حزب ميهن
امير سپهر
! ...به کجای اين شب تيره بياويزم قبای ژنده ی خود را
بيا سوته دلان با هم بناليم
که درد سوته دل دل سوته دونه
( بابا طاهر )
هر کدامی ازما پنجاه سالگان بويژه سياسی ها، خود به تاريخ مجسمی می مانيم. تاريخی مستند و زنده که به مهم ترين بخش از تاريخ ايران تعلق دارد. متعلق به دورانی پرآشوب و بحرانی که درآن وقايعی رخ داده است که در تمامی طول حيات اجتماعی مردم کشورمان و ادوار مختلف تاريخ آن بی سابقه بوده است. ما فراز را ديده ايم و فرود را نيز. وه که چه تلخ است اين فرود ! پس از حمله تاتار و مغول و سقوط حکومت سلطان محمد و انقراض سلسله خوارزمشاهيان که موجب گرديد کسان بسياری از ايرانيان از سرزمين خود کوچ کنند، تا يورش ملايان در سال 57 ملت ما هرگز اينچنين تحت ستم و ظلم نبوده است. تا به حدی که مجبور شده باشد با به حراج گذاردن حاصل دسترنج عمر و همه ی هستی و حتی رها کردن تن پاره های خويش از ايران فرار کند. با تهيه ره توشه ای آسيمه سر بگريزد، به کجا؟ به هر جا که ايران نباشد! تو فقط می خواهی از آن جهنم فرار کنی ، به کجا ؟ اين ديگر به اختيار تو نيست. سوداگران هستند که با انتخاب مقصد برای تو آينده ات را رقم ميزنند
اميدت يافتن جان پناهی، سقفی، آرامشی، مهربان نگاهی، شايد هم دست نوازشگری و مرحمی بر زخمی. زخمهايی ما که يکی دو تا نيست ! اين زخمهای عميق سالها است که جسم و روحمان را می فرسايد، دژخيم خرد ستيز و انسان کش فقط به زخم زدن اکتفا نميکند، پس از آن هم هر دم بر آن نشتری تازه می زند، نمکی تازه می پاشد. بقول مهدی اخوان اين گرگ قحبه پير، زخم بر روی زخم ميزند تا اگر روز و روزگاری بفکر مقاومت و شايد هم انتقام بر آمدی، اين زخمهای ناسور ياد آورت باشند که با چه کسانی طرف هستی و بر خود بلرزی. با هر بدبختی و مشقتی که شده خود را خسته و درمانده به اين طرف ميرسانی. اما تازه خود را در راهی نا شناخته می يابی، راهی دراز و پر خطر که نه آغازش معلوم است و نه پايانش پيدا
يارب، اينجا ديگر کجاست! گفته بودند اينجا دنيای آزادی است، دنيای حقوق بشر. مگر دنيا کور و کراست؟ نمی بيند و نمی شنود که همه حقوق ما لگد مال شده و بر روی کرامت انسانيمان آب دهان انداخته شده، بقول برتولد برشت، مگر نه اين است که هر کدامی از ما گريختگان و آوارگان به اسناد جنايت رژيم کشورمان می مانيم که توانسته است از مرز ها بگذرد؟! اين ديگر چگونه رفتاری است که اينها با ما دارند. اينجا که ديگر ايران نيست. مگر اسم اين نا کجا آباد دنيای آزاد نيست ؟ آخر شنيده بوديم اينسوی مرز ها آدمهايش فرق دارند. متمدن هستند، حرف ما را درک ميکنند، از مصيبت و رنجی که بر ما رفته آگاهند. آخر اين آدمها که ديگر عمامه بسر ندارند
