امير سپهر
حزب ميهن
نگاهی گذرا به بحث روشنفکری
در کشوری انباشته از روشنفکر هرگز انقلابی تئوکراتيک صورت نمی گيرد
بحث برسر روشنفكر و اين كه اوداراي چه مشخصاتي است وموئلفه هاي روشنفكري كدام هستند ازدير باز در ميان ما ايرانيان وجود داشته است. از مطالعه انبوه كتابها و مطالبي كه تا كنون دراين زمينه به رشته تحرير در آمده ، ميتوان بدين نتيجه رسيد كه متاسفانه تا بحال هيچيك ازآنها نتوانسته اند به اينهمه سئوالات و ابهاماتي كه در مورد روشنفكر در جامعه ما وجود داشته پاسخهاي روشني را ارايه دهند. دليل اين مسئله نيز بسيار روشن است، زيرا بيشترين مطالب در مورد اين مقوله ونقد روشنفكري بوسيله كساني در ايران نگاشته شده كه نه تنها خود روشنفكر نبودند ، بلكه هيچ درك درستي هم ازاين مقوله اجتماعي نداشتند. ازاينروي در كشور ما همچنان ناروشنيهاي بسياري در اين مورد وجود دارد كه اصولاً روشنفكركيست ، چه مسئوليتهايي دارد، و اينكه آياهر رهبر سياسي و يا كتابنويس وشاعري را ميتوان بصرف چاپ چند مطلب آشفته وشعربي سروته روشنفكر دانست ياخير؟
آنچه بيشترين ايرانيان، بويژه قشر كتابخوان ما را د چار ترديد واشتباه ساخته ، همين ندانستن تفاوت ميان روشنفكر وافراد کم دانش و شهرت طلبي است كه از سر عقده گشايی دست به انتشار چند مطلب بي محتوازده اند. افراد يكه نه تنها خود بغلط خويشتن را فرهيخته ميانگارند بلكه اندک مردم اهل مطالعه ما را نيز به اشتباه افكنده اند. بطوريكه بسياري از افراد کتابخوان در ايران ، هركسي كه قلمي بدست گرفته و چند شعر لوس يا مطلب بي محتوا بروي كاغذ آورده را به خطا جزو روشنفكران و نخبگان فکری جامعه بحساب مياورند
در نتيجه تضاد بسيار بزرگ ميان مسائل جامعه ايران و هئيت حاكمه آن وعد م تنا سب آن با اين انبوه فرهيختگان و خردمندان در واقع بنوعي محصول همين درك نا صحيح از جايگاه اجتماع ما درطبقه بندي جامعه شناسي و پايگاه ارزشي قشر با سواد ما در سلسله مراتب روشنفكري است. بنابراين بدون كالبد شكافي اجتماعي هرگز نميتوان پاسخ مناسبي براي اين سئوال يافت ، كه چگونه ممكن است كشوري بزرگ و کهنسال مانند ايران آنهم با داشتن اينهمه اد يب وروشنفكر و فرهيخته داراي اينچنين نظامي سياسي باشد كه حتا اگرشش قرن پيش هم درعقب مانده ترين كشور دنيا مستقر ميگرديد بازهم برای آن زمان انسان ستيز و واپسگرا محسوب ميشد ؟
برای يک بار هم که شده حق است که هر ايرانی از خود سئوال کند که آخر اينهمه اديب و دانشمند و فرهيخته كجا و ولايت فقيه وسنگسار و قطع عضو كجا ؟ براستي ، روشنفكران جامعه ما چه كساني هستند ؟ چگونه امكان دارد در سرزميني كه تئوريسين سياسي و متفكر و دانشمند و پژوهشگر از در و ديوارش ميريزد ، انسانها را تا سينه در خاك فروكرده وبا پرتاب سنگ برسر و رويش به وحشيانه ترين شکل ممکن عذاب كش نمايند ؟ آنهم فقط بدليل پاسخگويی به طبيعی ترين نياز انسانی و يا تن فروشی برای سير کردن شکم در يک جامعه ای کاملآ نابرابر و سراپا دزدی و بيعدالتی ! جواب اين معما كجاست واين بلا را چه كساني بر سر كشوري نازل كردند كه انباشته از متفكر و دانشمند و اديب و خطيب است ؟ آيا كار دشمنان ما بود ؟
