امروز (چه در ایران و چه بیرون از ایران) نام آدمیت سرلوحه ی همه نوشته هایی است که درباره تاریخ فکر و حرکت مشروطه خواهی منتشر شده اند. و هر کس در این رشته قلم به دست گیرد، نمی تواند مدیون آثار او نباشد. ـ دکتر هما ناطق، استادم فریدون آدمیت چاپ سال 1376، صفحه ی 25 .......................................................
نوروز امسال را بيگمان بايد غم انگيز ترين نوروز پس از قادسيه دوم برای اهل انديشه به حساب آورد. چه که هنوز داغ جگرسوز کشته شدن مينوچهر فرهنگی، اين بهترين و پاک ترين اما بی ادعا ترين و به تبع آن گمنام ترين پاسدار فرهنگ ايران به دست نظام انيرانی و اشغالگر اندکی التيام نيافته بود که شوربختانه خبر مرگ فريدون آدميّت نيز در تهران بر اين سوزش درون افزوده گرديد
درد اصلی اينجا است که ديگر اينچنين شخصيّت هايی هيچ بديلی هم ندارند. زيرا حال سی سالی می شود که ديگر نه تنها حتی يک بوته ی چشم نواز هم در باغ علم و ادب ايران از خاک سر برنياورده، بلکه هر گل و گياه و درخت زيبا و خوش عطر و بارآوری هم که در آنجا با خون جگر ببار آمده بود، يکی پس از ديگری از ميان رفته و يا در حال فسردن و مردن است
برخی که با ضرب تبر و داس ضحاکيان خردکش و دانش ستيز بر زمين افتادند، برخی از بی آبی خشک شدند و برخی ديگر هم که در جوانی لگدمال و پير شده و از ميان رفتند. باغ و گلستان علم و هنر و ادب ايران ديگر باغبانی ندارد که چيزی در آن سبز شود
در اين باغ سوخته حال در بهترين حالت هم همين بوته های زشت و خاردار به وجود می آيند. همين شخصيّت های خود بی شخصيتی چون عبدالله شهبازی ها و ناصر پور پيرار ها و حسين شريعتمداری ها و صفار هرندی ها و ده نمکی ها. نه آدميّت ها و طلعت بصاری ها و مينوچهرفرهنگی ها و شجاع الدين شفا ها و نادرپور ها و سعيدی سيرجانی ها و ايران درودی ها و فروغ و فريدون و پوران فرخ زاد ها و صد ها و صد ها تن ديگر اديب و هنرمند بی همتا که همگی پرورش يافته فقط همان پنج دهه بودند. بويژه همين استاد آدميّت که درست در همان سال برآمدن رضا شاه بزرگ ديده بر هستی گشوده بود. همان پنجاه و سه سالی که از ديد من درخشان ترين فصل تاريخ ما از قادسيه اول تا سال پنجاه و هفت بود
هر چه بود دردا که فريدون آدميّت انديشمند هم رفت. آن زنده ياد شخصيتی بزرگ و چند بعدی بود که فقدانش براستی برای ايران دوستان و اهل انديشه ی ميهن ما غم بسيار بزرگی است. وی جدای از اينکه انسانی فرهيخته و بزرگ بود، جز آنکه يکی از پاکدامن ترين رجال سياسی عصر پهلوی بشمار می رفت، صرفنظر از اينکه آثارش مرجع تمام پژوهشگران تاريخ نوين و عصربيداری بحساب می آيد، انسان دانشمند و مدرنی بود که مکتبی نوين را هم در ايران پايه ريزی کرد. در زمينه آثار بجای مانده از او هم، اگر نوشته شود که آدميّت پس از ابوالفضل بيهقی بزرگترين مورخ ايران بود، گزافه نخواهد بود
از آنجا که فریدون آدمیت نخستين کسی است که از شيوه های نوين و مدرن در تاريخنگاری ايران استفاده کرده و راهی نوين را در اين زمينه در ميهن ما گشوده، او را بايد پدر تاريخنگاری نوين ايران نيز به حساب آورد. زيرا تا پيش از او، تمامی آنچه که ما بنام تاريخ می شناسم، بيش و پيش از آنکه حالت تاريخنگاری علمی را داشته باشند، به نقالی و قصه سرايی شباهت دارند. در پاره ای موارد هم که حالت احکام بيدادگاه های همين روضه خوان ها را
يعنی نقال و قصه گويی بنام مثلآ مورخ نشسته است و بی توجه به زمينه های تاريخی و فرهنگی و اجتماعی رخداد های تاريخی، فقط با نقل رخداد ها به صورت رمان، چند چهره را مثبت و چند تن ديگر را منفی و خرابکار و ضد انقلاب دانسته و در مورد آنها حکم صادر کرده. غالبآ هم بدون مدرک و مستندات تاريخی معتبر و صرفآ از روی شنيده ها و شايعات
بی اندک توجهی بدين اصل پايه ای در تاريخنگاری نوين و علمی که هر رخداد تاريخی و برآمدن چهره ای، اساسآ معلول يک سری زمينه ها و کمبود های تاريخی فرهنگی اجتماعی است. بهترين نمونه ی اين نقال و حاکم شرع هم همين مهندس بهرام مشيری است. فردی که منزلت و جايگاه يک مورخ را تا حد يک حاکم شرع فحاش و بدهان و بی رحم چون شيخ صادق خلخالی بزير کشيده
شايد همين سخن آدميّت خود گويای همه چيز باشد که « مورخانی که روح تاريخ و زمان را درک نمی کنند، می کوشند هر واقعه ای را به صورتی کج و کوله درآورند ، مگر در قالب ايدئولوژی ورشکسته خويش بگنجانند» مراد وی از اشاره به «روح تاريخ» در حقيقت همان زمينه ها است که آوردم. چه که رخداد های تاريخی و ظهور شخصيّت های تاريخی خود معلول هستند نه علت. حال آنها پس از ظهور چگونه منشأ يک سری تحولات مثبت يا منفی می شوند، حکايتی دگر دارد و بحثی جداگانه می طلبد
باری، آدميت اما چون خود شيوه های نوين اين دانش را به خوبی فرا گرفته بود، نخستين پژوهشگر ايرانی بود که در آثار خود پيش از آنکه به چگونگی رخداد ها اهميّت دهد، بحث چرايی (ديالکتيک) های رخداد های تاريخی را در آثار خود برجسته ساخت. با فراچشم داشت همين مبانی جديد هم بود که آثار خود را به شکلی تدوين نمود که رنگ فلسفی بخود گرفتند
مثلآ برای آدميّت اصلآ زياد مهم نبود که ستار خان چگونه تيراندازی می کرد، سپهدار از کدام طرف سوار اسب خود می شد و يا سردار اسعد چه زمانی به دروازه های شهر تهران رسيد، آنچه وی می خواست نشان دهد، زمينه های چرايی ايستادگی ستار خان، پيش زمينه های چرايی پشت کردن تنکابنی به محمدعلی ميرزا و ملتخواه شدن وی و زمينه های تاريخی و اجتماعی گرويدن اقوام بختياری به جنبش مشروطه بود. و اين يعنی پايه ای ترين اصول تاريخنگاری نوين در جهان امروز
به هر روی از آنجا که من خود را بسيار وامدار آن استاد بزرگ تاريخ ايران می دانم، از خبر مرگ وی بسيار غمگينم. زيرا حال که به گذشته نگاه کرده و دوران جوانی خود را مرور می کنم، به اين نتيجه می رسم اينکه من هرگز ملا باز نشدم و انقلاب را نپذيرفته و از زنده ياد بختيار دفاع کردم، تا اندازه زيادی در اثر مطالعه ی آثار آن انديشمند بزرگ بوده. همينطور مطالعه ی آثار کسروی تبريزی و داستان چگونگی ذبح اسلامی شدن آن ابرروشنگر بزرگ هم ميهن
شک هم ندارم که اگر مثلآ روشنفکران ما هم بجای خواندن آثار صد من يک غاز ترجمه اشتباه کمونيستی، يا چرت و پرت های شاملو فقط و فقط آثار همين دو انديشمند را می خواندند، به نيکی هم آزادی و دموکراسی را می شناختند و هم ضديّت ريشه ای ملا ها، اين قشر انگل با آزادی را. با آن شناخت هم هرگز غلام حلقه بگوش روح الله خمينی، شاگرد پليد آن شيخ نوری پليد تر از خودش نمی شدند که ايرانی را به اين روز سياه بنشانند
خوب به اين نوشته ی زنده ياد آدميّت توجه کنيد که وی چگونه با خرد و هوشمندی، به درستی اولين شرط اصلی دستيابی به دموکراسی و آزادی را در عدم دخالت دين و روحانيّت در سياست و حتی در رفرم دينی می داند، آنهم هفده سال پيش از آن بلوای شوم : «سیر تاریخ دموکراسی نشان می دهد که قوام و ثبات حکومت ملی منوط به سه شرط اصلی است
یکی انفصال و تفکیک مطلق قدرت دولت از قدرت روحانی. این امر با اصلاح دین آغاز گردید و با ترقیات مادی و پیشرفت های علمی که تصورات مابعد الطبیعه را در سیاست مدرن درهم فروریحت تکمیل شد. دوم به وجود آمدن طبقة متوسط مردم. این امر با انقلابهای تجاری و صنعتی و آثار عمیق و دامنه داری که به در به وجود آوردن طبقة متوسط و از بین رفتن اشرافیت به جای گذاشت تحقق یافت و طبقه متوسط به عنوان حافظ و ستون حکومت دموکراسی ظهور کرد
شرط سوم هوشیاری مردم به حقوق فردی و انتباه اجتماعی افراد نسبت به مسئولیت مدنی و سیاسی و آمادگی آنها در دفاع از حقوق خود. این امر باتوسعه تعلمیات عمومی وتربیت ملی و مدنی وایجاد تشکیلات حزبی تامین گردید. تکامل حکومت ملی و بقای آن در حقیقت نتیجة وجود این شرایط اصلی و پیوند آنها با یکدیگر است. هر جا این سه شرط اصلی جمع نگردید در آن دیار اصول دموکراسی رونقی نیافت». فکر آزادی و مقدمه نهضت مشروطیت، چاپ اميرکبير سال 1340
در هر حال، پس از مينوچهر فرهنگی، فريدون آدميّت هم رفت. دردا که ايران در دست انيرانيان است و دست ما از ايران کوتاه، که دستکم بتوانيم يک بزرگداشت شايسته و درخور برای اين دو بزرگمان برگزار کنيم. ياد هر دوی اين خردورزان فرهنگ پرورگرامی باد که ايرانيان نسل پس از نسل از ايشان به نيکی ياد خواهند کرد. اميد اين می تواند بود که رفتن فرهنگی و آدميّت، تلنگری به فرهنگ و آدميّت خفته ی بعضی باشد که تا ايران بکلی از ميان نرفته بخود آيند. همين
------------------------------
اشتباه مهم نيست، توجيه اشتباه است که خيانت محض است
شرحی در مورد متن زنده ياد آدميّت پس از انتشار متن مربوط به زنده ياد فريدون آدميّت که نامی هم از زنده ياد فرهنگی در آن به ميان آمده بود و چگونگی قتل وی، يکی از دوستان راستين، يک جوان برومند و ايرانيار بسيار صميمی و زحمتکش اما بی ادعا (سرباز کوچک)، آگاهيم داد که پليس اسپانيا خانمی برزيلی را به جرم قتل زنده ياد فرهنگی بازداشت کرده که گويا بيماری روانی دارد. البته گر چه موضوع قتل هنوز هم به درستی آشکار نشده، ليکن من از اين کم توجهی و کاهلی خود شرمنده ام. چه که بايد اين آگاهی را پيش از انتشار اين نوشته کسب می کردم
به هر روی، از آنجا که من هيچ و هرگز موضوع متن هايم را تغيير نمی دهم، ولو اگر کاملآ هم اشتباه کرده باشم، اين متن را هم تغيير نمی دهم. فقط مانند هميشه با پذيرش مسئوليت اين کم توجهی، از خوانندگانم بسيار بسيار پوزش می خواهم. چه که من پيش از اينهم در دو نوشته ی خود اشتباه کرده و پوزش خواسته ام
يکی آنکه در آخرين نمايش گماردن پادو (رئيس جمهور) برای علی خامنه ای، پيش بينی کردم که رفسنجانی برنده خواهد شد که احمدی نژاد بدين شغل شريف رسيد، ديگر آنکه در يک نوشته خود در کنار رد باور ها و کيستی سياسی اکبر گنجی، اما او را يک لائيک خواندم که آن نيز پاک اشتباه بود. از ديد من اشتباه کردن مهم نيست. هر کسی ممکن است اشتباه کند. بی اشتباه ها فقط مردگانند. زنده ها که دستی به کار دارند هميشه می توانند اشتباه کنند. مهم راستی و سلامت اخلاق است
ما بايد شهامت پذيرش اشتباهات خود را داشته باشيم. دلير و راستکردار باشيم تا خود و فرهنگ خويش را به پلشتی نيالاييم. يعنی مجبور نشويم برای توجيه يک اشتباه خود هزاران دروغ زشت و کثيف تحويل مردم دهيم. در راه بی بازگشتی قدم گذاريم که در پايان چيزی جز ننگ برای خودمان و تباهی و تيره روزی برای ملتمان به ارمغان نياورد. بايد توجه کرد که توجيه اشتباه از سوی يک روشنگر و نويسنده و عنصر سياسی تفاوت های بنيادينی با توجيه يک فرد عادی دارد. اين توجيه يک خيانت محض به ملک و ملت است. چرا که می تواند کشور و ملتی را به نيستی سوق دهد. چنانکه بدبختانه حال هم همين گونه شده است
در باره گنجی همينجا اينرا نيز بياورم که درود بر او که دستکم به من يکی اين درس گرانبها را آموخت که ديگر هرگز و هرگز نبايد به مريدان روح الله خمينی پليد اعتماد کنم. ولو اينکه برای نشان دادن تربيت يافتگی خود، خويشتن را از بالای يک ساختمان بلند به زير پرتاپ کنند و خود را از چهار دست و پا عليل سازند
اکبر گنجی نيک نشان داد که هرکسی که حتی قطره ای هم از آن لجنزار متعفن ولايت نوشيده باشد، تا ابد روانش آلوده می ماند. ولو که حتی آب ده اقيانوس هم که به کام ريزد، ميليونها کتاب روشنفکرانه هم که بخواند و ولو اينکه اصلآ شبان و روزان در خدمت و مصاحبت کسانی چون ولتر و کانت و راسل هم که باشد. گنجی به من ياد داد که يک پاسدار فدايی پيشين خمينی، هميشه و تا دم مرگ همان پاسدار حزب الهی می ماند. از اينروی هم، من از آن اشتباه خود خيلی آموختم. انصافآ هم آن درس را مديون اين بچه پاسدار هستم
یک اهریمن بود که گفت «شاه باید برود!» پایش ایستاد، موفق هم شد. اما فرزند آن شاه که رفت هرگز نگفت «جمهوری اسلامی باید برود. پایش می ایستم و برای رفتنش مبارزه می کنم»... دوست می داشتم شاهزاده ی فرضی من تافته ی جدابافته نباشد و فکر نکند که مردم باید انقلاب کنند، رژیم اسلامی را براندازند، پایتخت را زیر پای او آب و جارو کنند، تاج و تخت را آماده کنند تا ایشان تشریف فرما شده و برتخت نشیند و تاج شاهی برسرنهد و فرمان براند
دوست می داشتم من که روزگاری، چپ «اندرقیچی» بوده ام، و اکنون، ایران، ملیت ایرانی، هویت ایرانی، ایرانشهری، حقوق بشر، آزادی، دموکراسی، سکولاریسم و لائیسیته روان و اندیشه ام را آکنده اند، می توانستم بی شرمزدگی سر بالا کنم و بگویم «با آن که سلطنت طلب نیستم، اما از این شاهزاده ی شجاع و ایراندوست پشتیبانی می کنم و هرچه دارم، - از جمله جانم را- در راه آرمان ایرانی آزاد و آباد و دموکراتیک می گذارم.»1 دوست می داشتم وهنوز هم دوست می دارم ... 1 اما به من بگوئید این شاهزاده ی خیالی من کجاست؟!1
! ای تباه گشتگان، چه جای خنده، که جای خون گريستن است
! جدی نمی گيريد، نه خوب به چهره ی اين فرهنگ آلوده بنگريد. ايستادگی و تهور اين زن دلاور هم ميهن در برابر فاشيسم و ارتجاع برای اين انسانهای بی فرهنگ چيزی در حد شوخی است. اين سفلگان پسمانده، هنوز هم خيال می کنند که غيرت و شرف و پايمردی فقط در بيضه است. در همانی که درازگوش بزرگترين آنها را دارد. ای کاش که بعضی از مردان ما هم يک تخمدان کوچک و کمی زنانگی داشتند
سکانداران کشتی سياست ايالات متحده و اسرائيل در يکی ـ دو هفته ی گذشته سفر هايی انجام داده و سخنانی را بر زبان آورده اند که از همگی آنها بوی جنگ به مشام می رسد
من چند سال است که اين باور را داشته و دارم چنانچه دولت امريکا نتواند اين رژيم را به معنای راستين کلمه به تسليم کامل وادارد که در آن صورت هم رفتن اين رژيم به شکلی ديگر حتمی است، بی هيچ ترديدی آنرا با حمله ی نظامی از پای خواهد افکند. تفاوتی هم نمی کند که چه فردی و از کدام يک از دو حزب آن کشور به رياست جمهوری دست يابد
بايد خوب به سخنان مادلن البرايت دموکرات با وويس اوف آمريکا دقيق شد. اولبرايت مثلآ کندرو دموکرات نيز در مورد سرانجام کار آمريکا با رژيم روضه خوام ها، به درستی همان سخنانی را می گويد که ديک چينی مثلآ تندرو و جمهوری خواه می گويد، فقط با سود بردن از واژگانی نرم تر و جمله بندی هايی شيک تر از مثلآ نئوکان های جنگ طلب. فايل صوتی اين مصاحبه همچنان بر روی سايت بخش فارسی صدای امريکا موجود است
من اصلآ اين باور را دارم که در صورت پيروزی دموکرات ها در انتخابات پيش رو برای رياست جمهوری، اتفاقآ اين خطر چند برابر خواهد شد. اين باور را هم در نوشتار های چند سال اخيرم مرتبآ آورده ام. چون رئيس جمهور دموکرات اگر وارث مشکلات جنگ عراق بشود که خواهد شد، اما بار مسئوليت آنرا بر روی دوش خود احساس نکرده و نسبت به جرج بوش خيلی جسور تر با جمهوری ملا ها برخورد خواهد کرد
به هر روی، از آنجا که از ديد من اين امر برای ما بسيار مهم و حتا حياتی است، ابتدا می خواستم مطلبی در اين باره بنويسم، ليکن چون اين موضوع را قبلآ در يک گفتگو در اندازه ی حوصله و توان خوب باز کرده بودم، حال بخش مربوط به جنگ احتمالی در آن گفتگو را يکبار ديگر هم بر روی سايت قرار می دهم. چه که ممکن است پاره ای از هم ميهنان به دليل بلند بودن آن گفتگو، آن پاره را بگونه ای گذرا خوانده و يا اصلآ نخوانده باشند ...............................................................................
