آزاد شو


*** اين وبلاگ منعکس کننده مطالب و مقالات حزب ميهن است ***


Wednesday, March 25, 2009

 

عنتربازی، يک اپيدمی ملی



زاد گـــاه
امير سپهر



عنتربازی، يک اپيدمی ملی

نوروز است و موسم شادی و شادمانی. از اينروی من هم می خواستم که متنی شاد و نوروزی بنويسم. اما راستش در اين سی ساله، شمار کمدين ها و دلقکهای حرفه ای ما به اندازه ی بالا رفته که ديگر خنداندن اين "پر دلقک ترين ملت جهان"، از سوی همچو منی که چندان استعدادی هم در رشته ی دلقک بازی ندارم، تقريبآ کاری ناشدنی است

در روزگار رژيم پيشين، ما بوديم و يک کمدين يکصد و پانزده سانتی متری ريزه ميزه بنام سيد کريم آشتيانی. محدوده ی کار های کمدی آن مادر مرده هم، سن کاباره ها و کافه ها و گاهی هم پرده ی سينما ها بود. اما خدا برکت دهد به انقلاب شکوهمند روشنفکری سال پنجاه و هفت که گويی بمب عنتر و عنتر بازی را در ايران منفجر ساخت. بگونه ای که اينک، هم حکومت ايران در دست گروهی عنتر است و هم اينکه حتا اوپوزيسيون آن حکومت هم از گروهی که بيشترشان عنتر و اداباز هستند تشکيل يافته

يعنی آنچه به حکومت مربوط می شود، اينک سی سال است که ديگر فرهنگ و تاريخ و سياست و تمامی شئونات اجتماعی ما عرصه ی عنتر بازی شده. چون پارلمان که يک سره در دست دلقکان و عرصه عنتربازی است، قوه ی قضائيه که اصلآ برای خود يک باغ وحش پر از ميمون و بوزينه است، رئيس دولت هم که خودش اصلآ مشهور ترين عنتر دنيا و به تبع آنهم بجای رئيس الوزرا، رئيس العنتران است. حال وزارای چنين کابينه ی عنترجمال و استرخصالی هم که کاملآ معلوم است

جای شاهنشاه آريامهر راه هم که يک" لوطی عنتری" وافوری و دوبل لـُنگه گرفته است. يعنی با لنگی سياه بر دور سر و لنگی چهارخانه ی سپيد و سياه ی بر گردن و هميشه هم چند لول ترياک سناتوری ماهان و ذغال و حقه و وافور، در جيب عبای گشاد خود

رئيس ستاد نيرو های مسلح اين عنترستان جمهوری اسلامی هم که ابرعنتری است که اگر در هر کشور ديگری از خانه بيرون آيد، با آن رخت و ريخت و قطر شکم و ريش و پشم و پيشانی داغدار اش، فورآ او را بجای خرسی گريخته از سيرک دستگير کرده، زنجير به دست و پاهايش زده و وی را به نزديک ترين سيرک يا باغ وحش تحويل خواهند داد

صحن چمن دانشگاه هم که هر جمعه صحنه ی عنتربازی يک عنترباشی و مشتی ميمون مقلد است. راديو، تلويزيون و مطبوعات هم که تمامآ در دست عنتران و در خدمت گسترش مکتب عنتريسم است. اطراف دانشگاه هم در روز های جمعه درست و دقيقآ بسان فضای بيرونی سيرک مسکو است که در گذشته سالی يک بار به تهران می آمد. با اين تفاوت که در گذشته از دکه های بيرون سيرک، صدای ساز و آواز بگوش می رسيد، ليکن در جمهوری عنتران، از تمامی اين دکان های سيار و موقت، صدای روضه ی ام البنين و قاسم شيرخواره بگوش می رسد

و تازه اين همه که آوردم، تنها نيمی از اين عنتربازی ها بود. آخر ما در اين سوی هم عنتر ها و عنتربازی هايی داريم که باز هم گلی به گوشه ی جمال آن عنتران و عنتربازی های درونی. مثلآ همين ديشب فردی لينکی را به يوتوب در ايميلی برايم فرستاد که شرافتآ نمی دانستم که اصلآ بايد بخندم يا گريه کنم

لينک، مربوط به آخرين ملاکار «شاهکار» آدمی است که جدی جدی حتا کتف احمدی نژاد را هم در عنتر بازی از پشت بسته. او در تازه ترين ويدئويی که در يوتوب گذارده، خود را هم «رهبر براندازی» می نامد، هم «فرمانده ی نيرو های مسلح ايران»، هم «پادشاه جمهوری!»، هم «رئيس جمهوری مشروطه!» و هم «نخست وزير سلطنتی»؟! و

شايد کسانی خيال کنند که من اينها را برای شوخی می نويسم، اما اينها نه شوخی که بدبختانه يک حقيقت است. از آنجا که نمی خواهم اين نوشته شخصی تلقی شود، لينک اين مرد زنجيری را در اينجا نمی آورم. ور نه آنچه نوشتم براستی عين حقيقت است. چون مراد من اصلآ او و تنها يک نفر نيست. نگاه من به اين اپيدمی "عنتربازی" است که دارد به يک بيماری هولناک ملی مبدل می گردد و يا اينکه اصلآ گرديده است. در اين نوشته او تنها يک نمونه کوچک است نه هدف. اتفاقآ هم نمونه ای بسيار ساده و مبتذل که علائم بيماری شديد خود را بسادگی بروز می دهد

زيرا ما در اين سوی، کسانی را داريم که بيماری "عنتربازی" ايشان هزار بار بد تر از اين مرد مبتذل است. اما از آنجا که خيلی هفت خط و اطوکشيده تر از اين آدم هستند، کسی بسادگی به اين بيماری هولناک آنان پی نمی برد. دستکم من در همين شهر محل سکونتم استکهلم، يکی دو تن را می شناسم که بيماری شان از اين آقای "رئيس جمهور پادشاه نخست وزير رهبر" به مراتب بدخيم تر و شديد تر است

همين مرد ديوانه سال گذشته هم در حمام يا آشپز خانه خود يک چهارپايه ی بلند قرار داد، روی آن چهارپايه را با پارچه ای پوشاند، در دو طرف آن چهارپايه هم دو پرچم قرار داد، رختی هم به تن کرد که يقه ای درست شبيه مانتو حوله ای حمام داشت، آنگاه اين مشنگ، با قرار دادن دو دست خود بر دو طرف چهارپايه، بگونه ای که پنداری از تريبون مجمع عمومی سازمان ملل متحده و خطاب به چند ميليارد انسان سخن می گويد، باد در غبغب انداخته و فرمود که : « فرزندان ايران زمين! من رهبری شما را می پذيرم ...!». و

نکته جالب و معنی دار هم اين بود که درست در همين زمان که ايشان از رهبری سخن گفتند، صدای بلند و کشيده ی سيفونی هم بگوش رسيد که گويی آپارتمان خيلی کوچک بود و توالت آن درست ديوار به ديوار همان حمام کوچک و تنگی بود که اين مرد از آنجا خود را بعنوان رهبر عظيم الشأن ما معرفی می نمود

همين رهبر، يکی ـ دو ماه پيش هم ويدئويی در يوتوب قرار داد که درآن می گفت:«آمريکا درست ساعت سه و پانزده دقيقه از جنوب به ايران حمله خواهد کرد، ساعت چهار و چهل و سه دقيقه فرودگاه مهرآباد را خواهد گرفت، ساعت شش و يازده دقيقه و سی ثانيه در نور آباد ممسنی خواهند بود، شب ساعت هشت و چهل و هفت دقيقه و سی و چهار تانيه هم آمريکائيان در ميدان چهار مردان قم خيمه و بارگاه برپا خواهند کرد و از اين دست جفنگيات». و

اين آدم مرتب هم می نشيند و برای احزاب و جمعيت های خيالی خود لوگو و علم و کتل می سازد و آن نشان های عجيب و غريب را هم با ايميل به اينسوی و آنسوی جهان می فرستد. با متن هايی خود نوشته که گويا تمامی اين سازمان ها و احزاب "نيست در جهان"، همه گريبان چاک او هستند. مانند حزب ناسيونال سوسياليست های ايران، حزب گرگ های هار، جمعيت سگان زنجير دريده، سازمان جوانان افسار بريده، انجمن مردان جوراب عنابی و کنگره ی زنان مو فرفری و اينستيتوی دختران پاچه ورماليده ... و

همانگونه که آوردم اين آدم فقط يکی از اين دلقکها است که خيلی هم ساده و بی خطر است. چون اين طفلک به جز همان يوتوب مجانی، ديگر هيچ تريبون ديگری ندارد. فاجعه اينجا است که پاره ای از اين "عنترباز" ها که شمارشان هم از چند هزار هم فرا تر می رود، برنامه ی تلويزيونی و راديويی هم دارند. حال دارندگان وبلاگ و سايت به کنار که شمار آنها نزديک به يک ميليون است و من شک ندارم که بيشترين آنها هم به همين بيماری "عنتربازی" يا توهم گرفتارند و خيال می کنند که رهبران مردم و رؤسای جمهوری و نخست وزيران و پادشاهان آينده ی ايران هستند

نکته ای که در اينجا حتمآ بايد بياورم اين است که بدبختانه مردم عادی ما هم به يک بيماری دچار شده اند آخر. نام اين بيماری مردمی هم "منتر شدن" است. چون عنتربازی فقط از سوی مردمی پذيرفته می شود که آن مردم هم به ساز اين عنترباز ها برقصند. از اين قرار اگر منتری در کار نباشد که انتری وجود نخواهد داشت. به ديگر سخن اگر کسانی منتر نباشد، دکان عنترباز ها خود بخود تخته خواهد شد

در مورد اين عنتربازی های رسانه ای، حال اگر ما راديو ها و سايت ها و وبلاگ ها را هم که به کناری نهيم و تنها به تلويزيونها بپردازيم، بايد در نظر داشت که امروزه ما بيش از چهل تلويزيون ماهواره ای داريم که بيشترين آنها هم بيست و چهارساعته هستند. هر تلويزيون هم چند مجری دارد که هرکدام از آن مجريان هم خيال کرده و يا اينگونه تبليغ می کنند که اصلی ترين دشمن رژيم روضه خوان ها هستند

بسياری از آنها اصلآ مستقيم خطاب به خامنه ای سخن می گويند. چون گاه و بيگاه اين جمله را بر زبان می آورند که :«ای خامنه ای...، می دانم که تمام برنامه های مرا می بينی ...». و سپس هم شروع می کنند به او اخطار دادن و يا فحاشی کردن. يعنی اينکه ای مردم، بدانيد که بدون شک خامنه ای بنگی در حال تماشای برنامه ی من است

حال اگر ما اينگونه فرض کنيم که اين تلويزيونها در بيست و چهار ساعت، فقط و فقط دو ـ سه ساعت برنامه دارند که اين ديگر کوچکترين فرض است، در چنين فرض کاملآ محتملی هم، يعنی گويا که خامنه ای در هر بيست و چهار ساعت، هشتاد تا يکصد و بيست ساعت تلويزيون تماشا می کند! و

و باز هم حال اگر ما ولايت او حتا بر آفتابه داران مساجد را هم ناديده انگاريم که آن ملا، عاشق فضولی کردن حتا در اين قبيل کار ها هم هست، و همين کنترل آفتاب ها هم روزانه دستکم هفت ـ هشت ساعت زمان او را اشغال می کند، معلوم نيست که آن شيره ای پهلوان پنبه، اين هشتاد ـ نود ساعت بقيه را از کجا می آورد که بتواند تمامی اين برنامه ها را ببيند؟! و

اما سلطان اين عنتربازان الحق که همين سيد سوپر استار خودمان است. همين که رفيق و هم تبار سيد کريم رژيم روضه خوان ها، يعنی سيد ابراهيم عنترالدوله يکی از متفکران اصلاح طلبان اين بساط عنتربازی است. همين که هم طرفدار بازرگان و سنجابی و قطب زاده ی لات بی پدر و مادر و مطهری گوربگور شده ی ضد ايرانی است، هم سخت دوستدار دکتر بختياری که آن اوباش کمر او را شکستند

همين عنترباز حرفه ای که هم ژنرالهای شاهنشاهی را می ستايد و هم ياسر عرفات لنگ بر سر و هم ژنرال پاسدار های هويج فروش و شاگرد سلاخ جمهوری کفن دزد ها را، هم انقلابی است و هم ضد انقلاب و هم سيد طباطبايی است ـ يعنی جد اندر جد تازی است ـ و هم بقول خودش يک ناسيوليست دو آتشه ی دوستدار زرتشت و باز هم بگفته ی خودش، يک ايرانی اصيل

آنگونه که اين عنترباز خود می گويد بيست و ـ دو سه سالی بيشتر در ايران زندگی نکرده. اگر ما هژده سال آن بيست و دو ـ سه سال را به حساب کودکی و نوجوانی وی بگذاريم، می ماند حداکثر شش سال. و عجبا که او در همين شش سال بی قابليت، ديدنی ها ديده و کار ها کرده که حتا عمر نوح هم به يک بيستم اينهمه کار قد نداد

او در همين پنج ـ شش سال بوده که با هر چه وزير و سفير و وکيل و کاردار و ژنرال و فرمانده و شهردار و نخست وزير و بخش دار و استاندار و ورزشکار و زندانی سياسی و سياستمدار و خواننده و ترانه سرا و فيلم ساز و کاباره دار و سناريست و نوازنده و هنرپيشه و نقاش و بالرين و معمار و مهندس و نويسنده و شاعر و فيلسوف ... است، هم مسافرت کرده، هم رفت و آمد خانوادگی داشته و هم چند شبی را با آنها در ميخانه ها بوده است

اين ها که آوردم تازه بخشی از کار های اين "ابرعنترباز" بوده، زيرا آنگونه که وی خود بار ها گفته، حضرت ايشان با تمامی بزرگان ادب و سياست و ورزش و هنر ... ديگر کشور های شرق هم حشر و نشر داشته. يعنی از محمد ظاهر شاه و داود خان و ببرک کارمل و نجيب الله خان و احمد شاه مسعود و دکتر عبدالله و ژنرال رشيد دوستوم افغانی بگيريد تا رابينرنات تاگور و نهرو و راج کاپور و ويجنتی مالا و سونيل دات و اينديرا و راجيو گاندی هندی

از ژنرال موشه دايان و خانم گلداماير و اسحاق رابين و مناخيم بگين و موشه کاتساو و شيمون پرز و اهود باراک بگيريد تا جمال عبدالناصر و انورالسادات و حسنی مبارک، از عرفات و هانی الحسن و جرج حبش و ابو ماذن بگيريد که بقول خودش اصلآ صميمی ترين رفقای او بودند و هستند تا پير و بشير جمايل و میشل عون و رفيق حريری و وليد جنبلاط و پدر وی و شيخ محمدحسین فضل الله و شيخ محمدمهدی شمس الدین و شيخ عبدالحسین فضل الله و ام کلثوم و ساميه جمال «کوکب الشرق» و نانسی عجرم خواننده بزرگ لبنانی... و

با ملا مصطفی يا بقول خودش، کاک بارزانی هم که روز ها در کرج آبگوشت بزباش می خورده است و شب ها هم در کاباره مولن روژ و کوپاکابانا و کازبا و چاتانگا هم پياله بوده. جلال طالبانی، مسعود بارزانی و ديگر رهبران کرد عراقی هم که از نزديک ترين رفقای او بوده اند و هستند. در تمام شهرهای تاجيکستان و ازبکستان هم که چند پياله ای را بياد رودکی بالا انداخته است

البته چند نوروزی را هم که در سمرقند و بخارا و تاشکند و شهر دوشنبه با ماه رخسار گذارنده است. همچنان که همه جای افغانستان را هم ده به ده با اسب و الاغ و قاطر و شتر گشته زده است. با بيشترين سياستمداران انگليس و آلمان هم که رفت و آمد داشته. حال اين خبر آوردن از زير تشک خامنه ای و سوراخ پاشوره ی حمام رفسنجانی و افشاگری های آب دوغ خياری اصلآ سرش را بخورد که آن خزعبلات هم خود حکايتی دارد

البته شايد بسياری به اين چاخان ها و اراجيف "حقه بازی" نام دهند. اما باور بفرماييد که اين همه دروغ شاخدار و وقاحت را ديگر نمی توان به حساب چاخان گفتن گذارد. آخر چاخان هم حد و مرزی دارد. کسی که اينگونه نجومی چاخان می گويد و تا اين اندازه مايه دارد، هرگز نمی تواند انسان سالمی باشد. اين از اثرات همان بيماری "عنتربازی" لعنتی است که آوردم