اگر اينگونه بود پس اين زعماي قوم، يعني اينهمه روشنفكر و متفكر ما كجا تشريف داشتند كه مردم را آگاه سازند و نگذارند اين بلا برسرشان نازل گردد ؟ آيا اين يك بازي نفتي بود ؟ اگر چنين بود، چگونه است كه در ونزوئلا و كويت ، آمريكا ونروژ، و حتی عربستان سعودي و قطرودبي و ابوذبي و شارجه ... كه همگي هم نفت دارند از اين اتفاقات نميافتاد ؟ كار دول غربي بود كه در كنفرانس گوادالوپ طرح آنرا ريختند ؟ پس اين روشنفكران ما كجا بودند كه مردم را هشياري دهند ؟ اين چگونه روشنفكري است كه از فرط ناداني مجري بي اجر ومزد چنين نقشه هاي استعماري در سرزمين خود ميشود و چرا از اينگونه طرح ها فقط براي كشور ما ريخته ميشود ، آيا دولتهاي سلطه جو قادر هستند بدون مهيا بودن پيش زمينه هاي عملي در داخل كشوري ، طرح و نقشه اي براي ان كشور بريزند و پياده كنند ؟ زمينه اجراي اينچنين نقشه هاي شومي را دركشور ما چه كساني بوجود آوردند و مياورند ؟ بجای پرداختن به پاسخ اين معضلات موجود و علل آن فقط بايد روشن سازيم كه روشنفكر يعني چه و چه كساني را ميتوان روشنفكر خواند ؟ زيرا که پاسخ تمامی اين ابهامات و پرسش ها در همين شناخت است
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
( Intellectual )
( The Enlightenmen )
روشنفكر و روشنگری
روشنفكر ، ايدئولوژی و مسئوليت
شايد هيچ كلماتي براي سرآغاز اين بحث زيباتراز جمله ی معروف پل والري نباشد كه گفت ( باورنداشتن براي روشنفكر امری طبيعي است ) اشاره وي درجمله مزبوردر واقع به عقل انتقادی است كه در كنار عقل ابزاری ، دوموئلفه ويا شناسه اصلي يك روشنفكر از يك فرد عادی است
زيرا همين عقل انتقادي منبعث از اصل تشكيك ، يعني كشيدن هرامري را به نقد ومحك زدن آنها با انديشه انتقادي ، سـنگ بناي تمامي كوشش انسان آگـاه و مسئول در راه نيل به وارستگي و بيرون كشيدن همنوع خود از زندان هرگـونه تقدس و تعبد است. بكلامي ساده تر، روشنفكرآدمي ، نه تنها شخصاً ازهر گونه مذهب و ايدئولژي آزاد است ، بلكه رسالت اصلي خود را دربيداري نوع انسان از هرگونه جزم انديشي ونجات وي از اسارت مي يابد
ازهمين مختصر اين نتيجه را بگيرم كه هيچ ايد ئولـوگ و رهبر سياسي را نميتوان و نبا يستي در زمـره روشنفكران جـامعه بحساب آ ورد. زيرا وي به هرميزان ازآگاهي هم كه دست يافته باشد از خرد ودانش خود درترويج ايده اي سود خواهـد برد كه خود نيز در آن به اسارت گرفته شده است. اين امراما نميبايستي اينگونه تعبير شود كه تمام رهبران سياسي وايدئولوگ ها انسانهايي نا آگاهي هستند ، خير اينـگونه نيست. يك ايدئولوگ ميتواند در آنچه بدان اعتقاد دارد به درجه پيامبري نيز دست يابد ، ليكن در نهـايت ، چون شخصا آزاد نيست و رسالت اصلي خويش را به كشيدن ديگران به چهارچوب وقفس تنگ يك باور( مذهب = ايد ئولژي ) قرار داده ، در بهترين تعريف يك رسول ومروج مؤمن است نه يك روشنفكر بمعناي اخص كلمه. او، خردمند و پير پيروان ايدئولوژي عشيره فكري خود است نه يك روشنفكر
از اينروست كه در تمامي محافل آكا د ميك جـهان وقتي نامي از اينگونه متفكرين بميان مي آيد هميشه با يك پسوند همراه ميشود. مثلاً نام ژان پل سارتر هميشه با ماركسيسم همراه است و وي را روشنفكر ماركسيست خطاب ميكنند. حتا لنين هم كه يك متـفكرو رهبر سياسي بود نامش هميشه با اين پسوند همراه است. هنـرمند نيز چنين است. گرچه آندره مالرو، نويسنده بزرگ و اخلاق گراي فرانسه ، درابتدا ، مبارزه را در تمامي اشكال آن ، از حوزه هنر وخلق زيبايي تفكيك نميكرد وبراين باور بود كه هرپيكار ومبارزه اخـلاقي در حيطه ي تاريخي به مثابه كندوكاوي براي كشف زيبايهاست ، ليكن وقتي همين نويسنده در دهه شصت به وزارت فرهنگ كشورش رسيده و در درون قدرت با چهره بي نقاب سياست برخورد نمود، تغيير عقيده داده و معترضانه اظهار داشت كه (دليل وجودي دولت فرمان دادن به هنر نيست ، بلكه خد مت به آن است) بنا براين مراد ما ازهنر، همان مفهوم هنر درخدمت روشنگري است ، هنري كه بيرون از حوزه توجيه يا كسب قدرت است