سحر تحويلی: به نظر شما آیا حمله ی نظامی آمریکا علیه ایران را باید جدی گرفت؟ آیا میهنمان بار دیگر در آتش خانمان سوز جنگ به ورطه نابودی کشیده خواهد شد؟
امير سپهر: بايد توجه داشت که اين نظام حال يک فلسفه وجودی دارد که آنهم دشمنی با آمريکا است. البته اين دشمنی هم کاملآ ساختگی است. چه که جمهوری اسلامی نه دليلی منطقی برای اين دشمنی دارد، نه ميل به درگيری جدی و نه اساسآ کوچکترين توان مقابله ی رو در رو و جدی. بزرگترين ضرباتی که اين نظام می تواند به آمريکا بزند که می زند، از همين کار های ايذايی و ايجاد اخلال نمی تواند فراتر رود.1
از همين واداشتن حماس و جهاد اسلامی فلسطين به ترقه پرانی به اسرائيل و ويروس صلح شدن، واداشتن حزب الله لبنان به آزار اسرائيل و ايجاد اخلال در روند سياسی کشور خود، آموزش و تجهيز آدمکشان و فرستادن آنها به درون عراق و فرستادن سلاح برای طالبان افغانستان. اين همه ی آن توانی است که رژيم اسلامی دارد.1
تمام اين جار و جنجال ها، مردم را به صحنه آوردن ها، موضع طلبکارانه داشتن ها، رجز خوانی کردنها و خود را مطرح ساختن و کسب مشروعيّت کردن ... همه و همه هم در سايه همان دشمنی تصنعی و اين موی دماغ شدن ها است که هم شکل می گيرد و هم امکان پذير می گردد. حتی پر رونق نگاهداشتن بازار نماز های پر فحش و فضيحت جمعه ها هم در گرو همين دشمنی تقلبی است. همچنان که جمهوری اسلامی حال حتی اين دوستان معدود و حاميان سست پايی که دارد را هم از راه همان ادای دشمن آمريکا در آوردن است که بدست آورده.1
بنابر اين سرشت، گوهر ايدئولژی و ساختار سياسی اين نظام حال بگونه ای است که سازش با آمريکا باعث خلع سلاح، پژمردگی، سکوت و در نهايت مرگ آن خواهد شد. پس اين نظام تا آنجا که بتواند اين حالت نه جنگ و نه صلح و دشمنی ساختگی را حفظ خواهد کرد که اصولآ تمام مشروعيّت و علت وجودی خود را مديون همين تئاتر کمدی اما خونبار و خطرناک است.1
از آنجا که اما اين بازی يک بازی تکنفره نيست، اگر آمريکا نخواهد که ديگر به آن ادامه دهد، رژيم تهران هم ديگر قادر به ادامه اين بازی نخواهد بود. و اين درست حالتی است که اينک در حال بوجود آمدن است. يعنی شواهد حکايت از اين دارد که گويا آمريکا ديگر به اين حقه ی رژيم و اشتباه خود پی برده باشد. به تبع آنهم برای به بن بست کشيدن و خلع سلاح طرف، به موضع گيری ها و سخنانی کاملآ نرم روی آورده.1
از اينروی هم به نظر می رسد که ديگر موسم اين ويروس شدن ها و دشمن بازی های تصنعی در حال بسر آمدن است. مادام که آمريکا موضعی چکشی داشت و تهديد می کرد، ميدان برای رژيم هم خيلی باز بود که جار و جنجال براه اندازد و حتی خرابکاری کند. جهان هم بدليل همان موضع سرسختانه ی آمريکا، اين جار جنجال ها و خرابکاری ها را مقابله به مثل دانسته و تاب می آورد. هر دو طرف را هم گناهکار اين دشمنی و خرابکاری ها بحساب می آورد. ليکن عقب نشينی تاکتيکی و زيرکانه ی آمريکا حال اوضاع را پاک دگرگون ساخته.1
بگونه ای که حال يک طرف که آمريکا باشد، مظلومانه از صلح و سازش سخن می گويد و طرف ديگر که رژيم روضه خوان ها باشد، ظالمانه از دشمنی. افزون بر آن، رژيم اسلامی ديگر توجيهی هم برای خرابکاری ندارد. اين در حالی است که آمريکا با ابزار های اقتصادی زيادی که در دست دارد، باهوشمندی تمام همچنان، حتی از پيش هم بيشتر مشغول خرابکاری و بزانو در آوردن حريف است. اما زير زيرکی و بی جار و جنجال و بگونه ای حتی خيلی موجه.1
در نتيجه، اين چرخش و مظلوم نمايی آمريکا حال عرصه مانور را برای رژيم تهران بسيار تنگ کرده. طوری که حتی ديگر يک ناسزا به حريف هم هزينه دار گشته. هر خرابکاری و حمله ی لفظی رژيم به آمريکا و اسرائيل حال، افزون بر اينکه انزوای بيشتری می آورد، به مستحکم تر شدن اتحاد دشمن با متحدان اينسوی آتلانتيک خود نيز می شود. بد تر از همه اينکه، رژيم اينک با هر پريدن به آمريکا و اسرائيل و خرابکاری، هم در نزد افکار عمومی جهان بويژه مردم ايالات متحده، حمله ی به خود را موجه تر می سازد و هم اينکه راه را برای اين دو دولت برای حمله هموار تر می سازد.1
در نتيجه، رژيم تهران حال يا بايد راه يک جنگ راستين را برگزيند که بر خلاف رجز خوانی هايش، خود نيز می داند حتی توان مقابله با يک شيخ نشين را هم ندارد چه رسد به مقابله با آمريکا و اسرائيل، يا اينکه تن به سازش دهد. هر دو اين گزينه ها هم از ديد من به سقوط آن خواهد انجاميد. در حالت جنگ اين رژيم خيلی سريع تر از آنکه بتوان فکرش را کرد سقوط خواهد کرد، حتی بسيار سريع تر از نظام صدام حسين. در حالت سازش هم، بدون شک به تدريج از پای خواهد افتاد.1
اين رژيم با بازگشوده شدن سفارت آمريکا در تهران که برسميّت شناختن اسرائيل و دست برداشتن از فتنه گری در جهان و آمد و شد آزادانه عکاسان و خبرنگاران خارجی به ايران از تبعات حداقلی آن خواهد بود، ديگر اصلآ رژيم جمهوری اسلامی نخواهد بود که بتواند زياد هم دوام آرد. اگر هم سازش نکند آمريکا بدون شک ايران را خواهد زد. حال چه هيلاری کلينتون و اوباما رئيس جمهور باشند، چه جان مک کين.1
همينجا اين شرح را بياورم که من اين ادعای جنگ طلب بودن نئو کان ها و صلح طلب بودن دموکرات ها را هيچ قبول ندارم. درست که آمريکا دو جناح دارد و هريک از آن جناح ها هم شيوه های ويژه ای برای اداره ی کشور، ليکن ساختار سياسی آمريکا بگونه ای است که سياست های کلان آن کشور، بويژه سياست خارجی آن، بيشتر در لابی های پشت صحنه و از سوی نهاد هايی تقريبآ ثابت شکل می گيرد. به علت همين ساختار هم، من هيچ باور ندارم که انتخابات و رفتن اين حزب و بر سر کار آمدن آن رئيس جمهور تغييراتی اساسی را در ترکيب پشت صحنه سياست آن کشور سبب ساز شود. دفاع از منافع ملی آمريکا در سرلوحه ی برنامه های هر دو جناح است.1
آن کشور نشان داده که چنانچه از سوی قدرتی بطور جدی احساس خطر کند، در بند هيچ چيزی نمی ماند و حتمآ آنرا می کوبد، با هر هزينه ای هم که باشد. حال چه دموکراتها بر سر کار باشند چه نئو کنسرواتيو ها. باور من اين است که برداشتن رژيم روضه خوان ها در دستور کار سياست خارجی ايالات متحده است، صرفنظر از اينکه کدام جناح بر سر کار باشد.1
اين جار و جنجال ها در چند ماهه ی آخرين بر سر جنگ عراق، بيشتر يک امر داخلی و انتخاباتی است، نه اينکه دموکرات ها خواهان حفظ رژيم ايران باشند و جمهوری خواهان نه. دست جرج بوش بعلت مشکلاتی که در عراق پيش آمد بسته شد. ورنه آمريکا خيلی پيش از اينها کار اين رژيم را ساخته بود. بدون ترديد هم دموکراتها هم حتی در اين کار تشريک مساعی می کردند.1
با اين شرح، به باور من، کسانی که خيال می کنند با تمام شدن دوران رياست جمهوری جرج بوش احتمال يک حمله ی نظامی آمريکا به ايران هم از ميان خواهد رفت، تحليلشان درست يکصد و هشتاد درجه واژگون است. زيرا آمدن يک رئيس جمهور جديد و تازه نفس اتفاقآ اين خطر را دستکم چند برابر تشديد خواهد کرد. چه که رئيس جمهور بعدی، هم زمان کافی خواهد داشت، هم از بابت اين ناکامی ها يک دهم جرج بوش تحت فشار افکار عمومی بين المللی نخواهد بود و هم اينکه چون جرج بوش اين فشار های خرد کننده داخلی قدرت تصميم گيری در اين مورد را برايش بسيار دشوار نخواهد ساخت. در نتيجه به باور من رئيس جمهور بعدی هر کس و از هر جناحی که باشد، اگر نتواند اين رژيم را از فتنه گری و خرابکاری باز دارد، بدون شک آنرا با يک حمله ی نظامی از پای خواهد افکند.1
واژه ی مرکب از پای افکندن را دانسته از اينروی آوردم که اين مهم را هم بيان کرده باشم که مباد پاره ای بپندارند که حملات آمريکا تنها محدود به زدن چند نيروگاه نيم ساخته اتمی و مراکز نظامی خواهد بود. ديده شدن هواپيما های آمريکايی در آسمان ايران، از نظر من يعنی تمام شدن کار جمهوری اسلامی در ايران. چون شک ندارم آمريکا اگر بيايد، تا براندازی کامل اين رژيم پيش خواهد رفت.1
آن کشور حال بسيار پخته تر از آن است که با چند حمله ی محدود، لانه بحران را باقی گذارد و به آن حتی مشروعيّت بيشتر هم هديه کند. در نتيجه من خيال می کنم که، خطر يک جنگ پر هزينه متاسفانه نه تنها از ميان نرفته، بلکه احتمال وقوع آن در آينده بيشتر هم خواهد شد. يعنی با پايان دوران جرج بوش که من دلايل آنرا نيز آوردم.1
اينهمه اما، گمانه زنی های شخص من بر اساس فاکتهايی است که می بينم و حس می کنم. شايد هم پاک در اشتباه باشم. يا يک رخداد غير منتظره در همين ماههای پيش روی، همه چيز را دگرگون سازد. مانند يک خيزش همگانی، که با توجه به روحيه ی ملی بی حساب و کتاب مردم ما ابدآ دور از انتظار نمی نمايد.1
به نظر شما دستیابی جمهوری اسلامی به سلاح اتمی می تواند متضمن ادامه حیات این رژیم برای همیشه باشد؟
امير سپهر: هدف تمامی اين جان کندنهای رژيم در راه دستيابی به سلاح اتمی، برای رسيدن به چند هدف از يک راه است. که من اينجا فقط به دوتايی از آنها اشاره می کنم که به پرسش شما مربوط می شود.1
از ديدگاه اين رژيم، دستيابی به سلاح اتمی نشان توانمندی و اقتدار آن خواهد بود. در درون برای به رخ کشيدن اين توانمندی و کسب مشروعيّت از مردم و در برون برای نشان دادن اين اقتدار برای مصون نگاهداشتن خود از حمله ی نظامی ايالات متحده ی آمريکا. زيرا که رژيم در حال حاظر هم فقط حيات خود را از اين دو سوی در خطر می بيند.1
آنچه به مورد نخست باز می گردد، مجهز شدن اين نظام حتی به هزار بمب اتم هم در حالت يک خيزش مردمی هيچ کمکی به بقای آن نخواهد کرد. همانگونه که نتوانست به رژيم های بلوک شرق ياری رساند، بويژه به رژيم اريش هونيکر در آلمان خاوری که کشورش اصلی ترين انبار سلاحهای اتمی و موشکی بلوک کمونيست بود و در واقع فروپاشی کمونيسم در اروپای خاوری هم با سقوط ديوار برلين در آنجا تکميل شد.1
رژيم يک کشور که نمی تواند مردم بپا خاسته خود را با سلاح اتمی بمباران کند. البته ما نبايد مورد استثنايی حلبچه را از ياد ببريم که تلفات آن جنايات هولناک با بمب های شيميايی کمتر از بمب اتم نبود. ليکن حتی آن يک مورد هم سرکوب يک قوم و نسل کشی در يک منطقه ی خاص جغرافيايی بود نه مقابله با يک خيزش ملی و فراگير.1
در مورد دوم هم حتی داشتن بمب اتم هيچ کمکی به بقای اين رژيم نخواهد کرد. بدين دليل که اگر ايالات متحده بخواهد جمهوری اسلامی را بزير کشد، حتمآ اينکار را خواهد کرد، ولو اينکه اين نظام به بمب اتم هم مجهز گردد. چه که آن کشور نشان داده که چنانچه از سوی قدرتی بطور جدی احساس خطر کند، در بند هيچ چيزی نمی ماند و حتمآ آنرا می کوبد، با هر هزينه ای هم که باشد
در اين باره می توان به تجربه ی بحران اتمی کوبا در اکتبر سال شصت و دو ميلادی اشاره کرد که گر چه در پايان کار جان اف کندی، رئيس جمهور وقت آمريکا با يک تدبير بجا آن بحران را حل کرد، ليکن آمريکا در آن سيزده روز محاصره ی دريايی کوبا بخوبی نشان داد که برای حراست از منافع ملی خود هيچ ابايی حتی از ورود به يک جنگ اتمی هم ندارد، آنهم با ابر قدرتی همانند اتحاد جماهير شوروی.1
نکته ديگر اينکه اگر آمريکا بخواهد اين نظام را بردارد، بدون شک از راه بمبارانهای مداوم هوايی خواهد بود نه با حمله ی زرهی و اشغال نظامی. در اين مورد هم تجربه يوگسلاوی (صربستان) را می توان فراچشم داشت.1
