حزب ميهن
امير سپهر
احمدی نژاد، سياه لشکر واپسين پرده تراژدی خمينی ! (بخش يکم) 1
بدون شک همگی می دانيم که باند خانگی خامنه ای و مصباح (بيت رهبری)، و در صدر آن سازمانهای اطلاعات و امنيّتی تحت امر مستقيم اين دو شخص برای رساندن احمدی نژاد به پست رياست جمهوری به هر آب و آتشی زده و از صرف دهها ميليارد و دست زدن به هيچ حيله و ترفند و تقلبی کوتاهی نکردند. همه ی اين اعمال هم ظاهرآ با دستور شخص ولی فقيه و با نظارت فرزندش مجتبی انجام پذيرفت. چه حکمتی در کار بود که رساندن اين شخص گمنام و کم سواد و عامی که در حرف زدن روزمره خود نيز می ماند و هيچ سابقه ای سياسی هم ندارد اين اندازه برای دستگاه ولايت اهميت داشت؟ تا به حدی که اين چند ملای صدر حکومت در اين راه حتی از بازی دادن و فدا کردن ظاهرآ چند تن از وفادار ترين غلام های حلقه بگوش خود همچون قاليباف و علی لاريجانی هم کوتاهی نکرند؟ بلاگردان گردان کردن دو تن از ستونهای اصلی رژيم يعنی رفسنجانی و کروبی هم که ديگر حکايت غريبی بود! اگر در مرحله اول همه ی تحليلگران از حذف (حذفاندن!) ديگر رقبای احمدی نژاد کمی متعجب شدند، و آنرا به بازارگرمی و در راستای انتخاب هاشمی با رای بالا تعبير کردند، فردا روز اعلام نتايج اما همه ی ما و مردم دنيا انگشت حيرت بدندان گزيده دچار شوک و کابوس زدگی شديم
طبيعی هم بود، احمدی نژاد آخر ظاهرآ مالی نبود که اينقدر برای دستگاه ولايت ارزش داشته باشد. جهانيّان که سهل است، حتی بسياری از مردم خودمان هم در داخل اصلآ اين آدم را نمی شناختند، کما اينکه هنوز هم نمی شناسند و وی فقط با تقلب و تخلف بی پرده و آشکار شخص خامنه ای پيروز اين نمايش شده. اگر اشتباه کرديم تا حدودی حق داشتيم، وقتی افراد داخل رژيم همچون رفسنجانی و کروبی و قاليباف و لاريجانی ... هم چنين گمانی نمی بردند، حساب ما ديگر پاک است. ما نيز چون همه ی مردم داخل وی را عنصری از سرسپردگان درجه سه و چهار دستگاه ولايت می دانستيم، و در ميان اينهمه نظر کرده با پول و امکانات شانسی برای احمدی نژاد يک لا قبا نمی ديديم. اينکه چرا از ميان تمامی عمله و اکره اين باند قرعه بنام آدم کودنی مانند محمود احمدی نژاد خورد، هنوز هم معما گونه می نمايد، بيجا نيست که بسياری هم چنان هم در شک و ناباوری هستند، همه از خود سئوال می کنند که چگونه شد که ملا هايی مانند خامنه ای و مصباح از ميان اينهمه جنايتکار و تروريستی که در اطراف خود داشتند، آدم گمنامی مانند احمدی نژاد را برکشيدند؟
کم نيستند افراد خود فروخته و گوش به فرمان اين مافيای ترور و دزدی و جنايت که هم از احمدی نژاد با سواد تر و فهيم تر هستند و هم حتی از نظر ظاهر و طرز برخورد چند سر و گردن از اين مرد نوحه خوان بلند تر، حتی در ميان پاسدار ها. دو هفته پس از اين جريان هنوز هم شگفت زدگی مردم از انتصاب احمدی نژاد نه تنها فرو کش نکرده بلکه هر چه هم که جلو تر می رويم فزونی می يابد. وی تا ديروز فردی گمنام بود که کسی از ميزان شعور و دانش