آزاد شو


*** اين وبلاگ منعکس کننده مطالب و مقالات حزب ميهن است ***


Saturday, November 28, 2009

 

پيشينه ی قانونگرايی و سکولاريسم و ترس شاه و وزير و روشنفکر از ملايان





زاد گـــاه
امير سپهر



پيشينه ی قانونگرايی و سکولاريسم و ترس شاه و وزير و روشنفکر از ملايان
چهارمين بخش از: «سکولاريته» والاترين «ارزش» انسانی وجدانی برای ايرانی است

بزرگترين فدائيان ملا ها هميشه چاقوکش های عرقخور، قمارخانه دار ها و حتا... بوده اند. من خود شاهد بودم که خمينی برای مخالفت با حق برابری زنان، تقسيم اراضی و برداشتن قانون سوگند به قرآن و ديگر اصلاحات اجتماعی پادشاه فقيد، در نخستين قدرت نمايی خود دلالان محبت، چاقوکشان و قاچاق فروشان و باجخور های دروازه غار را به خيابانهای تهران کشيد... و




به تکلیف سعد وقاص دین اسلام را قبول کردیم. نظر به وعده های او بایستی در هر دو عالم به شادی و شاهی بوده باشیم... از هجرت تا این زمان به ایرانیان مصیبت هایی رسیده است که در هیچ یک از صفحات دنیا، خلق بدان گونه مصائب گرفتار نگردیده است... اين ناقص فهمان از طفوليت تا امروز به چپاول نمودن اهالی بيچاره ايران معتاد شده اند و به همين طورها شرف و مکنت ملت را گرفته به خرقه خز و رشمه طلا داده اند ... و
...................................................

سرآغازی برای اين بخش
پيش از آغاز اين بخش از نوشته، اين کوته بياورم از آنجا که نگارنده اين سری از نوشته های خود را به شکل کتابی در خواهم آورد که برای دوستداران تاريخ و ادب نيز سودمند افتد، از اينروی دانسته خود را در يک بحث خشک بر سر سکولاريسم بندی نکرده و هر جا که بايسته ببينم، مسائل ديگری را هم در ميانه اين بحث خواهم آورد. امری که ممکن است کسانی را بدين پندار نادرست بکشاند که من از بحث اصلی خارج گذشته و آشفته نويسی کرده ام که به هيچ وجه درست نيست

گذشته از آن، اصولآ روش من در نوشتن، روشی ويژه ی خودم می باشد. شيوه ای ظاهرآ بی نظم که به سبک ديگر نويسندگان گرامی هم ميهن هيچ شباهتی ندارد. اما از آنجايی که نگارنده هيچ پديده و کنش و رخدادی را مجرد و کاملآ جدای از ديگر پديده ها و کنش ها و دگرگشت ها نمی دانم، آگاهانه اين سياق را برگزيده ام

هرکسی هم که نوشته های مرا خوب پی گيرد، در خواهد يافت که اين نه بی نظمی، بلکه خود يک «نظم بسيار گسترده» است. شيوه ای که هر امری را با عوامل دخيل در آن و با فراچشم داشت چگونگی روند آن مورد بررسی قرار می دهد. يعنی هم به گونه ی ديالکتيکی يا توجه به«وحدت اضداد» و هم به شکل کرونولوژيکال يا«به توالی» که بتازگی آنرا (زﻣﺎن ﻣﺤﻮر) هم می نامند

برای مثال، نگارنده استقرار جمهوری اسلامی را نه يک رخداد اتفاقی می دانم، نه رخدادی صرفآ سياسی، نه اتفاقی فقط تاريخی و نه حتا صرفآ مذهبی و نه اصولآ بی ارتباط حتا با مثلآ "ضد خود" که ظاهرآ بايد کمونيسم يا آتائيسم باشد. چرا که باور دارم حتا آتائيسم سبک ايرانی هم خود يک پندار مذهبی است. با چنين نگرشی هم بود که ده ـ دوازده سال پيش در مقاله «کمونيسم ايرانی همان حزب الله است» نوشتم که نزديک ترين قوم و خويش انديشه ای ملا ها در ايران، کمونيست های ما هستند

البته روشن است که خوشبختانه ما کمونيست های بسيار خردمند و آگاهی هم داريم. با اينهمه کمونيسم سنتی و تاريخی ايرانی در کليت خود، برادر خونی همين آخونديسم ايرانی است. چرا که به دليل کارکرد مذهبی«کارگاه انديشه ی ايرانی»، اين کارخانه فقط «محصولات مذهبی» توليد می کند. هر مواد اوليه و خميری هم که وارد اين کارگاه شود، به شکل «کالايی مذهبی» از خط توليد آن بيرون خواهد آمد. همين است که برداشت بسياری از مردم ما حتا از فلسفه های زمينی و عقلی هم، ناخودآگاه برداشتی متافيزيکی و نقلی و امام زمانی است

کما اينکه به سبب کار های نابخردانه و يا آگاهانه اما خيانکارانه حزب توده و بخش بزرگی از فدائيان، نگارنده سهم اين دو تشکيلات در آماده سازی زمينه های انقلاب و استقرار جمهوری اسلامی را به تنهايی از سهم "تمام حوزه های علميه روی هم" نيز بيشتر می دانم. همچنان که پس از استقرار اين رژيم هم سهم توده ـ اکثريت در تثبيت پايه های آن، به تنهايی از سهم همه ی ملا ها بيشتر بود. کار هايی همه ننگين و ضد مردمی که بسياری از هم نسل های من هم شاهد آن بوده و پی آمد های فاجعه بار آن برای مردم ما را هم به چشم خود ديده اند

پس از زاويه ی نگاه من، هر يک از عواملی که برشمردم، يعنی فرهنگی، تاريخی، مذهبی، سياسی و بسياری ديگر از عوامل و بويژه نحله های فکری ظاهرآ روشنفکری اما به شدت ضد ايرانی و ويرانگر در يک مسيل به هم پيوسته و با براه انداختن سيلی بنيان کن، نظم و ترتيب تمام سامانه های کهن فرهنگی، اجتماعی، سياسی، تاريخی، اقتصادی و حتا شيرازه بومی خانوادگی ما را بدست مشتی اَجامِره فرهنگ ستيز و جانی و دزد ويران ساخته و ما را بدين خاکسترنشينی نشاندند. از اينروی هم از ديد من، چون در ميان ما همه چيز به هم ارتباط داشته و در چگونه باشی همديگر بسيار نقش دارند، بدين سبب هم بايد با هم بررسی شوند
...........................................

و «يک کلمه»، نخستين سند رسمی قانون و سکولاريسم خواهی

يک و نيم سده پيش از اين که میرزا یوسف خان مستشار الدوله رساله «یک کلمه» ی خود را در پاريس منتشر ساخت، همه ی انديشمندان آن روزگار ايران که شمارشان هم از شمار انگشتان دو دست فراتر نمی رفت، ساده انگارانه پنداشتند که او به چه کشف بزرگی دست يافته. زيرا که وی، با آوردن استدلال هايی بسيار کودکانه ـ البته با سطح آگاهی های امروزين ما ـ، تمامی آزادی و پيشرفت و امنيت و نيک بختی موجود در فرنگستان ـ غرب ـ را از و«وجود قانون» پنداشته و تنها دليل همه ی سيه روزی های آنروز ايران را هم از «نبود قانون» دانسته بود. و

نخبگان اندک شمار آن زمان هم آن مرد خوب و آگاه و دلسوز به حال ميهن را بدين سبب کاشفی بزرگ و بی همتا پنداشتند که طفلکی ها خود می ديدند که در آن ظلمتکده هيچ قاعده و قانون مدونی وجود ندارد که بتوان بر اساس آن برای پيشرفت مـُلک و ملت، طرح هايی بزرگ و اساسی ريخت و به اجرا درآورد

زيرا که در ايران آن روزگار هم درست بسان امروز که سرنوشت مملکت و بود و نبود «امت» به اراده ی فقيهانه ی يک تن بستگی دارد، يک سلطان بود و يک مملکت و يک«رعيت». رعيت نگونبختی که سلطان صاحبقران هم او را بسان همين فقيه دستاربند که صغير می شمارد، در حد چهارپايان فاقد شعور و اختيار بحساب می آورد (وه که چه پيشرفتی کرده ايم ما در اين دو سده!). و

سرنوشت هر کس و هر چيزی هم به اشارت انگشت يا به فرمان همان سلطان رقم می خورد. فرمان هايی که البته بيشتر هم زبانی بود و نه مکتوب. بگونه ای که از پاپتی رفتن کربلايی حسن از ممقان تا به خراسان تا فروش گاو حاج عمران در سيستان، از تجديد فراشُ ششم ميرزا کاظم خان در خوزستان تا بيگاری گرفتن از درازگوش سيد جعفر در لارستان و خلاصه هر آنچه که در ايران بايد بشود و نشود، همه و همه به ميل و اراده ی ملوکانه ی همان يک تن بستگی داشت

آنهم موجودی تن آسای، سفله پرور، عياش و ولنگار که با همه ی ضعف های شخصيتی که داشت، رجال دربار و آستان بوسان درگاهش، يک قطار نام و لقب و عنوان بدو بخشيده و وی را «خاقان ولى نعمت خلدالله ملكه و سلطانه، اعليحضرت همايون اعلا مرتبت قدرقدرت قوی شوکت، ناصرالدين شاه قاجار، پادشاه با فر و جاه و منزلت ممالک محروسه ايران» می خواندند

مشتی روبه صفت «بی مرام» فاقد شخصيت و غرور هم که در هر دوره ای از تاريخ ايران، وجود نحس آنها را هم در پيرامون «ارباب قدرت» می توان ديد، برای نزديکی به آستان وی، در نامه نگاری های خود اصلآ آن مرد قجری را «قبله ی عالم»، «سلطان بَر و بحر»، سايه ی خداوند بروی زمين «ظل الله» و شريک پروردگار می خواندند. چرا که (اين مگسان گرد شيرينی)، تنها در پی سودجويی هستند و از اينروی هم هميشه ستايشگران دارندگان زر و زور، حال اين «صاحب قدرت و مال» هر بی سر و پايی که می خواهد باشد

صد البته که ويرانگر و سازنده بودن فرامين آن مرد هم، بستگی تام و تمام به کارکرد مزاج ملوکانه و به ميزان حظ ذات اقدس شهرياری وی در اندرونی و حرم خود در شب پيش از صدور فرمان داشت. بسيار هم روشن است که حظ بردن از هماغوشی با دختران نابالغ رعيت بيچاره که چند صد تن از کودکان معصوم اش اسباب عيش آن مرد بی معرفت بودند و اسير حرم آن حرامی

مستشارالدوله بيچاره هم درست در چنان روزگار پر از ننگ و ادبار ايران است که بدنبال راه چاره ای می گردد. با مطالعه ای در اندازه دانش خود و امکانات آن زمان خويشتن هم سرانجام با ساده دلی بدين نتيجه می رسد که تمام بدبختی های مُلک و ملت از «نبود قانون» است. از اينروی هم نشسته و با خون جگر، با تطبيق قانون اساسی فرانسه با احکام شريعت، رساله «يک کلمه» خود را تدوين نموده و آنرا منتشر می سازد. آنهم با ترس و لرز از ملايان و به سياقی که نشان دهد اين قانون مورد نظر او، ابدآ هم با اصول دين اسلام در تضاد نمی باشد

چند سال پس از انتشار يک کلمه هم در نامه ای که برای مظفرالدين ميرزای وليعهد می فرستد که آنرا به دست پدر تاجدار خود برساند، پس از آوردن درد و اندوه خود بخاطر شکوه و شوکت از دسته رفته ايران باستانی، در نکوهش بی کفايتی همان رجال بی مرام و روبه صفت و سفله ی دربار، با سوز جگر خطاب به ناصرالدين شاه قاجار می نويسد: و

«... با اين حال اشتباه وزرا و درباريان دولت، از حيز امکان و قدرت انسان به طور يقين خارج است که بتوان عظمت و اقتدار سلطنت قديمه ايران را در اين دور زمان مجددا به وسايل نياکان خود در خارجه و داخله مملکت نگاهداری و حفظ نمود. به خاکپای اقدست قسم، که ما ايرانيان را توتيای چشم است، آنان که عرض و جسارت می نمايند که اداره وزارتخانه های حاليه ابدا عيب و نقص ندارد و محتاج به تغييرات نيست، حرفی است بيمغز، زلالی است تلخ و قولی است نامسموع. اين ناقص فهمان از طفوليت تا امروز به چپاول نمودن اهالی بيچاره ايران معتاد شده اند و به همين طورها شرف و مکنت ملت را گرفته به خرقه خز و رشمه طلا داده اند و به اين حرفها که علما خيرخواه دولت و پادشاه است و ولايت نظم و رعيت آسوده و نوکر دعاگو و قشون حاضر، خود را مادام العمر از مسئوليت دولت خارج می دانند... و

او چند سال پيش از نوشتن نامه به شاه قاجار هم، در تمجيد از قانون رساله خود را اينگونه آغاز کرده بود که:«... يك كلمه كه جميع انتظامات فرنگستان در آن مندرج است، «كتاب قانون» است كه جميع شرايط و انتظامات معمول بها كه به امور دنيويه تعلق دارد در آن محرر و مسطور است، و دولت و امت، معاً، كفيل بقاى آن است. چنان كه هيچ فردى از سكنه فرانسه يا انگليس يا نمسه (اتريش) يا پروس (آلمان) مطلق التصرف نيست. يعنى در هيچ كارى كه متعلق به امور محاكمه و مرافعه و سياست و امثال آن باشد، به هواى نفس خود عمل نمى تواند كرد

چندی پس از انتشار رساله «يک کلمه»، ميرزا ملکم خان هم زير تأثير همان نگرش ساده است که شروع به انتشار «روزنامه قانون» در لندن نموده و همان ديدگاه را تبليغ می کند که: «برای استخلاص ايران از اين گرداب مذلت، راهى جز استقرار قانون نيست». نشريه ای که هم اينک چهل و يک شماره از آن در کتابخانه ملی موجود است و برای شناخت سير انديشه در ايران سده ی هژده و نوزده ميلادی، اسناد تاريخی بسيار ارزشمندی محسوب می شوند. خوشبختانه کپی نسخه هايی از آنها هم، اينک در خارج از کشور و در «کتابخانه مطالعات ايرانی» لندن نيز موجود می باشد و من خود چند شماره از«قانون» را در همان شهر مشاهده و مطالعه کرده ام

البته در تاريخ بيداری، ناظم الاسلام ادعا می کند که گويا مستشارالدوله انتشار يک کلمه خود را مديون ملکم خان باشد: «(مستشارالدوله) چون سبب ترقيات فرانسه و تنزلات ايران را از ملکم پرسيد، ملکم چنين جواب داد که بنيان و اصول نظم فرانسه يک کلمه است و همه ترقيات نتيجه همان يک کلمه و آن يک کلمه، که جميع انتظامات و ترقيات فرانسه در آن مندرج است، کتاب قانون است». و

ليکن با توجه به تاريخ انتشار «روزنامه قانون» که نخستین شماره آن در اول رجب سال يکهزار و سيصد و هفت هجری قمری منتشر شده، اين ادعای ناظم الاسلام درست به نظر نمی رسد. چرا که اين تاريخ، درست بيست سال پس از انتشار «يک کلمه» می باشد. تا پيش از انتشار «روزنامه قانون» و تبليغ برای قانون نويسی در آن هم از سوی ملکم خان، نوشته ی دگری در دست نيست که نشان دهد او بگونه ی جدی به قانون و قانونگرايی و بويژه «حقوق مردم» اشاره کرده باشد. پس بر اساس اسناد موجود، ملکم آنگاه به قانون چسبيده که مستشارالدوله رساله ی خود را انتشار داده

نانوشته نماند که گر چه همانگونه که اشاره کردم، مستشارالدوله درک ژرف و درستی از شهريگری غرب نداشته، با اينهمه به زمان خود آن مرد را بايد يکی از آگاه ترين و دلسوز ترين انديشمندان آنروزگار ايران بشمار آورد. همچنين دومين روشنفکر ايرانی پس از ميرزا فتحعلی آخوند زاده که هم جدايی مذهب از دولت «سکولاريسم» را خوب می شناخته و هم اينکه به سختی بدان باور داشته

زيرا او با اينکه در ظاهر، وارون ميرزا فتحعلی خان، آيين اسلام را در تضاد با دموکراسی ندانسته، ليکن در همان رساله به روشنی آورده است که شخصآ به درهم آميختن مذهب و سياست دلبستگی ندارد و بهتر است که نهاد مذهب جدای از دولت باشد: «هرگاه مانند علماى متقدمين، قوانين اسلام را كتابهاى عليحده بنويسند، مثلاً كتاب عبادات و معاد عليحده، و كتاب سياست و معاش را عليحده، ضررى به شريعت نخواهند داشت و در حديث شريف: (انتم اعلم بامر دنياكم)، شما به كار دنيايتان آگاه تريد، فرموده شده، تنظيم امور دنيا را به اعتبار مكلفان سفارش نموده.»

