مقدمه
از آنجا که اين امر بر ما مشتبه شده که گويا همگی روشنفکر باشيم، تقريبآ هم همگی عادت کرده ايم که هر امری را ده بار بپيچانيم تا نشان دهيم که مثلآ از ديگران ژرف انديش تر و روشنفکر تر هستيم. بويژه در کار سياست، و باز بويژه در نشان دادن راه حل های خود در اين عرصه. در حالی که اصلآ خود اين پيچيده گويی روشن ترين نشانه ی کم آگاهی، نداشتن استقلال انديشه، فقدان اتکاء به نفس و عدم خودباوری است
به بيانی روشن تر، کسانی که حتی ساده ترين مسائل را هم چند بار پيچ و تاب می دهند، معمولآ در پی پوشاندن ضعف های خود در پس اين پيچ های زايد هستند. يعنی آگاهی های آنها در هم و برهم است و انسجام و آغاز و پايان منطقی ندارد. اينگونه آدمها چون خود نيز بدرستی نمی داند که چه می خواهد و بدنبال چه هستند، چون به راه حل های خود شخصآ هم اعتمادی ندارد، به تبع آن بطور طبيعی هم قادر نيستند که آن دوغ و دوشاب مخلوط را با بيانی ساده به ديگران منتقل کنند
زيرا فرد متکی به نفسی ی که خود خوب می داند که چه می خواهد، بدين امر هم باور دارد که راه دستيابی به هدف را نيز پيدا کرده، اصلآ نيازی بدين تموج های بيانی و قلمی ندارد. انسان آگاه اصلآ بيشترين سعی خود را به کار می برد که تا آنجا که ممکن است به روشن ترين شکلی اهداف و راه حل های خود را به ديگران عرضه کند. به گونه ای که حتی يک فرد کم سواد و يا حتی بيسواد مطلق هم با انديشه های وی آشنا گرديده و بر حقانيّت اهداف و راه حل های او باور آورد
از اينروی نگارنده که شخصآ بيان هر چه ساده تر و روشن تر انديشه در قلمرو سياست را اصولآ از اولين نشانه های آگاهی و اتکاء به نفس يک فرد در اين عرصه بحساب می آورم. با همين باور هم، هر گاه که خود انديشه ای را درست تشخيص داده ام، تمام تلاش خود را بکار برده ام که آنرا هر چه ساده تر و روشن تر بيان کنم. بدانسان که وقتی چيزی را می نويسم و يا بيان می کنم، برای همگان قابل درک و لمس باشد
پيوسته هم انديشه هايم را با مددگيری از مصاديق موجود در مقابل چشم نوشته و می نويسم. زيرا نوشتن از پديده ها بصورت تئوريک و با مفاهيم، با توجه به اختلاف سطح درک افراد، برای هرکس معنايی در حد خرد او خواهد داشت. ليکن بيان هر چيزی با مصاديق، ضمن اينکه مدلل است، ساده ترين شيوه ای هم هست که می توان به کمک آن معنايی واحد از يک موضوع را به همگان منتقل ساخت
بديل يعنی چه؟
حال که در اينجا می خواهم به ساده ترين و روشن ترين شکلی نشان دهم که اپوزيسيون و بديل يعنی چه؟ در يک جمله می نويسم که از ديد من، اپوزيسيون و بديل حقيقی يعنی سازمان مجاهدين خلق. البته اشتباه نشود که بحث من در اينجا يک بحث کيفی نيست. يعنی سخن بر سر حقانيت داشته و يا نداشته اين سازمان نيست و کاری به چگونگی انديشه ی حاکم بر اين فرقه ندارم که به جهاتی برادر خونی جمهوری اسلامی است
نگارنده اين سازمان را فقط از اين جهت بعنوان يک بديل، و متاسفانه تنها بديل مثال می آورم که همين فرقه اتفاقآ تنها جريانی است که در حال حاضر تمامی آن ويژگيها و عناصری که لازمه ی يک بديل بودن است را در درون خود جمع دارد. با مکانيزمی بسيار درست و منطقی. يعنی اين گروه بجای حوالت دادن مردم به اموری ناپيدا و مجهول، بسادگی می گويد که جمهوری اسلامی نه، ما آری. اينهم رهبرتان، اين هم رئيس جمهور ماه تابان شما، اينهم پارلمان جايگزين و اينهم اعضای دولت شما ... و اين درست يعنی بديل بودن
همانگونه که حتی هخا که همه هم او را به سخره می گيرند، اتفاقا تنها کسی بود که در اين سالها اين ويژگيهای بديل بودن را داشت. حقآ هم نشان داد که به تنها تن خويش دستکم از نظر شناخت چگونه باشی يک بديل، از کل اين به اصطلاح اپوزيسيون آگاه تر است
هخا هم چون مجاهدين صاف و روشن می گفت که ای مردم! ملا ها نه، من آری. ادعا هم داشت که پس از دود شدن و به هوا رفتن ملا ها به ايران خواهد رفت، از هر ايرانی يک هخا خواهد ساخت، برای نيکبختی و روزبهی مردم تلاش کرده و برای پالايش فرهنگ آنان چنين و چنان خواهد کرد. او با همان شناخت از بديل بودن و روش درست هم بود که قادر گشت که يک نيم خيزکی را در داخل بوجود آورد
بنا بر اين، اينکه ای مردم! نافرمانی مدنی کنيد، در مقابل اين رژيم بياستيد، هزينه دهيد، مبادا بترسيد، اين رژيم را بر اندازيد...، بجای بديل بودن، خود و مردم را مسخره کردن است. مردم اصلآ بايد ديوانه باشند که در مقابل اين رژيم بياستند وقتی نمی دانند که جای اين رژيم را چگونه سيستمی و جای اين سربران را چه افرادی خواهند گرفت. آنها چرا بايد به حرف کسانی گوش کنند که خود نيز نمی دانند که فردای سقوط اين رژيم چه بر سر ملک و ملت خواهد آمد؟
