چهار چوب اهداف ساختن يک نظام در رويای خويش و سپس سخن گفتن از خوبی های آن روش کار سياسی من نيست. زيرا من که بخش عمده ای از کار سياسی را در غرب آموخته ام، در اينجا اين اصل بنيادين را فرا گرفته و بدان باور آورده ام که سياست در جهان خردگرا نه خلق طرحی زيبا از روی خيال در دنيای ذهن، بلکه يک عمل در جهان ملموسات و بر روی اين زمين خاکی است
چيزی شبيه به ساختمان سازی. عملی که پيش از ريختن طرح آن مانند يک آرشيتکت، ابتدا بايد پيش آگاهی هايی کسب کرد
اول بايد زمين را مشاهده، جنس خاک و مقاوت زمين را شناخته، شرايط اقليمی را در نظر داشته و به تناسب آنها ابعاد و بلندی ساختمان را مشخص کرد. سپس بايد در انديشه ی مصالح ساختمان بود، که آيا قابل تهيه است يا خير. سر انجام هم بايد اين مهم را در نظر گرفت که اصولآ آيا ابزار و نيروی انسانی کافی و مناسب برای ساختن بنای مورد دلخواه موجود است يا خير، و چنانچه نيست، پس با امکانات موجود چه بنايی را می توان در آن زمين استوار کرد
اينجا در غرب، طرح سياسی به تناسب لوازم موجود و قابل مشاهده است که ريخته می شود، نه بر اساس آنچه ما خروار خروار از آن را در ذهن داريم اما حتی مثقالی از آن هم در جهان ملموسات موجود نيست. يعنی هنر سياست مدرن و عقلی در جهان پيشرفته، بررسی و شناخت امکانات و پتانسيل های موجود در جامعه است و تبديل آن امکانات موجود به ممکنات
مثلآ در هلند و دانمارک و انگليس و نروژ ... و همين سوئد اگر يک متفکر سياسی نظام پادشاهی را تحمل می کند، به علت جاهل تر بودنش از يک روشنفکر آنگولايی و بيافرايی و ايرانی نيست که نظام موروثی را ارتجاعی می خواند و فقط به صرف همين يک شعار خود را مترقی ترين روشنفکر جهان بحساب می آورد. روشنفکر مدرن جهان غرب ضمن اينکه اصلآ به پوسته ی نظام سياسی اهميّت نمی دهد، به ويژگيهای فرهنگی و تاريخی و سوابق مبارزاتی کشورش توجه دارد. يعنی الگوی او نه در ذهن بلکه در جامعه و در مقابل ديدگان او است
با چنين باوری است که از ديد من کار سياست فقط با مواد موجود و ابزار در دسترس راست می شود. بی آن، يعنی بدون در نظر گرفتن حتی يکی از آن عوامل که بر شمردم هم هر کاری که بنام سياست انجام گيرد اصلآ کار سياسی نيست. طرح ريزی و اقدام سياسی در فقدان شناخت زمينه ها و بررسی امکانات اگر به قصد مردم فريبی نباشد، در صادقانه ترين حالت ها هم يا شعار دادن است، يا خيالپردازی و يا تباهکاری از سر جهل. نمود روشن اين ادعا هم دقيقآ همان کار سفيهانه ای بود که انقلابيون ما در سال پنجاه و هفت انجام دادند و ما را بدين سيه روزی گرفتار ساختند، و يا عينآ همين خيالپردازی بيست و نه ساله است که صرفآ وقت و عمر ملت ما را بيهوده تلف کردند
شق اصلی ديگر در کار سياست غرب، مسئوليّت پذيری است. يعنی همان چيزی که سياسيون ما نه آنرا باور دارند و نه اصلآ می شناسند. که در اين مورد هم همان انقلابيون ما بهترين نمونه هستند. که اين خوشفکران بجای مسئوليت پذيری، بيست و نه سال است که نادانی خود را با انحراف يا به سرقت رفتن انقلاب توجيه کرده، گناه اين فرصت سوزی دراز مدت پس از آنرا هم طبق معمول به گردن عواملی بيرون از خود می اندازند و شانه از زير بار اين مسئوليت هم خالی می کنند
تا بدينجا، از همين دو فاکت اصلی هم می توان بدين واقعيّت تلخ دست يافت که سياست در ميان ما نه يک کار خرد ورزانه و منطقی محسوب می شود و نه عملی مسئوليّت آور. يعنی در ملک ما می توان همه چيز را صرفآ از روی جهل و يا ماجراجويی ويران ساخت و ملت را نيست و نابود کرد و گناه آنرا به گردن عواملی مجهول انداخت
چنانچه در اين بخش خود را مجزا کردم، بدين دليل است که نگارنده هيچ گاه انسانی ذهنگرا نبوده و نيستم. به همين علت هم نه در وقوع آن انقلاب کور و مسخره شرکت کردم و نه در اين فرصت سوزی های بيست و نه ساله. بنده از فردای سقوط ايران هميشه در پی شدنی های منطقی بودم. به دنبال راههايی برای نجات ايران که مواد و ابزار آن در دسترس و قابل مشاهده است نه در پی چيز هايی فقط در عالم خيال. دفاعم از شاهزاده رضا پهلوی هم به درستی در همين راستا بوده
حال هم سخت باور دارم که پس از اين سی سال تجربه خونبار و پر هزينه که صرفآ هم محصول همان ذهن پردازی صرف و بی انديشيدن به لوازم کار بود، اينک بسياری از هم ميهنان ما هم به خرد گرايی رسيده و ديگر به دنبال راههای عملی و مواضع روشن و بی ابهام هستند. و جدای از اينکه الگو های ذهنی ديگر در مردم ما شوق و انگيزه ای بوجود نمی آورد، ديگر هيچ ايرانی علاقه ای هم به ريسک کردن ندارد. کار ايرانی اکنون بجايی کشيده که اگر حتی خود بخواهد هم ديگر توانی برای ريسک ديگر ندارد
توجه داشته باشيم که اگر علی رغم اين سه دهه فقر و فلاکت و بدنامی، ماهيچ حرکتی جدی از اين مردم بجان آمده نمی بينيم، اصلی ترين دليل آن همين است که اين مردم همه چيز در ريسک باخته ديگر هيچ علاقه ای به کوچکترين ريسکی ندارند. ريسک کورکورانه سال پنجاه و هفت اين مردم را آنچنان محافظه کار کرده که آنان حال همين نيمه زندگی تحت سلطه ی جمهوری اسلامی و تحمل اينهمه فلاکت و توهين و فقر و نکبت را هم به ريسکی دو باره ترجيح می دهند
از همين روی بود که در مقدمه ی مانيفست آوردم که حقايق ذهنی برای ايرانی امروز ديگر نه پذيرفتنی است و نه جاذبه دارد. و اينکه، کسی که بار ها به شدت گول وعده های زيبا و بزرگ را خورده، ديگر هيچ علاقه ای به شنيدن وعده های بزرگ ندارد. و خلاصه مردم حال می خواهند با مدد انديشه خود بدانند که واقعآ چه چيزی دست يافتنی است. و اگر به اين مردم همان وعده هايی داده شود که خود نيز با مدد انديشه خويش به تحقق آنها باور دارند، بی گمان حرکت خواهند کرد
ضمن اينکه همان يک بار حرکت کور و ريسک دهشتناک، حال ما را به يکی از خطرناک ترين و مرگبار ترين پيچ های سراسر تاريخ خودمان رسانده. آنگونه که کوچکترين اشتباه محاسبه و هر اندک ريسک دو باره ای هم در اين مرحله و در گذر از اين پيچ، ما را به ته دره ای مرگبار پرتاب خواهد کرد. به جايی که اگر نابودی هويت مشترکمان بعنوان ملت ايران در آن حتمی نباشد، بدون شک ميهن مشترکمان ديگر از آن سالم و يک پارچه بيرون نخواهد آمد
