حزب ميهن
امير سپهر
بر چنين ملت و گور پدرش ...1
عمدآ قسمتی از مصرع شعری از ميرزاده عشقی را برای اين نوشته انتخاب کرده ام، اول اينکه بگويم اگر بهرنگی شنا ندان و تختی سير از زندگی و شريعتی ويسکی خور و سيد مصطفی خمينی پرخور بدست مأموران ساواک شهيد شدند، عشقی هم بدست مأموران سردار سپه کشته شد. دوم اينکه اين شعر مناسب امروز ما است نه آن دوران که آغاز اوج گيری کشور و ملت ما بود. ای مرده شوی اين اسطوره سازی های ما را ببرد که همه چيز در نزد ما مطلق است.شخصيْت ها يا صدر در صد خائن هستند يا فرشته. مثلآ اگربنويسم درست که عشقی نسبت به سن و سال خود شاعری بی نظير و وطن پرستی افراطی بود اما درمورد رضا شاه اشتباه ميکرد، خيلی ها فغانشان برخواهد خاست. اما چه باک، گفتنیها را بايد گفت. شاملو نيز در حاليکه همه پريا (پری ها) شير و موز رايگان می گرفتند شعر پريا گشنتونه، پريا تشنتونه را سرود، همينطور کاملآ بيجا بود آن چرتی که فرهاد خواند، جمعه ها خون جای بارون می چکه، در زمانيکه جمعه ها شادی از آسمان می چکيد، و هزار کار نا بجای ديگر. 1
اينهمه از اين ناشی ميشود که ما هرکسی که شعری میسرايد و داستانکی سر هم می کند را به خطا روشنفکر بحساب میآوريم. ديروز همه ی کاسه کوزه ها را بر سر شاه و وزير می شکستند، معتقد بودند اگر شاهی در ميان نباشد ايران به بهشت مبدل خواهد شد. می گفتند شاه خائن مجال نمی دهد که روشنفکران ملک و ملت را به رشد و رفاه وآبرو برسانند. امروز بيست و شش سالی است که ديگر شاهی در ميان نيست، اما کشور وملت بجای رشد حداقل دوقرن عقب گرد کرده است. حال درتوجيح اينهمه عقبماندگی و بدبختی که گريبانمان راگرفته، مرتبآ از اين و آن می شنويم که گويا روشنفکران ما خائن و وطن فروش باشند و خيانت آنها ما را به اين روز سياه نشانده، عزيزان من، بيائيد تعارف را کنار بگذاريم، شما را به وجدان و شرافتتان کمی بيانديشيد و ببينيد که آيا ما اصولآ روشنفکر داريم که خيانتی هم کرده باشد؟
آخر اين روشنفکر های خيانت کرده کدام ها هستند؟ همان موجودات مفلوک هپروتی که تصور کردند با خواندن چهار جلد کتاب فوری به دانشمند مبدل شده اند و در آستانه هزاره سوم همپالکی حسين الله کرم ها شدند و با کشورسوزی استقلال آزادی جمهوری اسلامی را نعره زدند، يا اين مريدان آبرو باخته ديروز خاتمی و يا لاابالی های بزدل و بی وجودی که اين روزها امضا پراکنی را جايگزين کار جاندار سياسی کرده اند؟ گر چه شخصآ از اين ملاهای دزد و آدمکش نفرت دارم ليکن اجازه دهيد شرافتمندانه بنويسم که مشکل اصلی ما حتی از اين اوباش عمامه بر سر هم نيست که هزارسال از زمانه عقب هستند چه رسد به شاه بيچاره که قصد داشت به ضرب دگنک و اردنگی ما را به جلو راند. مشکل ما از روشنفکر است اما نه از خيانتش که از نداشتنش. ما کجا و روشنفکر داشتن کجا! اين چگونه روشنفکری است که هر تحليلی که ارايه می دهد و هر گونه موضع گيری که می کند اشتباه از آب در می آيد و بجای آنکه پيش آهنگ حرکتهای اجتماعی سياسی باشد طفيلی وار خر خود را لنگ لنگان بدنبال توده می کشد و لاشه خور حرکتهای خود جوش مردمی است.1