هنرمندي رها كه قادراست با آفرينشهاي هنري هرچيزي را زيرسوال برده و به نقد بكشد، يك هنرمند روشنفكر است. اما ارزش وعيار كار و همينطور ميزان توفيق وي به ميزان آگاهيش از مقولا ت اجتماعي و چيرگي ذهن وانگشتانش بستگي خواهد داشت. وقتي هنرمندي به مذهب وايدئولژي يا قدرت روي ميآورد، خود را از مقام يك هنرمند روشنفكر به درجه يك صنعـتگر حرفه اي تنزل داده است. نقاشي كه در گالري خود از چهره ي مشتريانش پرتره تهيه ميكنند ، هيچ رسالتي براي خود قائل نيست جز جـلب رضايت مشتريانش. توجه او بيش ازآنـكه به واقعيت خطوط چهره مشتري خود باشد ، معـطوف به خوشامد اوست. چنانچه درميانه كار متوجه عـدم رضايت مشتري خود از بيني بزرگش باشد ، بيگمان با كمك سايه هايي آنرا قلمي وخوش فرم نقاشي خواهد كرد. چنين است كاريك هنرمند وروشنفكر سياسي ويا مذهبي. تفاوت ميان يك روشنفكر رها و يك روشنفكر معتقد ، فرقي است كه بين نقد و توجيه وجود دارد. اگراولي هر چيزي حتا خود نقد را هم قابل نقد ميداند و درايت خود را بخدمت روشن نمودن واقعيت پديده هاي اجتماعي در آورده ، درعوض دومي از تمام قابليت هاي خود در راه اثبات آن چيزي سود ميبرد كه خود آنرا واقعيت ناب ميپندارد
او اگر نظري را هم به نقد ميكشد براي كوبيدن و تضعيف آن به نفع اعتقادات خويشتن است نه رسيدن به واقعيت آن نظر. او بخيال خود به حقيقت مطلق دست پيدا كـرده ، از اينروي تنها وظيفه اي كه ميشناسد تبليغ و ترويـج آ نست. اگر درگفتگويي هم شركت ميكند نه به منظور تبادل نظر و باز نگهداشتن باب گفتگو ، بلكه براي دفاع از نظريات خودي و منطقي و مقبول جلوه دادن آنهاست. در واقع ، او با پيش فرضها و باورهاي مطلق خود مي آيد كه بديگران بياموزد. از نظروي ديگران هستند كه در اسارت وگمراهي گير افتاده اند. او بر اين باور است كه چون ديگران ، يا به ذعم وي افراد نا آگاه قادر به تشخيص خير و صلاح خود نيستند ، به هر وسيله اي كه شده بايد آنانرا وارهانيد و براه عافيت هدايت كرد. اگر از طريق اخلاقي ميسر نگرديد ، حتا با توسل به دروغ و وعده هاي فريبنده. چنانچه مانع و رادعي هم برسر راه نجات اين بينوايان گمراه وجود داشته باشد بايد آنرا از سر راه برداشت
به گمان وي چون هد ف ، هدفي بسيار بزرگ و متعالي است ، لذا هر نيرويي هم كه مانع از اينكار گردد خائن و ضد انقلاب ويا كافر و مرتد است وميتوان حتا او را كشت. اگر ميشود با كشتن چند موجود خائن كـه هيچ كاري جز گمراه كردن ديگران ندارند هزاران انسان گـمراه را به رستگاري و سعادت رسانيد ، بايد اينكا ر را انجام داد. از همينجاست كه آن اصـل مشترك ضـد اخـلاقي و آزادي كش چـپ هاي راديكال و مذهبيون و بطوركلي مطلق انديشان ( هدف وسيله را توجيه ميكند ) بصورت امري انساني و اخلاقي درمي آيد و روشنفكران معتقد به كمونيسم استالينيستي و اسلام ناب محمدي و نژاد آريا تمام جناياتي را كـه براي رسيدن به غايت مطلوب يا آرمانشهر( ديكتاتوري پرولتاريا = حكومت مستضعفين = فرمانروايي آريا ) صورت ميگيرد بحق دانسته واز جنايتكاران بزرگي مانند ژوسف استالين ، روح الله خميني و آدولف هيتلر، بت وقهرمان ميسازند و قربانيان جنايات آنها را افراد كثيفي ميدانند كه چون كاري جزخدمت به امپرياليسم = استكبار جهاني و جلوگيري از استقرار عدالت نميكردند بايد كشته ميشدند
