حزب ميهن
سايه سعيدی سيرجانی
هـــــويّت
نوبت بازي:1
اول سازگارا و فراخوانش اينك محسن رضايي و "هويت ملي"اش
حس مي كنم روزگاري برايم رقم خورده عينا راه رفتن بر باريك طنابي فراز ورطه اي نامعلوم. وه كه اين گام برداشتن سخت است. با نگراني
بر آنچه بر عزيزانت مي رود و وحشت از سرنوشتي كه برت رقم زده اند. اما بايست گام برداشت و ره خطير را با لبخندي خاسته از آگاهي و اميدي به نيرويمان طي كرد. بر ماست و نه كسي ديگر. ما نخواسته ايم اما بر ما رفت. و اين برماست كه چرخش اين چرخ را به ميلمان گردانيم. چرخي كه مي شناسيمش و دندانه هاي تيزش را بر گرده هاي ملل ديده ايم. چرخي كه افرادي از خود ما ملت با هر ترفندي به چرخش آن مشغول گشته اند.1
بياييم واقعيات را سوا از هم يك به يك پيش رو نهيم، سرنوشت خويش را در آيينه اين واقعيات بيابيم و توان خويش را در يابيم تا بتوانيم، آري، بتوانيم با نيروي خويش بچه هاي ايران مان را در دامان مهر مام ميهن به تلالو بنگريم. آري، بر ما دردكشيدگان است تا تصوير زيبا بيافرينيم.1
بياييم ببينيم با چه بازيگراني روبرو گشته ايم:1
سيستمي خودزا سالهاست بر ما پنجه افكنده است. افرادي معرف به "تروريست" سالهاست با زمينه چيني در تصاحب سرزميني تلاش كردند كه گر در آنجا رخت خويش بياندازند چه بسا بر منطقه و دنيا حاكم كه نشوند. اينها پتانسيل بالقوه اين ملت و سرزمين را بدرستي تشخيص داده بودند. اينها به هيچ آساني دل از اين خان الوان برنخواهند گرفت. راه بقايشان بحران زايي و ناجي سازي از ميان خودشان است و ما مردم را گاهي سرگرم بازي طرح شان مي كنند، و زماني با شفافيتي آشكار تبر به دست به كشتارمان مي پردازند.و اين روز، روز مسلح به زره مدافعين حقوق انساني شدنشان شده است.1
امروز هم كه نمي توانند صداهاي اعتراض جوانان و آزادگان را يكجا به خفقان كشانند گاه با ترفندهايي تكراري و زماني با "مخالف تراشي" آنچناني و دست آخر هم رك و راست با ريايي زننده خود به خوش رقصي مي افتند.1
جناب محسن رضايي در لباسي با
آستيني كوتاه به منظور دراز دستي به ميدان خوش رقصي وارد مي شود. چه نشسته ايم، شهر شهر فرنگ هست بيا و تماشا كن اين محسن رضايي است كه زماني كه بايست در جلد "مشدي غلوم لعنتي" به صحنه مي آمد و امروز نوبت بازي ديگري با چهره اي مثلا! تازه به ميدانش مي كشاند. مشتي غلوم همان مشتي غلوم است. همان لعنت فرست بر اجداد و نياكانمان كه حالا نيز با بي شرمي اعجاب انگيز براي ما از هويت ملي مي گويد. بيچاره ما و بيچاره تر اين هويت ملي مان كه زماني با اعتراف هاي تلويزيوني و شكنجه ها خرد گشت و امروز با چنين غاصباني نمك بر زخمش مي پاشند. گرگ تشنه قدرت زماني با شعار وااسلاما به ميدان آمد و امروز كه مي بيند "ايراني" به ايراني بودنش بايسته است سعي در القاي اين شعار دارد كه بله بايست به نيروي هويت ملي بياويزم تا راه دوامان باشد و كور باد و دور باد لشكر امريكا كه مي خواهد به ايران! حمله كند.(نگاهي بياندازيد به تارنماي بازتاب شان).1