روشنفکر و پادشاه و امير، هر سه اسير دست ملا ها
از اينروی نوشتم "در ظاهر"، زيرا که با مطالعه ی ژرف رساله «يک کلمه»، بخوبی می توان بدين حقيقت دست يافت که مستشارالدوله هم بسان آخوند زاده به نيکی در می يافته که اسلام و دموکراسی هرگز نمی توانند با هم سازگاری داشته باشند. بدين خاطر هم اين سخن وی که گويا (مذهب و مردمسالاری هيچ تعارضی با هم نداشته باشند) را تنها بايد به حساب ترس او گذارد

ترس از ارباب عمائم و دکانداران شريعت و قشريون و مانند هميشه ی تاريخ ، تمسک به اين حقه بازی پليد و اهريمنی«تقيه» که همه ی ادبيات ما را تيره و تار و زندگی گذشته و حال ايرانی را تباه کرده. بگونه ای که ما برای کشف حقيقت مرام و مراد هر انديشمند خود، چاره ای نداريم الا صد بار وارسی کردن نوشته های وی و دست به دامان «سوسیوبیولوژی» ادوارد ویلسون آويختن و آثار جرج اورول را زير و رو کردن ...! و

البته از اخلاق بدور خواهد بود اگر اين راستی را هم ناديده انگاريم که قدرت ملايان در آن روزگار آن اندازه زياد بود که حتا خود ناصرالدين شاه قَدرقدرت هم به سختی از آنها می ترسيد، چه رسد به مستشارالدوله طفلک. تا آن اندازه که به فرض اگر خود شاه هم می خواست با ايشان در افتد، بدون شک ور می افتاد. همچنانکه پاره ای از کار های بسيار کوچک او برای متمدن ساختن ايران هم ملايان را خوش نمی آمده و گاه گاهی به شاه قاجار اخطار می دادند که زياد در انديشه ی آزادی و تجدد و نوسازی نباشد

در همين راستا، وقتی ناصرالدين شاه، ميرزا حسين خان سپهسالار را به صدارت برمی گزيند که مردی بسيار مدرن و ترقی خواه بود، حاج ملا علی کنی، پرنفوذ ترين ملای آن زمان برای شاه پيام می فرستد که مبادا خام شوی که:« (کلمه قبیح آزادی به ظاهر خیلی خوش نما است وخوب است و خود در باطن سراپا نقص است و عیب. این مساله بر خلاف جمیع احکام رسل و اوصیا و جمیع سلاطین عظام و حکام والامقام است!» و

زيرا که آخوند کنی، می دانست سپهسالار هيچ ميانه ی خوشی با ملا جماعت ندارد و نامه ی چند سال پيش او به يوسف خان مستشارالدوله را هم در روزنامه ی دولتی خوانده بود که:« (ملا ها) را باید در کمال احترام واکرام نگاه داشت (می بينيد ترس و باج دهی را!) و جمیع اموری که تعلق به آنها دارد از قبیل نماز جماعت و موعظه به قدری که ضرر به جهت دولت وارد نیاید و اجرای صیغه عقد و طلاق و حتا مسایل شرعیه یا متعلق بها را به ایشان واگذار نمود، (ليکن) به قدر ذره ای ایشان را در امور حکومت مداخله نداد» و

البته اين احتمال هم هست که مستشار الدوله نيز همين درد بی درمانی را داشته که امروز کسانی که خود را «ملی مذهبی» می خوانند از آن در عذاب هستند. هر چه هم تلاش می کنند باز قادر به رها ساختن گريبان خود از دست موهومات و خرافات نيستند. همچنان که ملا فکلی های امروز ما هم دچار همين تناقض هستند. زيرا ايشان هم از برون بسيار مدرن می نمايند و پيوسته هم از دموکراسی و حقوق بشر و سکولاريسم دم زده، ليکن همچنان در بحث های کاملآ علمی و متکی بر منطق، ناخودآگاه از ملا ها و احاديث استدلال می آورند. چه که در درون، هنوز هم در اسارت اوهام مذهبی هستند. ولو که هر شب هم يک بطر ويسکی بنوشند

الوات بی فرهنگ و چاقوکشان، فرماندهان لشگر روضه خوان ها
مراد برابری ندارم، اما بايسته می دانم که بنويسم اصولآ بزرگترين فدائيان کفن پوش ملا ها هم اتفاقآ هميشه چاقوکش های بی نماز و عرقخور، قمارخانه دار و حتا... بوده اند. بگونه ای که حامد الگار هم که متخصص تشیع، تصوف و تاریخ ایران است آنرا کاملآ تائيد می کند. او ـ بگونه مضمونی ـ اشاره می کند: «معتقد ترين مقلدان ملا های بزرگ، هميشه الوات و اراذل چاقوکش بوده اند و ملايان برای جلوگيری از رشد فرهنگ و مدنيت در ايران هم، هميشه همان لات های بی فرهنگ و چاقوکش را به جان رجال ترقی خواه انداخته و ايشان را ترسانده و به عقب نشينی واداشته اند». و

بر آن گفته حامد الگار، اين نيز بيافزايم که من خود نيز به نيکی ديدم که خمينی هم فتنه ی خود را با همان الوات آغاز کرد. چه که او برای مخالفت با حق برابری زنان، تقسيم اراضی و برداشتن قانون سوگند به قرآن و ديگر اصلاحات اجتماعی پادشاه فقيد، در نخستين قدرت نمايی خود دلالان شهرنو، چاقوکشان بازار تره بار تهران ـ ميدان امين السلطان ـ و قاچاق فروشان و باجخور های دروازه غار را به خيابانهای تهران کشيد. من در پانزده خرداد سال چهل و دو، کودکی يازده ساله بودم که دست در دست پدرم، تمامی رخداد های آغاز فتنه ی خمينی را در تهران ديده و بخوبی بياد می آورم

تا آنجا هم که از زمان کودکی تا به انقلاب بياد دارم، در دهه محرم هم بزرگترين دسته های سينه زنی را هم همان بدنام ترين الوات چاقوکش و باجخور های خيابان راه پيما و جمشيد و استخر و قلمستان و دروازه قزوين تهران براه می انداختند. علامت کشيدن هم که در انحصار همان الوات چاله خرکش و دم خط و چاله ميدان و قداره بند های پايين سرقبرآقا و دروازه غار در تهران بودند

پس احوال مستشارالدوله کاملآ درک کردنی است. او در همان نامه خود يکبار در آغاز به تفصيل برای شاه قاجار می نويسد که مراد او ابدآ ضديت با شريعت نيست و يکبار هم در پايان نامه ی خود، آنهم با سوگند. امری که نشان می دهد آن بيچاره نه تنها خود از ملايان بسيار می ترسيده، بلکه از ترس شاه قاجار از نفوذ ملايان در ميان رعيت بی سواد و الوات هم به نيکی آگاهی داشته. با همين آگاهی هم نهايت تلاش خود را می کرده تا شاه را مطمئن سازد که اين قانون، موجب خشم ملايان نخواهد شد که دودمان او را بسوزانند

ورنه او به عنوان يک رجال درباری، خود بهتر از هر کسی می دانست که ناصرالدين شاه می خواره و شب زنده دار و بزم آرا و عياش و قلاش، اصلآ از همه بيشتر از ملا ها نفرت دارد. برای همين هم هست که دانسته واژه «اسلاميان» را می آورد که بدون ترديد مراد او «ملايان» بوده و خوب هم می دانسته که شاه قاجار هم آن کليدواژه را درک خواهد کرد

او برای اطمينان دادن به شاه قاجار می نويسد: «... و باز قسم به ذات پاک احديت ياد می کنم که وضع قانون هرگز منافی مذهب حقه اسلام نيست و خلل و نقصی به دين و اسلاميان نمی رساند، بلکه به واسطه اجرای قانون، اسلام و اسلاميان به فوايد غيرمترقله نايل می شوند و از دستبرد اجانب خلاص و آسوده شده در انظار اهل عالم به عظمت و بزرگی زندگی می نمايند» و

ميرزا فتحعلی آخوند زاده، نخستين انديشمند سکولار در تاريخ نوين ما
وارون مستشارالدوله، آخوندزاده اما يک سکولار تمام عيار بوده و يک روشنفکر راستين. انسانی انديشمند و روشنگری چيره دست و پهلوانی دلير در اين عرصه. نازنين مردی که چون آگاهی راستين و خودباوری داشته، خود را هم بی نياز از قلنبه نويسی و اطوار در آوردن می ديده که بخواهد نادانی های خود را در پس پيچ های بيخودی در نگارش پنهان کند. از آنجايی هم که او با مستشارالدوله دوستی و پيوسته هم نامه نگاری داشته، از ديد من هم مستشارالدوله تحت تأثير انديشه های زلال و روشن ميرزا فتحعلی خان به قانونگرايی و سکولاريسم رسيده باشد نه ملکم خان. البته من سندی برای اين ادعای خود ندارم و اين صرفآ يک حس و گمانه زنی است

روش کار آخوند زاده آن اندازه خردمندانه و منسجم بوده که حتی امروز هم کهنه نشده. او بسان همه ی انديشمندان مدرن يکسر بر سر هر موضوعی می رفته و با روشن ترين واژگان و روان ترين نثر ها پيام خود را می رسانده است. همچنانکه خود وی نيز در مقاله «اصول نگارش» اين روش درست روشنگری را می آورد:«کلام فصیح آن است که مختصر و واضح باشد. از کار برد الفاظ نا مانوس و نامفهوم و پیچیده و دور از ذهن باید خودداری کرد... نگارش نوشته باید طوری باشد که به تکلم، و زبان نوشتاری به زبان گفتاری نزدیک باشد.» و

بنگريد که او در يکصد و شصت سال پيش با چه خرد و دليری و دلسوزی هم موهومات مذهبی را از بنيان رد می کند، هم ميزان دلبستگی خود به سرزمين مادری اش را بخوبی نشان می دهد و هم اينکه بدرستی و دلاوری تنها ره رستگاری مردم ايران را پذيرش همان «سکولاريسم» می داند. امری که هنوز هم برای عده ای که مثلآ خود را روشنفکر هم می انگارند، محل مناقشه است. آنهم پس از مشاهده ی سه دهه ايرانسوزی و خيانت و جنايت از متوليان اسلام: و

«ای مؤمنان از خواب غفلت برخيزيد، شايد رستگارى يابيد! همسايگان شما در جهات اربعه بيدار شده ‏اند و به ترقيات عاليه رسيده ‏اند و شما در ظلم و جهالت فرومانده‏ ايد. رشته‏ هاى عبوديت دست و پاى شما را بسته، از نعمت آزادى محروميد. بدانيد كه رفع تناقض از اين دو امر متضاد، منوط به دو چيز است، يا ترك گفته حكما و انكار اخلاص و يا ترك نص در وجود عبادات و انكار نماز و روزه و حكم به يكى از اين دو كه اگر مرا در اختيار يكى از اين دو شق مختار گذاريد، من شق دوم را بر مى ‏گزينم و نماز و روزه را ترك مى‏گويم» و سبب آنرا هم با دلاوری و به روشنی و سادگی می آورد که: « دین و ایمان با علم و حکمت متناقضند که هرگز در یک ذات جمع نمی توانند شد. اگر آدم دین و ایمان داشته باشد، عالم و حکیم شمرده نمی شود و اگر علم و حکمت داشته باشد، دین دار و مؤمن نخواهد بود» و

وی در مورد آسيب های کمرشکن اسلام به ايران و ايرانی هم می نويسد که:« به تکلیف سعد وقاص دین اسلام را قبول کردیم. نظر به وعده های او بایستی در هر دو عالم به شادی و شاهی بوده باشیم. از عالم آخرت که هنوز خبر نداریم ، حرفی است که سعد وقاص و سایرین می گویند. بیائیم به عالم دنیا ، از هجرت تا این زمان به ایرانیان مصیبت هایی رسیده است که در هیچ یک از صفحات دنیا، خلق بدان گونه مصائب گرفتار نگردیده است...» و
فرجام سخن اين بخش
با آنچه به کوتاهی آوردم از ديد من، ميرزا فتحعلی آخوند زاده را هم بايد نخستين روشنفکر راستين در تاريخ نوين ايران دانست، هم نخستين انديشمند سکولار و هم اولين روشنگر به معنای راستين کلمه. البته ميرزا طالبوف تبريزی و ميرزا آقا خان کرمانی و مراغه ای و ملکم را هم بايد از نخستين سکولار ها در تاريخ نوين ايران بشمار آورد. بويژه ميرزا آقا خان را. ليکن به باور من از آنجا که آخوند زاده دارای انسجام انديشه بوده و دقيقآ هم می دانسته که چه می گويد و هرگز هم اهل مبالغه و شعار نبوده، از اينروی او را بايد اولين روشنفکر سکولار ايران بحساب آورد

همچنانکه يوسف خان مستشارالدوله را بخاطر نظم انديشه و تدوين رساله ی «يک کلمه» و اشاره ی روشن او به «جدايی نهاد مذهب از دولت» می بايست هم جايگاه آخوند زاده دانست. البته تنها در زمينه ی همين رسيدن به سکولاريسم نه در وادی انديشه و ديگر زمينه های کار روشنفکری و روشنگری. چه که ميرزا فتحعلی در اين عرصه ها، همچنان هم پهلوانی بی رقيب است

سخن پايانی هم اينکه، وقتی سخن از «جدايی مذهب از دولت» در ايران به ميان می آيد، بی انصافی خواهد بود که از عباس ميرزا نايب السطنه هم نامی به ميان نيايد. چرا که پس شکست ايران از روسيه و پذيرش ننگ قرارداد ترکمن چای که بزرگترين بار مسئوليت اخلاقی آنهم بر دوش روضه خوان ها بود، عباس ميرزا به گونه ای از ملا ها زده شده که ديگر دست آنها را بکلی از دخالت در سياست کوتاه کرده و در تبريز هم گونه ای «حکومت سکولار» برپا کرد. امير سپهر

اين نوشته دنباله دارد


www.zadgah.com

|

Wednesday, November 25, 2009

 

رگه هايی از «سکولاريسم» در انديشه ی عارفان و اديبان ما




زاد گـــاه
امير سپهر




رگه هايی از «سکولاريسم» در انديشه ی عارفان و اديبان ما
سومين بخش از: «سکولاريته» والاترين «ارزش» انسانی وجدانی برای ايرانی است


کاشکی بَدَلِ همه خلق، من بمردمی تا خلق را مرگ نبايستی ديد
کاشکی حساب همه خلق با من بکردی، تا خلق را به قيامت حساب نبايستي ديد
کاشکی عقوبت همه خلق، مرا کردی تا ايشان را دوزخ نبايستي ديد
(ابوالحسن خَرَقانی)


اينک که سخن ما بر «چيستی» و «چگونه استی» پديده ها رسيده، پيش از ورود به مبحث بعدی که «بحث مفهموی» خواهد بود، لازم است که سکولاريسم را باز هم بيشتر بشکافيم تا در درک اين بخش دچار اشکال نگرديم. چرا که مثلآ اگر من در اينجا ادعا کنم که حافظ يک انسان سکولار بوده، بدون تشريح «روح سکولاريسم»، به ظاهر اين سخن بسيار ناپخته و بی ربط به نظر خواهد آمد. ليکن چنانچه ما عصاره اين پديده را بيرون کشيده و آنرا با جوهر ذهنيت حافظ به آزمايشکاه بريم، آنگاه خواهيم ديد که چه شباهت های شگرفی ميان اين دو عنصر وجود دارد

در اين راستا، پر بيراه نيست اين شرح که اصولآ يکی از بزرگترين اشتباهات ما در زمينه ی«بررسی تاريخ»، مثلآ داوری در مورد رخداد و يا چهره ی تاريخی سده ی ششم، با خرد و آگاهی های امروزين است. يعنی کاری غير علمی که هميشه هم ما را به داوری های نادرست می رساند. چرا که نه نرم های سده ی ششم، کوچکترين شباهتی به نرم های اين زمان داشته، نه اوضاع سياسی آن روزگار و نه اصولآ سطح آگاهی های مردمان آن زمانه حتا به اندازه يک هزارم ما بوده

گر چه جز مورخين وطنی که تاريخ را دادگاه و خود را هم قاضی آن داگاه می پندارد، در نزد هيچ ملت دگری، پژوهنده ی تاريخ اصولآ بر مسند قضاوت نمی نشيند که حکم او نافذ يا ناقض باشد. کار پژوهشگر تاريخ در همه جای اين گيتی، نور تاباندن بر نقاط کور تاريخ آنهم با شواهد و مدارک محکم است نه احکام شرعی صادر کردن از سر نفرت يا شيفته گی بسان شيخ صادق خلخالی

از اينروی برای جلوگيری از افتادن در مسير انحرافی در «بررسی تاريخ» که هميشه هم ما را به نتيجه گيری های غلط راهبر خواهد شد، بايسته اين که پيش از صدور هر حکم سنتی!، تاريخ و جغرافيای رخداد ها فراچشم نگه داشته شود. همچنان که هر کنش و سخنی را بايد با پيمانه های زمان خود آن عمل و گفتار اندازه گيری کرد تا به ميزان درست يا غلط بودن آن ها پی برد

برای مثال پيش آمده که وقتی نگارنده مولانا يا سعدی را يک ابرروشنفکر خوانده ام، پاره ای کم آگاه با اين استدلال که آنان «افرادی مذهبی بوده اند!» اين ادعای مرا بخيال خودشان، از عدم آگاهی من به مذهبی بودن مولانا در سده ی ششم و سعدی در سده ی هفتم دانسته اند! که اين داوری، درست از جنس همان داوری های پاره ای از سوپر چپ های وطنی در مورد تاريخ ايران است که دولت هخامنشی را يک «دولت امپرياليستی!» می خوانند. بی توجه به اوضاع سياسی جهان و بويژه نرم های متداول بيست و پنج سده ی پيش که اگر نمی بلعيدی، بدون ترديد بلعيده می شدی

به هر حال، چنانچه ما به سکولاريم به همان «شکل مفهومی» بنگريم که آوردم، آنگاه خواهيم ديد که «جوهر» اين انديشه چيزی نيست مگر «برابری مذهبی» برای همه شهروندان. بدين شکل که سکولاريسم در عين اينکه به مفهوم«جدايی مذهب از دولت» است، دقيقآ به معنای«حق برابر شرکت همه ی مذاهب در دولت» هم هست. هم چنين حق برابر برای بی باوران. به ديگر سخن، سکولاريسم انديشه ای است که می خواهد «آپارتايد مذهبی» را در امر «قضا»، «قانون گذاری» و «دولت» از ميان برد، نه شرکت باورمندان به مذاهب گونه گون در اين اصلی ترين ارکان حکومتی را

از اينروی به باور من هر آنکس که در هر مقطعی از تاريخ به اين دو اصل«احترام به هستی شناسی ديگران» و «رواداری مذهبی» باوری راستين داشته، بی اينکه خود بداند، انسانی بوده که با سکولاريسم «خويشاوندی انديشه ای» داشته است. برای مثال وقتی عبيد به جاهلی متعصب نهيب می زند که : «ای مردک، خدای در حق تو چندان لطف نکرده است که تو در حق خانه ی او چنین تعصب می کنی!»، اين سخن در درون خود همان «بيزاری از مطلق انگاری مذهب خودی» و «رواداری مذهبی» را دارد و قرابتی بسيار نزديک با انديشه ی سکولاريسم