زمانيكه تانكهاي اتحاد جماهير شوروي دراوج قدرت آنكشور براي سركوب آزاديخواهان مجارستان وارد آنكشور تحت سلطه شده و خيابانهاي بوداپست را با خون كارگران و زحمتكشان مجاررنگين كردند ، نه تنها صداي هيچ اعتراضي ازآنهمه روشنفكر ماركسيست شنيده نشد ، بلكه بسياري ازآن روشنفكران ظاهراً اومانيست كه شعار انساندوستيشان حتا گوش فلك را كركرده بود، عمل غيرانساني شوروي را ستوده وبراي دفاع ازكيان كمونيسم جهاني به توجيه آن آزادي كشي مبادرت ورزيدند. يعني همان خيل عظيم روشنفكراني كه دخالت آمريكا در ويتنام را ننگي براي بشريت ميدانستند ، آنجا كه پاي ايدئولژي كمونيسم بميان كشيده شد ، يا خود را بناداني و كري و كوري زده و سكوت اختيار كردند و يا بيشرمانه مدافع كشتار مجارها وچك ها و افغان ها بد ست كمونيستها شدند
پابلو نرودا ، بزرگترين شاعرماركسيست آن دوران كه براي نسل ما سمبل انساندوستي و دفاع از محرومان وزحمتكشان بود ، و شبانه روز براي قربانيان امپرياليسم درجهان اشك ميريخت وبراي كشته شدگان فلسطيني در دير ياسين و تل زعتر شعر ميسرود ، در گرماگرم بخاك و خون غلطيدن مجارها بدست سربازان ارتش سرخ ، آب سردي بر سرهمگان ريخت وبا كمال وقاحت اعلام داشت كه ( اين اختلاف دو برادر است كه به كسي مربوط نميشود.برادر كوچك كمي سركشي كرده وبرادر بزرگ قصد تنبيه وي را دارد). شايد در اينجا بيراه نباشد كه به گفته زيبايي ازخانم پوران فـرخـزاد در مصاحبه وي با پيام فضلي نژاد اشاره كنيم كه اظهار داشت ( درنظام كمونيستي شوروي ، قول (غول) هاي قرن نوزدهم همچون داستايوفسكي و... نابود شدند وروسيه ديگر نتوانست مفاخري چون آنهابه جهان عرضه كند ) خانم فرخزاد در مورد خود ميگويد: ( شخصاً نميتوانم تابع هيچ ايدئولوژي باشم ، انساني كه وارد زندان هرنوع ايدئولوژي اي شود، زندگي اش خاتمه يافته است ) كه البته منظور وي از زندگي در اينجا آزادي ، تعهد و خلاقيت است
بنابرآنچه كه به اختصاراشاره گرديد ، توجه ميكنيم كه ايدئولژي نه در خدمت روشنگري بلكه نقطه مقابل آنست. وظيفه روشنفكر تدوين ايدئولژي وجابجايي باورها وايجاد نرم ها و قيود جديد نيست. روشنفكر نبايد جامعه خود را از قفسي خارج ساخته و به قفس ديگري انتقال دهد. قفس جديد روشنفكر ايدئولوگ هر وسعت و فضايي هم كه براي پرواز و تحرك دا شته باشد ، اگر هزاران بار هم بزرگتر باشد ، بازهم در نهايت محبسي بيش نخواهد بود. روشنقكركسي است كه تلاش ميكند جامعه را از شرهرقيد و بند واز پشت ميله هاي هر دگم و جزمي رهايي بخشد. روشنفكر گرچه با مذهب ميانه خوشي ندارد ، اما دشمني با آن را نيز تبليغ نكرده و جامعه را به طرف نفرت از مذهب هدايت نميكند. زيرا در پس همين نفرت هم يك جزم و انديشه مخرب ديگري رشد خواهد كرد كه اينبار قربانيان خود را از ميان مذهبي ها شكار خواهد كرد
كار روشنفكر، نقد وروشنگري ، برشمردن معايب افكارمطلق و برخورد با جزم گرايي است ، چه مطلق گرايي مذهبي وچه جزم گرايي ضد مذهبي ، چه تعصب ايدئولوژيكي وچه انديشه عناد و دشمني با ايدئولژي. به بياني ديگر، وظيفه يك روشنفكر بيش ازآنكه ايجاد تنش و به وجود آوردن نفرت باشد ، كمك به نهاد ينه شدن روحيه مدارا وتساهل ، هدايت جامعه به سمت كثرت گرايي( پلوراليسم فكري ) و بستر سازي براي جريان مداوم افكار نوين درجامعه است. دراين راستا او نه تنها خود را از آخرين پديده هاي فكري آگاه ميسازد ، بلكه نقش عامل انتقال دهنده ي اين فرآورده هاي جديد فكري را نيز بعهده ميگيرد. مسئوليت وي كوبيدن يا دفاع مطلق از اين ويا آن پديده اجتماعي و فكري نيست. او جريانات فكري ومسايل اجتماعي را به نقادي كشيده و سود و زيان آنها را براي جامعه روشن ميسازد. روشنفكربجاي مثلا دفاع صرف از نقد ديني ميبايد مدافع خود نقد باشد يعني ( نقد دركليت آن ). روشنفكر، آنگونه كه بعضي ها به غلط ميپندارند لزوما يك انسان سياسي و سياستمدارهم نيست