در آن سمت هم داربست صفتاني، شيفته قدرت كه از سه ره تقدير شناخته شدشان كم دردسرترين و پر سودترين را برگزيدند. زماني مسلمان تر از محمد شدن و حفره بر پيشاني نشاندن را باب كردند، زماني زير عباي نمازگزار خزيدن را. زماني "نظريه پرداز" اسلام نوين و ماركسيستي به بازار تحويل دادن طبع انگيزه پرستشان را البته كمكي قانع نمود و زماني بي هيچ نداي وجداني، قاضي شرع را مريد گشتن. يورش به سفارت و جن خانه طلبيدن را رمز بقا يافتند و در آخرهم زير گريم اصلاحات، البته الغا شده از بلندگوهاي خارجه شان، فرو رفتندو .. و .. و در لباس روزنامه نگار، كارگردان، شاعر، مخبر و هر عنواني كه تصور كني خزيده اند همان بسيج بيست ميليوني كه هر چند به چند ده نفر نمي رسد اما هر جا كه بگويي آزادي براي ايران عين جن و بسم الله ظاهر مي شوند .شيرين كه گاهي به خويش نيز لقب مي بخشند: آمدگان از خورشيد. اي كاش مي دانستند بر مملكتي تاخته اند كه فرهنگ آن با ذات نايافته از هستي بخش، كي تواند كه شود هستي بخش در مبارزه است. .اين جماعت در نقش مخالف حكومت نيز بازيگري مي كند، طرح مي ريزد تا براي خويش جايي باز كرده باشد.غافل از آنكه ديگر كسي و مكاني پذيراي اين فريب نخواهد بود.1
اين جماعت دست ساز استبداد داخلي ست . با لعابي عاريت گرفته از دنياي ترجمه شدة خارج. نه تاب ايستادن مقابل گرگان واقعي دارد و نه دلي مي تواند بربايد كه اميدي روشن نمايد. محصولي ست نتيجة روحيه اي مسخ شده كه راه را جوري مي نهند مبادا گرد غباري بر دامن از ما بهتران حاضر بنشيند. از دنياي متمدن شعارش را بر دوش مي كشند، به جاي درگير بودن با حق مردم به نهادن بساط قدرت مي انديشند. تارنما درست مي كند و عنوان خبري برش مي نهند اما اخبار مي شود اخباري كه مي پسندد . يك نفر به عنوان مفسر، رايزن، تحليل گر و خلاصه در اين ميان البته و صد البته گرد و خاك گير از دامان "افرادي" كه بر ما بردند آنچه كه بايست مي كردند. مي شود شاهين فاطمي، مي شود مسعود بهنود و مي شود عليرضا نوري زاده و ديگري و ديگران. اينها نيز گذشتند، كردند آنچه كه بايست مي كردند! اما ديگر جواناني به ميدان آمده اند با تلخندي از اين گفته ها مي گذرند. خود كليد رهايي را بدست دارند و به صراحت كاسه و نيم كاسه را نشان مي دهند.1
بازيگر اصلي سيستمي است كه ماهيتش را هنوز هم كه هنوز هست همين داربستان نگذاشته اند آنچنان كه بايست آشكار شود. اما براي معامله گران و بازيگران بين الملل آشكارتر است. منطقه درگير موج دموكراسي پروري گشته. دموكراسي مبني بر "معاملات آزاد". هر تشنه قدرتي سعي دارد گاه در لباس دلال معاملات و اگر ديگر اين ترفند هم چاره گشا نشد با شعار اصلاحات و تعيين قانون اساسي نوين و مدعياني چون مسوول امنيت ملي، بهتر بگويم مسوول امنيت سيستم برايمان فرياد وا ايرانا سر دهند. بيچاره "ايران" و اين همه ماماي دست كج.1
مي دانم خفقان و قاتلين همه جا حاضرند و منتظر شنيدن صدايي مخالف تا در جا يا به راه خويش آورندش يا آن دم را به خاموشي كشانند، مي دانم شيوا، شهلا، الناز و نازنين ها كه به قتل كشانده مي شوند و مي دانم اعتراض از خود گذشتگي مي خواهد. اما اين لحظه ،تنها راه، به ميدان آمدن ما مردم است. به صحنه خيابانها . فريادي نشان از تفكيك "ايران" از جماعت غارتگري كه بهترين خان را يافته اند. مي شنيديم كه مبادا ايران كنام گرگان شود و مي بينيم كه شده ست. اما فريادي كه "نه " به هر متجاوزي باشد.1
