همانگونه که لابد پاره ای از شما گراميان نيز متوجه شديد، مدتی است که مرتبآ در کار اين وب سايت مشکل بوجود می آيد. اين مشکل از جايی آب نمی خورد مگر از سوی عوامل امنيّت خانه سلطانعلی خامنه ای، سردسته باج خور های آن محله ی معروف و بدنام تهران و رهبر سازمان فلسطينی حماس. آنچه نوشتم را توهين مپنداريد که حقيقتی است و من آن را توضيح خواهم داد
اين هک کردن های مداوم در حالی است که اصلآ ورود بدين سايت از داخل ايران تقريبآ ناممکن است. چه که همين بچه محترم های آن محله، آنرا را از همان نخستين روزهای راه اندازی، آنچنان چفت و بستی زدند که تقريبآ ورود بدان حتی با قوی ترين فيلتر شکن ها هم ناممکن شد
البته اين سايت قبلآ هم چند بار هک شده بود. يکبار هم که اصلآ نوشته های زيادی که حاصل شش ماه چشم کور کردنهايم بود و من کپی از آنها نداشتم، يکجا برباد رفت
در گذشته اما هرچه بود، مشکل پس از چند روزی، با عوض کردن پاسورد ها برطرف می شد. ليکن کار من اينبار با اين بچه محترم ها حالت "بچرخ، تا بچرخيم" را يافته. يعنی اين نوچه های سيد علی فلسطينی مرتبآ هک می کنند و من مرتبآ پاسورد ها را تغيير می دهم
به هر روی، علی رغم اينکه در اين ميان خود قربانی اصلی هستم، با اين وجود، از بازديدکنندگان گرامی بسيار پوزش می خواهم. البته پوزش از شما گراميان برای قربانی هک شدن که چيزی نيست، من حتی زمانی از کسانی که تمام هستيم را نابود کردند هم پوزش خواستم
چون بنا به خواست شاهزاده رضا پهلوی خوشخيال، برای تحقق شعار هرگز ناشدنی "امروز فقط اتحاد"، با اميد اينکه شايد ميهنم نجات يابد، از نابود کنندگان ميهنم و قاتلان عمر و جوانيّم هم پوزش خواستم
که ای خانمها و آقايان بی شعور! ای کسانی که پريروز عاشق خمينی بوديد، ديروز دلداده ی رفسنجانی و امروز واله و شيدای خاتمی، من عاقل بيگناه که هيچ خطای سياسی هم در زندگی نکرده ام، عاجزانه از شما ابله های تمام عيار پوزش می خواهم. پوزش از اينکه شما با آنهمه نادانی پشت نادانی ايران را ويران و مرا ويلان و سرگردان کرديد!؟
اما خوشبختانه ديگر آن ممه را لولو برد. زيرا امروز حتی حاظر نيستم حتی ريخت کسانی را هم ببينم که اين اندازه شرف و وجدان ندارند که دستکم بابت آنهمه تبهکاری سياسی از اينهمه قربانی خود پوزش بخواهند. که شايد اين تن فروشان و کليه فروشان و مادران داغدار و آوارگان و گرسنگان و معتادان و کودکان بی سرپرست و معلولان جنگ ... آنانرا کمی ببخشند که اينگونه ايران و ايرانی را در آتش افکندند
هر چه بود ديگر تمام شد، دستکم برای من يک نفر. شاهزاده رضا پهلوی اگر می خواهد تا برباد رفتن کامل ايران هم همچنان به ياری اين ضد ايرانی ترين عناصر برای نجات ايران! اميدوار بماند، بماند که آفرين بر ايشان با اين خوشخيالی و مسئوليّت شناسی. منی که اما بی جرم و گناه تمام جوانيم از دست بيشعوری اينان برباد رفته، ديگر بايد از خود اينها هم بيشعور تر باشم حتی بخواهم در کنار اين شرکای ملا ها هم بايستم
اينرا هم اخلاقآ بنويسم که من نه تنها از روز نخست هم هيچ اميدی به تحقق چنين اتحادی نداشتم، حتی اين باور را هم داشتم که اصلآ اين رژيم را همين بزرگواران بر سر قدرت نگاه داشته اند. بار ها هم اين را سربسته نوشتم که اين شرکای ملا ها اصلآ به همين مقدار خيانت و تبهکاری هم راضی نيستند. هدف غايی ايشان نابود ساختن کامل ايران است. با اينهمه، سالها دندان سر جگر گذاره و لب گزيدم که شايد شاهزاده رضا پهلوی بخود آيد. ليکن شايد، طبق معمول مبدل به نبايد شد و حال ديگر همه چيز برای من يکی قوتاردی
و اما توضيح آنچه در شروع آوردم، اگر من در آغاز اين متن، نامی از آن محله ی معروف تهران به ميان آوردم، قصدم فقط فاشگويی بود نه بی ادبی و زشت نويسی، که مرا اصولآ با بی ادبی و اهانت ميانه ی خوشی نيست. لطفآ توجه داشته باشيد که من اگر آنان را اينگونه خطاب کردم بدين دليل است که بقول عوام خود "بچه تهران" هستم و بسياری از ايشان را که تهرانی هستند دورادور می شناسم. تهران دوران کودکی من آن اندازه کوچک بود که تقريبآ همه همديگر را می شناختند. بويژه در جنوب شهر
شمايی هم که اينان را نمی شناسيد اگر سوابق خانوادگی پايوران امروز اين رژيم را بررسی بفرمائيد، خواهيد ديد که من فقط حقيقت را خيلی باز و روشن نوشته ام، نه اينکه بی تربيتی کرده باشم. چه که حقيقتآ دستکم هشتاد ـ نود درصد از اين نوچه های کنونی علی خامنه ای يا خود از الوات و باجخورهای قلعه ی شهرنوی تهران و چاله ميدان و چاله خرکش بودند، و يا مادران و پدران بسيار محترمشان از معروفه ها و باجخوران آن ناحيه معروف تهران. می بينيد ابر روشنفکران شاه کش ما با انقلاب شکوهمندشان کارمان را به کجا ها کشانده اند! ای داد بيدا
جـفاپيشه بـدگـوهـر افـراسياب ---------- ز کينه نه آرام جويد نه خواب
علم امروزين اين امر را ثابت کرده که آن هماغوشی که کودک از آن پديد می آيد، نقشی بسيار بسيار تعيين کننده در کيستی و منش او دارد. يعنی شخصيّت يک کودک ارتباطی بی چون و چرا با کيفيّت بسته شدن نطفه ی او دارد. بدينگونه که در يک هماغوشی منجر به حاملگی، هر اندازه که طرفين مايل به همخوابگی با هم بوده باشند، به همان نسبت هم کودک محصول آن هماغوشی از نظر جسمی و روحی سالم تر و با نشاط تر و هوشمند تر خواهد بود -------------------------------------------------------------------
سر چشمه ی سخن ديروز از راه اينترنت به تماشای برنامه ی تلويزيونی دوست فرزانه ام بانو پری صفاری نشسته بودم. وی در ميان برنامه خود فيلم کوتاهی را به نمايش گذارد که مرا آنچنان دگرگون ساخته که هنوز هم هيچ حال خود نمی دانم
من از زمانی که اين فيلم را ديده ام، که با توجه به روحيه ی نرمی که دارم ايکاش اصلآ نمی ديدم، نه تنها ميل به خوردن هيچ چيز ندارم، بلکه با معده ای تهی از غذا هم مرتبآ حالت تهوع دارم
فيلم صحنه ای را در مکانی بيرون از شهر نشان می دهد که عده ای اسير را با دست ها و چشمانی بسته بر روی زانو نشانده اند. آنطور که از يونيفورم نظامی اين اسرا پيداست، اين بخت برگشتگان بايد از افراد پليس کشور عراق باشند. يعنی از مسلمانان سخت باورمند کشور شديدآ اسلام زده که بدست برادرن دينی اما رقيب خود گرفتار آمده اند
در حالی که يکی از اسير کنندگان با صدای بلند قرآن می خواند، هم مرام ديگرش با هفت تيری که در دست دارد از پشت سر با شادمانی و وجد بر مغز اين دست و پا بستگان شليک می کند. آن جانی پست آنگونه با شادمانی و اظهار رضايت اين جنايات و بی شرفی غير قابل تصور را انجام می دهد که پنداری اصلآ نيکو ترين احسان را در مورد همنوعان خويش بعمل می آورد. زمان اين فيلم گر چه شايد به دو دقيقه نيز نمی رسد، ليکن تماشای همين فيلم بدين کوتاهی هم آنچنان جگر آدمی را خراش می دهد که من که از تصوير کردن آن با واژگان جدآ عاجزم
استعداد بدگهری باری، چنانچه من هم مانند اکثر کسان بخواهم از نرم روزگار پيروی کنم، طبيعی است که بايد اين الله پرستان را مقصر قلمداد کنم و برای دلخنکی هم با چند فحش و ناسزا و نفرين بدانان قضيه را تمام کنم. ليکن با توجه به اينکه نگارنده دستکم از ديد خود، هميشه با علت ها و انگيزه ها برخورد کرده ام، در اين مورد نيز می خواهم بجای ناسزا به اين جانی های پست فطرت، مسئله را در حد حوصله ی يک متن کوتاه، کمی ژرف تر مورد بررسی قرار دهم
ديدن چنين جنايات دلخراشی البته برای هر انسان ديگری هم نفرت برانگيز است. اما جنس اين نفرتی که در من برانگيخته می شود شايد از بسياری جهات با پاره ای تفاوت داشته باشد. چون من بر خلاف بعضی ها بجای اينکه از خود اين جنايتکار ها منزجر تر گردم، آنان را انسانهای تباه شده ای می انگارم که خود نيز بنوعی قربانی هستند. با همين نگرش هم بطور طبيعی نفرت اصلی من متوجه آن زمينه ها و انگيز های اهريمنی می شود که اين اولاد آدم را به اين درجه از پستی و بی شرفی و درنده خويی تنزل می دهند نه خود اين فنا شدگان
از آنهم مهم تر، من با ديدن سرزدن اينچنين جناياتی از اين انسانها، صرفنظر از توجه به پليدی ايدئولژی آنان، به کيفيُت شخصيّت خود اين افراد هم می انديشم. به اينکه اساسآ اينان چرا تا بدين اندازه بی رحم هستند، اصلآ چه عواملی باعث می گردد که اينگونه انديشه ها برای بعضی جاذبه پيدا کند و آن زمينه ها در نهاد خود اين آدمها چيست که باعث می گردد ايشان تا اين اندازه پليد و ويرانگر و درنده خو گردند؟
بنابر اين، نگارنده در اين نوشته در حد توان، در پی نگرشی به علل و عوامل اين چرايی ها خواهم بود. آنهم فقط از يک بعد. چون اين بحث آن اندازه ژرف و گسترده است و ابعاد گوناگون دارد که حتی نگاهی دقيق از يک بعد بدان نيز بی شک در يک نوشته نخواهد گنجيد. به همين علت هم از ابتدا می نويسم که چون قادر نخواهم بود که اين مسئله ی مهم را در يک نوشته ی کوتاه به اتمام رسانم، تمام کردن و نتيجه گيری از آنرا از حال به خود دوستان وا می نهم
باری، شايد کسانی عقبماندگی و جهل را دليل اين وحشيگری ها بياورند. ليکن برای من که هيچ پذيرفتنی نيست که فقط عقبماندگی و جهل بتواند يک انسان را تا بدين اندازه مستعد ويرانگری سازد. از بيش از شش ميليار انسانی که بر روی اين کره خاکی زندگی می کنند، بيگمان دستکم يک چهارم از آنان هم از بی فرهنگی و پسماندگی رنج می برند، ليکن چرا تمامی آن يک و نيم ميليارد هم همگی اينگونه مانند اين سربران خاورميانه ای مسلمان به جانور های خونخوار تبديل نگشته اند؟ از آن مهم تر، چرا اصلآ در خود همين خاورميانه مسلمان هم حتی مردم يک کشور همگی مسلمان هم که تقريبآ شرايط زيستی يکسانی هم داشتند همگی اهرمن نشده اند؟
نگارنده باوجود اينکه نه زيست شناس هستم و نه حتی روانشناس، اما با مطالعات اندکی که در اين دو زمينه دارم، علت اين امر را در استعداد ذاتی اين آدميان برای پذيرش فساد می دانم. يعنی در اين مورد تا اندازه ای با نويسندگان مکتب ناتوراليسم هم عقيده هستم که باور دارند زشت کرداری و پليدی در آدميان يک امر ژنتيک و گوهری است. ضمن اينکه معتقدم اين فساد فطری در منطقه ی ما رابطه ای مستقيم با دين اسلام دارد که بعد بدان خواهم پرداخت
حال برای اينکه اصل موضوع باز تر شود، ابتدا اينرا مياورم که امروزه دانش سکسولژی، زيست شناسی و روانشناسی ثابت کرده که کودکانی که از پدر و مادر هايی به دنيا می آيند که هميگر را خيلی دوست می داشتند، معمولآ کودکانی خيلی باهوش و درس خوانی می شوند. از نظر شخصيّتی هم خيلی آرام و متين. اينگونه کودکان وقتی هم که بزرگ می شوند، معمولآ انسانهايی بسيار با پرنسيپ و موفق و انساندوست از آب در می آيند
به ديگر سخن، يعنی علم امروزين اين امر را ثابت کرده که آن هماغوشی که کودک از آن پديد می آيد، نقشی بسيار بسيار تعيين کننده در کيستی و منش او دارد. به زبانی روشن تر و بی خودسانسوری، يعنی شخصيّت يک کودک ارتباطی بی چون و چرا با کيفيّت بسته شدن نطفه ی او دارد. بدينگونه که در يک هماغوشی منجر به حاملگی، هر اندازه که طرفين مايل به همخوابگی با هم بوده باشند، هر اندازه که در آن زمان هر دو طرف احساس امنيّت کرده باشند و هر اندازه که زن و مرد در آنزمان از هم لذت برده باشند، کودکی که از آن هم آغوشی پديد خواهد آمد، به همان نسبت هم از نظر جسمی و روحی سالم تر و با نشاط تر و هوشمند تر خواهد بود
پس با اين قانونمندی علمی، هر اندازه هم که نطفه ی يک کودک در هنگام عدم رضايت يک طرف (بطور طبيعی عدم رضايت زن در جوامع مسلمان) بسته شده باشد، هر اندازه که کودک در شرايط غير دلخواه و بويژه در حالت انزجار و عدم احساس امنيّت (باز هم بطور طبيعی از طرف زن مسلمان) بوجود آمده باشد، به همان نسبت بی عاطفه تر، ناهشيار تر، کم استعداد تر، ترسو تر، بی رحم تر و در يک کلام پست فطرت تر خواهد بود
حال برای اينکه به نتيجه ای از اين قانونمندی دست پيدا کنيم، نگاهی به چگونگی تشکيل نطفه ی يک کودک در شرق ميانه بيندازيم. بويژه به شرايط حامله شدن يک زن مسلمان در شرق اسلام زده و باز بويژه از پدری شديدآ اسلام زده. که اين خود گويای همه چيز خواهد بود