رژيمی که نه بمب اتم توانست به بقای آن کمک کند و نه حتی روسيه با همه ی امکاناتش. يعنی همين روسيه که حال رژيم ملا ها هم آنرا اصلی ترين حامی خود می پندارند.1
اگر حمايت روسيه از رژيم روضه خوان ها صرفآ در حد لاف و شيادی و فقط به هدف امتياز گيری است، اما در مورد صربستان راستين و عملآ بود. زيرا روسيه افزون بر اينکه ميلوسوويچ را عامل خود می دانست، اصلآ مردم صربستان را هم به دليل هم نژاد (هر دو اسلاو) بودن جزيی از ملت خود بحساب می آورد. برای همين هم براستی همه ی امکانات خود را در پشت اسلوبودان ميلوسوويچ بسيج کرده بود. با اينهمه ديديم که آمريکا هر آنچه می خواست را انجام داد و روسيه هم نتوانست مانع کار او شود.1
اين نيز می افزايم که در صورت حمله ی آمريکا، رژيم روضه خوان ها بدون ترديد جرأت نشان دادن هيچ عکس العملی را نخواهد داشت مگر احتمالآ انجام چند عمل تروريستی محدود. احتمال ضربه ای مستقيم به خود آمريکا که منتفی است، چون با آن کشور هم مرز نيست. می ماند دو يا حد اکثر سه گزينه ديگر، يعنی يا زدن اسرائيل با بمب اتمی، يا موشک پرانی به يک يا چند کشور عرب حوزه ی خليج فارس و يا زدن هر دوی اين هدفها.1
در سناريوی نخست (زدن اسرائيل، آنهم با اتم)، علاوه بر آمريکا، پای خود اسرائيل و متحدان آمريکا هم به مصافی همه جانبه و کوبنده کشيده خواهد شد، که رژيم از آن مصاف نابرابر ديگر بدون شک جان بدر نخواهد برد، در سناريوی دوم (زدن يک يا چند کشور عربی، آنهم برای تلافی حمله ی يک کشور غير عرب و غير مسلمان)، اعراب و اسرائيل بدون شک به آمريکا خواهند پيوست، و ای بسا چند کشور ديگر، که اميد نجاتی از اين نبرد نابرابر هم برای رژيم متصور نيست، و سرانجام گزينه ی سوم (زدن اسرائيل با اتم و چند کشور عرب با موشک)، آنچنان جبهه ی کوبنده ای از آمريکا و اعراب و اسرائيل و متحدان آمريکا و ای بسا کشور های عضو پيمان ناتو را بوجود خواهد آورد که در همان چند روز اول کار اين رژيم را بپايان خواهند رساند.1
باور من اين است که خود رژيم هم هر آنچه را که آوردم به نيکی می داند. به همين دليل هم گمان نمی برم که در صورت حمله ی آمريکا دست به چنين ريسک های حماقباری بزند.1
در نتيجه داشتن بمب اتمی برای رژيم در واقع از نظر روانی يک عامل بازدارنده است. يعنی برای تهديد حرفی حريفان نه استفاده حقيقی از آن. آنهم فقط از سر ترس. کما اينکه حال هم مرتبآ در مورد توانايی های نظامی و موشکی خود غلو کرده و شلوغکاری براه می اندازد که اينهمه نيز فقط ناشی از همان ترس شديد است نه تهور و توانمندی .1
تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو ---------- بهر آرام دلم نام دلارام بـــــــــــــــــــــــگو پرده من مدران و در احسان بـــــــــــگشا --------- شیشه دل مشکن قصه آن جام بـــــــــــگو آه زندانـــــــی این دام بسی بشنوديـــــــــم --------- حال مرغی که برستهست از این دام بگو سخن بند مگو و صفت قند بــــــــــــــــگو --------- صفت راه مگو و ز سرانجام بــــــــــــگو
خوش سرانجامی برای يک فرزند وفادار و مينوروان ايران
چهار روز است که هر چه می کوشم متنی برای مينوچهر فرهنگی، اين والا فرزند وفادار ايران بنويسم که با کارد رژيم روضه خوان ها سلاخی شد، اما اندوه دل پروانه اين کارم نمی دهد
از سويی هم، گر چه اين خبر فاش شده بود، اما نمی خواستم با گستردن اين خبر، ايرانياران بيشتری را در نخستين روز های نوروزی خود اندوهناک سازم. من زمانی که اين خبر را شنيدم شوکه شدم. از ژرفای دل هم خيلی گريستم. چون آن انسان شريف و هم ميهن پاک و پاکدين را از راه تلفن می شناختم. واپسين سخنانش (در دو سال پيش) هرگز تا دم مرگ فراموشم نمی شود
با چه مهری و از ته دل می گفت: «شما چرا اينقدر خجالتی هستيد. نيازی به تعارف و اين حرفها نيست، اينکار برای ايران است نه خود شما. شما بايد کتاب چاپ کنيد! فقط چاپخانه ای خوب پيدا کنيد، ببينيد هزينه چاپ کتابهايتان چقدر می شود و شماره حساب چاپخانه را برايم بفرستيد» شگفت اينکه او مرا يافته بود. او اول بار به من زنگ زده بود. تا پيش از آن، من هرگز آن فرزند وفادار و نازنين ايران را نمی شناختم
بعد ها بود که وی را از راه پرس و جو شناختم. آگاه شدم که مينوچهر با همه ی فرزندان وفادار ايران اينچنين است. هر که را که می يابد براستی ايران دوست است، از هيچ ياری به وی کوتاهی نمی کند. می گفت مصاحبه های مرا شنيده و عشق به ايران و ايرانی را در گفتار و نوشتار هايم خيلی خوب احساس کرده. مرا هم نديده می شناسد و دوستم می دارد. برای همين هم شماره ی مرا از کسی که او و مرا می شناسد گرفته. می خواست با من آشنا شود. سخت هم از من می خواست که کتاب چاپ کنم
من می دانستم که او برای پاسداری از فرهنگ نياکانی، به بسياری از نويسندگان ياری رسانده و می رساند. از اينروی هم چون هرگز دوست نمی داشتم که باری دگر بر دوش وی بگذارم، کار را پی نگرفتم. شوربختانه به سبب گرفتاری، ديگر هم با او مکالمه ای نداشتم، تا اينکه چهار روز پيش دوستی تلفنی آگاهيم داد که وی به دست يکی از قحبگان رژيم اسلامی در جلو درب خانه خود دشنه آجين شده و در بيمارستان جان به جان آفرين تسليم کرده است
مينوچهر فرهنگی از اندک شمار ايرانيانی بود که نياکان پاکش از پس چيرگی تازی ها، هرگز ننگ مواليگری را پذيرا نگشته و همچنان بر آيين اجدادی خويش استوار ماندند. پر پيداست که جزای اين وفاداری به ميهن و آيين را هم با هزاران سختی و تنگدستی، توهين، تحقير و ای بسا با خون شريف ترين تن پاره های خود پرداختند. پس، او نه تنها خود فرزند خوبی برای ايران بود، بلکه از پشت شريف ترين و وفادار ترين ايرانيان هم بود
از اينروی، سلاخی شدن چنين ايرانی پاک و پاکدين و پاکنهادی به دست يک رژيم انيرانی و تازی صفت و اشغالگر چه جای غم دارد، آنهم درست در آغاز نوروز، آنهم بويژه که او زندگی خود را هم کرده و سالش ديگر از هشتاد هم گذشته بود. مگر او چند سال ديگر می توانست عمر کند. اصلآ حيف بود که چنين فرزند نازنين ايران در رختخواب زندگی را بدرود گويد. پس خوشا بحالش که مينوچهر با دشنه ی اشغالگران تازی کشته شد و به جاوانگی رسيد. اين زيبا ترين سرانجامی است که او می توانست داشته باشد. غمی اگر هست برای ما است نه او
خيلی ها بر اين سرزمين تاختند و از کشته ها پشته ساختند. اما کجايند آن پيروز ها. همگی با ننگ رفتند اما ايران ماند. دل قوی داريم که ايران از فتنه ی اين قادسيه هم خواهد گذشت، و اين بار ژرف و بنيادين هم خواهد گذشت، نه چون قادسيه اول. ايران پس از اين قادسيه، اگر همان ايران نيکانی نشود، اما بی شک ديگر ايران تازی صفت نخواهد بود
آفرين بر روح الله خمينی که سرانجام پس از هزار و چهار صد سال دولا دولا شترسواری کردن ايرانيان، کار را يکسره کرد و زمينه ی آزادی ريشه ای اين سرزمين و اين ملت کهنسال را اينگونه خوب فراهم آورد! روح الله اگر خود روح پليدی داشت، اما روح گمشده ی ايرانی را به او بازگردانيد. حال دير سالی است که ديگر روح ايران آزاد گشته. آنچه اينک در دست شاگردان خمينی است فقط جسم اين سرزمين است و تن ايرانيان. اين جسم های اسير و خسته هم دير و زود از چنگال تازی خويان رهايی خواهد يافت
فرداروز نجات هم ديگر جايی برای تازی صفت ها و تازی مرام ها در اين سرزمين آهورايی نخواهد بود. در آن فردا، ما ديگر در همه جای ايران تنديس های يعقوب صفاری و بابک خرمدين و مازيار و فيروز نهاوندی و کسروی تبريزی و آريامنش و فرخ زاد و بختيار و مينوچهر ها... را خواهيم ديد. بی ترس از حکم تکفير، بی خوف از فتوای تحريم، بی تن لرزه از بست شدن بازار و بدون کوچکترين باکی از برپا گشتن فتنه و بلوا بر سر چيزی در اثر فتوای چند ملای بيسواد و کثيف و ضد ايرانی
ای که روان مينوچهر و همه ی فرزندان راستين و باوفای ايران انوشه باد که در راه پاسداری از کيستی ايرانی در اين هزار و چهار صد ساله بدست قحبگان نر و ماده ی تازی به خاک و خون افتادند. تاب غم هجر اين فرزندان خوب ايران گر چه سخت جگرسوز است، ليکن دردا که ما بايد اين هزينه ها را برای آزادی هميشگی ايران بدهيم و تاب آوريم
اگر رژيم انيرانی خيال کرده که می تواند با اين ترور هم نوروز ما را غم انگيز سازد و هم ما را بقول خودشان مرعوب سازد، بايد بداند که اگر در اولين هدف خود توفيق داشته، ليکن در دومين بدون شک سخت شکست خورده. چه که، آن دسته از ايرانيان براستی ايرانی و وفادار مانده به ميهن و مردم خود، ابتدا خود خويشتن را سربريده و وارد اين ميدان شده اند. بی شعار و در عمل هم زندگی ننگين در اسارت را بدرود گفته و راهی چنين دشوار و پرخطر را در پيش گرفته اند. برای همين هم هست که نه ديگر دلبستگی به مال دارند و نه حتی زندگی مادی. حال شما هر چه که بيشتر بکشيد اين دسته به همان نسبت سخت تر و توفنده تر می شوند
درود بر آن ايرانيان اسمی که در اين ميهن باختگی و شرف گمکردگی هم دلشان به تيتر های دانشگاهی و يا با فرش و کمد و اتومبيل و خانه و ويلا خوش است. اما اين دسته ديگر، اين ايرانيان که وفاداری را به نقد جوانی و حتا زندگانی خود خريده اند، از خود می پرسند که براستی چه فايده ای دارد اصلآ اين زندگانی که در آن هر روزه حتا بايد حراج شرف و ناموست را هم ببينی و از ترس دم بر نياوری و به مال و مقام دلخوش باشی!؟
ميهن پرست و سرباز راستين ميهن را نيازی به تأييد کسی نيست. از اينروی شرافتمندانه بی اينکه در پی دل بدست آوردن باشم و در فکر آفرين گرفتن از کسی، راستی راستی و از ته دل می نويسم که از ديد من يکی، به خداوند ايران که مرگ باشرافت هزاران بار بر چنين زندگی ننگين و خفتباری شرف دارد. همين
برای آشنايی بيشتر با کيستی و زندگانی خوب و پربار اين فرزند خوب ايران (به زبان انگليسی)، به سايت پرشين
ای نــوبــهــــار عـــــاشقـــــان داری خـبـــر از يار ما؟ .......... ای از تـــو آبستن چـــمن و ای از تـــو خـنـدان بـاغـهــا ای بـــاد هــای خـــوش نفس، عشــــاق را فريـــاد رس .......... ای پــــاکــتر از جـــان و جـــا، آخر كجا بــودي؟ كجا؟ ای جـــويــبــــار راستـی از جـــوی يـــــار مــــاســـتی .......... بــــر سينها سيـــناستـی بــــر جــانــهايی جـــان فـــــزا ماه تــو خــوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر ترا .......... ای قيل و ای قال تو خوش و ای جمله اشكال تو خوش
تهران شب عيد
پيش از آغاز اين بخش دوست می دارم اين نکته را شرح دهم که شايد آوردن پاره ای چيز ها مانند شلوغی تهران و چگونگی ترافيک ... در اين قسمت ارتباطی مستقيم با مراسم نوروزی نداشته باشد، اما در نظر داشته باشيم که همين بيرون آمدن های دسته جمعی مردم و جنب و جوش و حرکت، به نوروز ما معنا می داد. همه ی اينها نشان اميد بود، نشان عشق به زندگی بود، نشان نو شدن هوا و فضا و زمين و زمان و بازگشت ايرانی به روحيه ای شاد و پر نشاط و پر طراوت بود