براي اكبرها،نيماها، حميدها، بهروزها، پيمان ها، منوچهرها، نريمان ها، سا م ها، نيلوفر ها، افروزها و ميليونها جوان ايراني ديگر اين جماعت قدرت پرست حنايشان رنگي ندارد.صحبتم نيز با همين همدرسان و دوستان هست. كه بايست در ميدان بود و زمان براي حركت است.1
آتش بياران معركه به معركه زنده اند، با جمع آوري مشتي تروريست زير نقاب حكومتي اين چنين، از يكطرف به تحريك صبر جهان آزادي پردازد تا به بهانه حمله آنها چند صباحي مردم را مانند بلاي جنگ هشت ساله شان سپر بلاي خويش گردانند و از طرفي سخت به نوزايي و پوست اندازي خويش مشغولند حكايت با دست پس زدن و با پا پيش كشيدني كه خودمان بهترين ها را مي آوريم با ما معامله نماييد و برايتان جامعه مدني حقوق بشر و قانون اساسي مي آوريم...1
ديگر دستها آشكار شده، "پوزيسيون" حلقة قدرت وحاكمان اين بيست و پنج ساله مشخص شده اند. اينها در ميدان قدرت سخت در تلاشند و اين ميان مردم خون دل خورده و ناظر اين خوش رقصي.1
بچه ها الان بزنگاه به ميدان آمدن است، و كوس رسوايي هر دو اين جماعت را نواختن. مي دانم كارمان به اين كوس رسوايي نواختن نيست.اما چه كنيم كه بايست از اينها گذشت و حكايت يارب اين نودولتان را با خر خودشان نشاند عملي است برخاسته از راهي كه درش قدم گذارده ايم.1
شب نامه هاي برگرفته از اخبار خود اين جماعت مشت رسوايان را باز كردن است و امروز روز پخش گسترده تر آن است. بنويسيم اگر وب لاگها را مي بندند و از خودي هايشان در ميان پرشين بلاگها مي پراكنند، كاغذ و قلم را كه نمي توانند ازمان بگيرند. آنچه در گيلان مي گذرد را بگوييم، آنچه در شيراز مي رود و افراد تازه لباس نظامي پوششان. بم را فراموش نكنيم. به مردمش بگوييم از تصميمات از ما بهتران اين سيستم جادوگر را:هيات دولتشان تصميم مي گيرد هزار تن خرما به زلزله زدگان كشورهاي جنوب شرق آسيا برساند و مي گوييم بم شهر رطب خود بلا ديدة زلزله است زلزله اي در همه اركانش. اعلام مي كنند دو ميليون و هشتصد هزار دلار به قاتل سلمان رشدي مي دهند، بنويسيم بيجاره قاتلان روشنفكران داخلي! كه برايشان جز ننگ چيزي نماند و آمران پولها را در جيب خويش گذاشتند! تارنماي بازتاب به آگهي موسسه خيريه اي با نام " ياوران" مي پردازد كه هر چه بيشتر دنبال كارشان اينكه كه هستند و چگونه كار مي كنند مي گردي كمتر مي يابي چه كه هدف ماهيانه ناقابل بيست و پنج دلار است براي بچه هاي بي سرپرست، انگاري كليساي اينجايي دارد به گرسنگان افريقا مي پردازد. امان از اين نيكوكاري زير لواي خيريه كه همان عادت زننده رفع مسووليت است و بس. و تشويق فقر.و دردناكترين تحقير اين خبرشان كه: اعلام كرده اند در هشت استان مكانهايي ايجاد شده براي " پذيرش زنان خشونت جسمي ديده" كه البته و صد البته به پاي خويش و داوطلبانه به اين مراكز مراجعه خواهند كرد.1
نفهميدم، به داد زنان با اين تحقير مي خواهند مدعي شوند كه مي رسند؟ اين چه خشونتي است كه فقط به جسم محدود است و اين چه ضمانت اجرايي است كه خشونت ديده "داوطلبانه" مي تواند در اين مركز ايام بگذراند. دست درازان به حق انسان يادشان رفته سنگ را بسته و سگ را رها كرده اند، نه تنها عامل مجرم به حساب نمي آيد كه تازه اين زن بيچاره مي تواند بماند و كتك خوردن را پذيرا باشد! يا داوطلبانه بگردد تا مگر اين مكان را بيابد و به دريوزگي سرپناهي برآيد..يكوقت تصور نكنيد كه اين طرح را افرادي ناآگاه به خوردمان دارند مي دهند، ابدا روزها و هفته ها تلاش بي وققة شوراي اجتماعي كشور را مي توانيد در آخرين مصاحبه خانم عبادي البته قبل ازگرفتن جايزه شان پيدا كنيد. ونحلة تلاش پيگير ايشان و ديگران، برگرفته از نوع تفكري قالب زده شده اين مي شود كه نكند مجرمي مطرح شود و نيروي انتظامي به شغل اصلي اش برگردانيده شود. آخر منتظريم قانون اساسي درست شود همه مشكلات خود حل خواهد شد!1
