کمتر آزار دهد و سازمان حماس را هم ديگر زياده به پارس کردن وا نمی دارد

در برابر آمريکا هم مشروعيّت نظام را پذيرفته و ديگر برنامه تعويض رژيم را بکلی کنار گذارده. از اين پس هم کاری نخواهد داشت که رژيم چگونه ناموس دختران ما را خواهد فروخت، چگونه جوانان مبارز ما را در زندانها با باتوم و بطری مورد تجاوز قرار خواهد داد و چگونه ايران را به عصر بربريت باز خواهد گرداند . در اين ميان سوريه هم وقتی بوسيله عوامل خود از اين سازش ايران و آمريکا آگاهی يافت، برای اينکه بازنده ی اين سازش پشت پرده نباشد، فورآ هم باب گفتگو را با اسرائيل باز کرد و هم با آمريکا و هم اينکه در کنفرانس آناپوليس شرکت کرد

اينها که نوشتم البته گمانه زنی های من بود. چون متاسفانه من نيز در زير بغل رهبر و در ميان ريش انبوه رفسنجانی و در زير ناخن هاشمی عراقی و در زير وان حمام اصغر حجازی و در زير تختخواب سعيد مرتضوی ... منابع اطلاعاتی ندارم که حتی هر آنچه را که اين سربران در اطاق خواب به زنان خود می گويند را هم فورآ به من اطلاع دهند. تا من هم مردم را آگاه سازم که همه ی توطئه ها را خنثی سازند. همانطور که تاکنون تمامی طرح های رژيم را نقش بر آب کرده اند و ديگر رژيم بزانو در آمده! جدآ که حيرت از اين مغز کوچک و روحيه ی کودکانه و گوشهای قصه پرست بسياری از مردم ما

بهر روی، آنگونه که از شواهد پيدا است همه به منافع و خواست خود رسيدند و همه چيز هم آرام شد. حال خانم عبادی هم خيالشان راحت شد که ديگر نهاد های مدنی پر قدرت در خطر نيستند، آقای اکبری گنجی راحت شدند که خطر از سر اسلام دوموکوراتيک! گذشت. آقای داريوش همايون هم که از اين پس شب ها ديگر راحت خواهند خوابيد. چون ديگر نيازی ندارند که در فکر دفاع از ايران اسلامی و حکومت امام خامنه ای و جنتی و الله کرم و مصباح يزدی باشند. آقای حسين باقر زاده هم که ديگر نيازی ندارند تا برای دست همکاری دادن به رژيم برای دفاع رسمی و علنی از ايران اسلامی به رستوران ميکونوس تشريف ببرند

حال ديگر همه راحت شدند و همه چيز هم از تب و تاب افتاد. باز ما مانديم و سی سال ديگر افشاگری کلمه به کلمه ی آنچه خامنه ای در گوش کروبی خيلی خيلی آهسته نجوا کرده است. همان ديشب که اين دو در اتاقی کاملآ تنها بودند و هيچ کس هم حتی در صد قدمی آنان هم نبود! ما مانديم و سی سال ديگر بحث فلسفی که مارکس در مورد سرمايه و رزا لوگزامبورگ در باره ی خرده بورژوا چه نظری داشته اند

ما مانديم و چند سالی دگر خواندن شعر شاملو برای معدنچيان گواتمالا و ذرت کاران هندوراس و بليوی. ما مانديم و چند دهه ی ديگر جنگ کردن بر سر حقانيّت شاه و مصدق و کودتا و قيام بودن بيست و هشتم مرداد و بالاخر ما مانديم و اين ننگ و بی شرافتی و دختر فروشی و قتل و چپاول و خفت جهانی برای ايرانی

براستی که درود بر سوريه و آمريکا و جمهوری اسلامی که منافع خود را خوب می شناسند. بر خانم عبادی و مهندس سحابی و حجت الاسلام خاتمی و اکبر گنجی و داريوش همايون و حسين باقر زاده ... نيز هزاران درود که ايشان نيز به آنچه می خواستند رسيدند. ننگی اگر هست نثار آن نابخردانی باد که از هزار خطای خود نيز حتی يک پند نمی آموزند و همچنان به اين شبه اپوزيسيون اميد بسته اند. براستی که ديگر حال آدمی از اين واژه ی اپوزيسيون بهم می خورد

http://www.zadgah.com/

|

Saturday, December 01, 2007

 

