حزب ميهن
امير سپهر
خود همی گفتی که خر رفت ای پسر!1
وطن در حال رفتن و تو همچنان بی خبری
دفتر دوم مثنوی شريف حکايتی دارد بنام (فروختن صوفیان بهیمه (حيوان) مسافر را جهت سماع) که سخت عبرت انگيز است. خلاصه کلام خداوندگار در آن حکايت اين است که کسی در راه سفر به خانقاهي می رسد که بسياری در آن جمعند. مسافر که خود مردی صوفی است، پس از آنکه خرخويش را آب و علفی داده و در طويله می بندد به جمع مقيمان می پيوندد. خانقاه نشينان که مشتی درويش فقير و گرسنه هستند، همان شب خر مسافر را بدون اينکه خود وی خبردار شود می فروشند و با پول آن بساط عيشی می گسترانند. اهالی که اين بساط را مديون صاحب خر هستند وی را بسيار احترام کرده و به محبت می نوازند. پس آنگاه که شکم ها سير می شود نوبت به دست افشانی و سماع می رسد. مُطرب خوش نوا آهنگِ موزونی آغاز كرده و اين مي خواند که : « خر برفت و خر برفت و خر برفت!».1
دراويش که غم گرسنگی از سر بدر کرده اند، با اين ترانه مطرب به وجد آمده و سر مست تا سپيده به رقص و شادي و پاي كوبی می پردازند. خر صاحب که او نيز از طعام لذيذ کيفور گشته و آن شب مهر ها ديده که به عمر خود نديده بود، به شور و نشاط می آيد، آنچنان که به تقليد می چرخد و می رقصد و ترانة خر برفت را هم از هرکسی پر شور تر و بلند تر مي خواند. صبح که همه خداحافظي كرده و پی کار خود می روند، مرد مسافر با عزم ادامه سفر بار و بنه بر می دارد و برای بيرون آوردن خر به طويله می رود، صوفی ساده انگار اما نشانی از چهارپای خود در آنجا نمی يابد. با خود می انديشد باشد که خادم خانقاه خر را برای آب دادن با خود برده باشد. اندک زمانی بعد خادم باز می گردد اما هيچ خری به همراش نيست. مرد با نگرانی سراغ چهارپای خود از خادم می گيرد، خادم اظهار می دارد که کجای کاری ای صوفی که دراويش همان ديشب خرت را به فروش رساندند، صوفي اعتراض می کند که ای مرد نابکار، من آخر آن حيوان را به تو سپرده بودم، چرا اقلآ همان ديشب مراخبر نکردی ؟ حالا که آن ها خر را خوردهاند و رفته اند من از دست چه كسي بايد شكايت كنم؟
خادم می گويد ای صوفی، سوگند به خداوند که همان ديشب آمدم که خبردارت كنم. ديدم اما تو از همه سرخوش تری. از همه هم بلندتر شعر "خر برفت و خر برفت" را تکرار می کردی. وقتی تو را آنچنان مستان و غزلخوان ديدم پيش خود يقين کردم که خود از فروخته شدن خرت کاملآ خبر داری و از آن راضی هستی، و خلاصه خادم به مرد صوفی می فهماند که همان ديشب بايد هشيار می بودی نه حال که آنها خرت را بردند و فروختند و پول آنرا هم همان ديشب به اتفاق خودت ليف کشيدند. حال کار از کار گذشته و ديگر نتوان که کاری کرد. 1
تو نیایی و نگویی مر مرا «---» که خرت را می برند ای بی نوا
من که را گیرم که را قاضی برم «---» این قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نیایی و نگویی ای غریب «---» پیش آمد این چنین ظلمی مهیب
گفت والله آمدم من بارها «---» تا ترا واقف کنم زین کارها
خود همی گفتی که خر رفت ای پسر«---» از همه گویندگان با ذوق تر
باز می گشتم که او خود واقفست «---» زین قضا راضیست مردی عارفست
و اما حکايت امروز ما
باری، حکايتی که از حضرت مولانا آوردم عينآ وصف حال اکنون ما است. اول بار هم نيست، تاريخ همين يکصد سال اخير را که بنگريد خواهيد ديد که به اصطلاح عقلای قوم ما دستکم ده بار بر سر سفره جشن از دست رفتن استقلال ميهنشان نا بخردانه رقص کرده و پای کوبيده اند، چه بد سرنوشت است اين نسل ما! من که خود سوميّن باری است که اين بساط عيش بد فرجام را با چشم می بينم. در سی خرداد چهل و دو که کودکی بودم ديدم که چگونه اوباش طرفدار آخوند خمينی که با آزادی زنان و تقسيم اراضی مخالف بود به خيابانها ريخته مراکز تفريح را به آتش کشيده و حتی مغازه های عادی را هم غارت کردند، اين را نيز ديدم که چگونه اين نافرهيختگان ما بجای دفاع از حق برابری زنان و صاحب زمين شدن دهقانان جانب خمينی را گرفته و به دنبال آن طلبه ها و چاقوکش ها افتادند.1