با اين شب نامه ها هست كه ترسي كه سيستم سعي در تزريقش دارد را از بين خواهيم برد.برايمان هر زهري كه بتراشند بايست به ترياقش به ميدان آمد. راديو موازي مي سازند، مهره چيني مي نمايند، براي هر نتيجه اي علاجي در آستين يافته اند همه اينها زماني كه مي گوييم با "كل اين " سيستم به مبارزه خاسته ايم، مردميم و با هم. دور از هر امضا و فراخواني كه بوي از ما بهتران مي دهد و يا هر رشوه اي كه اين بار قدرتمداران سعي در بذل و بخشش آن نيز خواهند كرد.1
مي دانم كه خودشان نيز مانند هميشه به مقابل سازي برخواهند خاست، شب نامه تقلبي پخش مي كنند و لي به خوبي مي دانم نيروي آگاهي را كه مانند محك در دست تشخيص بكار گرفته خواهد شد.اي كاش راديويي بود كه بيست و چهار ساعت به تحليل بازي هاي حكومت مي پرداخت، ايرانيان داخل و دور از سرزمين مادري شان را با ترفندها و بازيگران اين سيستم آگاهانه آشنا مي نمود. به جاي هفته ها با چماق پيوستن به فراخوان همه پرسي معرف حضور، از آنچه بر سرمان مي رود و خواهد رفت مي گفتند. بودند نازنيناني كه در اين تاريكي ايستادند و چه دلگرم كننده ايستادند. ديگر چنته ها را در اين بازي ها آنقدر شناخته ايم كه در يابيم چه كس به شوق ايران و نگران از سوخته شدن نسل جوانش كلام و قلمش را به ميدان آورده. هر چند مشتي غلوماني بيگانه به هر ترفند ممكن بر عصاي پوسيده قدرت ولي فقيه و عصاهاي نوساز با مصالح نويني كه نه تنها ضد ضربه باشند كه چماق مدرنشان در سركوب هر دگر انديشي بكار افتد، به فكر چرخشي ظاهري در قدرتند. اين البته خوشايند مذاق خو گرفته به تملق است. مي توانيم آري مي توانيم به اين بيدادها پايان دهيم، اگر همانطور كه بايست دست درازي هزار و يك چهره ها را نشان دهيم و حضور آگاهانه مان را پر رنگ تر نموده، با گذشتن از اين جماعت در هر دو لباس، در خيابانها، كوي و برزنها آزادي را به صحنه كشانيم. ما هستيم چون مي دانيم كه هستيم چه بر ما رفته است و چه بر ما مي خواهند رقم بزنند.1
اين هم مطلب " مشتي غلوم لعنتي" كه به تاريخ اردي بهشت هزار و سيصد و پنجاه و هشت چاپ گرديد. از كتاب"در آستين مرقع"سعيدي سيرجاني:1
در ميان هم ولايتي هاي مخلص آنان كه قلة رفيع چهل سالگي را پشت سر گذاشته و در سراشيب عبرت خيز حيات افتاده اند، عموما با نام پرآوازة " مشتي غلوم لعنتي" آشنايند.1
اين مشتي غلوم لعنتي از آن مخلوقات سربزير پر تحمل آرامي بود كه هر چند گاه يك بار، جوش جنون بر وجودشان مسلط مي شود و به حركاتي دست مي زنند كه بكلي نا منتظر و بي سابقه است. مشتي ما هم سيصد و پنجاه و پنج روز سال را با چنان آرامشي پشت پاتيل مغازة قنادي سپري مي كرد كه زبانزد همگان و مايه بخش شيطنت و وسيله تفريح و تمسخر بچه هاي بازار بود. مرد شريف و بي آزار چهل سال متوالي در پست ثابت و بلامنازع " شاگرد قنادي" خدمت كرده بود، بي آنكه لحظه اي از يكنواختي كارش دستخوش ملال شود، يا از گراني بار معيشت نقش گلايه اي بر چهره چروكيده اش بنشيند.1