! فولادوند؟ نه، مرسی



زاد گـــاه
امير سپهر


! فولادوند؟ نه، مرسی

ادعای ميهن پرستی داشتن و دفاع از مردم دربند و فرهنگ و تمدن ايران و آزادی خواهی و نام ايران، با بد دهانی و اهانت و فحش و فضيحت و تهمت به اين و آن و تبليغ نژاد پرستی، به لجن کشيدن تمامی اين فروزه ها است

درود بر همسايگان عرب
احمدی نژاد نادان فقط خواهان محو يک کشور است و به همان جرم هم امروز منفور ترين و مسخره ترين رهبر سياسی جهان، حال تصور کنيد که کسی که خواهان نابودی بيست و اندی کشور عرب از نقشه ی جغرافيای جهان باشد تا چه اندازه مسخره و منفور خواهد بود و کار ملک و ملت را به کجا ها خواهد کشاند


اينجانب گه گاه ايميل هايی دريافت می کنم که برخی از هم ميهنان مرا به اين و آن و به ويژه به آقای فولاوند مرتبط می سازند. ظاهرآ هم اينکار از روی لطف و محبت است. يعنی آن دسته از دوستان که آقای فولادوند را ميهن پرستی بزرگی می شناختند و يا می شناسد، و همچنين گويا چون گفتار بعضی شباهت هايی با مواضع من دارد، پس من نيز مانند آنان هستم. بويژه برداشت پاره ای اين است که چون بخشی از کار من نيز نقد معرف شناسی است، بنابر اين گويا کار و راه و هدف من نيز همان هايی است که آقای فولاوند داشتند

ضمن سپاسگزاری از مهر و محبت اين دسته از دوستان، برای آگاهی اين گرانقدر ها اما بی هيچ تعارف و خود سانسوری بنويسم که هرگونه مرتبط و يا شبيه ساختن من به آقای فولادوند، بزرگترين اهانتی است که ممکن است کسی در حق من روا دارد. اگر کسانی آقای فولادوند را دوست می دارند و نظراتش را می پذيرند باشد، درود بر آنان که اين طبيعی ترين حقشان است. ليکن همانطور که تا پيش از مفقود الاثر شدن ايشان هم دستکم در سه ـ چهار مقاله توضيح دادم، بنده هرگز هيچ سنخيّت و ميانه ای با نظرات و منش و روش و آماج ايشان نداشتم و ندارم

ضمن اينکه آن محترم نيز خود در هنگامه بر برو ی خويش بار ها و بار ها با فحش های جانانه بر اين ادعای من مهر تأئيد کوبيدند. چه که جناب فولادوند بی اينکه اصلآ شناخت درستی از من داشته باشند و يا حتی من با ايشان هيچ برخوردی قلمی هم کرده باشم، هر از چند گاهی مرا نيز با فحش های چهار پا داری خود در بنگاه فحش پراکنی شان به گرمی می نواختند

نيازی ندارم که کسی اين ادعايم را بپذيرد، اما کسانی که مرا می شناسند خوب می دانند که من هزار و يک عيب دارم اما بطور گوهری و ريشه ای ابدآ آدم بی معرفتی نيستم. يعنی اگر بخواهم نيز چيزی در اندرونم به من اجازه ی بی معرفتی نمی دهد. حتی در برابر کسانی که کاری ترين زخمها را به من زده اند. اصلآ بيشترين مشکلات و غم های های شخصی من از همين عاطفی بودن و عدم اعتقادم به کين و انتقام گيری ناشی می شود