گذشته از اين، همانگونه که آوردم چنين چاخان های خرواری را تنها در ميان ملتی می توان گفت که آن ملت هم بکلی از مخ خلاص شده باشند. آنهم در رسانه هايی که ناسلامتی مثلآ پربيننده ترين و جدی ترين رسانه های فارسی زبان بحساب می آيند. در اين جهان آزاد، هر کسی حتا با يک دروغ کوچک هم، برای هميشه از دايره ی سياست و فرهنگ و بويژه عرصه ی رسانه ای، به بيرون پرتاب می شود

اما در نزد ما گويی هر کس که بيش از ديگران چاخان تر باشد، از همه محبوب تر است. و اين دليلی ندارد جز وجود يک بيماری دو طرفه که شرح آنرا آوردم. پس، راستی اين است که جامعه ی درون و برون ما اينک بصورت يک سيرک در آمده. هر چه هم که عمر ننگين اين حکومت طولانی تر می شود، شمار بيشتری از مردم ما به اين ناخوشی ها دچار می شوند. زيرا در سيرک که نمی توان دانشمند و اديب و معلم اخلاق تربيت کرد

شايد کسانی بگويند که ما که ديگر در داخل آن سيرک زندگی نمی کنيم. پاسخ اين است که درست است که ما بگونه ی فيزيکی از ايران بيرون آمده ايم، ليکن همگی ما همچنان تحت تأثير مسقيم تمامی آن ويرانگری های فرهنگی هستيم که در درون کشور در حال اجرا است. بويژه کسانی که در رسانه های فارسی زبان کار و فعاليت می کنند

روشن ترين نشان حضور روحی و ذهنی اين رسانه چی های عنترباز ما هم همين است که بسياری از ايشان حتا با اقامتی طولانی تر از دو دهه هم، همچنان با زبان کشور های محل اقامت خود هيچ آشنايی ندارند. چنين هستند مردم عادی ما که در محيط های ايرانی زندگی می کنند و اخبار و آگاهی های خود را از رسانه های فارسی زبان می گيرند

در نتيجه تا آن عنترخانه وجود دارد، اين بساط عنتر بازی هم حتا در همين خارج از کشور هم ادامه خواهد يافت. همچنان که شهروندی و پاسپورت ديگر کشور ها را گرفتن هم هيچ ايرانی را از آن ننگ و نکبت های درون جدا و پاکيزه نخواهد ساخت. همين. امير سپهر


www.zadgah.com

|

Friday, March 20, 2009

 

حاجی فيروز، تحفه ای از ارک شاهی / بخش دوم



زاد گـــاه
امير سپهر


توضيحی بر نوشته ی (حاجی فيروز، تحفه ای از ارک شاهی) و

زمانيکه شروع به نوشتن متنی در مورد حاجی فيروز کردم، راستی اين است که نه انتظار چنين استقبالی از سوی خوانندگانم را داشتم، و نه اصلآ خود می خواستم که مطلب را از يک متن کوتاه بيشتر کش دهم. هر چه بود، استقبال و تشويق دوستانی چند، مرا بگونه ای بر انگيخت که تصميم گرفتم اين متن را به شکلی هر چه کامل تر بنويسم و بنا به خواست يکی از ياران مهربانم هم آنرا به وی تقديم کنم که به شکل يک کتاب در آورد

زيرا اين نازنين دوست من به درستی می گويد که چون تا کنون هيچ نويسنده ای به اين پديده ی مهم نپرداخته که به هر حال دير سالی است که بخشی از پيام شادی بخش نوروز جاودانه ی ما شده است ، به زحمت اش خواهد ارزيد چنانچه من آنرا هر چه کامل تر نوشته و بعنوان يک کتاب مرجع در اين مورد از خود باقی بگذارم

از اين روی هم من اين متن را در اندازه ی بضاعت و آگاهی های خود، با اوضاع و رخداد های تاريخی زمان پيدايش پديده ای به نام حاجی فيروز خواهم آورد که کتابی آگاهی دهند شده و ارزش خواندن هم داشته باشد. از آنجايی هم که حال کار اين متن به کتاب شدن کشيده شده، با خود انديشيدم که نام مناسبی هم برای آن برگزينم که رساننده درونمايه ی آن کتاب باشد

تا کنون هم هيچ نامی شايسته تر از (حاجی فيروز، تحفه ای از ارک شاهی) برای آن نيافته ام که از اين پس هم، اين متن را با همين عنوان پی گيری و منتشر خواهم کرد، تا ببينيم که نامی بهتر در مغز خسته ام پيدا خواهد شد يا نه. و حال اين شما و اينهم بخش دوم اين متن
------------------------------------------------------------------------------------

حاجی فيروز، تحفه ای از ارک شاهی
بخش دوم: ناصر الدين شاه قاجار، متجدد ترين پادشاه سلسله ی قاجار

ذوب شدن مهاجمان در در کوره ی فرهنگ ما، سخنی بی محتوا
پيش از پيگيری اين کند و کاو برای شناخت کيستی حاجی فيروز، نخست اين نکته را بياورم اين گفته که گويا«هر قومی که به ايران تاخته، پس از چندی در کوره ی فرهنگ ما ذوب گشته»، تطابق چندانی با واقعيت های موجود ندارد. چنين سخنی، تنها از سر خود فريبی و برای دل خنک کردن است. پاره ای هم آنرا طوطی وار و ناسنجيده تکرار می کنند. زيرا که حتا با اندک نگاهی به فرهنگ کنونی ما هم، می توان به بی اعتبار بودن چنين ادعايی دستکم در مورد تازيان به نيکی پی برد

اگر اين چنين گفته ای حقيقت داشت که ما امروز اينهمه گرفتاری و سيه روزی نداشتيم که. چنانچه تمام مهاجمان در فرهنگ ما ذوب شده بودند که ما اينک شاهد قمه زدن و گل بر سر ماليدن و چلوکباب در چاه ريختن هم ميهنان خود نبوديم که. همچنان که در صورت ذوب شدن مهاجمان در فرهنگ ما، امروزه ما می بايستی که حتا يک ملای طفيلی و انگل هم در ايران نمی داشتيم

پس راستی اين است که پاره ای از مهاجمان نه تنها در کوره ی ما ذوب نشدند، بلکه حتا توانستند که ما را هم در گنداب بی فرهنگی خود غوطه ور سازند. به تبع آنهم سيمای فرهنگ ما را به پلشتی های خود آلوده ساخته و در گذر زمان هم حتا بخشی از آنرا بپوسانند. به ويژه تازيان که همه چيز ما را به بی معرفتی های خود آلوده ساختند، آنهم البته به دست و زبان و قلم خود ايرانيان

زيرا از آنجا که ايرانيان پيشين سايه ی شمشير خون چکان تازيان را بر بالای سر خود می ديدند، به دست خود نخست از ترس جان و از بيم به کنيزی و غلامی گرفته شدن زن و فرزندانشان، به تمامی ارزشهای فرهنگی و مراسم ملی خود لعاب بد رنگ اسلامی زدند، و سپس هم که در اثر تکرار نسل پس از نسل، آن لعاب هم جزيی از ارزشها و فرهنگ و مراسم ما شد

بدبختی بزرگ هم درست در همين است که اگر آن ايرانيان پيشين خود می دانستند که آن فرومايگی ها اصلآ ارزش نيست و هيچ باوری هم به آنها نداشتند، هر چه که جلو تر رفتيم، ايرانيان بعدی، نسل پس از نسل باورشان به آن لعاب قوی تر گشت. تا بدانجا که ديگر پاره ای از آن ارزشهای دروغين و مراسم ساختگی را بعنوان ارزشهای راستين و حتا مقدسات خود پذيرا گشتند. وارون نياکان مجوس خود هم آن مراسم را بعنوان مسلمانان باورمند از روی ايمان بجای آوردند

پس از جنبش تنباکو و انقلاب مشروطه، بويژه پس برآمدن رضا شاه بزرگ تا فتنه ی پنجاه و هفت، البته بسياری از آن آلودگی ها از فرهنگ ما پاک و يا بسيار کمرنگ و بی رمق شد. ليکن درغلطيدن دوباره ی ايران به دست نوادگان همان تازيان خونخوار و بی فرهنگ و مواليان آنها، بسياری از آن کوشش های طاقت فرسا و ارزشمند را بر باد داد و ما دوباره به همان روزگار اسارت نياکانمان بازگشتيم

با اين تفاوت که اينبار مشتی ايرانی از غرور و حيثيت ساقط گشته و خودفروش هم، برای خوش آمد نوادگان و ميراث داران همان متجاوزان، دانسته و تنها برای سودجويی، شروع به تخريب باقی مانده ی فرهنگ و اعتبار و شرف انسانی و ملی خود کردند. بگونه ای که گويا تا پيش از تابش نور معرفت تازيان خود بی معرفت به ايران، نياکان ما مشتی وحشی بی تمدن بودند که از پای بته بعمل آمده بودند. و گويا که ما هر چه که داريم، از تابش همان نور معرفت اسلام خردستيز و انسان کش و ضد ايرانی استو

از آنجا که برشمردن حتا فهرست وار و بررسی بسيار کوتاه اين آلودگی های فرهنگی و همچنين اشاره به کار های شرم آور اين ناايرانيان خودفروش هم خود نيازمند نگارش دستکم يک کتاب است، در اين کوته نوشته، همين پديده حاجی فيروز را پی می گيريم و باز می گرديم به بحث اصلی خودمانو

ليکن برای اينکه نشان دهم آن لعاب دروغين نياکان ما حال چگونه در ژرفای وجود نوادگانشان لانه کرده است، در اينجا مصداقی می آورم و سپس بحث را پی می گيرم. مثالی از يک ايرانی در مورد حاجی فيروز از سايت دولتی ايلنا. از کسی که ميزان دوری اش از ايرانی گری حتا از نام «كميل روحانی» ننگينش هم پيدا است. جوانی که طفلکی به خيال خود رگ ملی گرايی هم دارد



اين آدم، دوغ و دوشاب را در هم آميخته و از مخلوط باور های اسلامی که وحشت گستری و انتقام و نفرت و قتل و مجازات اصلی ترين بن مايه های آن است، با آيين بهی نياکان خود که اساسآ بر پايه ی عشق به انسان و حيوان و طبيعت و دوستی و گذشت و وداد و شادی استوار گشته، تصويری اين چنين در هم و زشت "ايرانی تازی" به دست می دهد: و

« ... حاجي فيروز از دنياي مردگان مي‌‏آيد و صورت سياه وي هم نشانه از دوزخ آمدن او است. او كه دوزخي است و وظيفه دارد تا جهت كاهش گناهانش، مردم زمين را به شادي كه امري مقدس است، وادارد و براي انجام اين كار از هيچ تلاشي فروگذار نمي‌‏كند.» پايان نقل قول

آنچه که اين جوان نمی داند و يا با باور اسلامی که دارد اصلآ نمی تواند که بپذيرد اين است که، در آيين بهی نياکان او اساسآ دوزخ و مجازاتی بسان آيين ترسناک و جنايتکار و زورکی اسلام وجود ندارد که اين حاج آقا فيروز هم از آن جهنم آمده باشد که بخواهد کمی از بار توبره ی گناهان خود بکاهد، و لابد هم در بازگشت به آن دنيا، ديگر نيم سوز های نازک تری را از پشت نوش جان کند

گذشته از اين، چنانچه اين حاجی فيروز، پيروز نام و از تبار ايرانی بوده، لابد بعد ها اسلام آورده و به مکه مشرف شده است. يا اينکه اصلآ اين حاجی فيروز هم از جنس همين دکتر سيد علی رضا نوری زاده خودمان بوده که هم به سيد و از اولاد تازيان متجاوز بودن خود می نازد و هم خود را يک ايرانی اصيل و شيفته ی اهورمزد و کوروش و داريوش و حتا رستم فرخزاد می خواند! و

ناصر الدين شاه، متجدد ترين پادشاه سلسله ی قاجار
باری، برای شناخت حاجی فيروز نخستين و اصلی، ابتدا بايد کمی ناصر الدين شاه را بشناسيم. زيرا تا آنجا که من بررسی کرده ام، يعنی از مجموعه ی آنچه که من خوانده و از چند کهنسال تهرانی و مطرب های بسيار پير تهرانی شنيده ام، اينگونه بر می آيد که تا زمان پادشاهی محمد شاه قاجار، هيچ نشانی از حاجی فيروز در تهران و ايران نبوده است

نکته بسيار مهم تر و اساسی تر از آنهم اين واقعيت تاريخی است که عنوان "حاجی" برای به حج رفتگان در ايران، اصولآ از زمان قاجار در کشور ما باب شده است. تا پيش از آن، ما حتا يک نفر را هم در ميان متشرعين به حج رفته پيدا نخواهيم کرد که پيشوند "حاجی" در جلوی نام خود داشته باشد

با فراچشم داشت همين مستندات تاريخی است که نگارنده در همينجا با جرات می توانم بنويسم که موجودی بنام حاجی فيروز، از زمان قاجار و از عهد ناصری سر و کله اش در تهران پيدا شده. و حتا از درون عمارت شمس العماره، يعنی قصر خود ناصرالدين شاه قاجار که شرح آنرا خواهم آورد. چون ناصرالدين شاه تنها پادشاه قاجاری است که بسيار اهل بزم و شب زنده دار بوده. زيرا آنچه که به آغا محمد خان« بنيانگذار سلسله ی قجری» باز می گردد، او با چنين کار هايی از ريشه مخالف بوده است

آن مرد اخته شده به دستور کريم خان، آنچنان آيت الله خونخوار و تمام عياری بوده که باز هم صد رحمت به سلطان محمد (الجایتو) که در تاريخ ايران به "خربنده" بودن شهره است و يا امير مبارزالدين که به هنگام نماز هم به اشارت سر و دست حکم ذبح اسلامی صادر می کرده و حافظ بزرگ ما هم بيشترين ستيز را با آن آيت الله خمينی زمان خود داشته. خشک مغزی آغا محمد خان قاجار تا باندازه ای بوده که وی حتا شنيدن اتفاقی نوای تار و نی را هم از گناهان کبيره می دانسته

برادر زاده اش فتحعلی شاه هم موجودی لاابالی و کاملآ پسمانده و احمق بوده. انسانی بی اندازه اسلام زده و اسير دست ملا ها. جز روزی دو ـ سه ساعت زیر سرسره ی عمارت نگارستان نشستن و کثافتکاری های مبتذل و شرم آور هم، هيچ هنر ديگری را نمی شناخته. بزرگترين دستاور پادشاهی او هم همان ننگ دو عهد نامه ترکمن چای و گلستان و از دست دادن هفده شهر قفقاز و بويژه سزمين آران يا جهموری آذربايجان کنونی، يعنی يکی از تن پاره ی تاريخی و اصلی ايران است

نوه ی او محمد شاه «پسر نايب السلطنه عباس ميرزا» هم يک فرد جن زده ی مذهبی بوده که حتا از متجدد بودن ميرزای بزرگ«قائم مقام فراهانی» هم سخت آزرده بوده. پس از کشتن وی هم در همان عشرتکده پدر بزرگش «عمارت نگارستان»، مريد نخست وزير آخوند خود، يعنی حاج ميرزا آغاسی شده. بگونه ای که حتا بی استخاره و رخصت آن ملای شياد و هفت خط، حتا از ارک خود هم خارج نمی شده. سخت هم اسير جادو و جنبل و ورد و رمل و اسطرلاب

ليکن ناصر الدين شاه فردی کاملآ متفاوت از آنها و اصلآ از جنس و سرشت دگری بوده. درست است که او نيز در نهايت يکی از همان سلاطين تن آسا و بی کفايت و عياش قاجار بوده، ليکن حقيقت اين است که وی نه تنها بسيار روشن انديش تر از اسلاف خود، بلکه حتا از فرزند و نوه و نتيجه خود نيز به مراتب متجدد تر و روشن انديش تر بوده، آنهم حتا چند دهه جلو تر از آنها

زيرا که در مقايسه ای ميان زندگی امروزی زمان خود او با زندگی کهنه ی مظفرالدين شاه و محمد علی ميرزا و حتا نتيجه اش احمد ميرزای بی اراده و لاابالی، به خوبی می توان ديد که او نه به آن اعتقادات قرون وسطايی فرزند و نوه و نتيجه ی خود اعتنايی داشته و نه مانند آنها يک زندگی خشک و ارتجاعی داشته است