وقتی هم که ارتش شاهنشاهی با کمترين هزينه آتش آن فتنه ارتجاعی و ايران کش را خاموش کرد، همين ابر انديشمندان چه شعر ها در وصف آزادگی روح الله خمينی که نسرودند و چه عناوينی که به او ندادند. شاه مادر مرده هم که قصد داشت زورکی به زنها آزادی دهد و در مقابل اوباش مقاومت کرد و توانست ايران را از سقوط حتمی به دره ارتجاع نجات بخشد وسيله همين متفکرين بی فکر به لقب جلاد مفتخر گرديد و از آن تاريخ شد "شاه جلاد!" فقط برای نمونه بنويسم که همين جناب آقای نعمت ميرزا زاده (م. آزرم) کمونيست که امروز دبير «کانون نويسندگان ايران در تبعيد» هم هستند اولين فردی بودند که جلو تر از تمامی شيخ و ملا ها و آخوند زاده ها در سال چهل و سه خمينی را امام خطاب کردند. ميرزا زاده در وصف آزادی خواهی خمينی همان سال شعر بلندی سرود که بار ها هم بچاپ رسيد (باور نداريد از خودشان سئوال کنيد).1
بار دوم سال پنجاه و هفت بود که خود در مصاحبه مطبوعاتی (در تلويزيون) از دهان دکتر بختيار بيچاره شنيدم که با التماس می گفت : ای مردم، بانوان، جوانان و بويژه ای انديشمندان! اميد من به وطن پرستی و خرد شماست، سخنم را بشنويد، من فرزند سردار فاتح بختياری هستم، فرزند همان مردی که به دستور رضا شاه اعدام شد، اما توجه کنيد که امروز روز انتقام کشی نيست، اينک ميهن ما در حال از دست رفتن است. بيائيد اقلآ شما انديشمندان قوم از اين دولت حمايت کنيد! اما مگر اصلآ انديشمندی وجود داشت که آن فرياد را شنيده و درک کند؟! کسانیکه بختيار مادر مرده آنها را عقلای قوم می پنداشت فرياد "خر برفت و خر برفت" شان از هر امی بی سر و پا بلند تر بود و عقلشان از هر لاابالی کمتر، از چپ و راست و ميانه همگی عاشق روح الله و همگی هم (صم و بكم و عمي فهم لايعقلون) گوش به فرمان آن ابو الارتجاع، و خلاصه کردند با ما آنچه هيچ دشمن خونخواری در تاريخ با ما نکرد.1
در بيست و هفت سال گذشته هم همان ها بوده اند که هر امکان و آلترناتيوی را که پيدا شد کشتند و بر نعشش سماع خر برفت و خر برفت کردند. رضا پهلوی که بطور حتم می تواند تير خلاصی به مغز رژيم ملا ها باشد که مورد قبولشان نيست، برای امير انتظام هم که تره خرد نمی کنند، اجازه هم نمی دهند که هيچ تشکيلات و کنگره ای هم بوجود آيد، حتی سخن از پذيرش حمله نظامی آمريکا را هم که بی غيرتی و وطن فروشی می دانند، چپ که راست را قبول ندارد، راست چپ را هم چنين، اين دو هيچ حقی برای ميانه قائل نيستند و اين سه می خواهند سر به تن مجاهد نباشد و مجاهد هم که خر خود را می راند و جز خود ديگری را ابدآ داخل آدم نمی داند، همگی هم خود را وطن پرست می دانند و دموکراسی طلب!؟ نتيجه اينکه هيچ کس جوابی برای اين فرض محال ندارد که به فرض که هم امروز اصلآ رژيم ملا ها خود به خود ساقط شود، چه گروهی بايد رفته و زمام امور کشور را به دست گيرد تا بتواند از خلاء قدرت جلوگيری کند که جنگ داخلی و تجزيه کشور از حتمی ترين پيامد های آن خواهد بود؟! 1
در چنين اوضاعی رنود شادی می کنند که آمريکا به حداد عادل ويزا نداده، رفتن پرونده اتمی رژيم ملا ها به شورای امنيت برای اعمال تحريم های اقتصادی هم خيلی ها را به رقص آورده. هيچکس اصلآ به اين نمی انديشد که اينها زمانی نتيجه بخش است که اپوزيسيونی منسجم و قوی در کار باشد که بتواند از اين فشار ها موقعيّيت آفريده و کمر رژيم اراذل را در ايران خرد کند، ورنه اين سماعی است بر نعش آرزوی جوانان و پای کوبی برای باز هم فقير تر شدن مردم نگونبخت ايران! اگر بپرسی چاره چيست؟ خواهم فت کليد گشودن درب زندان جمهوری ملا ها و آزادی مردم ايران ديرگاهی است که موجود است، اما همين انديشمندان اجازه گشايش نمی دهند.
همان ها که همه را مانند خود می پندارند، نمی روند تا از بيست تن از افراد عادی خانواده خود سئوال بفرمايند که منتظر چه کسی هستند؟ و وقتی جواب گرفتند نگويند که آنها نا آگاه هستند، قبول نمی کنند که نا آگاه و ضد آزادی و نوکر بی جيره و مواجب ملا ها کسانی هستند که واقعييات جامعه خود را قبول ندارند، آن افرادی که بجای تقويت آلترناتيو مورد قبول اکثريت مردم که خيلی پيش از اينها می توانست ايران را از اين نکبت رهايی بخشد، پيوسته آن آلترناتيو را کوبيده اند. همانها که از بس خيرگی کردند همه ی کسانی که می توانستند به آزادی ايران کمک کنند را خانه نشين کردند، و همانهايی که بجای چاره انديشی برای ايجاد يک بديل، در اين روز ها که استقلال و تماميّت ايران از هر سو در خطر است نابخردانه صدای خربرفت و خربرفتشان گوش فلک را کر می کند،غافل از آنکه اين خر همان ايران تواند بود!/ امير سپهر
دوشنبه 14 شهریور 1384 [2005.09.05]1