اين توضيح را از اينروی آوردم که بگويم راستی راستی قلمم نمی رود که چيزی بيش از اين در مورد کسی بنويسم که فعلآ معلوم نيست کجا است و قادر به پاسخگويی به نوشته ام نيست، حتی علی رغم آنهمه فحش های شيرينی که بی جرم و خطا از آن مفقود الاثر هديه گرفته ام. پس، از نقد عملکر جناب ايشان در می گذرم و فقط شمه ای از برداشت ها و باور ها و روش های شخص خودم را می نويسم تا اين امکان را به دوستان داده باشم که با مقايسه آن با خلق و خوی و روش آقای فولادند، خود بدين نتيجه دست يابند که من و ايشان تا چه اندازه با هم متفاوت هستيم

فقط همين يک عقيده شخصی قديم خود را تکرار می کنم که آقای فولادوند هر چه که بود و هست، اما بطور يقين يک فرد کاملآ غير سياسی بود. چرايی اين ادعا را خود در ادامه ی مطلب پيدا خواهيد کرد

باری، اول اينکه من هر چيزی را و هر کسی را نقد می کنم نه اينکه قصد توهين داشته باشم. اگر از اين خط خارج شده باشم، نادانسته و نا خواسته بوده که حتی به خاطر يک واژه ی آن نيز از همگان هزار بار پوزش می طلبم. در مورد نقد معرفت شناسی و جهان بينی، مرا به دينداری و بی دينی کسی کاری نيست. نگارنده فقط کثافات و خرافات بنام دين و خدا پرستی را افشا و رد می کنم

نکته ديگر اينکه من بعنوان يک تلاشگر سياسی تحت هيچ شرايطی به خود اجازه نمی دهم که به نژاد و دين کسی توهين کنم. البته مادام که آنان نيز با کشور و هم ميهنان من کاری نداشته باشند. کسی که به هر صورت مثبت و منفی تبليغ نژادی می کند اصلآ سياسی نيست. اگر باشد پيرو مکتب هيتلر است و بسيار بسيار خطرناک

البته از جايگاه يک پژوهشگر و در حوزه ی روشنگری هر کسی بايد اين حق را داشته باشد که همه چيز را به زير ذره بين نقد کشد و دولت نيز وظيفه دارد از حق آزادی بيان او حراست کند. فرد سياسی ليکن اصلآ هدف ديگری دارد. او بايد در پی ايجاد مناسبات خوب با همه ی کشور ها باشد و در پی تآمين منافع ملی مردم و کشور

نگارنده می دانم که اينروز ها فحاشی به اعراب در دل سوخته ی بعضی از هم ميهنان ما خوش می نشيند. اما فرد سياسی حتی اگر از کشور و مردمی هم که در ته دل خوشش نمی آيد نبايد آنرا بر زبان آرد. ضمن اينکه نفرت فقط نفرت ببار می آورد و ما امروز بيش از هر زمانی ديگر نيازمند دوست هستيم نه دشمن

فرض گيريم يک ضد غرب فردا در ايران به قدرت دست يابد، آيا تصور می کنيد وضع ما بهتر از امروز خواهد شد؟ اگر چنين تصوری داريد تا گلو در اشتباه هستيد. چون در آن صورت نه تنها وضع بهتر نخواهد شد، بلکه اوضاع ملک و ملت هزار بار هم نکبت بار تر از اين که هست خواهد شد

چون تمامی همسايگان جنوبی ما عرب هستند، و ما بعنوان يک سياسی اگر خواهان آرامش و سعادت مردم خود هستيم اولين وظيفه مان نه کوبيدن اعراب، که اتفاقآ ايجاد بهترين رابط با اين همسايگانمان است

احمدی نژاد بيشعور فقط خواهان محو يک کشور است و به همان جرم هم امروز منفور ترين و مسخره ترين رهبر سياسی جهان، حال تصور کنيد که کسی که خواهان نابودی بيست و اندی کشور عرب و نيمه عرب از روی نقشه ی جغرافيای جهان باشد تا چه اندازه مسخره و منفور خواهد بود و کار ملک و ملت را به کجا خواهد کشاند. در همين دنيای فرض، بنده که اگر روزی قدرت يابم، در وحله نخست اتفاقآ سعی خواهم کرد که بهترين و دوستانه ترين روابط را با همسايگان عرب خودمان برقرار سازم