حال چرا نوشته ام را ايچنين آغاز کردم؟ هم ميهن بزرگواری با ارسال ايميلی سرشار از مهر ضمن طرح سئوالهايی نوشته اند چون با تنی چند از روشنفکرها آشنايی نزديک دارند، متوجه شده اند که بيشتر آنان دل خوشی از من ندارند، اين هم ميهن گويا در همين ايام نوروز در محفلی تشريف داشتند که بقول ايشان بيشتر روشنفکران نيز در آنجا جمع بوده اند، ايشان از جانب هيچ کدام التفاتی نسبت به اينجانب را مشاهده نکرده اند. اين بزرگوار دلسوزانه به بنده توصيه کرده اند که با روشنفکرهای قديمی ارتباط بيشتری داشته باشم و در نوشته هايم کمی مراعات حالشان را بکنم. چون آنها عمری مبارزه کرده اند و در حکم پدران ما هستند. اين را نيز نوشته اند گويا عاليجنابی که تمام افتخارشان روزی دو هزار بازديد کننده از سايتشان است که نوشته هايشان را به قصد خنده و تفريح می خوانند، بديگران می گفتند که کار سپهر بردی ندارد زيرا در روز حداکثر صد خواننده بيشتر ندارد ...1
اول اينکه خداوند عزّ و جل را هزاران بار شکر، من اين دوست نداشتنها را نعمتی می دانم. معلومم می شود که محبوب کسانی نيستم که هفتصد بار مردم را به اشتباه افکندند و حتی شعور و شرف يک نقد از خود را هم ندارند و حداقل از اين نسل جوان و قربانی يک معذرت خواهی ساده هم نمی کنند. در ثانی چنانچه آنجناب و دوستانشان تعدد بازديد کننده را به حقانيّت و يا متفکر بودن خود تعبيرميکنند خوشا بحالشان با اين دو مثقال مغزشان، ارزانيشان باد اين افتخار! بنده اگر بتوانم ماهی نظر پنج نفر بازديد کننده جديد را به نوشته هايم جلب کنم خود را بسيار موفق خواهم دانست. چرا که نوشته های من اصلآ بدرد خيلی ها نمی خورد. اينجانب بدنبال يافتن همفکر هستم نه خواننده و يا شهرت و مقام. و اما پرسش ها، از آنجا که سئوالات ايشان نيز در همين زمينه است و جنبه عمومی دارد، نويسنده پاسخ آنها را نيز بصورت باز ميدهم، با اين اميد که شايد نکاتی در اين مطلب برای ساير هم ميهنان نيز روشنگرانه و ای بسا سودمند و چاره ساز افتد. ايشان نوشته اند که گويا اينجانب با روشنفکران نسل گذشته سر ستيز داشته باشم و علت آنرا جويا شده اند؟
گرچه تا هميجا نيز شايد به اين سئوال پاسخ داده باشم اما در توضيح بيشتر بايد بنويسم که حرف من اين است کسانی که نسخه می نويسند و دارو تجويز می کنند بايستی مسئول عواقب آن نيز باشند. مردم خردمند ما بويژه نسل جوان بايد با پيشينه سياسی گروهها و افراد کاملآ آشنا شوند. شخصآ اين کار را وظيفه و روشنگری ميدانم. با اين خواست قلبی که مبادا باز هم عده ای فريب اين تباهکاران رابخورند، که اينان سياه ترين پرونده سياسی را دارند. حال اگر نقد بی لياقتی و عدم توجه و مسئوليّت ناشناسی را ستيز بحساب آوريم، در اينصورت بله بنده با افرادی که از سرنابخردی ملت و کشور ما را نابود کردند سر ستيزدارم، آنهم شديدآ. مرا با مردمان عادی کاری نيست، آنان را نه تنها مقصر نمی دانم که حتی قربانی هم بحساب می آورم. متاسفانه يا خوشبختانه شخصآ که هرگز نتوانسته ام بپذيرم افرادی که دنبال آفای خمينی راه افتادند اصلآ آدمهای روشفکری بودند. ما هر بلايی که بر سرمان آمده ازهمين طايفه است، يعنی به اصطلاح نخبگان، اينان تا بحال که چيزی جز بدبختی و گرفتاری برای ما نداشته اند. استقرار جمهوری اسلامی و به قدرت رساندن ملا ها تنها ثمره درخشان افکارمترقی و کوششهای چند ده ساله همين ها است که مردم ما آنها را نخبگان و روشنفکران جامعه ايران بحساب می آورند. 1