در مقابل اين سيصد و پنجاه و پنج روز كار يكنواخت و آرامش حيرت انگيز، سالي ده روز مشتي غلوم به تعبير مردم ديوانه آب و آتشي مي شد و به عقيده خودش ديوانه " عشق حسيني" و همه عقده هاي فروخورده يكساله را در اين ده روز عاشورا بيرون مي ريخت.1
در شهرك دور افتاده ما ، سيرجان، هميشه و در همه فصول سال مجالس عزاداري سرور آزادگان برپاست. اما در ماه هاي محرم و صفر قيافه شهر بكلي عوض مي شود و از هر گوشه آن بانگ نوحه سرايي چاووشان حسيني به عيوق مي رسد، از بامداداني كه تفاوت نكند ليل و نهار تا ساعتي بعد از نيمه شب. نيازي به گفتن نيست كه عزاداري هاي ده روز اول محرم شكوه ديگري دارد. مردم همه كار و زندگي خود را رها مي كنند و به مجالس روضه خواني رو مي آورند، و همين " دهة عاشورا" دوران جوش و غليان و خودنمايي مشدي غلوم لعنتي است. اين عبارات را بهتر بود با فعل ماضي مي نوشتم؛ زيرا آنچه عرض كردم مربوط به دستكم سي سال پيش است. در طول سالهاي اخير چون از شهر و ديار خود آواره بوده ام نمي دانم آن مجالس باشكوه عزاداري هنوز داير است يا سليقة مردم زمانه ديگرگون شده است و گرفتاريهاي زندگي مجالي باقي نگذاشته تا مردم به ياد آخرت باشند و توشة راهي تدارك بينند.1
باري، مشدي غلوم ما، در اين ده روز يكپارچه آتش مي شد. چهل پنجاه نفري پچه يتيمهاي پابرهنه و بي كس و كار شهر را جمع مي كرد، مقداري كاه گل بر فرق آنها مي ماليد و خودش هم پيراهن عربي بلند سياهي مي پوشيد و شمشير زنگ خورده اي كه مرده ريگ نياكان احتمالا شبيه خوانش بود، در دست مي گرفت و به اتفاق بچه ها، پيشاپيش دسته سينه زنان راه مي افتاد و در مجالس سوكواري هنرنمايي مي كرد.1
با شكوه ترين مجلس عزاداري در دهة اول محرم اختصاص به يكي از اعيان شهر داشت كه از حوالي ساعت هشت صبح مراسم روضه خوانه در حياط وسيع خانة وقفي او شروع مي شد و تا يكساعتي از ظهر گذشته ادامه مي يافت.1
تقريبا همه جمعيت ده دوازه هزار نفري سيرجان در اين مجلس جمع مي شدند و اغلب از ساعتهاي نخستين بامداد به آنجا مي رفتند تا جايي مناسب تر دست و پا كنند كه مشرف بر مجلس باشد و بتوانند هنگام ورود دسته هاي سينه زني و زنجير زني، با تماشاي حسابي مراسم هم سير و سياحتي كرده باشند و هم ثواب آخرتي اندوخته.1
اگرچه در سه چهار ساعت اول مجلس، عده اي روضه خوان به منبر مي رفتند و _ چون هنوز ولايت ما قدم به عصر صنعت نگذاشته و استفاده از وسايل صوتي و ميكروفن و بلندگو معمول نشده بود_ با صداي لرزان و بي رمق خود زمزمه اي مي كردند. اما گوش كسي بدهكار آنان نبود و همه تلاشها و سحرخيزيها مصروف اين بود كه در حوالي ظهر با شنيدن نعرة مشتي غلوم، همه اهل مجلس از جا برخيزند و براي ورود دسته سينه زنان، كوچه بدهند و مراسم را تماشا كنند.1