نتيجه اينکه می بينيد که کار يک روشنگر تا چه اندازه از کار يک عنصر سياسی جدا است. يعنی بايد هم اينطور باشد، اگر نباشد آن فرد يک فرد سياسی نيست. سياسی که از نژاد و مذهب ديگران ابراز انزجار می کند حتی در مقام يک معاون وزارتخانه نيز برای ملت بسيار خطرناک است

فراموش نکنيد که همين دو هفته پيش بر سر جمله ای که از دهان يک کارمند دون پايه کاخ سفيد بر عليه ايرانيان بيرون آمده بود چه جنجالی بپا شد. عاقبت هم آن خانم از ايرانيان پوزش خواست. بايد توجه داشت که حتی از يک نيمچه جمله نژادی هم در حوزه ی سياست بوی جنگ و خون به مشام می رسد. حاصل اينکه اگر سياسی هستيم بهتر است که اصلآ وارد حوزه ی نقد نشويم. روی اين واژه ی سياسی باز تأکيد می کنم که هدفش با يک روشنگر بسيار متفاوت است

البته بايد اقرر کنم که خود نيز بعنوان يک تلاشگر سياسی گاهی پای خود را از گليم خويش فرا تر می نهم و پاره ای از زمان ها هم خيلی تند می روم. اما بنده حتی در همان حوزه ی نقد دينی نيز اين نکته را بار ها و بار ها در نوشته هايم آورده ام که مشکل ما در درون ميهن خودمان است و با ملا های خودمان، نه با اعراب. اعراب اصلآ ملا ها و رژيمشان را اسلامی نمی دانند

امروز تمام کشور های عرب بر ضد رژيم ملا ها حتی با خونين ترين دشمن خود يعنی دولت اسرائيل هم پيمان شده اند. چون رژيم ملا ها است که مرتبآ در سرزمين های عربی ايجاد فساد و آشوب می کند نه بعکس. ما می خواهيم فقط خودمان باشيم با هويّت ملی ايرانی. با ويژگی های فرهنگ غنی خود. اين بايد هدف باشد نه فحاشی به اعراب. از تمامی اينها مهم تر، يک فرد سياسی بايد منشی دموکراتيک و مناسب شآن يک عنصر سياسی داشته باشد

با افتادگی و برادری به ويژه و باز هم به ويژه روی سخنم با دوستان ميهن پرستی است که به تاريخ و فرهنگ نياکان خود می بالند. بزرگواران، يک ايرانی که تنها سرمايه اش فقط همين پشتوانه تاريخی و تمدن او است، ايرانی که از منش و شخصيت والای ايرانی سخن می گويد، وظيفه دارد که خود پيش و بيش از همه با منش نيک و پاکيزه ی خويش نمونه ای از اين شخصيت والای ايرانی را در عمل به ديگران نشان دهد

اگر ميهن و فرهنگ خود را براستی دوست می داريم، چه زيبا است که بيش از نشان دادن هر کنش و واکنشی به اين بيانديشيم که ما ميهن پرست و نماينده فرهنگ والای نياکانی خود هستيم، نه مشتی لات های چاقو کش بی هويت و فحاش و پرونده ساز. درددل گونه در همين جا بنويسم که شما نمی دانيد چه ترور های شخصيتی را از سر گذراندم. چه شب ها که از اين همه ناجوانمردی و فحش و تهمت های ناروا تا صبح گريستم، اما از دايره ادب خارج نشدم

توجه کنيد که دشمنان ايران، بويژه عناصر حزب ايران فروش توده متخصص جنگ های روانی هستند. بيشتر اينان در کی. جی. بی دوره ديده اند. با همين دروغها و تهمت ها و براه انداختن جنگهای روانی هم بود که ايران را به سقوط کشيدند. در واقع چپ ها در ايران انقلاب کردند نه ملا ها. اينکه ملا ها بعد بجای دستمزد به آن خوشخيال ها اردنگی زدند، حکايت ديگری دارد. اما انقلاب يک انقلاب کمونيستی بود