بدگهران تجاوزهای مذهبی پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است ـ سعدی
حدود سی و چند سال پيش از اين که تين ايجری بيش نبودم، کتابی بسيار پر ارزش خواندم از يک زيست شناس و پژوهشگر آمريکايی. اثری که چون خيلی در من تآثير گذارد، مطالب آن هنوز هم بصورت کلی در ذهنم مانده است، همينطور نام نويسنده که هانا استون بود و پاره ای از آمار های شگفت انگيزی که در آن اثر پژوهشی علمی وجود داشت
پرفسور استون که خود زمان زيادی را در آفريقا و شرق ميانه و شبه قاره ی هند بسر برده و تحقيق کرده بود، بدين نتيجه رسيده بود که در آنزمان، دستکم سی درصد از زنان شرق ميانه اصلآ نمی دانند که همخوابگی برای زن نيز می تواند لذتبخش باشد. بيش از اين تعداد هم، يعنی حدود چهل در صد هم اساسآ نمی دانند که زن نيز در هنگام هماغوشی می تواند به نقطه ی ارضاء رسد
نگارنده نيک آگاهم که بسياری از خوانندگانم خود شرايط شرم آور ازدواج در ميان خانواده های شديدآ مذهبی را ديده و يا دستکم شنيده اند. اما از آنجا که اين مسئله به دليل تکرار مداوم در جامعه ما بصورت امری متداول در آمده، شايد اصلآ به اين انديشه نيافتاده باشند که بعضی از اين ازدواج ها نه ازدواج، که زشت ترين و خشن ترين نوع تجاوز به عنف است. آنهم به نام دين و خداپرستی
برداشتن بکارت دختر امری است هم حساس و هم بسيار درد آور. بگونه ای که اگر اين کار در يک فضای آکنده از اعتماد و مهر برای دختر و با ظرافت کامل و عشق صورت نگيرد، اين کار تمام زندگی يک دختر را خراب خواهد کرد. بگونه ای که سايه ی آن شب سياه بر تمام آتيه دختر گسترده خواهد شد. ديگر هم همخوابگی برايش آن شيرين ترين و زيباترين جاذبه را نخواهد داشت که بايد داشته باشد
بگذريم از اينکه اين پرده در بعضی از دختر ها بگونه ای ضخيم است که اصلآ نياز به جراحی همراه با بی حسی موضعی و يا حتی بيهوشی کامل دارد و چند روزی هم پرستاری. حال وقتی حتی در ميهن ما غير مسلمانان مسلمان نما هم، همچنان سرعت برداشتن بکارت عروس خانم برای شاه داماد يک نشان بزرگ شجاعت و شايستگی و مردانگی به حساب آيد، ديگر فرهنگ مردمان مسلمان حقيقی عرب چگونه است
نگارنده حتی در ميهن خودمان هم چند بار شاهد بوده ام که شاه داماد آنچنان بی معرفت و نامرد بوده که عروس خانم را همان شب حجله بيمارستانی کرده و کار او را به بخيه شدن کشيده است. بدين جهالت و بی شرمی و ديوسيرتی خود هم سخت باليده که گويا آن نامرد بی مرام خيلی مرد بوده است
در کنار اين تجاوز ها بگذاريد دختران نابالغی که با نام الله و صيغه و عقد الهی با کتک والدين خود به حجله ی تجاوز مردان ريشوی متجاوز سی ـ چهل سال بزرگتر از خود فرستاده می شوند. همينطور سرنوشت دخترانی که بايد به کسی سکس دهند که از وی نفرت دارند يا زنانی که دلشان در جای ديگری گير است و تنشان در زير تن يک تن لش بوگندو
آيا بايد انتظار داشت که ميوه های اين بيشرمانه ترين و کثيف ترين نوع تجاوز های به عنف، موجوداتی بهتر از سربران عراق و سعودی و سوری و افغانی و فلسطينی و ايرانی ... باشند. آيا از اين نوع تجاوز های سبعانه بتهون ها و شوپن ها و تجويدی ها و ياحقی ها و گوته ها و گاندی ها و فردوسی ها و حافظ ها و رابيندرنات تاگور ها متولد شوند طبيعی خواهد بود يا موجودات پست و بی آزرم و دزد و جنايتکاری چون خمينی ها و خامنه ای ها و جنتی ها و مشکينی ها و رفسنجانی ها و سعيد امامی ها و سعيد مرتضوی ها و پورمحمدی ها و فلاحيان ها ... !؟
حذر کن از آنکس که بدگوهر است ----------- شترکـــره سال دگـــر اشتر است
انتخابات مجلس هشتم یکی از بزنگاه های مهم تاریخی و شاید آخرین فرصتی است که تمامی افراد و گروه ها و احزاب و سازمان هایی که تاکنون به نوعی و به نحوی با رژیم اسلامی بده بستان داشته و لاس می زده اند، با تحریم آشکار، قاطعانه و بدون اما و اگر، به دامن ملت باز گردند... آنانی که تا به حال به بهانه انتخاب بین بد و بدتر و به دنبال سراب شرّ کمتر، بدی و شرّی دائمی را بر ملت آوار کرده اند، از خواب گران برخیزند و یکبار برای همیشه بنا به مثل" یا رومی رومی یا زنگی زنگ"، تکلیف خود را با ملت و آینده ایران روشن کنند
اگر بادی در سر و ریگی به کفش نداشته باشند و یا قادر باشند که از منافع حقیری که نظام اسلامی مثل تکه استخوانی به سویشان پرتاب می کند دل بکنند، ملتی که با هوشیاری ناظر کمترین تحرک و فعالیت آنان بوده و هست، ای بسا چشم خود را بر بسیاری از فرصت طلبی ها و ندانم کاری های ایشان ببندد و با آغوش باز پذیرای ایشان گردد تمامی متن را اينجا بخوانيد
خوب همين نامه ی کوتاه مندرج در زير را بخوانيد. شرف و شعور و ادب و ميهن پرستی اين جگر گوشه ی ايران و نور چشم کم سوی مرا ببينيد. ببينيد آيا اين تن پاره که بی جرم و خطا همه ی گلهای اميدش پرپر شده، هيچ از نسل لعنتی و نفرين شده ی من گله مند است. ببينيد آيا ذره ای در اين قلم پاک و اهورايی از پلشتی های نسل من نشانی هست
براستی کسانی که اين جگر گوشه های نازنين ما را بدين سيه روزی و تباهی گرفتار کردند، هيچ از خود خجالت نمی کشند!؟ اينان آخر چگونه موجودات بی رگ و اخلاقی هستند که از ديدن اينهمه زن و دختر روسپی، اينهمه جوان برومند کليه فروش، اينهمه معتاد به شيشه و چرس و بنگ و حشيش و افيون، اينهمه بی آبرويی در دنيا، اينهمه تعدی و تجاوز و ظلم و جنايت و فساد ... از خجالت آب نشده و به زمين فرو نمی روند!؟
من با وجود اينکه خود نه تنها هيچ نقشی در آن بلوای شوم و ايرانکش سال پنجاه و هفت نداشتم، بلکه خود قربانی آن حماقت محض نيز بودم و همچنان هم هستم، زيرا فقط به دليل اينکه می گفتم نبايد گوسفند وار به دنبال خمينی افتاد منفور همگان بودم و حال هم بی جرم و خطا آواره، اما به شرافت سوگند که فقط به صرف همنسل بودن با عده ای بی وجدان و شرف هم که زندگی اين بچه ها را اينطور تباه کردند، حتی از خودم هم حالم بهم می خورد
چه رسد به اينکه پس از شرکت در آن جنايت بيسابقه در سراسر تاريخ ايران، پس از حتی هشت سال ديگر هم ملابازی و خاتمی چی شدن هم همچنان خود را انديشمند و صاحب فتوای سياسی بخوانم. در حاليکه همچنان هم به استحاله ی اين رژيم اميد بسته باشم و بخواهم از مدفوع سگ زمردی ناياب و گرانبها بسازم
يا همچنان خط نفاق حزب کثيف و ضد ايرانی توده را دنبال کنم و تا دانشجويان حرکتی می کنند، فورآ در ميان ايشان چند دستگی اندازم و دانشجويان چپ بسازم که رژيم خيالش از بابت تشکيل نيافتن اپوزيسيونی فراگير تحت نام ملت ايران آسوده باشد
به وجدان و انسانيّت که اگر من به جای بعضی از هم نسل های سپيد موی مثلآ سياسی و روشنفکر خود بودم، با آن کارنامه ننگين و سر تا پا به ضرر ايران و ايرانی و اينهمه صدمه زدن به مردم، ديگر حتی شرمم می آمد که در رسانه ها که سهل است، حتی در يک جمع کوچک ايرانی هم ظاهر شوم. اما مگر اينان اصلآ شرم و حيا سرشان می شود!؟ -------------------------------------------------
جناب آقای امیر سپهر، درود فراوان بر شما این حقیر را با الطاف و بزرگواری های خود بسیار شرمنده ساختید. نوازش های پدرانه شما امید به زندگی را در من شعله ور می سازد. اینروزها بسیار منزوی شده ام. از هموطنانم نا امید و دلگیرم. بعد از این همه سال و تجربه های پرهزینه اما هنوز دستشان چون گدایان برای اندکی محبت به سوی اهریمنان اسلامی دراز است. آزادی را نه در حمیت خود که از دشمن آزادی تقاضا می کنند. انتظار می کشند که از صندوق های بی اختیاری و بی حقوقی انتخابات در نظام نکبت الهی پاسخ خواسته های سرکوب شده خود توسط همین نظام را دریافت کنند. زهی خیال باطل. جناب سپهر وجود پرصلابت و دلگرم کننده بزرگانی چون شما در این روزگار بی پدری و یتیمی ملت ایران، چشم انداز روشنی را نوید می دهد فرزند کوچک شما سیامک
اين تو بودی که گفتی : روح منی خمينی، بت شکنی خمينی؟ آيـا تو بودی که گفتی : ديـو چـو بيرون رود، فـرشته در آيـد؟
بخشی کفاره ی آن پدرکشی و بی معنويتی محض را با به دريوزگی افتادن پرداختند، بخشی با آوارگی از شهر و ديار، بخشی با ديدن پرپر زدن جگر گوشگان خويش و داغ جگر سوز فرزند مردگی، بخشی هم حتی با جان شيرين خود. آن بخش هم که تاکنون نپرداخته، بی شک دير يا زود خواهد پرداخت
اين ماه برای هر ايرانی اگر براستی ايرانی باشد و حتی اگر يکبار هم از سر کوچه ی وجدان گذر کرده باشد، يکی از شوم ترين و اندوهبار ترين ماهها درتاريخ ميهن او است. اين ماه ماهی است که شاهنشاه ايران با دلی شکسته و چشمانی اشکبار و تنی رنجور از يک بيماری کشنده ايران را ترک کرد. او که اما فقط يک فرد نبود. محمد رضا پهلوی آن شاهنشاه بزرگ، ستون اصلی نهادی بود که دستکم بيش از بيست و پنج سده نگاهبان اقتدار و شوکت و آبروی ايران و ايرانی بود
چه کسانی خوششان بيايد و چه نه، اين حقيقت تاريخ ما است که ايران بدون پادشاه به کودکی بی مادر ماند که نه تنها توان رشد ندارد، که حتی قادر به حفظ هستی خويش از گزند طوفان حوادث بی شمار روزگار هم نيست. هر کشور و ملتی ويژگيهای تاريخی فرهنگی خود را دارد. از آنها هم مهم تر، يک سير مبارزاتی هدفمند دراز مدت ريشه دار، که دموکراسی آنان از همان ريشه روئيده و بارور گشته
همان دموکراسی تکميل شده ای که ما در سال پنجاه و هفت با بروی کار آمدن کابينه ی زنده ياد دکتر بختيار بدان دست يافتيم، اما چون مثلآ بزرگانمان هيچ شناختی از چگونگی روند تاريخ مبارزاتی و مکانيزم رشد دموکراسی نداشتند، آن دموکراسی نورس را در جلوی پا های خمينی سر بريدند و به مرگ بر شاه گفتن ادامه دادند
نگارنده بار ديگر بر روی سير تاريخی و هدف مبارزات تأکيد می کنم که ريشه ی دموکراسی هر ملتی در آن است. اگر ملتی آن ريشه را در نظر نگيرد، اگر بجای آبياری و مرافبت و بارور ساختن آن ريشه ی موجود، آنرا رها ساخته و بذر ديگری در زمينی ديگر بپاشد، بايد بداند که بذر نو، برای رسيدن به مرحله ی رشد اولی نيازمند دستکم دو برابر زمان است تا بارور شود
دموکراسی درختی آماده نيست که آنرا از جايی آورد و در زمين ديگری کاشت و همان سال ميوه ی آنرا چيد. تخم دموکراسی البته وارد کردنی کردنی است، اما اين دانه پس از کاشته شدن، ابتدا بايد خود را با شرايط پيرامونی هماهنگ سازد تا بتواند رشد کرده و بارور گردد. ضمن اينکه اين دانه برای ميوه دادن به آبياری و مراقبت کامل و صبر طولانی باغبانان خود نيز نيازمند است
دموکراسی هيچ ملتی هم نمی تواند دقيقآ مانند ملتی ديگر باشد. حتی اگر دو سيستم يک نام داشته و کاملآ از يک جنس باشند. مانند آلمان و آمريکا و يا تايلند و انگلستان ... برای مثال در حاليکه در قانون اساسی جمهوری فدرال آلمان، تنها قدرت رئيس جمهور مدال آويختن به گردن گلکار ها و آشپز های نمونه است، بر اساس قانون اساسی جمهوری فدرال آمريکا، رئيس جمهور اختيارات ويژه ای دارد که به ديکتاتور ها پهلو می سايد
همه ی اين تفاوت در ساختار ها به همان ريشه و روند رشد و ويژگيهای مکانی مربوط می شود. حتی علی رغم اينکه پوسته حکومت ها ظاهرآ چندان نقشی در جريان گردش خون در اندامهای دموکراسی ندارند هم در اين ميان نقش بزرگی دارند. چون همين پوست ها هم برای نگهداری سلامتی هر دموکراسی، در درازای زمان با آنها تناسب يافته و هماهنگ شده اند. بگونه ای که حتی از نظر ظاهری هم اصلآ مناسب تن آن دگر دموکراسی نيستند، ولو حتی کاملآ هم تشريفاتی باشند
مثلآ همانطور که امروز داشتن پادشاه در آمريکا يک پديده ی مضحک و بی معنا به نظر می آيد، زيرا دموکراسی آن کشور برايند يک سلسله مبارزاتی از جنس دگر است، داشتن يک رئيس جمهور در انگلستان هم چيزی تصنعی و ناچسب خواهد بود. چون دموکراسی کنونی انگليس ميوه ی هشتصد سال مبارزه ی مشروطه است. وحال آنکه پايه های نهاد های دموکراتيک در انگلستان و همينطور در سوئد و دانمارک و هلند و بلژيک... آن اندازه مستحکم است که حذف کامل نهاد پادشاهی در اين کشور ها هم آب را از آب تکان نخواهد داد