گذشته از اينها، ما وقتی بديل مشخص و برنامه روشنی نداريم، اصلآ حق نداريم که مردم را به خيزش فراخوانده و از ايشان انتظار حرکت داشته باشيم. کس و گروهی حق دارند مردم را به خيزش فرا خوانند که ابتدا با شهامت، روشن و بی هيچ لکنتی به مردم بگويند که پس از بزير کشيدن اين نظام، من، ما و يا اين تشکيلات و سازمان جای اين رژيم را خواهيم گرفت. اين دسته از نياز های شما را هم در کوتاه زمان و اين دسته ی ديگر از مطالبات برحق شما را هم در درازمدت برآورده خواهيم ساخت
و اين، يعنی بديهی ترين نشانه های اپوزيسيون را داشتن. يعنی ابتدايی ترين ويژگيها و اسباب يک بديل و جايگزين بودن را آماده داشتن و آنرا به مردم عرضه کردن. ور نه شعار آزادی دادن، انشاء نگاری، سکولار سکولار گفتن، از مردم درخواست بزير کشيدن اين نظام را کردن و باقی ديگر با خدا و شانس و اقبال! اصلآ به معنای بی شعور بودن و بی شعور تر از خويش پنداشتن مردم است
دعوت به قيام، بی نشان دادن يک بديل روشن، به معنای اين است که مردم، شما از جان مايه گذاريد و همه چيز را بهم پاشيد، اما ما که فعلآ چيز بهتر و آماده ای در اختيار نداريم که بشما ارائه کنيم. با چنين روشی سفيهانه صد سال ديگر هم نمی توان از مردم توقع خيزش داشت. همينطور هم که می بينيم تا بحال هيچ کس برای اين حرفهای صد من يک غاز اين اپوزيسيون پر از دکتر و مهندس و کارشناس تره هم خرد نکرد، اما عده ای به دنبال هخا افتادند. چون همان کمدين دستکم اين ابتدايی ترين اصول را می شناخت و در نظر داشت
امری بيسابقه و من دراری، بنام شورای رهبری
اصولآ اولين و بنيادی ترين چيزی که هر جنبشی بدون استثناء و بی چون و چرا نيازمند آن است، داشتن يک رهبر است. زيرا بدون داشتن رهبری فرهمند، نه می توان گروهی را گرد هم آورد، نه ساماندهی کرد و نه می شود جنبشی بوجود آورد. اين رهبر هم فقط بايد يک نفر باشد، و فقط يک نفر
زيرا علی رغم تمامی اين بحث های پوچ و بی پايه و اساس و غير منطقی بر سر تشکيل شورای رهبری و کميته راهبردی و هيئت منتخب طرح رفراندوم ... تا کنون هيچ جنبشی در جهان وجود نداشته که چند رهبره بوده باشد. بی شک پس از اين هم وجود نخواهد داشت. اين ايده من دراری شورای رهبری هم بسان واژه ی مرکب ملت های ايران! از ابداعات مسخره ی پاره ای از ايرانيان است که تا کنون در هيچ کجای اين گيتی سابقه نداشته
چنين شورای ادعايی ضمن اينکه اصلآ تشکيل ناشدنی است، حال به فرض حتی اگر هم تشکيل شود بی ترديد شکست آن حتمی خواهد بود. تصميم گيری در مورد روشهای مبارزاتی البته امری سخت و پر مسئوليت است. کاری که اگر مسئولانه و خردمندانه صورت نگيرد ای بسا به بهای جان انسانهای زيادی تمام شود. پس چنين تصميم گيری های حياتی بطور حتم بايد بوسيله يک جمع آگاه و دارای صلاحيّت صورت پذيرد
ليکن آنکه در نهايت اجرای اين تصميمات و راهکار ها را بايد از مردم بخواهد فقط بايد شخص رهبر باشد که ستون اصلی يک جنبش منطقی و درست و حسابی است. کسی که تمام آمال و مواضع باورمندان به جنبش در وی تبلور می يابد و قدرت جمع او را به برنده ترين تيغ در برابر دشمن مبدل می سازد. همه هم در نهايت بايد از همان رهبر جنبش پيروی کنند
بديهی است که اين پيروی از نوع ولايت فقيهی آن نيست. چه که هيچ فردی به تنهايی قادر به رهبری يک جنبش فراگير و حقيقی نيست. کما اينکه هيچ تک انسانی قادر به درست اداره کردن يک کشور نيست. نبايد هم باشد. اساسآ درک اين امر از ابتدا که رهبر نيز انسانی زمينی و خطا پذير چون من و شما است، يک امر حياتی است که از انحرافات بعدی جلوگيری می کند
حتی رهبران مشهوری چون دوگل، گاندی، نلسن ماندلا، واسلاول هاول، لخ والسا... هم با وجود اينکه هر يک ويژگيهايی برتر از ديگران داشتند، اما هيچ يک به تنهايی قادر نبودند که جنبش هايی بدان بزرگی را رهبری کنند. آنان بدون شک از افکار و قابليّت های يک گروه از ياران خود بهره می جستند. در واقع هم مواضع آنان نه فردی بلکه مواضع همان جمع يارانشان بود. اما آنچه در پشت صحنه ی اين جنبش ها وجود داشت، امری مربوط به خود آنان و ياران و مشاوران ايشان بود که نمی بايد آشکار می شد