آقای خمينی در سال 57 وعده هايی ميداد که مرغ پخته را نيز به خنده وا ميداشت، اما مردم عوام چه تقصيری داشتند ؟ آنها نه از سياست سر در می آوردند، نه از علم اقتصاد و نه اصولآ ميدانستند که انقلابی بی هدف و فقط از روی نفرت چه خانه خرابی هايی ميتواند ببار آورد. اما انتظار تعقل از کسانی که خود را آگاه و پيش آهنگ فکری جامعه می پندارند که ديگر توقع بيجايی نيست. اينها اگر هم قادر به جلوگيری از آن لغزش بزرگ و خانمانسوز تاريخی نبودند، حداقل خود نميبايستی به دنبال ملا ها و الله کرم ها بيافتند. و حال آنکه ميدانيم خود همين متفکرين زمينه ها و اسباب اين لغزش فاجعه بار تاريخی را فراهم ساختند. اين فرض را بپذيريم که اصلآ از نظام عرفی گذشته ديکتاتوری تر در جهان وجود نداشت، آيا حتی پذيرش اين فرض ميتواند دنباله روی از مصباح ها و جنتی ها و حاجی بخشی ها را توجيح کند، آنهم از سوی انديشمندان يک جامعه ؟ اين نخبگان لختی انديشه نکرده و از خود نپرسيدند که آخر آنچه اين ملای روستايی ميگويد اصولآ تحقق يافتنی است، آيا دين و آزادی و دموکراسی از يک خمير و تنور هستند و ميتوانند به آشتی برسند؟
اين انديشمندان امروز هم خجالت نمی کشند و بجای نقد افکار خود، فريبکارانه خمينی و خاتمی را خائن و مسول تمامی اين بيچارگيها ميخوانند. خمينی آخر چه خيانتی کرد؟ او ملای بيسواد و کينه توزی بود که قدرت ميخواست. هر کسی که قدرت بخواهد طبيعی است که يک مشت شعار فريبا و دروغين ميدهد. اين آخوند تصور ميکرد که با جنايت که بدان نام کشتن مخالفان حکومت الله را داه بود ميتواند جامعه مرده و بی روح و طالبانی خود را استحکام بخشد که البته موفق هم بود. از او بيش از اين انتظار داشتن است که اگر سفاهت نباشد جهالت است. اولآ که روشنفکر حداقل بايد اين مختصر را بداند که در عالم سياست اشخاص فقط مهره هستند و دل کندن از شخصی و دل بستن به شخص ديگری هزاران فرسنگ از خرد سياسی فاصله دارد، اما گيريم که اين ابر انديشمندان در يک شرايط خاص فريب خمينی را خوردند و وی خائن از آب در آمد، اما اين بزرگان به همان امام و انقلاب شکوهمند بسنده نکردند که.1
ايران هنوز از جراحات زخمهای عميق 57 خونچکان بود که ملای ديگری از شاگردان ممتاز همان امام ضد ايرانی در صحنه ظاهر گرديد، درست با همان وعده ها اما با استفاده از واژگانی متفاوت. و باز همان شعبده بازی ها، سيد محمد خاتمی با لبخندی مليح به دلبری و طنازی آنچنان عقل و هوشی از متفکرين ربود که تمام اين دانشمندان شهير اصلاح اين نظام از سر تا پا تحجر و جنايت و تبديل آن به رژيمی کاملآ دموکرات را در يک قدمی ديدند. داريوش خان وزير با 50 سال سابقه کار سياسی و مطبوعاتی او را گورباچف ناميد ( نگاه کنيد به نشريه شماره 19 راه آينده )، حسين خان راديوچی امروز و از سينه چاکان سابق خمينی، فردی که او نيز به تعداد همين سالها سابقه مطبوعاتی و برنامه سازی دارد وی را گاندی معرفی نمود؛ ديگری که مقيم خيابان شانزه ليزه پاريس است و خود را زرتشتی تصور ميکند و چند کتاب در مدح و ثنای خرد ايرانيان نگاشته، شخصآ آنچنان بی خرد شد که کار رژيم را تمام شده پنداشت و با درج يکصد آگهی شادباش به خاتمی در روزنامه ها تدارک بازگشت به ايران و کانديد خود برای رياست جمهوری آينده را فراهم ساخت.1
