زاد گـــاه
امير سپهر
حاجی فيروز، بابا کرم، سلاطين قاجار
ايميلی دريافت کردم حاوی متنی در مورد حاجی فيروز از دوست گران ارج کدبان کاظم ملک که اين ايميل البته فوروارد ايميلی بود که وی آنرا از دوست ديگرمان کدبان ح ـ ک دريافت کرده بودند. از آنجا که آن متن دارای نکات بسيار ارزشمند و آگاهی دهنده ای بود، مرا هم سر شوق آورد که مطلب را پيگيری کنم
نويسنده آن متن تلاش کرده که ايرانی نبودن پديده ی حاجی فيروز را به اثبات رساند. او با کند و کاوی در تاريخ ايران ـ و اينکه چون برده داری در فرهنگ ما هرگز وجود نداشته، پس حاجی فيروز که بنوعی در نقش برده ظاهر می شود، نمی تواند که يک پديده ی بومی باشد ـ در اندازه ی يک نوشته ی کوتاه، به نيکی هم از عهده ی اينکار بر آمده
و سپاس آفريدگار را که وی وارون بسياری از بی سواد های پر مدعای ما که حتا با دادن آگاهی های سر تا پا اشتباه هم می خواهند خود را همه چيزدان جا زنند، با افتادگی و اخلاق هم پذيرفته که منشأ پيدايش اين پديده را نمی داند. او در نوشته ی خود تنها اين باور خود را آورده که حاجی فيروز هرگز نمی تواند که يک پديده ی ايرانی باشد. برای اثبات اين ديدگاه خود هم مثال های روشنی از تاريخ را به گواهی گرفته
با آنچه آوردم، پس حق است که من نيز با فراچشم داشت همان اخلاق و درستگويی، اين حقيقت را بياورم که من نيز براستی بگونه ای مستند نمی توانم بنويسم که حاجی فيروز از چه زمانی و از کجا سر و کله اش در ايران پيدا شد. ليکن از آنجا که سه دهه ی پيش در جستجوی (بابا کرم) مشهور بودم، کتابهای زيادی را در مورد تهران قديم زير و رو کردم که آگاهی های بسيار کم رنگ و تلگرافی هم در مور حاجی فيروز در آنها بود
به جز اين، البته من مطالب زيادی را هم از پيرمطرب های تهرانی شنيده ام که آوردن آنها هم شايد کمکی به شناخت حاجی فيروز باشد. در بخش پايانی اين نوشته هم، برداشت های شخصی خودم از همان آگاهی های اندک و همچنين همان شنيده هايم در اين مورد را خواهم آورد
فعلآ همينجا اينرا بنويسم که من خود هيچ ترديد ندارم که حاجی فيروز از محصولات فرهنگ فولکلوريک مردم تهران است. هيچ ربطی هم به جشن های نوروز باستانی ما ندارد. زيرا که اين حضرت حاجی فيروز، نه تنها در شرق و غرب و شمال و جنوب ايران آشنايان چندانی ندارد، بلکه وی حتا در نواحی مرکزی ايران هم يک موجود غريب و ناآشنا است. همچنانکه بابا کرم نيز يک شخصيت يا پديده ی کاملآ تهرانی است
چون او نيز جز در همان تهران، هيچ رد پايی در ديگر شهر ها از خود باقی نگذارده. رقص و آواز منتسب به وی نيز در نزد ساکنان بومی ديگر شهر ها، به همان رقص و آواز تهرانی مشهور است. از اينروی هم بود که من برای شناخت باباکرم، در کتابهايی مربوط به اوضاع تهران قديم پرسه می زدم. در همان کتابها هم به مطالب ناروشنی در مورد حاجی فيروز برخوردم
در اينجا شايد اين پرسش پيش آيد که اصلآ مرا با بابا کرم چکار؟ پاسخ اين است که آخر اين بابا کرم خوب و نازنين هم از آن پديده ها است که تا آنجا که من آگاهی دارم، هيچ کس به درستی او را نمی شناسد. يعنی همين مشاطه گر خوب و مهربان را که از برکت شادی و يمن گشاده رويی و حتمآ نفس اهورايی که داشته، رقص و پايکوبی منتسب به او«رقص و آواز بابا کرم»، دير سالی است که به شاد ترين و بانمک ترين رقص و موسيقی فولکلوريک يا مردمی ما بدل شده است