مشتي غلوم نازنين ما پيشرو دسته بود و از دو كوچه مانده به محل روضه خواني با فريادي كه در هر ازدحامي شنيده مي شد، حركت دسته را اعلام مي كرد. براستي گلبانگ رساي مشتي غلوم نازنين بي شباهت به صور كذايي اسرافيل نبود؛ چه، جمعيت چند هزار نفري با شنيدن نخستين نعرة او كه " هاي مردم! بر يزيد لعنت"، سراسيمه از جا بر مي جستند و به انتظار ورود دسته، راه مي دادند و با ظاهر شدن قيافة كاه گل مالي شدة مشتي غلوم و شمشير آهيخته اش در آستانة دالان خانه، و با شنيدن شعارهايي كه عموما با كلمة " لعنت" ختم مي شد، يكصدا جواب مي دادند" بيش باد و كم مباد". ( ظاهرا فلسفه صفت " لعنتي" را دريافتيد كه به معني "لعنت كننده " است نه " ملعون").1
داستاني كه بدنبال اين مقدمه مفصل مي خواهم به عرضتان برسانم مربوط به سي سال پيش است و شرح صحنه اي است كه شخصا ناظر بوده ام.1
روز عاشوراي سي سال پيش، من هم جزو انبوه عزاداران حسيني به خانة مرحوم حاجي رشيد رفته بودم و جايي كه به مدد دوستان و عنايت صاحب خانه نصيبم شده بود سكوي درگاه اطاقي بود مشرف بر حياط خانه و درست كنار منبر واعظ؛ يعني همان نقطه اي كه معمولا هنرنمايي سينه زنان و رجز خواني شبيه گردانان به اوج مي رسد.1
مجلس باشكوهي بود. صداي ضعيف آخوند روضه خوان در امواج سر و صداهاي گوناگون جمعيتي چند هزار نفري به گوش كسي نمي رسيد . سمفوني پر هياهوي مجلس با همكاري دسته جمعي عزاداران اجرا مي شد و گوشهاي حساس براحتي مي توانستند سهم هر يك از گروه هاي شركت كننده را مشخص كنند: دسته اي كه صلوات مي فرستادند، زناني كه بر سر و سينه مي كوبيدند و " حسين حسين" مي زدند، مرداني كه براي تصاحب جايي بهتر به جر و بحث و احيانا كتك كاري مشغول بودند، مادراني كه با بچه هاي فضولشان كلنجار مي رفتند، شيرخوارگاني كه از ازدحام و گرما به جان آمده بودند و جيغ مي كشيدند، سقاهايي كه با لگدمال كردن مردم و نعرة" بنوش به ياد حسين" انبان توشة راه آخرتشان را پر مي كردند. خادماني كه با رها كردن سيني چاي و صداي شكستن استكانها بر تنوع سمفوني اصوات مي افزودند.1
چند دقيقه اي از ظهر گذشته بود كه گلبانگ فرياد مشتي غلوم لعنتي در فضاي لبريز از صداي مجلس پيچيد و يكباره جمعيت چند هزار نفري از جا جستند و با انواع جيغ ها و فريادها بر سر و كول يكديگر پريدند.نعرة بر " يزيد لعنت" مشتي غلوم نزديك شدن دسته را اعلام كرده بود، و خلايق ضمن فشار آوردن بر هم و باز كردن راهي براي عبور سينه زنان مي كوشيدند با استفاده از قانون هميشه رايج جنگل موقعيت بهتري براي تماشا بدست آرند.1
لحظه اي بعد صداي زنجير سينه زنان و طنين طبلها و نفير شيپورها و شيهة اسبانو نعرة اشتران در فضا پيچيد، و در پي آن از مشرق دالان دراز خانه، خورشيد جمال مشتي غلوم طلوع كرد، با پيراهن بلند سياهش، با كاكل آشفته و فرق كاهگل اندودش، با دهان كف آلود و چشمان خون گرفته اش، با شمشير بر آسمان افراخته اش، و با انبوه بچه هاي شيون كش ملتزم ركابش.1
مشتي غلوم امروزي اندك شباهتي با مشتي غلوم ده روز پيش نداشت. شور ايمان و جوش عزا و شكوه مراسم به او قدرتي بيش ازجثه و طبيعتش بخشيده بود. اتم شكافته و الكترون رها شده اي بود كه حضورش لرزه در زمين و زمان مي افكند. گويي از عظمت مقام موقتي خويش با خبر است و مي داند كه روز حكومت بلامنازع او فرارسيده است و در شرايط حاضر، هزاران نفر مردمي با فرياد " بيش باد" خود او را همراهي مي كنند كه در روزهاي معمولي به زحمت جواب سلامش را مي داده اند.1