نتيجه اينکه در حال حاظر بايد در پی هدفی برای نجات ميهن بود که اگر هم نمی توان گفت که هيچ ريسکی در آن وجود نخواهد داشت، اما با قاطعيّت بتوان ادعا نمود که ريسک در دستيابی بدان از هر هدف ناشناخته ی ديگری کمتر است. هدفی که تمام لوازم و زمينه های آن در جامعه ما کاملآ مهيا باشد
با همين نگرش است که اينجانب در مانيفست خود بازگشت به روشهای بومی و آشنا را عرضه می کنم. چه که باور دارم تنها وسيله ی درست برای عبور از اين مرگبار ترين پيچ تاريخ برای ما به حکم خرد، همان وسيله است که ما شناختی دقيق از آن دارم. وسيله ای که قبلآ امتحان خود را پس داده و اگر هم حتی معايب و ضعف هايی هم داشته، ما در درازای دهه ها آن کاستی ها را هم خوب شناخته ايم. تنها راه برون رفت از اين گنداب و اعاده ی آبرو و رفاه و آزادی های کامل فردی از دست رفته را هم فقط همان راهی می دانم که ما خم و پيچ های آنرا هم در طی دهها ها خوب شناخته ايم
اين هدف بی ريسک و مأنوس و کاملآ شدنی هم چيزی نيست جز بازگشت به همان نقطه ای که ما از آنجا به راه انحراف و خود ويرانی افتاديم. که آن نقطه هم مقطع پنجاه و هفت است. چون ما در سال پنجاه و هفت از مسير مبارزات حق طلبانه ی تاريخی خود منحرف شده در راهی اشتباهی افتاديم. راهی که پشت به هدف است. راهی که تا به امروز هر چه در آن جلو تر رفته ايم بيشتر از هستی و توان ساقط شده ايم
ما از همان روز نخست هم نه خطرات موجود در اين مسير را می شناختيم و نه اصلآ خود اين راه را. اينرا هم نمی دانستيم و هنوز هم نمی دانم که درازای اين مسير چقدر است و اساسآ اين راه سنگلاخ و تنگ و تاريک و بی آب و علف، عاقبت ما را به چه جهنم دره ای خواهد رساند. شايد اين شعر حکيمانه بخوبی بيانگر اوضاع ما باشد که بـه دريــایی در اوفتـــادم که پـايـانش نمی بینم ---------- بــه دردی مبتلا گشــتـم که درمــانش نمی بینم چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی دانم ---------- چه پويـم بیش ازین راهی که پایانش نمی بینم
پس، ما بايد دوباره به آن چهارراه باز گرديم و مسير درست را انتخاب کنيم. مسيری که می دانيم به کجا می رسد. تنها راه بازگشت از اين راه انحرافی هم پذيرش اين حقيقت است که انقلاب پنجاه و هفت يک انحراف تاريخی صد در صد در مسير مبارزات ما بود. ادامه ی اين راه، اصرار در جهل است و درست مانند جهل مرکب. چون تجربه بخوبی نشان داده که ما هر چه بيشتر در اينراه پيش رفته ايم، به همان نسبت از شهر و آب و آبادی دور تر اقتاده ايم
نگارنده نيک می دانم که عده ای به محض خواندن واژه ی بازگشت، فورآ آنرا به ارتجاع تعبير خواهند کرد. در حاليکه چنين برداشتی از مفهوم بازگشت از کم توجهی است. چرا که هر بازگشتی بار معنايی منفی ندارد. چنانکه هر پيش رفتنی به معنای پيشرفت نيست
بسياری نزديک به سه دهه است که شعار دستيابی به بهشت دموکراسی و رفاه و آزادی می دهند، ليکن اين سخنان جز مشتی شعار پوچ و بی پشتوانه و ادامه ی همان خيال پردازی های سی ساله بيش نيست. وقتی آنچه ما در عرصه ی عمل مشاهده می کنم همه يک سره پسرفت است، حتی يک اپوزيسيون ولو خيلی کوچک و مسئول هم وجود ندارد، اسباب دموکراسی که سهل است، که تا کنون حتی پنج درصد از اسباب به سقوط کشيدن اين نظام هم فراهم نشده، شعار دموکراسی آيا چيزی بيش از يک ياوه است. روند اوضاع کنونی بسوی بدبختی بيشتر و در نهايت تجزيه و نابودی ايران است نه دموکراسی
دولت انقلاب سی سال پيش با نخست وزيری يک نيمچه ليبرال مهندس ترمو ديناميک تحصيلکرده ی فرانسه آغاز گشت، حال پس از بيست و نه سال بدست يک شاگرد حلبی ساز تير خلاص زن مسخره مريد مصباح يزدی با فرهنگ غارنشينی افتاده. هر چه هم جلو تر رويم بدون شک اوضاع بد تر از اينهم خواهد شد
سخنانی از اين دست که ما نمی خواهيم به گذشته باز گرديم، ما اينهمه آسيب ديده ايم و حالا باز بايد به همان اوضاع گذشته باز گرديم ... همه يک سره باطل است. يا مانند سحر خيز و حجاريان و گنجی هر گونه بازگشت از راه خطا را با واژگانی بسيار ناپسند به مثابه خوردن چيزی که آنرا قبلآ شکوفه زده اند تعبير کردن، اگر مغرضانه نباشد که هست، صرفآ حاصل جهل گويندگان چنين سخنانی است
اين دسته توجه ندارند که آنچه در بيست و نه ساله گذشته ميل فرموده و همچنان می فرمايند چيزی کثيف تر از شکوفه خوری است. هر چه هم جلو تر روند بايد برای بقای خود حتی چيز هايی به مراتب بد تر و کثيف تر از شکوفه ميل بفرمايند نه بازگشت از راهی که از ابتدا خطا بوده. ما چه پيشرفتی داشتيم که حال باز گشتمان ارتجاع محسوب شود؟ وضع ميهن و مردم ما به انسانی می ماند که بشدت بيمار گشته. ميکرب تمام جوارح و اعضای بدن اين انسان را آلوده کرده و قوای دماغی او را مختل ساخته
تنها راه نجات اين انسان در حال مرگ مگر چيزی جز باز گرداندن وی به حالت قبل از ناخوشی است. گر چه هدف اين نيست که می نويسم، اما بطور مثال ما امروز حتی اگر بتوانيم به دوران يکصد و پنجاه سال پيش، يعنی عهد ناصری هم که باز گرديم، باز صد قدم جلو رفته ايم
در اينجا می خواهم برای باز تر و مستدل تر شدن مطلب، کمی حاشيه رفته و مثالی زنده و بسيار ساده بياورم که خبری است از سايت استکهلميان. ممکن است که پاره ای آوردن يک خبر در مانفيست را بيجا و نامناسب بدانند. برای آگاهی اين دسته از عزيزان می نويسم که اولآ چون من از تقليد و کار های کليشه ای گريزانم، تبعآ مانيفستم هم نمی تواند کليشه ای و کلاسيک باشد. دوم اينکه، بر خلاف نرم متداول در ميان ما که عده ای برای نشان دادن ژرفای آگاهی خود از مسائل جامعه، به پيچيده گويی می پردازند، در جامعه شناسی مدرن و تطبيقی اتفاقآ ژرف ترين مسائل در ساده ترين هنجار ها و ناهنجاری های مردم هر جامعه تبلور عينی می يابد
از اينها مهم تر هم، من اين مانيفست را برای مردم می نويسم نه آن پانصد ـ ششصد آدمی که خود را بدون داشتن لشگر، سرلشگر می خوانند و بی حتی داشتن پنج هوادار، رهبر سياسی. همان پانصد ـ ششصد تنی که در مسابقه ی انشاء نويسی هستند، فقط برای هم ديگر می نويسند و اصلآ توجهی به مردم ايران و خواست و آرزو های عينی آنان ندارند. بی اندک لوازم کار هم فقط به دنبال يک بهشت رويايی هستند