بگونه ای که بابا کرم هم اصلآ عاملی شده است برای وفاق فرهنگی و يگانگی در شادی ها و شادخواری های ما ايرانيان. زيرا من که گمان نمی برم که دستکم در پنجاه ـ شصت سال گذشته، هيچ جشن پيوند زناشويی ميان دو ايرانی يا حتا جشن تولدی ايرانی، بدون رقص زيبا و نمکين باباکرم برگزار شده باشد. مگر تجاوز های الله اکبری ميان مسلمانان راستين و بويژه لنگ بر سران که کودکان معصوم خود را در همان ده ـ دوازده سالگی با صلوات و الله اکبر گويان به حجله ی يک گردن کلفت می فرستند
تا يک بی فرهنگ متجاوز به کودکان خردسال، بجای بکارت برداشتن با عشق و نوازش و شکيبايی، کودکی چون برگ گل را روی به قبله خوابانده، در چند دقيقه رحم آن طفل معصوم را پاره پاره کند، تا با نشان دادن دستمال خونين اين جنايت ضد بشری بعنوان مدرک مستند، نشان دهد که چقدر مردانگی دارد! آن کودک بی گناه و فلکزده را هم برای همه ی عمر از لذت عشق و دوست داشتن و همخوابگی و مرد و حتا از هر چه مردی و مردانگی است بيزار و منزجر سازد
به هر روی، در مورد بابا کرم البته خانم محترمی که خود را استاد رقص های ايرانی هم معرفی کرده اند، مطلبی را به رشته ی تحرير در آورده اند. ليکن با توجه به کم آگاهی اين خانم که حتا از طرز انشا و املای وی هم می تواند اين را دانست، همچنين از مغايرت نوشته ی ايشان با مطالبی که من خود خوانده و از کهنسالان شنيده ام، حکايت بابا کرم، آنی نيست که خانم هايده کيشی پور آورده اند. گذشته از اينها، خانم کيشی پور هرگز هم اشاره نکرده اند که منبع اين آگاهی های ايشان چيست و کجاست
وی در مورد بابا کرم اينگونه می نويسد که : « داستانش بر می گرده به زمان رضا شاه و ماجرای کشف حجاب. یکی از این خانم های شازده، باغبان مسنی داشته به نام بابا کرم. هر وقت خانم به باغ میومده باغبان رو صدا می کرده : بابا کرم چطوری؟ این باغبان به تدریج عاشق این خانم می شه و بعد از مدتی که خانم به فرنگ سفر می کنه، بابا کرم از عشق اون می میره
همین می شه که در اذهان مردم بابا کرم به عنوان یک مرد عاشق می مونه و اون رقص هم در اون زمان نشان دهنده حرکات یک مرد عاشق بوده. البته بعدها اين رقص تغییر می کنه و تبديل به حرکاتی می شه که اصلا قشنگ نیست
در واقع بابا کرم از نمادهای نشان دهنده عشق مرد ایرانی به معشوقه اش هست. کسی که بخاطر دوری از دختر مورد علاقه اش جونشو از دست میده. بخواطر همین هست که این رقص اصالتا مردانه هست که نماد علاقه مرد کوچه بازاری ایرانی به دختر هست. این آهنگ برای اولین بار با صدای حسین همدانیان اجرا شد که از آهنگهای فلوکلور ایرانی به حساب می آید...» پايان نقل قول
باری، پس از اينهمه کوچه باز کردن، باز می گردم بر سر حکايت همان جناب حاجی فيروز که موضوع اصلی ما است. زيرا اين مطلب بابا کرم و کوچه هايی که من می شناسم آن اندازه دراز است که برای جمع و جور کردن بحث بايد باز گردم و از زبان عالی جناب مولانا به خود نهيب زنم که:«اين سخن پايان ندارد ای عمو ... داستان آن دقوقی را بگو». گر چه برای باز کردن بحث اصلی باز هم به کوچه خواهم زد که هر چه بود و هست، در همان کوچه های خاطرات است! بگذريم
تا آنجا که من بخاطر می آورم، در کتابهای زيادی از جمله از خان ملک ساسانی و انجوی شيرازی و فواد فاروق و چند تنی ديگر که حال نام آنها در حافظه ام نمانده، خواندم که پادشاهان قاجار علاوه بر فراش ها، عده ای غلام سياه هم داشتند که آنها را در اندرونی يا حرم خود به خدمت می گرفتند
يعنی کسانی بيشتر از زنگبار و حبشه و نقاطی از آفريقا که آن بيچاره ها را در همان هشت ـ نه سالگی تخم کشی يا اخته می کردند که از نرينه گی ساقط شوند«نرينگی را دانسته بجای مردانگی بکار بردم که اين دو مقوله معانی ويژه ی خود را دارند و از ديد من، آلت نرينه داشتن حتمآ به معنای مردانگی داشتن هم نيست!».و