اساسآ نوروز را نبايد فقط سيزده روز بحساب آورد. آن هفته های آخرين هر سال که مردم ما بدان شب عيد نام داده اند هم خود پاره ای جدايی ناپذير از جاذبه های پرنشاط نوروز ما است. همه ی آن جنب و جوش های زيبا، تمامی آن تدارک ديدن ها، شلوغی کوی و برزن و بازار، چراغانی ها، پاک سازی گذرگاهها و نقاشی خانه ها و گلکاری ها ... در دو ماهه بهمن و اسفند، همگی نشانه های نو شدن است که به نوروز ما زيبايی دوچندان می بخشد. همين سنت ها و عادات زيبا هم هست که زمان نوروز ما را از سيزده روز طولانی تر ساخته و آنرا دوست داشتنی تر می سازد
واژه مرکب (شب عيد) هماره مفهومی مجازی داشته و دارد. زيرا اين واژه نه به معنای يک شب، بلکه به معنای بيست و نه روز و شب قبل از نوروز است، يعنی به معنای تمام ماه اسفند. نمی دانم امروز چگونه است، اما در گذشته کاسب جماعت حتی به کل دوماه پيش از نوروز هم شب عيد می گفتند. در آن زمان هنوز خيلی به نوروز مانده، يعنی از اواخر بهمن ماه در خيابانهای مرکزی شهر بقول قديمی ها ديگر جای سوزن انداختن هم نبود
خيابان شاه آباد، خيابان استانبول، خيابان بوذرجمهری، ناصر خسرو، باب همايون، ميدان توپخانه، خيابان شاه و پهلوی و نادری و لاله زار و منوچهری و فردوسی و سعدی و بلوار و ميدان شهناز و سيد نصر الدين و ميدان وليعهد و سه راه شاه ... مملو از جمعيٌت شاد و در حال خريد بود. طرف بازار و سبزه ميدان و ميدان ارک هم که نمی شد رفت. زيرا که تراکم جمعيّت و شلوغی در اين بخش ها آن اندازه زياد بود که براستی نمی شد که در هر دقيقه بيش از هفت ـ هشت قدم به جلو برداشت
کوچه های عشق و هوس گر چه در شب عيد های تهران بطور کلی تمامی بخش های مرکزی تهران بسيار پر رفت و آمد و شلوغ بود، اما در ميان تمامی آن محل ها بيگمان کوچه مهران و کوچه برلن را می توان قلب شلوغی تهران در شب عيد ناميد. بگونه ای که در اين دو کوچه ديگر مردم براستی سانتی متری حرکت می کردند
موضوع با نمکی در ارتباط با اين دو کوچه معروف تهران وجود دارد که حيفم می آيد در اين روز های نوروزی بدان اشاره ای نداشته باشم. اين دو کوچه که در امتداد هم واقع شده اند در واقع يک کوچه بيشتر نيست
يعنی اين کوچه ی دو پاره از خيابان سعدی شروع می شود و پس از گذر از خيابان لاله زار تا خيابان فردوسی ادامه می يابد. نام قسمت اول اين کوچه مهران است و قسمت پس از لاله زار آن برلن ناميده می شود، يا می شد. سفارت آلمان هم درست در گوشه سمت چپ يا نبش قسمت خيابان فردوسی آن قرار دارد
از آنجا که از ابتدا تا انتهای اين کوچه فقط فروشگاه پوشاک بود که اکثرآ هم لباس های مدرن و شيک زنانه می فروختند، هميشه پر از دخترها و خانمهای جوان و زيبا بود. وجود آنهمه خانم زيبا و خوش پوش و خوش اندام در آن کوچه، چنان مغناطيس پر قدرت و طاقت سوزی را بوجود می آورد که کمتر پسر و مرد جوانی می توانست تاب بياورد و جذب آن کوچه ی انباشته از پريان سيه چشم نگردد. کوچه مهران و کوچه برلن البته در تمامی سال شلوغ بود، اما در ايام پيش از نوروز، اين دو کوچه به قدری انباشته از جمعيّت می شدند که عابران تقريبآ ديگر به هم چسبيده راه می رفتند، و پر پيدا است که اين فرصتی رويايی بود که هيچ پسر و مرد جوان محروم و عقده ای آنرا برای عقده گشايی از دست نمی داد
ناگفته نماند که اين کشش برای عقده گشايی فقط از سوی مردان نبود، بجز خانمهايی که فقط قصد خريد داشتند، بودند چه بسيار دختر های جوان و محروم و زنهای افسونگری هم که اصلآ منظور اصليشان از آمدن به اين کوچه لوندی و طنازی بود. يا بقول تهرانی ها اصلآ می آمدند که "کرم کشی کنند". بنابر اين در آن دو کوچه بازار چشم چرانی، لبخند، در آغوش گرفتن لحظه ای همديگر به بهانه شلوغی، چشمک زدن، نيشگون گرفتن، بوسه با لب فرستادن و شماره تلفن رد کردن از هر کسبی پر رونق تر بود
تماشای اشاره های خفيف پسر ها با لب و چشم و دهان به دختر ها، و جواب مساعد دختر های از خجالت سرخ شده در شکل لبخند های شرم آگين به پسر ها در آن اوضاع محدود اجتماعی، شايد يکی از انسانی ترين و زيبا ترين مناظری بود که می شد در تهران آن روزگار ديد. چه آشنايی ها که از همين نگاههای پر شرم و سوزان بوجود نمی آمد، چه عشق های رومئو و ژوليت واری که بين پسران و دختران از همين دو کوچه شروع نمی شد و چه زنان و مردانی که اسآسآ يافتن شريک زندگی خود را مديون اين دو کوچه نبودند
اما از آنجا که هميشه در هر معرکه ای سر و کله ی چند خرمگس نيز پيدا می شود، در آن ميان هم بودند عده ای نامرد بی ادب، يا بقول خود خانمها "حيز" هم که پای از اعتدال بيرون گذارده ديگر کار را به نيشگون و تنه زدن و لمس می رساندند. اين قبيل آقايان حيز تر از حد معمول البته چيزی گيرشان نمی آمد، جز حرفهای توهين آميز. يا يک کشيده آبدار از خانمهای لمس شده و يا مادران دختر های دستمالی شده. اگر هم بد شانس تر بودند، که پاسبان سر می رسيد و ای بسا کار به شکايت خانم ها می کشيد و سر و کارشان با کلانتری و دادگستری می افتاد. در چنين حالتی هم چند کشيده آبدار از افسر کلانتری و يا چند روزی بازداشت، ديگر از کمترين کيفرها برای اين انگشت رسان های نالوطی بحساب می آمد
بازگشت نور و روشنايی و گرما به زندگی از مدتها مانده به نوروز شهرداری خيابانها را آب و جارو کشيده چراغانی می کرد، بويژه خيابانها و ميادين پر رفت و آمد را. همه ی مغازه های شهر هم چراغانی می کردند. آن اوايل که لامپهای رنگی وجود نداشت فروشگاهها جلو درب ورودی خود چراغ زنبوری های سه فتيله پايه بلند قرار می دادند. اين رسم البته حتی پس از آمدن لامپ های رنگی به بازار هم همچنان ادامه يافت
روشن بودن چراغ زنبوری در جلو درب يک مغازه معانی زيادی داشت. اين کار هم نشانه پايان ظلمت و آغاز فصل نور و روشنايی بود، هم نشان گرما و مهر که از بزرگترين سمبل های نوروزی است، هم نشانگر سرزندگی و هم نشانی از پر رونق بودن کسب آن مغازه. گذشته از اينها، وجود اين چراغهای روشن و گرم، مايه انبساط خاطر رهگذران را هم فراهم می آورد و شوق خريد در آنان بر می انگيخت و ايشان را به درون فرا می خواند
در کنار نور و روشنايی و جار، داشتن ويترين شيک و جذاب هم برای مغازه داران در شب عيد اهميّت بسياری پيدا می کرد. فروشگاههای مرکز شهر ويترين خود را آنچنان زيبا می آراستند که آدمی از ديدن آنها هم به نشاط آمده، احساس تازگی و نو شدن و طراوت در روح و روان خود می کرد. صاحبان فروشگاههای کفش و پوشاک نهايت سليقه و ظرافت و گشاده دستی را در چيدن ويترين مغازه های خود بکار می بردند
اين چيدن و آراستن البته کاری شبانه بود و پس از بسته شدن مغازه ها آغاز می شد. معمولآ هم تا صبح طول می کشيد. فروشگاههای بسيار بزرگ که طبعآ چند ويترين بزرگ هم داشتند، ويترين سازی را از اواسط بهمن شروع می کردند، اينکار گاهی يک هفته و يا بيشتر بطول می انجاميد. اين گونه فروشگاهها در مدت ويترين چيدن، از داخل روزنامه به شيشه ها می چسباندند که هم راحت تر در داخل آن کار کنند، هم حس کنجکاوی مشتريان را بر انگيزانند و هم اينکه اهميّت فروشگاه خود را نشان دهند
ويترين آرايی در آنزمان سال به سال از چنان اهميتی برخوردار شد که بعد ها خود اصلآ بصورت يک تخصص و حرفه ای پر درآمد در آمد. جماعت خوش سليقه موسوم به "ويترين چين" از اواسط بهمن تا يکهفته مانده به نوروز شبانه روز در فعاليّت بودند. کار آنان در همان مدت کوتاه آنچنان سکه می شد که هريک قادر می شدند به انداز در آمد يکساله يک کارمندی معمولی پول به جيب زنند
ترافيک شب عيدی هر چه هم به نوروز نزديکتر می شديم، شلوغی تهران هم بيشتر می شد. بسياری از خانواده ها بطور دسته جمغی برای خريد نوروزی میرفتند، يعنی خانم و آقا و چند بچه ريز و درشت. گاهی هم چند خانواده به همراه هم. زنهای تنهايی را هم مشاهده می کردی که چند بچه جغله همراه داشتند. اينها خانم هايی بودند که يا همسرانشان بقول خودشان، "سرکار بودند" و يا آقايان رند با اين جمله ساده که "من يکی حوصله خريد ندارم" خانم مادر مرده را به دست بچه های پر آرزو داده، و خود به ميخانه زده بودند
اين خانمها هم وقتی از دست بجه ها به تنگ می آمدند و تيغشان در برابر زياده خواهی های آن ننر ها نمی بريد، به جای پريدن به خود آنها به پدر عرقخوری رفته و يا مشغول به کارشان حمله می کردند: (اصلآ مرده شور اون باباتونو ببره که منو انداخت چنگ شما جز جيگر زده ها!) از جملات متداول و با نمک شب عيد خانمها بود
تاکسی خالی پيدا کردن که کار حضرت فيل بود! اتوبوس ها هم همان سر خط آنچنان پر می شدند که ديگر اصلآ جای خالی برای مسافران ايستگاههای بعدی نمی ماند. بعضی از خانواده های پر جمعيّت که نه قادر بودند با چند بچه فسقلی سواراتوبوس شوند و نه تاکسی خالی می يافتند، وانت باری را پيدا می کردند و همگی جای سبزی خوردن را گرفته و در قسمت بار تنگ هم می نشستند
بعضی از خانواده ها هم از سر ناچاری با اتومبيل شخصی به خريد می رفتند. ناچاری از اين بابت که با ماشين شخصی به خريد نوروز رفتن حتی گاهی پر دردسر تر از رفتن با اتوبوس يا پشت وانت سوار شدن بود. زيرا جای پارک خالی در شب عيد آنچنان اهميّتی پيدا می کرد که پيدا کردنش از بزرگترين شانسهای آنزمان محسوب می شد. بطوريکه که اگر خانواده ای به آسانی جای پارک می يافت، پس از بازگشت از خريد، آن بخت بلند را برای ديگران با آب و تاب تعريف می کرد
گل و ماهی گلی فروشان و حاجی فيروز ها شايد اين منطقی نباشد که ادعا گردد ايرانی اين حس نوروز دوستی را با خود به دنيا می آورد. همچنانکه امروزه بزرگترين پاسداران و پدافند کنندگان از چهارشنبه سوری و نوروز نوجوانان سيزده ـ چهارده ساله تا بيست ساله در درون هستند. پس، اين سخن چه در دايره ی منطق بگنجد و چه نه، حقيقت دارد. يعنی آنچه ما می بينيم حکايت از درست بودن اين ادعا دارد. بر اساس همين حس درونی هم هست که ايرانی به پيروی از يک قانون نانوشته خود را موظف به خوش آمدگويی به نوروز می داند. خودانگيخته هم با دل و جان اين قانون را اجرا می کند
آنچه به روزگار جوانی ما مربوط می شود، در آن دوران هر ايرانی به حکم همان حس، خود را موظف می دانست که با پاکيزه و زيبا سازی محيط زندگی خود به پيشواز نوروز رود. همه ی خانواده ها هم کوشش می کردند تا آنجا که میتوانند خانه و محله و شهر خود را تا پيش از فرا رسيدن نوروز پاکيزه و پرگل و زيبا و خوشبوی سازند
برای همين هم بود که پيدا شدن سر و کله ی گل فروشها در خيانهای شهر يکی از زيبا ترين نشانه های نزديکی نوروز در آن روزگار محسوب می شد. زيرا کسانی که در حياط خانه ی خود باغچه ای داشتند، از مشتريان اين گلفروشان محسوب می شدند و منتظر آنان بودند. تا با خريد و کاشت گلهای فصلی در باغچه ی حياط خانه و زيبا سازی محيط زندگی خود، به نوروز جمشيدی و بهار خوش آمدی جانانه گويند
در آن زمان البته تقريبآ همه ی خانواده ها يک حياط داشتند، تبعآ هم يک باغچه و يا باغچه مانندی خيلی کوچک در آن. چون جمعيّت تهران آن اندازه زياد نشده بود که مردم به آپارتمان نشينی روی آورده باشند. البته در شمال شهر آپارتمانهای زيادی هم وجود داشت. ليکن ساکنان آن آپارتمانها هم حتی تا سال بلوا ده در صد کل جمعيّت تهران را تشکيل نمی دادند. گذشته از اين، دلبستگی به گل و گياه در آن زمان به اندازه ای زياد بود که حتی بيشترين آن اندک آپارتمان ها هم در بالکن بزرگ خود يک نيم باغچه ای داشتند. يعنی اين باغچه مانند ها در بالکن بزرگ آپارتمانها اصلآ در هنگام نقشه کشی و ساخت، بوسيله آرشتکت و مهندس يا معمار در نظر گرفته شده بود
