حزب ميهن
امير سپهر
اخلاق داشته باشيد، معين يک ملا است، نه مصدق! 1
در مطلبی نوشتم که اين انتخابات يک نمايش روحوضی لوطی عنتری تمام عيار است. آن مطلب برای شوخی و خنده نبود، بعکس، اين حقيقت تلخ تر از زهر که تمامی مقدرات ميهن پر افتخار کوروش و داريوش و بابک و مازيار، و از اينها مهمتر و نزديکتر کشور محمد رضا شاه بزرگ و مصدق کبير در کف بی کفايت يک روضه خوان پانزده قرانی متحجر قرار گرفته باشد و مشتی عنتر پشمالو چون احمدی نژاد و لاريجانی بچه عراقی و آن بچه چوپان و چند ملای با عمامه و بی عمامه دزد و بوگندوی ديگر هم خود را کانديد رياست جمهوری کرده باشند، به حقيقت که خود زشت ترين توهين و رکيک ترين فحش به ما مردم ايران است. اصلآ نفس وجود اين رژيم يک آب دهان تاريخی بر رخسار فرهنگ و هويّت ملی ما است. اين کشور ناسلامتی پيشينه و افتخاراتی دارد. اين سرزمين آخر تا همين بيست و شش سال قبل يک ابر قدرت فرهنگی و تاريخی بود. نام و اعتباری داشت اين ايران بی پير! قدرت نظامی داشتيم، هيبت و اقتدار داشتيم، پول داشتيم، آبرو داشتيم، غرور داشتيم و يک دنيا احترام اختلافی سياسی هم اگر بود بين شاه و مصدقی بود که هر دو از برجسته ترين شخصيّت های سياسی قرن بيستم تلقی می شدند، نه اينکه عربده کشی ميان يک مشت لات بی پدر و مادر تير خلاص زن. چه بر سر ما آوردند، چه کسانی ما را بدين تيره روزی کشيدند که ما در جهان سکه يک پول شديم. کدام بی وجدان هايی بچه های پر غرور ما را بی گناه اينطور در آتش افکندند. چرا دختر ها و پسر های جوانمان در زيبا ترين سالهای عمرشان بايد اينگونه افسرده و نا اميد باشند. کدام طايفه از خدا بی خبری با دادن وافور و زرورق بدست اميد های آينده اين مملکت اين جوانها را اينچنين پا منقلی و معتاد و خاکستر نشين کرد. کدام بی مروت های نا پاکی کار ما را به اين جا رساندند که جگر گوشه های ما بايد بروند به پيشاور پاکستان و بانکوک و دبی يا عملگی کنند و يا تن فروشی. اگر توی جوان نديدی و يا بياد نمی آوری، من فلکزده و من های هم سن و سالم آخرخود به چشم ديده ايم که قبل از آن بلوای اهريمنی چند صد هزار مرد و زن از همين کشور ها به ميهن ما هجوم می آوردند و با التماس و خواهش از سازمان اتباع بيگانگان ما درخواست اجازه کار می کردند تا بتوانند در ايران نوکری و کلفتی و باغبانی کنند آلوده نويسی را هيچ دوست نميدارم. از به اين و آن پريدن هم خوشم نمی آيد، ولی آخر تحمل هم نميتوان کرد اينهمه تکرار در تکرار ها را. جگر آدمی آتش می گيرد از اينهمه توهين و تحقير، و بد تر از اينها، از اينهمه رسوايی ملی. قلب آدمی می ترکد از دست مشتی انسان پست فطرت تر از اين آخوند های حکومتی که خود را مثلآ سياسی و دموکراسی طلب هم می خوانند. از دست جهل و عناد اين ملا های بی نعلين و دستار که خود را ملّی مذهبی می خوانند و از هر ملای نعلين پوشی متحجر تر و حقه باز تر هستند، از دست آخوند صفت های مذبذبی که با در آميختن چند چيز نا همگون و دوغ و دوشاب با