روزنامه نگار شهير ما (که بی عشق عمامه داران زندگی را حرام شمارد و روزی عاشق عبدالله نوری گردد، دگر روز کشته مهر موسوی خوئينی ها و زمانی هم دلداده يوسفی اشکوری و امروز هم سرگشته سودايی سازگارا) آنچنان به کمند زلف چليپای خاتمی گرفتار ميايد که قرار و آرام از کف ميدهد و شب و روزش به تمجيد از معشوق سپری ميگردد. اين متفکر چنان به شوريدگی ميرسد که ضمن بخشيدن مقام الوهيّت به معشوقش خاتمی، رفيقش حجاريان را هم (که يک بچه لات نازی آباد و مأمور امنيّتی بيشترنيست) به رتبه بی نظير معماری جهان سياست ارتقاء می دهد، حال جمهوريخواهان پوسته گرا هم که معلوم است. آنان همچنان از دم مسيحايی ياران خاتمی زنده اند و از کرامات قريب الوقوع شيخ شورای نگهبان جنتی پر اميد، تا با گوشه چشمی به شرکای قديمش با کم کردن از اختيارات خود و رفقا در شورا رژيم بربريت را آنچنان اصلاح نمايد که به جمهوری آلمان و فرانسه طعنه زند! 1
خاتمی هم اما خيانتی نکرد، زيرا او نيز ملايی بود شاگرد خلف همان خمينی. وی فردای پس از پيروزی به آرامگاه خمينی رفت و باقرآنی که در دست داشت بامولای خود بيعتی دوباره نمود که ادامه دهنده راهش باشد، اين مراسم از راديو و تلويزيون رژيم پخش شد. گذشته از اين خاتمی کسی بود که مدتها مسئوليت مهمی چون رياست ستاد تبليغات جنگ را به عهده داشت، پدرش هم ازصديق ترين و وفادار ترين ياران خمينی محسوب می گرديد، برادرش داماد خانواده خمينی است و همسرخودش هم نسبتی سببی با آن خاندان دارد. شخصآ بياد دام که در گرما گرم دفاع اپوزيسيون روشنفکری خارج از کشورازخاتمی يکبارخامنه ای در مصاحبه ای اظهار نمود (مرتبآ می گويند خاتمی با رژيم است، خاتمی با رژيم است، پر معلوم است که ايشان بارژيم هستتد، ايشان رئيس جمهور محترم رژيم ما هستند!). خوب، آيا کلآ نفس توقع اصلاحات از اين چنين فردی از درون خود سيستم حماقت و نادانی نيست. ميشود جامه عافيّت به تن کرد و خاتمي را هم مسئول همه ی بد بختی ها دانست، درست همانطور که خود ملا ها گناه تمامی کثافتکاریها و بی ليافتی های خود را به گردن آمريکا می اندازند، اما آيا اين فقط حقه بازی و فرا فکنی نيست
خاتمی هم اما آخرين کولی گير نبود، وی که کمی بی مهری نشان داد و عاشقان خود را شکست خورده يافتند، نوبت به دلربايی خانم عبادی رسيد . اين گربه طناز که زنگوله زرنشان و مرصعی هم از غارتگران ايران دريافت کرده بود، چنان شهرآشوبی ميکند که باز علی خان و حسين خان و فرخ خان و داريوش خان و... يک دل نه صد دل عاشق و ديوانه اش ميگردند. اما اين معشوق نو رسيده مبارزه برای آزادی آمريکايی ها و ايتاليايی ها و آلمانی های گرفتار دموکراسی را کم خطر تر و با صرفه تر از مبارزه برای ولايت فقيه زدگان می بيند. او نيز دل عشاقش را ميشکند! هنوز زخم بی مهری وی التيام نيافته که نوبت به برادر سازگارا ميرسد، همه ی عشاق