پس، به مجرد رسيدن ماه اسفند، گلفروشان با قوطی های تخته ای گل بنفشه و قرنفل و شاه پسند و ميمون و نسترن و قيفی ... و بوته ها و گلدانهای رز و گل انار و شمعدانی ... به خيابانها می آمدند. بسياری از آنان البته ماهی گلی هم در طشت می فروختند. چه که منبع گل و ماهی گلی در آن زمان يکجا بود. يعنی محله ی سرآسياب دولاب تهران. محلی که بزرگترين باغهای پرورش گل در آنجا واقع شده بود. پروش دهندگانی با گلخانه های بسيار بسيار بزرگ شيشه ای. عمده فروشانی که تمامی گل و گلدان شهر را تآمين می کردند
در درون همين باغهای بزرگ هم حوضچه ها و چاه های کم عمقی وجود داشت که در آنها ماهی گلی نوروز را هم پرورش می دادند. بعضی از اين گلفروشان حتا ماهی دودی شب عيد هم می فروختند. اين يک قلم البته از شمال می آمد. که گلفروشان آنرا يا خود به صورت عمده از شمال وارد می کردند و يا اينکه آنرا از عمده واردکنندگان خريداری کرده و تک تک به عابران و اهل محله های تهران می فروختند
جز اين گلفروشان، در شب عيد عده ای هم در سر چهار راههای بزرگ شهر گلفروشی می کردند. دستفروش هايی معمولآ جوان، گاهی هم دختر های جوان، با گلهای نرگس و رز در دست که بسراغ اتومبيلهای در پشت چراغ قرمز های طولانی و مانده در شلوغی و راهبندان می رفتند. عده ای حاجی فيروز هم که حوصله ی کوچه به کوچه و خيابان به خيابان رفتن را نداشتند، در کنار همين دسته از گلفروشها در سر چهارراهها دايره زنگی زده و می رقصيدند
وجود اين پيام آوران شادی، رانندگان و مسافران خسته از ترافيک را خيلی شاد می ساخت و حوصله ايشان را تقويت می کرد. تقريبآ همه ی رانندگان و مسافران هم پول خوبی به اين حاجی فيروز ها می دادند. بويژه اينکه در شب عيد و روز های نوروزی، بيشترين اتومبيل ها را خانواده های بچه دار تشکيل می دادند که خانوادگی به خريد يا گردش و ديد و بازديد در آمده بودند. بچه ها هم که اين حاجی فيروز ها را خيلی دوست می داشتند
می خواری و مستی در نوروز بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن ........... مرو به صومعه کان جا سياه کارانند
چون نوروز يک شاد خواری بزرگ هم هست و در گذشته بر اساس قانونی نا نوشته حتی کم ميخواران هم در شب عيد پر ميخواری می کردند، پير بيراه نيست که شرحی هم از ميخانه های تهران دوران آيين پادشاهی پيشين به ميان آورده شود. با وجود اينکه در مرکز شهر هر ده بيست متری يک ميخانه وجود داشت، در بعضی جا ها هم مانند چهار راه پهلوی و روبروی تئاتر شهر و شاه آباد و خيابان سعدی و نادری و لاله زار و شاهرضا ... می شد حتی چند تايی از آنها را درکنار هم ديد
با اين حال، اين پياله فروشی ها تقريبآ هميشه پر از مشتری بودند. بويژه در نوروز ها. آن ميکده ها فقط مشتريان درون را شاد و از باده سرخوش نمی کردند، عابران هم به نوعی از وجود آن خمکده ها و يا ميخانه ها لذت می بردند، لذتی که گاهی حتی از سکر شراب هم بالا تر بود، شراب رهگذران و عابران از برابر اين ميکده ها، صدای بلند موزيک و آوای خوش ميخواران بود که از درون ميخانه به گوششان ريخته می شد
مثلآ صدای خوش و سکر آور گلپا (درويشم و دنيا برام يه مشته خاکه / همه دارو ندارم همين يک دله پاکه)، وقتی از درون ميخانه با صدای ميخواران آميخته می شد و به گوش می رسيد، آنچنان حالتی زيبا در آدمی بوجود می آورد که سکر آن کمتر از شراب خلر شيراز و شراب پاکديس رضائيه نبود
يا صدای جادويی مريم روح پرور که می خواند(ساقی خدا عمرت بده بر من بده جام دگر / در گوشه ی ميخونه ها منم يه ناکام دگر). روح پرور، زنی چشم آبی و بسيار خوش صدا که لقب ام کلثوم ايران را داشت. در جمهوری اسلامی چنان بلايی بر سر آن زن مسکين آوردند که مرگش دوستدارانش را از همه خوشحال تر ساخت و به معنای نجاتش تعبير شد. يا صدای زنده يادان سوسن و آغاسی که ترانه های ساده و شاد اما در عين حال ژرف و ايرانی متداولترين موزيک ميخانه ها بود
باری، شب عيد که می شد اين ميخانه ها بقدری از مشتری پر می شد که حتی يافتن محلی برای سر پا ايستادن و مشروب خوردن در آنها هم به سختی پيدا می شد. گاهی بايد با اتومبيل به ده ميخانه سر می زدی تا بتوانی يک ميز خالی برای صرف مشروب و غذا پيدا کنی. به هر ميخانه که می رفتی پر از مشتری بود، پر از آدمهای های شاد و شنگول و سخاوتمند. بيشتر آنها هم يا از ميان کارگران ساده و کارمندان کم درآمد بودند و يا تازه جوانان مسرور از به جوانی رسيدن
همگی هم سرخوش از باده. باده ای ناب و بسيار سکر آور که قيمت آن آنقدر ارزان بود که هر کارگر و دانشجو و کارمند همه روز هم می توانست با نيم بطر از آن بقول خودش حال کند. ميخواری گويی از ضروريات شب عيد و نوروز بود. زيرا در اين ايام حتی بسياری از فروشندگان هم به محض اينکه يک فرصت ده ـ پانزده دقيقه ای می يافتند فوری سری به نزديکترين ميخانه می زندند
آنها با زدن چند جامی، هم تجديد قوا می کردند و هم با آن ميخواری پر حوصله تر می شدند و با مشتريان خود مهربانت تر. در ايام شب عيد بيشتر ميخواران کراوات می زدند. آنها هم که از کراوات خوششان نمی آمد، با لباسهای نو و اغلب روشن و رنگين خود را شيک می کردند. همه هم مهربان به يکديگر، گويی آنان پند آن رند و قلندر شيراز را پذيرفته بودند که (شستشويی کن و آنگه به خرابات خرام!). محيط ميکده ها بسيار گرم و دوستانه بود و ساقيان ساده و صميمی، و موسيقی هم دلاويز. اينهمه در کنار می ناب و ارزان ميخواران را به چنان حالتی روحانی می برد که از چشمان خمار و می زده همگيشان شراب محبت به بيرون می تراويد
آنچنان فضايی گرم و صميمی بر اين ميکده های ساده ما حاکم بود که هر نامهربانی هم اگر وارد آن خرابات می شد و چند جرعه ای می نوشيد، چشمه محبتش به جوش می آمد. هنوز جام ها کاملآ تهی نشده بود که نوبت به درد دل های دوستانه می رسيد، همه هم مرتبآ يک ديگر را می بوسيدند و از صفا و معرفت و جوانمردی همديگر تعريف و سپاسگزاری می کردند. اختلافی هم اگر در ميان اين خراباتيان پيش می آمد در پايان ميخواری و بر سر پرداخت قيمت ارزان می و غذا بود
نوبت که به پرداخت صورتحساب می رسيد، يکی خود را به دليل از ديگران مسن تر بودن برای پرداخت محق تر از بقيه می دانست، آن ديگری به خاطر اينکه زود تر از دگر دوستان خود در ميخانه بوده بقيه را ميهمان خود می دانست ... برخی هم به دليل نزديکی ميکده به خانه يا محل کارشان، به ميخانه چی و يا گارسون امر می کردند که همه ميهمان او هستند و آنها به جز خودش از هيچ کس حق دريافت پول ميز ( پول غذا و مشروب) وی را ندارند
شکوه ها بدور افکنيم نغمه های فرخنده تر ساز کنيم سرشار تر از شادی
!شادی، هلا ای شادی دخــت پـــــرديـــــــس اخگر فـروزان خدايان ما دلگداختگان پای به معبد تو می گذاريم
ســـحر تـو هر آنچه عادت گسيخته است بــهم بـازمی پيوندد و سايه ی مهربان بالهايت برادری را ميان مردم می نشاند کو هر آنکه همّت آن داشته است که دستی را به دوستی بفشرد يا همدمی يار و دلدار بيابد
و يا باری، يک جان را جانان خود شناسد با ما در اين سرود همنوا باد باری، اما هر آنکه پرتو هيچ عشقی بر او نتابيده است نالان از حلقه ی ما دور باد
!شادی، هلا ای شادی ما دلگداختگان پای به معبد تو می گذاريم
مصدق خوب بود، تو چگونه هستی !؟ پادشاه خوب بود، من چگونه هستم!؟
همه از روز سقوط ايران تا بحال مشغول بحث هستند. بيشتر هم بر سر فلسفه و شکل نظام آتی. معلوم هم نيست که بالاخره چه زمانی می خواهند زنگ کفايت اين مباحث را به صدا در آورند. خسته کننده تر از خود اين بحث های بی فرجام هم اين عادت نقل قول آوردن از متفکران و فلاسفه در هر بحث و نوشته است. يعنی اين اپيدمی که حال سالها است که هر کسی در هرجا وقتی می خواهد حقانيت سخن خود را به رخ کشد، آنرا به گفته های چند متفکر قديم و جديد غربی سنجاق می کند
اين کار البته به منظور فضل فروشی هم هست. که ای مردم! بدانيد و آگاه باشيد که من خيلی روشنفکرم و فلسفه ی نوين را هم خوب می شناسم. در اين زمينه کار به جايی رسيده که حال حتی حسين شريعتمداری در توجيه سرکوب و کشتار دگر انديشان، محمد جواد لاريجانی برای نشان دادن فوائد سنگسار و احمد خاتمی در حقانيت فحش های چهارپا داری خود در جمعه بازار های دانشگاه هم ديگر از ولتر و کيرگه گور و استاندال و گی دومو پاسان نقل قول می آورند
تمام بچه ملا ها هم که حال در هر نوشته ی خود در مورد برتری فلسفه ی منقول بر معقول، در کنار نام محمد باقر مجلسى و امام محمد غزّالی و شيخ نراقی و ابوالفرج اصفهانى و شيخ عباس قمی، نام روسو و هابرماس و نيچه و ديدرو و دالامبر و امانوئل کانت را هم قرار داده و چند رفرنسی هم به نوشته های اين فيلسوفان می دهد که گفته باشد که او هم بلی! اپوزيسيون هم که سی سال است شبانه روز مشغول بحث بر سر فلسفه ی آتنی و حکمت افلاطونی و انگار های سوفسطايی و عصر روشنگری و عقائد درخشان آن فيلسوف قديم و اين نظريه پرداز سده های هفده و هژدهمی است
روشن بنويسم که حرف حساب من اين است که ما تا چه زمانی بايد اين مسابقه ی انشاء نويسی را ادامه دهيم. آيا سی سال شبان و روزان در مطبوعات و راديو تلويزيون ها و اينترنت و کتابها و جزوات و اعلاميه ها و فراخوان ها و متينگ ها و جلسات فرهنگی و ادبی و سياسی ... در باره ی فلاسفه ی يونان باستان و ارسطو و افلاطون و عصر روشنگری و ولتر و روسو و کارل پوپر... و دوران رنسانس در اروپا نوشتن و حرف زدن ديگر کافی نيست
نگارنده البته می پذيرم که انديشمندان اروپايی، بويژه انديشه سازان سده های هفده و هژده و نوزده و بيست آن قاره طلايه داران انديشه های نو و فلسفه ی عقلی بودند. ليکن بر اين باورم که ما بايد جغرافيا و تاريخ تئوری ها را هم نيک فراچشم داشته باشيم، اين امر را که آنها اروپايی و آوانگارد های زمان خود بودند. چهره هايی متعلق به همان برهه و همان فرهنگ و همان جغرافيا
يعنی آنان اروپايی هايی بودند که هم جامعه ی آن زمان خود را خوب می شناختند، هم مردم زمان خود را، هم مشکلات زمان خود را و هم گنجايش های مردم و جامعه ی زمان خويش را. با همان شناخت همه جانبه هم بود که توانستند با توليد انديشه هايی بکر و زايا و ابداع راهکار هايی مناسب راهبری فکری مردم را بدست گرفته و آن تحولات عظيم فرهنگی و اجتماعی را در مغرب زمين پديد آرند
نه چون رويا پردازان ما که بی کوچکترين شناختی از جامعه خودی و پتانسيل های مخرب آن، به دنبال شيخ و ملا بيافتند و انقلابی را به پيروزی رسانند که خود نيز از ترس جان از دست آن به خارج گريزند
سختی های امروزين ما البته يکسانی های زيادی با گره های روزگار قرون وسطای اروپا دارد، ليکن اين همسانی ها لزومآ به مفهوم اين نيست که کشور ما، آخوند های پدوفيل ما، دين حاکم بر جامعه ی ما و معضلات ناشی از حکومت تئوکراتيک ملايان ما همگی همان سان هستند و لاجرم هم همان راه چاره ها را طلب می کنند. فلسفه چون رياضيات و جبر نيست که هميشه حاصل جمع يک و سه، عدد چهار را به دست دهد. اجتماعات انسانی قانونمندی های ازلی و ابدی نمی پذيرند. زيرا که دائمآ در حال تغييرند