باری، در هفته ی گذشته گوگوش در همين استکهلم کنسرت داشت. خوب در خبر اين کنسرت دقيق شويد. آيا اگر ما بتوانيم به چنين اوضاعی باز گرديم به قهقرا رفته ايم يا رو بسوی رفاه و سعادت و نيکبختی. اين البته يک جنبه از بازگشت مورد نظر من است. بطور طبيعی ساير جنبه ها را نيز تک تک خواهم آورد. ضمن اينکه، از آنجايی که تمامی شئونات زندگی اجتماعی هر مردمی ارتباط و تناسبی تنگاتنگ با هم دارند، دقيق گشتن در همين بعد هم خود می تواند راهی به ساير جنبه های بازگشت مورد نظر من بگشايد
خبر گرچه مربوط به يک خواننده و چند شرکت کننده در کنسرت است، ليکن نگاه من نه متوجه خود آن خواننده و چند شرکت کننده، بلکه به محيط پرورش آنان و دلبستگی ها و نشانه های نشاط يک جامعه سالم است. پيش از آوردن آن خبر که برای من نوعی مثال و وسيله انتقال بهتر مطلب خواهد بود، اما مايلم به چند موضوع از نظر خود مهم اشاره ای داشته باشم
از جمله به اين موضوع که اساسآ استعداد ها در جوامعی شکوفا می شوند که هم در آن رفاه و آزادی و تجدد گرايی و حمايت حکومت و دولت از استعداد ها وجود داشته باشد و هم مردمی مرفه و سرزنده. در جامعه ای فقير و فاشيستی و مرتجع همه ی استعداد ها نشکفته پژمرده شده و می ميرند. چنانچه در درازای نزديک به سه دهه حکومت شريعتمداران بر ايران، بطور مثال حتی يک نوازنده خوب هم چون تجويدی و ياحقی و ملک و پايور و مجد و شهنازی و لطفی و ذوالفنون ... و نظير صد ها نوازنده ی چيره دست ديگر نتوانست رشد يابد
يا يک خوانند ی خوب و هنرمند چون فرخ زاد و ويگن و گلپا و شجريان و ايرج و خوانساری و شهيدی و هايده و حميرا و دردشتی و الهه و دلکش و مرضيه و بنان... يا يک شاعر چون فروغ و اخوان و خويی و مشيری و حميد مصدق و سيمين بهبهانی و حتی سياوش کسرايی توده ای و يا يک هنرمند ارمنی کافر چون ساموئل خاچکيان و آرمان و ايرن، و يا هنرمندی ارزنده چون سهراب شهيد ثالث و تقوائی و حاتمی و بهرام بيضائی ... در حاليکه در همان بيست ساله آخر دوران پهلوی دوم که من خود ديدم و شاهد بودم، هزاران هزار هنرمند توانا و چيره دست در تمامی زمينه ها رشد يافته و به شکوفايی رسيدند
بطوری که آسمان هنر ايران در سال شوم پنجاه و هفت آنچنان ستاره باران بود که بيشتر به رويايی شيرين شباهت داشت تا حقيقت. هنر های بومی هم فقط در همان پانزده ساله ميان سال های چهل و دو تا پنجاه و هفت، آنچنان گسترش يافت که ما در سازمان فولکلور وابسته به وزارت فرهنگ و هنر، صد ها گروه رقص و آواز و نوازنده محلی لری و آذری و خراسانی و کردی و گيلکی و مازنی و بلوچی ... داشتيم. با هزاران ادوات موسيقی محلی
که نگارنده خود شاهد بودم که چگونه در آن انقلاب شکوهمند درب انبار های سازمان فولکلوريک در خيابان ملک روبروی شرکت تعاونی تاکسيرانی گشوده شد و انقلابيون مترقی هزاران لباس محلی زيبا و گران قيمت و ادوات موسيقی کمياب را به خيابان ريخته و آتش زدند. انقلابيون حتی در آن محل بيش از ده ـ پانزده پيانوی و چنگ بسيار گرانقيمت را هم با چکش خرد کرده و قطعات آنرا در آتش افکندند
رژيم پيشين به اندازه ای به گسترش فرهنگ و هنر ايران اهميّت می داد که تمام کتابهای درسی کشور افغانستان را هر ساله در ايران چاپ کرده و بطور رايگان به آن کشور می فرستاد تا زبان فارسی در آنجا زبان رسمی باشد. چون فقط هژده درصد از مردم آن کشور تاجيک و فارس زبان بودند و حتی خود محمد ظاهر شاه هم يک پشتون بود. ضمن اينکه حتی بيشترين هنرمندان افغانی اصلآ از وزارت فرهنگ و هنر ما حقوق دريافت می کردند
استاد مهوش پشتون، بزرگترين هنرمند افغان که حال در سانفرانسيسکو و در نزد دخترش زندگی می کند، هنرمندی بود که بطور رسمی از وزارت فرهنگ و هنر ايران حقوق دريافت می کرد که بيشتر فارسی بخواند. او همه ساله نوروز هم با بهترين ارکستر موجود در افغانستان به ايران می آمد
برای درک اهميّت کار بايد توجه داشت که امروز تهيه ی حتی يک برنامه ی نيم ساعته گلهای رنگارنگ هم غير ممکن و چون خواب و رويا به نظر می آيد. يا اول خواننده جاز شدن جوانی ارمنی چون ويگن از يکی از روستا های دور افتاده همدان. يا به شهرت بی نظير رسيدن يک دختر بهايی کافر چون عهديه و خواننده درجه اول شدن صهيونيست هايی چون جمشيد شيبانی و دردشتی ... و يا دلکش جاودانه شدن يک دختری روستايی بنام عصمت بابلی که با بقچه به تهران آمد و حتی در همان ابتدا راننده در اختيارش گذاردند که به کلاس موسيقی رود و رديف های آواز ايرانی را فرا گيرد
چون نه ديگر آن سيستم سکولار کامل و مساوات اجتماعی وجود دارد، نه آن امکانات، نه آن دلخوشی و عشق و شوق، نه آن مديريّت بی نظير و وسواس و نه ديگر آن بودجه های حمايتی. حال هنرمندانی چون حسن نصر الله و مقتدی صدر و خالد مشعل هستند که در چهارچوب هنر آدمکشی مورد حمايت و تشويق قرار می گيرند
اگر من اين مطالب را می آورم بدين علت است که بسياری اصلآ فراموش کرده اند که ما در چه مرحله و وضعيّتی بوديم. نسل جوان هم که نمی داند ما از چه اوجی به کدام درکاتی سقوط کرده ايم. اگر من به دنبال بازگشت هستم بدين علت است که آن نظام در عمل نشان داد که مناسب ترين نظام برای ايران است
اينرا نيز قبول ندارم که فقط فروش نفت منجر به آن خدمات شد. عربستان سعودی طبق آمار رسمی هشت برابر ايران عايدات نفتی داشت. کويت نسبت به جمعيّت خود دوازده برابر ايران، عراق نسبت به جمعيت پنج برابر، ليبی هفت برابر... اما ميزان مدنيّت و پيشرفت در آن کشور ها حتی به اندازه يک دهم ايران عصر پهلوی هم نبود
آنچه هم که به رژيم روضه خوان ها و برادران توده ای شان مربوط می شود که آن نظام را غارتگر می خواندند، کل عايدات ايران از فروش نفت، در پنجاه و سه ساله ی سلسله پهلوی حتی به يکصد ميليارد هم نرسيد، در حاليکه دولت کمونيستی اسلامی محمود احمدی نژاد فقط در مدت زمانی کمی بيش از يک و نيم سال به گفته ی خود رژيم يکصد و شصت ميليار دلار نفت فروخته. يعنی در عرض فقط دو سال به اندازه ی يک و نيم برابر کل آن پنجاه و سه سال