مادام که اين غلام ها جوان بودند، آنان را "غلام بچه" می خواند و وقتی هم که بزرگ می شدند، به آنها خواجه گفته می شد. رئيس يا سرپرست اين خواجگان هم در حرم سلطان، معمولآ فرد پير و مورد اعتمادی از ميان همان خواجگان درباری بود که در اثر خوش خدمتی و درستکاری به اين مقام می رسيد. خود سلطان و کارکنان دربار هم آن غلام زنگی پير را خواجه باشی صدا می زدند
اين تخم کشی هم به چند علت انجام می شد. نخست اينکه اين اخته ها ديگر ميل جنسی نداشتند که خطر سر و سری ميان آنان با چند صد زن شاه که در حرم زندانی بودند بوجود آيد. دوم اينکه مردم در گذشته بر اين باور بودند که کسی که ميل جنسی نداشته باشد، قانع تر و فرمانبردار تر از يک انسان معمولی است ـ حال بگذريم که از اينکه اصلآ بنيانگزار سلسله قاجار خود يک خواجه ی خونخوار و بسيار طمع کار بود ـ و دليل ديگر هم اين بود که اين خواجگان، پس از اخته شدن هم همچنان نيروی بدنی مردان معمولی را داشتند. يعنی آنان می توانستند کار های سخت بدنی و مردانه را در اندرونی انجام دهند، تا ديگر اصلآ نيازی به ورود مردان نامحرم به حرم شاه نباشد
ليکن تا آنجا که من خوانده و می دانم، پاره ای از اين خواجگان، پس از تخم کشی هم همچنان ميل جنسی خود را حفظ می کردند. گذشته از اين، پاره ای از اين غلام بچگان را هم بگونه ای دروغين اخته می کردند. بدين شکل که از آنجا که غلام های سياه دربار سلطان وظيفه داشتند که فرزند پسری را در همان سنين کودکی برای خدمت در اندرونی به شاه تقديم کنند، با پارتی بازی و پرداخت رشوه، دلاک را راضی می کردند که به دروغ بگويد که فرزند آنان را اخته کرده است. نام اين کودکان اهدايی هم "غلام خانه زاد" بود
از اينروی اندرونی شاهان قاجار پر بود از غلام های نيمه اخته و حتا اصلآ اخته نشده. با توجه به اينکه مثلآ فتحعلی شاه ششصد زن در اندرونی خود داشت که با پاره ای از آنها حتا هر دو ـ سه سال يک بار هم همخوابگی نمی کرد، حال تو خود بخوان حديث مفصل از اين مجمل که چه غوغايی بوده است ميان آنهمه زن جوان زندانی و محروم از عشق و آن غلام بچگان. بيخود نبود که گاهی سی و شش فرزند فتحعلی شاه در يک شب متولد می شدند! و
جدای از شمار بسيار بالای زنان که شاه اصلآ نمی توانست که با همه ی آنان همخوابگی کند، آن اراذل قاجار از بس هم که هر دختری را که ميل شان بود، فورآ و به آسانی به چنگ می آوردند، پس از مدتی، ديگر تغيير مزاج داده و بيشتر به پسر بچه ها کشش پيدا می کردند، بويژه ناصرالدين شاه. اين واژه ی مرکب "فلفل مزاج" هم که پاره ای به غلط آنرا با تندی فلفل سرخ و سبز خوردنی مرتبط می دانند، از واژگان کثيف دربار قاجار ها و بچه بازی های آن اراذل است که من به پاس حرمت قلم، از شرح آن در می گذرم
«البته اين نکته را هم همينجا بياورم که دلال محبت شاهان قاجار، هماره ملا ها بودند. بدين شکل که تا شاه از دختر بچه ای خوشش می آمد، فورآ يکی از آخوند های خود را با شيرينی و مقداری پول به خواستگاری او روانه می کرد، و کدام رعيت بدبخت و اسيری در آن روزگار زَهره داشت که به خواستگار خاقان قدر قدرت قوی شوکت پاسخ منفی دهد؟! و
ضمن اينکه تقريبآ تمامی خانواده های نادار و گرسنه ی عصر قاجار اصلآ بالا ترين آرزويشان دادن دختر بچه خود به شاه زنباره بود. زيرا که به اصطلاح "وصلت شاه" با دخترانشان، جز نجات خود آن دختر از فقر و گرسنگی، کمک بزرگی هم به ديگر اعضای آن خانواده ها بود که از صدقه سر بکارت دخترانشان به نان و نوايی رسند و از چنگال آن نکبت و فقر روزگار پرشکوه سلسله ی قاجار رهايی يابند» و