چون راهبری جنبش استقلال طلبی و يا آزادی خواهی درست شبيه اداره ی يک جنگ خونين است که درز کردن حتی کوچک ترين خبری از درون ستاد فرماندهی آن به بيرون هم باعث تلفات زياد و شکست خواهد شد. همانطور که هر جنگی، ولو به هر گستردگی با وجود يک ستاد فرماندهی بزرگ، اما در ميدان نبرد فقط بايد يک فرمانده داشته باشد، در يک جنبش هم فقط بايد يک رهبر وجود داشته باشد
در جنگ و جنبش، گاهی مواردی غير منتظره پيش می آيد که اصلآ فرصت کسب تکليف از ستاد فرماندهی نيست. موقعيّت هايی استثنايی که اگر در مورد استفاده و يا برونرفت از آنها فورآ و درجا اخذ تصميم نشود، همه چيز از دست می رود. که اين تصميم گيری ها هم بر عهده رهبر است و پر مسئوليت ترين بخش از رسالت او
جدای از جنگ و جنبش، بطور کلی داشتن چند رهبر همسان و با اختيارات يکسان اصولآ در هر موردی و هر جايی فقط به تفزقه دامن زده و موجب و ضعف و شکست حتمی می گردد
عده ای کار رهبری يک جنبش را، آنهم جنبشی در برابر رژيم غير مدنی و خونخواری چون جمهوری اسلامی را متاسفانه با دکان خريد و فروش سيب زمينی اشتباه گرفته اند. که مثلآ عده ای بتوانند آنرا بصورت اشتراکی اداره کنند. آسوده خيال بنشينند و خيلی باز راجع به همه چيز صحبت و مشورت کنند و خبر آن نيز در همه جا گفته شود
بايد توجه کرد که طرف ما، رژيمی تا دندان مسلح و خونريز است که بايد با تصميماتی بسيار سنجيده و کاملآ سری و غافلگير کننده با آن مبارزه کرد، نه يک دکان سيب زمينی فروشی رقيب. و حال آنکه حتی يک دکان سيب زمينی فروشی هم اگر روشهای معاملاتی خود را افشا کند بدون شک از رقيب خود شکسته خورده و دچار ورشکستگی خواهد شد
جمهوری اسلامی ضمن اينکه وحشی ترين رژيم موجود است، در حال حاظر جاسوسی ترين رژيم عالم نيز بشمار می رود. ميزان رسوخ عوامل اين رژيم به درون اپوزيسيون خارج از کشور تا به اين اندازه است که روزی علی يونسی، وزير اطلاعات پيشين بروشنی گفت که ما حال حتی اپوزيسيون خارج از کشور را در درون خودشان مديريّت می کنيم. بنابر اين حتی هر چه کوچک تر بودن جمع نزديکان شخص رهبری هم در نبرد با چنين رژيم صدر صد جاسوسی و جانی خود يک حسن است که به محفوظ ماندن اسرار درون جنبش بيشتر کمک می کند
پيش کشيدن اين مباحث در رسانه های گروهی که مثلآ بايد شورای رهبری تشکيل شود تا معلوم شود که ديروز کدام عضو آن چه گفته است و چند تن با فلان موضع گيری مخالف بوده اند و کدامين کس موافق چه نظری بوده... بيشتر به شوخی می ماند تا سخنانی سياسی. با چنين افکار کودکانه ای مگر می توان به مصاف اين رژيم جاسوس پرور رفت
جدای از اينها، اساسآ حتی در شرايط عادی، يعنی در آنزمان که نبردی بی امان و پر خطر هم که در کار نباشد، رهبری فی النفسه يک کار فردی است نه جمعی. حتی در مردمی ترين و پيشرفته ترين سيستم های سياسی امروز جهان. در دموکراسی های از بالا تا پائين منتخب امروز هم در نهايّت يک فرد در آن بالا است که با در نظر گرفتن مجموعه ی فاکتها و شرايط موجود حرف آخر را می زند و امضاء آخر را می کند
اينکه چه مکانيزم هايی برای کنترل آن يک رهبر در سيستم های دموکراسی وجود دارد، نقش کنگره يا پارلمان در تصميم گيری ها چيست و آن رهبر چه مسئوليت هايی در مقابل ديگر نهاد های منتخب دارد... بيشتر بحث های ساختاری و قانون اساسی است. اما نکته اين جا است که حتی در پيشرفته ترين دموکراسی ها هم اين اصل يگانه بودن رهبری پذيرفته شده
در نهايت هم حتی در تمام عيار ترين سيستم های مردمسالار هم اراده ی جمع فقط در وجود يک رهبر منتخب است که تبلور می يابد. حال چه بصورت رای مستقيم يا رای با واسطه. که اين چون در شرايط جنبش غير ممکن است، مردم با نشان دادن تمايل به کسی او را به رهبری بر می گزينند و جمع ياران رهبر هم در واقع نقش همان نمايندگان کنگره را دارند. اما بصورت غير علنی
حاصل اينکه تا کنون که در تاريخ هيچ جنبشی سياسی يا اجتماعی، نه بی رهبر به سامان رسيده است و نه با شورای رهبری که ما ملت ايران هم به همان راه رويم و دومين باشيم. نه هيچ انقلابی، نه دينی، نه فرقه ای، نه رفرم اجتماعی، نه جنگی، نه کودتايی، نه لشگرکشی به جايی و نه حتی هيچ هجوم باند مافيايی به مکانی
پس پايه ای ترين و حياتی ترين اسباب بديل بودن داشتن يک رهبر است. بی آن، هر سخن و اقدامی نه تنها بی سرانجام، بلکه نيروی مردم را بی جا هدر دادن و آنان را سرخورده تر کردن است. از نظر من مادام که رهبر وجود ندارد، اصلآ کار هايی که ما انجام می دهيم نه سودمند، بلکه حتی به ضرر ملک و ملتمان نيز هست. بی وجود رهبر، حتی خود را مبارز ناميدن هم خطا است