همچنان که از منش، گفتار و رفتار ابوالحسن خَرقانی به نيکی می توان دريافت که آن عارف بزرگ، باور های خود را هرگز «حق مطلق» نمی پنداشته و تا چه اندازه به «کثرت در هستی شناسی» باورمند بوده است. با چنين نگرشی اومانيستی هم برای انسان، بخاطر کرامت و شآن انسانی که دارد ارزش و احترام قائل بوده، نه بخاطر «هم کيشی» با وی. امری که از زاويه ديد من، او را انسانی بسيار فرزانه و نازنين و آزادانديشی نشان می دهد که در آن روزگار ظلمانی، روشن ترين و زلال ترين انديشه ی سکولاريستی را در وجدان خود داشته است

ترديد هم ندارم که چنانچه شما نيز به درون سکولاريسم وارد شده و روح آنرا تماشا کنيد، آنگاه چون من، اين نوشته خَرقانی را ژرف تر و با چشم جان بخوانيد و روح آنرا هم دريابيد، به همين باور خواهيد رسيد که من رسيده ام. نيک بيانديشيد که او در سده ی چهارم، يعنی در اوج جهالت و بيداد تعصب های مذهبی، چه بر سردر خانقاه خود می نويسد :«هر کس که در اين سرا درآيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد، چه آنکس که بدرگاه باري تعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد!» و

در باور عارفانه يا «شيوه ی سلوک» خَرقانی، هيچ خبری از آپارتايد نژادی، قومی، قبيله ای و بالاتر از همه هم، کوچکترين نشانی از«برتری مذهبی» وجود ندارد. او همه ی آدميان را يکسان شمرده، همه را گرامی داشته و بسيار هم دوست می دارد. به يگانه راه برای رسيدن به ديدار پروردگار يا «تنها طریق وصل» هم که باور دار، همانا راه غمخواری با آدميان و ريختن عشق به پای آنان است. هيچ اعتنايی هم به عبادات و دولا و راست شدن نداشته و عبادت را هم، همان خدمت به انسان ها می داند که از ديد وی هر کدام از ايشان، پاره ای از وجود خالق هستند

آنهم نه حتا به خاطر خود خالق و يا رفتن به بهشت او که اصولآ اعتفادی بدان ندارد، بلکه تنها و تنها به خاطر «نَفس طيبه» يا گوهر شريف آدميت. بيخودی نبود که امام دهم شيعيان،«علی النقی» ملقب به امام هادی يک سده ی و اندی پيش از زمان خَرقانی گفته بود:«کسی که صوفيه را با قلب و زبان انکار کند، همانند کسی است که در کنار پيامبر با کفار جهاد می کند!» و

بی اعتنايی خَرقانی به شريعت و يا بيزاری او از خربندگی و عبادات ظاهری و حتا از خود اسلام، آن اندازه زياد بود که در مسجدی که در نزديکی شاهرود بنا کرد، از معمار خواست که محراب آن مسجد را بسوی غرب بسازد که بدرستی سمت مخالف کعبه بود، و اين مسجد، يگانه مسجد در تمامی کشور های اسلامی است که جهت محراب آن، درست پشت به مکه بناشده. مسجدی که در اثر گذشت زمان ويران گشت، ليکن نه شگفت انگيز، بلکه بسيار پرمعنی اينکه آن «محراب پشت به مکه»، از گزند گذر ايام کاملآ مصون مانده و هنوز هم پابرجا است! و

نانوشته نماند که واژه ی «محراب»، برگرفته از واژه ی مرکب «مهرابه» خود ما ايرانيان است که معنای آنهم «پرستشگاه»‌ در آيين مهرپرستی يا «ميترايسم» است. اين واژه از ترکيب «مهر» و «آبه» ساخته شده که نخستين آن، رساننده مفهوم درونی همان آيين«مهر» است و دومی يعنی «آبه» که جای گود و فرو رفته را معنا می دهد

مهرابه‌ ها معمولآ از راه يک دهلیز به سه راهرو می رسيدند که فراخ ترين آن، به سرای يا تالار بزرگ و اصلی معبد می رسيده، دو ديگر که در سمت چپ و راست قرار داشتند، تنگتر و با سقف های کوتاهتر که يکی به سمت مهراب بالای تالار اصلی و ديگری به جانب ديواری که گودی اندکی در آن وجود داشته می رسيده . به گودی که نقش مهر و در برخی از مهرابه ها، تنديسی از او در آن قرار می گرفته. تنديس يا فرتوری که قربانی کردن گاوی را نشان می داده. پيوسته دو «مهربان» نیز در دو سوی آن نقش يا مجسمه قرار داشته است

شايان دانستن است که عرفان ايرانی اساسآ برگرفته از آيين های ايرانی، بويژه «آيين مهر» است که عرفا از ترس بيضه داران آدمکش اسلام مهرستيز بدان رنگ و لعاب اسلامی زده اند. فروزنده ترين گوهر عرفان ايرانی، يعنی «عشق» هم معادل همان واژه ی «مهر» است که باز از سر ترس از تازيان و تازی پرستان متعصب عربی گشته

روشن ترين دليل هم اين که در سرتاسر قرآن، واژه ی «عشق»، حتا يک بار هم نيامده. آنچه در کتاب مسلمانان به «دوست داشتن»، «عاشق شدن» و «مهر ورزيدن» ... مربوط می شود، همه جا از آن با «حُب» ياد شده که واژگان «حبيب»، «محبوب»، «محبت»، «محبوبه» و «محبان»... هم همه از همان واژه می آيند. تمامی اين واژگان تازی هم در وصف الله و رسول و آيين آنان است. بسان «محبوب القلوب»، «حبيب الله»، «محبان الله»، «محبان رسول» ... و

نقش آيين مهر در عرفان ايرانی هم آنچنان پررنگ و برجسته است که هرگز کسی قادر به انکار آن نيست. مثلآ به همين تک بيت خاقانی شروانی خوب دقت کنيد که چگونه از ترس تازی پرستان، مهرپرستی و آيين مهر را، لعاب اسلامی می زند:«ز بس که از تو فغان میکنم به هر محراب / ز سوز سینه چو آتشکده ست محرابم » و اين خاقانی خردمند و بزرگ و ايران دوست، سراينده همان قصيده ی جاودانی «ايوان مدائن» يا همان: «هان ای دل عبرت بين ...» است که امکان ندارد هيچ ايران دوستی که آشنا به صنايع شعر کلاسيک باشد، بتواند آنرا بدون گريه به پايان برد. همچنانکه خود آن نازنين مرد در همان قصيده ـ و بدون شک اشک ريزان ـ می آورد که: « بر دیده ی من خندی کاینجا ز چه می گرید / گریند برآن دیده کاینجا نشود گریان!» و

حال که سخن از اديبان و عارفان ايرانی در ميان است، ننوشتن در مورد خيام که بی شک يکی از درخشان ترين گوهر های گنجينه ی ادب ايران است، دادگرانه نمی نمايد، ليکن از آنجا که آن بزرگوار اصولآ از بيخ منکر الهيات و مهملات مذهبی بوده، در اين بحث ويژه، نمی توان به انديشه های او استناد کرد. خيام شخصيتی ويژه در پهنه ی انديشه و هنر ايران است که ديدگاه های وی شباهتی به ديگران ندارد. از ديد من، آن ويژه گی ها را هم هيچ کسی به خوبی صادق هدايت بيان نکرده که از قضا خود وی نيز در اين عرصه يک شخصيت ويژه بود

او در کتاب«ترانه های خیام» خود، در مورد اين ويژه گی های خيام می نويسد که:«خیام نماینده ذوق خفه شده، روح شکنجه دیده و ترجمان ناله ها و شورش یک ایران بزرگ، باشکوه و آباد قدیم است که در زیر فشار فکر زمخت سامی و استیلای عرب، کم کم مسموم و ویران شده.» و در همان کتاب، در باره ی ناباوری خيام به الهيات هم می نويسد:«خیام تمام مسائل دینی را با تمسخر نگریسته و از روی تحقیر به علماء و فقهایی که از آنچه خودشان نمیدانند دم میزنند حمله میکند... جنگ خیام با خرافات و موهومات محیط خودش در سرتاسر ترانه های او آشکار است و تمام زهرخنده های او شامل حال زهاد و فقها و الهیون میشود و بقدری با استادی و زبردستی دماغ آنها را میمالاند که نظیرش دیده نشده» و

اشاره کنم که مراد من در اينجا نام بردن از همه ی عرفا و بررسی انديشه ها و سلوک آنان نيست که مثلآ بررسی زندگی، انديشه ها و شيوه ی سلوک منصور حلاج هم خود نيازمند نگارش يک کتاب است. يا صائب تبريزی که اصولآ بيشترين ستيز با اسلام را بنام همان اسلام انجام داده و نگرش به کارنامه ی درخشان او ابدآ در يک نوشته ی کوتاه نمی گنجد: «در کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیست / این زمـــزمه از خانه خمّــار بلند است» و

همين اندازه بنويسم که بخش بزرگی از آن کوشش دستکم هزار ساله فرهنگی ـ فلسفی که ما آنرا بنام «عرفان» می شناسيم، تلاش وجدان مداراگر ايرانی و ذهن زيبابين و طبع لطيف او برای مداراگر ساخت آيين اسلام بوده که جز خود برای هيچ آيين و باور ديگری حتا حق حيات هم به رسميت نمی شناسد

کوششی که گر چه از ترس متشرعان، زاهدان گمراه، باورمندان به عالم غيب و بيضه داران خون آشام آيين محمدی، زير نام اسلام و بنام «عرفان اسلامی» انجام گرفت، ليکن در يک بررسی کلی به جرات می توان ادعا کرد که بسياری از عرفای ايرانی، اصولآ اعتقادی به اسلام نداشته اند. بويژه خيام و حتا حافظ که امروز به باور بسياری، اگر هم به آيينی باور داشته، نام آن«مهرپرستی» يا ميترائيسم بوده ، نه اسلام. چرا که تمام غزليات او پُر از کنايات و استعاره هايی است که تنها در دايره ی همان مهرپرستی جای می گيرد

همچنين شهاب الدين سهره وردی که اين يکی ديگر به شکل روشن اين باور خود را بيان می نمايد و بگونه ای حتا باور خود به«انسان خدايی» يا در نرم ترين خوانش از فلسفه اشراق وی هم، به خردگرايی محض: «هان تا سر رشته خرد گم نکنی / خود را ز برای نیک و بد گم نکنی ـ رهرو توئی و راه توئی منزل تو / هشدار که راه خود به خود گم نکنی» و

اما از ديد من که انسانی آنچنان خردمند و هُشيار و بيداردل چون حافظ، هرگز نمی توانسته بگونه ای دربست به يک آيين باورمند بوده باشد. چرا که جدای از آن نبوغ ادبی در وی که او را قادر ساخته که با شعر اش، تا ژرف ترين زوايای روح هر انسانی رسوخ کرده و حتا به ارواح مرده نيز جانی دوباره بخشد، اما بن انديشه او در چشمه ی «عقل نقاد» بوده است که همين ثروت معنوی هم او را شاعر همه ی زمان ها و ناميرا کرده است:« جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند» و

همچنانکه با بررسی انديشه ها و رفتار و گفتار به شدت کنايه آميز ديگر عارفان ما هم می توان اين نتيجه را به دست داد که، انسانمداری بيشترين ايشان، از دينداری آنان به مراتب بيشتر بوده. وقتی بايزيد بسطامی می گويد: مي خواستم زودتر قيامت بر خاستي تا من خيمه خود بر طرف دوزخ زدمي كه چون دوزخ مرا ببيند نيست شدي، تا من سبب راحت خلق باشم» يا وقتی از شبلي می پرسند که با آن چوب هر دو سر سوزان که در دست داری عازم کجا هستی و او پاسخ می دهد که: «مي روم تا به يك سر اين دوزخ را بسوزانم و به يك سر (ديگر) بهشت را» اين سخن در قاموس اسلام يعنی کفرورزی که حکم آن مهدورالدم بودن است و جزای آن هم مرگ بی چون و چرا

يکی ديگر از اقطاب صوفيه، ابوالقاسم قشيری، حکايتی از شبلی می آورد که اصلآ ديگر بهترين و روشن ترين نفرت اين عارف از تعصبات مذهبی و جهالت ها است. تا آن اندازه که او به شکل مجازی، می خواهد حتا آتش سوزان در کعبه افکنده آن را بسوزاند تا خربندگان از تعصبات پوشالی و مذهبی دست بردارند. قشيری می نويسد، نقلست که:(وقتي او را ديدند پاره اي آتش بر کف نهاده مي دويد، گفتند تا کجا؟ گفت: ميدوم تا آتش در کعبه زنم، تا خلق با خداي کعبه پردازند) و

حاصل اينکه، وارون پنداری پاره ای که تمامی عرفان پس از استيلای عرب بر ايران را به اسلام می چسبانند و عارفان بزرگ ما را هم مشتی اسلام زده و تازی درون می خوانند، اتفاقآ اين عرفان، کوشش ايرانيان خردمند و صاحبدل و پراحساس برای پاسداری از خوی باطنی و ارزش های معنوی و انسانمدارانه ی ما در برابر جزم انديشی و سيه دلی اسلاميون بوده است نه حرکتی اسلامی

البته در ميان آنان، فرقه هايی هم بوده اند که گرايش های متعصبانه اسلامی داشته و عمر به تازی پرستی و ترويج مسلمانی تلف کرده اند. همچنين گروههايی که دريوزگی و لااباليگری و دست به دامان چرس و بنگ و ترياک آويختن را معنويت می پنداشته اند. با اينهمه عرفان ايران در کليت خود و بيشترين عرفای ايرانی را بايد نماينده گان وجدان بيدار ايرانی بحساب آورد، نه سودازدگان آيين تازی و گروهی بی سر و پای

ميکربی بنام جمهوری اسلامی با همه ی نکبت ها که برای ما به ارمغان آورد، اما دستکم اين تحفه را هم داشت که بسياری از مفاهيم را به مصاديق روشن و پيش چشم ما مبدل ساخت. يعنی مثلآ وقتی در ادبيات ما از شيخ، شحنه، واعظ، فقيه شهر، زاهد، قاضی شرع و دکانداران شريعت ... سخن به ميان می آمد، برای ما بدرستی ملموس نبود که اين اراذل کيان بودند و انديشمندان ما با چه جانورانی طرف بوده اند

بدين خاطر هم هرگز نمی توانستيم پيش خود مجسم کنيم که آدمی چگونه ناگزير می شود که حتا برای بيان ساده ترين باور های خود هم؛ به هزار رمز و کنايه چنگ در زند و مجبور باشد هر جمله ی خود را ده بار رنگ و لعاب اسلامی زند تا به دست گرگهای درنده ی شريعت نيافتد:«به يکی جرعه که آزار کسش در پی نيست / زحمتی (منتی) می کشم از مردم نادان که مپرس». از اينروی ما بايد بپذيريم که در صد بزرگی از انديشمندان ما چاره ای جز روکش اسلامی کشيدن بر روی باور های انسانی و ايرانی خود نداشته اند

اين هم دانستنی است که ما پس از استيلای تازيان بر ايران، نه سی و يک سال، بلکه بيش از هزار و چهار صد سال است که در ميهن خود حکومت اسلامی داريم. البته به جز چند دوره ی بسيار کوتاه و استثنايی. چه که خود پادشاهان و امرا اصلآ بزرگترين اسرا و بنديان بيضه داران اسلام بوده و بدون رخصت آنان حتا زَهره ی ساختن يک مکتب خانه ی کوچک را هم نداشتند. زيرا تاج و تخت و دودمان شان بباد می رفت. همچنان که زورشان به پهلوی اول نرسيد و يا فرصت نيافتند اما سرانجام هم، سی هفت سال بعد، انتقام پدر و پسر را يکجا از آريامهر ايرانی وجدان گرفتند

تمام اين نهضت های فکری پشت سر هم در ايران هم، دست و پای زدن برای رستن از اين زندان ظلمانی بيضه داران اسلام بوده که واپسين آنهم بابی گری و سپس هم ازلی ها و بهائيان هستند و بزرگترين عارفه صاحبدل آنان هم، زرين تاج خانم «طاهره قرت العين» که يکی از درخشان ترين عرفای ما محسوب می شود. به جرم همان کمی ايرانی گری در اسلاميت هم آن زن نابغه و بزرگ را به سبعانه ترين شيوه ای کشته و در چاه افکندند

پس طبيعی است که اگر آن عارفان ارجمند امروز زنده بودند، از اسلام و شيعه گری و حکومت اسلامی بکلی دوری می جستند. به تبع آنهم، بی گمان هزار بار سکولار تر از ما می گشتند و به همان اندازه هم منزجر از اين اوباش دستاربند که روزگار ايران و ايرانی را سياه کرده اند. با چنين نگرشی هم بود که نوشتم، «رواداری مذهبی» که همان «سکولاريسم» نوع ايرانی است، برای ما پيوسته يکی از والاترين ارزش های اخلاقی، فرهنگی و معنوی بوده است

البته به جز اواخر روزگار ساسانيان که بايد از روی شرافت و سلامت وجدان نوشته شود که در «دگرباورکشی»، به مراتب از اين روضه خوان های پست و بی وجدان، بی رحم تر و بی وجدان تر بودند. در حالی که ما هرگز گزارشی از وحشيگری اشکانيان با دگرباوران در هيچ جا سراغ نداريم. آنهم دودمانی که ساسانيان حتا آنان را بی دين يا بدآيين می خواندند. حکايت شرف انسانی، بزرگی و بی مرزی «رواداری مذهبی» هخامنشيان را هم که در پيش آوردم. گذشت، مهربانی و معنويتی آنچنان ناب که نه تنها برای ما ايرانيان، بلکه برای تمام بشريت متمدن امروز مايه مباهات است