هر تغييری هم بطور ذاتی ناهنجاری ها و مشکلات جديدی را با خود به همراه می آورد که انديشه هايی نو، فلسفه ای نو و راهکار هايی نو را طلب می کـند. هر انديشه به نهالی می ماند که در خاک و شرايط اقليمی و مکان خاصی رشد کرده و به بر و ثمر می رسد. همچنان که هر مبارزه ای الزامات خاص زمان و مکان خود را طلب می کند
ما هيچگاه بی نياز از فلسقه نخواهيم بود. اما اينکه يک انديشه ای زمانی نو بوده است و توانسته در مکان معينی سودمند باشد، دليل نمی شود که حال هم برای ما تازه باشد و اينک هم در ميهن ما بکار آيد. به نظر من اينهمه پرسه و سرگردانی در کوچه های قرون وسطای اروپا و نقل قول آوردن از فيلسوفان غربی ديگر بس است. ما ديگر بايد با سر خود بيانديشيم
آخر ما چرا اندازه نشناخته و در هر زمينه ای آن اندازه افراط کاری می کنيم که ديگر تهوع آور می شود. وقتی هم که تهور آور شد، تصور می کنيم که نفس آن عمل و پديده بد بوده و ديگر بکلی کنارش می گذاريم. توجه نمی کنيم که آن پديده نه زشت و بی فايده که اتفاقآ خوب هم بوده، ليکن ما با زياده روی جنون آميز خود آنرا به لجن کشيده ايم
بيچاره کرده است ما را اين اله کلنگ افراط و تفريط. اين مثلآ روشنفکران ما در طول آن بلوا يک درصد فکر کرده و نود و نه درصد عمل می کردند، حال که با افراط کاری مردم خويش و خويشتن را خانه خراب کرده اند، نود و نه در صد بحث و وراجی می کنند و يک درصد کار عملی، که البته آن يک در صد را هم از روی عدم اعتماد به عقل و شعور رفوزه شده خود با جان و دل انجام نمی دهند
ما سياسی ها تا چه زمانی می خواهيم به اين بحث های تئوريک فلسفی ادامه دهيم؟ تا زمانی که ديگر ايران بکلی از ميان رفت! آخر اينکار که انتها و پايانی ندارد که ما بخواهيم آنرا بپايان رسانده و سپس وارد فاز عملی شويم. فقط بر سر اينکه پروتا گوراس سوفسطایی اصالت کلی را چگونه از اصالت جزيی جدا می کرد و تفاوت حقايق حسی با حقايق متکثر چيست صد ها سال می توان بحث کرد. يکجا بايد اين تئوری پردازی ها و فلسفه بافی ها را ختم کرد و با توجه به اوضاع خطير کنونی در فکر کاری عملی بود
اگر ايران نابود شود که متاسفانه هم دارد همينطور می شود، اين فلسفه بافی ها و وراجی ها و تکرار مداوم عقايد افلاطون و ولتر و دکارت و اپيستمولژی و متدولوژی ... اصلآ به چه دردی خواهد خورد. اصلآ مگر جز اين است که صورت محاوره ی افلاطونی فقط مبین همين اصل است که ما باید حقیقت را در درون خود بیابیم و حکمت را از آن خود سازيم
من باور دارم اگر حقيقتی در نزد خود سراغ داريم وقت آن است که ديگر از خويشتن و قول خود سخن گوئيم. از اينکه ما چه می گوئيم نه اينکه افلاطون در عهد باستان چه گفته است و ولتر در قرن هژدهم چه افکاری داشته است و گاندی در هندوستان چه کرده است و لينکلن به چه سان انديشه های خود را گسترده است
زمان تعارف های دروغين و کليشه ای و دولا دولا شتر سواری کردن برای سياسی ايرانی ديگر به پايان آمده. ايران دارد از ميان می رود. ما بايد تکليف خود را با خود و ديگران روشن سازيم. اگر سياسی هستيم و براستی چيزی در چنته داريم، بايد انديشه ها و راهکار های خود را به مردم عرضه کنيم
روشن بنويسيم که چه می گوئيم، برای چه می گوئيم، چه می خواهيم، هدف غايی مان چيست و خلاصه اينکه برای ساختن چگونه ايرانی تلاش می کنيم. از اينها هم مهتر، چگونه و از چه راههايی می خواهيم ايران و ايرانی را از اين لجنزار ننگ و نکبت جمهوری روضه خوان ها برون آوريم
اگر مردم انديشه ها و راهکار هامان را پذيرفتند، همفکران خود را گرد خود جمع کرده و برای مبارزه ای حقيقی به ميدان آييم. اگر هم نپذيرفتند يا اينکه سرمان خالی است و راهکاری نداريم، ديگر بيش از اين عرض خود نبريم و زحمت ديگران نيافزائيم. فرد سياسی که نمی تواند تا پايان عمر انشاء بنويسد و راهکاری عملی ارايه نداده و کاری حقيقی انجام ندهد. دستکم باور شخصی من اين است
سياسی فقط برای به دست آوردن قدرت سياسی است که تلاش می کند. حال چه برای بدست آوردن قدرت شخصی و يا کسب قدرت برای آن جريانی که عضو و يا طرفدار آن است و به مشی آن باور دارد. هر سياسی که نپذيرد هر چه انجام می دهد در راستای همين کسب قدرت است، بدون شک دروغ می گويد
در ميان ما آنان که خود را جزئي از اين اپوزيسيون بی وجود می دانند و سياسی می نويسند و سياسی سخنرانی و مصاحبه می کنند، همه برای کسب قدرت است. اگر اين را نمی گويند و نمی پذيرند، فقط از روی فريبکاری و مرم فريبی است
اصلآ راستی اين است که برای بسياری از اين عناصر که مرتب ايران ايران و آزادی آزادی می گويند، کسب قدرت و شهرت طلبی حتی از حفظ اساس ايران نيز مهم تر است. چه رسد به اينکه ادعا کنند قدرت نمی خواهند. اين نوشته ی من هم از روی شناخت است نه اينکه بخواهم به کسی تهمت زنم
از آنجا که من در اين بيست و نه ساله بسياری از سياسی ها را ديده و يا از روی مواضع و عملکردشان شناخته ام ، بی ترديد می توانم بنويسم که از نظر من بيش از هشتاد درصد از عناصر اپوزيسيون با پوزش فراوان، به سگانی هار و گرسنه می مانند که ايران را يک لاشه می بينند. فقط هم برای اينکه تکه ای خون آلود از اين لاشه را قاپ زنند و ببرند تلاش می کنند نه برای سرفرازی ميهن
سخن از مردم ايران و آزادی خواهی و سکولاريسم ... برای اين دسته همه شعار های پوچ و فريبکارانه است. اين دسته اگر مطمئن شوند که در نظام آينده پست و مقامی نخواهند داشت، خوش دارند که اصلآ سر به تن ايران و ايرانی هم نباشد و کشوری بنام ايران از صفحه ی روزگار محو گردد
درونمايه سخن اين که، من يکی که فقط از انديشه ها و سينه ی خود سخن می گويم. راهکارهايم نيز مال خودم هستند. نويسنده، ايرانی می انديشم، از ايران می گويم و برای ايرانی می نويسم. کاری هم ندارم که ولتر چه گفته بود، هابرماس چه سخنی را بر زبان آورده بود، لنين چه ها نوشته بود، مائو چند هزار کيلومتر راهپيمايی کرده بود و گاندی چگونه مبارزه ی خويش را به پيش برد و ماندلا و هاول چه ها کردند
اين البته به معنای اين نيست که نبايد مطالعه کرد و نبايد از تجربيات ديگران استفاده کرد. آنچه من با آن سخت مخالفم کپی برداری مبارزاتی از ديگران و بد تر هم، اين نقل قول آوردن های فلسفی است که يک از صد آنها هم به درد کار ما نمی خورد. همانطور که تا بحال هم نخورده. اين انديشه ها در جا هايی ديگر، در زمانی هايی ديگر و برای ملتهايی ديگر متولد شده اند نه برای ما ملازدگان هزاره ی سوم
انديشه زمانی دارای ارزش است و می تواند کارساز باشد که اصالت داشته باشد. يعنی دارای صاحب بوده و با بوم شناسی و شناخت مشکلات زمان تدوين شده باشد. نقل سخن و نوشته و گرته برداری از انديشه دگران که نشد انديشه. از ديد من اساسآ ريشه ی بسياری از مشکلات ما در همين فقر انديشه است
در اين زمينه ملا ها را به سخره نگيريم که در اين وادی همه ی ايرانيان ملا هستند. اگر ملا های ما بجای خويش انديشی، دائم در پی حديث و نقل قول آوردن از جعفر و علی و غلام و زين العابدين و اکبر و اصغر هستند، روشنفکران ما نيز همگی نقلی هستند. يعنی آنان هم در برخورد با هر معضل سياسی فرهنگی، بجای خويش انديشی و پيدا کردن راه حل های بومی و آشنا در کله ی خود، فورآ به سراغ نوشته های ارسطو و افلاطون و سوفسطائيان و انديشمندان قرون ميانی اروپا می روند
برای همين هم هست که ما دستکم در يکصد سال گذشته مرتب به دور خود چرخ زده ايم. حال هم که گيج و مبهوت از اينهمه چرخ چرخ عباسی کردن. سه قدم به جلو، چهار قدم به عقب، دو قدم به راست، شش قدم به چپ، افراط کور، تفريطی کور تر از آن ... اين تمام کاری بوده که ما از صدر مشرطه تاکنون در ايران انجام داده ايم. ما تا خود انديش نباشيم و راهکار ها را در سر خود پيدا نکنيم بی هيچ ترديدی همچنان در اين لجنزار باقی خواهيم ماند. زيرا هيچ ملتی قادر نيست که بدون انديشه ای بومی و هم جنس زمان خود به آزادی دست يابد
بار ديگر اين باور متکی به تجربيات تاريخی را می آورم که، درد و زخم هر ملتی را فقط و فقط با بوم شناسی، با فراچشم داشت زمان و راهکار هايی سازگار با روحيه و فرهنگ و تاريخ آن ملت می توان درمان کرد. همانگونه که هر بيماری را فقط با تشخيص درست درد، شناخت ظرفيّت جسمی او و با داروهايی سازگار با بدن وی می توان درمان کرد
اين جدآ تاسفبار و دردناک است که بسياری از مردم ما همچنان کليد رهايی از اين زندان تنگ و تاريک را در انبان آن کهنه سياسی های صدبار خطا کرده و ورشکسته می جويند. همانها که اصلآ خود از سر نادانی مردم را به اين تباهی و تيره روزی کشيدند
دليل اين بدبختی هم اين است که اين مردم از پی صد ها سال نقل و بحث های منبری شنيدن، حال نقالان بی هنر ملاصفت را از عاقلان روشن انديش و دارای انديشه های نو و بکر روشنفکر تر می پندارند. بد تر از همه هم اينکه، اين مردم در داوری در مورد کسی بجای توجه به شخصيّت و کردار خود آن شخص، به شعار هايش توجه نشان می دهند. يعنی نقل در نزد ما حتا نوعی مشروعيّت و حقانيّت هم می آورد
اين مردم نقل و نقال دوست خيال می کنند هر کسی که از ولتر بيشتر نقل قول می آورد پس روشنفکر تر است. همين است که شوربختانه دکان نقالان در ميان ما همچنان بسيار پر رونق تر و پر مشتری تر از دکان کسانی است که مردم را به خود انديشی و ابتکار آفرينی فرا می خوانند
از اينرو است که پاره ای همچنان هر ملای دزد و جنايتکاری را تنها به دليل نقل قول آوردن از آن معصوم دروغين و از اين مقدس نيست در جهان و از آن امام سربر... روحانی می خوانند. ملا هايی که معصوم معصوم و خدا خدا گويان خود به کثيف ترين کار ها دست و زبان می آلايند، و يا عده ای هنوز هم اين بی شعور ها و خائن ها را که ايرانی را خانه خراب کردند فقط به دليل مصدق مصدق گفتن، شخصيّت های ملی و ميهن دوست می خوانند
گيريم که اصلآ مصدق يک شخصيت کاملآ معصوم و عاری از خطا بود، يا اصلآ خدای ميهن پرستی، اين اما چه ارتباطی به مشتی نادان و ندانم بکار خرابکار دارد! يعنی ما بايد هر نادان و خيانتکاری را هم به صرف شاه شاه و مصدق مصدق گفتن انسانی خوب و ميهن دوست بحساب آريم! اين که عين جهل و نادانی است
همچنان که تعريف از خوبی و ميهن پرستی پادشاهان پهلوی برای کسی حقانيّت نمی آورد، مصدق مصدق گفتن هم برای هيچ خيانتکاری وجاهت و حقانيّت نمی آورد. واپسين جمله اينکه زمان زمان عقل است نه نقل، حال ديگر نه نقالان را از پليدی به پاکی راهی است و نه منقول باوران را هيچ روزنی به کوچه ی روشن و پاکيزه ی عقل
امروز وقتي برميگشتم اثري ازش نبود! پيرمردي رو که يه پا داشت رو ميگم. شايد او هم رفت مثل همهي کارتون خوابهايي که هر شب ميروند.... زود فراموشش ميکنم ، همهي ما زود فراموش ميکنيم و شايد به همان زودي عادت ميکنيم ، عادت مي کنيم و به زندگي شرافتمندانمان بر ميگرديم
آه چقدر اين زندگي مسئولانه و شرافتمندانمان را دوست دارم، و اين چنين است که کم کم به خاطر بوي گند خودت بوي گند همرهان را نميفهمي.... بين خودمان باشد بهتر است صدايش را در نياوريم ...» از وبلاگ يک جوان هم ميهن (روزنوشت های عمو کيوان) از درونمرز ..........................
