حزب ميهن
امير سپهر
نخبه در نادانی
رژيم جمهوری اسلامی را ميتوان به يک ميکرب و مرض تشبيه کرد، مرضی خطرناک بسان طاعون و ايدز که همه چيز ما را آلوده ساخته و سلامت و سعادت را بر ما ايرانيان حرام کرده. هيچ ايرانی از اين بيماری مهلک و بلای اهريمنی مصون نمانده. فقط انگل ها و کثافتخواران هستند که از زمان پيدايش اين ميکرب رشد کرده و با ارتزاق از اين کثافت روز به روز فربه تر شده اند. شخصآ در اين سالهای تيره و تار شاهد چه بدبختی های خود و هم ميهنانم که نبوده ام، آوارگی ها، بی سرپناهی ها، اشکها و حسرت ها، بی پولی ها و گرسنگی ها، ويران شدن آشيانه ها و از تمامی اينها بدتر توهين ها و تحقير ها و نگاههای همراه با مسخره به ايرانی های پر غرور ووو، همه و همه دستاورد اين غضب و بلای اهريمنی است که عده ای نادان و کينه توز با کمک به استقرار اين حکومت ننگين بر ملت ما تحميل کردند. هر روز هم که می گذرد اين ميکرب لعنتی هموطن و عزيز ديگری از ما را از پای افکنده و اندوه و درد ما را بيشتر می کند. فرزندان جوان ما که تا چشم بر هستی گشوده اند هميشه شاهد ظلم و بيداد بوده و ايران را آشفته و نا امن و ايرانی را در جهان درمانده و خوار و ذليل ديده اند طبيعی است که آنگونه که بايد وشايد ازعمق فاجعه ای بنام انقلاب اسلامی آگاه نباشند، اما نسل من که نيمی از عمر خود را در دوران پيش از جمهوری اسلامی به سر برده و نيم ديگر را پس از آن، خود شاهد و سند زنده ای برای اثبات اين حقيقت نازيبا است که از روزی که ملا ها در ايران به قدر دست يافتند و تيغ به دست زنگی مست افتاد، شادی و امنيّت وآسايش آبرو از ايران رخت بربست و از آنروز لعنتی تا به امروز آب خوش از گلوی هيچ ايرانی پائين نرفتهبرای اينکه موضوع را مدلل تر بيان کرده باشم مثالی مياورم (مثال که نه، مصيبتی و حقيقتی، آنهم يک از ميليون ها) تا جوانان بدانند که چه بر سرمان آمده، و کسانی که اندک علاقه ای به نويسنده دارند متوجه باشند که چرا جگر اينجانب از دست انقلابيون پاره پاره است، از دست خوشخيالی و رويا پردازی های کسانی که نام روشنفکر را هم با خود به يدک می کشند، همانها که از فتنه خمينی هيچ ناموختند و پس از وی عاشق خاتمی شدند و امروز هم خود را پيشرو و آگاه قلمداد می کنند. هميشه نوشته ام که مردم عادی رانه تنها گناهکار نمی دانم بلکه ايشان را قربانی هم قلمداد می کنم. رخدادی تلخ اما حقيقی را ميآورم. گفتم که اين فقط يک از ميليونها مصيبتی است که در اين بيست و شش سال بر هم ميهنان ما تحميل شده، آنهم از جانب کسانی که به اصطلاح نخبگان نسل ما بودندباری، من در بحبوحه آن خود سوزی ملی (انقلاب شکوهمند) تازه بيست و ششمين سال زندگيم را آغاز کرده بودم، به زبان آنروز، بچه محلی داشتم چند سال بزرگتر از خود، او صاحب يک خياطخانه و يک بوتيک در خيابان پهلوی (پشت تئاتر شهر) و همچنين خانه شخصی و اتوميل اسپورت هوندای شيکی بود، بتازگی هم زمين بزرگی در چمخاله خريده بود و قصد داشت آنجا ويلای کنار دريا بسازد.خيلی شاد و خوشگذرانی بود، تقريبآ هرشب می شد وی و همسرش را در تريا های شيک بالای ميدان ونک پيدا کرد، فقط هم ويسکی میخورد، آنهم ققط گران ترين را (شيواز ريگال). چون خودش خياطخانه و بوتيک داشت شيک ترين لباسها را هم به تن می کرد. او با وجود آن وضع مالی بسيارخوب، ديوانه عشق آقای خمينی شده بود! حتی يک راهپيمايی مرگ بر شاه را هم از دست نميداد. روزی در مقابل پرسش اعتراض آميزم که گفتم آخر فلانی تو ديگر چه مرگت شده که اينهمه مرگ بر شاه، مرگ بر شاه ميکنی تو که همه چيزت ميزان است ؟ جوابم را با يک سئوال متقابل داد، پرسيد پسر! يعنی تو ميگويی اينهمه روشنفکر و دکتر و مهندس و استاد دانشگاه و چپ انقلابی و آگاه که امام را دوست دارند همگی بی شعور و الاغ هستند ؟ (با پوزش) يعنی عقل تو بهتر از اينهمه روشنفکر کار ميکند، و ادامه داد، مگر نشنيدی که ديروز در خيابان ويلا حتی يک استاد دانشگاه شهيد شده، مقصودش نجات الهی دانشيار دانشگاه ملی، بهشتی امروزبود آنچه من به آن روانشاد گفتم بماند، اين را فقط برای نشان دادن تأثير مخرب گروه معروف به روشنفکران در آن انقلاب و بطور کلی در سمت و سو دادن به افکار عمومی جامعه آوردم. کسانيکه نخبه نبودند، اگر هم بودند نخبگی آنها در نادانی بود و بس! اما چرا روانشاد؟ ديروز در مرکز شهر استکهلم بعد از بيست و هفت سال به يکی ازهم محلی های سابقم بر خوردم. از شمال سوئد برای شرکت در تظاهرات آمده بود. اين هم محلی آنزمان شغل خوبی در سازمان گسترش داشت، ديروز اما خيلی پريشان بود، خيلی هم پير شده بود. پرسيدم از چه زمانی اينجا هستی؟ گفت پنج سالی ميشود، اما هنوز هم بلا تکليف هستم. ميگفت همسر و دو دخترش هم در ايران هستند. در ضمن صحبت پرسيدم راستی از ايرج (همان بچه محل بوتيک دارمان) خبری داری. غمگين که بود، غمگين تر شد، با اندوه برايم تعريف کرد، که آن بچه محل ... ما بعد از انقلاب کارش خيلی کساد شده، اول دکان و بعد هم بتدريج همه چيز خود را فروخته و خورده است. چندی بعد در دام اعتياد افتاده. بار ها هم به جرايم مختلف شلاق خورده و به زندان افتاده . کارش با همسرش به جدايی کشيده، تنها فرزند پسرش به يونان پناهنده شده او که همه چيز خود را از دست داده بوده، عاقبت چند سال قبل با تزريق خود را از بين برده است