ليکن روشنفکران غربی که براستی هم روشنفکر هستند نه ملاباز، با توجه به همين ريشه ها و ويژگيها است که حتی در رفراندوم هم به نظام جمهوری نه می گويند. اين فقط روشنفکر ما است که فقط به پوسته چسبيده و بی توجه به اين اصول پايه ای سکسکه ی جمهوری، جمهوری گرفته. فقط هم با همين شعار کودکانه خود را از همه ی روشنفکران جهان مترقی تر و آگاه تر می پندارد
طفلک تصور می کند که کسی بدين کشف بزرگ دست نيافته که مثلآ جمهوری بهتر از پادشاهی است. که البته حتی خود اين کشف و تصور هم در عمل هر دو هجو و باطل است. چه که امروز ديکتاتوری ترين نظامها اتفاقآ پيشوند جمهوری دارند نه پادشاهی. بيشترشان هم به جز ديکتاتوری و جانی بودن، موروثی و طايفه ای هم هستند
افکار بيشتر اين رفقای محترم ما، بويژه در زمينه ی سياست متاسفانه آن اندازه کودکانه و سطحی است که حتی اين پرسش ساده هم به مغزشان خطور نمی کند که چگونه است که روشنفکران غربی که در واقع وارثان حقيقی عصر روشنگری و رنسانس هستند، تا بحال عقلشان نرسيده که جمهوری مترفی تر از نظام پادشاهی است!؟
چه که اينان آنچنان خود را آگاه و مترقی می پندارند که ديگر اصلآ خود را نيازمند به شک در افکار خويش و آموزش نمی بيند. يعنی با رسيدن به کمال البته بزعم خود، ديگر ذهن پرسشگر ندارند و تشنه ی يادگيری نيستند. اگر هم چيز جديدی را بررسی کنند و يا کتابی تازه را بخوانند، بی اينکه خود بدانند، از ابتدا هدفشان رد آن است. در هر نشست و کنفرانس و جلسه ی سخنرانی هم که شرکت کنند نيّت همين رد کردن است، نه افزودن بر آگاهی های خويش
به هر جا که می روند، فقط قصدشان آموزش دادن به ديگران و نجات آنان از جهل و گمراهی است. که اين مرحله، صعود به رفيع ترين قله ی جهل و بريدن کامل از حقيقت خويش است. حالتی که ديگر پس از آن تمامی در های معرفت بر روی ذهن مسدود می شود و آدمی در زندان پندار های باطل خويش می زيد نه در دنيای حقيقی
به همين علت هم هست که من شک ندارم که کمتر کسی از اين طايفه می خواهد برای يک بار هم که شده در پندار های خود شک کند. از خود بپرسد که چگونه است که ما ابر روشنفکران که خيلی از روشنفکران غربی آگاه تر و مترقی تر هستيم، نظام ولايّت فقيه در کشور خود داريم که دست و پا اره می کند و چشم از حدقه بيرون می کشد، ولی آن عقبمانده های سلطنت طلب همگی نظامهايی کاملآ مترقی و دموکراتيک
چگونه شده است که بجای اينکه آن پسمانده ها بسوی ما آيند، ما پيشرفته ها فرار کرده و به دامان آن نادان های پسمانده پناهنده شده ايم که نمی دانند جمهوری بهتر از پادشاهی است. آنهم از ترس کشته شدن به دست رژيمی که خود در کشورمان بر سر کار آورده ايم
بنابر اين کسانی که در آن بلوای شوم و ايرانکش شرکت کردند و مرگ بر شاه گفتند، در واقع دانسته و نادانسته ستون اصلی کاخ سعادت و نيکبختی و امنيت ملی ما را ويران کردند. با اينکار، آن ريشه ی مبارزاتی ما را هم سوزاندند. جمهوری اسلامی در واقع همان بذری دگر در جای دگر است، که بدبختانه حتی آنجا هم کوير بی آب و هرگز باران نديده است که مسلمآ چيزی در آنجا سبز نخواهد شد. همه ی اين اصلاح طلب بازی و دل بستن های بيجا به آن آخوند و بدين رفرمچی و به فلان وعده ... در واقع همگی از ندانستن اين حقيقت است که اين بذر در شوره زار کاشته شده
من وقتی از نقش نهاد پادشاهی در حراست از ايران و ايرانی می نويسم، قصدم اين نيست که بگويم اين جايگاه هميشه به نحو ارزنده به رسالت خود عمل کرده . ما در اين بيست و پنج قرن البته شاهان بی لياقت و زنباره نيز فراوان داشتيم که شأن و نقش آن جايگاه را نشناخته و يا حرمت آنرا پاس نداشتند
اما مگر فقط بعضی از شاهان در اين درازای تاريخ ايران بد و نا اهل بودند و ديگر ايرانيان همگی اهل و با شعور و شرف. شاه که از آسمان به زمين نمی آيد. همانطور که همه ی فرزندان ايران در اين مدت همگی قديس نبودند، طبيعی است که بعضی از شاهان هم که در زمره ی فرزندان همين ملت بودند، بی کفايت و لاابالی از آب در آيند
با تاريخ و فرهنگ و مسائل اجتماعی که نمی توان گزينشی برخورد کرد. اگر امير کبير و ميرزا آقا خان کرمانی فرزندان ايران بودند، حاج ميرزا آغاسی و ميرزا آقا خان نوری هم دو تن از فرزندان همين ملت بودند. همچنانکه اگر زنده ياد دکتر بختيار و فريدون فرخ زاد و تيمسار رحيمی و تيمسار نشاط ... ايرانی بودند، بدبختانه تيمسار فردوست و تيمسار قره باغی و همين سربران کنونی حاکم بر ايران نيز جزو ايرانيان هستند
کسانی که هنوز هم به انحراف خود در سال پنجاه و هفت پی نبرده اند، از ديد من انسانهای جاهلی هستند که هنوز هم نه تاريخ و فرهنگ ايران را می شناسند، نه ويژگی ها و ريشه های مبارزاتی مردم خود را، نه روند رشد دموکراسی را و نه اساسآ روح سياست را. اينان که هنوز هم شاهنشاه فقيد را سرسپرده ی آمريکا و بورژوا کمپرادور می خوانند، اصلآ در نظر نمی گيرند که جنگ سرد چه بود، ايران با کدام ابر قدرت هم مرز بود و با تمامی آن تنگنا ها سياست آن زنده ياد در حفظ استقلال و اعتبار بين المللی ايران تا چه حد درخشان بود
و حال آنکه حتی خود مبنا و معنای استقلال و عدم وابستگی هم اين نيست که انقلابيون کر و کور ديروز بدست می دهند. چه آنروز و چه امروز ميزان رفاه و امنيّت و صلح است که به استقلال معنای حقيقی می بخشد، نه معنای واژه استقلال در کتاب فرهنگ لغات. چه که معنای استقلال پس از جنگ عالمگير دوم بکلی دگرگون گشت
روشنفکران استراليايی و نيوزلاندی و کانادايی اگر هنوز هم رو به قبله ی لندن نماز می گذارند و همچنان تصوير ملکه اليزابت دوم را در پول رايج خود دارند، عقلشان از ملا باز های ما کمتر نيست. آنان از همين بظاهر وابستگی هم نهايت بهر برداری را برای پيشرفت کشور و رفاه مردم خود سود می برند. آنها به منافع ملی خود نظر دارند نه به يک واژه ی خشک و خالی
کانادا در حالی بظاهر همچنان مستعمره ی انگليس است که خود بلحاظ وسعت، دومين کشور بزرگ جهان است و نسبت به جمعيّت خود يک ابر قدرت تکنولژی و اقتصاد بسيار بسيار قوی تر از خود انگليس. همچنان که ژاپن دومين غول صنعت و اقتصاد جهان همچنان آشکارا تحت اشغال آمريکا است
بايد توجه داشت که آمريکا علاوه بر اينکه بيش از شصت سال است که ژاپن را تحت اشغال دارد، همان کشوری هم هست که اين کشور را بمباران اتمی کرده و يکصد و پنجاه هزار نفر از مردم غير نظامی آنرا بطرز فجيعی به هلاکت رسانده. با اينهمه همين ژاپن امروز آمريکا را بزرگترين دوست خود بحساب می آورد. کمتر ژاپنی هم در باره ی آن حادثه ی بسيار زيانبار تاريخی حرف می زند، چون آنرا يک رخداد تلخ تاريخی می داند که گذشته است
روشنفکران هيچ يک از اين کشور های مترقی هم مردم را به بلوا و شورش و بانک آتش زدن و ملا بازی فرا نمی خوانند. چون می دانند که استقلال حقيقی، منافع ملی، امنيّت، هنر سياست ورزی ... و از همه ی اينها مهم تر، مسئوليت چه معنايی دارد و در کدامين سو است
وقتی آدمی پس از سی سال نکبت هم هنوز به موضع گيری ها و رفتار هايی از اين دست از سوی مدعيان روشنفکری خودمان در اين دنيای دگرگون گشته و خردگرا بر می خورد، متوجه می شود که وجود جمهوری اسلامی سربر در ايران ابدآ امری اتفاقی نيست. مادام که اين مدعيان ما چنين افکار کپک زده و سفيهانه ای دارند و تا اين اندازه از مرحله پرت هستند، طبيعی است که وضع همين خواهد بود
از روی راستی می نويسم من که شخصآ احمدی نژاد را از اينان خيلی عاقل تر می دانم. او آن اندازه شعور داشت که در همان دنيای کوچک و آلوده ی خويش منافع شخصی خود را بشناسد و حتی از دکان حلبی سازی هم راهی به پشت تريبون سازمان ملل متحد بيابد، که حتی يکی از اين مدعيان هم يکهزارم اين عقل و شعور را ندارند
در عوض اين منگل ها ضمن اينکه کشوری بدان آبادانی و پاکی و آبرو و اعتبار را نابود کردند، خود را هم از مقام استادی دانشگاه و روزنامه نويسی و پزشکی و مهندسی و هر شغل آبرومندی که در ميهن خويش داشتند، به جيره خوار گداخانه ها در اين غربت مبدل ساختند
من در همين سوئد مهندس کمونيستی را می شناسم که در نظام پيشين در خرم دره بيش از هزار کارمند و کارگر در زير دست خود داشت. با راننده ی شخصی و ويلای شمال و خانواده ای مرفه. برای شرکتی هم که کار می کرد هزار ناز داشت و اسم و رسمی هم درميان فاميل و دوستان خود
اين جناب مهندس در سال پنجاه و هفت يار امام شد، بانک آتش زد، مرگ بر شاه گفت ... بعد انقلاب و سپس هم الفرار. حال آن جناب که می خواست ايران را هم کوبا سازد! که البته حقا که در اينکار توفيق يافت، اما خود از ترس جان از همان کوبای خودساخته گريخت و حال در سودر تاليه، روستايی در پنجاه کيلومتری همين استکهلم شاگرد چوبداری شده و گوسفند چرانی می کند
اصلآ ببينيد اين خود خردمند پنداران در مورد بيست و هشت مرداد لعنتی چه آتش چه نفاق خانمانسوزی را در ميان اين مردم فلکزده و هستی باخته روشن کرده اند. در مورد رخدادی همچنان مجهول که هنوز هم اصلآ معلوم نيست که کودتا بوده، شورش بوده، قيام ملی بوده، توطئه اجانب بوده و يا مخلوطی از تمامی اينها
صرف نظر از اينکه همه چيز ايران را هم در همين آتش نفاق سوزاندند، پس از پنجاه و اندی سال هم نمی گذارند که اين آتش جگر سوز خاموش شود و ايران از اين ننگ و نکبت و جنايت رهايی يابد. زيرا هنوز که هنوز است شب و روز برای بيست و هشت مرداد نوحه خوانی و سينه زنی می کنند و اجازه نمی دهند اتحاد و اتفاقی ميان اين مردم پديد آيد
خود گلو پاره کردند و مرگ بر شاه گفتند، يقه درانيدند، هزار دروغ گفتند، تهمت زند، بی شرافتی کردند، کار دختران ايران را به فاحشگی کشاندند، ملت ايران را از شزف و آبرو ساقط کردند... اما همچنان هيچ خجالت نمی کشند. باز هم می گويند شاه بد بود. آخر شاه بد و خائن بود که بشما بی لياقت ها شرف و آبرو و اعتبار و نيکنامی داد، يا شما بی شعور های ندانمکار که ايران و ايرانی را اينگونه خانه خراب و گدا و در جهان بی آبرو کرديد
اگر يکصد سال پيش از اين در ايران عقبمانده و فقير آنروز، عده ای روشنفکر ايرانی با هشياری و کفايت تمام انقلابی مترقی چون انقلاب مشروطه را راهبری کرده و به پيروزی می رسانند، هفتاد و دو سال پس از آن هم عده ای بنام روشنفکر ايرانی، قرون وسطايی ترين فتنه را در ايران براه انداخته، تمام دستاورد آنان و خون شهدای گرانقدر مشروط را بباد داده و ملت را بدين تباهی و سيه روزی گرفتار می سازند.مگر می توان گفت که مشروطه خواهان ايرانی بودند و مشروعه خواهان سال پنجاه و هفت غير ايرانی
.حاصل اينکه، شاهنشاه بزرگ ايران يک قديس نبود. که اصلآ قديسی در اين جهان وجود نداشته و ندارد که وی نيز يکی از آنان بوده باشد. او يک انسان بود. مانند من و ما و شما ايشان. با جاه طلبی ها، خطا ها و نقاط ضعفی که در هر يک از ما وجود دارد. اما آنقدر هست که با يک داوری شرافتمندانه ادعا کرد که او با تمامی خوبی ها و بدی هايی که داشت، در مجموع هم انسان بسيار بزرگ و قابل احترامی بود، هم يک ميهن پرستی راستين و هم اينکه بزرگترين پادشاه ايران پس از حمله ی تازی ها به ايران
شاهنشاه آريا مهر شخصی بسيار متين و باشخصيّت، انسانی بسيار آگاه و امروزی، همسری خوب، پدری مسئول و پادشاهی بسيار مردم دوست و خدمتگذار بود که نظيرش را فقط در تاريخ عهد باستان ايران می توان يافت. برای همين هم وقتی او رفت، غرور، سرفرازی، شوکت، مدنيّت، سعادت، نيکبختی، شور و نشاط و آبرو هم از ايران رفت
آنانکه که در سال پنجاه و هفت وی را ديو و خمينی را فرشته خواندند، آنانکه خمينی را روح خود خطاب کردند، آنان که او را بت و خمينی را بت شکن پنداشتند، دردا که فرشته را با ديو، بت را با بت شکن و ميراث دار همه ی ارواح خبيثه را با روحی ايرانی و اهورايی اشتباه گرفتند. ملت ايران، آن مردمان که در سال پنجاه و هفت پدر کشی کرده و مام ميهن را به حجله ی خمينی فرستادند، مسئول تمامی اين سيه روزی ها هستند