تمام اين گنبد و بارگاه ساختن، امام زمان و امام زاده بازی، مهملاتی بنام «فقه» و حتا اين آپارتايد مذهبی در شيعه گری و در انديشه پلشت روضه خوانان هم، کپی برداری از سنت های روزگار ساسانيان است. همان ايرانيان نابخرد هم با پشت کردن به ارزش های فرهنگی و معنوی نياکان خود، يعنی «رواداری مذهبی» و با عدم مدارا با «دگرباوران» و با بزعم خود،«کافرکشی»، با ايجاد نارضايتی و حتا بيزاری در درون، راه تسخير ايران را برای تازيان بی فرهنگ و خونخوار هموار کردند. رفتار آنان با مانويان و مزدکيان آنچنان جنايتکارانه و زشت است که آدمی براستی حتا از نوشتن آن هم شرم می کنند. آنهم با دگرباورانی که تازه، خود از ايرانيان سره بوده و از درون ايران هم برخاسته بودند

زنده ياد سعيد نفيسی در زمينه همين نارضايتی همگانی در روزگار ساسانی در جلد دوم کتاب «تاریخ اجتماعی ایران» می نويسد که:«امتیاز طبقاتی و محروم بودن عده کثیر از مردم ایران از حق مالکیت ناچار اوضاع خاصی پیش آورده بود و به همین جهت جامعه ایرانی در دوره ساسانی هرگز متحد و متفق الکلمه نبوده و توده های عظیم از مردم همیشه ناراضی و نگران و محروم زیسته اند، این است که دو انقلاب که پایه هر دو بر این اوضاع گذاشته بود و هر دو برای این بود که مردم را به حق مشروع خداداد خود برساند، در این دوره روی داده است. نخست در سال دويست و چهل میلادی در روز تاجگذاری شاپور اول، یعنی چهارده سال پس از تأسیس این سلسله و نهادن این اساس، مانی دین خود را که پناهگاهی برای این گروه محروم بوده است اعلان کرد و پیش برد. تقریبا پنجاه سال پس از این واقعه زرادشت نام از مردم فسای فارس اصول دیگری که معلوم نیست تا چه اندازه اشتراکی بوده است اعلان کرد و چون وی کاری از پیش نبرد، دویست سال پس از آن بار دیگر " مزدک " پسر " بامداد " همان اصول را به میان آورد.» و

و کريستين سن هم در کتاب «ایران در زمان ساسانیان» اين حقيقت را با مدارک غير قابل انکاری به اثبات می رساند که (چگونه ظلم و بيداد از اندازه ی تحمل گذشته مذهبيون در اواخر دوران ساسانيان باعث شده بود که عامه مردم نه تنها از حکومت، بلکه ديگر حتا از آيين زرتشت هم که اساس آن بر خرد و رواداری و مهرورزی است، بکلی زده شوند). او در پی گيری همين بجان آمدن مردم، به ظهور طبيعی دو آيين مانوی و مزدکی می رسد که بدبختانه به دليل مواجه با سرکوب خونين از سوی حکومت ساسانی، ره بجايی نبردند و آنگاه بود که نگاهها به بيرون دوخته شد و سرانجام هم زمينه های تسخير ايران برای تازيان بی فرهنگ، کاملآ آماده گشت. و

همچنان که استاد سعيد نفيسی در همان کتاب «تاریخ اجتماعی ایران»، بروشنی همين نتيجه گيری را به دست می دهد :«سرانجام می بایست اسلام که در آن زمان مسلکی آزادمنش و پیشرو و خواستار برابری بود این اوضاع را در هم نوردد و محرومان و ناکامان اجتماع را به حق خود برساند»، که البته وارون گفتار استاد زنده ياد، اسلام عزيز نه تنها محرومان و ناکامان اجتماع را به حق خود نرساند، بلکه از ايرانيان «مواليانی» عجم ساخت که شآن آنان به مراتب از «بردگان» و «اسيران» پست تر است. سرتاسر گلزارفرهنگ اين ملت را هم که شخم زد و زير و زبر کرد. پس از هزار و چهار صد سال استيلای نيمه فرهنگی بر ايران هم که همچنان مروج وحشيگری و دنائت و جنايت است

نفوذ مذهب در دوران ساسانيان، بويژه در دو سده ی پايانی از چهار سده و اندی حکومت آنان بر ايران، آن اندازه زياد بود که رسميت و مشروعيت پادشاهی هر کسی از آن دودمان تنها آنگاه پذيرفت می شد که او با رخصت از «موبد موبدان» بر اورنگ نشسته و تاج خود از آن ملای بزرگ می ستاند، ورنه فرامين او حتا در ميان خود خاندان ساسانيان هم نافذ نبود

يعنی حکومتی تئوکراتيک که بقول استاد توس: «چنان دین و دولت به یکدیگرند / توگویی که از بن ز یک مادرند ـ چو دین را بود پادشـه پاسبــان / تو این هر دو را جز برادر مخوان!». اين هم نوشته شود که اصولآ نسب ساسانيان از موبدی زرتشتی است. از «ساسان»، يکی از نجبای خاندانی بزرگ و بنام در دوران اشکانيان که بر آتشکده ی «آناهیتا» در شهر استخر ریاست داشت و موبدی بزرگ بشمار می آمد

با اينهمه، بايد بدانيم که ساسانيان اگر هم حکومتی تئوکراتيک داشتند، آن حکومت را هرگز نبايد شبيه حکومت روضه خوان ها دانست که با هر زيبايی و سرور و نشاطی دشمنی ريشه ای دارند. چه که ساسانيان با همان پايبندی سخت به آيين زرتشتی، بر اساس آموزه های آن، خاندانی بسيار موسيقی دوست و هنرپرو و اهل بزم و شادخواری بودند، نه مشتی جانور وحشی چون ملايان که جز تازيانه و صيغه و حد و گرياندن، هيچ هنر دگری را نمی شناسند. بهترين موسيقی دان های روزگار باستان هم در زمان همان دودمان در ايران پرورش يافتند. همگی هم اتفاقآ با کمک و تشويق خود دربار ساسانی. هنرمندانی بزرگ چون باربد، نکیسا، بامشاد، سرکب و رامتین

ساسانيان همچنين به مجسمه سازی، نقاشی و بويژه مهندسی و معماری هم بسيار بها می دادند. سبک معماری ساسانيان آنچنان شگفت انگيز و جذاب است که حتا مدرن ترين آرشتکت های امروز جهان را هم مجذوب خود می سازد. سبکی که شباهت زيادی به سبک معماری دوره ی پارت ها دارد اما از سبک آنان بسيار استادانه تر و ظريف تر و در عين حال محکم تر است

از مهم ترين آن بناهای بجای مانده هم بدين نام ها می توان اشاره کرد: کاخ اردشیر در فیروزآباد، طاق کسرا که باقی مانده از دربار خسرو اول و دوم در تیسفون و در کنار دجله و نزدیکی بغداد است، کاخ دستگرد، کاخ شیرین در قصر شیرین که خسرو پرويز آن را برای همسر دردانه خود «شهبانو شیرین» ارمنی بنا کرده، کنده کاری در غاری بزرگی در طاق بستان که شکارگاه خسرو دوم را نشان می دهد و تنديسی بزرگ در غار شاپور اول که والرین در برابر او به زانو درآمده و سیریادیس امپراتور روم هم به حالت احترام در پیش او ایستاده است. امير سپهر

اين نوشته، دنباله دارد


www.zadgah.com

|

Friday, November 20, 2009

 

سکولار، شيوه ی «جهانداری» کوروش هخامنش




زاد گـــاه
امير سپهر



سکولار، شيوه ی «جهانداری» کوروش هخامنش
بخش دوم از:«سکولاريته» والاترين «ارزش» انسانی وجدانی برای ايرانی است

بدآگاهان و کژانديشان
در بخش نخست اين نوشته آوردم که چه گروههايی با سکولاريسم دشمنی دارند و سبب آن نيز به کوتاهی آوردم. حال به گروه «بدآگاهان» و «کژانديشان» می رسيم که به سبب پيوند اين دو گروه، بويژه تآثير ويرانگری که يکی بر ديگری دارد، نگارنده هر دو را در کنار هم و در يک بحث می آورم

مراد از «بدآگاهان» کسانی هستند که چون خود سکولاريسم را نمی شناسند، زير تآثير سخنان ويرانگر گروه دگر، يعنی «کژانديشان»، گمان می برند هر آنکس که از سکولاريسم سخن می گويد، مرادش سوزاندن قرآن، انجيل، تورات و همه ی متون مذهبی و ويران ساختن تمامی مساجد، عبادتگاهها، معابد و بويژه براه انداختن گونه ای آنتی سميتيسم«يهودی ستيزی» شيعی است

و آن «کژانديشان» همان انسانهايی هستند که از روی سفاهت، کف بر دهان آورده و فرياد می زنند که:«همه مساجد را بايد ويران کرد»، «همه ی نشان های مذهبی را بايد از ميان برد»، «همه ی دستاربندان را بايد از تير های چراغ برق آويزان نمود» و «نسل هرچه مسلمان است را هم بايد از ايران برانداخت»، و حال خود بيانديشيد که چنين تصوير خونبار و هراسناکی از «ايران بدون جمهوری اسلامی» بدست دادن، چه وحشتی بر دل شيعيان باورمند می اندازد! و

برايند بسيار طبيعی چُنين تشويش و هراسی هم در دل آنان،«هم سرنوشت پنداشتن خودشان با جمهوری اسلامی» است و موظف دانستن خود به «پدافند از رژيم». چرا که آنها اين پدافند را، نه پدافند از رژيم، بلکه دفاع از خداوند، دين، مذهب و حتا گونه ای صيانت ذات بحساب می آورند. گمان هم می کنند که اگر اين رژيم سقوط کند، ايران براستی به دوزخ مبدل خواهد شد. شمار اين مذهب زدگان هم، به تنهايی از تمامی گروه های اجتماعی روی هم، بيشتر است. حال اگر اين سخن، بر کسانی گران آيد و آنرا مپذيرند، اين ديگر خود را فريب دادن است

چرا که حقيقت جامعه و مردم ما اين است و چاره آنهم نه کتمان و رگ گردن متورم ساختن، بل که پذيرفتن اين حقيقت تلخ و در پی چاره بودن است. تنها چاره هم روشنگری خردمندانه و مسئولانه فرهنگی و نقد معرفت شناسی است. آنهم با بخرج دادن مهربانی بسيار زياد در اين کار ظريف و شکيبايی داشتن در اين راه سخت و دراز. نه توهين و ناسزا گويی که تنها برآيند اين تندروی های نابخردانه هم، نفرت و بيزاری بيشتر آنها از فرهنگ آزاد انديشی، نزديکی بيشتر ايشان به روضه خوان های بی فرهنگ و در نتيجه ژرف تر فرو رفتن در منجلاب آيين خردسوز و فرهنگ ستيز آنان است. اين نيز هرگز نبايد ناديده انگاشت که:«ايرانيان، يکی از لجبازترين مردمان گيتی هستند!» و

نانوشته نماند که در اين ميان البته مزدوران رژيم ـ دشمنان خونين سکولاريسم ـ هم درست به همان شعار های نابخردانه ی «کژانديشان» استناد کرده و با پليدی تمام در کار ترويج همان «پندار های نادرست» هستند. يعنی پراکندن اين ناراستی که «سکولار ها» مشتی انسان «بی معنويت»، «خدای دشمن» و «فاشيست» هستند که اگر ايران به دست آنها بيافتد، همه ی نماد های مذهبی شما را ويران نموده و در آتش خواهند افکند. ايران را هم به لامذهب ترين کشور جهان مبدل خواهند نمود. با اين حال اما بيشترين سهم در ايجاد اين«وهم و هراس»، از آنِ همين کژانديشان است

زيرا که ايشان از جايگاه اپوزيسيون و مثلآ بعنوان «ميهن پرستان» سخن می گويند. بيشترين شان هم که مرتب نام کوروش و داريوش بزرگ را بر زبان آورده و اين نام های والا و گرامی را به چرک کين و نفرت و انتقام می آلايند. کسانی که خويشتن را «آزادی خواه» و مثلآ خيلی «آگاه» می پندارند اما در حقيقت اصلآ نمی دانند که آزاده بودن و آزادی خواهی يعنی چه و از ديد من هم هيچ نامی برازنده تر از همين «کژانديشان» برای آنها نمی توان يافت. زيرا که اين آدمها سکولاريسم را با فاشيسم و نازيسم يا همان آنتی سميتيسم شيعی که آوردم اشتباه گرفته و با گسترش وحشت در ميان مردم، درست همان سياست «النصر باالرعب» سيد علی خامنه را بگونه ی ديگری بخوبی به پيش می برند

در حاليکه آماج کوروش، پادشاه بزرگ هخامنشی و داريوش شاه، دگر بزرگ آن دودمان غرور آفرين، اساسآ سرکوب و کشتار دگرباوران نبوده. همچنان که امروز مبارزه ی ايرانيان آگاه به کيستی خود، دلسوز برای مردم و ميهن خويش نبايد با هدف از دَم تيغ گذراندن دگرباوران باشند، ولو که آن دگرباوران، اصلآ به مشتی اراجيف باورمند باشند. همچنان که شوربختانه امروز درصد بزرگی از ايرانيان به چنان پستی و خواری اندر افتاده اند که پرستنده ی قاتلان نياکان و متجاوزان به نواميس مادران شريف و دختران و پسران دلبند خويش گشته اند

پس، هدف ما بايد نجات اين ايرانيان و ايران از اين ذلت و خواری باشد نه انتقام کشی و خونريزی. تنها راه آنهم بازپس گيری سررشته داری ايران از اين دوپايان بدگهر و اَهرمن آيين است که با «پندار زشت»، «گفتار زشت» و «کردار زشت» خود همه چيز ما را به پلشتی آلوده و نام ايران و ايرانی را به لجن کشيده اند و بازگرداندن آبرو و شرف به يغما رفته ی خود

کيفر دادن همه ی ناکسانی که دست شان به خون مردم ما آلوده است، بدون ترديد جزيی از اين هدف بزرگ ملی است، ليکن انتقام گيری اصولآ در شأن کوروش بزرگ و دادگر و داريوش شاه خردمند و خشايار گرامی نيست که مشتی بد دهان فحاش، سخنان لغو و بيهوده ی خود را به آنان و فرهنگ پاک و زلال ايران و منش ايرانی منتسب می کنند

اگر کسانی فکر می کنند که با بد دهانی به روضه خوان ها يا حتا با ريختن خون نجس تمامی آنها می توان ايران و ايرانی را از شر اين قوم پليد رهانيد، پاک در اشتباه هستند. انتقام گيری و کشتار اين ضد ايرانی ها برای آنان مظلوميت می تراشد که اتفاقآ صد در صد به نفع شان است. چرا که اساسآ فلسفه وجودی ايشان سده ها است که در همين مظلوميت امامان پسمانده و زنباره شان می باشد. همه ی حقانيت دروغين خود و آيين ضدبشری خود را هم از همان منبع فريب کسب می کنند

از اينروی، يگانه راه رهايی ايرانيان نگونبخت از اين فرهنگ ننگين مواليگری و از اين فلاکت و بدبختی محصول بی فرهنگی، بالا بردن سطح فرهنگ و آگاهی ها آنها و از رونق انداختن بازار اين دستاربندان پسمانده و خرافه گستر و بدآيين است. بگونه ای که ديگر هيچ ايرانی حتا آب دهان هم به کيسه ی گشاد اين طفيلی ها نياندازد تا رفته رفته گور خود را از حيات اجتماعی ما گم کنند

آنهم از راه روشنگری های آگاهانه و راستين که تنها از روشنگران بسيار آگاه، دلير، فاشگو و در عين حال بسيار بسيار مهربان وصبور بر می آيد. نه شعار دهندگان و فحاشان و ترس گستران. مادام هم که ايرانی به گوهری بنام «عقل نقاد» دست نيافته و نداند که هيچ پديده و امری در اين گيتی مطلق نيست، اين طفيلی ها همچنان بازارشان گرم و کارشان سکه خواهد بود

ناآگــــاهــــان
و سرانجام می رسيم به ناآگاهان، به گروهی از هم ميهنان که جانبداری ايشان از سکولاريسم و ترويج آن، آن سان نادرست است که بجای روشنگری و گسترش اين انديشه ی انسانی ـ اخلاقی در ميان مردم، مخاطبان خود را گيج تر می سازند. سبب هم ناآشنايی خود اين مبلغان به تاريخ، فرهنگ، سکولاريسم و ديگر مفاهيم فلسفی و اجتماعی و چگونگی کارکرد آنها در پروسه عمل و در اجتماع است. بويژه ناآشنايی ايشان به تاريخ و فرهنگ بومی

به بيانی ديگر، از آنجا که اين گروه، به تازه گی با اين واژه ی فرنگی و شيک «سکولاريسم» آشنا گشته، تمام هوش و حواس اش متوجه غرب و پيدا کردن ريشه های آن در مغرب زمين است. سکولاريسم را هم به شيوه ای معرفی و عرضه می کند که پنداری اين پديده در ميان ما يک بدعت است و فرمولی شگفت انگيز، و بی اندازه هم پيچيده. بگونه ای که فهم راز درون آن برای ايرانی، بسيار بسيار مشکل. طبيعی است که مخاطبان از خود آنان ناآگاه تر هم، اين مقوله را به همين سياق می پذيرند و در کوشش کشف اين سرِ بزرگ که سکولاريسم چه معجونی است

در حالی که اين پديده ی از ديد آنان «بيگانه»، نه تنها برای ايرانيان بيگانه نيست، بل که اتفاقآ«سکولار»، تنها شکلی از حکومت است که همه ی مردم ما، هم ويژگی های آنرا خوب می شناسند و هم مزايای آنرا. تا بدين اندازه که اگر ما بخواهيم از ميان تمامی اشکال حکومتی، يکی را نام ببريم که خُرد و کلان ايرانی آنرا خوب بشناسد، اتفاقآ بايد از همين حکومت سکولار نام برده شود. و اما پيشينه ی سکولاريسم در اجتماع روزگار باستانی ما

سکولاريسم، يکی از درخشان ترين گـُهر های گنجينه ی تاريخ و فرهنگ ايران
آنچه به پيشينه سکولاريسم در فرهنگ ديرپا و زندگی اجتماعی نياکان ما باز می گردد، اصولآ يکی از والاترين ارزش های اخلاقی در فرهنگ باستانی ايران، همين «سکولاريسم» بوده. در تاريخ نوين ما هم، سکولاريسم برای ايرانی، پديده ای بسيار آشنا و مأنوس است که دليل آنرا بعدآ خواهم آورد

