سی سال است که وقتی به نزديکی های نوروز که می رسيم، من يکی حال غريبی پيدا می کنم. بايد شادمان باشم، اما دلم سخت می گيرد. برای اين و آن شادباش می فرستم، اما راستش خودم هيچ شاد نيستم. هر چه هم که تلاش می کنم اين حزن و اندوه را از دل دور کنم، اما ميسرم نمی شود که نمی شود. اسفند ماه که شروع می شود، من ديگر تمام لحظه های زندگيم با ياد ايران می گذرد. دلم هوای آن نوروز های رويايی را می کند، هوای آن روز های سالم و پاک و معصومانه ی ماههای اسفند روزگار پهلوی را
آن لامپ های رنگين شب عيد، آن ازدحام مردم پر اميد در خيابان ها برای خريد، آن نوا های شاد که از همه جای ايران بگوش می رسيد و دل و جان آدمی را نوازش می داد، آن اتوبوس های تا دهانه پر از مردم خوشرو و پراميد، آن حاج فيروز های قرمز پوش شاد و شنگول، آن ازدحام اتومبيل های شخصی، آن تريا های پر از دختر و پسر های زيباپوش و سرشار از اميد و آن بوسه های ريز و پنهانی آنان، آن ميخانه های پر از رندان مست که از نشئه ی می ناب و ارزان، به مهربانی سر در گوش هم گذارده و درد دل کرده و يکريز هم همديگر را می بوسيدند
آن ترانه های ـ می طلب کننده ی ـ سوسن و آغاسی و گلپا و هايده که از درون ميخانه ها بگوش می رسيد، آن بوی سکرآور آبجو شمس شانزده ريالی در فضای خيابانهای مرکزی شهر تهران، آن نگاههای ريز اما پر ناز و کرشمه دخترهای دم بخت به پسر ها که تا ژرفای وجود آنان رسوخ کرده و ته دلهايشان را می لرزاند، آن بوی خوش انبر و عود و مشک و ياس و نقل و آن رايحه ی ماهی دودی آويخته بر در و ديوار دکانها، آن سيمای ايرانی و جذاب ممدعلی خان فردين و آن فيلم فارسی های آبگوشتی شاد و ساده و اميد دهنده که در آنها هميشه هم دختره به پسره می رسيد
آن آجيل فروشی های پر زرق و برق و مملو از مشتری، آن رقص ماهی گلی های قشنگ در تنگ های بلورين، آن کوزه های کوچک سبزه با روبان هايی قرمز بر گردن، آن گلهای بنفشه و نسترن و سوسن و ياس در جعبه های چوبين، آن گل و برگ های دراز رُسته از دل پياز های سنبل، آنهمه زنانگی و مردانگی راستين، آنهمه پاکی، آنهمه معصوميت، آن اندازه مهربانی در نی نی چشم آدمها، آنقدر نوعدوستی و پاکيزگی و صفای باطن که در مردم ما وجود داشت... و از همه مهم تر، آنهمه امنيت، آنهمه آرامش روانی و آنهمه اميد به آينده را، مگر می شود که از ياد برد
نه، نه، نه، هرگز نبايد از ياد برد! چه که اين فراموشی لعنتی، همان موريانه ای است که تمدنها و فرهنگ ها و فرزانگی ها را می جود و از ميان می برد. نااميد هم نبايد بود، که اين نوميدی هم، همانی است که اين سفلگان و دريوزگان می خواهند. تسليم در برابر هجوم نکبت و خواری، يعنی دست از غرور انسانی خود شستن و آدميّت خويش به زير پای هرزگان افکندن
می پرسی پس چه بايد کرد؟ می گويمت، بيائيد با هم راحت باشم، بپذيريم که شادی، دل و دماغ می خواهد. آری، رخت نو بر تن کردن، شادخواری، ميگساری، دست افشانی کردن و نوروزی بودن در اين روز های اندوهبار ايران، برای يک ايرانی باشرف کاری بسيار بسيار دشوار است. ليکن اگر بيانديشيم که اين نوروز بزرگ ما و شادی و شادخواری در آن، هماره همان بزرگترين سلاح فرهنگی ما در برابر اين پتياره گان مهاجم بوده، آنگاه نوروزی شدن را نه برای نفس شادی، بل برای نگاهبانی از کيستی و فرزانگی و شرف ملی خود بايد انجام دهيم