آنوقت آن نظام با آن درآمد اندک آن همه سازندگی و آبادانی داشت و تا آن اندازه آبرو برای ايران کسب کرد و دولت احمدی نژاد در همين يک و نيم ساله با بيش از يک و نيم برابر آن پول هم مردم را ده بار فقير تر ساخته. بعضی تصور می کنند، اگر رژيم انقلابی به دست روضه خوان ها و توده ای ها نمی افتاد، وضع بهتر از امروز بود. ليکن اين نيز چون ديگر گفته ها فقط يک شعار بی پشتوانه است
چون، چه در آنزمان که آن نظام سقوط کرد، و چه حال پس از سی سال، در عالم حقيقت هيچ گروه و دسته ای منسجم تر و با برنامه تر و متخصص تر و مسئول تر در ميدان وجود نداشته و هنوز هم وجود خارجی ندارد که بتوان تصور کرد که برای اداره ی ايران شايسته تر از نظام پيشين بوده باشد
نظام پيشين ايران البته که خطا هايی هم داشت، ليکن در مجموع و در قياس با خطا هايش آن نظام درخشان ترين خدمات به ايران را داشت. فقط هم همان نظام به درد ايران می خورد. چون هم کاملآ ايرانی و ملی بود، هم بر آمده از مبارزات تاريخی ما، هم آشنا برای ما و هم اينکه امتحان خود را پس داده بود. همه ی زمينه ها و اسباب بازگشتش هم در جامعه ی ما وجود دارد. با تجربه ی تلخی هم که داريم، با پند گيری می شود خطاهای آنرا هم به حداقل رساند
اين بازگشت هم نه يک کار ارتجاعی، بلکه عين خردمندی است. خيلی از ملت ها اشتباه می کنند. تنها راه جبران اشتباه هم نه پافشاری بر حقانيّت نداشته ی اشتباه، بلکه پذيرش خطا و مسئوليّت پذيری و بازگشت است. شبيه همان اشتباه و بازگشت انگليسی ها از دوران کرامول و اسپانيايی ها از زمان ژنرال فرانکو و آلمانها از عهد هيتلر است که چگونگی آنرا توضيح خواهم داد. پس اين بازگشت هم کاملآ منطقی است و هم کاملآ شدنی. هيچ ريسکی و خطری هم در اين بازگشت برای ملک و ملت وجود ندارد
يک بار ديگر هم بر روی اين نکته ی کليدی تأکيد می کنم که ما بی هيچ ترديدی اشتباه کرده ايم (البته خود نگارنده در سال پنجاه و هفت هيچ اشتباهی سياسی نکرده ام). اين اشتباه هم گر چه پر هزينه و مرگبار بوده، ليکن قابل جبران است. مشروط بر اينکه ما ابتدا بپذيريم که راه خطا رفته ايم. همانطور که تک تک ما در زندگی شخصی خود مرتکب هزار اشتباه می شويم، بطور طبيعی گاهی يک ملت هم دچار اشتباه می شود. ولو که آن اشتباه جامعه را به نابودی کشد
در يک اجتماع گاهی گر چه عقيده ی نود و نه درصد از مردم است که بطور طبيعی حاکم می گردد، ليکن فقط همان يک درصد مخالف درست می گويند و در موضع صحيح هستند. انقلاب نکبت بار و ويرانگر پنجاه و هفت هم يکی از روشن ترين اين موارد بود. نتيجه ی آن انقلاب شوم از همان قبل هم کاملآ مشخص بود و جمهوری اسلامی و اين سيه روزی طبيعی ترين دستاورد آن انقلاب است. دستکم برای من جوان بيست و شش ساله از همان روز نخست هم کاملآ آشکار بود که مردم دارند خودکشی می کنند
وقتی مردمی چشم و گوش بسته چون بره ها به دنبال فردی متحجر و دهاتی افتند و هست و نيست خود را به آتش کشند معلوم است که نتيجه ی آن همين می شود که شده. اگر غير از اين بود جای تعجب داشت. حال اگر شاه ستيزی نود و نه در صد ابر روشنفکران ما را کر و کور و غلام حلقه بگوش يک ملای بی شعور و سواد ساخته بود و امروز هم حقيقتی بدين روشنی را منکر می شوند، اين ديگر از ضعف شهامت و بيماری وجدان ايشان ناشی می شود
خرد ستيزی و تحجر شيخ و ملا اصولآ در فرهنگ ما چيز نو و بديعی نيست که کسی ادعا کند آنرا نمی دانسته. سرا سر حداقل تاريخ هزار ساله ادبيات ما پر است از داستان های پسماندگی دکانداران شريعت. تمامی فلاسفه ی مشهور ما هم چه بصورت نظم يا نثر اينرا آوردنده اند. از دقيقی و فردوسی و مولانا و خيام و سعدی و حافظ گرفته تا سنايی و خاقانی شروانی و گنجوی و حتی شعرای همين يکصد سال اخير چون ملک الشعرای بهار و ميرزاده عشقی و اعتصامی و استاد حسين شهريار
اگر مردم بی سواد و کم سواد ادعا کنند که افکار دکانداران شريعت را نمی شناختند، باز هم پذيرفتنی است، ليکن اين ادعا از سوی کسانی که خود را روشنفکر می خوانند ابدآ پذيرفتنی نيست، مگر اينکه بپذيريم که سطح شعور روشنفکران ما و آگاهيشان از ادبيات و تاريخ ايران حتی از سطح شعور حمال های ميدان تره بار هم کمتر است
چه که حتی حمال ها هم اگر يکبار گذرشان به قهوه خانه و يا زور خانه افتاده بود، حتما شرح دشمنی اين طايفه با هويّت ملی ما را از زبان مرشد شاهنامه خوان شنيده بودند. به همين دليل هم بی سواد ترين کارگران و کشاورزان اتفاقآ جزو آخرين گروههايی بودند که به موج آن خودکشی ملی پيوستند
بنا بر اين ما اگر ملا ها را مسئول عملی تمامی جنايات اين سالها بدانيم که همينطور هم هست، ليکن آنان را خائن قلمداد کردن خطا است. زيرا بدعتی در کار نيست. آنها هزار سال بود به دنبال همين اراجيف و اجرای اين جنايات ضد بشری بودند. هزار سال هم بود که در تمامی نوشته های خود به همين محرمات و حدودی شرعی اشاره می کردند. حال هم که قدرت را گرفته اند بطور طبيعی آن قوانين شريعت را اجرا می کنند. ملا ها اگر جز اين می کردند خائن بودند
در اينکه نفس انقلاب يک حرکت ضد ايرانی بود جای ترديد نيست، اما شرافتمندانه بايد پذيرفت که حکومت بر آمد از آن انقلاب حق مسلم روضه خوان ها بود. چون تنها گروهی که از همان ابتدا هم چشم و گوششان باز بود و خوب هم می دانستند که چه می کنند و چه می خواهند، همين دار و دسته بودند. اگر هم وعده های دروغين دادند، آنهم از درايت سياسی شان ناشی می شد
از اين که، نفس سياست ورزی ايدئولژيکی را خوب شناختند که هدف اصلی در آن کسب قدرت به هر قيمت است. البته اصل تقيه در اسلام هم اين اجازه را می داد که بتوانند آن اصل مشترک تمامی حرکتهايی ايدئولژيکی يعنی، اصل "هدف وسيله را توجيه می کند" را به خوبی به اجرا در آورند. پس اگر آدمهای روشنفکری هم در آن انقلاب وجود داشتند، حقا که خود ملا ها بودند نه آن نابخردانی که ايشان را سوار بر دوش خود کرده و به کاخها بردند