ای دل غافل، چه خوشباور بوديم ما ! هرگز تصور نميکرديم که فرار نه شروع قرار، که خود آغاز مصيبتی دگر است و گرفتاری اصلی ما تازه در اين جهان به اصطلاح آزاد است که شروع خواهد شد. کسی به ما نگفته بود در اين شهر فرنگ اگر هم آزادی هست نه برای بيکسان و هستی باختگان، که برای خودشان است. ما در اين ديار غريب چون يهوديان ستاره داود داريم و با آن شناخته ميشويم و يا چونان گوسفندی که بر روی بدنش با آهن گداخته داغ زده باشند، داغ بی کسی و پناهجويی بر پيشانی. بسان همان زبان بسته ها هم موجوداتی بی اختيار و بی هويت که چوپانمان بايد. نه حقی، نه حقوقی، نه سرپناهی و نه حتی نيم نگاهی. ما در اينجا پرونده ای بيش نيستيم، فقط يک شماره. اين تمام هويُت ما است. کسی اصلآ ما را در نمی يابد که بابا ما هم انسانيم آخر! ا
بگذاريد همينجا داستانی را برايتان بياورم. داستان که نه، رخدادی حقيقی که خود آنرا خوانده ام، حدود هفت سال پيش از اين تمامی نشريات اين جهان دروغين آزادی خبری را منتشر کردند که اشک بسياری از اين همنوعان اروپايی ما را در آورد، آن اشک ها برای انسان نبود که، برای اسب و خر و سوسمار و عقرب و کرگدن! نوشتند که مدير يک سيرک در اشتوتگارت آلمان محاکمه و به يازده ماه زندان محکوم شده است، جرم آن مدير نابکار اين بود که به حيوانات سيرک غذای مناسب نميداده و برايشان سر پناهی گرم و راحت تدارک نديده بوده است! می بينيد اينها به کجای تمدن رسيدنده اند
باری، رفته بودم صابون دستشويی بخرم، به سختی توانستم قفسه مربوطه را پيدا کنم، آخر قفسه مواد بهداشتی کنار قفسه های مربوط به حيوانات قرار داشت که حداقل يک پنجم فضای فروشگاه به آنها اختصاص يافته بود. از استخوان مصنوعی بگير تا کرم های زنده برای ماهی ها، از انواع قلاده های گران قيمت تا قفس های استيل برای موش های صحرايی، و خلاصه حتی اين نازنينان برای سير کردن شکم کارد خورده و سر گرمی عقرب و رطيل و سوسمار نيز همه چيز را در قفسه ها فراهم آورده اند. مشغول پرداخت بودم که چشمم به دوستی خورد، گفت فلانی خبرداری که چند هم ميهن لبهای خود را دوخته اند؟ گفتم چه ميگويی! گفت بله، اين بيچاره ها ديگر اميدشان از همه جا قطع شده! خدای من، حتی شنيدن اين خبر هم مرا منقلب کرد، و دلم را به آشوب انداخت. پرسيدم عکس العمل سوئدی ها چه بوده؟ گفت راستش هيچی، نه کسی اقدامی کرده و نه حتی سرکی به اين پستو کشيده است
محل تحصن آنها در دويست متری خانه من است. به محل که وارد ميشوی غمی به سنگينی البرز چون بختک بر روی قلبت میافتد. چند ساعتی می نشينم. کسانی که خود لب دوخته و اعتصاب غذای کامل کرد اند به محض ورود هر تازه واردی برايش چای و قهوه و شيرينی و ميوه می آورند. چند ساعتی که ميگذرد و کمی صميی تر ميشويم آواز ميخوانيم، مينوازيم، جوک ميگوئيم و خلاصه همگی سعی ميکنيم خود را شاد و با روحيه نشان دهيم. اما فضا همچنان گرفته و غمگين است. آخر ساز آواز و خنده تصنعی کجا ميتواند غرور شکسته اين انسانها را ترميم کند. کسانی که دست به اعتصاب غذا زده اند تعدادشان خيلی زياد است. اما سه تن از آنها لبهای خود را با نخ و سوزن بهم دوخته اند، آنکه در سمت راست تصوير نشسته عباس است. هم خودش و هم همسرش بقدری در سيمای خود حجب شرقی دارند که آدمی جدآ خجالت ميکشد که بصورتشان خيره شود. نگرانی را در نی نی چشمان درشت و پر عطوفت همسر عباس بخوبی ميتوان مشاهده کرد. اين زوج دو فرزند دارند. يکی نو جوانی دوست داشتنی و سياه چشم که موی بر چهره پر طراوتش در حال روئيدن است و بوی خفيف مردانگی ميدهد و آنديگری کوچولويی که هنوز شير ميخورد. خود بار ها احساس کردم که پسر بزرگ عباس با هر نيم نگاهی به پدر از درون می شکند. او آخر در سنی است که غرور بزرگترين قسمت شخصيت آدمی ميشود.