زمينه های انقلاب ايرانسوز پنجاه و هفت فقط با دروغ، شايعه پراکنی و براه انداختن جنگهای روانی در سطح ملی آماده گرديد. بيشتر هم بوسيله ی چپ ها، بويژه حزب ضد ايرانی توده. اصولآ همه ی چپ های ايرانی متخصص جنگ های روانی و ايجاد آنارشيسم هستند. اين امر در ميان گروههای چپ ريشه ای هشتاد ساله دارد. اصلآ بخشی بزرگ از اصول اعتقادی چپ، خاصه چپ وطنی ترور شخصيت و دروغ پراکنی است. همه ی چپ ها هم در اين کار چيره دست هستند

اينان شما را با آنچنان مهارت بی نظيری به خشمی جنون آميز می کشند که اصلآ متوجه نمی شويد از کجا و چگونه خورديد. هدفشان اين است که آن اندازه به خشم آييد که ديگر کنترلی بر گفتار و کردار خويش نداشته باشيد و سيستم عصبيتان بطور کلی مختل شود. به فحاشی و گفتن لاطائلات روی آوريد. ديگر خود ندانيد که چه می گوئيد و چکار می کنيد

و در اين مرحله است که برای بهره برداری وارد ميدان می شوند. تا بگويند و نشان دهند که اينها که ايران ايران می گويند، مشتی لمپن بيشتر نيستند که به همه فحش می دهند. هدف خراب کردن شخصيت و خنثی ساختن فعاليت های سياسی شما است. رژيم امروز چون قادر به حذف فيزيکی افراد نيست. تمام نيروی خود را برای خراب کردن شخصيت افراد سياسی حقيقتآ سرنگونی طلب بسيج کرده. مبادا که نادانسته در اين دام افتيد

و سر انجام اينکه اگر کسی امروز بی داشتن قدرت به مردم فحاشی کند و برای ديگران پرونده ناموسی بسازد، چنانچه فردا به قدرت دست يابد، بی هيچ ترديدی به موجودی کثيف تر و خونخوار تر از اسد الله لاجوردی و خمينی و خامنه ای و جنتی مبدل خواهد شد

از نظر من ادعای ميهن پرستی داشتن و دفاع از مردم دربند و فرهنگ و تمدن ايران و آزادی خواهی و نام ايران، با بد دهانی و اهانت و فحش و فضيحت و تهمت به اين و آن و تبليغ نژاد پرستی، به لجن کشيدن تمامی اين فروزه ها است

هيچ هدفی آنقدر مقدس و والا نيست که بتوان به دستاويز آن به عده ای انسان ناسزا گفت، مخالفان را ترور شخصيت کرد، برای ديگران پرونده ی ناموسی ساخت و به قوم و قبيله و نژادی اهانت کرد. تمامی حرکت های سياسی که با تکيه بر اصل (هدف وسيله را توجيه می کند) شروع کرده اند، وقتی بر سرير قدرت قرار گرفته اند بی استثناء خون ميليونها انسان بی گناه را بر زمين ريخته اند

بنده نه فحاشی کردن به کسی را دوست می دارم، نه قوميّت و نژاد کسی را تحقير کرده و به سخره می گيرم که اساسآ امری خارج از خواست خود انسان است، نه باهيچ توجيحی با پرونده سازی ميانه دارم و نه در پی آوردن دين و آيين تازه ای هستم. آرزو و هدف من رسيدن به جامعه ای است که در پيشگاه قانون آن هيچ استثنای نژادی و مذهبی و جنسيتی ميان انسانها وجود نداشته باشد. گر چه حال مدتها است که فردی کاملآ مستقل و تکرو هستم، ليکن اگر کسانی باشند که در عرصه ی عمل همين مواضع و باور ها را داشته باشند، من نيز از ايشانم. همين

www.zadgah.com

|

Archives

May 2004   June 2004   July 2004   August 2004   September 2004   October 2004   November 2004   December 2004   January 2005   February 2005   March 2005   April 2005   May 2005   June 2005   July 2005   August 2005   September 2005   October 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   March 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   June 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   January 2010   February 2010   March 2010   April 2010   May 2010   June 2010   July 2010   September 2011   February 2012  


Not be forgotten
! بختيار که نمرده است

بخشی از نوشته های آقای دکتر امير سپهر ( بنيانگذار و دبيرکل حزب ميهن ) :