اگراغلب مشاهده ميشود كه نام روشنفكر و سياست درهم آميخته ميشود، به اين علت است كه وي بدليل آگاهي ومسئوليتي كه دارد نقد سياست و داوري از نهاد هاي سياسي را از حقوق طبيعي خود بحساب مياورد ، از اينروست كه وي با مقوله سياست مرتبط ميشود. روشنفكر درسياست لانه نميكند ، بلكه با آن برخوردي نقادانه ميكند. برخلاف تصورروشنفكران كمونيست و معتقد به سنت ماركسيستي ، كه توسل به خشونت و سلاح و انقلابيگري را براي رسيدن به عدالت و حقيقت وجدان ترويج كرده ورسالت روشنفكر را تا بحد يك تئوريسين صليبي و يا اسلامي بزيرميكشند ، كار روشنفكر مشروعيت بخشيدن به توحش و ترويج مخاصمه نيست. رسالت وي بعنوان وجدان بيدارجامعه ي مدني وجانبدار اصول روشنگري ومتعهد به اصل پلوراليسم ، هدايت جامعه به سمت و سويي است كه عاري ازهرگونه باوربه روح مطلق ) ، ( ضرورت تاريخي ) و يا ( وفاداري به رهبري ) است. تنها انديشه اي كه روشنفكربايد بطورقاطع از آن حمايت كند انديشه نقد است. اين انديشه كه هيچ انديشه اي درحال و آينده مطلق وجاودان نيست ، اين باور كه همه چيز ميتواند و بايد مورد شك و سوال و گفتگو قرار گيرد و اين اصل كه هيچ چيزي پيش از بحث و گفتگو وتحقيق جوابهايي از قبل تعيين شده وغير قابل تغيير ندارد
اما دوري از خشونت نبايد روشنفكر را به يك لاابالي بي تفاوت و فلسفه باف بي خطرمبدل كرده و يا وي را به يك مبلغ مذهبي شبيه سازد، خير. مبارزه با نابرابري و ستم از وظايف حتمي يك روشنفكراست. اما او حق ندارد كه خود را به خدمت طبقه ي خاصي در آورده و از ستمديدگان سابق ستمكاران جديدي بوجود آورد. روشنفكر به انتقام معتقد نبوده ، آنرا نيز شكلي از نابرابري ميداند. اوبايد با ذات نابرابري وستم در ستيز باشد. تجربه تاريخي بارها حقيقت اين امر را به اثبات رسانده كه هيچ تفكري ، ولو عالي ترين انديشه هاي انساني ، ره به عدالت كامل ومدينه فاضله نميبرند. او بايد متوجه اين نكته شده باشد كه جهان ما، جهان مفروضات است و تمامي انديشه ها نسبي هستند. وظيفه وي ايجاد و باز نگهداشتن فضا براي عرضه افكار بكر وامكان بالندگي اين تفكرات است. زيرا بقول پوپر ( حدسهاي نظري ازطريق تجربه است كه پيوسته محك زده ميشوند ). اشاره پوپردر اينجا به ايده ها و افكارمتنوع است كه وي بدرستي و آگاهي كامل از كاربرد واژه ها، اين انديشه هاي ايده آليستي وپيش فرضها را حدسهاي نظري مينامد
روشنفكري مانند او خوب ميدانست كه انديشه كامل چيزي نايافتني است ، پس، وظيفه بزرگ روشنفكر برداشت موانع و باز نگهداشتن جاده اي است كه رو به بالندگي و رشد ميرود. پوپر به خطاپذيري انسان واقف بود. او به نيكي ميدانست كه آنچه امروز كامل به نظر ميرسد ، فردا روز به فكري مندرس و قديمي مبدل خواهد شد. اوهمچنين به اين نكته نيز آگاه بود كه هيچ ايده واحدي وجود ندارد كه بتوان آنراحقيقت ازلي وابدي بحساب آورد. به همين دلايل بود كه او نيز همانند پريگوژين ( نوبل دار) در آرزوي ايجاد اتحادي ميان فلسفه وعلم جديد بود و قصد بوجود آوردن فلسفه اي علمي بود كه غايت مطلوب خود را نه برزايش ( بازهم سيستم جديد ) بلكه جستجوي حقيقت از طريق علمي قرار دهد، يعني تقارن به حقيقت از رهگذرانديشه منطقي و فلسفي. اوبا اپيستمولوژي خود تا حد زيادي هم در اين راه پيش رفت اما آرزوي بزرك وي براي شالوده ريزي فلسفه حقيقت يابي هرگز به تحقق نپيوست
