حزب ميهن
امير سپهر
سکس يک ضرورت زيبا است نه تابو(1) 1
افشای دروغ مقدس و اخلاقی"بی اهميت بودن سکس" ضروری ترين گام به طرف مدرنيته است!1
دروغ با پنهان کردن تمايلات جنسی آغاز شد!1
آيت الله خزعلی يکی از دايناسورهای سابق شورای نگهبان (شورايی که وظيفه آن نگهبانی از بربريت و جهالت و ارزشهای منسوخ قرون وسطايی است) چند روز قبل در مراسم بزرگداشت نواب صفوی (آخوند جنايتکاری که سازمان تروريستی فدائيان اسلام را بنيان نهاد) گفته است: 1
يكي از روزنامه ها مي نويسد فوتبال دختر و پسر، به به ! آتش به دهانت! دختر و پسر و فوتبال؟ اينها دنبال توپ مي دوند يا دنبال فحشا!1
اين گفته آقای خزعلی مرا واداشت که بدون خودسانسوری و دروغگويی به بهانه رعايت عرف و به تعبيری نزاکت، به يک معضل اساسی اشاره کنم که خود منشأ بسياری از مشکلات جوامع اسير سنت و مذهب زده است. اين مسئله پايه ای و بسيار حساس و مهم چيزی نيست جز تمايلات جنسی. ابتدا خوب است اينرا بنويسم که در اين نوشته مجبور خواهم شد از جلد يک سياسی بدر آيم. زيرا برخلاف تصور و درک بعضی از سياسيٌون ما که فرهنگسازی را وظيفه سياسی ها و يا بد تر از آن، حکومت هامی دانند، اين مسئوليت مهم به عهده روشنفکران و متفکرين جامعه است. البته هرسياسی ميتواند روشنفکر هم باشد، اما هر روشنفکر را نميتوان سياسی دانست. نيازی هم به اينکار نيست. چون کار اصلی روشنفکر نقد و روشنگری است نه شرکت در عمليات چريکی برای کسب قدرت و يا وارد شدن به حاکميّت و توجيح خلافکاری های آن. 1
اساسآ رشد فرهنگ اجتماعی و به تبع آن ارتقاء سطح زندگی و پيشرفت مردمسالاری همگی دستاورد کلنجار رفتن با حاکمان است، که آنهم با نقد و روشنگری قشر فرهنگساز و روشنفکر و مبارزات مدنی طبقه متوسط و با سواد جامعه بدست می آيد، نه اينکه حکومت ها اينهمه را داوطلبانه به جامعه ای هديه دهند. حال که جامعه ما توامآ اسير يک سيستم ماقبل فئودالی و همزمان يک مذهب ممنوعه ها است، مذهبی که ديانت خود را عين سياست خود ميداند، چاره ای جز نقد اين مذهب برای يک سياسی باقی نميماند. اين مذهب چه به غلط و چه از نظر خود درست، حال ديگر يک مکتب سياسی است.مکتبی متحجر و تئوکراتيک که پايه آموزه های آن بر نفی طبيعی ترين نياز های بشری ها بنا گرديده. اين ممنوعه ها در حال حاظر برای ما بيشتر اصولی از يک مکتب سياسی هستند تا مذهبی. قصد ما هم در واقع کار سياسی است. به زير ذره بين کشيدن و نقد اين ممنوعه ها، به قصد نشان دادن عجز و درماندگی اين حکومت در پاسخگويی به نياز های يک حامعه جوان و در حال گذار است نه نقد معرفت شناسی.1
وقتی کسی را با آيه و سوره و حديث از حقوق شهروندی محروم سازند، شلاق زنند و سنگسار کنند چاره ای جز نقد آنها نميماند. اين در جواب آن عده ای است که ميگويند ای وای با دين کار نداشته باشيد که به آن توهين ميشود. آقا جان، کسی با دين کاری ندارد، اين دين است که با ما کار دارد و ملت را خانه خراب کرده. ملا اگر براستی دغدغه دين دارد و نمی خواهد که به آن توهين شود، گورش را از سياست گم کند. اگر تو ادعا کنی که خدا و دين تو طبيعی ترين نياز های بشری را را قدغن می دانند، بايد منتظر باشی که نه تنها دينت بلکه خدايت را نيز به نقد کشند و نفی کنند. اين واکنش و معلول است نه علت. يعنی ملا است که دين را در معرض آسيب و تمسخر قرار داد نه کسانی که به بدبختی های خود اشاره می کنند وعلل آنرا به می کشند.1