سخن بی هنر زار و خار است و سست

چرا انقلاب آرام در ايران ناشدنی است؟

! دموکراسی مقام منظم عنتری

نوروز ايرانی در رژيمی ايرانی

بوی خوش خرد گرايی در نوروز

نامه ای به سخنگوی وزارت خارجه

!اصلاح جمهوری اسلامی به سبک آمريکا

!رژيم و دو گزينه، شکست، شکست ننگين

! لاابالی ها شال و کلاه کنيد

اسلام را کشف کنيم نه مسخره

ماندگاری ايران فقط به ناهشياران است !؟

!نه نه، اين تيم، تيم ملی ما نيست

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/پنجمين بخش

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش چهارم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش سوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش دوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش نخست

فرهنگ سازی را بايد از دکتر شريعتی آموخت

دانشمندان اتمی يا الاغهای پاکستانی

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش دوم

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش نخست

مبارزان ديروز، بابا بزرگ های بی عزت امروز

پيش درآمدی بر چيستی فرهنگ

ملتی در ميان چند طايفه رويا پرداز دغلباز

مشکل نه دستار که مسلک دستاربندی است

بی فرهنگی ما، عين فرهنگ ما است

! نابخردی نزد ما ايرانيان است و بس

!خود همی گفتی که خر رفت ای پسر

ولله که کابينه احمدی نژاد حقيقت ما است

است( Oedipuskomplex )رنج ما ازعقده اوديپ

غير قمر هيچ مگو

اين نه گنجی، که عقيده در زندان است

جمهوری خواهی پوششی برای دشمنان ملت

شاه ايران قربانی انتقام اسلامی

کار سترگ گنجی روشنگری است

گنجی اولين مسلمان لائيک

واپسين پرده تراژدی خمينی

انتخابات اخير پروژه حمله به ايران را کليد زد

جنگ آمريکا عليه ايران آغاز شده است

انتصاب احمدی نژاد، کشف حجاب رژيم

حماسه ديگری برای رژيم

برادر احمدی نژاد بهترين گزينه

انقلابی که دزديده شد؟

معين يک ملا است، نه مصدق

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران !/ بخش سوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش دوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش نخست

فولادوند همان جنتی است

اکبر گنجی، ديوانه ای از قفس پريد

دموکراسی محصول انديشه آزاد از مذهب است

تفنگداران آمريکايی پشت مرز هستند

رئيس جمهور اصلی خامنه ای است

!دانشجويان سوخته را دريابيد

دغلبازان ملا مذهبی

!خاتمی خائن نبود، رفسنجانی هم نيست

فندق پوست کنده

خيانتی بنام انقلاب اسلامی

ايران، کارگاه بی کارگر

آزادی کمی همت و هزينه می طلبد

نمايش لوطی عنتری در ملک جم

نخبگان نادانی

بوی باروت آمريکايی و رفسنجانی

آقای خمينی يک پيغمبر بود نه امام

انديشه زوال ناپذير است

اپوزيسيونی ناکارآمد تر از هخا!

زنهار که ايرانی در انتقام کشی خيلی بی رحم است!