باري جناب مشتي غلوم پيشاپيش دسته سينه زنان، با شور و خروش قدم در حياط مجلس نهاد و شمشيرش را در هوا تكاني داد و با همه وجودش فرياد زد: " هاي مردم بر يزيد لعنت" و جمعيت سودازدة ده هزار نفري همصدا خروشيدند كه " بيش باد و كم مباد". قدم ديگر را برداشت و تكاني ديگر به شمشيرش داد و فرياد زد " هاي مردم، بر شمر لعنت!" و صداي هماهنگ خلايق اوج گرفته كه " بيش باد و كم مباد" اكنون دسته موزيك وارد حياط شده و صداي طبل ها و نفير شيپورها غلغله اي در مجلس عزا افكنده بود. مشتي غلوم كه هيبت جلسه و همصدايي مردم، سرمست شور و هيجانش كرده بود به نعره كشي خود ادامه داد كه " هاي مردم، بر ابن زياد لعنت!" و مردم كه ديگر در ازدحام بي سابقه و وهيجان احساسات بدشواري عبارات او را مي شنيدند تاييدش كردند كه " بيش با د و كم مباد!".1
مشتي غلوم همچنان لعنت كنان به وسط مجلس و نزديك منبر رسيد، و من كه از نزديك مي توانستم شور و هيجان او را ببينم و صدايش را _ كه ديگر تا حدودي نامفهوم شده بود_ بشنوم، نگران اين بودم كه مبادا مرد عزيز از شدت هيجان و جوش و خروش سكته كند، كه شنيدم با فريادي از هميشه رساتر مي گويد" هاي مردم، بر پدرتان لعنت!" از اين شعار يكه خوردم ونگران عكس العمل خلايق شدم كه فرياد " بيش باد و كم مباد" مردم از نگراني نجاتم داد. مشتي غلوم قدمي ديگر پيش نهاد و فرياد زد" هاي مردم، بر جد و آبادتان لعنت!" و مردم باز هم يكصدا تاييدش كردند كه " بيش باد و كم مباد!".1
پيرمرد ظريف و عارفي كه در كنار من ايستاده بود، با اشارت و لبخندي، حيرت مرا برطرف كرد و سر در گوشم گذاشت كه: " نگران مباش، مشتي غلوم هر سال همين وضع را دارد، مردم هم وقتي به جوش مي آيند توجهي به مفهوم لعنت هاي او ندارند، هر چه بگويد تاييدش مي كنند".1
نمي دانم چرا بعد از سي سال، اين صحنة به فراموشي گراييده، بر صفحة خاطر من جان گرفته است. آيا بين شعارهاي ميوه چينان انقلاب و لعنت هاي مشتي غلوم شباهتي است؟ آيا مردان محترم و پيشتازي كه يكباره منكر همة گذشته هاي ملت ما شده اند و روز و شب سوابق دو هزار و پانصد سال بدبختي و بي غيرتي اجدادمان را به رخمان مي كشند و ما هم با تكرار شعارها يكصدا تاييدشان مي كنيم ، چنان دستخوش شور و هيجان شده اند كه مجالي براي تامل ندارند؟ . آيا بزرگواراني كه فرهنگ گذشته ما را يكسره محكوم مي كنند و داغ باطله استعماري و انحرافي بر آن مي زنند، آن هم نه گذشته مربوط به ده بيست سال اخير، بلكه گذشته دو هزار و پانصد ساله را، مي فهمند چه مي گويند، يا سيل انقلاب سد تعقل را بكلي درهم شكسته است؟.1
همه حيثيت ما ملت ايران در جهان آشفته سامان امروز منحصر به عظمت فرهنگمان بود و بس. حرمتي كه جهانيان براي ايراني قايل بودند و امتيازي كه بين او و بعض ملت هاي همسايه و هم اقليم اش مي گذاشتند به فيض گذشته باشكوه و فرهنگ پربارش بود و بس. اكنون با چه جراتي و به چه نيتي همه يكصدا شده ايم و يكدست كه با نفي سوابق تاريخي مان تيشه به ريشة خود بزنيم و خط بطلان بكشيم بر آنچه داريم و بسياري از نودولتان جهان ندارند و آرزويش را دارند.1