حاصل اينکه ناصر الدين شاه نسبت به زمان خود، فردی بوده است بسيار متجدد، مدرن و بسيار هم زيرک و هنر دوست و خوش ذوق و شوخ طبع. او حتا در زمينه ی مذهبی هم انسانی بسيار بی تعصب و حتا کم اعتقاد بوده. بگونه ای که به جز چند شيخ و ملا که از آنها هم بعنوان دلال محبت و مثلآ خواستگار و عاقد دختر های مردم بدبخت استفاده می کرد، در مجموع اصلآ ميانه ی خوشی با اسلام و آخونديسم نداشته

اعتقاد او به مذهب و خرافات شيعی به اندازه ای سست بوده که وی حتا يک عيسوی (بنجامين، نخستين سفير آمريکا) را با کمی گريم، بعنوان يک مسلمان شيعه ايرانی با خود به تکيه دولت و برای تماشای شبيه خوانی می برد. کاری که در آن روزگار، کفر مطلق پنداشته می شده و هر کسی که چنين کاری را می کرد، ملايان و اوباش آنها، چنين فردی را در دم تکه تکه می کردند

و همين بنجامين هم نخستين و آخرين و تنها غير شيعه است که توانسته به تکيه دولت وارد شده و آن وحشی گری ها را ببيند و راجع به آن پسماندگی های فرهنگی مطلب بنويسد، آنهم با کلک سوار کردن آن شاه قاجار و شيره ماليدن اش حتا بر سر درباريان متعصب و خدمتکاران نماز خوان خود. کما اينکه در جلد اول كتاب (ايدئولوژي نهضت مشروطيت ايران) زنده ياد فريدون آدميّت هم می خوانيم که او در خلوت، رکيک ترين ـ و در عين حال با نمک ترين ـ فحش را به ملايان درجه اول دوران خود نثار می کرده

حتا هر شب جمعه به زيارت عبدالعظيم رفتن او که سرانجام هم جانش در همانجا گرفته شد هم ابدآ از روی باور نبوده. او به شدت از ملا ها هراس داشت. برای هم اين هم، در باطن و زندگی خصوصی خود کوچکترين اعتنايی به اسلام و آخوند و نماز و روضه نمی کرد، اما در ظاهر از بيم ملايان و متشرعان دور و بر خود، مرتب تظاهر به مسلمانی ودين داری می کرد

البته او برای اين روشن انديش بودن خود پيش زمينه های زيادی هم داشته است. چرا که ناصرالدین شاه قاجار، نخستین پادشاه ایران بود که به اروپای نوين مسافرت کرد. و همان سه بار مسافرت او به فرنگ هم چشم و گوش وی را باز کرد. او در سومين مسافرت خود به انگلستان، با بازديد رسمی از ناوگان جنگی بریتانیای کبير آن روز، حتا با شيوه ی آرتشداری نوين هم آشنا گشت. رابطه نزديکی هم با ادوارد هفتم پيدا کرد

آوردن دوربین عکسبرداری به ایران هم از جمله کارهای ناصرالدين شاه قاجار است. طرح حمل و نقل انسان و کالا با قطار، سیستم پستی نوین و انتشار روزنامه را هم او به ایران آورد. بانک شاهنشاهی ایران هم در پيامد سفرهای اروپایی او در ايران گشايش يافت

گر چه فرمان قتل امير کبير ننگين ترين کاری بود که او به تحريک مادر هوسباز خود «مهد عليا» در حال مستی آنرا امضا کرد، ليکن اين راستی را نبايد از ديده دور داشت که ناصرالدين شاه در کودکی و نوجوانی اصولآ بخشی از تربيت خود را از همان ميرزا تقی خان گرفته بود که مردی بسيار ايران دوست و روشن انديش بود. صدارت ميرزا جسين خان سپهسالار فرهيخته و بسيار امروزی هم تا اندازه ی زيادی بر روی او اثرگذار بود. همچنين نزديکی با ميرزا ملکم خان آگاه و رند که بعد ها با او دشمن شد

بنابر اين ناصرالدين شاه را دستکم در زندگی خصوصی خود بيگمان بايد روشن انديش ترين شاه سلسله ی قاجار به حساب آورد. شاهی که کتاب می خواند و خاطرات می نوشت و منتشر می ساخت، شعر می سروده، موسيقی گوش می داده، چون لرد ها و دوک های اروپايی به شکار می رفت، شاهی که به دامان طبيعت و پيک نيک رفتن را خيلی دوست می داشت، نقاشی می کرد، به کار عکاسی خيلی دلبستگی داشت و شاهی که به تئاتر و موسيقی و کار های نمايشی هم بسيار علاقمند بود

ليکن تاسف در اين است که همين انسان خود روشن و آگاه، تقريبآ هيچ علاقه ای به دگرگون ساختن ايران و بالا بردن سطح فرهنگ مردم نگونبخت آن نداشت. البته چنانچه کسی زندگی و رفتار آن مرد را ژرف مورد بررسی قرار دهد، به اين نتيجه خواهد رسيده که آن قاجار، در ته دل هيچ بدش نمی آمد که ايران را از آن اوضاع نکبت بار بيرون کشد. اما بزرگترين مشکل او اين بود که نه اراده ی اينکار را داشت و نه اينکه می خواست با در افتادن با ملايان، تاج و تخت خود را به خطر اندازد. امير سپهر
اين نوشته ادامه دارد


www.zadgah.com

|

Wednesday, March 18, 2009

 

نوروز ايرانی در آيينی ايرانی / بخش سوم



زاد گـــاه
امير سپهر




نوروز ايرانی در آيينی ايرانی
بخش سوم

ای نــوبــهــــار عـــــاشقـــــان داری خـبـــر از يار ما؟ .......... ای از تـــو آبستن چـــمن و ای از تـــو خـنـدان بـاغـهــا
ای بـــاد هــای خـــوش نفس، عشــــاق را فريـــاد رس .......... ای پــــاکــتر از جـــان و جـــا، آخر كجا بــودي؟ كجا؟
ای جـــويــبــــار راستـی از جـــوی يـــــار مــــاســـتی .......... بــــر سينها سيـــناستـی بــــر جــانــهايی جـــان فـــــزا
ماه تــو خــوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر ترا .......... ای قيل و ای قال تو خوش و ای جمله اشكال تو خوش


تهران شب عيد

پيش از آغاز اين بخش دوست می دارم اين نکته را شرح دهم که شايد آوردن پاره ای چيز ها مانند شلوغی تهران و چگونگی ترافيک ... در اين قسمت ارتباطی مستقيم با مراسم نوروزی نداشته باشد، اما در نظر داشته باشيم که همين بيرون آمدن های دسته جمعی مردم و جنب و جوش و حرکت، به نوروز ما معنا می داد. همه ی اينها نشان اميد بود، نشان عشق به زندگی بود، نشان نو شدن هوا و فضا و زمين و زمان و بازگشت ايرانی به روحيه ای شاد و پر نشاط و پر طراوت بود

اساسآ نوروز را نبايد فقط سيزده روز بحساب آورد. آن هفته های آخرين هر سال که مردم ما بدان شب عيد نام داده اند هم خود پاره ای جدايی ناپذير از جاذبه های پرنشاط نوروز ما است. همه ی آن جنب و جوش های زيبا، تمامی آن تدارک ديدن ها، شلوغی کوی و برزن و بازار، چراغانی ها، پاک سازی گذرگاهها و نقاشی خانه ها و گلکاری ها ... در دو ماهه بهمن و اسفند، همگی نشانه های نو شدن است که به نوروز ما زيبايی دوچندان می بخشد. همين سنت ها و عادات زيبا هم هست که زمان نوروز ما را از سيزده روز طولانی تر ساخته و آنرا دوست داشتنی تر می سازد

واژه مرکب (شب عيد) هماره مفهومی مجازی داشته و دارد. زيرا اين واژه نه به معنای يک شب، بلکه به معنای بيست و نه روز و شب قبل از نوروز است، يعنی به معنای تمام ماه اسفند. نمی دانم امروز چگونه است، اما در گذشته کاسب جماعت حتی به کل دوماه پيش از نوروز هم شب عيد می گفتند. در آن زمان هنوز خيلی به نوروز مانده، يعنی از اواخر بهمن ماه در خيابانهای مرکزی شهر بقول قديمی ها ديگر جای سوزن انداختن هم نبود

خيابان شاه آباد، خيابان استانبول، خيابان بوذرجمهری، ناصر خسرو، باب همايون، ميدان توپخانه، خيابان شاه و پهلوی و نادری و لاله زار و منوچهری و فردوسی و سعدی و بلوار و ميدان شهناز و سيد نصر الدين و ميدان وليعهد و سه راه شاه ... مملو از جمعيٌت شاد و در حال خريد بود. طرف بازار و سبزه ميدان و ميدان ارک هم که نمی شد رفت. زيرا که تراکم جمعيّت و شلوغی در اين بخش ها آن اندازه زياد بود که براستی نمی شد که در هر دقيقه بيش از هفت ـ هشت قدم به جلو برداشت

کوچه های عشق و هوس
گر چه در شب عيد های تهران بطور کلی تمامی بخش های مرکزی تهران بسيار پر رفت و آمد و شلوغ بود، اما در ميان تمامی آن محل ها بيگمان کوچه مهران و کوچه برلن را می توان قلب شلوغی تهران در شب عيد ناميد. بگونه ای که در اين دو کوچه ديگر مردم براستی سانتی متری حرکت می کردند

موضوع با نمکی در ارتباط با اين دو کوچه معروف تهران وجود دارد که حيفم می آيد در اين روز های نوروزی بدان اشاره ای نداشته باشم. اين دو کوچه که در امتداد هم واقع شده اند در واقع يک کوچه بيشتر نيست

يعنی اين کوچه ی دو پاره از خيابان سعدی شروع می شود و پس از گذر از خيابان لاله زار تا خيابان فردوسی ادامه می يابد. نام قسمت اول اين کوچه مهران است و قسمت پس از لاله زار آن برلن ناميده می شود، يا می شد. سفارت آلمان هم درست در گوشه سمت چپ يا نبش قسمت خيابان فردوسی آن قرار دارد

از آنجا که از ابتدا تا انتهای اين کوچه فقط فروشگاه پوشاک بود که اکثرآ هم لباس های مدرن و شيک زنانه می فروختند، هميشه پر از دخترها و خانمهای جوان و زيبا بود. وجود آنهمه خانم زيبا و خوش پوش و خوش اندام در آن کوچه، چنان مغناطيس پر قدرت و طاقت سوزی را بوجود می آورد که کمتر پسر و مرد جوانی می توانست تاب بياورد و جذب آن کوچه ی انباشته از پريان سيه چشم نگردد. کوچه مهران و کوچه برلن البته در تمامی سال شلوغ بود، اما در ايام پيش از نوروز، اين دو کوچه به قدری انباشته از جمعيّت می شدند که عابران تقريبآ ديگر به هم چسبيده راه می رفتند، و پر پيدا است که اين فرصتی رويايی بود که هيچ پسر و مرد جوان محروم و عقده ای آنرا برای عقده گشايی از دست نمی داد

ناگفته نماند که اين کشش برای عقده گشايی فقط از سوی مردان نبود، بجز خانمهايی که فقط قصد خريد داشتند، بودند چه بسيار دختر های جوان و محروم و زنهای افسونگری هم که اصلآ منظور اصليشان از آمدن به اين کوچه لوندی و طنازی بود. يا بقول تهرانی ها اصلآ می آمدند که "کرم کشی کنند". بنابر اين در آن دو کوچه بازار چشم چرانی، لبخند، در آغوش گرفتن لحظه ای همديگر به بهانه شلوغی، چشمک زدن، نيشگون گرفتن، بوسه با لب فرستادن و شماره تلفن رد کردن از هر کسبی پر رونق تر بود

تماشای اشاره های خفيف پسر ها با لب و چشم و دهان به دختر ها، و جواب مساعد دختر های از خجالت سرخ شده در شکل لبخند های شرم آگين به پسر ها در آن اوضاع محدود اجتماعی، شايد يکی از انسانی ترين و زيبا ترين مناظری بود که می شد در تهران آن روزگار ديد. چه آشنايی ها که از همين نگاههای پر شرم و سوزان بوجود نمی آمد، چه عشق های رومئو و ژوليت واری که بين پسران و دختران از همين دو کوچه شروع نمی شد و چه زنان و مردانی که اسآسآ يافتن شريک زندگی خود را مديون اين دو کوچه نبودند

اما از آنجا که هميشه در هر معرکه ای سر و کله ی چند خرمگس نيز پيدا می شود، در آن ميان هم بودند عده ای نامرد بی ادب، يا بقول خود خانمها "حيز" هم که پای از اعتدال بيرون گذارده ديگر کار را به نيشگون و تنه زدن و لمس می رساندند. اين قبيل آقايان حيز تر از حد معمول البته چيزی گيرشان نمی آمد، جز حرفهای توهين آميز. يا يک کشيده آبدار از خانمهای لمس شده و يا مادران دختر های دستمالی شده. اگر هم بد شانس تر بودند، که پاسبان سر می رسيد و ای بسا کار به شکايت خانم ها می کشيد و سر و کارشان با کلانتری و دادگستری می افتاد. در چنين حالتی هم چند کشيده آبدار از افسر کلانتری و يا چند روزی بازداشت، ديگر از کمترين کيفرها برای اين انگشت رسان های نالوطی بحساب می آمد

بازگشت نور و روشنايی و گرما به زندگی
از مدتها مانده به نوروز شهرداری خيابانها را آب و جارو کشيده چراغانی می کرد، بويژه خيابانها و ميادين پر رفت و آمد را. همه ی مغازه های شهر هم چراغانی می کردند. آن اوايل که لامپهای رنگی وجود نداشت فروشگاهها جلو درب ورودی خود چراغ زنبوری های سه فتيله پايه بلند قرار می دادند. اين رسم البته حتی پس از آمدن لامپ های رنگی به بازار هم همچنان ادامه يافت

روشن بودن چراغ زنبوری در جلو درب يک مغازه معانی زيادی داشت. اين کار هم نشانه پايان ظلمت و آغاز فصل نور و روشنايی بود، هم نشان گرما و مهر که از بزرگترين سمبل های نوروزی است، هم نشانگر سرزندگی و هم نشانی از پر رونق بودن کسب آن مغازه. گذشته از اينها، وجود اين چراغهای روشن و گرم، مايه انبساط خاطر رهگذران را هم فراهم می آورد و شوق خريد در آنان بر می انگيخت و ايشان را به درون فرا می خواند

در کنار نور و روشنايی و جار، داشتن ويترين شيک و جذاب هم برای مغازه داران در شب عيد اهميّت بسياری پيدا می کرد. فروشگاههای مرکز شهر ويترين خود را آنچنان زيبا می آراستند که آدمی از ديدن آنها هم به نشاط آمده، احساس تازگی و نو شدن و طراوت در روح و روان خود می کرد. صاحبان فروشگاههای کفش و پوشاک نهايت سليقه و ظرافت و گشاده دستی را در چيدن ويترين مغازه های خود بکار می بردند

اين چيدن و آراستن البته کاری شبانه بود و پس از بسته شدن مغازه ها آغاز می شد. معمولآ هم تا صبح طول می کشيد. فروشگاههای بسيار بزرگ که طبعآ چند ويترين بزرگ هم داشتند، ويترين سازی را از اواسط بهمن شروع می کردند، اينکار گاهی يک هفته و يا بيشتر بطول می انجاميد. اين گونه فروشگاهها در مدت ويترين چيدن، از داخل روزنامه به شيشه ها می چسباندند که هم راحت تر در داخل آن کار کنند، هم حس کنجکاوی مشتريان را بر انگيزانند و هم اينکه اهميّت فروشگاه خود را نشان دهند

ويترين آرايی در آنزمان سال به سال از چنان اهميتی برخوردار شد که بعد ها خود اصلآ بصورت يک تخصص و حرفه ای پر درآمد در آمد. جماعت خوش سليقه موسوم به "ويترين چين" از اواسط بهمن تا يکهفته مانده به نوروز شبانه روز در فعاليّت بودند. کار آنان در همان مدت کوتاه آنچنان سکه می شد که هريک قادر می شدند به انداز در آمد يکساله يک کارمندی معمولی پول به جيب زنند

ترافيک شب عيدی
هر چه هم به نوروز نزديکتر می شديم، شلوغی تهران هم بيشتر می شد. بسياری از خانواده ها بطور دسته جمغی برای خريد نوروزی میرفتند، يعنی خانم و آقا و چند بچه ريز و درشت. گاهی هم چند خانواده به همراه هم. زنهای تنهايی را هم مشاهده می کردی که چند بچه جغله همراه داشتند. اينها خانم هايی بودند که يا همسرانشان بقول خودشان، "سرکار بودند" و يا آقايان رند با اين جمله ساده که "من يکی حوصله خريد ندارم" خانم مادر مرده را به دست بچه های پر آرزو داده، و خود به ميخانه زده بودند