سخنی با امضا کنندگان بيانيه تحليلی 565

...بر چنين ملت و گورپدرش

واپسين ماههای رژيم يران

اصول اعتقادی دايناسورها، طنزنوروزی

يادت بخير ميسيو، يادت بخير

امتيازی برای تسخيرايران

اشغال نظامی ايران وسيله ايالات متحده

چهارشنبه سوری، شروع حرکت تاريخی

بد آگاهی و فرهنگ هفت رگه

جرج دابليو بوش، آبراهام لينکلنی ديگر

روحانيّت ضد خدا

استبداد خاندان پهلوی بلای جان ملا ها

آمريکا در خوان هقتم

عقل شرعی و شرع عقلی

واکنش مردم ما به حمله نظامی آمريکا

عشق های آقای نوری زاده

به هيولای اتم نه بگوئيم

موشک ملا حسنی و اتم آخوند نشان بزبان کوچه

رفراندم امير انتظام يا سازگارا، کدام ميتواند مشکوک باشد ؟

آيا مخمل انقلاب به خون آغشته خواهد شد؟

کاندوليزا رايس و بلال حبشی

سکس ضرورتی زيبا است نه يک تابو

نام وطنفروشان را به خاطر بسپاريم

طرح گوسفند سازی ملت ايران

آب از سر چشمه گل آلود است

رژيم ملا ها دقيقآ يک باند مافيا است

نوبت کشف عمامه است

فرهنگی که محشر می آفريند - دی جی مريم

ملا ها عقلمان را نيز دزديده اند

فقدان خرد سياسی را فقدان رهبريّت نناميم

ابطحی و ماری آنتوانت ـ وبلاگ نويسان تواب

نادانی تا به کی !؟

آزادی ايران، نقطه شروع 1

آزادی ايران، نقطه شروع 2

هنر سياست

ايران و ايرانی برای ملا ها غنيمت جنگی هستند

شب تيره، نوشته ای در مورد پناهندگی

انقلاب ايران، آغاز جنگ سوم بود

اين رفراندوم يک فريب است

سپاه پاسداران، شريک يا رقيب آمريکا

خامنه ای پدر خوانده تروريسم

فرهنگ پشت حجاب

کمونيسم همان حزب الله است

داريوش همايون چه ميگويد؟

اينترنت دنيای روانپريشان

خانه تکانی فرهنگی

فردا روشن است

عين الله باقرزاده های سياسی

آن که می خندد هنوز

اپيستمولژی اپوزيسيون

انقلاب سوسول ها

درود بر بسيجی با و جدان

روشنگران خفته ونقش چپ

فتح دروازه های اسلام

حزب توده و نابودی تشيّع

جنگ ديگر ايران و عراق

درد ما از خود ما است

يادی ازاستبداد آريا مهری!؟

ابر قدرت ترور

کدام مشروطه خواهی؟

برای آقای سعيد حجاريان

تراژدی ملا حسنی ها

مارمولک، سری 2

پهلوی پرست ها

هخا و تجمع اطراف دانشگاه

هخا و خاتمی، دو پسر عمو

تريبونال بين المللی

پايان ماه عسل فيضيه و لندن

طرح آزادی ايران 1

اولين و آخرين ميثاق ملی

اطلاعيه جمهوری خواهان

يک قاچاقچی جانشين خاتمی

فهم سر به کون

توطئه مشترک شريعتمداری

انگليس و ملا

نفت، رشوه، جنايت و

عنتر و بوزينه وخط رهبری

اروپايی و ملای هفت خط

ايران حراج است، حراج

درسهايی ازانتخابات آمريکا

عنکبوت و عقرب

بر رژيم اسلامی، نمرده به فتوای من نماز کنيد

پوکر روسی فيضيّه با پنتاگون

به ايران خوش آمديد کاندوليزای عزيز

مسخره بازی اتمی اروپا و ملا ها

انتلکتوليسم يا منگليسم

آبروی روشنقکران مشرق زمين


رسالت من بعد از نوژه

بی تفاوت نباشيم

نگاه خردمندانه به 28 مرداد


سايه سعيدی سيرجانی :

مسئوليت، نوشته ای در ارتباط با رفراندوم

پرسش شيما کلباسی از سايه در ارتباط با طرح رفراندوم

هويت، به همراه يک نوشته از فرزانه استاد جانباخته سعيدی سيرجانی با نام مشتی غلوم لعنتی

بچه های روستای سفيلان

امان از فريب و صد امان از خود فريبی

دريغ از يک "پسته" بودن

رنجنامه کوتاه سايه

بر ما چه ميرود


روشنگری های شهريار شادان از تشکيلات درونمرزی حزب ميهن :

خمينی؛ عارف يا جادوگر ؟

ما جوانان ايران بايد

حکومت خدا (1)

می گوید اعدام کن

راهی نوین برای فردای ایران


رنجنامه معصومه

شير ايران دريغ!


حافظ و اميرمبارزالدين

دلکش و ولی فقيه


کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ


کانون وبلاگ نويسان



This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com eXTReMe Tracker