برای اثبات «ارزش» بودن «سکولاريسم» برای ما در فرهنگ باستانی ايران هم، آنچنان سند رسمی، معتبر و روشنی وجود دارد که شايد برای اثبات هيچ امری وجود نداشته باشد. مراد از اين سند معتبر هم همان «منشور حقوق بشر» کوروش هخامنش است

گنجينه ای تاريخی که اصالت آن حتا مورد پذيرش تمام انديشمندان و فلاسفه و پژوهشگران بزرگ و بنام جهان است، چه رسد به مردم عادی. درستی ادعا های آمده در آن گنجينه ی معنوی هم که حتا در کتاب آسمانی يهود و نصارا هم مورد تآييد قرار گرفته

از اينروی هم من در اينجا بخش هايی از آن «منشور» را می آورم که بگونه ی مستقيم با سکولاريسم در پيوند است. پيش از آن اما اين شرح بياورم که درست است که
«Secularism»
يک نام و واژه ای فرنگی است، ليکن اين نام، مفهومی دارد که نگاه ما معطوف بدان مفهموم است نه بر خود واژه. همچنان که واژه «آزادی» يک روح و درونمايه دارد که با وجود اينکه هر مردمی در زبان و فرهنگ خود، بدان درونمايه يک نام متفاوت بخشيده اند، ليکن مراد همه يکی است

بسان
«Ελευθερία»
،
«Freiheit»
، «Liberté» ،
«Freedom»
،«حرية» تازی ها و، و، و که همگی بيان کننده ی درونمايه همان واژه ی «آزادی» در فرهنگ و زبان ما است. چه زيبا می فرمايد مولانای گرامی ما در اين باره که:«چند بازی عشق با نقش سبو؟ / بگذر از نقش سبو رو آب جو / صورتش ديدی ز معنی غافلی / از صدف دري گزين گر عاقلی!» و

پس، بايد خوب توجه داشت که «سکولاريسم» تنها يک واژه نيست و اين واژه مفهومی دارد که تمامآ و بدرستی در منشور کوروش بزرگ آمده و بدان عمل شده است. آنهم پنج سده و اندی پيش از ميلاد مسيح. خطوط بيست و پنج و بيست و شش استوانه کورش هخامنشی: «وضع داخلی بابل و جایگاه‌های مقدسش قلب مرا تکان داد ... من برای صلح کوشیدم. نـَبونید، مردم درمانده ی بابل را به بردگی کشیده بود، کاری که در خور شأن آنان نبود. من برده داری را برانداختم. به بدبختی‌های آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه ی مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند. فرمان دادم که هیچ کس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند. مردوک از کردار نیک من خشنود شد» و

و خط سی و دوم منشور او: « فرمان دادم تمام نیایشگاه ‌هایی که بسته شده بود را بگشایند. همه خدایان این نیایشگاه‌ها را به جاهای خود بازگردانند. همه مردمانی که پراکنده و آواره شده بودند را به جایگاه ‌های خود برگردانند.خانه‌های ویران آنان را آباد کردم. همه مردم را به همبستگی فرا خواندم» و

بنابر اين چنانچه از اسم و پوسته گذر کرده و وارد «چيستی» و «چگونه استی» پديده ها شويم و سکولاريسم را هم از همان پرسپکتيو تماشا کنيم، آنگاه خواهيم ديد که کوروش هخامنشی، نخستين شخصيتی بوده که روح سکولاريسم را به نيکی دريافته و بدان باورمند نيز بوده است. همو هم نخستين و بزرگترين رهبر سياسی جهان بوده که يک«جهان داری» يا حکومت سکولار در تاريخی بشری تشکيل داده ... امير سپهر
اين نوشته دنباله دارد

www.zadgah.com

|

Wednesday, November 18, 2009

 

!من و انکار شراب! این چه حکایت باشد؟




زاد گـــاه
امير سپهر



من و انکار شراب! این چه حکایت باشد ؟! و

آن ايرانی که می گويد:«روس ها وزير بردند»، «انگليس ها شاه آوردند»، «آمريکايی ها کودتا کردند»...، ملت ايران را فاقد شعور و اختيار دانسته و نادانسته هم می پذيرد که چنين موجودات بی شعوری، بايد هم ولی فقيه داشته باشند! ... و
آيا اين سخن که روس و آمريکا و انگليس برای ما توطئه می کنند از سوی پاره ای از هم ميهنان مثلآ آگاه ما، درست همان سخن رژيم روضه خوان ها نيست که مرتب دشمن، دشمن گفته و استکبار جهانی را سبب تمامی نادانی ها ويرانگری های خود معرفی می کند! ... و
ما امروز در زبان فارسی واژگان تازی و ترکی مفرس
«moufärräs»
فراوان داريم که حال نه تنها برای تازيان و ترکان بی معنا هستند، بلکه آنان ديگر حتا قادر به تلفظ اين واژگان ما هم نيستند... و
..........................................................................

سرچشمه ی سخن
هم ميهن محترمی از درون ايران، نامه ی کوتاهی برای من روانه کرده اند که گمان می کنم جای تأمل داشته باشد. اين گرامی که بدون شک از کمونيست های پيشين هستند، گر چه دو ايراد بر يکی از نوشته های من گرفته اند که حق طبيعی ايشان است، ليکن مرا به «اهانت به مردم» هم متهم ساخته اند که اين ديگر براستی يک بی انصافی است. از آنجا که نگارند اين تهمت را چند بار ديگر نيز دريافت کرده ام، بيجا نديدم که در يک پاسخ باز به اين هم ميهن، اين نکته را روشن سازم که کاری که من می کنم، فاشگويی و روشنگری در مورد« مسئوليت شناسی» است نه اهانت

يعنی درست همان کاری که هرگز هيچ کسی در ايران انجام نداده و هر ناآگاهی بنام روشنفکر، با افکندن «بار خطا ها و نادانی های خانمان برانداز خودِ ملت ايران» بر دوش «آمريکا و روسيه و انگليس و چين و ماچين...» ملت ما را در اين پندار نگهداشته که گويا ما «خردمند ترين و هُشيار ترين ملت جهان» باشيم اما «هميشه هم قربانی توطئه ی بيگانگان!». و

پنداری سست و بی پايه و دروغی خانمان برانداز که اساسآ سبب اصلی بيشترين نگون بختی های ما است. چرا که رژيم روضه خوان ها هم بدرستی و دقيقآ همين شيوه را دارد و او نيز بار گناه تمام نادانی ها و ويرانگری های خود را بر دوش بقول خودش، «قدرت های استکباری»، يعنی آمريکا و انگليس و فرانسه و اسرائيل ... می افکند و مرتبآ هم و«دشمن، دشمن» می گويد

طبيعی ترين نتيجه ی آنهم در سوی ما، «مسئوليت گريزی» و بدتر از آن هم، «خودفريبی» است. يعنی گول زدن خود با اين پندار مسخره که گويا ما خود هيچ مسئوليتی در اينهمه انحراف و خانه خرابی ها نداشته ايم، و نتيجه آن خودفريبی ها هم همين است که امروز«خردمند ترين و متمدن ترين ملت جهان» که مثلآ ما باشيم، دارای «نابخرد ترين و بی تمدن ترين حکومت جهان» است! پس، مراد من در اين نوشته، اشاره ای دگرباره بر اين «مسئوليت گريزی» لعنتی خواهد بود و به ميان کشيدن چند ديدگاه دگر که شايد خواندن آن برای دگرانی هم سودمند افتد

نانوشته نگذرم که اين هم ميهن البته وارون بسياری ديگر از کمونيست ها که معمولآ در برابر نقد، جز فحاشی و اتهام زنی، هيچ پاسخ دگری نمی شناسند، نامه ای بسيار مودبانه و صميمانه برای من نوشته اند. بگونه ای که از همان نوشته ی کوتاه ايشان هم به خوبی می شود حس کرد که تا چه اندازه انسانی محترم، مهربان و قابل احترام هستند که اين براستی مايه ی خرسندی است و نگارنده بسيار هم از ايشان سپاسگزارم

آرزو هم می کنم که ای کاش دگر کمونيست های ما هم همين گونه مهربان و بويژه دادگر باشند. چه که کمونيست های وطنی براستی، هم در «چهره سازی» استادکاران چيره دست و بی همانندی هستند و هم در «چهره سوزی»، بويژه عوامل حزب معلوم الحال توده. بدانسان که می توانند از يک کمونيست بسيار کم مايه، يک «خداوند انديشه» بسازند و در برابر، يک انديشمند راستين اما مخالف با کمونيسم را با تهمت، افترا و تخريب شخصيت از اعتبار که سهل است، حتا از شرف و آبروی انسانی هم ساقط کنند

بهترين نمونه ها هم احمد شاملوـ ی کم مايه و کيانوری کاملآ بی مايه بودند که کمونيست ها، سر آن دو را به عرش رساندند و در برابر هم انسان فرزانه ای چون پرويز ناتل خانلری و دگر پرويز که او از کمونيسم رويگردان گشته بود، يعنی پرويز نيکخواه بسيار آگاه و انديشمند که عوامل توده در راه ويران کردن شخصيت آن دو، از آلودن قلم و زبان خود به هيچ دنائت و پستی پروا نکردند

اين تحفه ی گنديده هم از ميراث های سران حزب توده است. بجای مانده از « فنون ويرانگری» که آنها در «سازمان کی. جی. بی» اتحاد شوروی برای لجنمال کردن خادمان ايران و تيره نشان دادن فضای سياسی ايران آموختند. فنونی همه ضد اخلاقی که از راه ادبيات بومی کمونيسم، نسل پس از به نسل به بسياری از کمونيست های ايران هم انتقال يافت. حتا بگونه ی ناخودآگاه به بسياری از ايشان که اصلآ ميانه ی خوشی هم با پيشينه ی اتحاد شوروی و حزب توده نداشته و ندارند که اين براستی مايه تآسف است

نگارنده که هر گاه نقدی بر کمونيسم نوشته ام، کيفر آنرا تا زمان درازی با تهمت و ترور شخصيت پرداخته ام. مثلآ از همان دو ـ سه ماه پيش که من برای چندمين بار ايدئولوژی را با دين يکسان شمرده و بسياری از کمونيست های وطنی را هم همانند حزب اللهيان بسيار مؤمن و متعصب خواندم، آقايی که ايشان هم در همين سوئد ساکن می باشند، همچنان مرا ترور شخصيت می فرمايند

يعنی اين گرامی هنوز هم در فيس بوک و هر جای دگری که نامی از من به ميان می آيد، کومنت می گذارند که گويا من سلطنت طلب باشم، فاشيست باشم ... که البته من نه تنها به ترور های چنين انسان دگمی بها نمی دهم، بلکه اصلآ بدگويی هيچ کس ديگر هم برايم کوچکترين اهميتی ندارد که در انديشه پاسخ هم باشم. هم چنانکه از تمجيد دوستداران راستين خود نيز هرگز غَره نمی شوم

چرا که باور دارم ارزش کار هر نظريه پرداز، روشنفکر و نويسنده ای، تازه پس از مرگ او آشکار می شود. از روی همان باور هم هست که بی توجه به بدآمد و خوش آمد کسی، آنچه که درست می دانم را خيلی باز و بی پروا می نويسم. بيشترين دغدغه ای هم که دارم از همان داوری پس از مرگم می باشد نه مربوط به اين غرض ورزی های مبتذل و بيمارگونه ی امروزی

چون نيک می دانم که چه فراوان بودند روشنفکرانی که تا زنده بودند، نام و اعتبار آنان حتا در چند واگن قطار هم نمی گنجيد، اما آنگاه که مردند، تمام آن نام و اعتبار خويش نيز برای هميشه با خود به گور بردند و در برابر، بودند چه بسيار روشنفکران گمنامی که تازه در همان روزی که مردند تولد يافته، آغاز به باليدن کرده و چندی بعد، به چنان زيبايی و جذابيتی رسيدند که به سلاطين قلب ميليون ها انسان بدل گشتند. بويژه در ميان ما که هرگز پاس بزرگی و کرامت باشنده گان خود را نداريم و آنگاه که می ميرند، تازه شروع به تعريف و تمجيد و قدردانی از آنها می نمائيم

ايرادی بجا اما برای اشتباهی طبيعی
يکی از ايراد های اين هم ميهن اين است که من در جمله ای نوشته ام که «مچ کسی باز شده» که بايد بجای «مچ»، «مشت» می نوشتم که بی هيچ توجيهی، کاملآ حق با ايشان است. از اين بابت هم پوزش می خواهم و آنرا بر روی سايت خود تصحيح خواهم کرد. اما پرسش دوستانه من از اين هم ميهن اين است که آيا براستی ايشان باور دارند که انسانی چون من، آن اندازه نادان است که حتی تفاوت «مچ» و «مشت» را هم نمی داند، يا تفاوت ساعد و ران را؟

آنهم در حاليکه حتی گوگوش و «اونيک» و «رامش»... يک ترانه ی بسيار مشهوری دارند که:«ميتونی مشت منو وا بکنی، منو پيش همه رسوا بکنی ...» که حتی دوره گردان و بارفروشان ميدان تره بار امين السلطان و خميرگيران همسن و سال من هم آنرا ده ها بار شنيده اند! اگر پاسخ ايشان مثبت باشد که هيچ. اما اگر پاسخ منفی باشد، بايد توضيح دهم که هر کسی در نوشتن از اين اشتباهات فراوان دارد که بسيار هم طبيعی است

آنهم بويژه برای انسانی ـ به همت شما چپ های مترقی ـ از هستی ساقط گشته، آشيان سوخته، جوانی از کف داده، آواره و بی سر و سامان گشته... چون من که روزانه سه ـ چهار ساعتی هم بيشتر زمان برای مرور اينهمه خبر ناخوشايند از ميهن اسير اش و مطالعه و نوشتن و ويراستاری ندارد

برای ساده نويسی چون از يک ترانه مدد گرفتم، می خواهم اين فاکت بسيار ساده را نيز بياورم که در سريال دائی جان ناپلئون هم که بدون ترديد بهترين و ماندگار ترين سريال ايرانی تا کنون بوده، کسی دو بار آقاجان «نصرت کريمی» را بجای «شوهرخواهر» دايی جان، «برادر خانم» او می خواند. آيا آن دو خطای ريز در چنان فيلم درخشان و بی همتايی هم، نشان نادانی تمامی آن دهها هنرپيشه و کارشناس و صدابردار و نورپرداز و سناريست و مسئول افکت و مدير صحنه و دوبلور ... است که همگی در ساختن آن فيلم نقش و مسئوليت داشتند!؟

اين «نمک آش» را هم بياورم که پادشاه کشور دوم من يعنی سوئد، از آن انسانهای پاک دل و بی غل و غش است. بگونه ای که خود حتا خويشتن را در برابر ديگران هم نقد می کند ـ بی خود نيست که سوئد را کشور باسواد ها می خوانند ـ. او چندی پيش در يک مصاحبه تلويزيونی می گفت من در نوشتن مرتب عدد شش را با عدد نه و عدد يک را با هفت اشتباه می گيرم. هر چه هم کوشش می کنم که اين اشتباه را نکنم، باز هم موفق نمی شوم. خود وی، همسرش، مصاحبه کنند و همه ی حاضران هم کلی به اين اشتباه شاهانه خنديدند. سپاس پروردگار را که قضات اسلامی رژيم روضه خوان ها که تنها هم حکم اعدام را می شناسند، يک را با هفت اشتباه نمی گيرند! و

واژگان مُـفـَـرَس
ديگر ايرادی که اين هم ميهن بر من گرفته اند اين بوده که چرا واژه ی «قلو» را برای بيان «همزاد» بودن کمونيست وطنی با حزب اللهی وطنی بکار گرفته ام. توضيح هم دادنده که واژه مرکب «دوقلو» يک واژه ی ترکی است

پاسخ اين است که گر چه در چند لغت نامه، از جمله لغت نامه زنده ياد دهخدا واژه ی «دوقلو» به معنای دو «کودک همزاد» آمده و خود واژه هم «ترکی» خوانده شد، ليکن تا آنجا که من می دانم، نه تنها در هيچ کجای آذربايجان به دو کودک توأمان «دوقلو»، «دوغلو» يا «دوقلی» گفته نمی شود، بلکه اصولآ در زبان آذربايجانی چنين واژه ای با اين تلفظ وجود ندارد که بتواند حامل معنايی هم باشد. از آنجا هم که نگارنده خود از پدر و مادری آذربايجانی بوده و زبان آذربايجانی را هم بسيار خوب حرف می زنم، اين موضوع را با اطمينان می نويسم

در زبان آذربايجانی به دو کودک همزاد «اکيز» گفته می شود نه «دوقلو» و يا چيز ديگر. از آن گذشته، اگر حتا بپذيريم که روزی «دوقلو» ترکی بوده و در آن زبان هم معنايی داشته، حال ديگر اين واژه يک واژه «مُفَرس» ـ فارسی شده ـ است و در زبان آذربايجانی يک چيز بی معنا. کما اينکه در برابر واژه «قلو» اعداد فارسی سَره گذارد می شود تا شمار کودکان همزاد روشن گردد. مانند «سه قلو»، «چهارقلو»، «پنج قلو»... البته واژه ی «دوق» در زبان آذری فعل امر «زايش» و به معنای «بزا!» يا «زای!» است که از مصدر «دوقماخ» يا «دوقماق» می آيد

ما امروز در زبان فارسی واژگان تازی و ترکی مفرس
«moufärräs»
فراوان داريم که حال نه تنها برای تازيان و ترکان بی معنا هستند، بلکه آنان ديگر حتا قادر به تلفظ اين واژگان ما هم نيستند. برای مثال واژه ی «اکبيری» يا «ايکبيری» که ما اينک آنرا برای رساندن «زشت رويی» کسی بکار می گيريم، برگرفته از دو واژه ترکی «ايکی» به معنای «دو» فارسی و «بير» به معنای «يک» فارسی با پسوند «ی» نسبت است که روی هم و با اين تلفظ، اساسآ در زبان ترکی ديگر هيچ معنايی ندارد