ميل باکس خودم را که چک می کنم، باز انبوهی از ميل های شوم می بينم. من اينگونه ميل ها را "جغدنامه" نام داده ام. باز هم مانند هميشه که: آی ملت! ببينيد خواهر زاده ی احمدی نژاد عنتر چه ميزان دزدی کرده، ببينيد آن ملای دزد و بی معنويّت چگونه زمين فلان بيچاره را با زور از دستش گرفته، ببيند چطور آن دگر ملای هفتاد و سه ساله ی بی معرفت دخترک فقير سيزده ساله را به حجله ی تجاوز برده، بنگريد با چه بی شرافتی در زندان گوهر دشت به فلان زندانی جوان تجاوز شده
توجه کنيد که با چه ناجوانمری و پستی بهمان خانم شوهردار را در دايره ی منکرات اليگودرز مورد تجاوز قرار داده اند و از اينگونه ايميل ها. موضوع باقی ايميل ها هم که چون هميشه، شکلک ساختن برای علی خامنه ای است و احمدی نژاد را بشکل بوزينه و عنتر درآوردن است و لينک آهنگی مسخره با صدای رفسنجانی خواندن در يوتوب است و از اينگونه مسخره بازی ها
در ميان اين انبوه اما ايميلی هم از آشنايی دارم ساکن ايالات متحده، که بتازگی از ايران بازگشته. ايميل او هم البته يک "جغدنامه" است. ليکن اين يکی آنچنان دردناک است که خواندنش هم تا مغز استخوان آدمی را می سوزاند. از روی راستی می نويسم که از دقيقه ای که آن ايميل را خوانده ام، آنچنان افسرده و جگر خونم که هيچ حال خود نمی دانم
اين رفيق ما می نويسد، جدای از قطع گاز و کمبود ارزاق و بيکاری و گرانی و گرسنگی و اعتياد و تن فروشی و حراج کليه و کمبود دارو و هزار درد بی درمان ديگر که روزگار مردم ما را سياه کرده، آنچه از تمامی اين مصيبت ها بيشتر جگر آدمی را پاره پاره می کند، فاجعه ی مرگ جگرخراش بی خانمان های خيابان زی است
ديدن مرگ جانکاه ايرانيان فقير و بی سرپناهی که هر روزه صبح اجساد يخ زده ی آنان بوسيله ی ماشينهای حمل زباله از خيابانهای تهران جمع آوری می شود. انسانهايی در واقع بسيار غنی که تمام ثروت ملی آنان بوسيله ی اين سيستم اوباش سالار و اهريمن خو و ضد ايرانی به جيب تروريستها و کمونيست ها سرازير می شود و خود اينگونه تراژيک از بی خانمانی و گرسنگی در سرمای منهای پانزده ـ بيست درجه در خيابانها جان می بازند. و بقول آن رفيق، اين تازه يکی از هزاران درد و مصيبت است که مردم ما با آن دست بگريبانند
راستی چه بايد کرد؟ می شود البته در اين مورد هم چند ناسزا به اين اوباش حاکم بر ايران نثار کرد و درگذشت. يا باز هم طبق معمول چند شکلک مسخره ی ديگر از خامنه ای و خاتمی و رفسنجانی و احمدی نژاد دلقک بيشعور ساخت و آنرا با ايميل برای اين و آن فرستاد. ليکن آيا اين کار های کودکانه و مسخره کمکی به اينهمه درد و رنج ملی ما خواهد کرد؟
آيا می شود با کاريکاتور ميمون و سگ و خرس و خوک ساختن از عکسهای خامنه ای ترياکی و آن دلقک بی مقدار تر از خودش، احمدی نژاد از اينهمه رنج و درد و بی آبرويی رهايی پيدا کرد؟ اساسآ آيا می شود با اين لودگی ها حتا کمی مرحم به زخمهای کشنده ی ميهن دردمندمان نهاد که سی سال است در بستر مرگ و زوال است، يا شعور و شرف ملی بما حکم می کند که بجای اين مسخره بازی در آوردن ها بدنبال کار های جدی تری باشيم
ممکن است کسانی اين کار های سفيهانه و بی حاصل خود را افشاگری بنامند. با اينهمه قتل و غارت و تجاوز و دروغگويی و فحاشی و تهديد و ترور ... که پايوران اين رژيم به گونه ای کاملآ آشکار انجام داده و می دهند، آخر مگر مسئله ی پنهان ديگری هم برای افشا کردن باقی مانده
بيست و نه سال بمباران شبانه روزی به اصطلاح افشاگری وسيله ی افرادی مانند آقای دکتر نوری زاده بس نيست. ما از اينهمه ننه من غريبم در آوردن ها و با آی زدند و وای بردند ها، به کجا رسيده ايم آخر که همچنان بدين بچه بازی ها ادامه می دهيم. گويی ملت ما به اين خزعبلات بی سود و ثمر سخت معتاد شده. فقط هم همين جغدبازی ها را مبارزه ی سياسی و دلاوری بحساب می آورد. اما مگر با لودگی و مثلآ افشاگری می شود کشور از دست ملا گرفت
آيا اين است رسم خردمندی و آيين غرورداری، که ملتی در چاه توالت سقوط کرده، بجای تلاش برای بيرون آمدن از آن، با سر و رويی آلوده به کثافت، شاد و خندان به مسخره بازی و لودگی روزگار بگذراند. يا به تشريح چگونگی غارت هستی و اعدام فرزندان و تجاوز به نواميس خويش بسنده کرده و خوش باشد
براستی آيا اين همان ملت است که خود را زيبا ترين و هشيار ترين و مترقی ترين و پر غرور ترين... ملت دنيا بحساب می آورد و کشورش روشنفکر باران و شاعر افشان است! ای وای من
به يزدان که گر ما خرد داشتيم ................................... کجــــا اين ســـرانجام بد داشتيم
با اين بی فرهنگی و بی شرافتی که اين نظام در اين نزديک به سی سال بر ميهن ما حاکم کرده، بی گمان هرکدامی از ما ايرانيان سخنان و کردار های شرم آور و مسخره زياد شنيده و ديده ايم
در اين سه دهه ی سياه، روز و هفته ای نبوده که در آن، ما ايرانيان يک حرمت شکنی تازه و بی شرافتی کاملآ بيسابقه در ايران را شاهد نبوده باشيم
سياست، فرهنگ، اخلاق، شرافت، دين، خداپرستی، روابط اجتماعی، علم و دانش، احترام، حرمت خانواده و خلاصه همه ی ارزش های انسانی در ايران کنونی به ننگ آلوده گشته. ليکن آنچه خواهم آورد ديگر از اين چيز ها بيرون است. اين ديگر اوج فضاحت و بی شرافتی و مسخرگی است. چيزی که بی گزافه، امری کاملآ بی سابقه در تمامی تاريخ ايران و جهان است. حتا بيسابقه در تاريخ ننگين خود همين نظام بی اخلاق
می دانيم که روح الله خمينی برای اولين بار در تاريخ بشری جاسوسی را به امری دينی و وظيفه ای شرعی مبدل ساخت. وی حتا کودکان را هم از نظر شرعی موظف ساخت که بر عليه پدر و مادر خود جاسوسی کنند. و بودند چه بسيار ايرانيان شعور باخته ای که در ماههای نخستين آن فتنه، بر اساس همان گفته ی آن مرد پليد حتا جگر گوشگان خود را هم خود به دژخيمان و قصابان ولايت تحويل دادند
با همه ی اين بی شرافتی ها اما، تاکنون ديده نشده بود که ديگر يک ارگان و يا نهاد دولتی حتا در چگونگی سکس داشتن فردی با همسرش در اتاق خواب خانه ی خود هم رسمآ دخالت کند. همين سکس داشتن با همسر را هم بگونه ی غير مستقيم به ماده و تبصره ای قانونی بدل سازد و بر اساس تخلف از آن فردی را از حقوق اجتماعی خود محروم سازد
تازه ترين نوآوری حکومت شريعتمداران اين است که شورای نگهبان آن بتازگی فردی را فقط به جرم «جماع در شب تاسوعا» رد صلاحيّت کرده است. در برگه عدم صلاحيّت وی هم روشن و بی خجالت قيد کرده : از آنجا که جنابعالی در شب تاسوعای حسينی با عيال مکرمه خود در اتاق خواب خلوت کرده و با آن مکرمه جماع فرموده ايد، لذا التزام به اسلام نداريد و برای کانديد شدن فاقد صلاحيّت هستيد
من اين موضوع کميک اما شرم آور را امروز (يکشنبه، نهم مارچ دو هزار و هشت) از راديو اسرائيل شنيدم. ابتدا خيال کردم که آقای مناشه امير شوخی می کند. ليکن وقتی وی بطور جدی به خواندن اين خبر ادامه داد، ديگر باورم شد. اما همچنان در فکر بودم که آخر مگر می شود که حتی برای چگونه و چه زمان بودن سکس در اتاق خواب شهروندان هم ماده و تبصره ی قانونی تدوين کرد!؟
به هر روی وقتی در اينترنت می گشتم، ديدم اين موضوع حتی خيلی گسترده تر از اينها انتشار يافته. شرم آور تر اينکه فرد ردصلاحيّت شده که صد البته بسان تمام چاقوکشان پيشين حال يک دکتر هم هست، با شيون و زاری می گويد که به پير و پيامبر که شب تاسوعا را با همسر خود بسر نبرده ام و به شورای نگهبان التماس می کند که صلاحيّت وی را تأييد کند. او ادعا دارد که چون خانه اش بيرون از خرمشهر واقع شده، اصلآ قادر نبوده آن شب را به خانه رود و بدين دليل شب تاسوعا را در شهر سپری کرده
ليکن شورای نگهبان با رد دلايل آن نامرد، همچنان اصرار دارد که وی در شب تاسوعا با عيال مکرمه به سانفرانسيسکو سفر کرده است. سخنگوی آن شورا می فرمايد، ما شاهدانی داريم که حاظر هستند شهادت دهند که حتا صدای آخيش، اوخيش شما و والده ی محترمه ی اطفال شما را هم از اتاق خواب شنيده اند
و خلاصه حال فرد داوطلب به اصطلاح نمايندگی در پی جمع آوری شهادتنامه از همسر خود و ديگر کسان است تا ثابت کند که صدای آخ و واخ شب تاسوعا مربوط به وی نبوده و بتواند کانديد نمايندگی مجلس شورای اسلامی روضه خوان ها شود
من اخلاقآ هيچ مراد بی ادبی ندارم. اما با اين بی معنويتی و غرورباختگی که اين نظام بر ايران حاکم کرده، می توانم تصور کنم که چنين عنصر مفلوک و غرور و شرف باخته ای حتی حاظر باشد که از مرد همسايه يک شهادتنامه بياورد تا بتواند وارد چنين مجلس سراسر ننگی بشود. يعنی مرد همسايه شهادت دهد که صدا در اتاق خواب منزل از ايشان بوده که نمی خواسته خانم اين داوطلب نمايندگی در خانه ی بيرون از شهر تنها بماند و بترسد
و حال شما تصور کنيد که اين مرد همه چيز باخته می خواهد با ورود به مجلس روضه خوان ها از حقوق اين مردم به دفاع بپردازد. ممکن است کسانی به آنچه نوشتم بخندند، ليکن اين گريه دارد نه خنده. زيرا، اين است حقيقت امروز ميهن ما نه اين گنده گويی های سی ساله تهی و بی مصرف. مملکت در دست اينان است. اينچنين عناصر همه چيز باخته هستند که بنام مقامات کشور من و شما ايران را در مجامع رسمی بين المللی نمايندگی می کنند نه من و شمای پرادعا
اين آدم با اين شرف باختگی و سرسپردگی که نشان می دهد دارد، بدون شک دير يا زود به يکی از پايوران درجه يک اين رژيم مبدل خواهد شد، و ای بسا چند صباحی بعد هم به وزير و يا حتا رئيس جمهور ايران. من از روی راستی می نويسم که در برخورد با چنين مسائلی نه تنها نمی توانم بخندم، به راستی سوگند که آرزوی مرگ هم می کنم. چون حتا از انسان بودن خود نيز خجالت می کشم چه رسد به ايرانی بودن
اما از همه ی اينها شرم آور تر و در عين حال نفرت انگيز تر اين است که عده ای هنوز هم در اين خيال باطل مانده اند که گويا ما مترقی ترين مردم آسيا باشيم و دارای هزاران هزار روشنفکر و متفکر و اديب و انديشه پرداز و شاعر و عنصر سياسی مدرن و پيشرو
مردم عوام ما آذری ها ضرب المثلی دارند که می گويد: «تو که ادعای بسيار چريدن داری، پس چرا دمبه نداری آخر!» مگر جز اين است که استقرار و وماندگاری اين رژيم عنتر ها به دليل همان دمبه نداشتن انديشمندان بزرگ ما است، شايد هم...!؟ حقيقت تلخ اين است که اين دکتر هايی هم که ما در اين سوی داريم از نظر عقل و شعور در حد همان دکتر شمقدری و دکتر انبارلويی و دکتر الله کرم ...های رژيم هستند
تا که در هر گوش نآید این سخن .......................... یک همی گویم ز صد سِرِ لدن
راز ماندگاری نوروز نيابوم اهورايی ما تا کنون بلا های زيادی را از سر گذرانده، فتنه هايی سهمگين و بنيان کن که بی شک حتا يکی از آنها هم می توانست دودمان هر ملتی را تار و مار کرده و کيستی (هويّت) او را از ميان برد
ملت ما اما نه تنها تار و مار نشد، بلکه با از سر گذراندن يکی پس از ديگری آن زلزله های تاريخی، حتا دشمنان و يورش آوران به خود را هم يکی پس از ديگری در کوره ی فرهنگ خود ذوب کرد. بگونه ای که آنان تار و مار گشته، آنان کيستی باخته، و آنان اندک زمانی پس از دستيابی به ايران خود را ايرانی و ايرانی تبار خواندند
به ديگر سخن، هر دشمنی که بر ملک خورشيد و شير تاخت، هر انيرانی که بر سرزمين جم گام نهاد، چند گاهی پس، آنچنان از کردار و منش اين مردم شکست خورده رنگ و فرهنگ گرفت که با شناسه سازی برای نياکان انيرانی خود، در پی چسباندن نژاد و تبار خويش به ايرانيان راستين و کهن بر آمد. بنا بر اين، هيچ يک از يورشگران بدين ملک در پايان کار خود، چيزی جز شکست و خودباختگی در چنگ نفشردند
راست است که اين تاخت و تاز ها فرهنگ ما را بسيار دگرگون ساختند، ليکن هر دگرگشتی که در باور ها و شيوه زندگی ما بوجود آمده، همگی با انديشه و دست خودمان بوده نه به دست دشمنانمان. يعنی ايرانی خود بوده که از پس هر شکستی، در آغاز از ترس و سپس هم از روی تکرار و خوگرفتن در فرهنگ خود دگرگونی بوجود آورده. بسان قرآن بر دستارخوان نوروز نهادن، سرکه بر جای شراب گذاردن و درهم کردن سرود های حماسی با مداحی برای تازيان در زورخانه ها و دهها و صد ها بدعت از اين دست
پس، گر چه ساکنان ايران کنونی در بسياری زمينه ها ديگر هيچ شباهتی به ايرانيان پيشين ندارند، ليکن ايرانی همچنان ايرانی مانده است. مردمی که نه شباهتی به سلوکيان دارند، نه مسلمانی ايشان به ديگر مسلمانان می ماند، نه شکل تازی ها هستند، نه ترکند و نه مغول، و نه حتا بسان افغان ها. ايرانی ايرانی است. حتا با همه ی اين پلشتی هايی هم که هم اينک دارد. چه که حتا اين ناپاکی ها هم از جنسی دگر است و ويژه ی ايرانی
اينکه ايرانی چگونه همچنان ايرانی مانده و کيستی خود را نگاهداشته را نمی شود به سبب جانبازی و دلاوری سردارانش در ميدان های رزم دانست. چه که ما بسياری از جنگ ها را باخته ايم. تنها راز ماندگاری ما اين فرهنگ شگفت انگيزی است که داريم. فرهنگی جانانه و ژرف، انسانمدار، پر شور و پر رمز و راز، و فرهنگی سحرانگيز و افسونگر که هوش از کله ی هرکسی می ربايد. فرهنگ ما به سياره ای سوزان و تفته می ماند که هر که در آن افتاده در اندک زمانی سوخته و به بخار مبدل گشته، حتی سخت جان ترين و بی فرهنگ ترين و خونريز ترين قبايل اين گيتی. بسان تاتار و مغول و گورکانيان و ديگر قبايل بيابانگرد و خونخوار آسيای ميانه