چنانچه حتی در پرداخت به تمايلات طبيعی و انسانی چون ميل جنسی نيز به نقد دين می رسيم، علت این است که موضوع اصلی و سخن غالب در تفکر ارتجاعی حاکم بر مکتب سياسی مورد بحث به سکس مربوط می گردد، بگونه ای که مثلآ از يک هزار و چهارصد مسئله نوشته بر رساله يک فقيه، بيش از هزارتای آن به امور جنسی مربوط ميگردد. روشنفکر ايرانی اگر تا ديروز استبداد اصلی را نميشناخت، اينک بايد متوجه شده باشد که درد اصلی جامعه ما از چيست، و به همان بپردازد. وظيفه اصلی وی فرهنگسازی از طريق نقد و شکستن نرم های کهنه است. پاشنه آشيل اين نظام هم بحث در مورد مباحث ممنوعه است. اينها به دروغ نيازی چون سکس را از گناهان کبيره دانسته و از آلت تناسلی برای خود ناندانی باز کرده اند. ما خيلی پيش از اينها بايد به اين امر مهم اهتمام می ورزيديم. اگر الويت را به نقد داده و فرهنگ را ديناميزم حرکت سياسی قرار می داديم، هرگز دچار اين خانه خرابی نمی شديم. آنانکه گناه ظهور خمينيسم و پيروزی انقلاب قرون وسطايی وی را تمامآ به گردن شاه فقيد و نظام يشين می اندازد، سخنی کاملآ بی اساس و غير علمی گفته و ازخود سلب مسئوليّت می کنند.1
هيچ حاکم و حکومتی قدرت خود را با مردم تقسيم نميکند. اگر بکند حماقت کرده. فلسفه مبارزات مدنی برای برخورداری از قانون اساسی، پارلمان، دادگستری و کنترل و ضمانت های اجرايی (دموکراسی) صرفآ بدين خاطر است که جهان متمدن به اين نتيجه قطعی رسيده است که دوره انوشه روانهای عادل و پيامبران عدالت گستر مدتها است که بسر آمده. امروزه ديگر هيچ ملت عاقل و بالغی بدنبال حاکم عادل نميگردد. نفس انتظار دريافت آزادی و عدالت از حکومت، خود نشاندنده افکار مذهب زده است. انديشه هايی پوسيده که همچنان بدنبال (کسی ميايد که نان را تقسيم خواهد کرد!) رسولان عدالت و امامان عادل هستند. ولو اين انتظار برای ظهور يک رهبر سياسی پاک باشد که به ما آزادی خواهد داد. افسار هر رهبری را چند روز رها کنيد همين آقای خامنه ای خواهد شد. هيچکسی در راه نيست که بيايد آزادی دهد، رسيدن به آزادی در گرو مبارزه و حفظ آن منوط به ميدان را خالی نکردن و استمرار مبارزه است. اما مبارزه ای هدفمند و از سر آگاهی که هر دوی اين فاکتها نيز بدست نخواهد آمد الا که در جامعه ما کار روشنگری انجام گيرد، لطفآ اين روشنگری را با چريک بازی مخلوط نفرمائيد! 1
اگر خمينی در ايران توانست ميليونها انسان را بدنبال خود کشد، دليل اصلی آن اين بود که در هفتاد سال و اندی پس از مشروطيّت در کشور ما اصلآ روشنگری نشده بود. آيا ما بايد از شاه انتظار داشتيم که بيايد و روشنگری کند ؟! ما کجا کار روشنگری و روشنفکری کرديم؟ اصلآ خود شاه فقيد و رژيمش بزرگترين فربانی همين نبود روشنفکر و کار روشنگری شد. اين بزرگوارانی که خود را روشنفکر و نخبگان جامعه می خوانند بيخود نگويند که چون مردم ما نا آگاه بودند آقای خمينی به پيروزی رسيد، خودشان از مردم نا آگاه تر بودند. اگر نبودند لطفآ بفرمايند که آيا خود جلو تر از توده مردم بدنبال امام افتادند يا خير؟ واقعييت اين است که عوام نه تنها مقصر نيستند که حتی قربانی اين روشنفکر ها هم هستند. اين قشر بود که مردم از همه جا بی خبر را به پيروی از آقای خمينی به صحنه آورد. اين عالی جناب ها روشنفکری را فقط در اين ميدانستند که يا از مسکو دستور گرفته و در ايران دروغ پراکنی کنند و يا اينکه بروند و در اردوگاههای فلسطينی و لبنانی و مصری خرابکاری بياموزند و باز گردند با بانگ زنی و ترور و پرتاب بمب و ترقه رژيم سابق را به سقوط کشانند. بهر حال هرچه بود متاسفانه فرصت ها از دست بشد و مملکت از دست رفت و فعلآ که دست ما کوتاه و خرما بر نخيل. تمامآ در گذشته ماندن هم گره ای از کار فرو بسته ما نخواهد نگشايد.1
