ديگر شمار سالهايي را که در ظلمت گذرانده ام، ندارم. من پيش از اين جوان بودم و مي توانستم در اين زندان راه بروم، ديگر کاري از من ساخته نيست، جز اين که در حالت مرگ، انتظار پاياني را بکشم که خدايان برايم مقدّر کرده اند شبِ آتش سوزي هرم، مرداني که از اسب های بلند پياده شدند، مرا با آهنهاي گداخته شکنجه کردند تا مخفي گاه گنجي را براي آنان فاش کنم. آنان در مقابل چشمانم تنديس خدا را سرنگون کردند، ولي او هرگز مرا رها نخواهد کرد و من در زير شکنجهها لب از لب نگشودم. بند از بندم جدا کردند، استخوانهايم را شکستند و مرا از ريخت انداختند. بعد در اين زندان بيدار شدم که ديگر تا پايان زندگي فاني ام آن را ترک نخواهم کرد.
تحت اجبار اين ضرورت که کاري انجام دهم و وقتم را پر کنم، خواستم در اين تاريکي، هر چه را که مي دانستم به ياد بياورم. شب هاي بي شماري را صرف به ياد آوردن نظم و تعداد برخي مارهاي سنگي و شکل دقيق يک درخت دارويي کردم. باين صورت سالها را گذراندم و به هرآن چه متعلّق بمن بود دست يافتم. شبي حس کردم که به خاطرة گرانبهايي نزديک ميشوم: مسافر، قبل از ديدن دريا، جوششي در خونش احساس مي کند.
در تمام گسترة زمين، اشکالي قديمي وجود دارد، اشکالي فساد ناپذير و جاودان. هرکدام از آن ها مي توانست نمادي باشد که در جستجويش بودم. يک کوه مي توانست کلام خدا باشد، يا يک رود، يا امپراتوري يا هيئت ستارگان. امّا در طول قرون، کوه ها فرسوده مي شوند و چهرة ستارگان تغيير مي کند. حتّي در فلک نيز، تغيير هست. کوه ها و ستارگان منفردند و منفردان گذرا هستند. به دنبال چيزي ماندگارتر و آسيب ناپذيرتر گشتم. به تبار غلاّت، علف ها، پرندگان و انسان ها فکر کردم. شايد دستورالعمل بر صورت من نوشته شده بود و خود من هدف جستجويم بودم.
با گذشت زمان، حتي مفهوم يک جملة الهي هم به نظرم بچّگانه و کفرآميز آمد. فکر کردم خدا فقط بايد يک کلمه بگويد و اين کلمه شامل تماميت باشد. هيچ کلامي که او ادا کند نميتواند پايينتر از جهان يا ناکامل تر از محموع زمان باشد. کلمات حقير جاه طلبانهي انسانها، مثل، همه، دنيا و جهان، سايه و اشباح اين کلمه هستند که با يک زبان و تمام جيزهايي که يک زبان ميتواند در در برگيرد برابر است
يک روز، يا يک شب – بين روزها و شب هايم چه تفاوتي وجود دارد؟ – خواب ديدم که روي کف زمين زندانم يک دانه شن است. بيتفاوت، دوباره خوابيدم و خواب ديدم که بيدار شدهام و دو دانه شن هست. دوباره خوابيدم و خواب ديدم که دانههاي شن سه تا هستند. زياد شدند تا اينکه زندان را پر کردند و من زير اين نيم کرة شني مي مردم. فهميدم که دارم خواب مي بينم و با کوشش فراوان بيدار شدم. بيدار شدنم بيهوده بود: شن خفه ام مي کرد. کسي به من گفت: «تو در هوشياري بيدار نشدي؛ بلکه در خوابِ قبلي بيدار شدي. اين خواب در درون يک خواب ديگر است و همين طور تا بي نهايت؛ که تعداد دانههاي شن است. راهي که تو بايد بازگردي بي پايان است. پيش از آن که واقعاً بيدار شوي، خواهي مرد
حس کردم که از دست رفته ام. شن دهانم را خرد ميکرد، ولي فرياد زدم: «شني که در خواب ديده شده است، نميتواند مرا بکشد و خوابي نيست که در خواب ديگر باشد.» يک پرتو نور بيدارم کرد. در ظلمت بالايي يک دايرة نور شکل گرفته بود. دست ها و چهرة زندانبان، قرقره، سيم، گوشت و کوزهها را ديدم.
انسان، کمکم با شکل سرنوشتش همانند ميشود؛ انسان به مرور زمان شرايط خودش مي شود. من بيش از اين که کاشف رمز يا انتقام جو باشم، بيش از اين که کاهن خدا باشم، خودم زنداني بودم. از هزارتوي خستگي ناپذير رؤياها، به زندان سخت همچون خانة خودم بازگشتم
کسي خدا را در انعکاسي ديده است؛ ديگري او را در شمشيري يا در دواير گل سرخ مشاهده کرده است... اي شادي فهميدن، برتر از شادي تصوّر يا احساس! من جهان را ديدم و طرحهاي محرمانة جهان را. مبدأهايي را ديدم که کتاب اندرز «کتابِ مقدّس قوم مايا» بوده است. کوه هايي را ديدم که از آبها پديدار ميشوند. اوّلين انسانها را ديدم که از جوهر درخت ها بودند. کوزه هاي آب را ديدم که انسانها به آنها هجوم مي بردند. سگ ها را ديدم که چهرة آنان را ميدرند. خداي بيچهره را ديدم که پشت خدايان است. راهپيمايی های بي پايان را ديدم که فقط سعادت ازلي را شکل ميدادند و همه چيز را فهميدم
فرمولي بود از چهارده کلمة اتّفاقی. کافي بود که با صداي بلند آن را تلفّظ کنم تا قادر مطلق شوم. کافي بود به زبان بياورم تا اين زندان سنگي را نابود کنم؛ تا روز در شبم نفوذ کند؛ تا حوان شوم... امّا مي دانم که هرگز اين کلمات را بر زبان نخواهم آورد
باشد که رازي که بر روي پوست ببرها نوشه شده است، با من بميرد. آن کس که جهان را در يک نظر ديده است، آن که طرح هاي پرشور جهان را در يک نظر ديده است، ديگر نمي تواند به يک انسان، به سعادت هاي مبتذلش و به خوشبختي هاي کم مايه اش فکر کند، حتي اگر اين انسان خود او باشد. اين انسان، خودش بوده است؛ امّا اکنون چه اهميتي برايش دارد؟ تقدير آن ديگري چه اهميتي برايش دارد؟ زادبوم آن ديگري چه اهميتي برايش دارد، اگر او اکنون، هيچکس نباشد؟ به همين دليل، فرمول را به زبان نخواهم آورد؛ به همين دليل مي گذارم روزها مرا، که در تاريکي دراز کشيدهام، فراموش کنند. من اين اثر را خلاصه کرده ام *