من هرگز مرادم اين نيست که نبايد کسی با او مخالفت می کرد. چه که خود نيز روزگاری از مخالفان او بودم و مخالفت با هر کسی را بديهی ترين حق هر شهروندی می دانم. ليکن آن بی احترامی های وقيحانه و بی حد و مرز، آنهمه تهمت های دروغ و ناجوانمردانه به وی بستن، آنهمه فحاشی، آنهمه تحقير و توهين چهارپاداری ... آنهم حتی پس از عذر خواهی رسمی کسی که در دام يک بيماری جانکاه گرفتار بود، ديگر نه مخالفت، بلکه قطعه قطعه کردن دل يک آدم و کشتن کرامت انسانی و غرور او بود، که بی هيچ ترديدی کفاره دارد
همانگونه که بخشی کفاره ی آن پدرکشی و بی معنويتی محض را با به دريوزگی افتادن پرداختند، بخشی با آوارگی از شهر و ديار، بخشی با ديدن پرپر زدن جگر گوشگان خويش و داغ جگر سوز فرزند مردگی، بخشی هم حتی با جان شيرين خويش. آن بخش هم که تاکنون کفاره نپرداخته، بی شک دير يا زود خواهد پرداخت، که بقول ويکتور هوگو، اين حکم قانون طبيعت است. همانطور که تمامی انديشمندان بزرگ خودمان نيز بر حقيقت قانونمندی اين جهان ماده مهر تأييد زده اند
این جهان کـوه است و فعل ما ندا ---------- سوی مـــا آيـــد نـــداها را صـــدا گر خطـا گويد ورا خاطـی مـــگو ---------- گر بود پر خون شهيد او را مشو
ايرانيان راستين و با شرف اگر تنها و تنها، و فقط يک دين به کشور و تاريخ درخشان خود بر گردن داشته باشند، همانا برگرداندان پيکر به امانت گذارده شده ی اين پدر دلسوز ايران و اين شاهنشاه بزرگ ايرانزمين به خاک ميهن و دفن او در پای بنای شهياد است. بنايی که من خود شاهد بودم که سنگهای آن با چه مشقتی با شتر ها بدانجا حمل شد و با چه بی پولی و خون جگری برای آبرو و هويّت دوباره بخشيدن به ايران استوار گرديد. ادامه نمی دهم که
گـر ندانی ره هر آنچه خـر بخواست .......... عکس آن کن خود بود آن راه راست
از آن سوی بام سال پنجاه و هفت فقط يکی فکر می کرد و می گفت و می نوشت و چند ميليون چشم بسته عمل می کردند، که آن يکی هم افکاری پليد و پسمانده داشت. امروز چند ميليون فکر می کنند و می گويند و می نويسند، افکارشان هم همه پيشرو و اهورايی است. ليکن حتی يک تن هم نيست که با چشم باز عمل کند
سی سال پيش تقريبآ همه چيزمان پاک بود و زيبا. دنيايمان هم شيرين و بکام. اما همه انقلاب می خواستند. هيچ کس هم نگران نتيجه ی آن انقلاب نبود. امروز تحقيقآ همه چيزمان پلشت و نازيبا است. دنيا هم بکلی بکام همگی تلخ. اما هيچ کس انقلاب نمی خواهد. همه هم از نتيجه ی اين انقلاب می ترسند
يعنی آنزمان که انقلاب لازم نداشتيم انقلاب کرديم، حال که لازم داريم نمی کنيم. يعنی آنزمان که کور بوديم و نمی دانستيم برای چه انقلاب می کنيم، از نتيجه ی آن انقلاب کور نهراسيديم، حال که اما چشم و گوشمان باز شده و می دانيم که چه می خواهيم بايد از نتيجه ی اين انقلاب روشن بترسيم. می بينيد چه مردم عاقلی داريم ما!؟
مردم ما اما اينهمه عقل و درايت را بخودی خود بدست نياورده اند که. ايرانيان اين ضريب هوشی باور نکردنی را مديون ابر روشنفکران خود هستند. آنها بودند که اينهمه خردمندی و موقعيّت شناسی و دور انديشی را به مردم ما آموختند
باری، آنچه به مردم بسيار هوشمند ما مربوط می شود، می توانم همين چند جمله را بنويسم که افراط و تفريط خواهر تنی يکدگرند. همچنانکه عشق و نفرت هر دو از يک پدر و مادر هستند. فقط مبادا از ترس سقوط از بام، آنقدر پسکی برويد که از طرف ديگر بام از پشت سقوط کنيد
مردم را البته نمی توان زياد مقصر دانست. چون اين ملت بدبخت در اصل خانه خراب کسانی هستند که مثلآ بايد از ايشان خرد و آگاهی بياموزند. کسانی که خود را فرهنگوران و روشنفکران ايشان می خوانند، اما خود در عمل ده ها بار هم از اين مردم نابخرد تر و کم آگاه تر هستند. حتی از کم هوش و حواس ترين های اين مردم
همان تاريک انديشان روشنفکر که دهانشان از ديدن سايه يک جمهوری مجهول در پشت نظام شاهنشاهی به آب افتاد. غافل از آنکه پشت آن ديوار فقط سلاطين عمامه داری کمين کرده اند که صدر رحمت به سلطان محمد خربنده و سلطان حسين صفوی. يا در بهترين حالت هم صد رحمت به روسای جمهور مادام العمری چون موگابه و اسد و قذافی و کريم اوف و علی اوف و ديگر سلاطين جمهوری های موروثی
کسانی که پس از سی سال فلاکت و بدبختی هم، ساختار فرهنگی سياسی ما را نشناخته اند. همچنان درک نکرده اند که در ايران، در پشت ديوار شاهنشاهی فقط همين خفاش ها و جک و جانوار ها لانه داردند، نه رئيس جمهور هايی چون آبراهام لينکلن و مارشال دوگل و نيکولاس سرکوزی. پس حق است که به سراغ آن چراغداران کور رفت
من تو خر را آدمی پنداشتم (مولانا) سی سال پيش که نظامی سکولار، مدرن و مترفی داشتيم، در جهان از نيکنامی و اعتبار و آبرو برخوردار بوديم، روشنفکرانمان برای تخريب آن نظام چنان موضع صد درصدی داشتند که حتی مخالفان نود و نه درصدی آن نظام را هم مرتجع و ناآگاه می خواندند. امروز که نظامی فقاهتی، بربر و عصر غارنشينی بر کشورمان حاکم است، آبرو و شرفمان در دنيا برباد رفته، مهر تروريست بر پيشانمان خورده، همان روشنفکران برای تخريب اين يکی نظام چنان موضع سستی دارند که حتی مخالفان سی ـ چهل درصدی اين نظام را هم تندرو و مرتجع و ناآگاه می خوانند
سی سال پيش مقامات کشورمان همگی تحصيلکرده، متخصص، با کفايت، محترم و از خانواده های شريف ايرانی بودند. در تمامی مجامع رسمی بين المللی هم سخت مورد احترام. سياست خارجی رهبر کشورمان محمد رضا شاه فقيد، آنچنان درخشان بود که در سايه آن، هر ايرانی در خارج از ميهن خود يک پرنسس يا پرنس بحساب می آمد. خود وی هم که بطور طبيعی يکی از محترم ترين و مورد احترام ترين شخصيّت های جهان محسوب می شد
روشنفکران ما اما آن نظام را طوری خائن می دانستند، از مقامات آن بگونه ای بيزار بودند و از خود رهبر کشورمان که مورد احترام تمام جهانيان بود، آنچنان نفرت عميقی در دل داشتند، که اگر کسی نام وی را با پسوند جلاد يا خائن ( شاه جلاد ـ شاه خائن) بر زبان نمی آورد، او را بی شعور، ناآگاه، مزدور، لمپن و يا ساواکی می خواندند
حال که بيشترين مقامات کشورمان بی سواد، فاقد کفايت، بی شخصيّت، از پست ترين خانواده ها و حتی بعضآ زاده ی شهرنو تهران هستند، در جهان نيز مسخره ترين مقامات بحساب می آيند، هيچ کسی هم کوچکترين احترامی برايشان قائل نيست، رهبر اول کشورمان هم يک روضه خوان بيست و دو قرانی است که در سايه ی حکومت شومش شرف و آبرو برای ايرانی باقی نمانده، مورد احترام که نيست سهل است، که در جهان منفور ترين رهبر بشمار می رود که پدر تمام تروريست ها و آدمکشان است
ليکن امروز اگر کسی نام حتی يکی از اين اوباش بی سر و پا و بی شخصيّت و شرف را هم بدون پيشوند دکتر، آيت الله، مهندس و يا دستکم آقا بر زبان آورد، همان روشنفکران سخت برآشفته شده و آن شخص را غير دموکرات، بی تربيت، ناآگاه، بی سواد، سلطنت طلب، تندرو و يا لمپن می خوانند
از خود آن آخوند بی پدر و مادر هم که حتمآ بايد با يکی از القاب رهبر جمهوری اسلامی، رهبر نظام، آيت الله و يا دستکم آقا نام برد، ورنه اين روشنفکران سی سال پيش که امروز خيلی روشنفکر تر هم شده اند سخت آزرده می گردند و نادانت می خوانند. حال که نوشته را با شعری از مثنوی آغاز کردم، از قول همان عاليجناب مولانا بنويسم حقا که «چاک حمق و جهل نپذیرد رفو!». برای هپی اند نوشته هم، گمان می کنم که متن، نتيجه را هم در درون خود داشت و ديگر نيازی به نتيجه گيری دوباره نيست. ليکن دو باره آوردن آن بيت آغازين مولانا را اتفاقآ خيلی خيلی هم ضروری می دانم که
گـر ندانی ره، هر آنچه خر بخواست .......... عکس آن کن، خود بود آن راه راست
سوليدارنوش، اوج ايثار يک ملت خوب و هوشمند برای رهايی
مقدمه از آنجا که اين امر بر ما مشتبه شده که گويا همگی روشنفکر باشيم، تقريبآ هم همگی عادت کرده ايم که هر امری را ده بار بپيچانيم تا نشان دهيم که مثلآ از ديگران ژرف انديش تر و روشنفکر تر هستيم. بويژه در کار سياست، و باز بويژه در نشان دادن راه حل های خود در اين عرصه. در حالی که اصلآ خود اين پيچيده گويی روشن ترين نشانه ی کم آگاهی، نداشتن استقلال انديشه، فقدان اتکاء به نفس و عدم خودباوری است
به بيانی روشن تر، کسانی که حتی ساده ترين مسائل را هم چند بار پيچ و تاب می دهند، معمولآ در پی پوشاندن ضعف های خود در پس اين پيچ های زايد هستند. يعنی آگاهی های آنها در هم و برهم است و انسجام و آغاز و پايان منطقی ندارد. اينگونه آدمها چون خود نيز بدرستی نمی داند که چه می خواهد و بدنبال چه هستند، چون به راه حل های خود شخصآ هم اعتمادی ندارد، به تبع آن بطور طبيعی هم قادر نيستند که آن دوغ و دوشاب مخلوط را با بيانی ساده به ديگران منتقل کنند
زيرا فرد متکی به نفسی ی که خود خوب می داند که چه می خواهد، بدين امر هم باور دارد که راه دستيابی به هدف را نيز پيدا کرده، اصلآ نيازی بدين تموج های بيانی و قلمی ندارد. انسان آگاه اصلآ بيشترين سعی خود را به کار می برد که تا آنجا که ممکن است به روشن ترين شکلی اهداف و راه حل های خود را به ديگران عرضه کند. به گونه ای که حتی يک فرد کم سواد و يا حتی بيسواد مطلق هم با انديشه های وی آشنا گرديده و بر حقانيّت اهداف و راه حل های او باور آورد
از اينروی نگارنده که شخصآ بيان هر چه ساده تر و روشن تر انديشه در قلمرو سياست را اصولآ از اولين نشانه های آگاهی و اتکاء به نفس يک فرد در اين عرصه بحساب می آورم. با همين باور هم، هر گاه که خود انديشه ای را درست تشخيص داده ام، تمام تلاش خود را بکار برده ام که آنرا هر چه ساده تر و روشن تر بيان کنم. بدانسان که وقتی چيزی را می نويسم و يا بيان می کنم، برای همگان قابل درک و لمس باشد
پيوسته هم انديشه هايم را با مددگيری از مصاديق موجود در مقابل چشم نوشته و می نويسم. زيرا نوشتن از پديده ها بصورت تئوريک و با مفاهيم، با توجه به اختلاف سطح درک افراد، برای هرکس معنايی در حد خرد او خواهد داشت. ليکن بيان هر چيزی با مصاديق، ضمن اينکه مدلل است، ساده ترين شيوه ای هم هست که می توان به کمک آن معنايی واحد از يک موضوع را به همگان منتقل ساخت
بديل يعنی چه؟ حال که در اينجا می خواهم به ساده ترين و روشن ترين شکلی نشان دهم که اپوزيسيون و بديل يعنی چه؟ در يک جمله می نويسم که از ديد من، اپوزيسيون و بديل حقيقی يعنی سازمان مجاهدين خلق. البته اشتباه نشود که بحث من در اينجا يک بحث کيفی نيست. يعنی سخن بر سر حقانيت داشته و يا نداشته اين سازمان نيست و کاری به چگونگی انديشه ی حاکم بر اين فرقه ندارم که به جهاتی برادر خونی جمهوری اسلامی است
نگارنده اين سازمان را فقط از اين جهت بعنوان يک بديل، و متاسفانه تنها بديل مثال می آورم که همين فرقه اتفاقآ تنها جريانی است که در حال حاضر تمامی آن ويژگيها و عناصری که لازمه ی يک بديل بودن است را در درون خود جمع دارد. با مکانيزمی بسيار درست و منطقی. يعنی اين گروه بجای حوالت دادن مردم به اموری ناپيدا و مجهول، بسادگی می گويد که جمهوری اسلامی نه، ما آری. اينهم رهبرتان، اين هم رئيس جمهور ماه تابان شما، اينهم پارلمان جايگزين و اينهم اعضای دولت شما ... و اين درست يعنی بديل بودن
همانگونه که حتی هخا که همه هم او را به سخره می گيرند، اتفاقا تنها کسی بود که در اين سالها اين ويژگيهای بديل بودن را داشت. حقآ هم نشان داد که به تنها تن خويش دستکم از نظر شناخت چگونه باشی يک بديل، از کل اين به اصطلاح اپوزيسيون آگاه تر است
هخا هم چون مجاهدين صاف و روشن می گفت که ای مردم! ملا ها نه، من آری. ادعا هم داشت که پس از دود شدن و به هوا رفتن ملا ها به ايران خواهد رفت، از هر ايرانی يک هخا خواهد ساخت، برای نيکبختی و روزبهی مردم تلاش کرده و برای پالايش فرهنگ آنان چنين و چنان خواهد کرد. او با همان شناخت از بديل بودن و روش درست هم بود که قادر گشت که يک نيم خيزکی را در داخل بوجود آورد
بنا بر اين، اينکه ای مردم! نافرمانی مدنی کنيد، در مقابل اين رژيم بياستيد، هزينه دهيد، مبادا بترسيد، اين رژيم را بر اندازيد...، بجای بديل بودن، خود و مردم را مسخره کردن است. مردم اصلآ بايد ديوانه باشند که در مقابل اين رژيم بياستند وقتی نمی دانند که جای اين رژيم را چگونه سيستمی و جای اين سربران را چه افرادی خواهند گرفت. آنها چرا بايد به حرف کسانی گوش کنند که خود نيز نمی دانند که فردای سقوط اين رژيم چه بر سر ملک و ملت خواهد آمد؟