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر
كز براى حق صحبت سالها
باز گو رمزى از آن خوش حالها
تا زمين و آسمان خندان شود
عقل و روح و ديده صد چندان شود
به آغاز سخن باز ميگردم، که نوشتم هر روشنفکرلزومآ سياسی نيست و نبايد هم باشد. سه نام را در اينجا می آورم که عمده ترين سهم را در بيداری جامعه ما داشتند، بدون اينکه سياسی کار و يا چريک باشند، سر و کارشان هم هرگز با زندان و ساواک و اين مسائل نيفتاد. ميرزا فتحعلی آخوند زاده، کسروی تبريزی و صادق هدايت. هر سه هم از طرف ملا ها حکم ارتداد گرفتند و حتی شکم يکی از آنها که احمد کسروی باشد با چاقوی پدران و اسلاف سعيد امامی ها (فدائيان اسلام) در کاخ دادگستری دريده شد. شخصآ آنها را روشنفکر ميدانم زيرا اين سه، دهه ها قبل از فتنه 57 استبداد مسلط را در جامعه شناختند و به درستی هم به نبرد همان استبداد اصلی يا غالب رفتند. درست است که جامعه ما از استبداد دربار نيز رنج بسياری کشيده ليکن اين استبداد رو به جلو و تجدد گرايی داشت. استبداد دربار بيچاره هم از دست استبداد غالب و اصلی يعنی شيخ و ملا کم نکشيده است. روشنفکر ما اگر روشنفکر بود با دربار مدرن و ناسيوناليست زجر کشيده از دست آخوند جماعت بيشتر سنخيت و منافع مشترک داشت تا با ملا های متحجر و آدم خوار ضد ناسيوناليسم.1
ميرزا حسن خان رشديه که مدارس نوين را به ايران آورد،علی رغم اينکه از طرف شاه حکم تاسيس مدارس را در جيب داشت، هميشه بصورت گم و نيمه مخفی زندگی کرد. چون آخوند ها حکم به ارتداد وی داده بودند و معتقد بودتد حسن خان ميخواهد اطفال مسلمين را با دروس نوين به بی دينی و ديوسی کشد. اين بدين خاطر بود که حکم شاه در برابر حکم يک آخوند شپشو ديناری ارزش نداشت. شاهی که حتی تاج خود را از ملا گرفته و پادشاهيش با فتوای ملا رسميّت يافته کجا زورش به ملا می رسيد. حتی رضا شاه پهلوی که از ملا جماعت بيزار بود برای رسيدن به قدرت مجبور شد با شرکت در مراسم سينه زنی دم آقايان عمامه دار را ببيند، او در زمان تاجگذاری هم هنوز نتوانسته بود جامعه را تا آن حد مدرن و عرفی کند که از آخوند بی نياز گردد، به همين دليل تاج را مجتهدی بر سر وی گذارد که پهلوی اول از وی انزجار داشت. اما به محض اينکه پايه های قدرت خود را مستحکم کرد و تا حدودی جامعه را مدنی کرد، دمار از روزگار شيخ و ملا در آورد.1
در تاريخ پس از استيلای عرب بر ايران، ( يا بقول علامه اقبال لاهوری، استيلای امپرياليسم فرهنگ عربی در کنار دين اسلام) پهلوی دوم اولين پادشاهی بودکه نه تنها تاج از دست ملا نگرفت که حتی محض نمونه يک عمامه دار را نيز به مراسم تاجگذاری خود راه نداد. هم او بود که همسر خود ملکه ايران را با خود شريک ساخت و برای اولين بار در تاريخ نوين ايران تاج بر سر زن ايرانی گذارد. بر سر زنی که چهارده قرن حق خروج از پستو و حرمسرا را نداشت. آيا اين سئوال بيجا خواهد بود اگر پرسيده شود که چطور ممکن است روشنفکر بود اما بر عليه چنين شاه عرف گرا و تجدد خواهی با ملا متحد شد، ولو اينکه اين شاه هر اندازه هم که مستبد بوده باشد؟ (گفته بوديم شرح اين خون جگر را به وقت دگر بگذاريم، اما باز هم ظاهرآ سر از همان در آورديم ! تقصيری هم نداريم چون اين باصطلاح روشنفکر ها بودند که ايران را دو دستی به ملا ها تقديم کردند، ورنه ملا چه ميدانست پاريس و بروکسل کجاست و اورانيوم خرواری چند است. ملا پلوتونيوم را از يونجه تشخيص نميداد! 1
اين مقاله ادامه دارد