اما در اينجا هيچ قاضی متمدنی نيست که بسان آن قاضی دادگاه مدير سيرک از مشاهده چهره اين نو جوان حتی از آدميّت خود نيز شرمنده شود. قاضی که سهل است، اصلآ در اينجا حتی يک اروپايی متمدن حضور ندارد. در اين چند روزه هر کرا ديديم کله سياه بود
آنکه در ميانه نشسته قاسم آقا است. مردی بسيار مبادی آداب و بغايت آگاه. او نيز دو جگر گوشه دارد. الهه دخترش خانمی جوان و دوست داشتنی است. اين دختر بقدری نگران وضع پدر است که تو گويی حتی با هر حرکت پلک بابا هم قلبش از جای کنده ميشود و پسرش مرد جوانی که هيچ غل و غشی را در رخسار مردانه اش نميتوانی ديد.از آن جوان ها است که در رفتار با پدر و خواهرش آدمی را اميدوار ميکند که هنوز هم در نزد ما بچه های با غيرت و خلف وجود دارند که به محض رسيدن به سن بلوغ به همه چيز و همه کس پشت پا نميزنند. و بالاخره مردی که در سمت چپ نشسته، اتفاقآ يکی از راست ترين آدم ها است. اين آقا مصطفی خود حکايتی است. شيله پيله ندارد. با آن لبهای بهم دوخته هم حرف ميزند ! شروع به صحبت کردن که ميکند آدم را بياد قناری و کبوتر و غليان و زور خانه می اندازد، و کوچه باغهای خاکی جنوب شهر. حس ميکنی در تهران آنروز ها هستی، آنهم توی کوچه. باران ملايم بهاری ديوارهای کاهگلی را خيس کرده و بوی تربت و گل ياس مشامت را پر کرده. اگر در سن و سال من باشيد (که اميدوارم نباشيد!)، تا اين لوطی دهان باز کند حدس خواهيد زد که توی يکی از آن خانه های واقع در يک کوچه باغ قديم تهرون (تهران) به دنيا آمده. در يکی از آن خانه های پر شمعدانی که حوضش از ماهی قرمز پر بود و در گوشه ای هم ميشد درب آب انبار آن را ديد. پشت درب چوبی ورودی خانه هم يک ياس (پيچک) امين الدوله کاشته شده بود و نيمی از شاخه های آن از سر ديوار به طرف کوچه آويزان بود . تنگ هر غروب هم تمام فضای محله را پر از عطر ميکرد
اين آقا مشدی کرداری دارد که آدمی را به تحسين واميدارد. او مجبور شده دو جگر گوشه و همسرش را در ايران گذارده و فرار کند. حيف است که هر کسی از ظن خود يار اين شاه مصطفی بشود، که اين يکی ديگر خود غم است. اما يک خروار رو دارد! وقتی بدرون او وارد ميشوی يک هنرمند را ميابی، اين پسر آنقدر تمرين کرده تا موفق شده حزن و اندوه خود را بجای گريه با لبخند ظاهر سازد. راستش خنده های مصطفی از گريه سوزناک تر است، تا ژرفای وجود آدمی را ميسوزاند. مخصوصآ وقتی با زهر خندی نام دختر و پسرش را بر لب مياورد. اين مرد وقتی راجع به آنها حرف ميزند از درون سخت می گريد و از برون بلند ميخندد (اين اما تمام ماجرای مصطفی نيست، راجع به اين آقا مصطفی ها که دريغا نسلشان در حال انقراض است يک مطلب کامل خواهم نوشت) ... در گوشه ای از سالن آقايی مسن و شکسته ايستاده است که ميگويند از سر ناچاری و از ترس اينکه به چنگ پليس گرفتار نيايد و ديپورت نشود، چند سال است که بصورت مخفی در جنگل زندگی ميکند. نامش را به شوخی گذارده اند مرد جنگلی. او نيز همسر و چند فرزند در ايران دارد. از تمام خطوط چهره اين مرد درد ميبارد. کمی آنطرفتر آقا جهان ايستاده، مردی که ازغم تنهايی فقط با خود دوست شده و در درون با من در من خويش درد دل ميکند! چند متری آنطرف خانمی بسيارمحترم بنام خانم افشارايستاده که او نيز اخراجی گرفته. در کنجی ديگر باز داستانی ديگر و دردی ديگر و اشک و آه و پريشانی و... ا
