حزب ميهن
امير سپهر
غير قمر هيچ مگو!1
زنده ياد استادعلی اکبر سعيدی سيرجانی (کشته شده بوسيله رژيم اسلامی) در کتاب (ای کوته آستينان) خود نوشته اند: تا همين شصت هفتاد سال پيش در همين كشور خودمان بودند مردمي كه با شنيدن نغمه تاری يا آوای نايی خون در رگهايشان به غليان مي آمد و آلت طرب را بر فرق نوازنده اش خرد و خمير مي كردند و كمال ايمان را در اين مي دانستند كه آدميزاده بايد از ديدن و شنيدن هر چه مايه نشاط روح است پرهيز كند و جامه خشن بپوشد و در زباله داني بخوابد و از خوردن غذاهاي مطبوعی كه شرعا و عرفا مباح است بي هيچ علت معقولي بپرهيزد و شب و روزش به گريه و شيون بگذرد".1
قول فرهيخته مردی را آوردم که دريغا خود در راه مبارزه با همان جهالت هايی که بدانها اشاره کرده بود عاقبت جان باخت. اين نوشته ناب را به عنوان مقدمه آوردم. آوردم تا که بهتر ارزش کار سترگ، شجاعت و آزادگی زنی بزرگ را بيان کنم که در آن حال و هوايی که استاد نوشته بود برای اولين بار بدون حجاب به آوازه خوانی پرداخت. بعد ها خود اين شير زن در اين باره گفته است. 1
"
آن شب يکی از خاطره انگيز ترين شب های زند گی من است که هرگز فراموش نمی کنم . وقتی وارد سالن شد م همه جا را جمعيت گرفته بود. ناگفته نماند که خيلی ها هم ناراحت و حتی عصبانی بودند. ترس مبهمی در وجودم خانه کرده بود. من با تاج گل زيبا يی روی صحنه ظاهر شدم . حاضران با کف زدن و شور و شوق ورود م را به صحنه گرامی داشتند و اين همه استقبال ناگهان به من اعتماد به نفس بخشيد و جان داد . بی اختيار اشک شوق در ديدگانم آمد ، اما نوای ساز مرتضی خان (محجوبی) به دادم رسيد و فرصتی يافتم تا حنجره ام را که بر اثر فشار بغض منقبض شده بود ، آرام کنم . روی از جمعيت بر گرفتم و نگاهم را به سمت مرتضی خان دوختم و او پس از مد تی با اشاره سر و چشم به من فهماند که بايد آواز را شروع کنم. آب دهانم را قورت دادم و با رعايت آنچه که تعليم ديده بودم ، آواز را آغاز کردم و ديگر از عهده بر نمی آيم که بگويم مردم در پايان چه کردند .اما بعد ازاجرای کنسرت مرا به کلانتری احضار نمود ند وتعهد گرفتند که ديگر بی حجاب نخوانم ومشوقانم را که فکر می کردند بعد از اين اجرا سلامت به خانه ام نمی رسم در نگرانی بسيار گذاشتند . اما من بر خلاف تعهدی که سپرده بودم ، باز هم به صحنه رفتم و بی حجاب رفتم و بی حجاب هم آواز خواندم".1
آری، او در زمانه ای می زيد که تعصب های کهنه ارتجاعی هيچ مجالی به رشد هنر بالنده نمی دهد، متعلق به عصری است سياه که دکانداران شريعت هر نو آوری را کفر و هر فکر بکر را زندقه می نامند. در دوره ای که زن اصلآ انسان بحساب نمی آيد. اين روح بزرگ گويی اما از جنس دگری است. تسليم در قاموس او لغتی بی معنا است. پنداری رسالتی ايزدی دارد و تهوری هم که با واژه وصفش نتوان کرد. او اينهمه را به هيچ می گيرد، بر عليه جهالت عصيان می کند، همه ی نرم ها را می شکند، حجاب برون را بباد می دهد، يک تنه انقلابی فرهنگی می کند، با شهامتی نا گفتنی برای نخستين بار در تاريخ ايران بر روی صحنه می رود و با اين انقلاب پای زن را به عالم هنر و موسيقی که سهل است؛ حتی به اجتماع و آدميّت باز می کند. 1
يکصد سال از تولد و چهل و شش سال از خاموشی قمر الملوک وزيری گذشت. او اما نمرده است. نبايد هم بگذاريم که بميرد. وی منت بزرگی بر گردن فرهنگ دوستان اين مرز و بوم بويژه زنان ايرانزمين دارد. قمر نه فقط يک خواننده معمولی که انسانی بزرگ بود. انسانی چند بعدی. زنی بود آزاده، هنرمند، نو انديش، وارسته، بی نياز، خيّر و فرهنگ دوست. يادش گرامی و روانش انوشه باد! عجيب است! گويی که هشتصد سال پيش حضرت مولانا در زمان سرايش اين غزل قمر وزيری ما را هم می شناخته! 1
من غلام قمرم غير قمر هيچ نگو
پيش من جز سخن شهد شكر هيچ نگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج ببر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز دگر ميترسم
گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخنهاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلي جز كه به سر هيچ مگو
قمري جان صفتي در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفرهيچ مگو
گفتم اين روي فرشته ست عجب يا بشراست
گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زيرو زبر خواهم شد
گفت ميباش چنين زير و زبر هيچ مگو
اي نشسته تو درين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو
یکشنبه 16 مرداد 1384 [2005.08.07]1