از اين جهت هم از ديد من مسئول حقيقی تمامی اين خود ويرانی ها آن نادان ها هستند. همانانی که فقط نابود ساختن آن نظام را تنها هدف خود قرار داده بودند و دگر هيچ. هم آنان که هرگز حتی تا به امروز هم اين مختصر انسانيّت و وجدان را نداشته اند که بجای دلايل مسخره آوردن با شجاعت و شرافت بپذيرند که اشتباه کرده اند. اين توجيه های مسخره که انقلاب دزديده شد و خمينی بد بود و اين خيانت کرد و آن دگری نارو زد و نگذاردند که کتاب چاپ شود... از نظر من که کاری حتی شرم آور تر از شرکت در آن انقلاب عوضی است
نگذاردند کتاب بخوانيم يعنی چه! مگر کتاب نخواندن شعور ذاتی انسان را هم مختل می سازد. چون حتی کم شعور ترين آدم های روی زمين هم بطور ذاتی اينرا می دانند که پيش از آمدن به خيابان و يقه دراندن و خود را پاره پاره کردن، دستکم ابتدا بايد اينرا بدانند که اصلآ رو به کدام خراب آبادی می خواهد بروند
اگر کتاب خمينی را نخواندن آدمی را بی خرد و ملاباز می ساخت، پس چگونه است که بنده خمينی چی نشدم؟ پس چرا پس از نوزده سال تجربه ی عينی و چاپ شدن ميليونها جلد کتاب و ديدن آنهمه دروغ و جنايت باز همان انقلابيون خاتمی چی شدند ... !؟
اصلآ اگر کتابخوانی قدغن بود، پس اينهمه روشنفکر که از در و ديوار ايران می ريزند کجا و چگونه روشنفکر شدند. چگونه است که همه تمام آثار مارکس و لنين و انگلس را پيدا کردند و خواند و حتی تا سايز کفش مائو و اندازه ی دور کمر لنين و کلفتی گردن استالين را هم دانستند، ليکن فقط به کتاب ملا ها دسترسی پيدا نکردند که زمين و زمان را پر کرده بود. در تمامی آن آثار درخشان هم تم اصلی بر سر تازيانه زدن بود و جزای شتر دادن در مقابل نگاه به باسن خانمها و حتی حرام بودن لاک و رژ لب از نظر اسلام
اين جملات آخری را از آنروی آوردم که کسی برايم از حقانيّت مانفيست آقای گنجی نوشته بود که بجايی نرسيد. اولآ بنده که نمی دانم که اساسآ آقای گنجی اين بزعم ايشان حقانيّت را از کجا کسب کرده اند. اين حقانيّت اگر از بابت شش سال زندان است، که ايشان خود مقصر آن هستند. چشمشان کور. می خواستند انقلاب کور نکنند. بنده به آقای گنجی ها بدهکار که نيستم هيچ، کلی هم از ايشان طلبکارم
کسانی چون من نبودند که آقای گنجی ها را به زندان فرستادند، اما آنها بودند که در بيست و شش سالگيم تمام هستيم را نابود کرده و مرا آواره و دربدر کردند. ايشان اگر شش سال زندان کشيدند، که مقصر اصلی آن نيز خود بودند، افرادی چون من اما بيست و نه سال است که در زندانی شبانه روزی هستيم، بی اينکه حتی يک اشتباه سياسی کرده باشيم. يا کوچکترين کار ضد مردمی انجام داده باشيم
دوم اينکه آقای گنجی جزو در خانه ماندگان شدند و ما جزو از خانه راندگان. اگر آقای گنجی اين بزرگترين خوشبختی را داشتند که در ديار خود باشند و از بودن در نزد خانواده خود لذت برند، که حال من غريبه ی بی سر و سامان خوب می دانم که بزرگترين سعادت برای انسان اصلآ همين است، اگر ايشان شاهد باليدن فرزندان نازنين خود بودند، بنده در اين غربت و دربدری هم کاشانه ام از هم پاشيد، هم از بی کسی و دربدری هر روز به اندازه ی ده روز پير تر شدم و هم اينکه تمامی اين بيست و نه سال از بهترين دوران عمرم با ترس از سر بران رژيم محصول دست آقای گنجی ها و با آه و حسرت سپری گشت
با گريه های شبانه، آنهم نه حتی برای ديدن پدر و مادرم که هر دو دقمرگ شدند، بلکه فقط برای ديدن گورشان که اصلآ نمی دانم کجاست. و خلاصه اين من نبودم که پاسدار خمينی شدم و پس از نابودی ايران و خانه خراب شدن هم ميهنانم تازه متوجه شدم که چه غلطی کرده ام. ضمن اينکه به نظر می رسد ايشان هنوز هم از همين نظام اسلامی چون نی نی چشمانشان مواظبت می کنند
گذشته از اينها اصولآ مانيفست دادن حق کسانی است که گذشته ای بی اشتباه دارند. نه کسانی که دو هزار تباهکاری در کارنامه ی سياسی خود دارند. عده ای در ايران دلشان خوش است که پنجاه سال است مبارزه می کنند، آيا نبايد از اينان پرسيد نتيجه ی اينهمه مبارزه شما چيست؟ آيا نتيجه ی آن پنجاه سال مگر چيزی جزهمين جمهوری اسلامی است
وقتی نتيجه اين سيه روزی است، آنگاه آيا من قربانی حق ندارم که بگويم شما اصلآ بسيار بسيار بيجا کرديد که مبارزه کرديد. اگر در خانه تمرگيده بوديد، دستکم حال دختر های ما برای فاحشگی صادر نمی شدند و پسر های ما کليه فروشی نمی کردند ... مجبور نبوديم اينهمه در جهان خوار و بی مقدار شويم و کشور و هست و نيست ما امروز بر لبه پرتگاه نيستی قرار گيرد و به چنان پستی و دريوزگی گرفتار آييم که ديگر حتی هر مينی شيخ نشينی هم قادر باشد از ما باج ستاند ووو
اينجا در غرب وقتی نماينده يک حزب حتی در يک شهر کوچک هم که يک درصد کمتر از دوره ی گذشته رای می آورد، طبق قانون نانوشته ی اخلاقی، خود فورآ خويشتن را نقد کرده، مسئوليت شکست را می پذيرد و استعفا می دهد. اين فقط در ملک ما است که هم هر پر روی بی صفتی پس از دو هزار بار خطا هم از خود نقدی بعمل نمی آورد و کنار نمی رود، و هم مردم جاهل بدبخت ما هستند که همچنان اين هزار بار ورشکستگان را رها نمی کنند. ولو اين بقول خودشان مبارزان پنجاه ساله، پانصد بار هم اشتباه کرده باشند
مثلآ کسی در جايی مرا مرتجع خوانده که اگر ما اروپايی بوديم خود وی در اينجا مجسمه ی تمام قد ارتجاع می شد. من اساسآ به اين حرفها اهميّتی نمی دهم. اما برای اهميّت عمومی موضوع جالب است که اينرا بياورم آنکس که مرا مرتجع خوانده خود مدتی توده ای بوده، بعد در خدمت خمينی، آنگاه مجاهد شده و سپس هم خاتمی چی! من بجای آنکه آن شخص را مقصربدانم، فرهنگ خودمان را مقصر می دانم
زيرا چنين فرد آلوده دامنی فقط در فرهنگی مبتذل است که جسارت می کنند مرا بی هيچ خطای سياسی مرتجع بخواند. تنها حقانيّتی که او برای خود قائل است مدتی دراز تر مطرح بودن در سياست است همين. حق هم دارد چون در اين فرهنگ مندرس ما حتی فحشای سياسی هم سابقه به حساب می آيد
کما اينکه خيلی از حتی سياسی های نادان ما هم موجوداتی چون علی اصغر سيد جوادی ها و فرخ نگهدار ها و خانبابا تهرانی ها و بنی صدر ها ... را با آن گذشته سياه و خسارتبار برای ملت ايران، اهل تر از افرادی چون من قلمداد می کنند که حتی يک لکه ی کدر هم در کارنامه خود نداريم