يا واژه ی ساقدوش «شخص همراه عروس يا داماد» که «ساق» آن ترکی و به معنای سمت راست است و «دوش» آن فارسی که همان «شانه» يا «کتف» را معنا می دهد. فارسی اين واژه «شاه بالا» است و کسی که در مراسم عروسی پيوسته همراه داماد باشد را معنا می دهد. در جشن ازدواج سنتی آذربايجانی ها البته يک تن نيز پيوسته در سمت چپ داماد می ايستد که به او «سولدوش» می گويند که باز «سول» آن ترکی و به معنای سمت چپ است و «دوش» آن فارسی و باز به معنای همان کتف. آذری ها اين دوتن همراه داماد يا عروس خانم را «ساقدوش ـ سولدوش» می خوانند

همچنان که واژه «رعنا» يا «رعناء» که ما آنرا برای رساندن بالابلند و افراشته قد بودن و زيبايی خانمی در زبان فارسی بکار می گيريم، در زبان تازی به معنای «زن ابله»، «زن دراز احمق» و بقول خود تازيان، «حمقاء» است و بسيار هم توهين آميز و شعر ناصر خسرو قباديانی در همان معنا است که:« تا تو بدين فسونش ببر گيری / اين گنده پير جادوي رعنا را»، سعدی فرزانه اما از بعد دگری رعنا را به مفهوم همان خوش بالا بودن بکار می گيرد که :« برخيز سوی عالم بالا برون رويم / از خود به ياد آن قد رعنا برون رويم» و

با اين شرح که آوردم و بر آن اساس، من که گمان نمی کنم بکارگيری واژه ی مرکب «قلوی دوم» برای رساندن «همزاد بودن» کسی با ديگری، خطايی آنچنان بزرگ بوده باشد. بويژه در نوشته ای که حالت روشنگری و تحليل سياسی داشته، نه «متنی ادبی» و برای گسترش ادبيات

روشنگری برای انسانهای ساده است نه دانشمندان و اديبان
قصد من از بکارگيری اين واژگان بسيار ساده، رساندن مراد به ساده ترين و خودمانی ترين شکل است. همچنان که همه و خود همان هم ميهن گران ارج من هم خوب دريافته ايد که من چه در دل داشتم و می خواستم چه بيان کنم. از اينروی در بند اين نبودم و نيستم که اين واژه ترکی است، يونانی است، فرانسوی، تازی يا مأخوذ از زبان عبری

همچنانکه در آينده هم در مورد هيچ واژی دگری دربند مليت آن و چگونگی مفهوم آن در الافاضل فی لغات الفضایل، آنندراج، فرهنگ جهانگیری، برهان قاطع، فرهنگ رشيدی، فرهنگ لغات دهخدا، معين و عميد ... نخواهم بود. چرا که من نه اديب و شاعر و استاد ادبيات، بلکه يک روشنگر هستم

تنها رسالت روشنگر هم اگر بتواند، بيرون کشيدن نگونبختان از چاه تعصب های کهنه ی ارتجاعی و بدفرهنگی و نجات آنها از دست باور های پوچ و کج فهمی های انديشه ای است نه تدريس ادبيات. بهترين راه آنهم ساده نگاری است نه قلنبه پردازی. چرا که اصولآ کسانی که تخت بند ارتجاع و خرافات می باشند مردمانی بسيار ساده هستند نه اديب و دانشمند و فرهنگور

بدين خاظر هم بيشترين سر و کار يک روشنگر با مردم ساده است و او بايد بسيار ساده نگار و ساده گفتار باشد. يک روشنگر اگر براستی روشنگر بوده و چيزی در چنته داشت، چنانچه مطئمن شد که فهم «مراد» وی با زبان مردم کوچه ساده تر خواهد بود، بايد حتا از بکارگيری غلط های مصطلح در روشنگری های خود هم هيچ ابايی نداشته باشد

فرهنگ بالنده به شعر و با قلنبه نويسی ارتباطی ندارد
اصلآ سبب بيشترين اين عقبماندگی های فرهنگی ما از همين اشتباه گرفتن «فرهنگ» با «قلنبه پردازی» و «گنده گويی» است. در اينکه ما اينهمه بی فرهنگی و اين اندازه بدبختی و بيچارگی را رها کرده و چسبيده ايم به شعر و ادبيات. تنها هم درست نوشتن واژگان و آهنگين خواندن شعر مولانا و سعدی و حافظ و فروغ فرخ زاد... را «فرهنگ داشتن» می پنداريم

چرا که جز « فرهنگ کتابت » يا « دبيری » اصلآ فرهنگ ديگری را نمی شناسيم که اتفاقآ بيشترين متخصصان آن فرهنگ کتابت نيمه تازی هم، همين روضه خوان ها هستند که جز دستور زبان فارسی، صرف و نحو عربی را هم بايد در حوزه ها ياد بگيرند! زياد شاعر داشتن را هم لابد نشان خيلی مترقی بودن! مردمان بافرهنگ اما، «فرهنگ فاخر زيستن» را نشان آدميت می دانند نه «فرهنگ رويا های فاخر داشتن» و «قلنبه سرايی» را

اگر قرار بود که واژه پردازی و وسواس در جمله بندی و قلنبه پردازی شرط پيشرفت فرهنگ و دانش باشد، ملت آلمان بجای «غول صنعت» و «اژدهای اقتصاد» گشتن، امروزه بايد بی فرهنگ ترين و فقير ترين ملت جهان می بودند. بدين خاطر که حتا خود آن مردم هم می پذيرند که، بيش از هشتاد در صد شان، زبان بسيار پيچيده و سخت آلمانی را درست نمی دانند. حتا بزرگترين نويسندگان شان. ليکن اين اهميت ندارد، مهم اين است که آن ملت خردمند بهتر از هر ملتی «روح فرهنگ» را دريافته و نيک می دانند که انتقال آگاهی ها اصلآ چندان ارتباطی به ادبيات ندارد

همچنانکه تمام انديشمندان و فلاسفه و نويسندگان آن ملت «پدر فلسفه نوين» و « استاد صنعت» و «متخصص علم اقتصاد»، تمامی آثار خود را به ساده ترين شکل زبانی و دستوری نوشته و همچنان می نويسند. با اين مراد و بگونه ای که بتوانند فرهنگ و دانش و فن را، در ميان ساده ترين مردمان خود نيز بگسترانند

با توجه به اينکه نگارنده زبان، فرهنگ و مردم آلمان را تقريبآ خوب می شناسم، با جرأت می نويسم که در ميان هشتاد و سه ميليون آلمانی همه باسواد و نود درصد هم آشنا با موسيقی و حتا فن نواختن يکی ـ دو آلت موسيقی، حتا بيست تن هم خود را شاعر نمی خوانند. همچنانکه واژه ی «روشنفکران آلمان» را در نشريات آن متمدن ترين، پيشرفته ترين و غنی ترين کشور اروپا به ندرت می توان ديد. چرا که «روشنفکری» در زبان و فرهنگ آلمانی آنچنان بار معنايی ژرفی دارد که ابدآ نمی توان آنرا در مورد هر کتاب نويس و ياوه سرايی بکار برد

در برابراما، ايرانی که در حال حاضر کشور، سرنوشت و دار و ندار اش در دست يک روضه خوان شيره ای و يک دلقک سيرک و عده ای دوپای مسخره و پيشانی داغدار است، دويست و چهل و پنج هزار شاعر رسمی دارد که دارای دستک و ديوان هستند و به همين شمار هم روشنفکر. شمار شاعران و روشنفکران غير رسمی آنهم که حتمآ از بيست ـ سی ميليون فراتر می رود! و

مسئوليت پذيری، بزرگترين رمز پيشرفت آلمان
از آنجايی که می خواهم وارد بحث «مسئوليت پذيری شوم» و سخن نيز به آلمانی ها رسيده که من آنها را مسئوليت پذير ترين ملت جهان می دانم، از همان بعد بنويسم که من هرگز و هرگز از دهان يک آلمانی نشنيده ام که بگويد:«هيتلر ما را بيچاره کرد». همچنان که اين نيز هرگز نشنيده ام که آنان آمريکا و روسيه و انگليس و فرانسه و کانادا و لهستان را فحش دهند که کشورشان را با خاک يکسان کردند. آنچنان که در شهری بزرگ چون «فرانکفورت»، تنها يک خانه ی بسيار کوچک در محله ی «زاکسن هاوزن» نيمه سالم ماند که آلمان ها پس از جنگ آنرا بازی سازی کرده و به تنها يادگار باقی مانده از جنگ عالمگير دوم بدل نمودند

آنها می گويند پدران و مادران ما نادانی بخرج داده و بدنبال هيتلر ديوانه و جانی افتادند که ما بدان بلا گرفتار گشتيم. مسئوليت آن جهالت نسل های پيشين خود را هم پذيرفته و تمامی دولتهای پس از جنگ، از نخستين آن، يعنی دولت «کنراد آدناور» گرفته تا دولت همين «خانم آنگلا مرکل»، بار ها از جهانيان پوزش خواهی کرده و پس از شصت و اندی سال هم همچنان هر ساله در بودجه دولت های آلمان رديفی زير نام «پرداخت غرامت» گنجانده می شود که آن پول، به قربانيان خارجی جنگ، بويژه به دولت اسرائيل پرداخت می شود

اين را آوردم که پاسخ بزعم آن هم ميهن، «اهانت من به مردم» را داده باشم که مراد من نه اهانت، بلکه تآکيد صد باره بر اين «اصل» است که ما بايد «مسئوليت پذير باشيم». زيرا مادام که ما از خود «فرشتگان بيگناه» و «بدون مسئوليت» ساخته و تمامی ديگر دولتها را امپرياليستی، غارتگر، خائن، استعمار گر ... و مسئول بيچاره گی های خود بدانيم، هيچ اميد عافيتی در کار نخواهد بود

آنکه می گويد:«روس ها وزير بردند»، «انگليس ها شاه آوردند»، «آمريکايی ها کودتا کردند»، «دولتهای غربی اين ملا ها را بر ما حاکم کردند»، «بی.بی.سی در ايران انقلاب راه انداخت»، «چين و روسيه اين حکومت را نگهداشته اند»، «شاه دموکراسی را از ميان برد»، «ملا ها ايران را ويران کردند»... او است که بدترين توهين ها را به مردم می کند نه من

چون آن ناآگاه، نادانسته ما را جزو علفخواران يا صغيران و سفيهان می خواند. يعنی مشتی موجود دوپای بی خرد و فاقد اراده که هر کس و ناکسی هر بلايی را که خواست، می تواند بر سر آنها بياورد. از اينروی هم اين حيوانات ابدآ مسئوليتی در برابر سرنوشت و کشورشان ندارد. اين گفته حتا پذيرش اين هم هست که:«چنين موجودات بی شعوری، بايد هم ولی فقيه داشته باشند!» و

آنچه من می گويم اين است که:«اگر ملتی در پی يک روضه خوان زبان نفهم افتاد، بايد تاوان آنرا هم پس دهد». همچنان که عده ای که خود را روشنفکر می انگاشتند، با پيروی از خمينی نشان دادند که سطح آگاهی های آنان حتا از رمه داران بی سواد هم پايين تر است. چرا که حتا آن روستانشينان هم با «محک تجربه» می دانستند که آخوند چه ميکرب مهلکی است. بدين سبب هم جزو آخرين گروههايی بودند که به آن فتنه پيوستند

اين در حالی بود که آن مثلآ انديشمندانی که جزو نخستين فدائيان خمينی گشتند، اين حداقل آگاهی را هم نداشتند که دموکراسی اصولآ محصول مبارزه با سلطه ارباب دين بر امر سياست است. پس وقتی من می نويسم که آن طفلک ها نه روشنفکر و آگاه، بلکه مشتی انسان مفلوک و از مرحله پرت بودند، بيان حقيقت به روشن ترين شکل است، نه توهين. تاوان آن نادانی هم اشغال ايران، اينهمه کشتار و تجاوز و ستم و بيدا و بدبختی و بيچارگی است که در اين سی و يک ساله بر مردم ما رفته

مرادم از آن بی پيرايه نوشتن هم نه سرکوفت زدن، بلکه حتا گونه ای التماس است که:«دستم بدامانتان، بيايد بپذيريد که شما خود اصلی ترين مسئولان اين خانه خرابی ها هستيد نه ملا ها. شما مسئولان اين تجاوزات هستيد، شما مسئول خون تيرباران بهترين فرزندان ايران هستيد... نه ملا ها

پس جان کلام من اين است که، تا زمانی که ملتی مسئوليت کثافتکاری های خود را نپذيرفته و مدال خيانت های خود به خويشتن خويش را هم به گردن اين و آن آويزد، همچنان در شوره زار بی فرهنگی و بی خبری سفيل سرگردان خواهد ماند. حال اگر چنين سخنی از ديد پاره ای اهانت شمرده می شود، پس لابد من يک انسان بی تربيت و فحاشی هستم که خود از اين زشتکرداری های خويش خبر ندارم و از اين بابت هم بسيار شرمسار. همين. امير سپهر


www.zadgah.com

|

Sunday, November 15, 2009

 

سکولاريته» والاترين «ارزش» انسانی وجدانی برای ايرانی است»




و «سکولاريته» والاترين «ارزش» انسانی وجدانی برای ايرانی است

...گوش شیطان کر
با گبر و ترسا و یهود
در یک کاسه نان میخورم
من انسانم
ودر استوای اندیشهء من
چهار ارکان هستی گل داده است.
(پرتو نادری، شاعر افغان)


هر که اين آتش ندارد، نيست باد! و
آنچه در پی خواهد آمد، نگاهی به سکولاريسم از پشتِ پنجره ای کاملآ متفاوت خواهد بود که من پرداختن بدين مقوله را از اين چشم انداز، هم روشنگرانه تر می پندارم، هم بومی تر و آشنا با جان و روان هر ايرانی و هم اينکه چاره ساز تر. دلايل آنرا هم در اندازه ی مقال و مجال خواهم آورد

در آستانه ی در ورودی اين کارگاه سخن اما، بايسته است اين شرح، که من وارون بسياری از نويسندگان که به ايماء و کنايت سخن می آورند، نه در پرده نويسی دوست می دارم، نه رفيق بازی در روشنگری را کاری وجدانی، نه باکم از کسی است که اگر چيزی بدانم از ترس دَم فرو بندم و نه اصولآ اين شيوه های کهنه و رنگ باخته وطنی در نوشتن و گفتن را با نَفس کار روشنگری سازگار می بينم

و «روشنگری» گران ترين ميراث معنوی در گيتی است. اين پديده دستاورد خون پاک هزاران انديشمند شريف، خردمند، دلير و دست از جان شسته است که جان شيرين بر سر رهايی انسان از ظلمات قرون وسطا نهادند. بنای کار و آماج آن هم از نام اش پيدا. يعنی از عصر تاريکی گذشتن و از مدار تيره انديشه گی، تيره بيانی و تيره نگاری برون شدن و ديگر «روشن انديشيدن»، «روشن گفتن» و «روش نوشتن» و

پس اين اطوار های جلف و اين ادای باتربيت ها را در آوردن که«راستی» به مسلخ «رعايت ادب دروغين» می برد و سر می برد، همه از ناآشنايی به اين کار سترگ فرهنگی است. قبای اين چُنين ادبيتی بر تن هرکسی هم که خوش نشيند، به من يکی نمی برازد

اگر رسم اين باشد که مردم برای دانستن جانمايه ی سخن روشنفکران خود نيز به هزار بررسی و کشف و شهود نيازمند باشند، پس اصلآ روشنفکر ديگر چه انگلی است! آيا بهتر اين نيست که مردم خود يک سره به سراغ کشف راستی ها رفته و ديگر هم اصلآ آثار ما را نخوانند که کارشان دوچندان گردد

به هر روی، من رسالت دگری برای خود می شناسم، روش کار دگری دارم و گوهری بسيار دگرسان. طبيعتی مادرزاد که با مماشات، بُزدلی و "مصلحت بينی" هيچ سازگار نيست. چه که بقول آن رند عالمسوز،« کار مُلک است آنکه تدبير و تأمل بايدش!». کار مُلک هم يعنی «سياست بازی» که نه تنها با روشنفکری سنخيت ندارد، بلکه دشمن روشنفکر و روشنگری هم هست. درست به همان سبب هم، نگارنده پس از سی و اندی سال، از کار سياسی دست شستم که ديگر آزاد و رها بيانديشم و بنويسم

اين نيز آورده باشم که اصولآ هم تمامی نگونبختی های کنونی ما، طبيعی ترين محصول آن کژفهمی های گذشته از مفهوم روشنفکری است. از اينکه نسل های پيشين، «روشنفکر» را از «عنصر سياسی» تميز نداده و هر چريک و توده ای استالينيست و مجاهد و تروتسکيست و ملی مذهبی و بچه ملا و هر سياسی دُگم دگری را روشنفکر پنداشته و در نتيجه خود، فرزندان و ميهن خويش بدين سيه روزی گرفتار کردند

همچنان که امروز بسياری از مردم ما راديوچی ها و تلويزيون چی ها و هر مصاحبه شونده ای در اين رسانه های نود درصد نابلد را به غلط روشنفکر می پندارند. آنهم کسانی را که طفلکی ها حتا در روخوانی متون ادبی سياسی هم در می مانند. چرا که حتا نام واژگان و مفاهيم بسيار آسان و رايج اين دو رشته هم هرگز به گوش شان نخورده. برای مثال چند تنی از ايشان نوشته های مرا آنچنان غلط غلوط و لوس و بی نمک می خوانند که حتا خود از نوشته ی خود حالم بهم می خورد چه رسد به ديگران

در باره ی «روشنفکر انگاری» چريک و بچه ملا ها و کمونيست های وطنی ...، آخر کسی که خود تا گلو در گنداب يک ايدئولوژی و مطلق گرايی غرق است، چگونه می تواند طلايه دار آزادی گشته و دگران را به باغ دموکراسی راهبر گردد! او اگر همين عرضه را داشته باشد که بتوانند خويشتن خويش از بند اين مهملات و اوهام آزاد سازد، دَم اش گرم که کاری بسيار بسيار بزرگ و دليرانه انجام داده