البته مرادم روشنگری نيست. که اين کار، نه يک کار سياسی، بلکه کاری فرهنگی است. نيازی هم به رهبری و تشکيلات ندارد. بعضی البته کار روشنگری را با مبارزه سياسی يکسان می دانند که اين برداشت نيز خطا است. البته می توان هم روشنگر بود و هم مبارز سياسی. ليکن مورد دوم حتمآ نيازمند پيروی از يک رهبر و يا تشکيلات سياسی است. ايميلی پراکنی هم که بعضی آنرا با کار سياسی برابر می دانند، صرفآ يک کار پخش خبر و بی بخار است نه يک کار سياسی شجاعانه و هدفمند
بويژه که بيشترين اين ايميل ها هم نه حاوی خبر های خوش، بلکه جغد نامه هايی هستند که فقط اخبار قتل و چپاول و بيدادگری های رژيم انيرانی روضه خوان ها را بازتاب می دهند. بنا بر اين، وقتی رهبری سياسی در ميان نيست، يعنی اصلآ مبارزه ای جدی و درستی وجود ندارد تا ما خود را مبارز سياسی بناميم
رهبری ـ شاهزاد رضا پهلوی ـ مسعود رجوی
آن دسته از هم ميهنان که برای رهبر شدن شاهزاده رضا پهلوی طومار امضاء کرده و گريه و زاری و التماس می کنند، متاسفانه توجه ندارند که ايشان ديگر به خوبی نشان دادند که فاقد پايه ای ترين ويژگيهای يک رهبر هستند. که مهم ترين آنها هم اتکاء به نفس و تهور است. دير يا زود هم چون من به اين نتيجه خواهند رسيد که رهبری از انسانی چون او بر نمی آيد
چون ايشان بعکس تمامی رهبران در طول تاريخ، بجای اينکه ابتدا خود آستين همت بالا زده وارد ميدان شوند، دليرانه خطر کنند و پايمردی نشان دهند، منتظر هستند تا ديگران همه ی کار ها را کاملآ انجام دهند و سپس جلوی پای ايشان فرش قرمز بگسترانند. يا بعکس ديگر رهبران، می خواهند آنقدر منتظر شوند که عين هفتاد و اندی ميليون ايرانی، از خرد و کلان وی را به رهبری بپذيرند. معلوم است که هر دو اين انتظار ها بيجا است. چون ضمن اينکه خارج از قاعده ی رهبری است، کاملآ هم ناشدنی است
اگر قرار باشد مردم همه ی کار ها را خود انجام دهند، ديگر چه نيازی به ايشان دارند. اگر مردمی از هستی ساقط شوند و خون جوانان خود را بدهند صرفآ بخاطر اينکه تاج بر سر کسی بگذارند که خود حاظر به سرمايه گذاری از موقعيّت تاريخی خويش نيست و زهره ی کوچکترين ريسکی را هم ندارد، جدآ بايد در عقل و شعور آن مردم شک کرد. اگر شاهزاده رضا پهلوی يا مشاوران او تصور می کنند که با کنار نشستن و انتظار کشيدن و خطر نکردن هم ممکن است در فردای ايران سهمی داشت، پاک در اشتباه هستند
اگر ديگرانی با رهبری جز شخص ايشان قادر شوند که اين نظام را بزير کشند، مگر ديوانه باشند که به وی هم اجازه دهند که در رفراندوم يک گزينه باشد. ضمن اينکه حتی اين را هم پنج درصد نمی توان تضمين کرد که نيرويی که بتواند اين نظام را به سقوط کشاند اصلآ خود را موظف به برگزاری يک رفراندوم بداند. اين اصل را حتی يک کودک هم می داند که اگر فيل می خواهد، بايد جور هندوستان کشد
بايد توجه داشت که اساسآ هر جنبشی برگرد رهبری است که شکل می گيرد. يعنی رهبر است که مردم را به همکاری با خود می طلبد، نه اينکه مردم برای کسی گريه و زاری کنند که شما را به خداوند تشريف بياوريد و از سر لطف رهبر ما شويد
رهبر يعنی انسان هدفمندی که ابتدا به تنهايی، با اتکاء به نفس و دلاوری وارد ميدان مبارزه می شود، آنگاه ديگرانی که اهداف خود را با وی مشترک می بينند به تدريج گرد او حلقه می زنند. پس از آن است که او رهبر يک جنبش می شود. يعنی فردی می شود که خواست و آمال و اهداف جمعی را در وجود خويش متجلی می سازد و نماينده ياران خود می گردد. هر سخن او هم نه ديگر سخن خود او، که مواضع جمعی می شود که ياران و پيروان او محسوب می شوند
گذشته از مرامشان، از آشو زرتشت و موسی و عيسی و محمد و سيد علی محمد باب و مارتين لوتر بگيريد تا اسپارتاکوس و زاپاتا و کاوه و بابک و مازيار و ابو مسلم و صلاح الدين ايوبی و ستار خان و لنين و آل کاپون و استالين و آتاتورک و هيتلر و ژنرال دوگل و گاندی و عبدالناصر و قوام نکرومه و دکتر سوکارنو و خمينی و ملا عمر و اسامه بن لادن ... همه و همه اول به تنهايی وارد ميدان مبارزه شده، سپس ديگرانی را به سوی خود و يا باور های خويش کشيدند
در تاريخ حتی هيچ پيامبری را هم نمی توان نشانی داد که يکباره و از همان روز نخست حتی ده نفر هم بدو گرويده باشند. اولين شرايط رهبری خود باوری و يا اتکاء به نفس است و باور شخصی به درستی هدفی که دارد. حال اين هدف چه انسانی و درست باشد و چه ضد انسانی و کاملآ باطل. در مراحل بعدی هم تهور و پايمردی. در چنين صورتی است که ديگر برای فردی که ادعای رهبری دارد هيچ مهم نيست که ديگران او را قبول دارند يا نه. من اگر در آغاز سازمان مجاهدين را بعنوان يک بديل مثال زدم از همين روی بود