اين خانمها هم وقتی از دست بجه ها به تنگ می آمدند و تيغشان در برابر زياده خواهی های آن ننر ها نمی بريد، به جای پريدن به خود آنها به پدر عرقخوری رفته و يا مشغول به کارشان حمله می کردند: (اصلآ مرده شور اون باباتونو ببره که منو انداخت چنگ شما جز جيگر زده ها!) از جملات متداول و با نمک شب عيد خانمها بود

تاکسی خالی پيدا کردن که کار حضرت فيل بود! اتوبوس ها هم همان سر خط آنچنان پر می شدند که ديگر اصلآ جای خالی برای مسافران ايستگاههای بعدی نمی ماند. بعضی از خانواده های پر جمعيّت که نه قادر بودند با چند بچه فسقلی سواراتوبوس شوند و نه تاکسی خالی می يافتند، وانت باری را پيدا می کردند و همگی جای سبزی خوردن را گرفته و در قسمت بار تنگ هم می نشستند

بعضی از خانواده ها هم از سر ناچاری با اتومبيل شخصی به خريد می رفتند. ناچاری از اين بابت که با ماشين شخصی به خريد نوروز رفتن حتی گاهی پر دردسر تر از رفتن با اتوبوس يا پشت وانت سوار شدن بود. زيرا جای پارک خالی در شب عيد آنچنان اهميّتی پيدا می کرد که پيدا کردنش از بزرگترين شانسهای آنزمان محسوب می شد. بطوريکه که اگر خانواده ای به آسانی جای پارک می يافت، پس از بازگشت از خريد، آن بخت بلند را برای ديگران با آب و تاب تعريف می کرد

گل و ماهی گلی فروشان و حاجی فيروز ها
شايد اين منطقی نباشد که ادعا گردد ايرانی اين حس نوروز دوستی را با خود به دنيا می آورد. همچنانکه امروزه بزرگترين پاسداران و پدافند کنندگان از چهارشنبه سوری و نوروز نوجوانان سيزده ـ چهارده ساله تا بيست ساله در درون هستند. پس، اين سخن چه در دايره ی منطق بگنجد و چه نه، حقيقت دارد. يعنی آنچه ما می بينيم حکايت از درست بودن اين ادعا دارد. بر اساس همين حس درونی هم هست که ايرانی به پيروی از يک قانون نانوشته خود را موظف به خوش آمدگويی به نوروز می داند. خودانگيخته هم با دل و جان اين قانون را اجرا می کند

آنچه به روزگار جوانی ما مربوط می شود، در آن دوران هر ايرانی به حکم همان حس، خود را موظف می دانست که با پاکيزه و زيبا سازی محيط زندگی خود به پيشواز نوروز رود. همه ی خانواده ها هم کوشش می کردند تا آنجا که میتوانند خانه و محله و شهر خود را تا پيش از فرا رسيدن نوروز پاکيزه و پرگل و زيبا و خوشبوی سازند

برای همين هم بود که پيدا شدن سر و کله ی گل فروشها در خيانهای شهر يکی از زيبا ترين نشانه های نزديکی نوروز در آن روزگار محسوب می شد. زيرا کسانی که در حياط خانه ی خود باغچه ای داشتند، از مشتريان اين گلفروشان محسوب می شدند و منتظر آنان بودند. تا با خريد و کاشت گلهای فصلی در باغچه ی حياط خانه و زيبا سازی محيط زندگی خود، به نوروز جمشيدی و بهار خوش آمدی جانانه گويند

در آن زمان البته تقريبآ همه ی خانواده ها يک حياط داشتند، تبعآ هم يک باغچه و يا باغچه مانندی خيلی کوچک در آن. چون جمعيّت تهران آن اندازه زياد نشده بود که مردم به آپارتمان نشينی روی آورده باشند. البته در شمال شهر آپارتمانهای زيادی هم وجود داشت. ليکن ساکنان آن آپارتمانها هم حتی تا سال بلوا ده در صد کل جمعيّت تهران را تشکيل نمی دادند. گذشته از اين، دلبستگی به گل و گياه در آن زمان به اندازه ای زياد بود که حتی بيشترين آن اندک آپارتمان ها هم در بالکن بزرگ خود يک نيم باغچه ای داشتند. يعنی اين باغچه مانند ها در بالکن بزرگ آپارتمانها اصلآ در هنگام نقشه کشی و ساخت، بوسيله آرشتکت و مهندس يا معمار در نظر گرفته شده بود

پس، به مجرد رسيدن ماه اسفند، گلفروشان با جعبه های چوبين گل بنفشه و قرنفل و شاه پسند و ميمون و نسترن و قيفی ... و بوته ها و گلدانهای رز و گل انار و شمعدانی ... به خيابانها می آمدند. بسياری از آنان البته ماهی گلی هم در طشت می فروختند. چه که منبع گل و ماهی گلی در آن زمان يکجا بود. يعنی محله ی سرآسياب دولاب تهران. محلی که بزرگترين باغهای پرورش گل در آنجا واقع شده بود. پروش دهندگانی با گلخانه های بسيار بسيار بزرگ شيشه ای. عمده فروشانی که تمامی گل و گلدان شهر را تآمين می کردند

در درون همين باغهای بزرگ هم حوضچه ها و چاه های کم عمقی وجود داشت که در آنها ماهی گلی نوروز را هم پرورش می دادند. بعضی از اين گلفروشان حتا ماهی دودی شب عيد هم می فروختند. اين يک قلم البته از شمال می آمد. که گلفروشان آنرا يا خود به صورت عمده از شمال وارد می کردند و يا اينکه آنرا از عمده واردکنندگان خريداری کرده و تک تک به عابران و اهل محله های تهران می فروختند

جز اين گلفروشان، در شب عيد عده ای هم در سر چهار راههای بزرگ شهر گلفروشی می کردند. دستفروش هايی معمولآ جوان، گاهی هم دختر های جوان، با گلهای نرگس و رز در دست که بسراغ اتومبيلهای در پشت چراغ قرمز های طولانی و مانده در شلوغی و راهبندان می رفتند. عده ای حاجی فيروز هم که حوصله ی کوچه به کوچه و خيابان به خيابان رفتن را نداشتند، در کنار همين دسته از گلفروشها در سر چهارراهها دايره زنگی زده و می رقصيدند

وجود اين پيام آوران شادی، رانندگان و مسافران خسته از ترافيک را خيلی شاد می ساخت و حوصله ايشان را تقويت می کرد. تقريبآ همه ی رانندگان و مسافران هم پول خوبی به اين حاجی فيروز ها می دادند. بويژه اينکه در شب عيد و روز های نوروزی، بيشترين اتومبيل ها را خانواده های بچه دار تشکيل می دادند که خانوادگی به خريد يا گردش و ديد و بازديد در آمده بودند. بچه ها هم که اين حاجی فيروز ها را خيلی دوست می داشتند

می خواری و مستی در نوروز
بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن ---------- مرو به صومعه کان جا سياه کارانند

چون نوروز يک شاد خواری بزرگ هم هست و در گذشته بر اساس قانونی نا نوشته حتی کم ميخواران هم در شب عيد پر ميخواری می کردند، پير بيراه نيست که شرحی هم از ميخانه های تهران دوران آيين پادشاهی پيشين به ميان آورده شود. با وجود اينکه در مرکز شهر هر ده بيست متری يک ميخانه وجود داشت، در بعضی جا ها هم مانند چهار راه پهلوی و روبروی تئاتر شهر و شاه آباد و خيابان سعدی و نادری و لاله زار و شاهرضا ... می شد حتی چند تايی از آنها را درکنار هم ديد

با اين حال، اين پياله فروشی ها تقريبآ هميشه پر از مشتری بودند. بويژه در نوروز ها. آن ميکده ها فقط مشتريان درون را شاد و از باده سرخوش نمی کردند، عابران هم به نوعی از وجود آن خمکده ها و يا ميخانه ها لذت می بردند، لذتی که گاهی حتی از سکر شراب هم بالا تر بود، شراب رهگذران و عابران از برابر اين ميکده ها، صدای بلند موزيک و آوای خوش ميخواران بود که از درون ميخانه به گوششان ريخته می شد

مثلآ صدای خوش و سکر آور گلپا (درويشم و دنيا برام يه مشته خاکه / همه دارو ندارم همين يک دله پاکه)، وقتی از درون ميخانه با صدای ميخواران آميخته می شد و به گوش می رسيد، آنچنان حالتی زيبا در آدمی بوجود می آورد که سکر آن کمتر از شراب خلر شيراز و شراب پاکديس رضائيه نبود

يا صدای جادويی مريم روح پرور که می خواند(ساقی خدا عمرت بده بر من بده جام دگر / در گوشه ی ميخونه ها منم يه ناکام دگر). روح پرور، زنی چشم آبی و بسيار خوش صدا که لقب ام کلثوم ايران را داشت. در جمهوری اسلامی چنان بلايی بر سر آن زن مسکين آوردند که مرگش دوستدارانش را از همه خوشحال تر ساخت و به معنای نجاتش تعبير شد. يا صدای زنده يادان سوسن و آغاسی که ترانه های ساده و شاد اما در عين حال ژرف و ايرانی متداولترين موزيک ميخانه ها بود

باری، شب عيد که می شد اين ميخانه ها بقدری از مشتری پر می شد که حتی يافتن محلی برای سر پا ايستادن و مشروب خوردن در آنها هم به سختی پيدا می شد. گاهی بايد با اتومبيل به ده ميخانه سر می زدی تا بتوانی يک ميز خالی برای صرف مشروب و غذا پيدا کنی. به هر ميخانه که می رفتی پر از مشتری بود، پر از آدمهای های شاد و شنگول و سخاوتمند. بيشتر آنها هم يا از ميان کارگران ساده و کارمندان کم درآمد بودند و يا تازه جوانان مسرور از به جوانی رسيدن

همگی هم سرخوش از باده. باده ای ناب و بسيار سکر آور که قيمت آن آنقدر ارزان بود که هر کارگر و دانشجو و کارمند همه روز هم می توانست با نيم بطر از آن بقول خودش حال کند. ميخواری گويی از ضروريات شب عيد و نوروز بود. زيرا در اين ايام حتی بسياری از فروشندگان هم به محض اينکه يک فرصت ده ـ پانزده دقيقه ای می يافتند فوری سری به نزديکترين ميخانه می زندند

آنها با زدن چند جامی، هم تجديد قوا می کردند و هم با آن ميخواری پر حوصله تر می شدند و با مشتريان خود مهربانت تر. در ايام شب عيد بيشتر ميخواران کراوات می زدند. آنها هم که از کراوات خوششان نمی آمد، با لباسهای نو و اغلب روشن و رنگين خود را شيک می کردند. همه هم مهربان به يکديگر، گويی آنان پند آن رند و قلندر شيراز را پذيرفته بودند که (شستشويی کن و آنگه به خرابات خرام!). محيط ميکده ها بسيار گرم و دوستانه بود و ساقيان ساده و صميمی، و موسيقی هم دلاويز. اينهمه در کنار می ناب و ارزان ميخواران را به چنان حالتی روحانی می برد که از چشمان خمار و می زده همگيشان شراب محبت به بيرون می تراويد

آنچنان فضايی گرم و صميمی بر اين ميکده های ساده ما حاکم بود که هر نامهربانی هم اگر وارد آن خرابات می شد و چند جرعه ای می نوشيد، چشمه محبتش به جوش می آمد. هنوز جام ها کاملآ تهی نشده بود که نوبت به درد دل های دوستانه می رسيد، همه هم مرتبآ يک ديگر را می بوسيدند و از صفا و معرفت و جوانمردی همديگر تعريف و سپاسگزاری می کردند. اختلافی هم اگر در ميان اين خراباتيان پيش می آمد در پايان ميخواری و بر سر پرداخت قيمت ارزان می و غذا بود

نوبت که به پرداخت صورتحساب می رسيد، يکی خود را به دليل از ديگران مسن تر بودن برای پرداخت محق تر از بقيه می دانست، آن ديگری به خاطر اينکه زود تر از دگر دوستان خود در ميخانه بوده بقيه را ميهمان خود می دانست ... برخی هم به دليل نزديکی ميکده به خانه يا محل کارشان، به ميخانه چی و يا گارسون امر می کردند که همه ميهمان او هستند و آنها به جز خودش از هيچ کس حق دريافت پول ميز ( پول غذا و مشروب) وی را ندارند
ادامه دارد

بخش اول و دوم اين نوشته را اينجا بخوانيد

www.zadgah.com

|

Sunday, March 15, 2009

 

حاجی فيروز، بابا کرم، سلاطين قاجار



زاد گـــاه
امير سپهر



حاجی فيروز، بابا کرم، سلاطين قاجار

ايميلی دريافت کردم حاوی متنی در مورد حاجی فيروز از دوست گران ارج کدبان کاظم ملک که اين ايميل البته فوروارد ايميلی بود که وی آنرا از دوست ديگرمان کدبان ح ـ ک دريافت کرده بودند. از آنجا که آن متن دارای نکات بسيار ارزشمند و آگاهی دهنده ای بود، مرا هم سر شوق آورد که مطلب را پيگيری کنم

نويسنده آن متن تلاش کرده که ايرانی نبودن پديده ی حاجی فيروز را به اثبات رساند. او با کند و کاوی در تاريخ ايران ـ و اينکه چون برده داری در فرهنگ ما هرگز وجود نداشته، پس حاجی فيروز که بنوعی در نقش برده ظاهر می شود، نمی تواند که يک پديده ی بومی باشد ـ در اندازه ی يک نوشته ی کوتاه، به نيکی هم از عهده ی اينکار بر آمده

و سپاس آفريدگار را که وی وارون بسياری از بی سواد های پر مدعای ما که حتا با دادن آگاهی های سر تا پا اشتباه هم می خواهند خود را همه چيزدان جا زنند، با افتادگی و اخلاق هم پذيرفته که منشأ پيدايش اين پديده را نمی داند. او در نوشته ی خود تنها اين باور خود را آورده که حاجی فيروز هرگز نمی تواند که يک پديده ی ايرانی باشد. برای اثبات اين ديدگاه خود هم مثال های روشنی از تاريخ را به گواهی گرفته

با آنچه آوردم، پس حق است که من نيز با فراچشم داشت همان اخلاق و درستگويی، اين حقيقت را بياورم که من نيز براستی بگونه ای مستند نمی توانم بنويسم که حاجی فيروز از چه زمانی و از کجا سر و کله اش در ايران پيدا شد. ليکن از آنجا که سه دهه ی پيش در جستجوی (بابا کرم) مشهور بودم، کتابهای زيادی را در مورد تهران قديم زير و رو کردم که آگاهی های بسيار کم رنگ و تلگرافی هم در مور حاجی فيروز در آنها بود

به جز اين، البته من مطالب زيادی را هم از پيرمطرب های تهرانی شنيده ام که آوردن آنها هم شايد کمکی به شناخت حاجی فيروز باشد. در بخش پايانی اين نوشته هم، برداشت های شخصی خودم از همان آگاهی های اندک و همچنين همان شنيده هايم در اين مورد را خواهم آورد

فعلآ همينجا اينرا بنويسم که من خود هيچ ترديد ندارم که حاجی فيروز از محصولات فرهنگ فولکلوريک مردم تهران است. هيچ ربطی هم به جشن های نوروز باستانی ما ندارد. زيرا که اين حضرت حاجی فيروز، نه تنها در شرق و غرب و شمال و جنوب ايران آشنايان چندانی ندارد، بلکه وی حتا در نواحی مرکزی ايران هم يک موجود غريب و ناآشنا است. همچنانکه بابا کرم نيز يک شخصيت يا پديده ی کاملآ تهرانی است

چون او نيز جز در همان تهران، هيچ رد پايی در ديگر شهر ها از خود باقی نگذارده. رقص و آواز منتسب به وی نيز در نزد ساکنان بومی ديگر شهر ها، به همان رقص و آواز تهرانی مشهور است. از اينروی هم بود که من برای شناخت باباکرم، در کتابهايی مربوط به اوضاع تهران قديم پرسه می زدم. در همان کتابها هم به مطالب ناروشنی در مورد حاجی فيروز برخوردم