گذشته از اينها، ما وقتی بديل مشخص و برنامه روشنی نداريم، اصلآ حق نداريم که مردم را به خيزش فراخوانده و از ايشان انتظار حرکت داشته باشيم. کس و گروهی حق دارند مردم را به خيزش فرا خوانند که ابتدا با شهامت، روشن و بی هيچ لکنتی به مردم بگويند که پس از بزير کشيدن اين نظام، من، ما و يا اين تشکيلات و سازمان جای اين رژيم را خواهيم گرفت. اين دسته از نياز های شما را هم در کوتاه زمان و اين دسته ی ديگر از مطالبات برحق شما را هم در درازمدت برآورده خواهيم ساخت
و اين، يعنی بديهی ترين نشانه های اپوزيسيون را داشتن. يعنی ابتدايی ترين ويژگيها و اسباب يک بديل و جايگزين بودن را آماده داشتن و آنرا به مردم عرضه کردن. ور نه شعار آزادی دادن، انشاء نگاری، سکولار سکولار گفتن، از مردم درخواست بزير کشيدن اين نظام را کردن و باقی ديگر با خدا و شانس و اقبال! اصلآ به معنای بی شعور بودن و بی شعور تر از خويش پنداشتن مردم است
دعوت به قيام، بی نشان دادن يک بديل روشن، به معنای اين است که مردم، شما از جان مايه گذاريد و همه چيز را بهم پاشيد، اما ما که فعلآ چيز بهتر و آماده ای در اختيار نداريم که بشما ارائه کنيم. با چنين روشی سفيهانه صد سال ديگر هم نمی توان از مردم توقع خيزش داشت. همينطور هم که می بينيم تا بحال هيچ کس برای اين حرفهای صد من يک غاز اين اپوزيسيون پر از دکتر و مهندس و کارشناس تره هم خرد نکرد، اما عده ای به دنبال هخا افتادند. چون همان کمدين دستکم اين ابتدايی ترين اصول را می شناخت و در نظر داشت
امری بيسابقه و من دراری، بنام شورای رهبری اصولآ اولين و بنيادی ترين چيزی که هر جنبشی بدون استثناء و بی چون و چرا نيازمند آن است، داشتن يک رهبر است. زيرا بدون داشتن رهبری فرهمند، نه می توان گروهی را گرد هم آورد، نه ساماندهی کرد و نه می شود جنبشی بوجود آورد. اين رهبر هم فقط بايد يک نفر باشد، و فقط يک نفر
زيرا علی رغم تمامی اين بحث های پوچ و بی پايه و اساس و غير منطقی بر سر تشکيل شورای رهبری و کميته راهبردی و هيئت منتخب طرح رفراندوم ... تا کنون هيچ جنبشی در جهان وجود نداشته که چند رهبره بوده باشد. بی شک پس از اين هم وجود نخواهد داشت. اين ايده من دراری شورای رهبری هم بسان واژه ی مرکب ملت های ايران! از ابداعات مسخره ی پاره ای از ايرانيان است که تا کنون در هيچ کجای اين گيتی سابقه نداشته
چنين شورای ادعايی ضمن اينکه اصلآ تشکيل ناشدنی است، حال به فرض حتی اگر هم تشکيل شود بی ترديد شکست آن حتمی خواهد بود. تصميم گيری در مورد روشهای مبارزاتی البته امری سخت و پر مسئوليت است. کاری که اگر مسئولانه و خردمندانه صورت نگيرد ای بسا به بهای جان انسانهای زيادی تمام شود. پس چنين تصميم گيری های حياتی بطور حتم بايد بوسيله يک جمع آگاه و دارای صلاحيّت صورت پذيرد
ليکن آنکه در نهايت اجرای اين تصميمات و راهکار ها را بايد از مردم بخواهد فقط بايد شخص رهبر باشد که ستون اصلی يک جنبش منطقی و درست و حسابی است. کسی که تمام آمال و مواضع باورمندان به جنبش در وی تبلور می يابد و قدرت جمع او را به برنده ترين تيغ در برابر دشمن مبدل می سازد. همه هم در نهايت بايد از همان رهبر جنبش پيروی کنند
بديهی است که اين پيروی از نوع ولايت فقيهی آن نيست. چه که هيچ فردی به تنهايی قادر به رهبری يک جنبش فراگير و حقيقی نيست. کما اينکه هيچ تک انسانی قادر به درست اداره کردن يک کشور نيست. نبايد هم باشد. اساسآ درک اين امر از ابتدا که رهبر نيز انسانی زمينی و خطا پذير چون من و شما است، يک امر حياتی است که از انحرافات بعدی جلوگيری می کند
حتی رهبران مشهوری چون دوگل، گاندی، نلسن ماندلا، واسلاول هاول، لخ والسا... هم با وجود اينکه هر يک ويژگيهايی برتر از ديگران داشتند، اما هيچ يک به تنهايی قادر نبودند که جنبش هايی بدان بزرگی را رهبری کنند. آنان بدون شک از افکار و قابليّت های يک گروه از ياران خود بهره می جستند. در واقع هم مواضع آنان نه فردی بلکه مواضع همان جمع يارانشان بود. اما آنچه در پشت صحنه ی اين جنبش ها وجود داشت، امری مربوط به خود آنان و ياران و مشاوران ايشان بود که نمی بايد آشکار می شد
چون راهبری جنبش استقلال طلبی و يا آزادی خواهی درست شبيه اداره ی يک جنگ خونين است که درز کردن حتی کوچک ترين خبری از درون ستاد فرماندهی آن به بيرون هم باعث تلفات زياد و شکست خواهد شد. همانطور که هر جنگی، ولو به هر گستردگی با وجود يک ستاد فرماندهی بزرگ، اما در ميدان نبرد فقط بايد يک فرمانده داشته باشد، در يک جنبش هم فقط بايد يک رهبر وجود داشته باشد
در جنگ و جنبش، گاهی مواردی غير منتظره پيش می آيد که اصلآ فرصت کسب تکليف از ستاد فرماندهی نيست. موقعيّت هايی استثنايی که اگر در مورد استفاده و يا برونرفت از آنها فورآ و درجا اخذ تصميم نشود، همه چيز از دست می رود. که اين تصميم گيری ها هم بر عهده رهبر است و پر مسئوليت ترين بخش از رسالت او
جدای از جنگ و جنبش، بطور کلی داشتن چند رهبر همسان و با اختيارات يکسان اصولآ در هر موردی و هر جايی فقط به تفزقه دامن زده و موجب و ضعف و شکست حتمی می گردد
عده ای کار رهبری يک جنبش را، آنهم جنبشی در برابر رژيم غير مدنی و خونخواری چون جمهوری اسلامی را متاسفانه با دکان خريد و فروش سيب زمينی اشتباه گرفته اند. که مثلآ عده ای بتوانند آنرا بصورت اشتراکی اداره کنند. آسوده خيال بنشينند و خيلی باز راجع به همه چيز صحبت و مشورت کنند و خبر آن نيز در همه جا گفته شود
بايد توجه کرد که طرف ما، رژيمی تا دندان مسلح و خونريز است که بايد با تصميماتی بسيار سنجيده و کاملآ سری و غافلگير کننده با آن مبارزه کرد، نه يک دکان سيب زمينی فروشی رقيب. و حال آنکه حتی يک دکان سيب زمينی فروشی هم اگر روشهای معاملاتی خود را افشا کند بدون شک از رقيب خود شکسته خورده و دچار ورشکستگی خواهد شد
جمهوری اسلامی ضمن اينکه وحشی ترين رژيم موجود است، در حال حاظر جاسوسی ترين رژيم عالم نيز بشمار می رود. ميزان رسوخ عوامل اين رژيم به درون اپوزيسيون خارج از کشور تا به اين اندازه است که روزی علی يونسی، وزير اطلاعات پيشين بروشنی گفت که ما حال حتی اپوزيسيون خارج از کشور را در درون خودشان مديريّت می کنيم. بنابر اين حتی هر چه کوچک تر بودن جمع نزديکان شخص رهبری هم در نبرد با چنين رژيم صدر صد جاسوسی و جانی خود يک حسن است که به محفوظ ماندن اسرار درون جنبش بيشتر کمک می کند
پيش کشيدن اين مباحث در رسانه های گروهی که مثلآ بايد شورای رهبری تشکيل شود تا معلوم شود که ديروز کدام عضو آن چه گفته است و چند تن با فلان موضع گيری مخالف بوده اند و کدامين کس موافق چه نظری بوده... بيشتر به شوخی می ماند تا سخنانی سياسی. با چنين افکار کودکانه ای مگر می توان به مصاف اين رژيم جاسوس پرور رفت
جدای از اينها، اساسآ حتی در شرايط عادی، يعنی در آنزمان که نبردی بی امان و پر خطر هم که در کار نباشد، رهبری فی النفسه يک کار فردی است نه جمعی. حتی در مردمی ترين و پيشرفته ترين سيستم های سياسی امروز جهان. در دموکراسی های از بالا تا پائين منتخب امروز هم در نهايّت يک فرد در آن بالا است که با در نظر گرفتن مجموعه ی فاکتها و شرايط موجود حرف آخر را می زند و امضاء آخر را می کند
اينکه چه مکانيزم هايی برای کنترل آن يک رهبر در سيستم های دموکراسی وجود دارد، نقش کنگره يا پارلمان در تصميم گيری ها چيست و آن رهبر چه مسئوليت هايی در مقابل ديگر نهاد های منتخب دارد... بيشتر بحث های ساختاری و قانون اساسی است. اما نکته اين جا است که حتی در پيشرفته ترين دموکراسی ها هم اين اصل يگانه بودن رهبری پذيرفته شده
در نهايت هم حتی در تمام عيار ترين سيستم های مردمسالار هم اراده ی جمع فقط در وجود يک رهبر منتخب است که تبلور می يابد. حال چه بصورت رای مستقيم يا رای با واسطه. که اين چون در شرايط جنبش غير ممکن است، مردم با نشان دادن تمايل به کسی او را به رهبری بر می گزينند و جمع ياران رهبر هم در واقع نقش همان نمايندگان کنگره را دارند. اما بصورت غير علنی
حاصل اينکه تا کنون که در تاريخ هيچ جنبشی سياسی يا اجتماعی، نه بی رهبر به سامان رسيده است و نه با شورای رهبری که ما ملت ايران هم به همان راه رويم و دومين باشيم. نه هيچ انقلابی، نه دينی، نه فرقه ای، نه رفرم اجتماعی، نه جنگی، نه کودتايی، نه لشگرکشی به جايی و نه حتی هيچ هجوم باند مافيايی به مکانی
پس پايه ای ترين و حياتی ترين اسباب بديل بودن داشتن يک رهبر است. بی آن، هر سخن و اقدامی نه تنها بی سرانجام، بلکه نيروی مردم را بی جا هدر دادن و آنان را سرخورده تر کردن است. از نظر من مادام که رهبر وجود ندارد، اصلآ کار هايی که ما انجام می دهيم نه سودمند، بلکه حتی به ضرر ملک و ملتمان نيز هست. بی وجود رهبر، حتی خود را مبارز ناميدن هم خطا است
البته مرادم روشنگری نيست. که اين کار، نه يک کار سياسی، بلکه کاری فرهنگی است. نيازی هم به رهبری و تشکيلات ندارد. بعضی البته کار روشنگری را با مبارزه سياسی يکسان می دانند که اين برداشت نيز خطا است. البته می توان هم روشنگر بود و هم مبارز سياسی. ليکن مورد دوم حتمآ نيازمند پيروی از يک رهبر و يا تشکيلات سياسی است. ايميلی پراکنی هم که بعضی آنرا با کار سياسی برابر می دانند، صرفآ يک کار پخش خبر و بی بخار است نه يک کار سياسی شجاعانه و هدفمند
بويژه که بيشترين اين ايميل ها هم نه حاوی خبر های خوش، بلکه جغد نامه هايی هستند که فقط اخبار قتل و چپاول و بيدادگری های رژيم انيرانی روضه خوان ها را بازتاب می دهند. بنا بر اين، وقتی رهبری سياسی در ميان نيست، يعنی اصلآ مبارزه ای جدی و درستی وجود ندارد تا ما خود را مبارز سياسی بناميم
رهبری ـ شاهزاد رضا پهلوی ـ مسعود رجوی آن دسته از هم ميهنان که برای رهبر شدن شاهزاده رضا پهلوی طومار امضاء کرده و گريه و زاری و التماس می کنند، متاسفانه توجه ندارند که ايشان ديگر به خوبی نشان دادند که فاقد پايه ای ترين ويژگيهای يک رهبر هستند. که مهم ترين آنها هم اتکاء به نفس و تهور است. دير يا زود هم چون من به اين نتيجه خواهند رسيد که رهبری از انسانی چون او بر نمی آيد
چون ايشان بعکس تمامی رهبران در طول تاريخ، بجای اينکه ابتدا خود آستين همت بالا زده وارد ميدان شوند، دليرانه خطر کنند و پايمردی نشان دهند، منتظر هستند تا ديگران همه ی کار ها را کاملآ انجام دهند و سپس جلوی پای ايشان فرش قرمز بگسترانند. يا بعکس ديگر رهبران، می خواهند آنقدر منتظر شوند که عين هفتاد و اندی ميليون ايرانی، از خرد و کلان وی را به رهبری بپذيرند. معلوم است که هر دو اين انتظار ها بيجا است. چون ضمن اينکه خارج از قاعده ی رهبری است، کاملآ هم ناشدنی است
اگر قرار باشد مردم همه ی کار ها را خود انجام دهند، ديگر چه نيازی به ايشان دارند. اگر مردمی از هستی ساقط شوند و خون جوانان خود را بدهند صرفآ بخاطر اينکه تاج بر سر کسی بگذارند که خود حاظر به سرمايه گذاری از موقعيّت تاريخی خويش نيست و زهره ی کوچکترين ريسکی را هم ندارد، جدآ بايد در عقل و شعور آن مردم شک کرد. اگر شاهزاده رضا پهلوی يا مشاوران او تصور می کنند که با کنار نشستن و انتظار کشيدن و خطر نکردن هم ممکن است در فردای ايران سهمی داشت، پاک در اشتباه هستند
اگر ديگرانی با رهبری جز شخص ايشان قادر شوند که اين نظام را بزير کشند، مگر ديوانه باشند که به وی هم اجازه دهند که در رفراندوم يک گزينه باشد. ضمن اينکه حتی اين را هم پنج درصد نمی توان تضمين کرد که نيرويی که بتواند اين نظام را به سقوط کشاند اصلآ خود را موظف به برگزاری يک رفراندوم بداند. اين اصل را حتی يک کودک هم می داند که اگر فيل می خواهد، بايد جور هندوستان کشد