شايد زيبا ترين و عارفانه ترين تعريفی که تا کنون از فرهنگ ما بدست داده باشند، شباهت دادن اين فرهنگ به تار باشد. تاری آنچنان خوشنوا و جادويی که هر قومی زخمه ای بدان زده، خود مفتون و شيدا و ديوانه نغمات دل انگيزی گرديده که از اين تار سحر انگيز برخاسته است
با وجود اينکه کاخ اين فرهنگ بر پايه ی استعاره ها و اسطوره ها استوار است، که هرکدامی از آنها هم به تنهايی خود جهانی از معنا و دنيايی سرشار از زيبايی و معنويّت است، ليکن چنانچه بخواهيم از ميان تمامی جلوه های اين فرهنگ کهن فقط يکی را برگزيده و آنرا محکم ترين پايه و نماد و نمود ماندگاری اين فرهنگ بشناسانيم، بی هيچ ترديدی بايد يکسره به سراغ نوروز رويم
نوروز زيبا و افسونگر، نمادی که خود نمود همه ی نماد ها است. نماد عالم است و هر چه در او است. نماد هستی و پيدايش همه ی کائنات است. نماد زمين و آفرينش انسان و طبيعت است. نماد عشق است. نماد رويش، سبزی، رشد، باروری، تداوم هستی انسان و کيوان و خورشيد و هوا و آب و باد و خاک است. نماد زندگی است، عشق به انسان، مهر به زيبايی ها و جلوه های پر جاذبه هستی و دلبستگی به تازگی و طراوت و شبنم
کوته اينکه، هر کسی که می خواهد اين فرهنگ را بشناسد، پيش از هرچيزی بايد اين نوروز جمشيدی را بشناسد. برای اينکه اگر او بتواند تنها همين نوروز را خوب بشناسد، گوهر و جوهر و ريشه ی اين فرهنگ را شناخته است. چه که نوروز به مثابه زمين و دشت اين فرهنگ است، با خورشيدی زندگی بخش چون خورشيد دشت ارژن، رود هايی پر آب چون کارون و کرخه و جيحون و ارس، و خاکی بارآور و زايا چون خاک خراسان و لرستان و دشت آزادگان و کردستان و آذر آبادگان و گيلان و مازندران و خوزستان، که تمامی محصولات فرهنگی اين ملت در اين پهن دشت سحر انگيز و پر برکت کاشته شده، سبز و بارور گشته، شکوفه کرده و به بر و ثمر رسيده است. پس، بيجا نخواهد که نوشته شود هر که اين سرزمين و فرهنگش را براستی دوست می دارد، اولين خويشکاری (وظيفه) او شناخت همين نوروز است
برای آشنايی با بن و فلسفه وجودی اين نوروز، واکاوی متون تاريخی و ديگر آثار بجای مانده از ايران عهد باستان، پر پيدا است که کاری شايسته و درخور سپاس است. اين کوشش کمک خواهد کرد که جوينده در کنار شناخت مفهوم اهورايی و ژرف سمبل های اين آيين نياکانی، با تاريخ کهن سرزمين خويش نيز آشنا گردد
آماج اين کوته نوشته اما نه واکاوی تاريخی نوروز، که تنها نشان دادن چگونگی برگزاری اين شادخواری در روزگار جوانی ما است. در روزگاری که ايران براستی ايران بود و يک آيين سياسی (رژيم) ايرانی در آن استوار بود. در روزگاری پرنشاط و سرزنده و زايا که شادی از آسمان ايرانزمين می باريد و ما می توانستيم اين رسم نياکانی را بی هيچ تنگنا و محدوديتی بسيار آزادانه برگزار کنيم
از اينروی نشان دادن چگونه باشی يک نوروز ايرانی در روزگار ما، برای نسلهای پس از ما يک سند مهم تاريخی خواهد بود و خدمتی به تاريخ ايران، ولو هر چه هم که بی مقدار باشد. اين کار را هم هيچ نبايد دستکم گرفت. زيرا با اين حافظه ی کودن تاريخی که ما داريم، اگر مدرک مستندی بجای نماند که ما تا پيش از سقوط ايران و قدرت گيری اين آيين ضحاکی چگونه می زيسته ايم، ای بسا که چند دهه پس از مرگ ما همه چيز بدست فراموشی سپرده شود
اين کار حتا اکنون هم بکار چند نسل خواهد آمد. به کار نسل های نوباوه، نوجوان، جوان و ميانسال امروزی. آنان که يا به هنگام اين فتنه بسيار خرد بوده و چيزی بياد نمی آورد، و همچنين آن چند نسل که اصلآ پس از اين فتنه ديده بر گيتی گشوده اند. همگی هم تنها نوروز های قدغن و توهين آميز جمهوری روضه خوان ها را ديده اند
گرچه در اثر آن فتنه ی اهريمنی امروز اتفاق و انسجام مردم ما تا اندازه زيادی از ميان رفته، همه چيز رنگ و بوی سياسی و ايدئولژی بخود گرفته و همه بجان يکدگر افتاده اند، ليکن هيچ کس نمی تواند که ديگر حقايق به روشنی روز را هم در زير چادر سياه ايدئولژی پنهان کند. هر کسی می تواند آيين پادشاهی پيشين را دوست نداشته باشد، اين حق او است و هيچ ايرادی هم در اين کار نيست. ليکن کتمان ايرانی بودن آن آيين، جز اينکه ناشدنی است، يک بی معرفتی بزرگ و جفای به راستی و حقيقت هم هست
چون آن آيين هر بدی هم که داشته، ليکن در ملی بودنش و اينکه در گوهر يک آيين صد در صد ايرانی بود که ديگر جای اما و ولی وجود ندارد. نسل ما در روزگار آن آيين، يک ايران راستين و سرفراز و پر غرور و با شوکت و اعتبار را با چشمان خود ديده و در آن زيسته است، و نوروزهايی که هزار بار از آنچه در تاريخ خوانده با شکوهتر وزيبا تر
تازه، اين در حالی بوده که امکانات ما در سی سال پيش، از امروز بسيار بسيار کمتر بود. چنين بودند نياکان ما در مقايسه با ما که حتا يک هزارم امکانات نسل ما را هم نداشتند. مانند وسايل مدرن و بی خطر آتش بازی رنگی با صد ها نقش ، لامپهای رنگين الکتريکی، بلندگوهای چند هزار وات و اکو و راديو تلويزيون و سالن های سرپوشيد و هزاران امکانات ديگر. پس، ما نه ديگر می توانيم که آيين های باستانی خود را به درستی همانند نياکان بی امکانات خود برگزار کنيم و نه اصلآ نيازمند بدين کارهستيم
نوروز امروز ما با توجه به امکانات موجود می تواند خيلی هوشربا تر و پر معنويّت تر برگزار شود، چنانکه در پيش از انقلاب چنين برگزار می شد و اميد که با آزادی ايران از دست ضحاکيان، از آنچه هم که ما ديده ايم شکوهمند تر برگزار گردد. از اينرو است که می خواهم در اندازه توان قلم خود و خويشتنداری خوانندگانم، به تشريح نوروز هايی جادويی بپردازم که خود ديده و از آن ها بلا ترين لذت ها را برده ام، نوروزانی که از هريک از آنها دهها خاطره ی خوب و پر جاذبه دارم
پيش از شروع اما لازم است اين را بياورم که آنچه خواهم آورد، صرفآ شرح مشاهدات شخصی است. اينکه آيا چگونگی برگزاری اين نوروز ها با نوروزان عهد باستان يکسانی داشته يا نه، و اگر داشته تا چه اندازه؟ هيچ مراد اين نوشته نيست
بازگو حالی از آن خوش حالها تا زمین و آسمان خندان شود ---------- عقل و روح و دیده صد چندان شود به نيمه ماه اسفند که می رسيديم همه چيز ديگر در اوج عطوفت و زيبايی بود و طراوت از آسمان می باريد. تنها نه زمين و هوا و طبيعت، که زمان و فضا و طريقت آدميان نيز تازه و دوست داشتنی می شد. گويی آن بهار نيکو رخسار و افسونگر نه فقط به جنبندگان عالم هستی، که به سنگ و کلوخ سخت و بی جان ايرانزمين هم دل و جان و روحی تازه می بخشيد و آنها را نيز مهربان می کرد
باورت نمی شود! در بهاران ما راه که می رفتی زير پای خودت بجای زبری و سختی آجر فرش و اسفالت، ظرافت و نرمی حرير و پرنيان را حس می کردی. شايد هم ما آن اندازه خوب و با عطوفت می شديم که حتی سختی ها را هم نرمی حس می کرديم
بهار که فقط بهار طبيعت نبود، آن بهار، بهار معرفت و آدميّت هم بود. انسانهای ايرانی، ملتی که در درازنای تاريخ کهن خود هماره نسل به نسل از همان شيرخوارگی در گوش هوشش خوانده بودند که ای فرزانه فرزند! بهار تنها بهار طبيعت نيست. بهار و نوروز يعنی تو! بهار، يعنی شکوفا شدن همه ی گلهای زيبا و عطرآگين درون تو. تو هستی که بايد دل و جان از چرک و پلشتی بشويی و نو آدمی شوی، که چرکين دلان را جايی در ايران آهورايی نيست
گفته بودند نوروز يعنی از بند اهريمن رستن. پليدی از درون زدودن و پاکيزه روان شدن. سر و جان شستن و پاکيزه تن شدن. جامه ی نو پوشيدن. دل را به فروغ ايزدی روشن کردن و از درون و برون نورانی شدن. مهربان گشتن. با همه آشتی کردن. ديگران را دوست داشتن
بی کسان و مستمندان را ياری دادن. به ديدار بيماران رفتن. به ديوانه خانه رفتن و برای شاد کردن دل ديوانگان چندگاهی پاک ديوانه شدن. خواربار و گوشت قربانی در ميان مستمندان قسمت کردن. برای يتيمان رخت نو و برای بيوه زنان بی در آمد جامه خريدن ... خلاصه چه بنويسم ای فرزند! که آنچه تو در تاريخ عهد باستان خوانده ای را من بار ها و بار ها به چشم خود ديده ام
خانه تکانی آنچه پيش از هر چيزی در راه بودن نوروز را نويد می داد خانه تکانی بود. در ايران هيچ خانواده ای را نمی شد يافت که پيش از رسيدن نوروز دستی بر سر و روی درون و برون خانه خود نکشد. از ميانه ی دی ماه يا آغازين روز های ماه بهمن خانمها شروع به گردگيری کلی خانه خود، خريد و دوخت پرده های تازه و يا شستن پرده های قديمی و کهنه ی خود می کردند. ديدن چوب پرده های خريداری شده در دست خانمها و يا آقايان در خيابانها از زيبا ترين و روشن ترين نشانه های نزديکی نوروز بود
در اين روز ها به خانه هر دوست و فاميل که می رفتی کدبانوی خانه را در حال خانه تکانی و شستن و رفتن و نو کردن می ديدی. يا پشت چرخ خياطی در حال دوختن پرده و يا گاهی پيراهنی نو برای خود و رويه برای لحاف ها و بالش ها. بسياری حتی در آن هوای سرد زمستان فرشهای و گليم های خود را نيز می شستند
گويی حتی هر بانوی مکتب نرفته و کتاب نخوانده ايرانی هم از فرهنگ شفاهی و سينه به سينه آموخته بود که اهريمن در چرک و کهنگی می زيد و پليدی را دوست می دارد. اين بود که خاتون ايرانی، بيرون راندن ديو از خانه و ساختن فضايی پاکيزه از پليدی برای کودکان خود را نخستين و مهم ترين خويشکاری خود برای پيشواز از مير نوروزی می دانست. از اينرو تا آنجا که می شد همه چيز را شسته و نو می کرد، حتی شيشه پنجره ها را
پاره ای تمام خود خانه خود و يا دستکم اتاق پذيرايی خانه خويش را خود نقاشی می کردند. آنانی هم که از توانايی مالی بهتری برخوردار بودند، رنگين و زيبا سازی خانه خود را به نقاش ساختمان و کاغذ ديواری چسبان می سپردند. بدين سبب حتا از چند ماه به نوروز مانده هم کار و بار نقاشهای ساختمان سکه می شد. بگونه ای که شبانه روز کار می کردند. اگر خانواده ای دير می جنبيد، ناممکن بود که ديگر تا پيش از نوروز نقاش ساختمان پيدا کند
کمک به ديگر انسانها بدون شک انسانی ترين و پاک ترين رسمی که در روزگار دبستان و دبيرستان رفتن نسل ما وجود داشت، رسم و يا خويشکاری ديگران برای خريد رخت نو برای کودکان خانواده های بی سرپرست و يا نادار بود. اواخر دی ماه که می شد مدير مدرسه به دست هر کدامی از ما شاگرد مدرسه ها يک نامه می داد
روی پاکت نامه نوشته شده بود : «از طرف انجمن همکاری خانه و مدرسه». ما می بايد آن نامه را به پدر و مادر خود تحويل داده و رسيد آنرا هم به شکل نوشتن جمله ای، نقش مهری، امضايی و يا اثر انگشتی از سوی پدر و يا مادر خودمان به خانم و يا آقای مدير و يا ناظم مدرسه باز می گردانيم
نامه مزبور در واقع دعوتنامه ای بود برای اوليای ما برای شرکت در جلسه ای که هدف و وظيفه ی آن جمع آوری کمک نقدی بود به منظور خريد رخت نوروزی برای دانش آموزان بی پدر و يا نادار، خريد و پخش آذوقه و شيرينی ميان اينچنين خانواده ها و همچنين گرفتن عيدی از پدران و مادران ما برای فراش مدرسه
البته خود دولت شاهنشاهی به هدف خريد لباس برای اينگونه دانش آموزان هر ساله بودجه ويژه ای را در اختيار وزارت فرهنگ می گذارد. اين بودجه ميان نواحی مختلف فرهنگی تقسيم شده و هر ناحيه هم بسته به مقدار نياز مدارس، سهميه ناحيه خود را ميان آنها تقسيم می کردند
اوايل مدارس فقط تعداد لباس مورد نياز خود را به وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) اعلام می کردند و آن وزارتخانه برای کودکان لباس و بسته ای برای نوروز می خريد و به مدرسه تحويل می داد. مدرسه هم آن بسته ها را به کودکان نادار می داد
بعد که متوجه شدند لباسهای داده شده دولتی که همگی هم طوسی رنگ و دوختی يکسان داشت، باعث شناخته شدن کودکان نادار و يتيم شده و موجب شرمندگی و تحقير آنان می شود، شيوه کمک را تغيير دادند. از اينروی بود که ديگر هر ناحيه ی فرهنگی، بسته به نياز هر مدرسه، بودجه ای را در اختيار آن می گذارد تا مسئولان خود لباسهای رنگارنگ و گم برای دانش آموزان نيازمند خود خريداری کنند. تا دانش آموزان نادار شناخته نشده و دچار سرشکستگی نشوند. مدارس هم اينکار را با کمک انجمن خانه و مدرسه انجام می دادند
مدارس اما به جز دريافت اين بودجه از دولت، همچنان برای گردآوری کمک از اوليای دانش آموزان ثروتمند نيز کوشش می کردند. چه که می خواستند هم کيفيّت لباسهای نوروزی را بهتر کنند و هم اينکه به همراه لباس کودکان بی پدر و نادار در شب عيد، به خانواده آنان نيز هر چه بيشتر کمک کنند. البته مسئولان مدارس نهايت سعی خود را می کردند که نام و نشانی خانواده ها و کودکان دريافت کننده کمک گم و پنهان ماند که کسی در اين ميان خجالت زده نشود
بسياری از خانواده ها حتا برنج و روغن و شيرينی و آجيل و ميوه و ديگر کمکهای جنسی هم به انجمن خانه و مدرسه می دادند که مدارس آن کمک ها را شب عيدی ميان خانواده کودکان نادار قسمت کنند. اعضای اين انجمن را هم پدران و مادران نيکوکار و انساندوست شاگردان تشکيل می دادند و يکی دو تنی از مسئولان مدارس. و خلاصه انجمن بود که مسئوليّت جمع آوری کمک، خريد لباس و ديگر کالا و تقسيم آنرا بين شاگردان نادار و خانواده های بی بضاعت ايشان را بر عهده داشت ادامه دارد