يا آقای مسعود رجوی را با آن گذشته ی درخشان و با آن دستاورد های عظيم، که فقط يک قلم از آن به گفته خودشان، خون پايمال شده ی يکصد و شصت هزار از فرزندان جوان ايران است که جناب رجوی برای هيچ و پوچ آنانرا به قتلگاههای رژيم فرستاد. در اين فرهنگ ابتر کسی به کارنامه فرد سياسی کاری ندارد. در نزد ما فقط طولانی تر مطرح بودن عامل تعيين کننده ی حقانيّت افراد سياسی است
سر آن ندارم که موضوع را شخصی کنم، ليکن با نيت روشن شدن ذهن ديگران از آنکه مرا مرتجع خوانده می پرسم من مرتجع هستم که لحظه ای گول خمينی را نخوردم يا جنابعالی که گوسفند وار به دنبال وی روان گشتيد و ما را به خاک سياه نشانديد. من مرتجع هستم که از روز اول گفتم خاتمی فريبکاری چون خمينی است يا جنابعالی که مرکب صد مقاله ات در مدح آن شيخ دغلباز هنوز هم خشک نشده
من مرتجع هستم که می گويم بی کليد نمی شود قفلی را گشود يا تو غرق در هپروت که در زمانی که اصلآ کشور در حال تجزيه و ده پاره شدن است، در فکر نقش ايوانی و به دموکراسی سوئيس هم اخی می گويی. من مرتجعم که می گويم بی داشتن حتی يک گروه صد نفره ی متشکل که نامش اپوزيسيون باشد اصلآ صحبت از تکان دادن رژيم هم حرف مفتی بيش نيست يا تو که حتی بی اسب زين کردن هم رسيدن به چين و ختن را تمام شده می دانی و در فکر نوع دموکراسی و شکل حکومت بعد از جمهوری اسلامی هستی که بايد در جهان از خوبی نظير نداشته باشد ... !؟
بطور کلی از ديد نگارنده اصلآ آن عنصر بی مقدار که خود را سياسی می داند و هنوز هم شرکت خود در انقلاب و خاتمی بازی را نقد نکرده، خود هيچ تفاوتی با احمدی نژاد و جنتی و الله کرم ... ندارد، چه رسد به اين که ادعا کنند از من عاقل تر و مترقی تر است، و اين حق را به خود بدهد به چون منی که حتی يک سانتی متر هم منحرف نشدم مرتجع گويد. برای شخص من فقط يک جمله ی ساده "اشتباه کردم" بر زبان آوردن حتی از سوی يک ملای سربر هم بسيار پذيرفتنی تر است تا توجيه آوردن يک روشنفکر که چون کتاب خمينی نبود ملا باز شدم و چون کتاب خمينی زياد شد خاتمی چی شدم
بهانه ی نخواندن کتاب خمينی آن اندازه سخنی بی پايه است که حتی يک کودک دبستانی را هم با آن نمی شود مجاب کرد. موضع انديشمندان اصيل ما در برابر دکانداران شريعت آنچنان روشن است که حتی اگر کسی يک بار هم بر سر کرسی مادر بزرگ خود از ديوان حافظ فالی زده باشد متوجه می شود که ماهيّت ملا و نفش انگلی او در جامعه ی ما چيست. آنگاه تو خود را روشنفکر همه چيز دان می خوانی و ادعا داری فقط چون شاه جلوی انتشار رساله ی خمينی را گرفت تو ملا باز شدی!؟
بنده در نظام پيشين نه وزير زاده بودم و نه ثروتمند که نگران به خطر افتادن منافع و موقعيّت خود در انقلاب باشم، سهل است که با بعضی اعمال رژيم گذشته هم شديدآ مخالف بودم. با اين وجود هرگز حتی برای يک لحظه نيز خمينی چی و انقلابی نشدم که هيچ، از همان پيش از آمدن او به ايران هم به ضد انقلاب شهره گشتم
اين آگاهی را هم از کتاب او به دست نياورده بودم. چون اصلآ نيازی به خواندن آن کتاب های بی ارزش ملا ها نداشتم. بنده سرگذشت عين القضات را خوانده بودم. حکايت حکيم ابوالقاسم فردوسی را خوانده بودم و داستان بخاک سپردن او را. کتابهای ميرزا فتحعلی آخوند زاده و طالبوف تبريزی و ميرزا آقا خان کرمانی و فريدون آدميّت و صادق هدايت و علی دشتی و کسروی تبريزی و ديوان عشقی و عارف قزوينی و ملک الشعرای بهار ... و بخشی از تاريخ طبری را
کتابهايی ارزنده که هيچ کدام هم ممنوع نبود و همه جا هم پر بود. حتی در کتابخانه های عمومی شهر. من اصلآ قبل از خواندن اين کتابها هم ماهيّت ملا ها را از همان هئيت سر کوچه ی خودمان شناخته بودم. می دانستم کسانی که در سالهای پايانی قرن بيستم هم همچنان عمل پيش پا افتاده ای چون لاک ناخن خانمها را کاری ضد دينی می دانند مشتی انگل متحجر هستند که اصلآ از جنس ما نيستند
برای همين هم وقتی صدا و حرفهای بی ربط خمينی را در بی بی سی می شنيدم، هم فارسی او برايم سر تا پا مسخره می آمد و هم حرفهای پرت و لايش. در نتيجه تو يک نا آگاه و مرتجع کامل هستی نه منی که از همان بيست و شش سالگی اين حقيقت را به نيکی می دانستم که استبداد قالب در جامعه ی ما استبداد مذهبی است نه سياسی
استبدادی که حتی خود دربار و شخص پادشاه هم از ترس آن حتی زهره ی مايو پوشاندن به همسر و دختر خود در کنار دريا را نداشت. چون حتی کمونيست ها هم با فتوای يک ملای بيسواد و متحجر به خيابانها می ريختند و نعره ی وا اسلاما سر می دادند. همانطور که تمام کمونيست ها در نماز های جمعه ی ماههای قبل و بعد از انقلاب مومنانه شرکت می کردند و نامزدشان هم برای مجلس ملا ها آيت الله خلخالی بود. تو مرتجع هستی که نمی دانی آنزمان که تو برای خمينی جان می دادی، من تصور می کردم حتی اگر دو يابو هم می داشتم او را برای خدمت در طويله استخدام نمی کردم. چه رسد که مريد او گردم
نگارنده اين دليل را هم قبول ندارم که بعضی در توجيه انقلاب می گويند که "اگر همه چيز درست بود که مردم انقلاب نمی کردند". اين برهان از اينروی کاملآ بی پايه و سست است چون بسيار پيش می آيد که آدميان حتی در صورت درست بودن همه چيز هم صرفآ در اثر افزون طلبی يا اشتباه محاسبه سر به طغيان بر می دارند. بی در نظر گرفتن ظرفيّت خود و شرايط زمان، با آن افزون طلبی بيجای خود هم همه چيز خود را از دست می دهند
اساسآ ريشه ی بسياری از ورشکستگی های انسان در همين اشتباه محاسبات و زياده خواهی های زود يا بيجای او است. عين همين امر هم در مورد يک جامعه ممکن است صدق پيدا کند. البته من ادعا نمی کنم که در سال پنجاه و هفت همه چيز ايران درست بوده، اما اينرا با قاطعيّت تمام می نويسم که مردم ما بيخود و بسيار بيجا انقلاب کردند
اين اشتباه ملی البته فقط از مردم ما سر نزده. آلمانهای هزار بار مترقی تر از ما هم خود بودند که در يک انتخابات آزاد هيتلر را بر سر کار آوردند و ضمن نابود کردن کشور خود و ويرانی جهان، تا ابد لکه ای ننگين بر تاريخ خود و داغ نژاد پرستی بر پيشانی خويش زدند. تا بحال هم که شصت سال است جريمه داده اند، نسل پس از نسل هم بايد همچنان تاوان آن حماقت و خودکشی ملی مادران و پدران خود را بپردازند