هم و پختن آشی بد مزه و مسموم هم ملی بودن را به مسخره گرفته اند و هم مذهبی بودن را، کسانی که با سوء استفاده از نام مصدق بيچاره جز سنگ اندازی بر سر راه آزادی مردم نگونبخت ايران هيچ شايستگی ديگری ندارند. گروهی پست تر از شيخ و ملا که هر کثافتکاری خود را به پای آن پيرمرد آزاده می نويسند. افرادی بی قابليت و فاقد وجاهت ملی که پنجاه سال است يونجه از آخور مصدقی می خورند که خود آن بيچاره قربانی همين ملا های بی عمامه و برادران عمامه دار و شکمباره و کثيف آنان چون سيد ابوالقاسم کاشانی و بهبهانی و شمس قنات آبادی شد مصدق و شاه اصلآ اختلافی با هم نداشتند، پدران همين ها بودند که با باز کردن پای مذهب و آخوند های طفيلی به سياست و به بازی گرفتن تروريست های فدائيان اسلام در نهضت ملّی باعث نفاق و دشمنی بين آن پير مرد خوب و شاه جوان وطن پرست شدند و از آن زمان تا کنون هم بيش از نيم قرن است با تفرقه افکنی نگذاشته اند آب خوش از گلوی اين ملت بدبخت پائين رود. مگر مصدق اعتقادی به دخالت دين در سياست داشت که اين ريشو های تسبيح چرخان متنفر از کراوات خود را پيرو وی می دانند. او از سن دهسالگی به بعد (از يک قرن پيش) تا سقوط دولتش حتی يک روز هم بدون فکل و کراوات وعطر و ادکلن از منزل خارج نشد. مگر اين مصدق نبود که وقتی مهدی بازرگان را برای وزارت فرهنگ پيشنهاد کردند گفت : (ای امان! اگر اين آدم به آنجا برود، اولين کارش چادر و چاقچور کردن بر سر زنان و دختران ايران خواهد بود!) آنهم در پنجاه و دو سال قبل؟ مگر اين مصدق همانی نيست که وقتی همين ملی مذهبی های کابينه اش و ملا ها از وی خواستند که دولتش چهار اصل اسلامی را انجام دهد، که اجباری کردن نماز در ادارات و اخراج زنان در صدر آن خواست ها بود و مصدق در جواب با طنزی گزنده اظهار داشت : بنده رئيس الوزرا هستم نه رئيس العلما، مثل اينکه آقايون مقام نخست وزيری را با پيشنماز بودن در مسجد باب الحوائج عوضی گرفته اند!؟ آن از سال پنجاه و هفت بود که ما چند جوان به اصطلاح خودشان، نادان و بی تجربه در جبهه ملی به اين کهنه انديشان بی شعور و عقبمانده پر ادعا گفتيم دکتر بختيار را تنها نگذاريد! گفتيم بابا جان عقلتان کجا رفته، مگر ملتی با سوزاندن کشورش و دنباله روی از شيخ و ملا به آزادی می رسد!؟ اما مگر بخرجشان رفت اين نابکاران! کشور را دو دستی تقديم خلخالی ها و رفسنجانی های دزد و پست فطرت و جنايتکار کردند و سپس هم بجای قدردانی يک اردنگی از آنها دريافت کردند همه چيز ايران نابود شد، مليون ها جوانمان کشته و معلول و مصدوم و معتاد و تن و کليه فروش و دربدر و پناهنده شدند و ... نوبت به خاتمی رسيد، باز همين نعش های گنديده سياسی هشت سال هم خود و ملت را مچل اين ملای هفت خط دغلباز کردند. بيست و شش سال رنج زندان و بند و شلاق و و آوارگی و دربدری و هزاران نوع توهين و تحقير ديگر را متحمل شديم، بيست و شش سال تمام فرياد زديم، نوشتيم، روشنگری کرديم تا کمی چشم و گوش اين مردم خوشخيال باز شد و