پس، با همين جگر های پاره پاره، نو نوار شويم، با اين همه غم، بخنديم و با اينهمه مصيبت شاد باشيم و می خوريم و دست افشانی کنيم، حتا اگر از درون خون گريه کنيم. اين نيز فراموشمان نشود که گر چه ايران فيزيکی به دست اين سفلگان انيرانی در غلطيده، ليکن اينان هنوز بر ما چيره نگشته اند. ور نه نيازی به اينهمه بگير و ببند و حبس و تازيانه و استخوان به دانشگاه بردن و به ويژه اصلآ لزومی به اينهمه پهلوی ستيزی و پهلوی زدايی شبانه روزی نبود که قبرستان ساختن دانشگاه هم يکی از بزرگترين جلوه های آن است
به همين خاطر، جز باليدن به غيرت و شرف زنان و مردان مبارز درون کشور و پشتيبانی بی دريغ از آنان، در بعد فرهنگی و اجتماعی، حال هر نشانی از مهر ما به آن دو پادشاه اهورايی هم، بسان خدنگی زهر آگين است که بسوی آن اوباش ضد ايرانی پرتاب می شود. به ويژه احترام به آريامهر بزرگ که روز های پايانی عمر او حتا بسيار غم انگيز تر از واپسين روز های زندگی يزدگرد سوم ساسانی بود. سوزاندن و ذره ذره آب کردن و کشتن شمع وجود وی در غربت و آوارگی هم، به مراتب تراژيک تر از کشته شدن يزد گرد در يک آسياب ايرانی
از اينروی، اينک بر هر ايرانی ناسيوناليست و باشرف، اين يک وظيفه ملی است که در اين روز ها، در کنار پدافند از مبارزان جان برکف درون کشور، در هر جا و به هر مناسبتی، از شاهنشاه آريامهر هم تجليل بعمل آورد، ولو اينکه حتا از او هم کمی دلگير بوده باشد و امروز هم هيچ هوادار آيين پادشاهی نباشد
يک بار نوشتم و حال هم آنرا تکرار می کنم که تمام کوشش دشمنان ايران، زدودن خاطره ی آن پنجاه و هفت سال ـ درخشان ترين دوران از پس سقوط ايران در قادسيه ی اول ـ از حافظه ی ايرانيان است. يعنی کوچ تاريخی دادن اين ملت از روزگار ظلمانی و نگونبختی دوران قاجار به روزگار بی آبرويی و نکبت بار جمهوری اسلامی. زيرا اينان خوب می دانند که ايرانی منهای آن روزگار بی همانند، انسانی بی هويت و توسرخور و عقبمانده است که ديگر اصلآ چيزی برای باليدن بدان ندارد که بتواند بر اساس آن هم ادعای بزرگی و عظمت و فرزانگی داشته باشد
پس، نگاهبانی از خاطره ی فر و شکوه و شوکت ايران روزگار پهلوی و خود آن دو پادشاه بزرگ، در حقيقت تسليم نشدن در برابر اين انيرانيان و نرم های قرون وسطايی و احکام ضدبشری عصر غارنشينی اين دريوزه گان است. تا نام پهلوی و خاطرات آن دوران بر زبان و قلم ما جاری است، محال است که اينان بتوانند بر فرهنگ و مدنيّت و فرزانگی های ما چيره گردند (1) .1
به همين خاطر هم من که از چند سال پيش، هميشه عکسی هم از شاهنشاه آريامهر را بر سفره ی هفت سين خود قرار می دهم. تا مباد فراموشم شود که، کِه بودم، از کجا آمده ام، چه ها داشتم، چه حراميانی بر سرزمين مادری من تاخته و به زور داغ و درفش و خنجر و حتا با جزغاله کردن زنان و کودکان بی گناه و معصوم در سينما، ميهنم را اشغال کرده، مرا از شهر و ديارم آواره ساخته و با اين محنت و تيره روزی دمسازم کردند، همين. امير سپهر .....................................................................
و (1) حال هم به همان خاطر، يکی از نوشته های نوروز شش سال پيش خودم را دوباره بر روی سايت می آورم که در اين روز های گرامی، مهر و سپاس درونی خودم را به روان انوشه ی آن پادشاه مدفون در خاک غربت ابراز کرده باشم. نوشته ای که من آنرا در نيمه شبی، به پاس خوبی های آن بابای مهربان، و با ياد آن نوروز های سحرانگيز روزگار وی، با دلی پر از اندوه و چشمانی اشکبار نوشتم. آن نوشته را اينجا بخوانيد