اتحاد شوروی، آن ابر قدرت دوم جهان هرگز تصور نمی کرد که حمله به کشوری عقبمانده و فقير چون افغانستان ممکن است باعث فروپاشی آن کشور شود و اساسآ نقشه جغرافيای جهان را عوض کند. ضمن اينکه اصلآ انقلاب پنجاه و هفت تنها خطای ملی ما نبود. ما چند اشتباه هولناک ديگر هم در تاريخ خود داريم و از اين نظر در دنيا اول هستيم
خطا های بزرگ ملی که گر چه حالت انقلاب نداشتند، اما نتايج آنها هم به کشته شدن چند ميليون ايرانی و ويرانی کامل ايران منجر گرديد. خسارات آن بی تفاوتی ها، آن پشت کردن های بی موقع به حکومت های خودی و آن خيانت های گروهی هم صدماتشان کمتر از قادسيه دوم نبود. مانند همکاری مشتی ايرانی پست با سپاه اسکندر مقدونی، بی تفاوتی هنگام هجوم تازی ها در قادسيه اول و پشت کردن اکثر مردم به محمد خوارزمشاه در هجوم مرگبار و ويرانگر تاتار و مغول به سرزمين ايران. حال با اين مقدمه به بخش هايی از خبر کنسرت گوگوش در شهر استکهلم توجه کنيد
سايت استکهلميان: فریده بانوی پنجاه و سه ساله ایرانی که برای اولین بار پس از انقلاب از ایران خارج شده و جهت دیدار خواهر خود به استکهلم آمده بود به همکار استکهلمیان چنین گفت : من برای اولین بار پس از انقلاب از ایران خارج شده ام و احساس شرکت در چنین جشن ها و برنامه هایی تقریبا بکلی از خاطرم رفته بود. پس از گذشت سی سال دوباره می بینم که زن و مرد, پیر و جوان در کنار یکدیگر و بدون وحشت از هر گونه اذیت و آزار لباسهای زیبا و فاخر پوشید اند, می رقصند و می خندند و به صدای گوگوش گوش می کنند
آن خانم ادامه می دهند : این برای من تجربه ای فراموش نشدنی بود و در تمام مدت هم گریه می کردم. با دیدن این همه هموطن با آن لباسهای زیبا در کنار یکدیگر و گوگوش که بر روی سن بود فقط گریه می کردم. و زمانی که از او می پرسیم چرا اینقدر گوگوش را دوست داری می گوید: "گوگوش نماینده بخشی از تاریخ ایران است که ما ایرانی ها زیباترین خاطرات را از آن زمان داریم و آن را خوشبخت ترین دوره زندگی خودمان می دانیم
سايت استکهلميان در ادامه آورده است : نیما دریامجد خبرنگار اعزامی افتون بلادت (يکی از روزنامه های مشهور سوئد) که خود از طرفداران پر و پا قرص گوگوش است و دسته گلی را نیز به گوگوش اهدا کرده بود در مورد گوگوش می گوید: "برای من گوگوش با موسیقی و احساس هنرمندانه اش سمبل ایران خوبی است که قبل از انقلاب وجود داشت
نیما دریا مجد از جوانان نسل دوم ایرانی است که با گوگوش در خارج از ایران آشنا شده است. نیما می گوید که پدر و مادرش بار اول او را "کشان کشان" به تماشای کنسرت گوگوش برده اند اما در اولین کنسرت گوگوش تکانی بزرگ خورده است: "در آن کنسرت می شد حتی با دستها آن همه احساس موجود در فضا را لمس کرد. در واقع همه پدران و مادران ما از ترانه های گوگوش خاطره دارند... من هیچوقت پدر و مادرم را مانند کنسرت آن شب گوگوش ندیده بودم. مادرم گریه می کرد و پدرم ایستاده بود و دست می زد- پايان خبر
نتيجه اين بخش اين است که بنا بر دلايل روشنی که آوردم، تنها راه دور ساختن ايران از خطر حتمی تجزيه و نجات مردم از اين فلاکت بی سابقه در تاريخ، فقط بازگشت از اين راه خطا است. اولين گام هم در اين بازگشت به تعقل و ره رستگاری، پذيرش شجاعانه مسئوليّت و قبول کاملآ بی لکنت اين حقيقت است که ما اشتباه کرده ايم
پذيرش اين حقيفت هم نه مايه سر افکندگی و حقارت، بلکه عين شرافتمندی و تهور است. ما در سال پنجاه هفت بطور نسبی همه چيز داشتيم. آن نظام ملی ترين و مناسب ترين نظام برای ايران بود و هست. تنها مانع آزادی کامل سياسی ما دخالت حکومت در انتخابات بود که در صورت بازگشت، آنرا هم می توان از سر راه برداشت
نگارنده اين موضع را که دارم ازسر شيفتگی به دست نياورده ام. چه که خود نيز تا پيش از انقلاب از مخالفان آن رژيم بودم. اينجانب اما در همان زمان دولت زنده ياد دکتر بختيار به اين اشتباه خود پی بردم. فهميدم که آن نظام علی رغم مشکلاتی که داشت اما آنطور که بما آموخته اند ابدآ يک نظام ضد مردمی نيست. برای همين هم وقتی مشاهده کردم که چه کسانی رهبران انقلاب شده اند و چه شعار های فاشيستی سر می دهند و چگونه کورکورانه همه چيز ايران را به آتش می کشند ... و کشور در حال از دست رفتن است، سخت هوادار دولت بختيار و حفظ همان نظام شدم
پس از انقلاب هم البته چون هنوز هم از اسارت آن نرم مسخره ی (ضديّت با شاه نشان روشنفکری است) رها نشده بودم، گر چه هوادار سخت دکتر بختيار بودم، اما شرافتمندانه کماکان تحت تآثير آن دروغنگاری ها بنام تاريخ بودم. همچنان هم گهگاهی فحش نثار آن رژيم می کردم. من حتی ده ـ دوازده سال پيش مقاله ای در نشريه هفت روز هفته چاپ لندن نوشته و زشت ترين توهين ها را به شاهدخت اشرف پهلوی کردم
چون مانند صد ها هزار ايرانی که هنوز هم آن دروغنگاری های توده ای های پست و بی وطن را باور دارند، در آن مقطع همچنان احمقانه باور داشتم که اشرف پهلوی همان ديو سيرت پستی است که در عصر چهار شنبه سوری مشروب خورده و پيت بنزين به دست به زندان قصر رفته و در حياط زندان کريم پور شيرازی را چون بوته به آتش کشيده و از روی آن روزنامه نگار پريده است !!!؟
که بعد ها در پرس و جو از مقامات آنزمان و شاهدان عينی دستگيرم شد که بيچاره اشرف پهلوی اصلآ از بيست و سه روز قبل از مرگ کريم پور شيرازی تا نوزده روز پس از آن تاريخ در نيس و مونته کارلو (جنوب فرانسه) بوده نه در ايران
فهميدم که اين مورد هم همرديف همان قتل های فجيعی است که ساواک مرتکب آن شده. مانند قصه ی دروغين قتل جهان پهلوان زنده ياد غلامرضا تختی انتهار کرده، علی شريعتی خود ساواکی از ويسکی زياد مرده، صمد بهرنگی شنا نادان غرق شده، تقی ارانی به مرض تيفوس مرده، سيد مصطفی خمينی از پر خوری ترکيده و جلال آل احمد جگر پاره پاره شده از عرق کشمش ناب بطری شش تومان و پنج ريال آريا مهری ووو