در اينجا شايد اين پرسش پيش آيد که اصلآ مرا با بابا کرم چکار؟ پاسخ اين است که آخر اين بابا کرم خوب و نازنين هم از آن پديده ها است که تا آنجا که من آگاهی دارم، هيچ کس به درستی او را نمی شناسد. يعنی همين مشاطه گر خوب و مهربان را که از برکت شادی و يمن گشاده رويی و حتمآ نفس اهورايی که داشته، رقص و پايکوبی منتسب به او«رقص و آواز بابا کرم»، دير سالی است که به شاد ترين و بانمک ترين رقص و موسيقی فولکلوريک يا مردمی ما بدل شده است

بگونه ای که بابا کرم هم اصلآ عاملی شده است برای وفاق فرهنگی و يگانگی در شادی ها و شادخواری های ما ايرانيان. زيرا من که گمان نمی برم که دستکم در پنجاه ـ شصت سال گذشته، هيچ جشن پيوند زناشويی ميان دو ايرانی يا حتا جشن تولدی ايرانی، بدون رقص زيبا و نمکين باباکرم برگزار شده باشد. مگر تجاوز های الله اکبری ميان مسلمانان راستين و بويژه لنگ بر سران که کودکان معصوم خود را در همان ده ـ دوازده سالگی با صلوات و الله اکبر گويان به حجله ی يک گردن کلفت می فرستند

تا يک بی فرهنگ متجاوز به کودکان خردسال، بجای بکارت برداشتن با عشق و نوازش و شکيبايی، کودکی چون برگ گل را روی به قبله خوابانده، در چند دقيقه رحم آن طفل معصوم را پاره پاره کند، تا با نشان دادن دستمال خونين اين جنايت ضد بشری بعنوان مدرک مستند، نشان دهد که چقدر مردانگی دارد! آن کودک بی گناه و فلکزده را هم برای همه ی عمر از لذت عشق و دوست داشتن و همخوابگی و مرد و حتا از هر چه مردی و مردانگی است بيزار و منزجر سازد

به هر روی، در مورد بابا کرم البته خانم محترمی که خود را استاد رقص های ايرانی هم معرفی کرده اند، مطلبی را به رشته ی تحرير در آورده اند. ليکن با توجه به کم آگاهی اين خانم که حتا از طرز انشا و املای وی هم می تواند اين را دانست، همچنين از مغايرت نوشته ی ايشان با مطالبی که من خود خوانده و از کهنسالان شنيده ام، حکايت بابا کرم، آنی نيست که خانم هايده کيشی پور آورده اند. گذشته از اينها، خانم کيشی پور هرگز هم اشاره نکرده اند که منبع اين آگاهی های ايشان چيست و کجاست

وی در مورد بابا کرم اينگونه می نويسد که : « داستانش بر می گرده به زمان رضا شاه و ماجرای کشف حجاب. یکی از این خانم های شازده، باغبان مسنی داشته به نام بابا کرم. هر وقت خانم به باغ میومده باغبان رو صدا می کرده : بابا کرم چطوری؟ این باغبان به تدریج عاشق این خانم می شه و بعد از مدتی که خانم به فرنگ سفر می کنه، بابا کرم از عشق اون می میره

همین می شه که در اذهان مردم بابا کرم به عنوان یک مرد عاشق می مونه و اون رقص هم در اون زمان نشان دهنده حرکات یک مرد عاشق بوده. البته بعدها اين رقص تغییر می کنه و تبديل به حرکاتی می شه که اصلا قشنگ نیست

در واقع بابا کرم از نمادهای نشان دهنده عشق مرد ایرانی به معشوقه اش هست. کسی که بخاطر دوری از دختر مورد علاقه اش جونشو از دست میده. بخواطر همین هست که این رقص اصالتا مردانه هست که نماد علاقه مرد کوچه بازاری ایرانی به دختر هست. این آهنگ برای اولین بار با صدای حسین همدانیان اجرا شد که از آهنگهای فلوکلور ایرانی به حساب می آید...» پايان نقل قول

باری، پس از اينهمه کوچه باز کردن، باز می گردم بر سر حکايت همان جناب حاجی فيروز که موضوع اصلی ما است. زيرا اين مطلب بابا کرم و کوچه هايی که من می شناسم آن اندازه دراز است که برای جمع و جور کردن بحث بايد باز گردم و از زبان عالی جناب مولانا به خود نهيب زنم که:«اين سخن پايان ندارد ای عمو ... داستان آن دقوقی را بگو». گر چه برای باز کردن بحث اصلی باز هم به کوچه خواهم زد که هر چه بود و هست، در همان کوچه های خاطرات است! بگذريم

تا آنجا که من بخاطر می آورم، در کتابهای زيادی از جمله از خان ملک ساسانی و انجوی شيرازی و فواد فاروق و چند تنی ديگر که حال نام آنها در حافظه ام نمانده، خواندم که پادشاهان قاجار علاوه بر فراش ها، عده ای غلام سياه هم داشتند که آنها را در اندرونی يا حرم خود به خدمت می گرفتند

يعنی کسانی بيشتر از زنگبار و حبشه و نقاطی از آفريقا که آن بيچاره ها را در همان هشت ـ نه سالگی تخم کشی يا اخته می کردند که از نرينه گی ساقط شوند«نرينگی را دانسته بجای مردانگی بکار بردم که اين دو مقوله معانی ويژه ی خود را دارند و از ديد من، آلت نرينه داشتن حتمآ به معنای مردانگی داشتن هم نيست!».و

مادام که اين غلام ها جوان بودند، آنان را "غلام بچه" می خواند و وقتی هم که بزرگ می شدند، به آنها خواجه گفته می شد. رئيس يا سرپرست اين خواجگان هم در حرم سلطان، معمولآ فرد پير و مورد اعتمادی از ميان همان خواجگان درباری بود که در اثر خوش خدمتی و درستکاری به اين مقام می رسيد. خود سلطان و کارکنان دربار هم آن غلام زنگی پير را خواجه باشی صدا می زدند

اين تخم کشی هم به چند علت انجام می شد. نخست اينکه اين اخته ها ديگر ميل جنسی نداشتند که خطر سر و سری ميان آنان با چند صد زن شاه که در حرم زندانی بودند بوجود آيد. دوم اينکه مردم در گذشته بر اين باور بودند که کسی که ميل جنسی نداشته باشد، قانع تر و فرمانبردار تر از يک انسان معمولی است ـ حال بگذريم که از اينکه اصلآ بنيانگزار سلسله قاجار خود يک خواجه ی خونخوار و بسيار طمع کار بود ـ و دليل ديگر هم اين بود که اين خواجگان، پس از اخته شدن هم همچنان نيروی بدنی مردان معمولی را داشتند. يعنی آنان می توانستند کار های سخت بدنی و مردانه را در اندرونی انجام دهند، تا ديگر اصلآ نيازی به ورود مردان نامحرم به حرم شاه نباشد

ليکن تا آنجا که من خوانده و می دانم، پاره ای از اين خواجگان، پس از تخم کشی هم همچنان ميل جنسی خود را حفظ می کردند. گذشته از اين، پاره ای از اين غلام بچگان را هم بگونه ای دروغين اخته می کردند. بدين شکل که از آنجا که غلام های سياه دربار سلطان وظيفه داشتند که فرزند پسری را در همان سنين کودکی برای خدمت در اندرونی به شاه تقديم کنند، با پارتی بازی و پرداخت رشوه، دلاک را راضی می کردند که به دروغ بگويد که فرزند آنان را اخته کرده است. نام اين کودکان اهدايی هم "غلام خانه زاد" بود

از اينروی اندرونی شاهان قاجار پر بود از غلام های نيمه اخته و حتا اصلآ اخته نشده. با توجه به اينکه مثلآ فتحعلی شاه ششصد زن در اندرونی خود داشت که با پاره ای از آنها حتا هر دو ـ سه سال يک بار هم همخوابگی نمی کرد، حال تو خود بخوان حديث مفصل از اين مجمل که چه غوغايی بوده است ميان آنهمه زن جوان زندانی و محروم از عشق و آن غلام بچگان. بيخود نبود که گاهی سی و شش فرزند فتحعلی شاه در يک شب متولد می شدند! و

جدای از شمار بسيار بالای زنان که شاه اصلآ نمی توانست که با همه ی آنان همخوابگی کند، آن اراذل قاجار از بس هم که هر دختری را که ميل شان بود، فورآ و به آسانی به چنگ می آوردند، پس از مدتی، ديگر تغيير مزاج داده و بيشتر به پسر بچه ها کشش پيدا می کردند، بويژه ناصرالدين شاه. اين واژه ی مرکب "فلفل مزاج" هم که پاره ای به غلط آنرا با تندی فلفل سرخ و سبز خوردنی مرتبط می دانند، از واژگان کثيف دربار قاجار ها و بچه بازی های آن اراذل است که من به پاس حرمت قلم، از شرح آن در می گذرم

«البته اين نکته را هم همينجا بياورم که دلال محبت شاهان قاجار، هماره ملا ها بودند. بدين شکل که تا شاه از دختر بچه ای خوشش می آمد، فورآ يکی از آخوند های خود را با شيرينی و مقداری پول به خواستگاری او روانه می کرد، و کدام رعيت بدبخت و اسيری در آن روزگار زَهره داشت که به خواستگار خاقان قدر قدرت قوی شوکت پاسخ منفی دهد؟! و

ضمن اينکه تقريبآ تمامی خانواده های نادار و گرسنه ی عصر قاجار اصلآ بالا ترين آرزويشان دادن دختر بچه خود به شاه زنباره بود. زيرا که به اصطلاح "وصلت شاه" با دخترانشان، جز نجات خود آن دختر از فقر و گرسنگی، کمک بزرگی هم به ديگر اعضای آن خانواده ها بود که از صدقه سر بکارت دخترانشان به نان و نوايی رسند و از چنگال آن نکبت و فقر روزگار پرشکوه سلسله ی قاجار رهايی يابند» و

آنگونه که من خود در کتاب (خاطرات نخستين سفير آتازونی«آمريکا» در دربار ناصری) خوانده ام، بسياری از خانواده ها اصلآ به عمد دختر بچه های خوب چهر و خوش اندام خود را در مسير کالسکه ی شاه قرار داده و از دختران خود می خواستند که کوشش کنند با ناز و کرشمه شاه را به هوس هماغوشی با خود اندازند

سفير آمريکا نوشته که چند باری که در کالسکه ی شاه نشسته بوده، خود شاهد بوده که چگونه بعضی از دختر های جوان به عمد در مسير کالسکه می ايستند و با ناز و کرشمه دل از سلطان می ربايند. قاعده هم اين بود که سلطان ميل به دختری می کرد و همان روز هم آخوند ... دختر را به نزد شاه می آورد و در دم هم، با خواندن مشتی اراجيف عربی او را مثلآ به عقد شاه در می آورد و همان شب هم دختر در آغوش سلطان بود. خود آخوند هم که بلافاصله اجرت ... خود را از شاه دريافت می کرد

اين نيز نانوشته نماند که بودند چه بسيار زنهای نگونبختی در دربار قاجار که شاه در طول عمر آنها، فقط يک بار و تنها در همان شب بکارت برداری با آنان همبستر شده بود. تراژدی بزرگ هم اين بود که به خاطر همان يک شب هم، نه ديگر شاه آنها را از زندانی بنام حرم آزاد می کرد و نه اصلآ خود زنها ديگر می خواستند که از زندان شاه آزاد شوند

شاه رهايشان نمی ساخت چون رفتن زنی از حرم، برای سلاطين قاجار ننگ و سرشکستگی محسوب می شد، و زنان خود بدين خاطر به خانه ی پدر باز نمی گشتند که می دانستند در آنجا فقط فقر و گرسنگی و تنهايی در انتظارشان است. چون در آن زمان اگر زنی از شاه جدا می شد، ديگر هيچ مردی از ترس شاه از او خواستگاری نمی کرد. بنابر اين، زنها همان زندان با غذا و پوشاک شاه را بر تنهايی مادام العمر و فقر و گرسنگی بيرون ترجيح می دادند» و

اين هم نوشتنی است که ناصر الدين شاه در جوانی آن اندازه زنبارگی کرد که در دو دهه ی پايانی عمر خود تقريبآ ديگر بکلی از زنها زده شد. ميل او به پسر بچه ها تا اندازه ای زياد شده بود که ديگر زنان اندرونی او که زياد محروميت جنسی کشيده بودند، مجبور بودند سر تراشيده، لباس پسر بچه ها به تن کنند و صد بار از برابر شاه پسربچه سان با ناز و کرشمه رژه روند تا شايد بتوانند ميل مبارک سلطان را به خود جلب کنند

با اين توضيحات، به نيکی می توان حدس زد که در آن سرد مزاجی سلطان به زنان، آنهم با پانصد ـ ششصد زن کاملآ محروميت کشيده ای که در سرای اوزندانی بودند، کار آن دسته از غلام بچگان که هنوز نرينگی داشتند، تا چه اندازه در اندرونی سلاطين قاجار سکه بوده است! و

شايد بسياری ندانند که اين گفته که «خدا کند روسفيد از آب در آيد»، يا اينکه «فلانی روی بهمانی را هم در ولدزنايی"سفيد" کرد» از حرم پادشاهان آن سلسله ی پر افتخار بيرون آمده باشد که به هنگام به دنيا آمدن کودکی در حرم، بعنوان دعا بکار می رفت. يعنی اينکه خدا کند که در رحم زن شاه، تخم خود شاه از تخم غلام زنگی بارور تر بوده باشد و توله زياد سياه نشده باشد!«مشاهده می فرمائيد که با برکنار کردن سلسله ی پر افتخار قاجار، رضا خان قلدر مرتکب چه خيانت بزرگی به ايران و ايرانی شده است!» و

اين نيز نانوشته نماند که ماهر ترين قابله ها و کورتاژچی ها هم در همان اندرونی شاه مشغول به کار بودند که فرزندان ولدزنای غلامان زنگی پادشاه را از زنان او سقط کنند. امير سپهر

اين بحث شور و شيرين و تلخ و ترش و ملس، يک بخش ديگر هم خواهد داشت

www.zadgah.com

|

Monday, March 09, 2009

 

! پدر بزرگوار ايران نوين




! حيف از تو انسان والا


باز هم زادر روز توست. آنچه در مورد تو مرد بزرگ و باشرف و ميهن پرست می دانستم را چند بار نوشته ام. همچنين مهر و احترامی را که از ژرفای دل بتو دارم

از آنجا که کار های کليشه ای و تکراری را هيچ خوشم نمی دارم، تنها همان احساسات ساده و کودکانه ای را برايت می نويسم که سالها است در ته دلم ماسيده. اين احساس راستين را که هزار حيف که تو در ميان اين مردم ناسپاس زاده شدی

هزار حيف که تو در کشوری زاده شدی که به تنهايی، به اندازه دويست کشور ديگر جهان اوباش و ميهن فروش و خاين و پست و بی وجدان دارد. خيابان و پل و جاده و شهرداری و شهربانی و حتا راه آهن ساختن تو برای من يکی مبنا نيست

تو برای ايران و ما ملت آن، شرف و غرور و آبرو و کيستی و تاريخ و فرهنگ ساختی. ارزشهای بی همتايی که هر ناانسان پست و بی وجدانی قادر به شناسايی اين فروزه های بی همتا نيست

دشمنی با تو هم، درست از همين عدم شناخت و فقدان شرف و وجدان و دادگری عده ای ناشی می شود. من اما دوستت می دارم ای پدر بزرگوار ايران نوين! 1



www.zadgah.com

|

Sunday, March 08, 2009

 

نوروز ايرانی در آيينی ايرانی / بخش دوم



زاد گـــاه
امير سپهر





نوروز ايرانی در آيينی ايرانی
بخش دوم



راز ماندگاری نوروز
نيابوم اهورايی ما تا کنون بلا های زيادی را از سر گذرانده، فتنه هايی سهمگين و بنيان کن که بی شک حتا يکی از آنها هم می توانست دودمان هر ملتی را تار و مار کرده و کيستی (هويّت) او را از ميان برد

ملت ما اما نه تنها تار و مار نشد، بلکه با از سر گذراندن يکی پس از ديگری آن زلزله های تاريخی، حتا دشمنان و يورش آوران به خود را هم يکی پس از ديگری در کوره ی فرهنگ خود ذوب کرد. بگونه ای که آنان تار و مار گشته، آنان کيستی باخته، و آنان اندک زمانی پس از دستيابی به ايران خود را ايرانی و ايرانی تبار خواندند

به ديگر سخن، هر دشمنی که بر ملک خورشيد و شير تاخت، هر انيرانی که بر سرزمين جم گام نهاد، چند گاهی پس، آنچنان از کردار و منش اين مردم شکست خورده رنگ و فرهنگ گرفت که با شناسه سازی برای نياکان انيرانی خود، در پی چسباندن نژاد و تبار خويش به ايرانيان راستين و کهن بر آمد. بنا بر اين، هيچ يک از يورشگران بدين ملک در پايان کار خود، چيزی جز شکست و خودباختگی در چنگ نفشردند