چون صحبت ما از پوپراست شايد به ذ كرش بيارزد كه ملاي كوچك مغز و كم خردي بنام محمد تقي جعفري براي نشاندادن مثلا آگاهيش از فلسفه غرب ، پوپر را يك فيلسوف عقب مانده ميدانست. البته تنها جعفري نبود كه از اين غلطهاي زيادي ميكرد، ايراد تراشي به متفكرين بزرگ به قصد خودنمايي در سالهاي اخير بصورت يك اپيدمي خطرناك درآمده. دركشوري كه هررمال ومارگيري خود را متفكرو اديب ميداند و روشنفكرانش بدنبال يك روضه خوان راه ميافتند وانقلابي اسلامي براه مياندازند و ولايت فقيه بوجود ميآورند وچند نفر كمونيستش هنوزمرغدانيهاي نورآباد ممسني و ابرقو را آزاد نكرده فكر انقلاب ماركسيستي در جهان را در مخيله خود ميپرورانند اين قبيل كارها زياد هم دور از تعقل نيست ! ايكاش جغرافياي عقلمان با تاريخ زبانمان همخواني داشت و پيش ازاقدام به مطالعه ايدئولژي كمي اگولژي مي آموختيم
شايد اگرآن فلسفه به وجود ميآمد بشريت به چندي ازجوابهاي خود رسيده بود. اما افسوس كه اينچنين نشد. پوپرنظريات خود را در رد هرگونه موضع آمرانه و تقدس گرايي علمي در شعري از گزنفون پيدا كرده و آنرا عيناً مي اورد ( خدايان در آغازهمه چيز را بر ما آشكارنساختند ، ليكن با گذشت زمان ميتوان همه ي مجهولات را با جستجو بهتر آموخت ، حقيقت مطلق را اما هيچ كس ندانسته و در آينده نيز نخواهد دانست ... همه چيز بافته اي از حدسيات است ) اين بخش را با گفتاري از يك روشنفكرمدرن غربي آغاز كرديم وبا شرح زندگي يك روشنفكر مدرن تراما شرقي به پايان ميبريم . شرح زندكي ومبارزات درخشان روشنفكرمدرني كه براستي آبروي روشنفكري درمشرق زمين محسوب ميشود. از اينها گذشته، زمانيكه بحث برسر روشنفكري ، مسئوليت ، ترويج عدم خشونت و همينطور باور روشنفكر متعهد به نسبييت حقايق پيش مي آيد ، زهي بي مروتي و بي معرفتي خواهد بود كه نامي از مهاتما گاندي ، اين روح بزرگ بزرگترين دموكراسي جهان برده نشود. چرا كه گاندي را ميتوان يك روشنفكر به تمام معنا مدرن تلقي كرد
او بجاي آنكه افكاروايده هاي خود را حقيقت مسلم تصور و تبليغ كند ، همواره خود را جوينده حقيقت ميدانست. فقط همين نامگذاري ( داستان تجربه هاي من با حقيقت ) براي كتاب زندگيش بدرستي بيانگرعظمت روح اين روشنفكر مدرن باشد كه زندگي در نظر وي مفهومي جز نزديكي به حقيقت را نداشت. گاندي با سلامت نفسي كامل كه ويژه خود وي بود به نيكي به اين واقعيت ايمان داشت كه چون حقيقت امري مطلق نيست ، جوينده حقيقت كسي است كه با آگاهي كامل قدم در راهي ميـگذارد كه پاياني بر آن متصور نيست. پس گاندي از آغاز هم اين امر را روشن ميسازد كه حتا حقيقتي هم كه وي بدان نظر دوخته و در جستجوي آنست نسبي وناكامل است. با اين ذهنيت سالم بود كه او عقيده داشت هيچ كس نبايد آن چيزي را كه خود حقيقت مي پندارد بد يگري تحميل كند. شايد اين عقيده گاندي بي شباهت به جمله معروف رنه دكارت نباشد كه گفت ( هيچكس نميتواند مرا وادارد تا به نيكبختي مطابق ميل او تن در دهم ) دكارت هم عقيده داشت كه هر كس بايد اين حق را داشته باشد كه سعادت خويش را شخصا انتخاب كند