حال اما ديرگاهی است که خود را از آن بيماری نجات داده ام و با مطاله ی درست چشمم کاملآ بر واقعيّت ها روشن شده. آنچه من به دست آورده ام اما آسان نبوده. چون من صرفنظر از دستکم بيست و نه سال مطالعه ی مستمر پس از سقوط ايران و شناخت تاريخ کشورم، با خودشکنی بخود قبولانده ام که اشتباه کرده ام. که اين مرحله از همه چيز مشکل تر است. بويژه برای ما ايرانيان که خود را خداوندان هوش و درايّت می دانيم
به هر مشقتی بود اما در اثر همان بيست و نه سال چشم کور کردن و خودشکنی، حال چند سالی است که قاطعانه بدين نتيجه رسيده ام که دوران سلطنت پهلوی دوم نه يکی از درخشان ترين، که خود درخشان ترين فصل تاريخ ايران از عهد باستان تا به امروز بوده. با همين نتيجه گيری از راه مطالعه و تطبيق هم برای من اصلآ قابل پذيرش نيست که ما با رژيمی جز ادامه راه همان رژيم، روزی دو باره در جهان همان شوکت و اعتبار را بدست آوريم که در آن دوران داشتيم
با آن آزادی های فردی و اجتماعی، آنهمه شادابی و سرزندگی، آن اندازه دلخوشی و اميد به آينده و از همه مهم تر آن امنيّت باور نکردنی را. آنچنان امنيّتی که به ما چند دختر و پسر تين ايجر گيتار به دوش اجازه می داد که از نيمه شبان تا صبحگاهان بهاری و تابستانی در کوچه های شميران و دربند بنوشيم و بزنيم و بخوانيم و برقصيم، بی اينکه اصلآ نگرانی به دل راه دهيم که ممکن است در اين نيمه شبان کسی نگاهی چپ بما اندازد. حتی در دامنه های کوه البرز و در تاريکی نيمه شبان
آن شادابی و وجد و امنيّتی را که می شد در جاده ی چالوس ديد. جاده ای که از کرج تا شهسوار و چالوس، و از آنجا تا رشت و بندر پهلوی تمامآ غرق نور اتومبيل های اکثرآ ارزان قيمت ساخت ايران بود و صدای خوش موسيقی و بوی اشتها آور کباب و رايحه ی سکر آور شراب ناب شيراز و دکای اعلای بطری نه تومان ساخت وطن
از نظر من اين امور است که در واقع نشانه های آزادی و رفاه و خوشی و نيکبختی و سعادت در جامعه محسوب می شود. ملت ما هم درست و دقيقآ همين ها را می خواهند، نه فقط اينکه ابراهيم يزدی ها و عزت الله سحابی ها پنجاه سال ديگر هم در زينبيه ها از منافب مسلم ابن عقيل و فضايل شمر ابن حر رياحی داد سخن بدهند و نام اينکار ها را هم بگذارند تلاش برای آزادی
ناگفته پيدا است که اين شور و نشاط اجتماعی هم بدست نخواهد آمد، مگر در سايه ی يک اقتصاد باز و شکوفا و توليد اشتغال که من در بخش اقتصاد اين مانيفست مفصلآ بدان اشاره خواهم کرد
در اين بخش فقط خواستم به کوتاهی گفته باشم که من خواهان باز گرداندن ايران به آن دوران هستم، چرا و اينکه اشاره کنم که هم شايستگی و هم قدرت اينکار را هم در خود سراغ دارم. در مورد استحقاق و شايستگی اين نکته ی حياتی را بياورم که نسل من، بويژه آنها که افکاری چون من دارند، آخرين نقطه های اتصال ايرانيان به رفاه و تجدد و همه چيز از دست رفته ی خودشان در اثر انقلاب هستند
افرادی چون من باز گرداندن آن رفاه و مدنيّت از دست رفته را نه دست آورد، که اصلآ جزو بديهيّات می دانند. بايد بدين نکته خوب توجه شود که چنانچه يکی از افراد نسل من با افکار و باور هايی که دارم نتواند در ايران به قدرت دست يابد و نسل ما از ميان برود، اصلآ ديگر از ياد ها خواهد رفت که ما فقط تا همين چند دهه ی پيش از چه عظمت و احترامی در جهان برخوردار بوديم و چه ها داشتيم و از چگونه نرمهای اجتماعی برخوردار بوديم
پس از ما در حالت فرضی، چنانچه حتی نسلی از ايرانيان بتوانند اين نظام را کنار زنند که چون ما ملی باشند، چون ما کاملآ سکولار باشند و مانند ما هم کاملآ هم تجدد گرا، حتی در صورت تحقق موی به موی چنين سناريوی ايده آلی هم باز آن نسل چون در آن دوران درخشان نزيسته، کار تجدد و امنيّت ايران را نه چون ما از نقطه ی پنجاه و هفت (نقطه ی اوج ايران) که از نقطه بربريت تحميلی جمهوری اسلامی (نقطه ی حضيض ذلت ايران) آغاز خواهند کرد
يعنی حتی آن عناصر ميهن پرست و مترقی هم، از همان نقطه ی شروع برای سازندگی ايران و اعاده ی تمامی آن ارزشهای پايمال انقلاب شده هم دستکم از ما يک سده عقب تر خواهند بود. من شخصآ اگر قدرت گيرم، اولين و عاجل ترين برنامه و هدفم باز گرداندن اوضاع اجتماعی امنيّتی ايران به همان دوران است، حتی با ديکتاتوری محض. چون هر چه که زمان سپری شود اين نظم قرون وسطايی در ايران بيشتر جا می افتد و طبيعی تر به نظر می رسد
روند کنونی اوضاع فرهنگی و اجتماعی ايران بزرگترين دغدغه ی خاطر من است. حتی بيش از مسئله ی اقتصاد. چه که، هر گونه اقتصاد ويران و نابسامانی را می شود با برنامه ريزی و مديريّت درست در چند سال بسامان کرد، ليکن احيای يک تمدن و فرهنگ به انحطاط رفته نه تنها کاری بسيار بسيار مشکل و طولانی است، بلکه در مواردی حتی غير قابل جبران است
روندی که رژيم روضه خوان ها به ايران تحميل کرده، بزرگترين صدمه اين رژيم به ما است. اين روندی است که کاملآ در راستای انحطاط تمدن نوين ايران است. دقيقآ هم با ويژگی ها و مشخصات روند رو به ويرانی تمامی تمدن های بزرگ جهان در طول تاريخ
خورشيد شوکت و عظمت ايران پس از شکست اول ما از تازی ها غروب کرد و مشعل تمدن ايران خاموش شد. چنانکه تا دوران عباس ميرزا اصلآ ما نمی دانستيم که روزگاری تمدن و عظمتی داشتيم. مشعل تمدنی که ما در سال پنجاه و هفت داشتيم، پس از خاموشی مشعل تمدن و شوکت ايران پس از شکست از تازی ها، دو باره با خون بهترين فرزندان ايران افروخته شده بود. از عهد عباس ميرزا تا بيست و دوم بهمن سال پنجاه و هفت
ما برای احيای آن تمدن نوين که در سال پنجاه و هفت سقوط کرد، دستکم سيصد سال مبارزه کرده و خون بهترين فرزندان جوان خود را داده بوديم. ما درست در بزنگاه دو باره ايرانی شدن بوديم که يک بار ديگر مغلوب تازی ها شديم. ولی اينبار نه از بيرون، که از درون خودمان
جمهوری اسلامی امروز فرهنگ اجتماعی و سطح انتظارات ملت ما را به چنان درجات پايينی تنزل داده که برای ايرانی امروزی مثلآ وکيل شدن يک خانم هم مانند يک دستاورد شگرف به نظر می آيد، در حالی که چنين چيز هايی برای نسل من، بويژه شخص خودم که از همان دوران کودکی در ميهنم قاضی و وکيل و خلبان و افسر زن ديده ام، از بديهی ترين امور است