راست است که اين تاخت و تاز ها فرهنگ ما را بسيار دگرگون ساختند، ليکن هر دگرگشتی که در باور ها و شيوه زندگی ما بوجود آمده، همگی با انديشه و دست خودمان بوده نه به دست دشمنانمان. يعنی ايرانی خود بوده که از پس هر شکستی، در آغاز از ترس و سپس هم از روی تکرار و خوگرفتن در فرهنگ خود دگرگونی بوجود آورده. بسان قرآن بر دستارخوان نوروز نهادن، سرکه بر جای شراب گذاردن و درهم کردن سرود های حماسی با مداحی برای تازيان در زورخانه ها و دهها و صد ها بدعت از اين دست

پس، گر چه ساکنان ايران کنونی در بسياری زمينه ها ديگر هيچ شباهتی به ايرانيان پيشين ندارند، ليکن ايرانی همچنان ايرانی مانده است. مردمی که نه شباهتی به سلوکيان دارند، نه مسلمانی ايشان به ديگر مسلمانان می ماند، نه شکل تازی ها هستند، نه ترکند و نه مغول، و نه حتا بسان افغان ها. ايرانی ايرانی است. حتا با همه ی اين پلشتی هايی هم که هم اينک دارد. چه که حتا اين ناپاکی ها هم از جنسی دگر است و ويژه ی ايرانی

اينکه ايرانی چگونه همچنان ايرانی مانده و کيستی خود را نگاهداشته را نمی شود به سبب جانبازی و دلاوری سردارانش در ميدان های رزم دانست. چه که ما بسياری از جنگ ها را باخته ايم. تنها راز ماندگاری ما اين فرهنگ شگفت انگيزی است که داريم. فرهنگی جانانه و ژرف، انسانمدار، پر شور و پر رمز و راز، و فرهنگی سحرانگيز و افسونگر که هوش از کله ی هرکسی می ربايد. فرهنگ ما به سياره ای سوزان و تفته می ماند که هر که در آن افتاده در اندک زمانی سوخته و به بخار مبدل گشته، حتی سخت جان ترين و بی فرهنگ ترين و خونريز ترين قبايل اين گيتی. بسان تاتار و مغول و گورکانيان و ديگر قبايل بيابانگرد و خونخوار آسيای ميانه

شايد زيبا ترين و عارفانه ترين تعريفی که تا کنون از فرهنگ ما بدست داده باشند، شباهت دادن اين فرهنگ به تار باشد. تاری آنچنان خوشنوا و جادويی که هر قومی زخمه ای بدان زده، خود مفتون و شيدا و ديوانه نغمات دل انگيزی گرديده که از اين تار سحر انگيز برخاسته است

با وجود اينکه کاخ اين فرهنگ بر پايه ی استعاره ها و اسطوره ها استوار است، که هرکدامی از آنها هم به تنهايی خود جهانی از معنا و دنيايی سرشار از زيبايی و معنويّت است، ليکن چنانچه بخواهيم از ميان تمامی جلوه های اين فرهنگ کهن فقط يکی را برگزيده و آنرا محکم ترين پايه و نماد و نمود ماندگاری اين فرهنگ بشناسانيم، بی هيچ ترديدی بايد يکسره به سراغ نوروز رويم

نوروز زيبا و افسونگر، نمادی که خود نمود همه ی نماد ها است. نماد عالم است و هر چه در او است. نماد هستی و پيدايش همه ی کائنات است. نماد زمين و آفرينش انسان و طبيعت است. نماد عشق است. نماد رويش، سبزی، رشد، باروری، تداوم هستی انسان و کيوان و خورشيد و هوا و آب و باد و خاک است. نماد زندگی است، عشق به انسان، مهر به زيبايی ها و جلوه های پر جاذبه هستی و دلبستگی به تازگی و طراوت و شبنم

کوته اينکه، هر کسی که می خواهد اين فرهنگ را بشناسد، پيش از هرچيزی بايد اين نوروز جمشيدی را بشناسد. برای اينکه اگر او بتواند تنها همين نوروز را خوب بشناسد، گوهر و جوهر و ريشه ی اين فرهنگ را شناخته است. چه که نوروز به مثابه زمين و دشت اين فرهنگ است، با خورشيدی زندگی بخش چون خورشيد دشت ارژن، رود هايی پر آب چون کارون و کرخه و جيحون و ارس، و خاکی بارآور و زايا چون خاک خراسان و لرستان و دشت آزادگان و کردستان و آذر آبادگان و گيلان و مازندران و خوزستان، که تمامی محصولات فرهنگی اين ملت در اين پهن دشت سحر انگيز و پر برکت کاشته شده، سبز و بارور گشته، شکوفه کرده و به بر و ثمر رسيده است. پس، بيجا نخواهد که نوشته شود هر که اين سرزمين و فرهنگش را براستی دوست می دارد، اولين خويشکاری (وظيفه) او شناخت همين نوروز است

برای آشنايی با بن و فلسفه وجودی اين نوروز، واکاوی متون تاريخی و ديگر آثار بجای مانده از ايران عهد باستان، پر پيدا است که کاری شايسته و درخور سپاس است. اين کوشش کمک خواهد کرد که جوينده در کنار شناخت مفهوم اهورايی و ژرف سمبل های اين آيين نياکانی، با تاريخ کهن سرزمين خويش نيز آشنا گردد

آماج اين کوته نوشته اما نه واکاوی تاريخی نوروز، که تنها نشان دادن چگونگی برگزاری اين شادخواری در روزگار جوانی ما است. در روزگاری که ايران براستی ايران بود و يک آيين سياسی (رژيم) ايرانی در آن استوار بود. در روزگاری پرنشاط و سرزنده و زايا که شادی از آسمان ايرانزمين می باريد و ما می توانستيم اين رسم نياکانی را بی هيچ تنگنا و محدوديتی بسيار آزادانه برگزار کنيم

از اينروی نشان دادن چگونه باشی يک نوروز ايرانی در روزگار ما، برای نسلهای پس از ما يک سند مهم تاريخی خواهد بود و خدمتی به تاريخ ايران، ولو هر چه هم که بی مقدار باشد. اين کار را هم هيچ نبايد دستکم گرفت. زيرا با اين حافظه ی کودن تاريخی که ما داريم، اگر مدرک مستندی بجای نماند که ما تا پيش از سقوط ايران و قدرت گيری اين آيين ضحاکی چگونه می زيسته ايم، ای بسا که چند دهه پس از مرگ ما همه چيز بدست فراموشی سپرده شود

اين کار حتا اکنون هم بکار چند نسل خواهد آمد. به کار نسل های نوباوه، نوجوان، جوان و ميانسال امروزی. آنان که يا به هنگام اين فتنه بسيار خرد بوده و چيزی بياد نمی آورد، و همچنين آن چند نسل که اصلآ پس از اين فتنه ديده بر گيتی گشوده اند. همگی هم تنها نوروز های قدغن و توهين آميز جمهوری روضه خوان ها را ديده اند

گرچه در اثر آن فتنه ی اهريمنی امروز اتفاق و انسجام مردم ما تا اندازه زيادی از ميان رفته، همه چيز رنگ و بوی سياسی و ايدئولژی بخود گرفته و همه بجان يکدگر افتاده اند، ليکن هيچ کس نمی تواند که ديگر حقايق به روشنی روز را هم در زير چادر سياه ايدئولژی پنهان کند. هر کسی می تواند آيين پادشاهی پيشين را دوست نداشته باشد، اين حق او است و هيچ ايرادی هم در اين کار نيست. ليکن کتمان ايرانی بودن آن آيين، جز اينکه ناشدنی است، يک بی معرفتی بزرگ و جفای به راستی و حقيقت هم هست

چون آن آيين هر بدی هم که داشته، ليکن در ملی بودنش و اينکه در گوهر يک آيين صد در صد ايرانی بود که ديگر جای اما و ولی وجود ندارد. نسل ما در روزگار آن آيين، يک ايران راستين و سرفراز و پر غرور و با شوکت و اعتبار را با چشمان خود ديده و در آن زيسته است، و نوروزهايی که هزار بار از آنچه در تاريخ خوانده با شکوهتر وزيبا تر

تازه، اين در حالی بوده که امکانات ما در سی سال پيش، از امروز بسيار بسيار کمتر بود. چنين بودند نياکان ما در مقايسه با ما که حتا يک هزارم امکانات نسل ما را هم نداشتند. مانند وسايل مدرن و بی خطر آتش بازی رنگی با صد ها نقش ، لامپهای رنگين الکتريکی، بلندگوهای چند هزار وات و اکو و راديو تلويزيون و سالن های سرپوشيد و هزاران امکانات ديگر. پس، ما نه ديگر می توانيم که آيين های باستانی خود را به درستی همانند نياکان بی امکانات خود برگزار کنيم و نه اصلآ نيازمند بدين کارهستيم

نوروز امروز ما با توجه به امکانات موجود می تواند خيلی هوشربا تر و پر معنويّت تر برگزار شود، چنانکه در پيش از انقلاب چنين برگزار می شد و اميد که با آزادی ايران از دست ضحاکيان، از آنچه هم که ما ديده ايم شکوهمند تر برگزار گردد. از اينرو است که می خواهم در اندازه توان قلم خود و خويشتنداری خوانندگانم، به تشريح نوروز هايی جادويی بپردازم که خود ديده و از آن ها بهترين لذت ها را برده ام، نوروزانی که از هريک از آنها دهها خاطره ی خوب و پر جاذبه دارم

پيش از شروع اما لازم است اين را بياورم که آنچه خواهم آورد، صرفآ شرح مشاهدات شخصی است. اينکه آيا چگونگی برگزاری اين نوروز ها با نوروزان عهد باستان يکسانی داشته يا نه، و اگر داشته تا چه اندازه؟ هيچ مراد اين نوشته نيست

بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود ---------- عقل و روح و دیده صد چندان شود
به نيمه ماه اسفند که می رسيديم همه چيز ديگر در اوج عطوفت و زيبايی بود و طراوت از آسمان می باريد. تنها نه زمين و هوا و طبيعت، که زمان و فضا و طريقت آدميان نيز تازه و دوست داشتنی می شد. گويی آن بهار نيکو رخسار و افسونگر نه فقط به جنبندگان عالم هستی، که به سنگ و کلوخ سخت و بی جان ايرانزمين هم دل و جان و روحی تازه می بخشيد و آنها را نيز مهربان می کرد

باورت نمی شود! در بهاران ما راه که می رفتی زير پای خودت بجای زبری و سختی آجر فرش و اسفالت، ظرافت و نرمی حرير و پرنيان را حس می کردی. شايد هم ما آن اندازه خوب و با عطوفت می شديم که حتی سختی ها را هم نرمی حس می کرديم

بهار که فقط بهار طبيعت نبود، آن بهار، بهار معرفت و آدميّت هم بود. انسانهای ايرانی، ملتی که در درازنای تاريخ کهن خود هماره نسل به نسل از همان شيرخوارگی در گوش هوشش خوانده بودند که ای فرزانه فرزند! بهار تنها بهار طبيعت نيست. بهار و نوروز يعنی تو! بهار، يعنی شکوفا شدن همه ی گلهای زيبا و عطرآگين درون تو. تو هستی که بايد دل و جان از چرک و پلشتی بشويی و نو آدمی شوی، که چرکين دلان را جايی در ايران آهورايی نيست

گفته بودند نوروز يعنی از بند اهريمن رستن. پليدی از درون زدودن و پاکيزه روان شدن. سر و جان شستن و پاکيزه تن شدن. جامه ی نو پوشيدن. دل را به فروغ ايزدی روشن کردن و از درون و برون نورانی شدن. مهربان گشتن. با همه آشتی کردن. ديگران را دوست داشتن

بی کسان و مستمندان را ياری دادن. به ديدار بيماران رفتن. به ديوانه خانه رفتن و برای شاد کردن دل ديوانگان چندگاهی پاک ديوانه شدن. خواربار و گوشت قربانی در ميان مستمندان قسمت کردن. برای يتيمان رخت نو و برای بيوه زنان بی در آمد جامه خريدن ... خلاصه چه بنويسم ای فرزند! که آنچه تو در تاريخ عهد باستان خوانده ای را من بار ها و بار ها به چشم خود ديده ام

خانه تکانی
آنچه پيش از هر چيزی در راه بودن نوروز را نويد می داد خانه تکانی بود. در ايران هيچ خانواده ای را نمی شد يافت که پيش از رسيدن نوروز دستی بر سر و روی درون و برون خانه خود نکشد. از ميانه ی دی ماه يا آغازين روز های ماه بهمن خانمها شروع به گردگيری کلی خانه خود، خريد و دوخت پرده های تازه و يا شستن پرده های قديمی و کهنه ی خود می کردند. ديدن چوب پرده های خريداری شده در دست خانمها و يا آقايان در خيابانها از زيبا ترين و روشن ترين نشانه های نزديکی نوروز بود

در اين روز ها به خانه هر دوست و فاميل که می رفتی کدبانوی خانه را در حال خانه تکانی و شستن و رفتن و نو کردن می ديدی. يا پشت چرخ خياطی در حال دوختن پرده و يا گاهی پيراهنی نو برای خود و رويه برای لحاف ها و بالش ها. بسياری حتی در آن هوای سرد زمستان فرشهای و گليم های خود را نيز می شستند

گويی حتی هر بانوی مکتب نرفته و کتاب نخوانده ايرانی هم از فرهنگ شفاهی و سينه به سينه آموخته بود که اهريمن در چرک و کهنگی می زيد و پليدی را دوست می دارد. اين بود که خاتون ايرانی، بيرون راندن ديو از خانه و ساختن فضايی پاکيزه از پليدی برای کودکان خود را نخستين و مهم ترين خويشکاری خود برای پيشواز از مير نوروزی می دانست. از اينرو تا آنجا که می شد همه چيز را شسته و نو می کرد، حتی شيشه پنجره ها را

پاره ای تمام خود خانه خود و يا دستکم اتاق پذيرايی خانه خويش را خود نقاشی می کردند. آنانی هم که از توانايی مالی بهتری برخوردار بودند، رنگين و زيبا سازی خانه خود را به نقاش ساختمان و کاغذ ديواری چسبان می سپردند. بدين سبب حتا از چند ماه به نوروز مانده هم کار و بار نقاشهای ساختمان سکه می شد. بگونه ای که شبانه روز کار می کردند. اگر خانواده ای دير می جنبيد، ناممکن بود که ديگر تا پيش از نوروز نقاش ساختمان پيدا کند

کمک به ديگر انسانها
بدون شک انسانی ترين و پاک ترين رسمی که در روزگار دبستان و دبيرستان رفتن نسل ما وجود داشت، رسم و يا خويشکاری ديگران برای خريد رخت نو برای کودکان خانواده های بی سرپرست و يا نادار بود. اواخر دی ماه که می شد مدير مدرسه به دست هر کدامی از ما شاگرد مدرسه ها يک نامه می داد

روی پاکت نامه نوشته شده بود : «از طرف انجمن همکاری خانه و مدرسه». ما می بايد آن نامه را به پدر و مادر خود تحويل داده و رسيد آنرا هم به شکل نوشتن جمله ای، نقش مهری، امضايی و يا اثر انگشتی از سوی پدر و يا مادر خودمان به خانم و يا آقای مدير و يا ناظم مدرسه باز می گردانيم

نامه مزبور در واقع دعوتنامه ای بود برای اوليای ما برای شرکت در جلسه ای که هدف و وظيفه ی آن جمع آوری کمک نقدی بود به منظور خريد رخت نوروزی برای دانش آموزان بی پدر و يا نادار، خريد و پخش آذوقه و شيرينی ميان اينچنين خانواده ها و همچنين گرفتن عيدی از پدران و مادران ما برای فراش مدرسه

البته خود دولت شاهنشاهی به هدف خريد لباس برای اينگونه دانش آموزان هر ساله بودجه ويژه ای را در اختيار وزارت فرهنگ می گذارد. اين بودجه ميان نواحی مختلف فرهنگی تقسيم شده و هر ناحيه هم بسته به مقدار نياز مدارس، سهميه ناحيه خود را ميان آنها تقسيم می کردند

اوايل مدارس فقط تعداد لباس مورد نياز خود را به وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) اعلام می کردند و آن وزارتخانه برای کودکان لباس و بسته ای برای نوروز می خريد و به مدرسه تحويل می داد. مدرسه هم آن بسته ها را به کودکان نادار می داد