وی آگاهی نداشت، تعجب رو به تزايد مردم به اين علت است که هر چه بيشتر احمدی نژاد را می شناسند بيشتر هم به تهی بودن و عدم شايستگيش پی می برند. ملت می بينند که اين شخص فلکزده به اندازه ای امی و کم فهم و غير سياسی است که نه از دولت چيزی سر در می آورد، نه از روابط ديپلماتيک، نه از فرهنگ، ولو فرهنگ ارتجاعی، نه از کابينه، نه از بودجه و نه از اقتصاد، نامبره اصولآ اينرا هم نمی داند که حتی برای اين پست بی قدرت اما اجرايی دستکم رئوسی از طرح و برنامه ای هم بايد ارائه داد. مردم مشاهده می کنند که طرف اصلآ به نوعی از مرحله پرت است. زيرا هر آنچه که تا بحال جسته و گريخته بر زبان آوره اصلآ ربطی به دولت و کابينه نداشته و تمامآ پرت و پلا های کاملآ غير سياسی و متضاد و شعارهای بی سر و ته است مانند تشکيل حکومتی جهانی و از اين دست خزعبلات که نشخوار مزخرفات مصباح و خلخالی معدوم و حسن عباسی است
برای باز کردن اين معما نويسنده ناگزير خواهم بود که يک پرانتز باز کرده، کمی از موضوع دور شوم و بحثی روانشناختی را پيش کشم. بنده بيش از اينکه به احمدی نژاد توجه داشته باشم به رفتار اين باند دقت نشان می دهم. چرا که احمدی نژاد معلول است، بايد سعی کرد عواملی را به زير ذره بين کشيد که احمدی نژاد را علم کردند، آنهم به طريق روانشناختی، که جواب اصلی در همين بررسی است. روانشناسی البته علمی دقيق و ظريف است که بنده خود در آن تحصيلات و مهارتی ندارم. فقط از بررسی تاريخ جهان و متون تحقيقی اين اندازه می دانم که بقول پلخانف شخصيّت هميشه در تاريخ و تعيين جهت برای ملتها نقشی اساسی داشته است. بويژه در جوامعی که از فقدان نهاد های مدنی در رنجند و باز هم بويژه در کشور هايی که به تبع همين نبود دستگاههای های دموکراتيک و پس ماندگی فرهنگ سياسی بقول گنجی به صورت سلطانی اداره می شوند. چرا که فقط در چنين اجتماعاتی است که در اثر يک غليان احساسات ملی و يا رخدادی کم اهميّت تر از آن ناگهان چهره ای ظهور می کند و با بدست گرفتن عنان و اختيار کامل جامعه، مسير تاريخ مردمی را عوض می کند، و با اراده همان يک فرد و يا گروه کوچکی مطلق العنان حال و آينده ملتی رقم زده می شود
چنانچه نيم نگاهی به تاريخ کمتر از يکصد سال کشورمان بياندازيم مسئله برايمان روشن تر خواهد شد. درست هشتاد سال پيش در نبود احزاب، مجلسی مقتدر و نهاد های متناسب با يک حکومت مشروطه پارلمانی در يک اوضاع درهم و برهم و فاقد چشم اندازی روشن برای آينده، يکباره رضا شاه در صحنه سياست ايران ظاهر می گردد، او فقط در طول يک دوران شانزده ساله ايران سرگردان و بدون آينده را زير و زبر کرده و با فشار و تلاشی مستمر به اندازه چند قرن بجلو می راند. پنجاه و سه سال بعد از آن چهره ديگری بنام روح الله خمينی سر بر می آورد. اين شخصيّت نه تنها حاصل نيم قرن تلاش رضا شاه و فرزندش در زمينه تجدد و نوسازی و ايجاد يک سيستم مدرن را پايمال می کند، که حتی جامعه ما را چند قرن هم از زمان ظهور رضا شاه هم عقب تر بر می گرداند