بدورش حلقه ميزنند، باز همه جمع اند، داريوش و شاهين و کشتگر و فرخ و ما شاالله خان، حتی انسان خيلی بالغ و عاقلی چون دکتر مير فطروس که شخصآ خيلی به ايشان ارادت دارم و از اين بابت جدآ متاسفم، البته ديگر دکتر ما هم که در بسط و گسترش عشق سياسی بی بديل هستند که اين پا ها را مفت از دست نميدهند. عاشق پيشه های خستگی ناپذير باز دل و دين از کف ميدهند و شروع ميکنند به تبليغ طرح رفراندوم، آنهم طرحی که به هر چيزی شبيه است جز رفراندوم.1
نتيجه : 1
هم ميهن گرامی من، ميدانيد نقش مجلس سنا و رابطه آن با انجمن حقوقدانان و کانون نويسندگان و روشنفکر ها و ... در چيست؟ سنا مجلسی است که نه تنها در کشور عقب مانده ای چون افغانستان که آنرا لويه جرگه می خوانند وجود دارد که حتی در پيشرفته ترين کشور های عالم نيز موجود است. اين مجلس جای بزرگان و کهنسالان هر ملتی است. جای سينيورهای سرد و گرم چشيده و تجربه آموخته که حکم پدران ملت خود را دارند. روشنفکرها، سياستمداران کارکشته، حقوقدانها، نويسندگان و شعرا و متفکران خردمند و مورد احترام که در سالهای پايانی عمر ديگر دل از شهرت و مقام کنده اند کسانی هسند که به عضويت مجلس سنا در می آيند. بزرگترين ويژگی آنها در اين است که منافع مردم و کشور خود را بالا تر از منافع و اميال شخصی خود می نشانند و تنها دغدغه آنها حفظ آبرو و پاسداری از صلح و سعادت و امنيت ملتها و يا فرزندان کشور خود است. حال شما به خود جواب دهيد که شخصآ چند نفر را با اين ويژگيها درجامعه به اصطلاح روشنفکری و سياسی ما سراغ داريد؟ اگر چنين افرادی را يافتيد لطفآ نام آنها را برايم بنويسيد، شرافتآ به شما قول می دهم احترام که سهل است حتی خاک پای آنها را توتيای چشم خواهم کرد. اما لطفآ از من نخواهيد به پير های کينه توز و خود خواهی که حتی يک پوئن مثبت در کارنامه خود ندارند و مسئول خون نيم ميليون هم ميهن و فروش دختران کشورم هستند وهنوز هم شرف نقد از عملکرد ننگين خود را ندارند احترام قائل شوم. اگر بزرگان ما همين هايی هستند که جمهوری اسلامی را بر سر کارآوردند و هنوز هم خود را محق می دانند و ما بايد آنها را پدران ملت خود بدانيم، پس بقول عشقی برچنين ملت و ...1
چون با مير زاده آغاز کردم راجع به کار خود نيز بدون اينکه قصد مقايسه ای داشته باشم به نوشتن چند جمله از نامه نيما يوشيج به عشقی بسنده ميکنم :1
رفيق من! همه كس میتواند به زحمت ممارست و به قوهی محفوظات ذهنی در آثار موجوده، شرح و بسطی داده محسنات آن را نشان بدهد يا مجهولی را به اندكی فكر پيدا كند. كار من بالعكس بيشتر با قلب و حقيقتی ذاتی تمام میشود. اين است كه به من حسد میبرند و چون نمیتوانند علت سركشی و استقلال قلب و احساس مرا فهمند، عيب میگيرند. اما آيا حسد و عيبگيری حسود، از استعداد و سليقهی من چيزی میكاهد يا خواهد افزود؟راست است شخص نبايد كاری كند كه او را ملامت كنند. اما ملامت و حسد و بدگويی اشخاص هم ميزانی هستند كه گاهی مقدار محسنات كارهای ديگران را میسنجند. غالبا كارهای تازه و خيالات نادره را مردم بد گفته از آن پرهيز میكنند. آيا میتوان تمام فوائد را برای اينكه به سليقهی مردم پيروی شده باشد از دست داد؟