بعد که متوجه شدند لباسهای داده شده دولتی که همگی هم طوسی رنگ و دوختی يکسان داشت، باعث شناخته شدن کودکان نادار و يتيم شده و موجب شرمندگی و تحقير آنان می شود، شيوه کمک را تغيير دادند. از اينروی بود که ديگر هر ناحيه ی فرهنگی، بسته به نياز هر مدرسه، بودجه ای را در اختيار آن می گذارد تا مسئولان خود لباسهای رنگارنگ و گم برای دانش آموزان نيازمند خود خريداری کنند. تا دانش آموزان نادار شناخته نشده و دچار سرشکستگی نشوند. مدارس هم اينکار را با کمک انجمن خانه و مدرسه انجام می دادند

مدارس اما به جز دريافت اين بودجه از دولت، همچنان برای گردآوری کمک از اوليای دانش آموزان ثروتمند نيز کوشش می کردند. چه که می خواستند هم کيفيّت لباسهای نوروزی را بهتر کنند و هم اينکه به همراه لباس کودکان بی پدر و نادار در شب عيد، به خانواده آنان نيز هر چه بيشتر کمک کنند. البته مسئولان مدارس نهايت سعی خود را می کردند که نام و نشانی خانواده ها و کودکان دريافت کننده کمک گم و پنهان ماند که کسی در اين ميان خجالت زده نشود

بسياری از خانواده ها حتا برنج و روغن و شيرينی و آجيل و ميوه و ديگر کمکهای جنسی هم به انجمن خانه و مدرسه می دادند که مدارس آن کمک ها را شب عيدی ميان خانواده کودکان نادار قسمت کنند. اعضای اين انجمن را هم پدران و مادران نيکوکار و انساندوست شاگردان تشکيل می دادند و يکی دو تنی از مسئولان مدارس. و خلاصه انجمن بود که مسئوليّت جمع آوری کمک، خريد لباس و ديگر کالا و تقسيم آنرا بين شاگردان نادار و خانواده های بی بضاعت ايشان را بر عهده داشت ... امير سپهر
ادامه دارد


www.zadgah.com

|

Friday, March 06, 2009

 

زيبا ترين خنده ی عبرت انگيز

زيبا ترين خنده ی عبرت انگيز








براستی اين خنده از ته دل و خندنده بسيار زيبا و صميمی است. ليکن در همين خنده ی زيبا و صميميت، معنای ژرف غم انگيزی هم نهفته است که همان حکايت «درد بينوايی ملتی نادان و زردک خواستن ملتی دگر» است! 1


www.zadgah.com

|

Wednesday, March 04, 2009

 

پيش زمينه ای برای قدرت يابی سفلگان و دريوزگان در ايران



زاد گـــاه
امير سپهر




پيش زمينه ای برای قدرت يابی سفلگان و دريوزگان در ايران


نگارنده گر چه دل و جان و روح و روانم در گرو عشق ايران است، ليکن از آنجا که بيش از دو دهه است که شهروند سوئد هستم، تنها هم يک شناسنامه و يک پاسپورت دارم که هر دو آنها هم سوئدی است، خواهی نخواهی، سوئدی هم شده و به اين کشور هم دلبستگی پيدا کرده ام. از ژرفای دل هم خواهان سرفرازی و نيکبختی اين کشور و اين مردم نيز هستم. بعنوان شهروند اين کشور هم، هر کاری که از دستم بر می آمد و می آيد، برای اعتلای نام اين کشور خوب انجام داده و خواهم داد

زيرا که اين کشور همان کشوری است که پس از اشغال ميهنم، به روی من آغوش گشود، به من امکان کار و زندگی داد و از همه اينها مهم تر، به من آواره و ميهن باخته و فراری، امنيت روانی و آرامشی را بخشيد که در سرزمين مادری خودم آنرا به زور چاقو و داغ و درفش از من ستانده بودند. با اهدای شهروندی سوئد هم، اين کيستی و امکان را هم به من ارزانی کرد که بعنوان يک سوئدی آبرومند، به هر کشوری که دلخواهم بود بدون ويزا و توهين و تحقير مسافرت کنم

کنترل و تحقير و توهينی هم اگر در فرودگاهی و از پليسی در اين سالها ديده ام، تنها و تنها به سبب زاده شدنم در ايران به ننگ«جمهوری اسلامی» آلوده گشته بوده است که در پاستورتم با واژه ی «تهران» در جلوی جمله ی «محل تولد» نوشته شده، نه از بابت سوئدی بودنم. زيرا سوئد که همه جا مورد احترام و سوئدی که در هر کجا محترم است

پس اين نهايت پستی و ناسپاسی است که آدمی چنين سرزمين و مردمی را هم از دل دوست نداشته باشد که تا اين اندازه به او مهر و محبت ارزانی کرده اند. از ديد من حتا اين نيز از شرافت انسانی و دادگری به دور خواهد بود که اگر به فرض روزی اين کشور مورد تجاوز قرار گيرد، انسان مديونی چون من برای پدافند از استقلال و غرور و شرف آن، حتا از رفتن به جبهه ی جنگ هم سر باز زند




و اما، سرانجام پرنسس ويکتوريای ما «وليعهد سوئد» هم پس از هفت ـ هشت سالی معاشرت غير رسمی با دوست پسر خود «دانيل وستلينگ» که مربی ورزشی وی بود، بگونه ی رسمی نامزد شد. خبر نامزدی رسمی شاهزاده ی نازنين ما را هم پدر گران ارج وی، اعليحضرت کارل گوستاو شانزدهم، پادشاه خوب و مهربان ما از تلويزيون سوئد اعلام کرد

نکاتی که در مورد سيستم پادشاهی سوئد شايان آوردن است نخست اينکه پرنسس ويکتوريا تا سه سالگی وليعهد سوئد محسوب نمی شد. زيرا تا سال هزار و نهصد و هشتاد ميلادی، بر اساس قوانين حکومتی اين کشور، مقام پدر در دودمان پادشاهی، يعنی مقام پادشاهی، به نخستين پسر او می رسيد. تا همان سال هم، تنها پسر پادشاه «شاهزاد کارل فليپ» وليعهد سوئد محسوب می شد که دوسالی از خواهر خود کوچکتر است

ليکن مبارزات برابری طلبی زنان در اين کشور حتا قوانين خاندان پادشاهی و قانون اساسی سوئد را هم زير و زبر کرد. بدين شکل که با به رسميت شناخته شدن برابری حقوقی کامل ميان زنان ومردان در تمام زمينه ها و با به اجرا در آمدن آن قوانين از آغاز نخستين روز سال هشتاد ميلادی، يکشبه شاهزاده کارل فليپ طفلک «دومين فرزند پادشاه» از مقام وليعهدی محروم گشت و خواهر دوسال بزرگتر او، يعنی همين پرنسس ويکتوريای مورد بحث«نخستين فرزند پادشاه»جای نشين او گرديد

نکته ی ديگری که در اين باره بايد نوشت اين است که با شناختی که من از روحيه ی مردم سوئد پيدا کرده ام، با جرآت می توانم بنويسم که چنانچه رخداد ناگواری در اين کشور بوجود نيايد، حتا در دويست ـ سيصد سال آينده هم هيچ خطری سيستم پادشاهی اين کشور را تهديد نمی کند. زيرا که مردم سوئد اين سيستم را نشان فر و شکوه و شوکت کشور خود دانسته و اعضای خاندان پادشاهی را هم تجلی اين شکوه و افتخارات و فرزانگی ها دانسته و آنها را صميمانه و از ژرفای وجود دوست می دارند



بی اينکه قصد شوخی و يا حتا گزافه نويسی داشته باشم از روی راستی می نويسم که در حال حاضر، تنها دشمنان خونين اين سيستم و اعضای خاندان پادشاهی سوئد، فقط ايرانی های کمونيست و توده ای هستند که پس از آباد کردن ايران و به سعادت رساندن مردم آن، به اين کشور گريخته و حال سوئدی گشته اند. بر اساس روش مرضيه ی عوامل حزب توده هم، بسان موش کور، به تمام سوراخ و سنبه ها رخنه کرده و بيش از نود درصد از نهاد ها و مراکز مربوط به ايرانيان را غصب کرده اند

اگر هم روزی در اين کشور قدرت کافی پيدا کنند، من يکی که ترديد ندارم که با آلودن قلم و زبان خود به هر رذالت و دروغ و تهمت مستهجنی، با شايعه سازی و روش های تخريب فرهنگی که همگی در آن مهارت کامل دارند، با سرنگون ساختن اين سيستم هم، سوئد را نيز به يک کشور مترقی و پيشرو چون جمهوری اسلامی مبدل خواهند ساخت

همانهايی که با نام ها و لقب های اصغر خره، حسن خُـله و حيدر لجن، با کفش های کتانی کثيف و بوگندو و با سبيل های چخماقی و کلاه دهاتی صمد بهرنگی به اين کشور آمدند و امروز پس از دو دهه، به پرفسور مهرداد، مهندس بهزاد و دکتر کامران مبدل گشته اند. همگی هم اينک به روشنفکران بنام و کارشناسان مشهور رسانه های فارسی زبان مبدل شده اند. سيستم اين کشور را هم که به آنان اينهمه امنيّت و آسايش و رفاه داده، تنها و تنها به دليل پادشاهی بودن، با نمک بحرامی و بی آزرمی تمام، يک سيستم پسمانده می خوانند؟

همان بی سر و پايان بی فرهنگی که اصلآ بيشترين دشمنی آنان با آيين شاهنشاهی پيشين خودمان، به سبب فر و شوکت و شکوه آن بود. يعنی به دليل شخصيت ممتاز پادشاه ما در جهان، عظمت جشن های تاجگذاری و مراسم بی نظير در شيراز با شرکت بيش از يکصد و ده تن از رهبران درجه اول جهان، که اين سفلگان آن همه بزرگی ها را تاب نياورده و بگونه ای ناآخودآگاه، از روی حسادت و عقده های حقارت خود، تمام بزرگی های ايران شاهنشاهی را مسخره کرده و به سختی می کوبيدند

اين رسم«بزرگی ستيزی» و« سفله ستايی» را هم ماموران اتحاد شوروی به ايران آوردند. با دهها سال تبليغ هم اين «خواری طلبی» را برای چپ های ما به يک ارزش مبدل ساختند. در مورد اين «پستی ستايی» کمونيست های ايرانی، من بار ها از کسانی که سی ـ چهل سال پيش در آلمان زندگی می کرده اند حکايتی را شنيده بودم که نمی توانستم باورم کنم. تا اين که خانم شهلا لاهيجی که خود در آن روزگار در آلمان می زيسته، در مصاحبه ای با بی. بی. سی آنرا تاييد کرد. او گفت که شخصآ حتا بار ها اين مسئله را به چشم خود ديده است

جريان اين بوده که کمونيست های ايرانی در روز های شنبه، لباس های کثيف و مندرس و پاره پوره پوشيده و به کافه های پاتوق کارگران می رفته اند که نشان دهند کمونيست و طرفدار کارگران هستند. اين در حالی است که کارگران آلمانی اصلآ همان روزهای پايان هفته شيک ترين لباسهای خود را به تن کرده و به بار ها و پياله فروشی ها می روند. از اينروی هم همه با شگفتی به آن ايرانی های ابله می نگريستند که آخر اين خل و چل ها ديگر چه کسانی هستند که با رخت و ريخت گدايان به بار و پياله فروشی آمده اند

چون بهای يک دست لباس تميز اما ساده در آلمان، هنوز و همچنان هم آنچنان ارزان است که هيچ فرد ساکن آن کشور از خريدن آن عاجز نيست. چه رسد به سالهای دهه ی شصت و هفتاد ميلادی که آلمان آنچنان در شکوفايی اقتصادی بود که شهروندان آن، حتا لباسهای نو اما کمی دمده شده ی خود را هم پاکيزه و اطوکشيده در پلاستيک، در پشت درب خانه های خود در خيابانها می گذاردند که اگر کسی خواست، آنها را بردارد. آنهم در شمار ده ـ پانزده پيراهن و بلوز و کت و شلوار

باری، بنابر اين نهادينه شدن اين «سفله ستايی» در سياست، از ارمغان های چپ های ايرانی است. بويژه از ناب ترين ارمغان های حزب خاين توده. چرا که عوامل اين تشکيلات ايران فروشی، دستکم ازشهريور هزار و سيصد و بيست، تا بهمن پنجاه و هفت، به مدت سی و هفت سال و چند ماه، باهمه ی توش و توان و بگونه ای مستمر و سيستماتيک، با آلودن دست و قلم و زبان، به هر پستی و پليدی و دروغ و شايعه ای، هويٌت تاريخی و فرزانگی های ما را تخريب کرده، گند و لجن پرستی را به يک ارزش در سياست ما مبدل ساختند. نتيجه آنهم، همانی شد که نمی بايد می شد

رخدادی که مادران و پدران جگرگوشه از دست داده، خانواده هايی که فززندان دلبندشان در دام فحشا و اعتياد افتاده و ما آوارگان و هستی باختگان، بدرستی از آن بنام«بلوای شوم اوباش» ياد می کنيم، اما مثلآ انديشمندان و پيش آهنگان فکری ما، با کمال وقاحت و بيشرمی، همچنان آنرا«انقلاب شکوهمند ضد سلطنتی» می خوانند

رخدادی که به وعده ی اين پيشگامان نفرينی ما، قرار بود که آن مردم با غرور، آن مردم آبرومند، آن ملت نيکنام و در اندازه ی خود مرفه روزگار پادشاهی را، به پايه ی مردم سويس و سوئد و نروژ برساند. ليکن نتيجه ی آن، همان شد که يک ملای بيسواد و زبان نفهم و خونخوار، بر جای کوروش و داريوش و خشايار و انوشه روان و رضا شاه بزرگ و شاهنشاه آريا مهر تکيه زند

بنا بر عادت خانوادگی و تربيت حوزوی خود هم، از همان نخستين روز های پيروزی آن«انقلاب شکوهمند ضد سلطنتی»، با«زير شلواری مامان دوز و عرقچين سيد اسمالی و نعلين قمی» خود، در برابر دوربين های بزرگترين و تيز بين ترين بنگاههای خبری بين المللی بنشيند، با يک فارسی سراسر غلط غلوط، به جهانيان و زمين و زمان بد و بيراه بگويد، و ابرانديشمندان ما هم برای آن رهبر«ضد امپرياليست» و «بت شکن» خود که قادر گشته بود ننگ يک قادسيه ی ديگر را به تاريخ ايران تحميل کند، صلوات بفرستند و هورا کشند

جای مشيرالدوله پيرنيا و فروغی و مصدق السلطنه و شازده علی امينی و اقبال و هويدا و بختيار را هم، فردی سفله و مسخره بگيرد بنام نامی، محمد علی رجايی. آنهم با رختی چهارجيبه بسان کيسه کش های حمام ميرزا ولی و ترشی اندازان محله ی پامنار و کله پز های کوچه ی عرب ها، و ريختی چون جن گير های درخونگاه و پاقاپوق و بچه دزد های اطراف شوش و سرقبرآقا

در سازمان ملل هم بجای تقديم لوح کوروش و کتيبه ی داريوش و شاهنامه فردوسی و چامه ی از خاقانی شروانی، جوراب عنابی خود از پای در آورد و آب دهان بر شرف و تاريخ و فرهنگ و فرزانگی های ايرانی بياندازد. سپس هم که روضه خوانی پانزده قرانی جای آن ملای زبان نفهم را بگيرد و موجودی دلقک تر از رجايی هم بشود رئيس جمهور ملتی که از ميترائيسم يا مهرپرستی و زروانی و زرتشتی و مانوی و مزدکی عصر بربريت ديگر ملتها، بوسيله ی نخبگان و فرهنگورانش، به امت شهيد پرور عصر شکوفايی تمدن دگرديسی داده شده. ای داد بيداد! همين. امير سپهر
مارچ دوهزار و نه ميلادی



www.zadgah.com


|

Monday, March 02, 2009

 

شادی با جگر های پاره پاره و دلهای خونين



زاد گـــاه
امير سپهر


شادی با جگر های پاره پاره و دلهای خونين

سی سال است که وقتی به نزديکی های نوروز که می رسيم، من يکی حال غريبی پيدا می کنم. بايد شادمان باشم، اما دلم سخت می گيرد. برای اين و آن شادباش می فرستم، اما راستش خودم هيچ شاد نيستم. هر چه هم که تلاش می کنم اين حزن و اندوه را از دل دور کنم، اما ميسرم نمی شود که نمی شود. اسفند ماه که شروع می شود، من ديگر تمام لحظه های زندگيم با ياد ايران می گذرد. دلم هوای آن نوروز های رويايی را می کند، هوای آن روز های سالم و پاک و معصومانه ی ماههای اسفند روزگار پهلوی را

