حزب ميهن
امير سپهر
!سياست (گفت آنکه يافت می نشود آنم آرزوست) نيست
فقدان خرد سياسی را فقدان رهبريّت نناميم
جامعه سياسی ما را ميتوان به يک آسايشگاه تشبيه کرد. آسايشگاهی روحی روانی که تمام بيماران بستری در آن کسانی هستند که خود را بازی خورده و قربانی خيانت می پندارند. بسان افرادی که از آنان سوء استفاده شده، به سختی مورد بی مهری قرار گرفته و دور انداخته شده اند، طبيعی است که کاملآ هم سرخورده شده اند. پای درد دل هر هم ميهنی که بنشينيد خواهيد شنيد : همه به فکر خود هستند، همه خائن هستند، نبايد به کسی اعتماد کرد، و بالاخره اينکه ديگر کار سياسی به درد نميخورد! پاره ای نيز در جواب دعوت به کار سياسی، شانه بالا انداخته حکيمانه ميگويند: ای بابا، ملا ها را که ما نياورديم، خودشان آوردند، هر زمان هم که خودشان بخواهند خواهند برد، منظورشان هم از (خودشان) کشور های غربی است ! عده ای هم معتقدند رهبری و جود ندارد، ور نه براحتی ميشد به حساب رژيم رسيد. کدام يک از اين استدلال ها درست است؟ آيا ما هميشه قربانی توطئه بوده ايم و از اين پس نيز خواهيم بود و خود هيچ سهمی در تحولات اجتماعی نداشتيم و در آينده نيز قادر به نقش آفرينی و رقم زدن سرنوشت خود و کشورمان نخوايم بود؟ آيا همه رهبران سياسی خائن و وطن فروش هستند و ديگر نبايد به فرد يا گروهی اعتماد کرد؟ و يا اينکه کار ما از آنجا لنگ ميزند که فاقد رهبری هستيم ؟
واقعيٌيت اين است که دستکم بخشی از هر کدامی از مفروضات بالا در مورد ما و کشورمان صدق پيدا ميکند، زيرا همگی آنها به نوعی با هم ارتباط پيدا ميکنند. حرف بر سر اين است که دلايل ارائه شده برای توجيح اين مشکلات غير منطقی و دور از واقعيّيت هستند. مادام که ما دلايل اصلی نقصانهای فرهنگی اجتماعی خود را به درستی نشناسيم قادر به رفع آنها نخواهيم بود. مثلآ درست است که کشورهای غنی، بويژه دارندگان منابع سرشار انرژی مانند ايران هميشه در معرض توطئه و دخالت قدرتهای خارجی هستند، اما اينکه اين توطئه ها بتوانند بدون زمينه های داخلی تحقق يابند قابل پذيرش نيست. ما تنها کشور ثروتمند و در معرض توطئه نبوديم و نيستيم، بسياری از کشور ها هم در معرض اين خطر هستند، اينکه چرا فقط در ميهن ما اين دخالت های خارجی و طرح های اهريمنی با موفقيّت انجام ميگيرد سئوال اساسی است که بايد بدان پاسخ گفت. اين موضوع هم که ماهيچ نقشی در تحولات اجتماعی خود نداشتيم و نخواهيم داشت هم استدلالی کاملآ بيجا و غير منطقی است. آيا آن ميليونها نفری که خمينی خمينی گفتند و عکس وی را در ماه به تماشا نشستند هيچ نقش و تآتيری در استقرار جمهوری ملا ها نداشتند!؟ بسياری گناه فريب و اقبال عمومی از خمينی را به گردن بی. بی. سی می اندازند. همانها در توجيح سقوط ايران معتقدند که شاه را هم آمريکا از ايران برد، اگر اين گفته های بی مغز را بپذيريم باز اين سئوال پيش می آيد که چرا بی. بی. سی و آمريکا فقط در کشور ما ميتوانند از اينکار ها انجام دهد نه در جا های ديگر؟ چرا آن بنگاه دروغ پراکنی در ونزوئلا، عربستان سعودی، عراق، کويت، يمن و حتی شارجه و دبی و ابوظبی و قطر و... نميتواند حتی پانصد نفر را نيز به خيابان کشد، اما در ايران پر از متفکر و روشنفکر و شاعر و نظريه پرداز بقدری نفوذ پيدا ميکند که وقتی اراده ميکند قادر ميگردد ميليونها تن انسان هيستريک و بی منطق را به صحنه آورد ؟ (بی منطق و هيستريک از آن جهت که فقط در پی تخريب بودند نه هدفی سازنده و حساب شده) و نهايتآ اينکه چرا فقط رهبران سياسی ايران خائن هستند، آنهم همگی ؟ و اگر اين واقعييّت دارد و ما نميتوانيم به کسی اعتماد کنيم، پس آيا اين توقع رهبری داشتن، نوعی پارادوکس و امری تحقق نا يافتنی و بی مورد نيست ؟
پاسخگويی ولو سطحی و گذرا هم به اين سئوالات اساسی و مهم خود نيازمند حداقل چندين مقاله است، نيّت اصلی اينجانب اين است که بجای فکرکردن برای مخاطبانم، خود آنانرا به تفکر وادارم، اما اگر نظر خود را نيز ننويسم کل مطلب فقط به نق زدن و ايرادگيری مبدل خواهد شد. برای مميز کردن اينکار از نقنامه به عاجل ترين آنها بسيار کوتاه پاسخ خواهم گفت، پاسخ بقيه را نيز طی مطالب فراوان قبلی در حد بضاعت داده ام. ضروری ترين مسئله زمان حال ما نداشتن رهبری است، (لطفآ رهبری را با رهبر اشتباه نگيريد!) نه اينکه نداريم، داريم ولی نه با آن پيش فرضها و طبق آن الگوهای احساسی و ذهنی. اصلآ آن رهبری که ما ميجوييم از مادر زاده نشده و شايد هم هرگز زاده نشود. بهتر هم همين است که نشود. زيرا ما بجای اينکه از شعورمان کمک بگيريم و يک مدير کارکشته را برای راهبری جهت دستيابی به هدف انتخاب کنيم، از قلب و احساس مايه ميگيريم. در نزد ما شرايطی برای گزينش رهبری وچود دارد که پنداری قصد ازدواج و يا زندگی مادام العمر با وی را داريم. البته بصورت يک زن فرو دستی پذير.
يا اينکه می خواهيم به پيامبری ايمان آوريم. البته تمام اين شرايظ هم احساسی هستند نه از روی خرد و مآل انديشی. بيشتر از اينکه به قابليتهای سياسی وی در گزينش تکيه کنيم، فقط با جنبه های فردی و شخصی افراد کار داريم. چندی پيش فردی به اصطلاح سياسی در تعريف از کسی که وی را رهبری صاحب صلاحيّت ميداند، نوشته بود که ايشان خيلی مختصر غذا ميخورند و بيشتر نان و ماست ميل می کنند (يادم آمد که اسکندر ذوالقرنين، چنگيز، تيمور گورکانی، آقا محمد خان قاجار، استالين و امام راحل خودمان نيز اينچنين بودند !). اين البته در مورد کسانی است که اسم و رسمی ندارند، چون برای انتخاب رهبر و يا بهتر است گفته شود پيروی ازکسان شناخته شده ضوابط ديگری وجود دارد و بدبختانه ما بيشتر بدنبال چنين اشخاصی می افتيم، چون از قدرت جمعی خود غافليم، حتی کمی اسم و رسم دار بودن و قدرت داشتن فردی نيز در نزد ما برای وی اعتبار و مشروعيّت می آورد.نگاه ما به اينچنين رهبران سياسی بسان يک کودک به پدر و يا يتيم به قيم و سرپرست خويش است، انتظارمان نيز ازآنان کاملآ پدرانه. پلاتفرم و برنامه سياسی و از آن مهم تر مسئوليت پذيری و کار جمعی در نزد ما حتی ارزش توجه نيز ندارد. اين مردم يشتر از آنکه به راههای برونرفت از درماندگی توجه نشان دهند، به چگونگی بيان درد هاشان از زبان بزرگتر ها (رهبران سياسی) علاقه نشان ميدهند.