بايد توجه داشت که اساسآ هر جنبشی برگرد رهبری است که شکل می گيرد. يعنی رهبر است که مردم را به همکاری با خود می طلبد، نه اينکه مردم برای کسی گريه و زاری کنند که شما را به خداوند تشريف بياوريد و از سر لطف رهبر ما شويد
رهبر يعنی انسان هدفمندی که ابتدا به تنهايی، با اتکاء به نفس و دلاوری وارد ميدان مبارزه می شود، آنگاه ديگرانی که اهداف خود را با وی مشترک می بينند به تدريج گرد او حلقه می زنند. پس از آن است که او رهبر يک جنبش می شود. يعنی فردی می شود که خواست و آمال و اهداف جمعی را در وجود خويش متجلی می سازد و نماينده ياران خود می گردد. هر سخن او هم نه ديگر سخن خود او، که مواضع جمعی می شود که ياران و پيروان او محسوب می شوند
گذشته از مرامشان، از آشو زرتشت و موسی و عيسی و محمد و سيد علی محمد باب و مارتين لوتر بگيريد تا اسپارتاکوس و زاپاتا و کاوه و بابک و مازيار و ابو مسلم و صلاح الدين ايوبی و ستار خان و لنين و آل کاپون و استالين و آتاتورک و هيتلر و ژنرال دوگل و گاندی و عبدالناصر و قوام نکرومه و دکتر سوکارنو و خمينی و ملا عمر و اسامه بن لادن ... همه و همه اول به تنهايی وارد ميدان مبارزه شده، سپس ديگرانی را به سوی خود و يا باور های خويش کشيدند
در تاريخ حتی هيچ پيامبری را هم نمی توان نشانی داد که يکباره و از همان روز نخست حتی ده نفر هم بدو گرويده باشند. اولين شرايط رهبری خود باوری و يا اتکاء به نفس است و باور شخصی به درستی هدفی که دارد. حال اين هدف چه انسانی و درست باشد و چه ضد انسانی و کاملآ باطل. در مراحل بعدی هم تهور و پايمردی. در چنين صورتی است که ديگر برای فردی که ادعای رهبری دارد هيچ مهم نيست که ديگران او را قبول دارند يا نه. من اگر در آغاز سازمان مجاهدين را بعنوان يک بديل مثال زدم از همين روی بود
از اين جهت که اين تشکيلات گر چه از نظر ما يک فرقه است، ليکن در راه همان فرقه گری هم روش درستی دارد. اين سازمان رهبری دارد فرهمند که همه از وی حرف شنوی دارند. او خود را امام، ولی فقيه، وارث حسين، نايب امام عصر، راننده ی امام سجاد و نانوای مسلم ابن عقيل، خمير گير خليفه ی چهارم... و هر چيز مضحک ديگری که از نظر ما می خواند، ليکن مورد قبول هواداران خويش است
مورد قبول همان عده ای که حاضر هستند جان خويش را فدای اهداف او کنند. کما اينکه چند تنی از آنان فقط به دليل بازداشت چند روزه ی همسر وی، خانم مريم رجوی هم دست به خودسوزی زدند. آقای رجوی روان بخشی از جامعه ما را خوب شناخته. با همان روانشناسی دقيق هم آن بخش را خوب جذب سازمان خود کرده است. رجوی هر چه هم که متحجر باشد، هر اندازه هم که گذشته ای سياه و خيانتبار به ايران داشته باشد و هر ايراد شخصی هم که داشته باشد، اما از نظر سياسی صد گام از ديگران جلو تر است
او کسی است که خود را رهبر معظم و ولی فقيه جايگزين خامنه ای می خواند، و افراد خود را هم تحت کنترل کامل و فرماندهی دارد، ولو حتی دو ـ سه هزار مقلد و مريد بيشتر برايش باقی نمانده باشند. انصافآ کار رجوی از اين جنبه هزاران بار درست تر از شاهزاده رضا پهلوی است که با داشتن ميليون ها هوادار، شايستگی آنرا نداشته، و يا نخواسته که دستکم سيصد ـ چهار صد نيروی آماده را سازماندهی کند که در صورت سقوط ناگهانی اين رژيم، دستکم بتوانند از غارت موزه ها، اين عظيم ترين ثروت معنوی و ملی ايرانيان حراست کنند
اگر همين فردا رژيم جمهوری اسلامی ساقط شود و نيرو های اين سازمان بتوانند خود را ظرف چند روز به ايران برسانند، بنده کوچکترين ترديدی ندارم که اگر اتفاق غير مترقبه ای رخ ندهد، رژيم آتی ايران از آن سازمان مجاهدين خواهد شد. نه نصيب آن ميليونها بيچاره ی هوادار نظام پادشاهی صفيل و سرگردان و بی سر و سامان که حتی پادشاهشان هم می گويد من يک شهروند عاديم نه پادشاه!؟
جمهوری خواهان هم سرنوشت با رژيم در صورت سقوط جمهوری اسلامی اين دار و دسته ی رنگ و وارنگ جمهوری خواهان اينسوی آب شانسی برابر با صفر برای رسيدن به حکومت دارند. مشکل اينها اما در جای دگری است. اين جمهوری خواهان لائيک و جمهوری خواهان ملی و جمهوری خواهان موحد و جمهوری خواهان توده ای اکثريتی و اتحاد جمهوری خواهان و جمهوری خواهان سکولار و جمهوری خواهان فدراليسم طلب ووو که اکثرآ هم از شرکای ديروز و مغضوب ملا ها هستند، از اينروی کوچک ترين بختی ندارند چون هم فاقد يک رهبر کاريزماتيک هستند، هم هيچ گونه پايگاه مردمی در داخل ندارند و هم اينکه اصلآ تشکيلاتی حقيقی نيستند
اينها اگر پانصد تن هم که باشند، در يک فراخوان که هر پانصد نفری هم که امضاء کنند، قادر نيستند به تعداد خودشان، يعنی پانصد نفر را هم در کل ايران به خيابان آورند. به همين علت هم هست که خود را به بخشی از رژيم که خود را اصلاح طلب می خوانند سنجاق کرده اند. کاملآ هم پيرو و مطيع آن بخش از رژيم هستند. با اين اميد که اگر آن برادران کندرو روزی توانستند برادران تندرو خود را کنار زدند، اين جمهوری خواهان رنگ و وارنگ را هم به خانه شاگردی به خدمت گيرند
چون اين جمهوری طلبان محترم که بيشترين شان هم حتی تا خاله و عمه زاده های خود را هم به خارج کوچک داده اند، اميد ديگری جز اين ندارند. زيرا در داخل حال روی هم حتی به تعداد خود نيز فاميل نسبی يا سببی هم ندارند که روز موعود آنانرا به صحنه فراخوانند. مردم هم که ايشان را نه قبول دارند و نه اصلآ نود در صد از آنانرا می شناسند
ضمن اينکه اصلآ اين جمهوری طلبان اصولآ قصد بازگشت به ايران را ندارند. در صورت سقوط تماميّت اين نظام هم پرونده ی اين جمهوری خواهان هم خود بخود بسته خواهد شد. از آنجا که خود نيز اين واقعيّت را می دانند، اگر هم حتی در ظاهر بگويند، اما در باطن هرگز خواهان برچيده شدن بساط اين نظام نيستند. و حال آنکه حتی در ظاهر هم هرگز بی لکنت و بدون اما و ولی ...از سرنگونی سخن نمی گويند
بنابر اين در حال حاضر آينده ايران است و سازمان ولايت فقيهی مجاهدين. ممکن است گفته شود اکثريت مردم ما از دار و دسته ی رجوی بيزار هستند. جواب اين است که مگر مردم عاشق دار و دسته ی خامنه ای هستند که ايران را در دست دارد؟ همانطور که بيزاری صرف فراق نمی آورد، عشق تنها هم وصال نمی آورد. برای اين هر دو هزينه و ايتار لازم است
سياست يک عمل حقيقی است که ابزار حقيقی هم لازم دارد، نه يک کار حسی و انتزاعی. در ميدان سياست آن حريف می زند و می برد که نيرويی حقيقی و متشکل برای عمل کردن دارد. با حرف و شعار که نمی شود در اين عرصه کاری صورت داد. وقتی نيرويی بهتر و منسجم تر از مجاهدين در ميدان نيست و کسی کاری نمی کند، چه حاصل از اين نفرت و عشق و اين شعار های بی پشتوانه برای آزادی
گر چه مقايسه اين نظام با رژيم پيشين هم حتی توهين به شرافت انسانی است، اما متاسفانه بايد فاش گفت که بعضی همچنان فقط سقوط اين رژيم را هم مانند آن نظام تنها گام بسوی آزادی می پندارند، بی اينکه به پس از آن مرحله هم کمی بيانديشند. در فقدان يک آلترناتيو حقيقی، بر افتادن جمهوری روضه خوان ها که انتخاب مردم و دموکراسی به دنبال نخواهد آورد. رفتن رژيم ملا ها در حال حاظر در بهترين حالت هم، يعنی اگر به جنگ داخلی منجر نشود فقط ممکن است برادر دوقلوی آن، يعنی مجاهدين را به قدرت رساند. زيرا چه ما خوشمان بيايد و چه نه، چه ما بپذيريم و چه نه، حقيقت عريان اين است که در حال حاظر هيچ نيروی حاظر يراق تر از مجاهدين موجود نيست که جايگزين اين رژيم شود
مگر تشکيل حکومت در خلاء قدرت و پارلمان و دولت کار مشکلی است. آنزمان که رژيم سقوط می کند و نظم امور بهم می پاشد، ديگر ارتش و دولت و قوای انتظامی با فرماندهی واحدی در کار نيست، حتی يک نيروی چند صد نفره با انسجام و فرماندهی واحد هم قادر است که حکومت را به دست گيرد
در فقذان دولت و حالت خلاء قدرت کافی است که يک گروه بتواند فقط مراکز سمبليک قدرت را اشغال کنند، مانند مراکز راديو و تلويزيون و بانکها و پادگانهای خالی از سرباز و کاخها... را، آنگاه است که حکومت را به دست گرفته. پس کار با ابراز انزجار از رژيم و مجاهدين و انشاء نگاری و ايميل پراکنی ... به سامان نخواهد رسيد
سوليدارنوش، اوج ايثار يک ملت خوب و هوشمند برای رهايی اگر خواهان مبارزه سياسی هستيم، نخستين و بديهی ترين ابزار دست ما داشتن يک رهبر است. اين رهبر هم نبايد موجودی از طايفه ی از ما بهتران باشد
بعضی بی اينکه خود بدانند الگو هايشان برای انتخاب رهبری کاملآ مذهبی است. يعنی پنداری نمايندگان مجلس خبرگان ملا ها هستند که با کشف و شهود بشکلی ديگر به دنبال يک فقيه جامع الشرايط می گردند. و حال آنکه خود آن روضه خوان ها هم اتفاقآ مصلحت طلبی کرده و کسی را به رهبری برداشتند که از همه کمتر فقيه بود
مردم بايد رهبری داشته باشند که از جنس خودشان باشند. از ابتدا هم بايد بپذيرند که آن رهبر درست مانند خودشان جاه طلبی هايی دارد. ممکن است مانند خودشان اشتباه کنند، حتمآ مانند خودشان نقاط ضعفی دارد. اهل بزم است. ممکن است زمانی زياده مشروب خوری کند. ممکن است دروغ بگويد ... فقط با چنين واقع بينی از روز نخست است که می توان خطر ديکتاتور شدن رهبر در فردای توفيق احتمالی در به سقوط کشاندن اين رژيم را به حداقل رساند
از آنجا که من در زمان تحولات دهه ی پايان هشتاد و آغازين نود ميلادی در اروپای شرقی يک دوست لهستانی داشتم که اهل گدانسک بود، يعنی همان شهری که آن تحولات ژرف از آنجا آغاز گشت، و آن دوست من هوادار سوليدارنوش (جنبش همبستگی) بود، اين بخت بزرگ را داشتم که نه تنها از نزديک با آن دگرگونی ها آشنا شوم، بلکه چندی بعد خود شخصآ چند بار هم به شهر گدانسک و گدنيا در لهستان بروم و از نزديک آن دوران تاريخی را تجربه کنم. چون آن خانم بعد ها يک عضو فعال سوليدارنوش شده و به لهستان باز گشت
من در آنجا و از آن بزرگترين جنبش همبستگی تاريخ درسهای بسياری آموختم. مثلآ اينرا که لخ والنسا که همه ی جهانيان او را بعنوان رهبر آن جنبش می شناختند و لابد يک شخصيّت سترگ، در عالم حقيقت يک کارگر ساده برق بيشتر نبود. آنچنان شايستگی خارق العاده ای هم نداشت. مردم لهستان هم بخوبی اين حقيقت را از ابتدا بخوبی می دانستند. آن مردم اگر از او تا پای جان حمايّت کردند، بعلت امام و آسمانی بودن والسا نبود، بلکه آن حمايت از درايّت و موقعيّت شناسی ملت لهستان ناشی می گرديد
لخ والسا آنطور که جهانيان می پنداشتند حتی پايه گذار آن جنبش هم نبود. پايه گذار آن جنبش زنی بنام آنا والينتونوويچ بود. کسی که در جنگ دوم والدينش را از دست داده بود، سواد خواندن و نوشتن هم نداشت. در شانزده سالگی به عنوان جوشکار در کارخانه «لنين ورفت» استخدام شد و به تدريج با سختکوشی راننده جرثقيل شد. چندی بعد به دليل مسئوليت شناسی به قهرمان کار در لهستان مشهور شد، از دهه شصت ميلادی به مبارزات سنديکايی روی آورد و با هدف بهبود شرايط و حقوق کارگران فعاليت کرد
در اوت هشتاد به دليل همين فعاليّت ها از کار اخراج شد، همکارانش در حمايت از او اعتصاب کردند. اعتصابی همراه با موفقيّت که دولت و مديريّت کارخانه را به تمکين در برابر آنا والينتونوويچ واداشت. مقامات خواهان مذاکره با وی شدند که رهبری اعتصاب را به عهده داشت. ليکن آنا خود با مسئوليت شناسی، اخلاق، وجدان و افتادگی بی نظيری از لخ والسا خواست که بجای وی با مديريت کارخانه و مأموران دولت مذاکره کند
زيرا اين باور را داشت که در آن سيستم کمونيستی کاملآ مردسالار، يک مرد در مذاکره با مردان ديگر بهتر خواهد توانست از منافع کارگران کارخانه دفاع کند تا يک زن. پس از اينکه مذاکرات به ثمر رسيد و سوليدارنوش (سنديکای کارگری) رسما اجازه فعاليت يافت، آنا والينتونوويچ با والسا اختلاف پيدا کرد و به تدريج بکلی از کار رهبری کناره گيری کرد. سپس هم بصورت يک عضو ساده از جنبش حمايت کرد
حاصل اينکه، آنا والينتونوويچ بود که برای نخستين بار در تاريخ لهستان پس از جنگ دوم جهانی، در ماه اوت سال هشتاد همکاران خود را به مبارزه و اعتصاب واداشت. که همان اعتصاب هم نقطه ی آغازی شد برای گسترش سوليدارنوش (جنبش همبستگی)، رهايی لهستان و در نهايت فروپاشی امپراطوری سوسياليستی اتحاد جماهير شوروی نه لخ والسا که او را آنا در جهان مطرح کرد