از اين جهت که اين تشکيلات گر چه از نظر ما يک فرقه است، ليکن در راه همان فرقه گری هم روش درستی دارد. اين سازمان رهبری دارد فرهمند که همه از وی حرف شنوی دارند. او خود را امام، ولی فقيه، وارث حسين، نايب امام عصر، راننده ی امام سجاد و نانوای مسلم ابن عقيل، خمير گير خليفه ی چهارم... و هر چيز مضحک ديگری که از نظر ما می خواند، ليکن مورد قبول هواداران خويش است
مورد قبول همان عده ای که حاضر هستند جان خويش را فدای اهداف او کنند. کما اينکه چند تنی از آنان فقط به دليل بازداشت چند روزه ی همسر وی، خانم مريم رجوی هم دست به خودسوزی زدند. آقای رجوی روان بخشی از جامعه ما را خوب شناخته. با همان روانشناسی دقيق هم آن بخش را خوب جذب سازمان خود کرده است. رجوی هر چه هم که متحجر باشد، هر اندازه هم که گذشته ای سياه و خيانتبار به ايران داشته باشد و هر ايراد شخصی هم که داشته باشد، اما از نظر سياسی صد گام از ديگران جلو تر است
او کسی است که خود را رهبر معظم و ولی فقيه جايگزين خامنه ای می خواند، و افراد خود را هم تحت کنترل کامل و فرماندهی دارد، ولو حتی دو ـ سه هزار مقلد و مريد بيشتر برايش باقی نمانده باشند. انصافآ کار رجوی از اين جنبه هزاران بار درست تر از شاهزاده رضا پهلوی است که با داشتن ميليون ها هوادار، شايستگی آنرا نداشته، و يا نخواسته که دستکم سيصد ـ چهار صد نيروی آماده را سازماندهی کند که در صورت سقوط ناگهانی اين رژيم، دستکم بتوانند از غارت موزه ها، اين عظيم ترين ثروت معنوی و ملی ايرانيان حراست کنند
اگر همين فردا رژيم جمهوری اسلامی ساقط شود و نيرو های اين سازمان بتوانند خود را ظرف چند روز به ايران برسانند، بنده کوچکترين ترديدی ندارم که اگر اتفاق غير مترقبه ای رخ ندهد، رژيم آتی ايران از آن سازمان مجاهدين خواهد شد. نه نصيب آن ميليونها بيچاره ی هوادار نظام پادشاهی صفيل و سرگردان و بی سر و سامان که حتی پادشاهشان هم می گويد من يک شهروند عاديم نه پادشاه!؟
جمهوری خواهان هم سرنوشت با رژيم
در صورت سقوط جمهوری اسلامی اين دار و دسته ی رنگ و وارنگ جمهوری خواهان اينسوی آب شانسی برابر با صفر برای رسيدن به حکومت دارند. مشکل اينها اما در جای دگری است. اين جمهوری خواهان لائيک و جمهوری خواهان ملی و جمهوری خواهان موحد و جمهوری خواهان توده ای اکثريتی و اتحاد جمهوری خواهان و جمهوری خواهان سکولار و جمهوری خواهان فدراليسم طلب ووو که اکثرآ هم از شرکای ديروز و مغضوب ملا ها هستند، از اينروی کوچک ترين بختی ندارند چون هم فاقد يک رهبر کاريزماتيک هستند، هم هيچ گونه پايگاه مردمی در داخل ندارند و هم اينکه اصلآ تشکيلاتی حقيقی نيستند
اينها اگر پانصد تن هم که باشند، در يک فراخوان که هر پانصد نفری هم که امضاء کنند، قادر نيستند به تعداد خودشان، يعنی پانصد نفر را هم در کل ايران به خيابان آورند. به همين علت هم هست که خود را به بخشی از رژيم که خود را اصلاح طلب می خوانند سنجاق کرده اند. کاملآ هم پيرو و مطيع آن بخش از رژيم هستند. با اين اميد که اگر آن برادران کندرو روزی توانستند برادران تندرو خود را کنار زدند، اين جمهوری خواهان رنگ و وارنگ را هم به خانه شاگردی به خدمت گيرند
چون اين جمهوری طلبان محترم که بيشترين شان هم حتی تا خاله و عمه زاده های خود را هم به خارج کوچک داده اند، اميد ديگری جز اين ندارند. زيرا در داخل حال روی هم حتی به تعداد خود نيز فاميل نسبی يا سببی هم ندارند که روز موعود آنانرا به صحنه فراخوانند. مردم هم که ايشان را نه قبول دارند و نه اصلآ نود در صد از آنانرا می شناسند
ضمن اينکه اصلآ اين جمهوری طلبان اصولآ قصد بازگشت به ايران را ندارند. در صورت سقوط تماميّت اين نظام هم پرونده ی اين جمهوری خواهان هم خود بخود بسته خواهد شد. از آنجا که خود نيز اين واقعيّت را می دانند، اگر هم حتی در ظاهر بگويند، اما در باطن هرگز خواهان برچيده شدن بساط اين نظام نيستند. و حال آنکه حتی در ظاهر هم هرگز بی لکنت و بدون اما و ولی ...از سرنگونی سخن نمی گويند
بنابر اين در حال حاضر آينده ايران است و سازمان ولايت فقيهی مجاهدين. ممکن است گفته شود اکثريت مردم ما از دار و دسته ی رجوی بيزار هستند. جواب اين است که مگر مردم عاشق دار و دسته ی خامنه ای هستند که ايران را در دست دارد؟ همانطور که بيزاری صرف فراق نمی آورد، عشق تنها هم وصال نمی آورد. برای اين هر دو هزينه و ايتار لازم است