کافی است که کسی با چند سخنرانی و موضع گيری تند و احساساتی مشکلاتمان را بهتر از خودمان بيان کند، دروغ يا راست نشان دهد که درد های ما را می فهمد، فوری به او ايمان مياوريم، وقتی هم ايمان آورديم، ديگر عقلمان از کار ميماند و چشممان از ديدن و گوشمان از شنيدن. وابستگی صرف پيدا می کنيم، همه ی آمال و آرزو های خود را در وی می جوئيم. از آن پس چگونگی حل معضلات و راه رسيدن به رستگاری ديگر به فرع قضيه بدل ميگردد. نقش ما و رهبر ميشود رابطه شبان و گله. در حاليکه بايد همگام و در کنار وی حرکت کنيم ميشويم پيرو و مريد صرف. با مشاهده هر لغزش و خطايی بجای نقد آنرا بحساب کرامات رهبری گذارده، خود را فريب ميدهيم. بجای جدا کردن راه خود از وی در صورت عدم تصحيح لغزش و بازگشت به شاهراه هدف، همچنان دانسته به راه خطا ادامه ميدهيم. تا آنجايی خود را به منگی و کری و کوری ميزنيم که ديگر رهبری کاملآ از هدف منحرف شده و راهی متضاد را در پيش گرفته باشد. آنگاه است که به يکباره تمامی زخمهايمان دهان باز ميکند و خود را خيانت ديده، رها شده، تنها، بی کس و سر خورده احساس ميکنيم.
واژه خيانت را که ما مانند نقل و نبات بر سر هم می ريزيم حتی چند سال يک بار نيز از دهان ملت های خردمند جوامع مترقی و رشد يافته نميتوان شنيد. زيرا نادانی است که نه تنها خيانت بلکه استبداد را نيز باز توليد ميکند. ديکتاتور ها انسانهايی حقير و ضعيف النفسی هستند که مردمان نادان با پيروی صرف و ستايش بيجا از ايشان آنها را به تباهی ميکشند. مردمان رشد نکرده و معتقد به کرامات و اسيرتقدسها هنوز ياد نگرفته اند که در اهداف اجتماعی و حرکات جمعی فقط نيازمند يک مدير و هماهنگ کننده هستند. مديری که بيش از همه معتقد به هدف و بيش از همه هم پاسخگو و مسئوليت پذير باشد، نه يک هرکول و معجزه گر و امام و پيشوا. آنکس که ميگويد رهبری قابل اطمينان وجود ندارد، اصلآ صورت مسئله را غلط طرح ميکند. چه کسی ميگويد بايد صد در صد به کسی اعتماد کرد ؟ اين که باز سر از ولايت فقيه در خواهد آورد. رهبری فرد و يا گروهی است که برنامه و پلاتفورمی روشن دارد، چنانچه آن برنامه را شدنی و خردمندانه يافتيم با آنها همراهی ميکنيم. هر زمان هم احساس کرديم که مقيد به اهداف از پيش تعيين شده و مشترک نيستند يا سعی در اصلاح ميکنيم و چنانچه اصلاح ناپذير بودند از آنان جدا می گرديم، اين يعنی خرد. خيانت خود زائيده جهل است، آنهم نه جهل خيانت کرده، بلکه نادانی و خوشباوری خيانت ديده. زمينه خيانت را هم مردمان جاهلی بوجود مياورند که به جای آواز به آوازه خوان توجه دارند. در جوامع غقبمانده حتی خمينی ها و خامنه ای های سفاک و قاتل نيز خود قربانی جهالت هستند. تجربه بدست آمده از انواع حکومتها در طی هزاران سال نشان داده که قدرت بدون مسئوليت و نا محدود بدون استثنا هر کسی را به فساد و تباهی ميکشد، و اين مهم ديگر يک اصل غير قابل انکار در جهان سياست است. آنکه به دنبال رهبری ميگردد که صد در صد به او اعتماد کند، از سر نادانی به دنبال ديکتاتور و جنايتکار آينده ميگردد. به کسی اعتماد کامل داشتن و وی را قدرت مهار ناشدنی بخشيدن، گناهی فاجعه بار تراز گناه يک ديکتاتور است که خود معلول همين اعتماد ها و تقدس آفرينی ها است، اما گناهی که ناشی از جهل و عقبماندگی است