اعضای سوليدارنوش، بويژه خود آنا والينتونوويچ مردمی ميهن پرست و آزادی خواه حقيقی بودند نه شيفتگان نام و اشتهار که شهرت طلبی خود را در پشت شعار توخالی آزادی خواهی پنهان کرده باشند. آنان به راستی خواهان آزادی ميهن خود بودند. آن اندازه هم از خودگذشتگی داشتند که وقتی متوجه شدند که جهان متوجه وضعيّت ميهنشان شده، بجای حسادت و به انحراف و تضعيف کشيدن جنبش، همان والسا را به رهبر برداشتند که در جهان تا حدی شناخته شده بود
با تمام توش و توان هم از همان کارگر ساده پشتيبانی کرده، در پشت صحنه به او فکر و ايده داده، سخن گفتن آموخته، شخصيت بخشيده، حتی حرفهای خود را برزبان آن کارگر ساده گذارده و با مسئوليت پذيری، هشياری، موقعيّت شناسی و از همه مهم تر، با خلوص و از خود گذشتگی هم ميهن خود را به آزادی رساندند و هم اينکه بيش از پانزده کشور ديگر را از اسارت کمونيسم رهايی بخشيدند
ذهنيت ديکتاتور ساز در اينجا اين حقيقت را هم شرافتمندانه بياورم که من با ذهنيّت شرقی خودم در آن دوران لخ والسا را يک ابر انسان می پنداشتم با شايشتگی هايی خيلی بيشتر از يک آدم عادی. اين در حالی بود که دوست لهستانی من با ذهنيّت سالم تر اروپايی خود از همان ابتدا هم به من می گفت که والسا نه تنها يک آدم فوق العاده ای نيست، بلکه حتی از ضريب هوشی چندان بالايی هم برخوردار نيست. او می گفت اما فعلآ زمان مسابقه ی هوش نيست. حال اين به مصلحت ما است تا از او يکپارچه و قاطع حمايت کنيم تا کشورمان از بدبختی و نکبت رهايی يابد. می بينيد که تفاوت يک ذهن شرقی با يک ذهنی غربی چگونه است
می بينيم که خطر اصلی در ساختار فکری ما شرقی ها است که موجوداتی عادی و مانند خودمان را به آسمان می رسانيم نه در خود آن موجودات. مردم ما برای رهبری بدنبال از ما بهتران هستند، نه افرادی عادی چون خودمان. موجوداتی آسمانی که نه هرگز دروغ می گويند، نه جاه طلبی دارند و نه هيچ گاه مرتکب اشتباه می شود
داشتن چنين افکاری است که اساسآ به پرورش يک ديکتاتور خونريز در دامان خود می انجامد. مردم ما بايد اين حقيقت بسيار بديهی را درک کنند که موجوداتی کامل در عالم حقيقت وجود خارجی ندارند. ما خود انسانهايی مانند خود عادی و خطا کار را بی جا موجوداتی خارق العاده می سازيم
من تجربه ی سوليدارنوش را صرفآ از اينروی آوردم که گفته باشم ما نبايد بيخودی از همان ابتدا خود را فريب دهيم به دنبال يک انسان خارق العاده باشيم و کسی را به مقام قدسی رسانيم. ناگفته پيداست که هر موجود بی مقداری را نمی توان به مأموريتی بدين بزرگی گماشت. رهبر البته که بايد توانايی ها و و يژگيهای بالا تر از ديگران داشته باشد. ليکن اين قابليّت ها نسبی هستند نه مطلق. چه که هر گاه فکر کنيم که کسی از هر نظر کامل است، فقط خود را گول زده و از راه تعقل خارج شده ايم
رهبر بايد شايستگی داشته باشد. ليکن شايستگی او را بايد با ترازوی سياسی وزن کرد. يعنی بايد به ميهن پرستی، دلاوری، ايده ها و انديشه ها، روش، پيشينه سياسی و خلاصه کارنامه سياسی يک شخص توجه داشت. نه به خصوصيّات فردی و زندگی خانوادگی وی. که او چند بار ازدواج کرده، با چند جنس مخالف سر و سر داشته و چه سيگاری دود می کند و چند بار به کازينو رفته
حتی واسلاو هاول هم که يکی از مشهور ترين اين دسته از رهبران موفق تاريخ بود، ابدآ انسانی خارق العاده نبود. هاول يک نويسنده عادی بود که فقط دلاوری داشت. مردم چک و اسلواکی هم در آن مقطع به چنين انسانی متهور برای رهبری جنبش خود نياز داشتند
انتظار هم نداشتند که آن انسان متهور از کوه المپ يا آسمان برای رهبری بر زمين آيد و يک پيامبری صاحب وحی باشد. هرگز هم او را به مقام آسمانی نرساندند. چه که مانند ما شرقی ها تقدس گرا نبودند و نيستند. چک ها و اسلاو ها از ابتدا هم می دانستند که هاول در زندگی شخصی انسانی بسيار عادی است. انسانی که حتی بيش از ديگران اهل بار و رستوران است. خيلی مشروب می خود، زياد هم سيگار می کشد
معيار های مذهبی در انتخاب رهبر بار ديگر اين واقعيّت مهم اما تلخ را می آورم که متاسفانه چون در جامعه ی مذهب زده ما حتی آتائيست ها هم هنوز از ذهنيّت مذهبی در رنج و عذاب هستند، اين کار انتخاب رهبردر ميان ما به يک مشکل لاينحل بدل گشته
چه که حتی آن ظاهرآ بی خدايان نيز در دنيای سياست بی اينکه خود متوجه باشند به دنبال يک امام معصوم می گردند که از آسمان بر زمين فرود آمده باشد. کسی که شکل هيچکس نباشد. هيچ نقطه ضعفی در زندگی شخصی خود نداشته باشد
در اثر همين تربيت مذهبی هم هست که ما هنوز هم اين سخن بيجا را، حتی از زبان بعضی حتی از تحصيلکردگان خود هم می شنويم که مثلآ مهندس بازرگان آدم با خدا و راستگو ... بوده. در حاليکه اين صفات را بايد در مقام اتبات صلاحيّت يک متولی دير و مسجد و کليسا بر شمرد نه در مورد يک عنصر سياسی. اين ويژگيهای شخصی اصولآ ربطی به کفايت يک فرد سياسی ندارد
بازرگان راستگو و با خدا بود، ليکن از نظر سياسی عنصری بسيار متحجر و بی ارزش بود که يکی از مسئولان رديف اول تمامی اين خانه خرابی ها است. يا گفته می شود مهندس عزت الله سحابی خيلی آدم پرهيزکار و عابدی است. در حاليکه اين جناب سحابی همرديف بازرگان هم از نظر سياسی يکی از پليد ترين چهره های تاريخ اين سی سال سياه ايران است. حتی با وجود اينکه مدتی را هم در زندان انفرادی اين رژيم سر کرده است
مرد سياسی و ميهن پرست ميرزا حسين خان سپهسالار و قوام السلطنه بودند، که اولی در چهارچوبه زندگی شخصی متاسفانه عادت زشت بچه بازی داشت و دومی هم يک آدم مشنگ اهل همه گونه عياشی و دود و دم بود. کما اينکه ابر ميهن پرستی چون مصطفی کمال (آتاترک) هم يک همجنسگرا بود. اما اين مسائل شخصی چيزی از مقام رفيع سياسی آنان نمی کاهد
ارزش عنصر سياسی، در چگونه سياست ورزی او است نه در چگونه خوردن و خفتن و در زندگی شخصی چگونه عاداتی داشتن. من که خود از حال می گويم که هيچ ويژگی خاصی در خود سراغ ندارم. جاه طلبی دارم. مشروب می خورم. گاهی دروغ ی می گويم. سکس را دوست می دارم و مانند هر انسان عادی نقاط ضعف بسياری هم دارم. فقط همين اندازه اتکای به نفس دارم که روشن و با شهامت بنويسم از نظر سياسی و ميهن پرستی عيبی در کارم نيست. نه تاکنون در اين زمينه اشتباه کرده ام، حتی در سال شوم پنجاه و هفت
نه لحظه از خط ميهن پرستی خارج گشته ام و نه لحظه ای در خدمت اين نظام کثيف و انيرانی بودم. بی شعار هم بنويسم که از مرگ هم ترسی ندارم؛ سهل است که اصلآ بزرگترين و واپسين آرزويم اين است در راه رهايی ميهن و مردم کشورم به شهادت رسم و به جاودانگی رسم
اين سنت نافرخنده البته ويژه ی ايرانيان نيست که مادام چيزی گرانبها را در دست دارند ارزش آنرا نمی دانند، و آنگاه که آنرا از کف دادند از جگر آه کشيده و افسوس قدر ناشناسی خود را می خورند، ليکن در اينکه ايرانی در فرصت سوزی در جهان بی همتا است، جای هيچ ترديد نيست. همچنين در خوشخيالی و اميد های واهی در سر پروراندن
ويژگی ديگر ايرانی خود شيفته، علی رغم اينکه خود را باهوش ترين می پندارد، اتفاقآ در کم هوشی و دير فهمی او است. بگونه ای که اين مردمان همگی اديسون، هميشه دو ريالی شان از هر ملت ديگری دير تر می افتد. اين ملت خود می گويد که از آخوند جماعت پسمانده تر و بی شعور تر موجوداتی در جهان نيست، و شگفتا که خود گول همين بقول خودش متحجر ترين و بی شعور ترين جماعت عالم را می خورد، آنهم البته نه فقط يک بار
مثلآ ادبا و انديشمندان و شعرا و مورخان و پژوهشگران و تمام دکتر مهندس های اين ملت خود را روشنفکر ترين روشنفکران جهان می پندارند و ای عجب که اين ابر روشنفکران جهان هنوز هم درک نکرده اند که منشأ مشروعيّت نظامی تئوکراتيک (مذهبی) اصلآ زمينی نيست تا خود را اصلاح کند و از رای مردم شرابخواره و زناکار و بيج و رقاص و بی روضه و نماز زمينی مشروعيّت گيرد
عقلا و سياسيون اين ملت حتی پيشرفته ترين نظامهای دموکراتيک جهان، چون ژاپن و دانمارک و سوئد و نروژ و هلند و انگليس و تايلند را هم موروثی و خيلی عفبمانده می خوانند و ياللعجب که در جهان حقيقی خود نظامی دارند که پست ترين و عقبمانده ترين نظام عالم است. نظامی که اتفاقآ هم خود همين ابر انديشمندان و آگاه ترين سياسی های جهان بر سر کار آوردند که در هزاره ی سوم دست و پا اره کند و چشم از حدقه بيرون کشد و مردم را عمدآ از بالای ساختمان ده طبقه به پائين پرتاب کند که ستون فقرات و کاسه سر و تمام استخوان هاشان خرد و خمير گردد
مقدمه را بيش از اين ادامه نمی دهم که بقول عاليجناب مولانا، «اين سخن پايان ندارد ای عمو ...» و می روم سر اصل مطلب. صرفنظر از اينکه اين ابر انديشمندان جرج بوش را به خطا يک رئيس جمهور بد و نادان می دانند؛ که تاريخ نشان خواهد داد که همين بوش به نظر اينها جنگ طلب و عقب مانده، اتفاقآ يکی از انسان ترين و بهترين روسای جمهوری آمريکا برای ملتهای تحت ستم بوده، حال اين بوش برای هر ملتی هم که بد بود که نبود، دستکم وجودش برای ما بزرگترين موهبت بود که بتوانيم از شر اين اوباش لنگ بر سر رها شويم. اما مگر ابر انديشمندان ما حتی يک نيمچه شعوری هم دارند که بدانند اصلآ معنای موقعيّت شناسی چيست
از ميان رهبران اين بيش از دويست کشور جهان، اين مرد تنها رهبر يک کشور خارجی بود که هرگز با رژيم تروريستی ملا ها مماشات نکرد و در تمام اين هفت ساله ی رياست جمهوريش هم با نهايت ادب و شرافت و انسانيت از ما ملت ايران سخن گفت. او هر توهين و تهمت و تحقيری را از رقبای سياسيش شنيد و تحمل کرد، ليکن هرگز پرنسيپ عدم سازش با سربران را زير پا ننهاد
زمان به سرعت طی شد و طبق معمول همه ی موقعيّت ها سوخت. حال فقط يک سال ديگر از دوره ی رياست جمهوری بوش باقی مانده. ما که عقل نداريم از همين دوران کوتاه باقی مانده هم استفاده کنيم، چنانچه اتفاق غير مترقبه ای پيش نيايد، پس جرج بوش بزودی خواهد رفت و ما خواهيم ماند با رژيم سربر ها در تهران
خواهيم ديد که هر کسی که جانشين وی گردد، بی توجه به هر پرنسيپ و شرافتی، اولين کارش سازش با اين سربران خواهد بود. اگر نتوانست، آنگاه بزير کشيدن اين نظام و بر سر کار آوردن يک نظام مطيع و دست نشانده خود. بی توجه به حقوق بشر، بی توجه به دموکراسی و بدون در نظر گرفتن ماهيت و عملکرد اين رژيم و رفتارش با مردم اسير ما
آنگاه باز آه و افسوس شروع خواهد شد که چرا تا کمک معنوی و سياسی ابر قدرتی چون آمريکا وجود داشت کمی گذشت نکرده و به اتحادی نرسيديم تا اين نظام عصر بربريت و غارنشينی را براندازيم. مدتی بعد حتی اين مسلمانان فلکزده و عقبمانده ای هم که امروز او را بزرگترين دشمن می پندارند، متوجه خواهند شد که اتفاقآ بوش نه دشمن، بلکه بزرگترين حامی آنان برای دستيابی به آزادی بوده. آنگاه که سياست آمريکا باز به روال تاريخی خود باز گردد و آزادی ملت ها را فدای آرامش جهان سازد
من که شک ندارم اگر جرج بوش هم مانند رهبران اروپايی تروريست های کشنده فعالان سياسی را پس از ارتکاب به قتل در هواپيما گذارده و با احترام به تهران می فرستاد، امروز از نظر انديشمندان ما سياستمداری خيلی بزرگ و قابل احترام بحساب می آمد
آنچه اما به خود من مربوط می شود، اگر در اين يکساله هم نتوانم هيچ کاری انجام دهم، در روز پايانی رياست جمهوری اين انسان محترم و با وجدان، دسته گل بزرگی را برايش به سفارت ايالات متحده در استکهلم خواهم برد. چه که جرج بوش از نظر من با همه ی نفاط ضعف و قوتی که دارد، همان انسانی است که هست. با يک چهره و يک شخصيّت. ويژگيهايی که تا کنون در کمتر سياستمداری در تاريخ جهان وجود داشته
از نظر سياسی نيز اگر تمامی جهان هم که بوش را انسانی جنگ طلب و بی کفايت و عقبمانده ... و هر چيز ديگری که بحساب آرند، اگر ميليونها شکلک مسخره ی ديگری هم که در جهان از وی بسازند، من به تنهايی او را يکی از برجسته ترين شخصيّت های سياسی جهان می دانم. بوش اگر امروز اينطور نامحبوب است، بيشتر بدين علت است که او در يکی از دشوار ترين دوران تاريخ جهان رئيس جمهور آمريکا شد و بار بی کفايتی کامل و بی خيالی و خانم بازی اسلاف خود کارتر و بيل کلينتون را هم بر دوش کشيد