چه که ايدئولوژی هر نام و ترکيبی هم که داشته باشد، در نهايت هرگز رژيمی بهتر از همين جمهوری روضه خوان ها را نمی زايد. زيرا که در عرصه سياست، ايدئولوژی درست همان مذهب است، و فاصله ی رژيم مذهبی با آزادی، دموکراسی و حقوق بشر هم از «کرمان» تا «کيهان». حزب الهی ناآگاه هم که قلوی دوم همان کمونيست باورمند به يک حکومت کمونيستی. سوسياليست هايی که به استقرار نظامی کمونيستی نمی انديشند، البته بيشترين شان از شريف ترين و دل پاک ترين انسان ها هستند

به هيچ روی اتفاقی نيست که نزديک ترين ياران و همپالکی های جمهوری روضه خوان ها، رژيم های کمونيستی هستند. چون رژيم های ايدئولوژيک با همه ی دگرسانی های برونی، گوهری يگانه دارند و همگی از يک پدر و مادر، يک خون و در نتيجه برادر هم هستند. نزديکی آنها به هم نيز ناشی از اشتراک خونی، و کشش برادر به سوی برادر است

کوته اينکه من در اين نوشته نيز چون دگر نوشته هايم، هر جا که بايسته باشد، به مصاديق چنگ انداخته و از کسانی نام خواهم برد تا آنچه مراد دارم را به بهترين شکلی رسانده باشم. بی هيچ ادا و اطواری

سکولاريسم، دشمنی ها و کژفهمی ها
چند سالی است که گروهی از تلاشگران سياسی ما و بيش از همه، دوست گرانمايه آقای دکتر نوری علا، بحث سازنده ی«سکولاريسم» را به ميان انداخته و کوشش می کنند که نشان دهند چرا سکولاريسم يکی از شاه ستون های اعلاميه جهانی حقوق بشر و يک جامعه ی مدرن و بسامان است. اين نويسندگان همچنين تلاش می کنند تا روشن سازند که سکولاريسم نه تنها به معنای کين ورزی با دين نيست، بلکه اصلآ هدف آن به زير چتر «حمايت قانون» کشيدن نهاد دين هم هست. با اين حمايت هم، رخصت ندادن به کسانی که بخواهند دين را به دکان سالوس و کلاشی مبدل سازند (حال بگذريم از اين راستی که نَفس دين همان سالوس است و شوربختانه مردم پاک دل هم، چند هزار سال در اسارت شيادان اَهرمن آيين) و

تا کنون بحث های بسيار سازنده ای هم در اين زمينه درگرفته که من گمان دارم هر کسی که اين مباحث را دنبال کرده باشد، بی ترديد ديگر بدين باور رسيده است که سکولاريسم، اصلی جدايی ناپذير از اصول پايه ای يک حکومت آزاد است. اصلی بسيار مهم در يک قانون اساسی مدرن و انسانمدار که حقوق شهروندی و قوانين کيفری همسان برای همه، از همان منبعث می گردد

در اين ميان اما افراد و گروه های زيادی هم هستند که بحثی بدين قانومندی و شفاف را پيچيده و کدر ساخته، خواسته و ناخواسته در راه رساندن اين بحث حياتی به سرمنزل مقصود، سد و مانع ايجاد می کنند که من به سبب تنگی جا در يک متن، در اينجا از ناچاری آنها را در ذيل چند عنوان محدود قرار خواهم داد. يعنی «سيه دلان»، «کژانديشان»، «بدآگاهان» و سرانجام هم گروه «ناآگاهان» که من در اندازه اهميت هر کدامی از اين گروه ها و بضاعت خود از دانش، به نقش آنها اشاره خواهم نمود

اين اشاره اما در مورد گروههايی بسيار بسيار کوتاه و گذارا خواهد بود. زيرا که مراد من از نوشتن اين متن نه پرداختن به نقش ويرانگر و انحرافی اين گروههای دشمن سکولاريسم که خود نيازمند مجالی و مقالی دگر است، بلکه اشاره به روح تاريخی سکولاريته بعنوان يک ارزش والا در فرهنگ و نهاد ايرانی است. يک مانده مان پاک اهورايی و ميراث نياکانی که بايد در اين روز های سخت تاريخی، دست به دامان آن آويخته و از آن منبع پاک و زلال الهام و نيرو گرفت. پس، باشد که اين نوشته، اندکی به برانگيختن دوباره آن وجدان جمعی ما ياری رسان شود

سيه دلان و دشمنان سکولاريسم
افراد و دسته ها و اهداف آنها که می خواهم ذيل اين گروه بگنجانم، آن اندازه پرشمار و گونه گون است که باز از سر ناچاری، می بايد آنها را دستکم به سه ـ چهار دسته بخش کنم. اولين دسته شريعتمداران دستاربند هستند که هم شناخت آنها به سبب رخت و ريختی پيشاتاريخی که دارند آسان است و هم مبارزه ی با ايشان. اين دسته، لُنگ بندان ضد ايرانی را شامل می شود که از گورستانها و بيغوله ها به کاخ های مجلل کوچ کرده اند و اگر دشمن سکولاريسم مباشند، بسيار جای شگفتی دارد

دسته دوم اما کسانی هستند که گر چه بيشترين شان به لُنگ بر سران و حتا به خود اسلام هم باور ندارند، ليکن از آنجا که خاستگاه فرهنگی و اجتماعی بسيار پستی داشته و هرکدام هم از دريوزگی و پست ترين مشاغل به بالاترين پست ها رسيده اند، با تشبث و يا چنگ درزدن دروغين به دين و شريعت، بگونه ی طبيعی از امتياز ها و چپاولگری های خود پدافند می کنند. با اينهمه، چون بيشترين اعضای اين دسته هم دارای مشاغلی مهم در جمهوری روضه خوان ها هستند، شناخت آنان هم آسان و به تبع آنهم، مبارزه با ايشان هم چندان سخت نيست

دسته ی سوم اين گروه اما، از کسانی گرد گشته که هم شناسايی تک تک ايشان بسيار سخت است و هم حتا در صورت شناسايی، مبارزه ی با ايشان. از اين روی هم يکی از بزرگترين دشمنان سکولاريسم، همين دسته است. چه که افراد آن که پنهانی برای رژيم روضه خوان ها کار می کنند، درست به دزدان و متجاوزان و تروريست هايی می مانند که يونيفرم پليس ها را بر تن کرده و شنل قضات را بر دوش انداخته باشند. يا ملا عمر هايی که خود را به شکل و شمائل نهرو و ويلی برانت و واسلاوهاول در آورده باشند

يعنی پاسداران چاقوکشی که بيشترين شان هم يک تيتر دانشگاهی بی ارزش در جيب دارند، صورت سه تيغه می کنند، فکل آويخته و پاپيون می بندند، پوشِت در جيب می نهند، از دموکراسی و حقوق بشر و اتيک و حتا پاره از ايشان ـ اگر لازم باشد ـ گاهی از سقوط رژيم دَم می زنند و به بار و کازينو و کلوب های شبانه رفته و ميخوارگی هم می کنند. رژيم هم که با سخاوتمندی تمام، برای بسياری از ايشان در بهترين دانشگاههای جهان، کرسی تدريس خريداری کرده

در يک هماهنگی هم، راديو و تلويزيون های فارسی زبان دولت های بيگانه هم، بدون محدوديت به همين افراد تريبون می دهند تا به مردم اينگونه القاء کنند که گويا خردمندان و روشنفکران آزادی خواه و مطرح ايران در خارج از کشور، همين پاسدار های کرواتی باشند. برای اينکه در اين مورد مصداقی هم آورده باشم، تنها به نام دو تن از آنها اشاره می کنم که اينک ديگر مچ شان هم برای خيلی از ايرانيان باز شده است

يعنی عليرضا نامدار حقيقی که در دانشگاهی در کانادا برايش کرسی تدريس خريده اند و آن دگر، کاوه افراسيابی که سابقآ شاگرد دکان کله پزی پدر خود در خيابان جمشيد تهران بوده و حال در يکی از دانشگاههای آمريکا برای وی کرسی خريداری شده. از آنجا که اين پاسدار، نام و نام فاميلی خيلی اسلامی و زننده ای هم داشت، رژيم روضه خان ها البته هر دو نام او را هم تبديل به احسن کرده که زياد توی ذوق خارج نشينان نزند

واپسين دسته اين گروه هم که از دشمنان قسم خورده ی سکولاريسم محسوب میشوند، «ارسالی» ها هستند. کسانی که ايشان هم بسان همان پاسداران که کراواتی شده اند، درون شان چون هادی غفاری است و برون شان بسان يعقوب صفاری. درست است که دشمنی اين دسته با سکولاريسم حتا ژرف تر از چاقوکش های دکتر نما است ـ که البته در حقيفت خود اينان هم از چاقوکشان و اسيدپاشان سابقه دار رژيم هستند ـ، چرا که اين گروه افزون بر ادای روشنفکری در آوردن نقش اپوزيسيون را هم بازی می کنند، ليکن از آنجايی که من به سهم خود در مورد اين ارسالی ها، بويژه اکبر گنجی به اندازه کافی مطلب نوشته ام، ديگر در اينجا چيزی را به تکرار نمی آورم

جز اينکه بنويسم آخوند محسن کديور و همسر خواهرش جميله، يعنی سيد عطاالله مهاجرانی وزير ارشاد اسبق، از دگر چهره های شاخص اين دسته هستند. دو پست ترين اسلام پناهی که با چند نام و واژه ی فرنگی که در خارج آموخته اند، ادای روشنفکری در می آورند اما در راستی، از خونين ترين دشمنان «روشن انديشی»، «عقل آزاد از زندان تعبد مذهبی» و «سکولاريسم» بشمار می روند. در دشمنی با کيستی و فرهنگ و بويژه مدنيت و تاريخ پيش از اسلام ايران هم دهها بار از شيخ صادق خلخالی و حتا خود روح الله خمينی تندرو تر هستند. هيچ کس هم مانند اين دو ناکس بدين آشکاری و تندی و بی شرمی از رژيم ضد ايرانی روضه خوان ها در خارج پدافند نمی کند. امير سپهر
اين نوشته دنباله دارد

www.zadgah.com

|

Tuesday, November 10, 2009

 

صيونيزم ايرانی و نازيسم آخوندی / سومين بخش





زاد گـــاه
امير سپهر


انقلاب اسلامی هنوز هم پيروز نگشته

سومين بخش از متن: صيونيزم ايرانی و نازيسم آخوندی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جان کلام در اين بخش: چگونه ايرانی فرزانه، اهل می و مستی و شادخواری اما شوربختانه بسيار شاعرمسلک و احساساتی در دام دين گرفتار می آيد

انقلاب مبتذل اسلامی، تنها بر جلد و قالب ايران و ايرانی غالب گشت نه بر گوهر و روح اين دو ... اينان توانستند که ايران را تسخير نموده و به کاخ ها و خزاين آن وارد شوند، ليکن اين قوم طفيلی، بسی بی فرهنگ تر از آن بودند که بتوانند دل های مردم ما را نيز فتح کرده و بر روان آنان نيز فرمانروايی کنند

اين چگونه پيروزی است که گماشتگان نظام اسلامی اينک دختران و پسرانی را «ساواکی» و «پس ماندگان از رژيم طاغوتی» می خوانند که حتا ده ـ دوازده سالی هم پس از استقرار نطام خودشان به گيتی آمده اند! ... و

اين چه پيروزی است که پس از سه دهه و از پی آنهمه تصفيه های خونين و بگير و ببند، باز هم بايد همه ی طاغوتيان را اخراج کرد، مگر ديگر اصلآ کسی از مقامات نظام پيشين در جايی پست و مقامی دارد که بايد او را اخراج کرد؟! ... و

دستاربندان، شريعتمداران، مداحان، شارعان، دعانويسان، قاريان، مسئله گويان، زيارت نامه خوان ها و زاهدان و صالحان، و در گذشته های دور هم قاضيان شرع، مفتيان، ارباب خانقاه، اقطاب صوفيه، مرشدان، مقتدايان و همچنين بسياری از پيران طريقت و عارفان و سالکان همه و همه مشتی شياد و دُروند و طفيلی بودند ... و
..........................................................

آنگونه که ديديم، اين آشنای من و لابدی پاره ای ديگر از ايرانيان هم بسان او، بر اين باورند که جمهوری اسلامی جدای از اشغال کشورمان، روان مردم ما را هم تباه و قيراندود کرده. يعنی سی سال بر سر منبر ها و در محراب ها صلای نفرت و جهل سر دادن، توانسته مردم ما را از فرهنگ و اخلاق انسانی خود دور ساخته و از آنان آدميانی بی معنويت و خرافه باور و پسمانده بسازد. ليکن اين پندار با تجربه ها و باور های من هيچ همخوانی ندارد

زيرا از آنجا که انقلاب اسلامی رخدادی سخت واپسگرايانه، و سران آن نيز انسانهايی بسيار پست و فرومايه بودند، اصولآ اکثريت ايرانيان «فرادستی شخصيتی و اخلاقی» خمينی و مريدان وی بر خود را نپذيرفتند که آنها بتوانند خُلق و خوی نفرت انگيز خود نيز در روان مردم ما جاری سازند، مگر در همان دوران خودباختگی و ره گمکردگی چند ماهه ی پيش و پس از آن فتنه. چه که آن طوفان جنون به همان تندی که آمده بود، با همان سرعت هم زود فرونشست

من و هم نسلان و مسن تر از ما که آن روزگار سرگشتگی را تجربه کرده اند، بی شک خوب به خاطر می آورند که چگونه در همان نخستين هفته های پس از پيروزی آن فتنه در همه جای ايران و در هر انجمنی، سخن از اشتباه بودن آن انقلاب در ميان بود و ابراز پشيمانی. بگونه ای که حتا نخست وزير منصوب خود خمينی، مهدی بازرگان نيز در تلويزيون اين راستی را برزبان آورد که:«ما دعا کرديم که بارانی پُربرکت بارد، اما بدبختانه سيلی ويرانگر در ايران جاری شد!»، آنهم تنها سه ـ چهار ماهی پس از پيروزی آن فتنه

پس، جز اندک شماری از ايرانيان منگ و توده استالين ايست ها که پيشوای «ضدامپرياليست» تازه ای يافته بودند، مردم ما در همان نخستين ماههای سقوط ايران بدان «انحراف تاريخی» خانمان سوز خود پی برده و دانستند که کيستی، جايگاه انسانی، اخلاق، فرهنگ و کردار اجتماعی حتا فقير ترين و بی سواد ترين شان هم بسی والا تر و گرامی تر از آن بوده که با يک روضه خوان زبان نفهم و کين توز و مشتی طفيلی هم داستان گشته و آن گونه آشيان سوزی کنند

درست است که آن ضحاک و مريدان اش با وحشيگری هايی بسان شهرآشوبی، آتش افروزی، ويرانگری، جنازه دزدی و حتا با آدم سوزی و ده ها شيوه ی رذيلانه ی ديگر به آسانی توانستند که ايران را تسخير نموده و به کاخ ها و خزاين آن وارد شوند، ليکن اين قوم طفيلی، بسی بی فرهنگ تر از آن بودند که بتوانند دل های مردم ما را نيز فتح کرده و بر روان آنان نيز فرمانروايی کنند

از اينروی هم هست که سی سال است که از ديد خود، همچنان در حال تصفيه و پاکسازی مراکز علمی و آموزشی از ضد انقلابيون و طاغوتيان هستند، و پس از اينهمه سال تبليغ اخلاق و کرامت انسانی نداشته خود و اينهمه بگير و ببند و اخراج هم، تازه از انقلاب فرهنگی دگری سخن می گويند، و از اسلامی کردن مدارس و دانشگاهها و ديگر مراکز آموزشی. پس آيا هيچ چشم انداز روشن تری از اين برای تماشای «شکست خفت بار فرهنگی» اين فرومايگان در برابر مردمی بسيار با فرهنگ تر و بزرگ منش تر از خودشان وجود دارد؟! و

نانوشته نگذرم که پس از سه دهه و از پی آنهمه تصفيه های خونين، ديگر اصلآ کسی از مقامات نظام پيشين در جايی پست و مقامی ندارد که اينان بخواهند آن مقام طاغوتی را اخراج و خانه خراب کنند؟ چون هر آن کس که در آن نظام حتا يک پست کوچک هم داشت که در همان هفته های نخست قدرت يابی خمينی يا تيرباران شد، يا بازنشسته و يا آواره. بسياری دگر هم که در اين سی ساله، عمرشان به پايان رسيد و بگونه ی طبيعی جان دادند و رفتند

بنابر اين، روشن است که اين تصفيه ها اکنون ديرسالی است که ديگر کسانی را آماج دارد که در روزگار فرمانفرمايی خود اين واماندگان باليده و به جايگاهی رسيده اند. گماشتگان نظام اسلامی اينک دختران و پسرانی را «ساواکی» و «پس ماندگان از رژيم طاغوتی» می خوانند که حتا ده ـ دوازده سالیهم پس از استقرار نطام خودشان به گيتی آمده اند. اصلآ مگر ساواک همان سی سال پيش برچيده نشد؟! و

و همين امر آيا خود به نيکی گويای اين حقيقت نيست که :(حتا ايرانيان زاده و پرورش يافته در دهه ی پسين انقلاب هم به محض شناخت خود و فرهنگ و تاريخ ديرپای خودی، ديگر اين از گور گريختگان و ابتذال باوران را کوچک تر از آن دانستند که به اطاعت از آنان گردن نهند و از اينروی هم اينهمه اين سفلگان را به سخره می گيرند؟). پس خوب دقت کنيد که «ساواکی» و «طاغوتی» در قاموس اين قوم ضد ايرانی به معنای همان «ايرانی ميهن پرست و شريف» بودن و بجای تازی پرستی، جان و روانی ايرانی داشتن است