بعد هم در آزمون و عمل بالاخره به اين نتيجه رسيدند که امام زاده ای بنام جمهوری اسلامی تنها معجزاتش زنجير و بند و زندان و آدمکشی و دزدی است. پس از تحمل اينهمه ستم و خون جگر در راه رسيدن به يک بايکوت ملی بوديم که سر بزنگاه، درست در زمانی که ديگر حتی از هر کوره دهات هم صدای تحريم و مشروعيّت زدايی از رژيم بگوش می رسد، بازهم اين پاسداران جهل و نفاق، باورمندان مادون ارتجاعی سياست تاريک و ظلمانی دينی برای انحراف مبارزات اين مردم وارد معرکه شدند، آنهم با پشت پا زدن ده باره به قول و قرارشان فقط در عرض يک ماه آقای عزت الله سحابی و ابراهيم يزدی (از اعضای شورای انقلاب اسلامی آقای خمينی) می فرمايند نيم قرن مبارزه کرده اند، چه مبارزه ای، نتيجه اين مبارزه چيست؟ غير از اين است که با برداشتن يک رژيم ملی و عرفی ولو با ايرادات زياد، نظامی ضد ايرانی و چپاولگر و خونخوار را بر سر کار آورديد. شما اگر مبارزه نمی کرديد ما به اين تيره روزی و بی آبرويی دچارنمی شديم. آقای سحابی در مصاحبه ای در توجيح پيوستن به صف طرفداران مصطفی معين (داماد آيت الله انقلابی دستغيب) و برادر آقای خاتمی (داماد آيت الله اشراقی و همسر نوه آيت الله خمينی) به راديو فردا می گويد "ما اين اعتبار و آبروی خود را گذارده ايم وسط" و دفاع از معين را به نوعی به نام زنده ياد مصدق سنجاق می کند! بنده کم آگاه که نميدانم ايشان اصلآ چرا پای مصدق مرده را به وسط می آورند و از کدام اعتبار سخن می گويند؟ از اعتباری که از تبديل زنده ياد مصدق از يک چهره ملی به يک ابليس مايه نقاق و تشتت بدست آمده؟ از ساختن يک ملا مذهبی از يک مسلمانی لائيک بنام مصدق، يا از ساختن يک جمهوری خواه از مرده يک مشروطه طلب تمام عيار و يا از پا منبر نشينی مفتح و يا اينکه از کشور به ملا ها دادن؟ چون جز اينها چيز ديگری در کارنامه سياه اينها نيست. اگر شرکت در انقلاب ايران بر بادده اعتبار آور باشد که الله کرم ها و مصباح ها از اينها خيلی معتبر تر هستند، و آقای سحابی از کدام آبرو حرف می زنند!؟ مگر انقلاب اسلامی شما که کار دخترانمان را به خود فروشی در دبی رسانده ديگر آبروئی برای ايران و ايرانی باقی گذارده آخر کمی شرف و انسانيّت و جوانمردی هم خوب چيزی است. اگر خود را به لجن آلوده می سازيد، اقلآ به مردگان احترام بگذاريد و شخصيّت آنها را تخريب نکنيد، مقايسه معين با مصدق بزرگترين توهين به مرده اين شخصيّت ملّی است. اين جبهه دموکراسی خواهی را هم که با نيّت تقليد و تقلب از جبهه ملی براه انداختيد هيچ شباهتی به جبهه ملی نيست. اينها همه بهانه است. تنها ترس شما از سقوط اين رژيم است که خود نيز با آن به پايان خواهيد رسيد. زيرا خوب می دانيد که جامعه ايران ديری است که مرز ورود به تجدد و عرفی گرايی را پشت سر نهاده و در يک حکومت سکولار جايی برای تسبح انداختن و حديث خواندن وجود نخواهد داشت. بگذاريد مذهبی و عربی بنويسم که بهتر متوجه شويد : يخشون الناس كخشية الله و يبتغون عندهم العزة! همين/1