بويژه بار بی کفايتی و بی خيالی جناب بيل کلينتون ژيگولو را که بجای کار و احساس مسئوليّت، هشت سال تمام افغانستان و پاکستان و سودان و سومالی و فيليپين و سعودی و مصر و ايران و ديگر مرداب های تروريست زا را بحال خود رها ساخت و زمان به خانم بازی و روشنفکر بازی گذراند. همين
راستی اين است که گاهی که خيلی غمگين و آزرده می شوم، به خود نهيب می زنم ای آدم بی عقل! آخر چرا از رو نمی روی و قبول نمی کنی که کار ايران ديگر تمام شد. يعنی ايران را نابود کردند، نه اينکه خود بخود کارش تمام شده باشد. آنهم نه مردم عادی، بلکه به اصطلاح عقلا و روشنفکران ما. اين بی عقل ترين و پسمانده ترين قشر جامعه ی ما، اين افليج های فکری و منگل های مسئوليت نشناس و اين نابکاران
به خود می گويم، آخر مگر ديوانه هستی که در اين روزگار تلخ تر از زهر و در اين فضای تيره و تار آکنده از تهمت و فحش خود را به درد سر انداخته ای. مگر در ميان اين لشگر جهل کاری از تو ساخته است که بی خودی تمام عمر و جوانی و خوشی های زندگی را بر خود حرام کرده ای ... و عجيب است که درست هم در چنين زمانهايی، به ناگاه چند نامه دريافت می کنم که مرا زيرو رو می سازند. بگونه ای که حتی به خاطر همان ترديد کوچک و زودگذر هم سخت از خود خجالت می کشم
اين نامه ها در من آنچنان انگيزه ای بوجود می آورد که احساس می کنم اصلآ گناه اصلی من اين است که بی معرفتی کرده و کم نوشته ام. بايد بيشتر و بيشتر بنويسم. هر روز هم از روز پيش اميدوار تر باشم. چرا که کسانی در انتظار اين دلنوشته های من هستند
و خلاصه، درود بر مهر و شرف آن تن پاره ها که نمی گذارند من دچار يأس و نوميدی شوم. آنان که جايی را هم در قلب خود به من اختصاص داده و با اين پاداش والا و بالا، مرا اسير محبت خود ساخته اند. بويژه آن تن پاره های جوان که به راستی سوگند که من ايشانرا چون جگر گوشه های خود از ژرفای وجود دوست می دارم
آيا دل درون همين چند جمله نيست: دير گاهيست كه تنها بودم... بدنبال کسی میگشتم که در غم این روزهای تیره با او هم نوا شوم. نمییافتم. اکنون ای پدر بزرگوارم آقای ... امیر سپهر می دانم که حق با توست در آنچه که می اندیشی و برای آینده ی ایران. میخواهی. پیروز باشی
آيا روزی فرا خواهد رسيد که طبيعت آموزگار آدمی باشد، انسانيت کتابش و زندگی آموزه ی او ـ جبران خليل، عارف لبنانی
عرب های مذهب زده، مرتجع، عقبمانده، وابسته به آمريکا، بی فرهنگ، بی تمدن، فاقد روشنفکر و متفکر و چپ مترقی متخصص ووو
_____________________________________________
ايرانيان باهوش، مدرن، مترقی، دارای تمدنی هفت هزار ساله، فرهنگی درخشان، صاحب دستکم دو ـ سه ميليون روشنفکر و اديب و شاعر و مورخ و کارشناس سياسی، دارنده ی مترقی ترين چپ های جهان که در فکر رهايی همه ی مردم دنيا از اسارت امپرياليسم، صاحب هزاران هزار متخصص در تمامی رشته ها، و ملتی سخت با غرور و متنفر از هرگونه وابستگی، حتی به خودشان!؟
آزمودم عقـــــل دور انديش را ---------- بعد از اين ديوانه خواهم خويش را
انقلابی کردم و شد غرق مـاتم کشـورم --------- خاک عالم بر سرم تازه فهمیدم بلانسبت که خیلی هم خرم -------- خاک عالم بر سرم !!همچومرغی پرکشیدم ازقفس، جان خودم! ---- حال آسوده شدم هم قفس شد تنگتر، هم کنده شد بال و پرم! ------ خاک عالم بر سرم
حکم کردندم بگویم «مرگ بر شاه» آن زمان ..... گفتم و کردم فغان شاه مرد و من به مرگ خویشتن هم حاضرم! .... خاک عالم بر سرم
حکم کـردنـدم بگو «الله اکبر» روی بام ...... رفتم و گفتـم مـدام حال بـی «الله» مانـده، زیـر بـار اکبـرم! ...... خاک عالم بر سرم
گفت آقا: "ضد آمریکا" بده دائم شعار ........... هی زدم آنـرا هوار خود به آمريکا يواشی گفت: "لاکن نوکرم!" ... خاک عالم بر سرم
عده ای قاتل، رئیسجمهور یا رهبر شدند ..... صاحب کشور شدند ایـن میان مـن ملتـم یـا امتـم یا منـتـرم! ......... خاک عالم بر سرم چون رئیس جمهور را بینم، بیفتم در عذاب ..... میکنم خود را خراب همچنین زهـره تـرک از دیـدن آن رهـبـرم ....... خـاک عالم بر سرم
مالک ِپائین اندامـم، فقیه حـاضـر اسـت ............. چارچشمی ناظر است هم به شورتم کار دارد، هم به وضع بسترم .......... خـاک عالم بر سرم
گفته آقا عشقبازی نیست بعد از ایـن مجاز .......... من که دارم اعتراض پس تحصـن کرده ام زیـر پتـو بـا دلبـرم! .............. خاک عـالم بـر سرم
ای که پرسی روزگارم غرق وحشت یا غم است؟ .. وحشت وغم باهم است خشتک خیسم ببین، بنگر به چشمان ترم ............ خـاک عـالم بـر سرم
از آنجا که پايوران رژيم روضه خوان ها و شرکای شبه ملای آنان (ملی مذهبيون) در مرده خوری مهارتی ويژه دارند، اين روز ها بسيار سنگ بی نظير بوتو را به سينه زده و قصد بهره برداری از مرده ی آن بانوی گرانقدر را دارند
تا آنجا که حتی رژيم تهران يک هيئت روضه خوان و سينه زن مرکب از چند بچه آخوند مسخره را برای شرکت در مراسم خاکسپاری او به پاکستان می فرستد، که البته دولت پاکستان با هوشمندی چنين اجازه ای را بدان هيئت قمه زنی نمی دهد و نمی گذارد نام آن زن والا به ننگ آلوده شود. ملا مذهبيون هم برای او دفتر يادبود ترتيب می دهند و مراسم ختم ام البنين می گيرند. آنگونه که پنداری زنده ياد بی نظير هم يک ملی مذهبی بوده و يا زنی از قماش چاقچورداران رژيم روضه خوان ها
بسان عناصر فلکزده و عقبمانده و غرق در خرافاتی چون الهه کولايی ها و عشرت شايق ها و مريم بهروزی ها و فاطمه رجبی ها... اين در حالی است که بی نظير زنده ياد، نه تنها از ملا جماعت نفرت داشت، نه تنها چون لچک داران جمهوری اسلامی اهل روضه و وعظ و منبر و گريه نبود، بلکه برخلاف گفته شيخ ابراهيم يزدی و حجت الاسلام عزت الله سحابی که از وی بنام زنی بسيار مسلمان ياد می کنند و شآن وی را بزير می کشند، اصلآ هيچ شباهتی به يک زن مسلمان سنتی نداشت
بی نظير حتی از نظر سياسی هم کوچکترين سنخيّتی با عناصری ملا مذهبی چون يزدی و سحابی نداشت که اين طرح ژنريک ملا ها او را بيجا همفکر و هم مرام خود می خوانند و می خواهند از مرده ی وی برای خود مشروعيّت بتراشند. آن بزرگ بانو اصلآ به دست عوامل برادران هم مسلک شبه ملايان يزدی و سحابی و آخوند کديور به قتل رسيد. بنابر اين وی را حتی با صد من سريش هم نمی توان به اين عاشقان ولايت چسباند
بی نظير زنی بود آگاه، بسيار بسيار مترقی و شديدآ هم تجدد گرا. او فرزند ذوالفقار علی بوتو بود. مردی بسيار تحصيلکرده و امروزی و متعلق به يکی از بزرگترين خاندان های کهن و فئودال هند. خود وی هم که آخرين ميراث دار آن خاندان نامور محسوب می شد، چون بزرگ شده و تحصيلکرده ی غرب بود، ديگر تمامی ويژگيهای يک اريستوکرات مدرن اروپايی را داشت تا يک فئودال زاده ی شرقی
از جمله اينکه او هنر مدرن را خوب می شناخت و شديدآ دوست می داشت، در زندگی شخصی بسيار خوش پوش بود، اهل معاشرت با بزرگان و ناموران جهان بود، مرتب شب نشينی های اشرافی ترتيب می داد و در پارتی ديگر اشراف شرکت می کرد، در همه ی ميهمانی های غير سياسی لباسهايی بسيار مدرن و بسيار هم باز به تن می کرد، با دوستان مرد خود تانگو می رقصيد، مشروب می خورد و خيلی هم خوب می رقصيد
بی نظير اگر آن نيمه روسری را بر روی مو های خود می انداخت، که در واقع بسان پوزخندی به حجاب بود تا حجاب، فقط از ترس عناصر متحجری چون ملا های ما بود که در پاکستان، آن پسمانده ترين کشور اسلام زده، کليد عقل ميليونها تروريست اسلامی را در جيب دارند. او اگر در دومين دور نخست وزيری خود به پاگيری طالبان کمک کرد، که اشتباه بزرگی هم بود، آن عمل را نه از سر اعتقاد به اسلام و طالبان، بلکه برای حفظ منافع ملی کشورش انجام داد بی نظير بيش از اينکه يک مسلمان حقيقی باشد، اتفاقآ کسی بود که به شدت از مسلمانان حقيقی می ترسيد. سرانجام هم اسلام حقيقی جانش را گرفت نه کفر و زندقه. او خوب می دانست آنچه کشور های اسلام زده را عفب نگاه داشته فقط و فقط استبداد مذهبی است که نمايندگان آن هم شريعتمداران و ملا های رنگا رنگ هستند نه استبداد سياسی، چه ملا های رسمی و چه ملا هايی در شکل و هئيت ملی مذهبی و اخوان المسلمين و جهادی و مجاهدين و هزار گونه لشگر جهل با پسوند اسلامی
بر خلاف تحليل کودکانه و سطحی بعضی از ايرانيان، مشکل امروز پاکستان ابدآ ژنرال پرويز مشرف نيست. بدبختی آن کشور از ملا ها است. از حافظان جهل در آن کشور. ملا های مدارس دينی هستند که خونخوار ترين ژنرالهای آن سرزمين هستند نه پرويز مشرف بدبخت که خود نيز چون سگ از آن ژنرالهای جهل می ترسد
اساسآ آنچه خود ما را به اين روز سياه نشاند، صرفآ همين عدم شناخت استبداد غالب از استبداد مغلوب در ايران بود. همه ی مثلآ بخش اليت جامعه ی ما دربار و شخص پادشاه را نماد استبداد می دانستند. بی اينکه اين واقعيّت را ببيند که استبداد اصلی استبداد دينی است که نماد آن ملا ها هستند نه شاهان. دربار و شخص پادشاه بدبخت در ايران خود هماره اسير استبداد مذهبی بوده اند. هميشه هم از نمايندگان استبداد اصلی يعنی از ملايان، بر سرنوشت خود ترسيده اند
اين شعار "چو فرمان يزدان چو فرمان شاه"، اصولآ در جامعه ما يک شعار غير عملی بود. فرمان يزدان را در ايران هميشه ملا داشت نه شاه. در کشور ما هر شاهی که با ملا در افتاد، عاقبت ور افتاد. چون هميشه فتوای يک ملای بيسواد دهاتی در ايران حتی از فرمان قدر قدرت ترين شاهان هم نافذ تر بود. ايرانيان بدين بدبختی گرفتار آمدند چون بزرگانشان، آنان که مثلآ خود را روشنفکر می خواندند هم هرگز دشمن اصلی را نشناختند. ناروشنفکر ما ندانست و نفهميد که اصلآ بخش اعظم از ديکتاتوری دربار و شاه مربوط به سرکوب ملا ها است که مانع مدرنيزه شدن جامعه هستند
اگر ما روشنفکر داشتيم هرگز به اين سيه روزی نمی افتاديم. جای روشنفکر در سال پنجاه و هفت سنگر شاه بود، نه سنگر دشمن مشترک. آنان که در انقلاب، در سنگر جهل ايستاده و برای پيروزی دشمن مشترک خود و مردم و کشور و شرف و سعادت و شاه و وزير خودشان جانفشانی کردند، هرگز نمی توانستند روشنفکر بوده باشند
روشنفکر يعنی بی نظير بوتو. توجه کنيد که پرويز مشرف کسی بود که به بی نظير تهمت دزدی زده و او را در جهان رسوا کرد. پرويز مشرف بی نظير را از کشورش راند، پرويز مشرف هشت سال بی نظير را به پاکستان راه نداد. پرويز مشرف هفت سال شوهر بی نظير را زندانی کرد ... اما بی نظير وقتی ميهنش را در خطر ديد به پاکستان بازگشت و بجای سنگر ملا ها و رفتن به مسجد لعل در سنگر پرويز مشرف دشمن ديرين خود ايستاد
زيرا بی نظير هم يک ميهن پرست حقيقی بود، هم روشنفکری حقيقی که استبداد غالب را در جامعه ی خود خوب می شناخت، هم سياستمداری بزرگ و هم انسانی بسيار مدرن. در درايّت و روشنفکری او همين بس که وی درست چند ماه پس از انقلاب پنجاه و هفت، در مصاحبه ای با تايمز لندن به روشنی اظهار داشت که سياسيون ايران در پشت کردن به رژيم شاه بزرگترين خطای خود را مرتکب شدند که تاوان آنرا خيلی گران پس خواهند داد. و اين زمانی بود که وی فقط يک دانشجوی بيست و پنج ساله بود
ناگفته نماند که حتی پدر خود بی نظير بيچاره هم صرفآ به دليل آن انقلاب ابلهانه ايران اعدام شد. زيرا مادام که پادشاه فقيد ايران قدرت داشت و حامی ذوالفقار علی بوتو بود، آن ژنرال طالبانی از ترس شاهنشاه ايران نتوانست او را بکشد و فقط وی را دو سال زندانی کرد. کما اينکه اگر آن بلوای شوم در ايران انجام نمی گرفت، اصلآ اتحاد شوروی هم آنطور افاغنه را دربدر و نابود نمی کرد، طالبان به قدرت نمی رسيدند و جنگ ايران و عراق شعله ور نمی گشت ووو
بی نظير روانش تا هميشه انوشه باد که نامش چون مهاتما گاندی و نهرو و اينديرا گاندی بعنوان يکی از بزرگترين انسانهای شبه قاره ی هند برای هميشه در تاريخ زنده خواهد ماند