سياست يک عمل حقيقی است که ابزار حقيقی هم لازم دارد، نه يک کار حسی و انتزاعی. در ميدان سياست آن حريف می زند و می برد که نيرويی حقيقی و متشکل برای عمل کردن دارد. با حرف و شعار که نمی شود در اين عرصه کاری صورت داد. وقتی نيرويی بهتر و منسجم تر از مجاهدين در ميدان نيست و کسی کاری نمی کند، چه حاصل از اين نفرت و عشق و اين شعار های بی پشتوانه برای آزادی
گر چه مقايسه اين نظام با رژيم پيشين هم حتی توهين به شرافت انسانی است، اما متاسفانه بايد فاش گفت که بعضی همچنان فقط سقوط اين رژيم را هم مانند آن نظام تنها گام بسوی آزادی می پندارند، بی اينکه به پس از آن مرحله هم کمی بيانديشند. در فقدان يک آلترناتيو حقيقی، بر افتادن جمهوری روضه خوان ها که انتخاب مردم و دموکراسی به دنبال نخواهد آورد. رفتن رژيم ملا ها در حال حاظر در بهترين حالت هم، يعنی اگر به جنگ داخلی منجر نشود فقط ممکن است برادر دوقلوی آن، يعنی مجاهدين را به قدرت رساند. زيرا چه ما خوشمان بيايد و چه نه، چه ما بپذيريم و چه نه، حقيقت عريان اين است که در حال حاظر هيچ نيروی حاظر يراق تر از مجاهدين موجود نيست که جايگزين اين رژيم شود
مگر تشکيل حکومت در خلاء قدرت و پارلمان و دولت کار مشکلی است. آنزمان که رژيم سقوط می کند و نظم امور بهم می پاشد، ديگر ارتش و دولت و قوای انتظامی با فرماندهی واحدی در کار نيست، حتی يک نيروی چند صد نفره با انسجام و فرماندهی واحد هم قادر است که حکومت را به دست گيرد
در فقذان دولت و حالت خلاء قدرت کافی است که يک گروه بتواند فقط مراکز سمبليک قدرت را اشغال کنند، مانند مراکز راديو و تلويزيون و بانکها و پادگانهای خالی از سرباز و کاخها... را، آنگاه است که حکومت را به دست گرفته. پس کار با ابراز انزجار از رژيم و مجاهدين و انشاء نگاری و ايميل پراکنی ... به سامان نخواهد رسيد
سوليدارنوش، اوج ايثار يک ملت خوب و هوشمند برای رهايی
اگر خواهان مبارزه سياسی هستيم، نخستين و بديهی ترين ابزار دست ما داشتن يک رهبر است. اين رهبر هم نبايد موجودی از طايفه ی از ما بهتران باشد
بعضی بی اينکه خود بدانند الگو هايشان برای انتخاب رهبری کاملآ مذهبی است. يعنی پنداری نمايندگان مجلس خبرگان ملا ها هستند که با کشف و شهود بشکلی ديگر به دنبال يک فقيه جامع الشرايط می گردند. و حال آنکه خود آن روضه خوان ها هم اتفاقآ مصلحت طلبی کرده و کسی را به رهبری برداشتند که از همه کمتر فقيه بود
مردم بايد رهبری داشته باشند که از جنس خودشان باشند. از ابتدا هم بايد بپذيرند که آن رهبر درست مانند خودشان جاه طلبی هايی دارد. ممکن است مانند خودشان اشتباه کنند، حتمآ مانند خودشان نقاط ضعفی دارد. اهل بزم است. ممکن است زمانی زياده مشروب خوری کند. ممکن است دروغ بگويد ... فقط با چنين واقع بينی از روز نخست است که می توان خطر ديکتاتور شدن رهبر در فردای توفيق احتمالی در به سقوط کشاندن اين رژيم را به حداقل رساند
از آنجا که من در زمان تحولات دهه ی پايان هشتاد و آغازين نود ميلادی در اروپای شرقی يک دوست لهستانی داشتم که اهل گدانسک بود، يعنی همان شهری که آن تحولات ژرف از آنجا آغاز گشت، و آن دوست من هوادار سوليدارنوش (جنبش همبستگی) بود، اين بخت بزرگ را داشتم که نه تنها از نزديک با آن دگرگونی ها آشنا شوم، بلکه چندی بعد خود شخصآ چند بار هم به شهر گدانسک و گدنيا در لهستان بروم و از نزديک آن دوران تاريخی را تجربه کنم. چون آن خانم بعد ها يک عضو فعال سوليدارنوش شده و به لهستان باز گشت
من در آنجا و از آن بزرگترين جنبش همبستگی تاريخ درسهای بسياری آموختم. مثلآ اينرا که لخ والنسا که همه ی جهانيان او را بعنوان رهبر آن جنبش می شناختند و لابد يک شخصيّت سترگ، در عالم حقيقت يک کارگر ساده برق بيشتر نبود. آنچنان شايستگی خارق العاده ای هم نداشت. مردم لهستان هم بخوبی اين حقيقت را از ابتدا بخوبی می دانستند. آن مردم اگر از او تا پای جان حمايّت کردند، بعلت امام و آسمانی بودن والسا نبود، بلکه آن حمايت از درايّت و موقعيّت شناسی ملت لهستان ناشی می گرديد
لخ والسا آنطور که جهانيان می پنداشتند حتی پايه گذار آن جنبش هم نبود. پايه گذار آن جنبش زنی بنام آنا والينتونوويچ بود. کسی که در جنگ دوم والدينش را از دست داده بود، سواد خواندن و نوشتن هم نداشت. در شانزده سالگی به عنوان جوشکار در کارخانه «لنين ورفت» استخدام شد و به تدريج با سختکوشی راننده جرثقيل شد. چندی بعد به دليل مسئوليت شناسی به قهرمان کار در لهستان مشهور شد، از دهه شصت ميلادی به مبارزات سنديکايی روی آورد و با هدف بهبود شرايط و حقوق کارگران فعاليت کرد