آری، اين وضع و حال پناهجويان ما با کمی تفاوت در سراسر اين کشور های متمدن است! عده ای آمده بودند و به اينها ايراد می گرفتند که گويا اين نوع اعتراض غير متمدنانه است ! چند تنی حتی به خود من نيز ميگفتند که از اين دوستان بخواهم که لبهاشان را باز کنند، گفتم من نيز اين عمل را شايسته نمی بينم اما وقتی هيچ آلترناتيوی ندارم که به آنها نشان دهم چگونه از آنان بخواهم به اينکار خاتمه دهند. وانگهی مرز تمدن کجاست و ما تمدن را چگونه تفسير و تعريف ميکنيم ؟ آيا اين انسانها از سر تفنن و خوشی دست بدين کار زده اند يا از زور فشار و سرگردانی و بلا تکليقی. چه کسی در اين ميان مقصر است. مرز اين تمدن و بی تمدنی شما کجاست ؟ چطور وقتی کار يک مشت انسان بی پناه و درمانده و هستی باخته را به جنون ميکشند بی تمدنی بحساب نمی آيد، ليکن اعتراض به اين ظلم، آنهم با مايه گذاردن از شخصيّت و غرور و حتی سلامتی شخصی در قاموس شما بی تمدنی بشمار می رود. اگر حتی در اين ميانه عملی نا صواب هم صورت پذيرفته شده از جانب کسانی است که موجبات آنرا فراهم آورده اند. اين ها نه تنها بی تمدن نيستند بلکه خود قربان بی تمدنی محسوب ميشوند. بی تمدن های حقيقی سيستم هايی سياسی هستند که صدای تبليغات دروعينشان در دفاع از آزادی و حقوق بشر گوش فلک را کر کرده. اگر به تاريخ بشری نظری بيفنکيم متوجه خواهيم شد که در آن نام و نشانی مشخصی از قربانيان وجود ندارد، اما تاريخ نام ظالمان زشت کرداران را هرگز از قلم نمی اندازد
امروز در حاليکه همگان ناسيونال سوسياليسم آلمان و هيتلر و هيملر و گوبلز را به خوبی می شناسند و از آنها به نفرت ياد ميکنند، کمتر کسی يافت ميشود که نام حتی ده تن ازميليونها قربانی آنانرا را بياد آورد. حوادث تلخ تاريخی خاص کشور ما نبوده و نيست. همه ملتهای جهان بيش و کم دوران سياهی را در حيات اجتماعی خود تجربه کرده اند. نظامهايی انسانکش و دد منش چون جمهوری اسلامی فصل مشخصی دارند، موسم اينگونه رژيمها مدتها است بسر آمده. رژيم ها می آيند و ميروند ليکن ملتها هميشه خواهند بود و بايد که به يکديگر ياری رسانند. همه شواهد حکايت از اين دارد که چند صباحی بيشتر از عمر اين رژيم باقی نمانده است. هم ميهنانی که امروز در اثر ويلانی و سرگردانی در اين سرزمينهای به اصطلاح آزاد تا مرز جنون و انتهار ميروند شايد در تاريخ نا شناخته بماند، اما ترديد نبايد داشت که کشورها و دولت هايی که در اين روز های عسرت و خزان تاريخ ايران ملت ما را در ازای معاملات سود آور به ملايان فروخته و کار ما را به ديوانگی و لب دوختن رساندند، تا ابد خاطره ای نا خوشايند از خود در تاريخ ما بجای خواهند گذارد