حزب ميهن
امير سپهر
ايران، گارگاه بی کارگر
چون بشقاب ماهواره ای ندارم طبعآ قادر به تماشای هيچيک از تلويزيون های لس آنجلسی هم نيستم. تصور می کنم چيز زيادی را هم از دست نمی دهم، صرف نظر از معدودی برنامه ساز و مجری چون آقايان ميبدی و ناصر انقطاع و نوری زاده و مشيری و يکی دو تن ديگر که دانشی دارند و حرفی برای گفتن، باقی اين تاک شو تی وی ها جدآ "حيف از چشم و گوش" هستند. برنامه اين بنگاه های تکنفره يا گريه و زاری و گدايی است و يا غيبت و تهمت و فحاشی. اگر تا ديروز هر ايرانی با بهم بافتن هر رطب و يابسی و يا با آزار گوش مردم با صدای انکرالاصوات خود حتمآ می بايستی شاعر و يا خواننده می شد، کم کمک تلويزيونچی شدن هم در حال افزايش به ليست اين بيماری های ملی ما است. بدبختی در اين است که هر کدام از اين تلويزيونچی ها هم خود را يک پا رهبر اپوزيسيون می داند
تا آنجا که به خودم مربوط می شود، ترجيح می دهم که هيچ سر و کاری با اين گونه رسانه ها نداشته باشم. بعد از چند مصاحبه ای که با يکی از اين تلويزيون ها داشتم و مشاهده تبعات آن که هنوز هم دست از سرم بر نمی دارد، حدود دو سالی می شود که بطور کلی عطای هر چه مصاحبه و گفتگوی راديو تلويزيونی و جلسه پالتاکی است را به لقايش بخشيده ام و به نوشتن روی آورده ام. البته هيچ رسانه ای هم برايم سر و دست نشکسته، اما همان معدود درخواست مصاحبه را هم رد کرده ام. به دلايلی چند نوشتار را خيلی مفيد تر از گفتار می دانم ولو اينکه پوشش کمتری داشته باشد . اول اين که اگر مردم ما رغبت چندانی به خواندن نشان نمی دهند علت در اين است که در درازنای سده ها به موعظه شنيدن خو گرفته اند. پس طبيعی است که در ميان اين مردم نوشتن برد کمتری خواهد داشت. اما اين اهميّت ندارد، مهم اين است که نبايد بخاطر ييشتر مطرح شدن اين عادت مطالعه کش را ادامه داد. در ثانی معمولآ گفتار بيشتر از احساس و قلب مايه می گير تا مغز و خرد. بعضی اوقات يک تپق و يا سخن ستايش آميز و يا نا بجای کسی در روان گوينده تأثير گذارده و مسير و موضوع خطابه را منحرف میسازد. شنيدن شعر شاعر از زبان خود وی زيبا تر از خواندن آن در دفتر و ديوان او است، اما روشنگر و سياسی نگار که نمی خواهد مقاله خوانی کند، همان به که بنشيند و سعی کند موضوع مقاله خود را با مطالعه و بررسی هر چه دقيق تر با نثری ساده وهمه فهم بر روی کاغذ آورد
باری، ديروز تلفنی داشتم، از يکی از همين تی وی ها، آقای محترم صاحب تلويزيون می فرمودند که قصد دارند رهبران اپوزيسيون را گرد هم آورند و به اتحاد رسانند! هر چه صادقانه و بدون شکسته نفسی به ايشان عرض میکردم که بنده نه خود را فرد مهمی می دانم و نه ادعايی دارم، به خرجشان نمی رفت که نمی رفت. ايشان نه تنها خود را غير مستقيم از رهبران طراز اول اپوزيسيون قلمداد می کردند، بلکه به هر ترتيبی شده قصد داشتند که از بنده کم سواد هم يک رهبر اپوزيسيون بسازند، آن هم در کشوری که پس از نفت بيشترين توليداتش رهبر و روشنفکر و شاعر و اديب و هنرمند... است. وقتی به نتيجه نرسيديم ايشان با عصبايّت پرسيدند شما اگر واقعآ ادعايی نداريد پس به چه منظوری کار سياسی می کنيد؟ گفتم می خواهم کشورم آزاد شود و لااقل بتوانم بر سر گور پدرم بروم. پدری که پس از چهارده سال که نتوانستم ببينمش و شش سال پيش مرد! ايشان اما همچنان معتقد بودند که تا رهبران جمع نگردند کشور آزاد نخواهد شد. وقتی گفتم که تا اين رهبران نپذيرند که رهبر نيستند کشور آزاد نخواهد شد تلفن را با حالتی غير عادی قطع کردند
بعد از اين گفتگو به فکر فرو رفتم که يا رب، چگونه ميشود به اين عزيزان با صميميت فهماند که ای بزرگواران! آخر نميشود که در يک کارگاه همه کارفرما باشند، اين کارگاه لعنتی برای چرخش و توليد گارگر هم لازم دارد. بعد يادم آمد ظريفی که چندی پيش از آمريکا به سوئد آمده بود می گفت فلانی ما فقط در لس آنجلس بيش از چهار هزار خواننده داريم و سه برابر اين تعداد روشنفکر و پژوهشگر و اديب و کارشناس امور سياسی و مورخ و... گفتم شما به گرد پای ما در اين استکهلم نمی رسيد، چرا که اگر شما با داشتن نزديک به يک ميليون ايرانی اين تعداد هنرمند و متفکر داريد، ما استکهلم نشينان که تعدادمان به بيست و پنج هزار هم نمی رسد طبق آمار اداره ثبت اينجا فقظ هفتصد حزب و سازمان سياسی ثبت شده داريم و سه برابر شما روشنفکر و اديب و انديشمند، تعداد خوانندهامان هم اگر بيشتر نباشد يقينآ کمتر از شما نيست! اصلآ به هر کسی در اينجا روشنفکر نگوئيد سخت از شما خواهد رنجيد. تصور کنيد اگر هر کدام از اين سازمانهای ما فقط يک رهبر داشته باشد که لابد هم دارند، ما فقط در همين يک شهر هفتصد رهبر اپوزيسيون داريم. با همين مختصر آيا باز هم شگفتی آور است ديدن تاريک انديش ترين نظام جهان در پرروشفکر ترين کشورجهان!؟