آنان كه گذشته ايراني را بدون تعيين حدي و زماني، يكسره محكوم مي كنند و طاغوتي مي دانند، آيا دانسته مي خواهند رابطه ما را با تاريخ و فرهنگ غرور آفرين مان قطع كنند و همه اركان هويت ملي ما را درهم بشكنند، يا غلبه احساسات بدين رهگذار خطرناكشان كشانده است؟ سعدي و فردوسي و حافظ چه گناهي كرده اند كه مي خواهيم نامشان را از ورق هستي بزداييم؟ زبان فارسي و فرهنگ خيره كننده اش چه ننگي بر دامن حيثيت ما بسته است كه يكباره طردش كرده ايم و همه زمامدارانمان از بيخ و بن مريد يعرب بن قحطان شده اند و همه مرزنشينانمان از فارسي گويي تبري مي كنند؟ ملت ايران بر فساد و استبداد آريامهري طغيان كرده است يا به كين نژاد و مليت و فرهنگ خويش كمر بسته است؟
عبارت " طاغوت دو هزار و پانصد ساله" كه ورد زبان مسوولان و مسند نشينان مملكت شده، چه مفهومي دارد؟ يعني دو هزار و پانصد سال اجداد ما احمق بودند و توسري خوردند و عقلشان نرسيد كه بساط سلطنت را برچينند، و اين ماييم كه به حماقت و بي همتي دو هزار و پانصد ساله آنان خاتمه داده ايم؟
در بين زمامداران گذشته فريدون داشته ايم. ضحاك هم بوده است، شاه عباس داشته ايم، شاه سلطان حسين هم بوده است. نياكان ما هم هر وقت بيداد و فساد پادشاهي جانشان را بر لب آورده، با همين قدرت و صلابتي قيام كرده اند كه من و شما كرده ايم. مگر داستان كاوه آهنگر اشارتي بدين قيام توده هاي ستم رسيده نيست؟ مگر ده ها پادشاهي كه نه تنها تاج و تخت كه سر و جان خود را به كيفر ستم داده اند، نموداري از بيداري ملت ما نيست؟. چرا بر سر شاخ نشسته ايم و بن مي بريم؟ چرا تيشه بر ريشة اصالت و مليت خود مي زنيم. عجب است. به سرزنش نياكانمان كمر بسته ايم كه چرا هفتصد سال پيش رژيم سلطنتي را به جمهوري تبديل نكردند. در آن عهد و زمان در كجاي دنيا مفهوم ملت و حكومت ملي مصداقي داشت كه در ايران داشته باشد؟ ملت ايران هم، چون هر ملت بيدار و زنده اي، هميشه نيك و بد زمامدارانش را سنجيده است و هر وقت كاسه صبرش از بيداد ستمگران لبريز شده به مقاومت و طغيان برخاسته؛ منتها اين طغيانهاي نجات بخش گاهي بصورت قيام ملي و عمومي ظاهر شده است و گاه به همت سرداران فداكار و زماني در نقاب طبيبان و ملازمان درباري.1
مگر قيام ملت ستم زده، محمد علي شاه را از تخت فرعوني اش فرو نكشيد؟ مگر رشادت يعقوب ليث لرزه در اركان خلافت عباسي نيانداخت؟ مگر سرداران و نزديكان نادر سر ماجراجوي انباشته از جنون قدرت او را بر سينه اش ننهادند؟
يقين داشته باشيد اگر سلطنت محمدرضا شاه هم از آغاز به همان فساد و استبدادي بود كه در ساليان اخير، سالها پيش از اين خشم و نفرت مردم دربدرش كرده بود.1
................................................................................................................
___________________________________________________
چه اصراري است كه ما را از گذشته تاريخي مان جدا كنند؟ ايران ايران است و ايراني هم ايراني خواهد بود. تا روزي كه مرزها وجود دارد و ملت ها، ما نيز به علايق ملي خود دلبسته ايم.1
فعلا همه در جوش و خروش انقلابيم. عقده ها و نفرت هايي كه در طول سالهاي آريامهري در جان و دل ملت انباشته است، چون سيل خروشاني به حركت آمده و همه چيز را در هم مي شكند،1
هر چه امروز بريزم، شكنم، تاوان نيست
هر چه امروز بگويم، بكنم، معذورم
جاي دريغ و تاسف بسيار است اگر اين سيل بنيان كن به جاي درهم ريختن اركان فساد و استبداد و جهالت، لطمه اي بر اساس مليت و فرهنگ ما وارد آورد. در خانه اگر كس است يك حرف بس است.1