آنگونه که من خود در کتاب (خاطرات نخستين سفير آتازونی«آمريکا» در دربار ناصری) خوانده ام، بسياری از خانواده ها اصلآ به عمد دختر بچه های خوب چهر و خوش اندام خود را در مسير کالسکه ی شاه قرار داده و از دختران خود می خواستند که کوشش کنند با ناز و کرشمه شاه را به هوس هماغوشی با خود اندازند
سفير آمريکا نوشته که چند باری که در کالسکه ی شاه نشسته بوده، خود شاهد بوده که چگونه بعضی از دختر های جوان به عمد در مسير کالسکه می ايستند و با ناز و کرشمه دل از سلطان می ربايند. قاعده هم اين بود که سلطان ميل به دختری می کرد و همان روز هم آخوند ... دختر را به نزد شاه می آورد و در دم هم، با خواندن مشتی اراجيف عربی او را مثلآ به عقد شاه در می آورد و همان شب هم دختر در آغوش سلطان بود. خود آخوند هم که بلافاصله اجرت ... خود را از شاه دريافت می کرد
اين نيز نانوشته نماند که بودند چه بسيار زنهای نگونبختی در دربار قاجار که شاه در طول عمر آنها، فقط يک بار و تنها در همان شب بکارت برداری با آنان همبستر شده بود. تراژدی بزرگ هم اين بود که به خاطر همان يک شب هم، نه ديگر شاه آنها را از زندانی بنام حرم آزاد می کرد و نه اصلآ خود زنها ديگر می خواستند که از زندان شاه آزاد شوند
شاه رهايشان نمی ساخت چون رفتن زنی از حرم، برای سلاطين قاجار ننگ و سرشکستگی محسوب می شد، و زنان خود بدين خاطر به خانه ی پدر باز نمی گشتند که می دانستند در آنجا فقط فقر و گرسنگی و تنهايی در انتظارشان است. چون در آن زمان اگر زنی از شاه جدا می شد، ديگر هيچ مردی از ترس شاه از او خواستگاری نمی کرد. بنابر اين، زنها همان زندان با غذا و پوشاک شاه را بر تنهايی مادام العمر و فقر و گرسنگی بيرون ترجيح می دادند» و
اين هم نوشتنی است که ناصر الدين شاه در جوانی آن اندازه زنبارگی کرد که در دو دهه ی پايانی عمر خود تقريبآ ديگر بکلی از زنها زده شد. ميل او به پسر بچه ها تا اندازه ای زياد شده بود که ديگر زنان اندرونی او که زياد محروميت جنسی کشيده بودند، مجبور بودند سر تراشيده، لباس پسر بچه ها به تن کنند و صد بار از برابر شاه پسربچه سان با ناز و کرشمه رژه روند تا شايد بتوانند ميل مبارک سلطان را به خود جلب کنند
با اين توضيحات، به نيکی می توان حدس زد که در آن سرد مزاجی سلطان به زنان، آنهم با پانصد ـ ششصد زن کاملآ محروميت کشيده ای که در سرای اوزندانی بودند، کار آن دسته از غلام بچگان که هنوز نرينگی داشتند، تا چه اندازه در اندرونی سلاطين قاجار سکه بوده است! و
شايد بسياری ندانند که اين گفته که «خدا کند روسفيد از آب در آيد»، يا اينکه «فلانی روی بهمانی را هم در ولدزنايی"سفيد" کرد» از حرم پادشاهان آن سلسله ی پر افتخار بيرون آمده باشد که به هنگام به دنيا آمدن کودکی در حرم، بعنوان دعا بکار می رفت. يعنی اينکه خدا کند که در رحم زن شاه، تخم خود شاه از تخم غلام زنگی بارور تر بوده باشد و توله زياد سياه نشده باشد!«مشاهده می فرمائيد که با برکنار کردن سلسله ی پر افتخار قاجار، رضا خان قلدر مرتکب چه خيانت بزرگی به ايران و ايرانی شده است!» و
اين نيز نانوشته نماند که ماهر ترين قابله ها و کورتاژچی ها هم در همان اندرونی شاه مشغول به کار بودند که فرزندان ولدزنای غلامان زنگی پادشاه را از زنان او سقط کنند. امير سپهر
اين بحث شور و شيرين و تلخ و ترش و ملس، يک بخش ديگر هم خواهد داشت