حزب ميهن
امير سپهر
فرهنگ سازی را بايد از دکتر شريعتی آموخت
علی رغم همه ی ايرادهايی که به علی شريعتی گرفته می شود و وی را مرتجع می خوانند که بدرستی هم بود، اتفاقآ اما تنها روشنفکر هشيار ما در آن دوران هم فقط همان علی شريعتی بود. آثارش آنچنان همه فهم و قابل استفاده بود که به شاهنامه فردوسی طعنه می زد. کتابهای شريعتی را از بقال تا محقق دانشگاه می خواندند، چرا که برايشان قابل درک و لمس کردنی بود. اينجا بحث بر سر کيفيّت افکار وی نيست که نامبرده را می توان يکی از پدران معنوی القاعده و حماس و طالبان بحساب آورد. پايه استدلال اينجا است که او زبان مردم و آن رگ معروف را يافته بود. اگر کسانی تصور کنند که شريعتی يک مسلمان باورمند و معتقد به نظامی دينی بود پس او را ابدآ نشناخته اند. آن مرد تيز بقول امروزی ها از اسلام استفاده ابزاری می کرد. او از اعتقادات اسلامی مردم کمال استفاده را برای گسترش افکار در هم و برهم خود می کرد. وی زاده شده در يک خانواده کاملآ مذهبی و پرورش يافته در محيط ملايی مشهد بود. پدرش محمد تقی گر چه معمم نبود اما از هر ملايی ملا تر بود. شريعتی کنجکاو بود و بسيار زرنگ. او هم ملا را خوب می شناخت و هم اسلام را، بعلت همان شناخت هم هيچ ميانه خوشی با اين هر دو نداشت.1
اما آن رند بعلت سکونت در ميعادگاه شيعيان امی، يعنی مشهد و حشر و نشر با آخوند ها به نيکی از پايگاه محکم دين در ميان باورمندان خام و امی خبر داشت. در همين احوال بود که وی به يک باره از محافل آخوندی به پاريس پرتاب شد. آنهم در فضای استقلال طلبانه جهان سوم اکثرآ مسلمان آنروز. او با شرکت در محافل فلسفی وانقلابی زيرزمينی آنزمان پاريس و با مطالعه مکاتب فلسفی نوين با در هم آميختن اگزيستانسياليسم کيرگه گور و سارتر وعقايد کارل مارکس و انگلس و امه سزر استادش و ... محلول مخلوطی فراهم آورد و آنرا در ديگ اسلام پخت و آن آش همه چيز دار بی نام را فلسفه سياسی خود ساخت. در اصول اعتقادی او هر رگه ای از اسلام پر رنگ تر است مگر نام ها. او فقط از دين اسلام و شخصيْت های آن برای نشر افکار التقاطی خود سود می برد. آنهم با استفاده از زبانی شعر گونه.1
آن آدم زبر و زرنگ خوب می دانست که ايرانی را چه الفتی با شعر است و با همان لطيف گويی و زبان سورئاليستی هم به نيکی در ايمان مخاطبانش رخنه کرده بود. تصويری که وی از مالک اشتر و سلمان فارسی و حضرت علی ارايه می دهد طبق هيچيک از مآخذ اسلامی کوچکترين شباهتی به آنها ندارد. پرسناژی که وی از حضرت فاطمه دختر پيامبر ساخت به يک زن مارکسيست انقلابی قرن بيستم بيشتر شباهت داشت تا به بانويی حتی سنتی از ژاپن و پرتقال و ايتاليای قرن نوزدهم. پس برد شريعتی و همه پسند شدن آثارش نه به دليل اسلامی و مترقی بودن آنها بلکه بعلت سود بردن از فرهنگ کهن و نرمهای مآنوس برای جابجايی آنها با فرهنگی جديد و نرمهايی نو بود.1
گر چه فرهنگ ابدايی دکتر شريعتی فرهنگی التقاطی، پسمانده و بسيار خطرناک بود، اما در روش فرهنگسازی وی نه تنها نقصی وجود نداشت که بهترين شيوه نيز بود. همان فرهنگ هم بود که جامعه منتظر ما را به حرکت واداشت. برجسته ترين وجه فلسفه ابدايی شريعتی تقديس اعتراض و اصالت دادن به مبارزه بود که وی آنرا از فرهنگ کهن و مظلوم نمايی و شهادت جويی شيعی بعاريّت گرفت و بسيار هم خوب پرورش داد. اما بنای اين اصل که برای کدام هدف بايد سر به طغيان برداشت اصلآ در ساختمان فلسفی وی پی ريزی هم نشده بود. در ايدئولژی او خيزش است که اصل است نه هدف، از اين نظر بزرگترين دستاورد شريعتی عصيانزده ساختن مخاطبانش بود، در اينکار هم بسيار موفق بود. چه که سهم شريعتی در بر انگيختن مردم به شورش و پرخاشگری در سال پنجاه و هفت دو صد برابر خود آيت الله خمينی و تمامی ديگر ملا ها بود. شريعتی اما چون در زمينه فلسفی بسيار ضعيف بود، حتی از روحانيّت سنتی هم شکست خورد. چرا که روحانيّت شيعه دارای فلسفه و الگو بودند. آنان بازگشت به بنياد را می خواستند. الگوی عينی آنها نيز حکومت حضرت علی و خود پيامبر بود. يک پشتوانه عملی پانصد ساله امپراتوری عثمانی را هم با تمامی اختلافات در شيوه و مسلک بعنوان پيشينه و الگو در نظر داشتند.1
اصول فلسفه هفت بيجار شريعتی اما ضمن اينکه دارای هيچ پيشينه ای نبود مورد تآييد هيچيک از روحانيّت شيعی و سنی هم نبود. به همان دلايل هم در واقع شريعتی بدون اينکه خود بخواهد و بداند مردم را به خيزشی واداشت که محصول آن استقرار نظمی شد که خود وی بزرگترين منتقد آن بود. حتی يک شاگرد او هم نتوانست در هيچ مقطعی به دايره قدرت حتی نزديک شود. چرا که افکار وی ضمن اينکه اسلامی بود ضد اسلامی هم بود، ضمن اينکه توحيدی بود ماترياليستی هم بود. افکاری مخلوط که نه از نظمی ولو ارتجاعی چون روحانيّت برخوردار بود و نه ريشه در بطن جامعه داشت. در شعار های انقلاب از شريعتی بعنوان (معلم شهيد) ياد می کردند، اما هيچکس نمی تواند چيزی جز انتقاد، فرياد، خيزش و عصيان از وی آموخته باشد.1
هشتاد ـ نود درصد آثار شريعتی در نفی و انتقاد است. بی دادن احتمال و الگوی جايگزين. او بيش از اينکه معلمی فلسفی باشد تئوريسين خشم و اعتراض بود. چه که اصول اعتقادی وی چيزی در هم، من در آری و بی ريشه و ترتيب بود. در اصول تبليغی وی الگوی قبلی که وجود نداشت، اصول اعتقادی روحانيت را هم تحت عنوان شيعه صفوی به شدت می کوبيد، بنابر اين چکيده و عصاره افکار وی در اعتراض خلاصه می شود. جا به جا هم شکست را تقديس و معادل حق توصيف کرده. از ديدگاه شريعتی شيعه علوی مترود ازلی و ابدی منفعت جويان، خود حق نايافتنی، حق جو تنها، مبارز برحق محکوم به شکست و سر انجام شهادت است. جوهر تفکر شريعتی در همان جمله معروف وی است که (خداوندا ! چگونه زيستن را بمن بياموز که من چگونه مردن را خود می دانم!) 1