آن لامپ های رنگين شب عيد، آن ازدحام مردم پر اميد در خيابان ها برای خريد، آن نوا های شاد که از همه جای ايران بگوش می رسيد و دل و جان آدمی را نوازش می داد، آن اتوبوس های تا دهانه پر از مردم خوشرو و پراميد، آن حاج فيروز های قرمز پوش شاد و شنگول، آن ازدحام اتومبيل های شخصی، آن تريا های پر از دختر و پسر های زيباپوش و سرشار از اميد و آن بوسه های ريز و پنهانی آنان، آن ميخانه های پر از رندان مست که از نشئه ی می ناب و ارزان، به مهربانی سر در گوش هم گذارده و درد دل کرده و يکريز هم همديگر را می بوسيدند

آن ترانه های ـ می طلب کننده ی ـ سوسن و آغاسی و گلپا و هايده که از درون ميخانه ها بگوش می رسيد، آن بوی سکرآور آبجو شمس شانزده ريالی در فضای خيابانهای مرکزی شهر تهران، آن نگاههای ريز اما پر ناز و کرشمه دخترهای دم بخت به پسر ها که تا ژرفای وجود آنان رسوخ کرده و ته دلهايشان را می لرزاند، آن بوی خوش انبر و عود و مشک و ياس و نقل و آن رايحه ی ماهی دودی آويخته بر در و ديوار دکانها، آن سيمای ايرانی و جذاب ممدعلی خان فردين و آن فيلم فارسی های آبگوشتی شاد و ساده و اميد دهنده که در آنها هميشه هم دختره به پسره می رسيد

آن آجيل فروشی های پر زرق و برق و مملو از مشتری، آن رقص ماهی گلی های قشنگ در تنگ های بلورين، آن کوزه های کوچک سبزه با روبان هايی قرمز بر گردن، آن گلهای بنفشه و نسترن و سوسن و ياس در جعبه های چوبين، آن گل و برگ های دراز رُسته از دل پياز های سنبل، آنهمه زنانگی و مردانگی راستين، آنهمه پاکی، آنهمه معصوميت، آن اندازه مهربانی در نی نی چشم آدمها، آنقدر نوعدوستی و پاکيزگی و صفای باطن که در مردم ما وجود داشت... و از همه مهم تر، آنهمه امنيت، آنهمه آرامش روانی و آنهمه اميد به آينده را، مگر می شود که از ياد برد

نه، نه، نه، هرگز نبايد از ياد برد! چه که اين فراموشی لعنتی، همان موريانه ای است که تمدنها و فرهنگ ها و فرزانگی ها را می جود و از ميان می برد. نااميد هم نبايد بود، که اين نوميدی هم، همانی است که اين سفلگان و دريوزگان می خواهند. تسليم در برابر هجوم نکبت و خواری، يعنی دست از غرور انسانی خود شستن و آدميّت خويش به زير پای هرزگان افکندن

می پرسی پس چه بايد کرد؟ می گويمت، بيائيد با هم راحت باشم، بپذيريم که شادی، دل و دماغ می خواهد. آری، رخت نو بر تن کردن، شادخواری، ميگساری، دست افشانی کردن و نوروزی بودن در اين روز های اندوهبار ايران، برای يک ايرانی باشرف کاری بسيار بسيار دشوار است. ليکن اگر بيانديشيم که اين نوروز بزرگ ما و شادی و شادخواری در آن، هماره همان بزرگترين سلاح فرهنگی ما در برابر اين پتياره گان مهاجم بوده، آنگاه نوروزی شدن را نه برای نفس شادی، بل برای نگاهبانی از کيستی و فرزانگی و شرف ملی خود بايد انجام دهيم

پس، با همين جگر های پاره پاره، نو نوار شويم، با اين همه غم، بخنديم و با اينهمه مصيبت شاد باشيم و می خوريم و دست افشانی کنيم، حتا اگر از درون خون گريه کنيم. اين نيز فراموشمان نشود که گر چه ايران فيزيکی به دست اين سفلگان انيرانی در غلطيده، ليکن اينان هنوز بر ما چيره نگشته اند. ور نه نيازی به اينهمه بگير و ببند و حبس و تازيانه و استخوان به دانشگاه بردن و به ويژه اصلآ لزومی به اينهمه پهلوی ستيزی و پهلوی زدايی شبانه روزی نبود که قبرستان ساختن دانشگاه هم يکی از بزرگترين جلوه های آن است

به همين خاطر، جز باليدن به غيرت و شرف زنان و مردان مبارز درون کشور و پشتيبانی بی دريغ از آنان، در بعد فرهنگی و اجتماعی، حال هر نشانی از مهر ما به آن دو پادشاه اهورايی هم، بسان خدنگی زهر آگين است که بسوی آن اوباش ضد ايرانی پرتاب می شود. به ويژه احترام به آريامهر بزرگ که روز های پايانی عمر او حتا بسيار غم انگيز تر از واپسين روز های زندگی يزدگرد سوم ساسانی بود. سوزاندن و ذره ذره آب کردن و کشتن شمع وجود وی در غربت و آوارگی هم، به مراتب تراژيک تر از کشته شدن يزد گرد در يک آسياب ايرانی

از اينروی، اينک بر هر ايرانی ناسيوناليست و باشرف، اين يک وظيفه ملی است که در اين روز ها، در کنار پدافند از مبارزان جان برکف درون کشور، در هر جا و به هر مناسبتی، از شاهنشاه آريامهر هم تجليل بعمل آورد، ولو اينکه حتا از او هم کمی دلگير بوده باشد و امروز هم هيچ هوادار آيين پادشاهی نباشد

يک بار نوشتم و حال هم آنرا تکرار می کنم که تمام کوشش دشمنان ايران، زدودن خاطره ی آن پنجاه و هفت سال ـ درخشان ترين دوران از پس سقوط ايران در قادسيه ی اول ـ از حافظه ی ايرانيان است. يعنی کوچ تاريخی دادن اين ملت از روزگار ظلمانی و نگونبختی دوران قاجار به روزگار بی آبرويی و نکبت بار جمهوری اسلامی. زيرا اينان خوب می دانند که ايرانی منهای آن روزگار بی همانند، انسانی بی هويت و توسرخور و عقبمانده است که ديگر اصلآ چيزی برای باليدن بدان ندارد که بتواند بر اساس آن هم ادعای بزرگی و عظمت و فرزانگی داشته باشد

پس، نگاهبانی از خاطره ی فر و شکوه و شوکت ايران روزگار پهلوی و خود آن دو پادشاه بزرگ، در حقيقت تسليم نشدن در برابر اين انيرانيان و نرم های قرون وسطايی و احکام ضدبشری عصر غارنشينی اين دريوزه گان است. تا نام پهلوی و خاطرات آن دوران بر زبان و قلم ما جاری است، محال است که اينان بتوانند بر فرهنگ و مدنيّت و فرزانگی های ما چيره گردند (1) .1

به همين خاطر هم من که از چند سال پيش، هميشه عکسی هم از شاهنشاه آريامهر را بر سفره ی هفت سين خود قرار می دهم. تا مباد فراموشم شود که، کِه بودم، از کجا آمده ام، چه ها داشتم، چه حراميانی بر سرزمين مادری من تاخته و به زور داغ و درفش و خنجر و حتا با جزغاله کردن زنان و کودکان بی گناه و معصوم در سينما، ميهنم را اشغال کرده، مرا از شهر و ديارم آواره ساخته و با اين محنت و تيره روزی دمسازم کردند، همين. امير سپهر
.....................................................................

و (1) حال هم به همان خاطر، يکی از نوشته های نوروز شش سال پيش خودم را دوباره بر روی سايت می آورم که در اين روز های گرامی، مهر و سپاس درونی خودم را به روان انوشه ی آن پادشاه مدفون در خاک غربت ابراز کرده باشم. نوشته ای که من آنرا در نيمه شبی، به پاس خوبی های آن بابای مهربان، و با ياد آن نوروز های سحرانگيز روزگار وی، با دلی پر از اندوه و چشمانی اشکبار نوشتم. آن نوشته را اينجا بخوانيد


www.zadgah.com

|

Archives

May 2004   June 2004   July 2004   August 2004   September 2004   October 2004   November 2004   December 2004   January 2005   February 2005   March 2005   April 2005   May 2005   June 2005   July 2005   August 2005   September 2005   October 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   March 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   June 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   January 2010   February 2010   March 2010   April 2010   May 2010   June 2010   July 2010   September 2011   February 2012  


Not be forgotten
! بختيار که نمرده است

بخشی از نوشته های آقای دکتر امير سپهر ( بنيانگذار و دبيرکل حزب ميهن ) :

سخن بی هنر زار و خار است و سست

چرا انقلاب آرام در ايران ناشدنی است؟

! دموکراسی مقام منظم عنتری

نوروز ايرانی در رژيمی ايرانی

بوی خوش خرد گرايی در نوروز

نامه ای به سخنگوی وزارت خارجه

!اصلاح جمهوری اسلامی به سبک آمريکا

!رژيم و دو گزينه، شکست، شکست ننگين

! لاابالی ها شال و کلاه کنيد

اسلام را کشف کنيم نه مسخره

ماندگاری ايران فقط به ناهشياران است !؟

!نه نه، اين تيم، تيم ملی ما نيست

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/پنجمين بخش

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش چهارم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش سوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش دوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش نخست

فرهنگ سازی را بايد از دکتر شريعتی آموخت

دانشمندان اتمی يا الاغهای پاکستانی

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش دوم

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش نخست

مبارزان ديروز، بابا بزرگ های بی عزت امروز

پيش درآمدی بر چيستی فرهنگ

ملتی در ميان چند طايفه رويا پرداز دغلباز

مشکل نه دستار که مسلک دستاربندی است

بی فرهنگی ما، عين فرهنگ ما است

! نابخردی نزد ما ايرانيان است و بس

!خود همی گفتی که خر رفت ای پسر

ولله که کابينه احمدی نژاد حقيقت ما است

است( Oedipuskomplex )رنج ما ازعقده اوديپ

غير قمر هيچ مگو

اين نه گنجی، که عقيده در زندان است

جمهوری خواهی پوششی برای دشمنان ملت

شاه ايران قربانی انتقام اسلامی

کار سترگ گنجی روشنگری است

گنجی اولين مسلمان لائيک

واپسين پرده تراژدی خمينی

انتخابات اخير پروژه حمله به ايران را کليد زد

جنگ آمريکا عليه ايران آغاز شده است

انتصاب احمدی نژاد، کشف حجاب رژيم

حماسه ديگری برای رژيم

برادر احمدی نژاد بهترين گزينه

انقلابی که دزديده شد؟

معين يک ملا است، نه مصدق

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران !/ بخش سوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش دوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش نخست

فولادوند همان جنتی است

اکبر گنجی، ديوانه ای از قفس پريد

دموکراسی محصول انديشه آزاد از مذهب است

تفنگداران آمريکايی پشت مرز هستند

رئيس جمهور اصلی خامنه ای است

!دانشجويان سوخته را دريابيد

دغلبازان ملا مذهبی

!خاتمی خائن نبود، رفسنجانی هم نيست

فندق پوست کنده

خيانتی بنام انقلاب اسلامی

ايران، کارگاه بی کارگر

آزادی کمی همت و هزينه می طلبد

نمايش لوطی عنتری در ملک جم

نخبگان نادانی

بوی باروت آمريکايی و رفسنجانی

آقای خمينی يک پيغمبر بود نه امام

انديشه زوال ناپذير است

اپوزيسيونی ناکارآمد تر از هخا!

زنهار که ايرانی در انتقام کشی خيلی بی رحم است!

سخنی با امضا کنندگان بيانيه تحليلی 565

...بر چنين ملت و گورپدرش

واپسين ماههای رژيم يران

اصول اعتقادی دايناسورها، طنزنوروزی

يادت بخير ميسيو، يادت بخير

امتيازی برای تسخيرايران

اشغال نظامی ايران وسيله ايالات متحده

چهارشنبه سوری، شروع حرکت تاريخی

بد آگاهی و فرهنگ هفت رگه

جرج دابليو بوش، آبراهام لينکلنی ديگر

روحانيّت ضد خدا

استبداد خاندان پهلوی بلای جان ملا ها

آمريکا در خوان هقتم

عقل شرعی و شرع عقلی

واکنش مردم ما به حمله نظامی آمريکا

عشق های آقای نوری زاده

به هيولای اتم نه بگوئيم

موشک ملا حسنی و اتم آخوند نشان بزبان کوچه

رفراندم امير انتظام يا سازگارا، کدام ميتواند مشکوک باشد ؟

آيا مخمل انقلاب به خون آغشته خواهد شد؟

کاندوليزا رايس و بلال حبشی

سکس ضرورتی زيبا است نه يک تابو

نام وطنفروشان را به خاطر بسپاريم

طرح گوسفند سازی ملت ايران

آب از سر چشمه گل آلود است

رژيم ملا ها دقيقآ يک باند مافيا است

نوبت کشف عمامه است

فرهنگی که محشر می آفريند - دی جی مريم

ملا ها عقلمان را نيز دزديده اند

فقدان خرد سياسی را فقدان رهبريّت نناميم

ابطحی و ماری آنتوانت ـ وبلاگ نويسان تواب

نادانی تا به کی !؟

آزادی ايران، نقطه شروع 1

آزادی ايران، نقطه شروع 2

هنر سياست

ايران و ايرانی برای ملا ها غنيمت جنگی هستند

شب تيره، نوشته ای در مورد پناهندگی

انقلاب ايران، آغاز جنگ سوم بود

اين رفراندوم يک فريب است

سپاه پاسداران، شريک يا رقيب آمريکا

خامنه ای پدر خوانده تروريسم

فرهنگ پشت حجاب

کمونيسم همان حزب الله است

داريوش همايون چه ميگويد؟

اينترنت دنيای روانپريشان

خانه تکانی فرهنگی

فردا روشن است

عين الله باقرزاده های سياسی

آن که می خندد هنوز

اپيستمولژی اپوزيسيون

انقلاب سوسول ها

درود بر بسيجی با و جدان

روشنگران خفته ونقش چپ

فتح دروازه های اسلام

حزب توده و نابودی تشيّع

جنگ ديگر ايران و عراق

درد ما از خود ما است

يادی ازاستبداد آريا مهری!؟

ابر قدرت ترور

کدام مشروطه خواهی؟

برای آقای سعيد حجاريان

تراژدی ملا حسنی ها

مارمولک، سری 2

پهلوی پرست ها

هخا و تجمع اطراف دانشگاه

هخا و خاتمی، دو پسر عمو

تريبونال بين المللی

پايان ماه عسل فيضيه و لندن

طرح آزادی ايران 1

اولين و آخرين ميثاق ملی

اطلاعيه جمهوری خواهان

يک قاچاقچی جانشين خاتمی

فهم سر به کون

توطئه مشترک شريعتمداری

انگليس و ملا

نفت، رشوه، جنايت و

عنتر و بوزينه وخط رهبری

اروپايی و ملای هفت خط

ايران حراج است، حراج

درسهايی ازانتخابات آمريکا

عنکبوت و عقرب

بر رژيم اسلامی، نمرده به فتوای من نماز کنيد

پوکر روسی فيضيّه با پنتاگون

به ايران خوش آمديد کاندوليزای عزيز

مسخره بازی اتمی اروپا و ملا ها

انتلکتوليسم يا منگليسم

آبروی روشنقکران مشرق زمين


رسالت من بعد از نوژه

بی تفاوت نباشيم

نگاه خردمندانه به 28 مرداد


سايه سعيدی سيرجانی :

مسئوليت، نوشته ای در ارتباط با رفراندوم

پرسش شيما کلباسی از سايه در ارتباط با طرح رفراندوم

هويت، به همراه يک نوشته از فرزانه استاد جانباخته سعيدی سيرجانی با نام مشتی غلوم لعنتی

بچه های روستای سفيلان

امان از فريب و صد امان از خود فريبی

دريغ از يک "پسته" بودن

رنجنامه کوتاه سايه

بر ما چه ميرود


روشنگری های شهريار شادان از تشکيلات درونمرزی حزب ميهن :

خمينی؛ عارف يا جادوگر ؟

ما جوانان ايران بايد

حکومت خدا (1)

می گوید اعدام کن

راهی نوین برای فردای ایران


رنجنامه معصومه

شير ايران دريغ!


حافظ و اميرمبارزالدين

دلکش و ولی فقيه


کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ


کانون وبلاگ نويسان



This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com eXTReMe Tracker