اگرآندره مالرو براين باور بود كه (حقيقت يك انسان قبل از هر چيز در آن چيزي نهفته است كه از ديگران پنهان ميكند ) گاندي نه تنها حقيقت انسانها را نسبي قلمداد ميكرد ، بلكه تجلي همين حقيقت نسبي را هم در ايجاد رابط با ديگري ميدانست. اوميگفت ( حقيقت نه در خود انسان به منزله فرد، بلكه در رابط اش با ديگري و در حرمت نهادن به حقيقت ديگري نهفته است ). گاندي بعكس روشنفكران ماركسيست هيچ اعتقادي به خشونت نداشت. درنظر بسياري از روشنفكراني كه از فلسفه هگل برداشتي ماركسيستي دارند عقيده بر اين مدارميچرخيد كه انتخاب خشونت يك انتخاب آگاهانه براي پيروزي سوسياليسم است. ازمنظر روشنفكران ماركسيستي همچون ژان پل سارتر، الكساندر كوژو و آراگون ، توسل به خشونت و خشم انقلابي برخاسته از غرائز وحشي وحيواني نبوده وعملي ضد اخلاقي و نكوهيد تلقي نميشود. اين طيف از روشنفكران كمونيست ، خود مبلغ خشونت بوده وتكيه بر سلاح و رويكرد به قهر را براي نيل به حقيقت وجدان عملي كاملا بجا و انساني دانسته وحتا آنرا ميستود ند
اما گاندي اينگونه نمي انديشيد. اگر روشنفكر نماياني همچون فرانتس فانون معلم و مراد علي شريعتي ( كشتن يك اروپايي زدن دو نشان بايك تير است ) را تشويق وستايش ميكردند ، درعوض مهاتما گاندي خشونت اروپائيان را ناشي از ترس آنها از مرگ و زوال ميدانست و با آنان اظهار همدردي كرده و حتا آنها را قابل ترحم ميدانست. گرچه پيش و پس از گاندي روشنفكران خردگراي بسياري به اعتدال اعـتـقاد داشته و روشنفكر را حافظ كليت خرد و ارزشها ميدانستند، ليكن از ميان تمامي آنها فقط آرمون ريمون به عقايد و انديشه هاي گاندي نزديكي داشت. او هم در كتاب معروف خود خيانت روشنفكران اعلام داشت كه ( نقش روشنفكرتغيير جهان نيست بلكه پايبندي به آرماني انسانيست كه حفظ آن براي ارزشهاي اخلاقي بشر بسيار ضروري است ). گاندي اعتقاد سخت داشت كه خشونت هرگز حقيقتي را به كرسي ننشانده است. اما بي اعتقادي وي به عدم خشونت هرگز به معناي تسليم در برابر زور نبود.از همين رو بود كه ميگفت موشي كه از خود دفاع نميكند ، نميتوان گفت عاري از خشونت است ، چون اجازه ميدهد كه گربه او را بخورد. او امتناع از مشاركت در بيعدالتي و مبارزه علني با قوانين ناعادلانه را اعمالي در نفي خشونت بحساب مي آورد و فائق آمدن انسان را بر ترس ازمرگ برنده ترين سلاح در برابر زورگويان ميدانست
با وجود آنكه گاندي سراسر زندگي خود را صرف دفاع از ارزشهاي اخلاقي ، عدالت و تعميم عشق و دوستي كرد، اما او را نميتوان يك انسان مذهبي دانست. زيرا گاندي هيچ مذهبي را تام و تمام قبول نداشت و بشدت انساندوست و انسانگرا بود ( من نميتوانم خداي را بيرون از انسان بيابم ) از حرفهاي مشهور گاندي بود. او ميگفت ( اگر معتقد بودم كه ميتوانم خداي را در غاري در هيمالايا پيدا كنم، بي درنگ بدانجا ميشتافتم. اما ميدانم كه خدا تنها و تنها در دل انسانها جاي دارد ) با جرات ميتوان گفت كه اگر گاندي كمي از تعهد روشنفكري خود دور مي افتاد و يا دچار غرور و لغزش شخصيتي ميشد و خويشتن را رسول خدا ميناميد ، ديني كه وي پايه گذاري ميكرد ، امروز از لحاظ تعداد پيروان اگر اولين نميبود ، بي شك دومين دين بزرگ جهان ميگرديد. زيرا با توجه صرف به جمعيت انبوه موطن گاندي كه حتا پس از بيرون آمدن دو كشور پاكستان و بنگلادش از دل آن همچنان جمعيتي بيش از كل مسلمانان جهان را داراست ، فرض صاحب اين قلم زياده هم دور از تعقل بحساب نخواهد آمد. گذشته از اين گاندي يك شخصيت بزرگ جهاني است كه اهميت كار و منش و شخصيتش مورد ستايش ميليونها انسان در سرتا سر گيتي است