آنچه در اين گونه ظهور و غروب چهره ها در کشور هايی مانند ايران بسيار پر اهمييّت بوده و نقشی تعيين کننده دارد، کيفيت شخصيت و نحوه رشد و بدست گرفتن قدرت است. چرا که همين ويژگيهای فردی و منش و پيشينه تربيتی سلطان نو ظهور است که سرنوشت و همه چيز ملت بستگی تام بدانها پيدا می کند. در چنين جوامعی تک مديريتی و رهبر باور، هر اندازه که سلطان ترقی خواه و يا حتی بلند پرواز باشد جامعه نيز به همان حد به سوی ترقی و بلند پروازی رانده می شود و به همان ميزان که شخص حاکم مرتجع و افکاری محدود و منجمد داشته باشد به همان اندازه هم کشور دچار فقر و مسکنت و پس ماندگی می گردد. همينجا اينرا نيز بياورم که بحث اصلی و مشکل ما درطيف خودمان با سلطنت طلب ها هم همين است. بسياری از اين سياسی های گروه ما که در واقع غير سياسی هم هستند! تصوری که از مشروطه خواهی دارند اين است که اختيارات ولی فقيه را از وی گرفته به پادشاه بسپارند. اينها چون شاهزاده رضا پهلوی را انسانی دوست داشتنی و قابل احترام می دانند، ساده انگارانه تصور می کنند که امر آزادی فقط منوط به همين تعويض حاکم مطلق است. سلطنت طلب جماعت از درک اين امر عاجزند که آزادی نه با نشاندن سلطان خوب بجای سلطان بد، بلکه با ساختاری پاسخگو، مکانيزم اعمال اتوريته سياسی، تقويت نهاد های برخواسته از اراده ملی، انتخاباتی آزاد و قدرت در گردش آنهم بنا بر اراده ملت نهادينه می گردد
گر چه کوشش ما معطوف به اين امر است که به اين هم ميهنان خوش نيّت و خيرخواه آموزش دهيم که جهان امرور ديگر جهان حاکم بد و حاکم خوب نيست و موسم انوشه روان ها بسر آمده، وقتی اما در اين کار مشکل و طولانی مدت فرهنگی بدليل کمی فرصت توفيق نمی يابيم بناچار و علی رغم حسن نيّت آنانرا نه در در کنار بلکه مقابل آزادی و مردمسالاری و در نتيجه آمال سياسی خود می بينيم. حتی تفهيم اين اصل پايه ای بدينها هم در کوتاه مدت ناشدنی است که ما بعنوان مشروطه خواه اگر برای استقرار نظامی پادشاهی تلاش می کنم نه با هدف تعويض حاکم بلکه برای ايجاد ساختاری دموکراتيک است. حکومتی منبعث از اراده ملی و از زاويه ديد خودمان متناسب با ساختار الوان جمعيتی و تاريخی فرهنگی ملتمان. سيستمی که ما در تحليل نهايی آنرا هماهنگ با پيشينه مبارزاتی و هماهنگ با سليقه سياسی اکثريت مردم ميهنمان می دانيم، نه از روی علاقه شخصی. سيستمی که در گذر ايامی طولانی و نثار خون و هزينه های فراوان کاملآ با زير و بم آن آشنا شده ايم، بگونه ای که حال مردم غير سياسی ما نيز تا حدود زيادی نقاط قوت و ضعف آنرا می شناسند