در اوت هشتاد به دليل همين فعاليّت ها از کار اخراج شد، همکارانش در حمايت از او اعتصاب کردند. اعتصابی همراه با موفقيّت که دولت و مديريّت کارخانه را به تمکين در برابر آنا والينتونوويچ واداشت. مقامات خواهان مذاکره با وی شدند که رهبری اعتصاب را به عهده داشت. ليکن آنا خود با مسئوليت شناسی، اخلاق، وجدان و افتادگی بی نظيری از لخ والسا خواست که بجای وی با مديريت کارخانه و مأموران دولت مذاکره کند
زيرا اين باور را داشت که در آن سيستم کمونيستی کاملآ مردسالار، يک مرد در مذاکره با مردان ديگر بهتر خواهد توانست از منافع کارگران کارخانه دفاع کند تا يک زن. پس از اينکه مذاکرات به ثمر رسيد و سوليدارنوش (سنديکای کارگری) رسما اجازه فعاليت يافت، آنا والينتونوويچ با والسا اختلاف پيدا کرد و به تدريج بکلی از کار رهبری کناره گيری کرد. سپس هم بصورت يک عضو ساده از جنبش حمايت کرد
حاصل اينکه، آنا والينتونوويچ بود که برای نخستين بار در تاريخ لهستان پس از جنگ دوم جهانی، در ماه اوت سال هشتاد همکاران خود را به مبارزه و اعتصاب واداشت. که همان اعتصاب هم نقطه ی آغازی شد برای گسترش سوليدارنوش (جنبش همبستگی)، رهايی لهستان و در نهايت فروپاشی امپراطوری سوسياليستی اتحاد جماهير شوروی نه لخ والسا که او را آنا در جهان مطرح کرد
اعضای سوليدارنوش، بويژه خود آنا والينتونوويچ مردمی ميهن پرست و آزادی خواه حقيقی بودند نه شيفتگان نام و اشتهار که شهرت طلبی خود را در پشت شعار توخالی آزادی خواهی پنهان کرده باشند. آنان به راستی خواهان آزادی ميهن خود بودند. آن اندازه هم از خودگذشتگی داشتند که وقتی متوجه شدند که جهان متوجه وضعيّت ميهنشان شده، بجای حسادت و به انحراف و تضعيف کشيدن جنبش، همان والسا را به رهبر برداشتند که در جهان تا حدی شناخته شده بود
با تمام توش و توان هم از همان کارگر ساده پشتيبانی کرده، در پشت صحنه به او فکر و ايده داده، سخن گفتن آموخته، شخصيت بخشيده، حتی حرفهای خود را برزبان آن کارگر ساده گذارده و با مسئوليت پذيری، هشياری، موقعيّت شناسی و از همه مهم تر، با خلوص و از خود گذشتگی هم ميهن خود را به آزادی رساندند و هم اينکه بيش از پانزده کشور ديگر را از اسارت کمونيسم رهايی بخشيدند
ذهنيت ديکتاتور ساز
در اينجا اين حقيقت را هم شرافتمندانه بياورم که من با ذهنيّت شرقی خودم در آن دوران لخ والسا را يک ابر انسان می پنداشتم با شايشتگی هايی خيلی بيشتر از يک آدم عادی. اين در حالی بود که دوست لهستانی من با ذهنيّت سالم تر اروپايی خود از همان ابتدا هم به من می گفت که والسا نه تنها يک آدم فوق العاده ای نيست، بلکه حتی از ضريب هوشی چندان بالايی هم برخوردار نيست. او می گفت اما فعلآ زمان مسابقه ی هوش نيست. حال اين به مصلحت ما است تا از او يکپارچه و قاطع حمايت کنيم تا کشورمان از بدبختی و نکبت رهايی يابد. می بينيد که تفاوت يک ذهن شرقی با يک ذهنی غربی چگونه است
می بينيم که خطر اصلی در ساختار فکری ما شرقی ها است که موجوداتی عادی و مانند خودمان را به آسمان می رسانيم نه در خود آن موجودات. مردم ما برای رهبری بدنبال از ما بهتران هستند، نه افرادی عادی چون خودمان. موجوداتی آسمانی که نه هرگز دروغ می گويند، نه جاه طلبی دارند و نه هيچ گاه مرتکب اشتباه می شود
داشتن چنين افکاری است که اساسآ به پرورش يک ديکتاتور خونريز در دامان خود می انجامد. مردم ما بايد اين حقيقت بسيار بديهی را درک کنند که موجوداتی کامل در عالم حقيقت وجود خارجی ندارند. ما خود انسانهايی مانند خود عادی و خطا کار را بی جا موجوداتی خارق العاده می سازيم
من تجربه ی سوليدارنوش را صرفآ از اينروی آوردم که گفته باشم ما نبايد بيخودی از همان ابتدا خود را فريب دهيم به دنبال يک انسان خارق العاده باشيم و کسی را به مقام قدسی رسانيم. ناگفته پيداست که هر موجود بی مقداری را نمی توان به مأموريتی بدين بزرگی گماشت. رهبر البته که بايد توانايی ها و و يژگيهای بالا تر از ديگران داشته باشد. ليکن اين قابليّت ها نسبی هستند نه مطلق. چه که هر گاه فکر کنيم که کسی از هر نظر کامل است، فقط خود را گول زده و از راه تعقل خارج شده ايم
رهبر بايد شايستگی داشته باشد. ليکن شايستگی او را بايد با ترازوی سياسی وزن کرد. يعنی بايد به ميهن پرستی، دلاوری، ايده ها و انديشه ها، روش، پيشينه سياسی و خلاصه کارنامه سياسی يک شخص توجه داشت. نه به خصوصيّات فردی و زندگی خانوادگی وی. که او چند بار ازدواج کرده، با چند جنس مخالف سر و سر داشته و چه سيگاری دود می کند و چند بار به کازينو رفته