از عجايب و معجزات خرد گاندي يكي هم همين است كه وي پس از ميهن خود بيشترين تعداد ستايشگران خود را در انگلستان دارد. يعني در همان سرزميني كه گاندي آنرا به شكست كشانيد و بشدت تحقير كرد. من خود كمتر كسي را در انگلستان سراغ دارم كه شخصيت اين انسان بزرك را مورد تحسين قرار ندهد. با اينهمه، گاندي اما نه ادعاي پيامبري كرد و نه حتا رهبريت. نه معلم اخلاق بود و نه ايدئولوگ. او هرگز خود را سياسي هم نخواند. مهاتما كاندي كاملاً آگاهانه و بعمد هيچ راه و اسلوب مشخصي از خود بجاي ننهاد كه از پس مرگش به يك ايدئولژي ويا ديانت جديد مبدل شود و خصومت ديگري در هند و جهان بوجود آورد. گاندي آزادي و استقلال را بخاطر رهايي كشور و مردمش ميخواست نه براي شهرت طلبي و عوام فريبي . او تمام هندوستان را آزاد و خوشبخت ميخواست نه كروه خاصي را در آنكشور پهناور. او يك آزاديخواه حقيقي بود نه يك ايدئولوگ. خود وي در اينباره ميگويد ( بدنبال آن نيستم كه هند را تنها از يوغ انگليسي ها آزاد كنم، تصميم دارم كه آنرا از قيد تمامي اشكال بندگي كه بر دوشش سنگيني ميكند رها سازم ) گاندي و شخصيت بي همتاي وي بسيار فراتر از سياست و اخلاق و مذهب ميرود. تنها لقبي كه شايسته اين روح بزرگ بشريت است همانا روشنفكر است ، يك روشنفكر مدرن و تمام عيار
مهاتما گاندي با منش ، افكار و كارنامه بينظير زندگيش بما نشان ميدهد كه ارزش و جايگاه يك روشنفكر بسيار برتر و بالاتر از در گير گشتن با مسايل كوچكي چون ايدئولژي و مذهب است. گاندي نه تنها به كل هند بل به تماميت بشريت مي انديشيد. هستي شناسي وي چيزي جز باور و احترام به خواست و اراده بشري براي تعيين سرنوشت خود نبود. او همچنان نشانداد كه مسئوليت يك روشنفكر و رسالت وي خيلي والاتر از پذيرش رياست و وزارت و رهبري سياسي است. زيباست كه مقايسه جايگاه رفيع يك روشنفكر با مقام يك رياست جمهوري ، نخست وزير و بطور كلي يك رهبر سياسي را ، از زاويه ديد يكي از دست پروردگان خود مهاتما گاندي به تماشا بنشينيم ، پيش از آن اما، بايد توجه داشت كه اين اظهار نظر به هشت سالي پيش از پايان كار شگرف و زندكي عبرت آموز مهاتما گاندي باز ميگردد
زمانيكه آخرين برگ ازكتاب زندكي مادي رابيندرنات تاگور شاعر بزرك و اومانيست مشهور هند در سال هزار و نهصد و چهل و يك براي هميشه ورق خورد ، جواهر لعل نهرو، يار ديرين و شاگرد نامدار گاندي اينچنين نوشت ( من به نوبه خود مردان بزرگي را در نقاط گوناگون گيتي ملاقات كرده ام.اما ترديد ندارم كه در ميان آنان دو مرد بسيار بزرگي كه وجود داشتند و من افتخار آشنايي با هر دوي آنان را داشتم ، گاندي و تاگور بودند. تصورميكنم كه اين دو نفر ، شخصيتهاي بي همتايي جهان در بيست و پنج سال اخير باشند ) و اينجاست كه نهرو درمقام مقايسه انديشه وران و روشنفكران با رهبران سياسي مينويسد ( اطمينان دارم كه اين موضوع با گذشت زمان تصديق خواهد شد و زمانيكه تمامي ژنرالها و مارشالها و ديكتاتور ها و سياستمداران پر سرو صدا ساليان درازي است كه به فراموشي سپرده شده اند ما به حقيقت اين امر پي خواهيم برد ) همانگونه كه اشاره شد، اين نوشته به هفت سال پيش از آزادي هندوستان مربوط ميگردد ، و همين نشان ميدهد كه نهرو از ساليان دراز استاد خود را شناخته بود و خوب ميدانست كه وي خواهان هيچ مقام و منصبي در فرداي آزادي كشورش نيست و مبارزه وي فقط براي آزادي ملت هند است. براي بستن اين فصل از كتاب هيچ مطلبي زيبا تر از اين پيام انساني رابيندرنات تاگور به مغز خطور نميكند كه گفت
تاريخ بشريت ميبايستی با همكاری و همبستگی همه ی نژاد ها و اقوام جهان نگاشته شود!1