باری، با اشاره ای کوتاه که به کيفيت شخصيتی يک حاکم مطلق در جوامعی مانند جامعه ما شد و تأثير مستقيم آن بر اوضاع مردم و کشور به بحث اصلی باز می گرديم. مقصود از اين گريز اين بود که ما در چنين ساختاری تک قطبی دارای سلطان مطلق الاختيار اما بی مسئوليّت، يعنی شخص خامنه ای و افکار و منش وی را مورد بررسی قرار ندهيم و نشناسيم قادر نخواهيم بود به پاسخ بسياری از ابهامات برسيم. ربط و درک اينگونه مسائل با هم شايد که برای پاره ای سخت و يا حتی بی ربط باشد، ليکن روش علمی و منطقی همين است. به بيانی روشن تر چنانچه می بينيم رژيم چند شقه می شود و باند علی خامنه ای از ميان اينهمه عوامل خود ميل به عنصری مانند احمدی نژاد می کند، اين نه اتفاقی و نه حتی اقتضای سياسی بلکه ناشی از ويژگيهای فردی او و ساختار و طبيعت رژيمی است که وی آنرا از خمينی به ارث برده است. چون ظاهرآ ولی فقيه به هيچ مقام و مرجعی پاسخگو نيست، بنابر اين دست به هر انتخابی که می زند ناشی از ميزان فراست و برآيند تحليل شخصی وی از اوضاع است
اما اگر بپنداريم که خامنه ای در اين تحليل ها و تصميم گيری ها به تنهايی عمل می کند، به راهی خطا رفته ايم. زيرا وی اساسآ خيلی حقير تر از اين است که دستکم بدون شريک کردن و يا صلاحديد بخشی از مافيای کاست روحانی دست به چنين اقذاماتی زند. علی خامنه ای نه خمينی است و نه اگر بخواهد قادر است که چون او شود، ولو از خمينی هم با فکر تر و سفاک تر و قاطع تر باشد. اگر خمينی حاکم يگانه و مطلق جمهوری اسلامی بود و همگان مطيع او بودند، دليل آن احاطه و اشراف تام بر رژيمی بود که وی آن را شخصآ بنا نهاده بود. او صاحب جمهوری اسلامی محسوب می گرديد. هر کسی هم که به هر مقامی رسيده بود حکم خود را از دست وی دريافت کرده بود. وقتی خمينی مرد بسياری از مورخين و کارشناسان جهانی سياست اظهار کردند که نظام هايی از جنس جمهوری اسلامی که مردم نه بعنوان شريک آن بل بصورت ابزار کسب قدرت يک رهبر فرهمند پا می گيرند، معمولآ در اثر مرگ رهبرانشان بی سرپرست و يتيم شده و بلا فاصله می ميرند
گفته اند هر پنجاه سال در تاريخ به مثابه يک چشم بر هم زدن است. عده ای پا را از نيز فرا تر نهاده زمان چشم بر هم زدن تاريخی را يکصد سال ذکر کرده اند. گويی اين (بلا فاصله) تاريخی در تحليل های پس از مرگ خمينی هم همين زمانی کمتر از دو دهه است که ما امروز شاهد جان کندن و واپسين نفس های رژيم خمينی هستيم. اگر اين حقيقت را که رژيم ايران فی النسفه نظامی پست و ارتجاعی است به کناری نهيم، حتی مبارزات مردمی را هم فعلآ در نظر نگيريم، باز خواهيم ديد که رژيم خمينی حتی بدون تآثير مشکلات برونی هم به خودی خود دچار بيماری لاعلاجی شده و از درون در حال پوسيدن و مردن است. جمهوری اسلامی پس از مرگ خمينی تا امروز هرگز و هرگز ديگر آن انسجام و يکپارچگی اولين خود را نيافت، زيرا که رهبرانی مانند خمينی هيچ بدليلی ندارند. اين افراد در يک پروسه تاريخی است که به چنان جايگاهی می رسند. خامنه ای بی يال و کوپال که سهل است، حتی اگر فردی صد بار با اراده تر و هزار پله آگاه تر از خود خمينی روستايی هم به جانشينی وی می رسيد، باز هم اين رژيم دوام نمی آورد. جمهوری اسلامی مال خمينی بود، بقول منتظری قانون"ولايت مطلقه فقيه اش ردايی بود که فقط برازنده قامت خودش بود" و وقتی هم که مرد کالبد رژيمش عاری از روح و بی مسما شد/ ـ نا تمام