حتی واسلاو هاول هم که يکی از مشهور ترين اين دسته از رهبران موفق تاريخ بود، ابدآ انسانی خارق العاده نبود. هاول يک نويسنده عادی بود که فقط دلاوری داشت. مردم چک و اسلواکی هم در آن مقطع به چنين انسانی متهور برای رهبری جنبش خود نياز داشتند
انتظار هم نداشتند که آن انسان متهور از کوه المپ يا آسمان برای رهبری بر زمين آيد و يک پيامبری صاحب وحی باشد. هرگز هم او را به مقام آسمانی نرساندند. چه که مانند ما شرقی ها تقدس گرا نبودند و نيستند. چک ها و اسلاو ها از ابتدا هم می دانستند که هاول در زندگی شخصی انسانی بسيار عادی است. انسانی که حتی بيش از ديگران اهل بار و رستوران است. خيلی مشروب می خود، زياد هم سيگار می کشد
معيار های مذهبی در انتخاب رهبر
بار ديگر اين واقعيّت مهم اما تلخ را می آورم که متاسفانه چون در جامعه ی مذهب زده ما حتی آتائيست ها هم هنوز از ذهنيّت مذهبی در رنج و عذاب هستند، اين کار انتخاب رهبردر ميان ما به يک مشکل لاينحل بدل گشته
چه که حتی آن ظاهرآ بی خدايان نيز در دنيای سياست بی اينکه خود متوجه باشند به دنبال يک امام معصوم می گردند که از آسمان بر زمين فرود آمده باشد. کسی که شکل هيچکس نباشد. هيچ نقطه ضعفی در زندگی شخصی خود نداشته باشد
در اثر همين تربيت مذهبی هم هست که ما هنوز هم اين سخن بيجا را، حتی از زبان بعضی حتی از تحصيلکردگان خود هم می شنويم که مثلآ مهندس بازرگان آدم با خدا و راستگو ... بوده. در حاليکه اين صفات را بايد در مقام اتبات صلاحيّت يک متولی دير و مسجد و کليسا بر شمرد نه در مورد يک عنصر سياسی. اين ويژگيهای شخصی اصولآ ربطی به کفايت يک فرد سياسی ندارد
بازرگان راستگو و با خدا بود، ليکن از نظر سياسی عنصری بسيار متحجر و بی ارزش بود که يکی از مسئولان رديف اول تمامی اين خانه خرابی ها است. يا گفته می شود مهندس عزت الله سحابی خيلی آدم پرهيزکار و عابدی است. در حاليکه اين جناب سحابی همرديف بازرگان هم از نظر سياسی يکی از پليد ترين چهره های تاريخ اين سی سال سياه ايران است. حتی با وجود اينکه مدتی را هم در زندان انفرادی اين رژيم سر کرده است
مرد سياسی و ميهن پرست ميرزا حسين خان سپهسالار و قوام السلطنه بودند، که اولی در چهارچوبه زندگی شخصی متاسفانه عادت زشت بچه بازی داشت و دومی هم يک آدم مشنگ اهل همه گونه عياشی و دود و دم بود. کما اينکه ابر ميهن پرستی چون مصطفی کمال (آتاترک) هم يک همجنسگرا بود. اما اين مسائل شخصی چيزی از مقام رفيع سياسی آنان نمی کاهد
ارزش عنصر سياسی، در چگونه سياست ورزی او است نه در چگونه خوردن و خفتن و در زندگی شخصی چگونه عاداتی داشتن. من که خود از حال می گويم که هيچ ويژگی خاصی در خود سراغ ندارم. جاه طلبی دارم. مشروب می خورم. گاهی دروغ ی می گويم. سکس را دوست می دارم و مانند هر انسان عادی نقاط ضعف بسياری هم دارم. فقط همين اندازه اتکای به نفس دارم که روشن و با شهامت بنويسم از نظر سياسی و ميهن پرستی عيبی در کارم نيست. نه تاکنون در اين زمينه اشتباه کرده ام، حتی در سال شوم پنجاه و هفت
نه لحظه از خط ميهن پرستی خارج گشته ام و نه لحظه ای در خدمت اين نظام کثيف و انيرانی بودم. بی شعار هم بنويسم که از مرگ هم ترسی ندارم؛ سهل است که اصلآ بزرگترين و واپسين آرزويم اين است در راه رهايی ميهن و مردم کشورم به شهادت رسم و به جاودانگی رسم
برای خواندن پيش نويس و بخش نخست اين مانيفست، لطفآ بر روی همين نوشته کليک کنيد
May 2004 June 2004 July 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 April 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 January 2009 February 2009 March 2009 April 2009 May 2009 June 2009 July 2009 August 2009 September 2009 October 2009 November 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 September 2011 February 2012
بخشی از نوشته های آقای دکتر امير سپهر ( بنيانگذار و دبيرکل حزب ميهن ) :
سايه سعيدی سيرجانی :
مسئوليت، نوشته ای در ارتباط با رفراندوم
پرسش شيما کلباسی از سايه در ارتباط با طرح رفراندوم
هويت، به همراه يک نوشته از فرزانه استاد جانباخته سعيدی سيرجانی با نام مشتی غلوم لعنتی
امان از فريب و صد امان از خود فريبی
روشنگری های شهريار شادان از تشکيلات درونمرزی حزب ميهن :