از ديد من اصولآ از پرتو مشعل معرفت به «کيستی خود» هم هست که جان و روان ايرانی همچنان روشن و نورانی و اين آتش مقاومت فرهنگی هنوز فروزان است و هر دم نيز شعله ور تر می گردد. بويژه بوسيله ی زنان ايران که هم پيش و بيش از مردان و هر گروه اجتماعی ديگر اين ايستادگی را آغاز کردند و هم اينکه در اين سی ساله، بيش از هر جريان سياسی اين بی فرهنگ ها را عذاب داده اند. با انتقال همان خودآگاهی ملی هم هست که امروزه ديگر دختران نازنين و شيردل و پسران برومند ما درفش اين پيکار ميهنی را به دست گرفته اند

پس، دل قوی داريم که انقلاب مبتذل اسلامی، تنها بر جلد و قالب ايران و ايرانی غالب گشت نه بر گوهر و روح اين دو. چون هر آن شريف هم ميهن که کيستی خود شناخت، به محض اينکه از نزديک با چهره ی کريه اين ديوان و ددان آشنا گشت، اصلآ از خود شرم کرد که حتا در گذشته نيز برای کوته زمانی با چنين موجودات تهی مغز و بی معرفتی همداستانی کرده است، چه رسد به اينکه در نهانخانه ی خود فرادستی اينان بر خود را نيز پذيرا گشته باشد. بدين سان، نه ايرانی ره قهقرا پيش گرفت و براستی در دوزخ اندرافتاد و نه اصلآ آن سقوط، سقوطی کامل بود

البته ناگفته پيداست که اين ويرانگری های فرهنگی و اخلاقی سی ساله، بخشی از مردم ما را به مُغاک اندر افکنده که اين هم يک سقوط کالبدی و تحميلی بوده نه انديشه ای. به باور من حتا شمار آن دسته از ايرانيان که جمهوری اسلامی توانسته روان آنها را براستی ويران کند هم به ده درصد نمی رسد که چنانچه ايران آزاد گردد، آن قربانيان را هم با بازسازی فرهنگی می توان به آدميت و کرامت انسانی و ايرانيت خويش باز گرداند

در اينجا اما شايسته است که يک نکته نيز آورده شود که آنهم به برداشت«آرامش دوستدار» و چندی ديگر، اين "دين خو" بودن مردم ما است که تا کنون هم آسيب های زيادی به ما زده که گرفتار گشتن ما به چنگ ملايان هم يکی از تبعات آن است. ليکن آنچه جناب دوستدار فيلسوف و بسياری ديگر از اهالی انديشه ما هم بدان نپرداخته و يا اصلآ نمی شناسند، منشأ و انگيزه اين ويژگی است

يعنی چرايی اين «کشش به دين» و يا وجود «رويکرد دينی» در عنصر ايرانی که اصولآ هم، به خود پديده ی «دين» در شکل و مفهوم متعارف آن، چندان ارتباطی ندارد. زيرا آنچه که آقای دوستدار آنرا «دين خويی» می دانند، تجلی برونی «ژرفای درون» ايرانی و نياز او به معنويتی فراتر از ارزشهای مادی «اين جهانی» و «ماده» است که من اين ويژگی را


«Meditation»


نوع ايرانی می نامم نه «دين خويی» و

نيازی روحی که چون تاکنون انديشمندان ايرانی نتوانسته اند آنرا با آفرينش يک «فلسفه» ی ژرف، اخلاقی، انسانمدار و بويژه «پُرجاذبه» برآورده سازند، ايرانی آن «متاع روح» را در بساط مذهب جُسته و می جويد. يعنی در جوف موهوماتی که «اسلام» هم بدترين نوع آن است. آيينی اهريمنی که پيام ظاهری اش «معنويت»، «دادگری»، «دهش»، «برابری» و «برابری» است و سخت هم«اغواگر»، اما در حقيقت دکان سالوس است و بساط شيادی و هيزم خردسوزی

مايه گرمی بازار همه دکانداران دين و شريعت و طريقت هم در ايران و اين هزار و چهار صد سال، تنها وجود همين نياز به


«Meditation»


يا «خوراک روح» در نهاد عنصر ايرانی بوده، يعنی دليل پُرمشتری بودن دکان همين دستاربندان، شريعتمداران، مداحان، دعانويسان، قاريان، مسئله گويان، زيارت نامه خوان ها و زاهدان و صالحان دروغين و دُروند و رياکار

در گذشته های دور هم که قاضيان شرع، مفتيان، ارباب خانقاه، اقطاب صوفيه، مرشدان، مقتدايان و حتا بسياری از پيران طريقت و عارفان و سالکان با سوء استفاده از همان« نياز» و وعده ی براورده شدن آن، در صورت «ايمان» به اين «موهومات»، از اين ملت سواری گرفته اند. در نتيجه، اين مبشران عدل و داد و قسط و اخوت دروغين، صد ها سال است که از همين «ضعف» مردم ما نان خورده و می خورند

جلوه های اين«عطش روح» و «معنويت جويی» ايرانی را هم در سراسر ادبيات و تمامی زمينه های هنر بومی ما می توان ديد. از خاتم کاری و زری دوزی و منبت کاری و زرگری و قالی بافی گرفته تا کاشی سازی حتا برای سردر يک حمام عمومی. چرا که حتا در همان کاشی نيز همين«حس» را می توان لمس کرد. زيرا که استاد بيسواد کاشی کار، به هنگام ريختن آن کاشی، بی اينکه خود بداند، بخشی از روح خود را نيز در آن دميده است. اين چنين است که در همه ی آثار هنر های ظريف ايران،«روح» وجود دارد

ادبيات ما هم که حکايتی ژرف تر و دراز تر دارد و از تمامی اينها هم پُر معنا تر و گويا تر، موسيقی سنتی ما است که سراسر شکوه و گلايه است و سوز گداز، که آی، امان امان! بدادم رسيد که مردم از بی وفايی مردمان و هجر يار و جور روزگار و جفای فًلک کجمدار

ايرانی بگونه ی گوهری انسانی خيال پرداز، مطلق انديش و بهشت باور است. هرگز هم از چيزی راضی نيست. او بی اينکه خود بداند، اين جهان را بسيار تنگ می بيند و از اينروی هم، هميشه در گلايه و فغان. بدانسان که تو گويی آنچه او می جويد در اين جهان «می يافت نشود» و وی بايد آن گمشده ی موهوم خود ـ معشوق ـ را در جهانی ناپيدا و موهوم هم جستجوگر باشد: «گفتند یافت می نشود گشته ایم ما / گفت آنکه می يافت نشود، آنم آرزوست». عالی ترين تجلی اين «شکوهِ و شکايت» و اين «بی قراری» هميشگی و اين «جستجوی معشوق» را هم در شعر ما می توان ديد

گفت معشوقی بــــــــه عاشق کای فتی....... تو به غربت ديــــــــده ای بس شهرها
پس کدامين شهر از آنها خوشتر است....... گفت آن شـهری که در وی دلبر است

می بينيم که او «مولوی» تنها آن شهری را دوست می دارد که معشوق در آن می زيد و زيبا ترين ديار، همان ديار يار است. اما اين ابرانسان انديشه حتا نمی داند که آن ديار کجاست و نشانی آن چيست:«ای که می پرسی ز من آن ماه را منزل کجاست / منزل او در دل است، اما ندانم دل کجاست». يا آن دگر بزرگ انديشمند ما«فريدالدين عطار» که در وطن خود به دست مغولان متجاوز کشته شد، در وطن، به دنبال وطن می گردد، اما خود نيز نمی داند که آن وطنی که می خواهد کجاست :«اين وطن مصر و عراق و شام نيست / اين وطن شهريست کو را نام نيست»و

هيچ دو هنرمندی هم نتوانسته اند که بسان مولانا و حافظ، اين حس درون و نياز انسان ايرانی را به برون شد از دايره ی دلبستگی های اين جهانی و عروج و اوج او و يکی و هم پرواز گشتن با معشوق بر فراز کهکشان ها را به تصوير کشند. بويژه مولانا. چه که حافظ با همه ی آن نبوغ ذاتی که در برانگيختن احساسات آدميان داشته و در اين راه می توانسته حتا از نازک ترين و ريز ترين عصب های حسی صاحبدلان نيز مدد گيرد، اما گاهی انديشه هايی در ميان انداخته که يک سره اين جهانی و مدبرانه می نمايد

مولانا اما، از رشته ی دگری است. اين خداوند احساس و انديشه، و اين کهکشان جذبه و شيدايی، و اين آتش فشان عشق و شور و مستی و جنون، يک سره در جوشش و شور است و در سماع. حکايت مولانا حکايت جان است و او خود، حقيقت عشق. باده نوش با اختران و رقصنده با پرديس و ناهيد که در شعر اش زهره دف می زند و ماه پای کوبان است:«ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان»، و موسيقی درون شعر حتا به هفت هزار سالگان نيز دل و جانی تازه می بخشد و آنان را نيز به دف زدن و رقص و غزلخوانی وا می دارد

و نی نامه ی سرآغاز مثنوی او، بی ترديد، شاهکار همه ی شعر ها در همه ی زمان ها و در همه ی مکان ها است. بی جا نبوده که استاد بزرگ توس را جان و يا پيکر فرهنگ ما خوانده اند، سعدی فرزانه را مغز يا خرد اين نَفس پاکيزه، حافظ را قلب طپنده ی او و مولانا جلال الدين محمد بلخی«خراسانی» را روح وی. بنگيريد اين جوشش درون ايرانی و هنر تصويرگری او را:

ای لولی بربـط زن تو مست ‌تری یا من
ای پیش چـو تو مستی افسون من افسانه
از خـــــــانه برون رفتم مستيم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فـــرزانه

گفتم که رفیقی کن با من که من‌ات خویشم
گفتــــــا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی ‌دل و دستارم در خـــانه ی خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نِه

و اين سخن نيز هنوز بپايان نيامده و اين مقال همچنان ادامه دارد، تا مجالی ديگر... امير سپهر




|

Archives

May 2004   June 2004   July 2004   August 2004   September 2004   October 2004   November 2004   December 2004   January 2005   February 2005   March 2005   April 2005   May 2005   June 2005   July 2005   August 2005   September 2005   October 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   March 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   June 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   January 2010   February 2010   March 2010   April 2010   May 2010   June 2010   July 2010   September 2011   February 2012  


Not be forgotten
! بختيار که نمرده است

بخشی از نوشته های آقای دکتر امير سپهر ( بنيانگذار و دبيرکل حزب ميهن ) :

سخن بی هنر زار و خار است و سست

چرا انقلاب آرام در ايران ناشدنی است؟

! دموکراسی مقام منظم عنتری

نوروز ايرانی در رژيمی ايرانی

بوی خوش خرد گرايی در نوروز

نامه ای به سخنگوی وزارت خارجه

!اصلاح جمهوری اسلامی به سبک آمريکا

!رژيم و دو گزينه، شکست، شکست ننگين

! لاابالی ها شال و کلاه کنيد

اسلام را کشف کنيم نه مسخره

ماندگاری ايران فقط به ناهشياران است !؟

!نه نه، اين تيم، تيم ملی ما نيست

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/پنجمين بخش

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش چهارم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش سوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش دوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش نخست

فرهنگ سازی را بايد از دکتر شريعتی آموخت

دانشمندان اتمی يا الاغهای پاکستانی

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش دوم

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش نخست

مبارزان ديروز، بابا بزرگ های بی عزت امروز

پيش درآمدی بر چيستی فرهنگ

ملتی در ميان چند طايفه رويا پرداز دغلباز

مشکل نه دستار که مسلک دستاربندی است

بی فرهنگی ما، عين فرهنگ ما است

! نابخردی نزد ما ايرانيان است و بس

!خود همی گفتی که خر رفت ای پسر

ولله که کابينه احمدی نژاد حقيقت ما است

است( Oedipuskomplex )رنج ما ازعقده اوديپ

غير قمر هيچ مگو

اين نه گنجی، که عقيده در زندان است

جمهوری خواهی پوششی برای دشمنان ملت

شاه ايران قربانی انتقام اسلامی

کار سترگ گنجی روشنگری است

گنجی اولين مسلمان لائيک

واپسين پرده تراژدی خمينی

انتخابات اخير پروژه حمله به ايران را کليد زد

جنگ آمريکا عليه ايران آغاز شده است

انتصاب احمدی نژاد، کشف حجاب رژيم

حماسه ديگری برای رژيم

برادر احمدی نژاد بهترين گزينه

انقلابی که دزديده شد؟

معين يک ملا است، نه مصدق

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران !/ بخش سوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش دوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش نخست

فولادوند همان جنتی است

اکبر گنجی، ديوانه ای از قفس پريد

دموکراسی محصول انديشه آزاد از مذهب است

تفنگداران آمريکايی پشت مرز هستند

رئيس جمهور اصلی خامنه ای است

!دانشجويان سوخته را دريابيد

دغلبازان ملا مذهبی

!خاتمی خائن نبود، رفسنجانی هم نيست

فندق پوست کنده

خيانتی بنام انقلاب اسلامی

ايران، کارگاه بی کارگر

آزادی کمی همت و هزينه می طلبد

نمايش لوطی عنتری در ملک جم

نخبگان نادانی

بوی باروت آمريکايی و رفسنجانی

آقای خمينی يک پيغمبر بود نه امام

انديشه زوال ناپذير است

اپوزيسيونی ناکارآمد تر از هخا!

زنهار که ايرانی در انتقام کشی خيلی بی رحم است!

سخنی با امضا کنندگان بيانيه تحليلی 565

...بر چنين ملت و گورپدرش

واپسين ماههای رژيم يران

اصول اعتقادی دايناسورها، طنزنوروزی

يادت بخير ميسيو، يادت بخير

امتيازی برای تسخيرايران

اشغال نظامی ايران وسيله ايالات متحده

چهارشنبه سوری، شروع حرکت تاريخی

بد آگاهی و فرهنگ هفت رگه

جرج دابليو بوش، آبراهام لينکلنی ديگر

روحانيّت ضد خدا

استبداد خاندان پهلوی بلای جان ملا ها

آمريکا در خوان هقتم

عقل شرعی و شرع عقلی

واکنش مردم ما به حمله نظامی آمريکا

عشق های آقای نوری زاده

به هيولای اتم نه بگوئيم

موشک ملا حسنی و اتم آخوند نشان بزبان کوچه

رفراندم امير انتظام يا سازگارا، کدام ميتواند مشکوک باشد ؟

آيا مخمل انقلاب به خون آغشته خواهد شد؟

کاندوليزا رايس و بلال حبشی

سکس ضرورتی زيبا است نه يک تابو

نام وطنفروشان را به خاطر بسپاريم

طرح گوسفند سازی ملت ايران

آب از سر چشمه گل آلود است

رژيم ملا ها دقيقآ يک باند مافيا است

نوبت کشف عمامه است

فرهنگی که محشر می آفريند - دی جی مريم

ملا ها عقلمان را نيز دزديده اند

فقدان خرد سياسی را فقدان رهبريّت نناميم

ابطحی و ماری آنتوانت ـ وبلاگ نويسان تواب

نادانی تا به کی !؟

آزادی ايران، نقطه شروع 1

آزادی ايران، نقطه شروع 2

هنر سياست

ايران و ايرانی برای ملا ها غنيمت جنگی هستند

شب تيره، نوشته ای در مورد پناهندگی

انقلاب ايران، آغاز جنگ سوم بود

اين رفراندوم يک فريب است

سپاه پاسداران، شريک يا رقيب آمريکا

خامنه ای پدر خوانده تروريسم

فرهنگ پشت حجاب

کمونيسم همان حزب الله است

داريوش همايون چه ميگويد؟

اينترنت دنيای روانپريشان

خانه تکانی فرهنگی

فردا روشن است

عين الله باقرزاده های سياسی

آن که می خندد هنوز

اپيستمولژی اپوزيسيون

انقلاب سوسول ها

درود بر بسيجی با و جدان

روشنگران خفته ونقش چپ

فتح دروازه های اسلام

حزب توده و نابودی تشيّع

جنگ ديگر ايران و عراق

درد ما از خود ما است

يادی ازاستبداد آريا مهری!؟

ابر قدرت ترور

کدام مشروطه خواهی؟

برای آقای سعيد حجاريان

تراژدی ملا حسنی ها

مارمولک، سری 2

پهلوی پرست ها

هخا و تجمع اطراف دانشگاه

هخا و خاتمی، دو پسر عمو

تريبونال بين المللی

پايان ماه عسل فيضيه و لندن

طرح آزادی ايران 1

اولين و آخرين ميثاق ملی

اطلاعيه جمهوری خواهان

يک قاچاقچی جانشين خاتمی

فهم سر به کون

توطئه مشترک شريعتمداری

انگليس و ملا

نفت، رشوه، جنايت و

عنتر و بوزينه وخط رهبری

اروپايی و ملای هفت خط

ايران حراج است، حراج

درسهايی ازانتخابات آمريکا

عنکبوت و عقرب

بر رژيم اسلامی، نمرده به فتوای من نماز کنيد

پوکر روسی فيضيّه با پنتاگون

به ايران خوش آمديد کاندوليزای عزيز

مسخره بازی اتمی اروپا و ملا ها

انتلکتوليسم يا منگليسم

آبروی روشنقکران مشرق زمين


رسالت من بعد از نوژه

بی تفاوت نباشيم

نگاه خردمندانه به 28 مرداد


سايه سعيدی سيرجانی :

مسئوليت، نوشته ای در ارتباط با رفراندوم

پرسش شيما کلباسی از سايه در ارتباط با طرح رفراندوم

هويت، به همراه يک نوشته از فرزانه استاد جانباخته سعيدی سيرجانی با نام مشتی غلوم لعنتی

بچه های روستای سفيلان

امان از فريب و صد امان از خود فريبی

دريغ از يک "پسته" بودن

رنجنامه کوتاه سايه

بر ما چه ميرود


روشنگری های شهريار شادان از تشکيلات درونمرزی حزب ميهن :

خمينی؛ عارف يا جادوگر ؟

ما جوانان ايران بايد

حکومت خدا (1)

می گوید اعدام کن

راهی نوین برای فردای ایران


رنجنامه معصومه

شير ايران دريغ!


حافظ و اميرمبارزالدين

دلکش و ولی فقيه


کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ


کانون وبلاگ نويسان



This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com eXTReMe Tracker