اينک که سخن ما بر «چيستی» و «چگونه استی» پديده ها رسيده، پيش از ورود به مبحث بعدی که «بحث مفهموی» خواهد بود، لازم است که سکولاريسم را باز هم بيشتر بشکافيم تا در درک اين بخش دچار اشکال نگرديم. چرا که مثلآ اگر من در اينجا ادعا کنم که حافظ يک انسان سکولار بوده، بدون تشريح «روح سکولاريسم»، به ظاهر اين سخن بسيار ناپخته و بی ربط به نظر خواهد آمد. ليکن چنانچه ما عصاره اين پديده را بيرون کشيده و آنرا با جوهر ذهنيت حافظ به آزمايشکاه بريم، آنگاه خواهيم ديد که چه شباهت های شگرفی ميان اين دو عنصر وجود دارد
در اين راستا، پر بيراه نيست اين شرح که اصولآ يکی از بزرگترين اشتباهات ما در زمينه ی«بررسی تاريخ»، مثلآ داوری در مورد رخداد و يا چهره ی تاريخی سده ی ششم، با خرد و آگاهی های امروزين است. يعنی کاری غير علمی که هميشه هم ما را به داوری های نادرست می رساند. چرا که نه نرم های سده ی ششم، کوچکترين شباهتی به نرم های اين زمان داشته، نه اوضاع سياسی آن روزگار و نه اصولآ سطح آگاهی های مردمان آن زمانه حتا به اندازه يک هزارم ما بوده
گر چه جز مورخين وطنی که تاريخ را دادگاه و خود را هم قاضی آن داگاه می پندارد، در نزد هيچ ملت دگری، پژوهنده ی تاريخ اصولآ بر مسند قضاوت نمی نشيند که حکم او نافذ يا ناقض باشد. کار پژوهشگر تاريخ در همه جای اين گيتی، نور تاباندن بر نقاط کور تاريخ آنهم با شواهد و مدارک محکم است نه احکام شرعی صادر کردن از سر نفرت يا شيفته گی بسان شيخ صادق خلخالی
از اينروی برای جلوگيری از افتادن در مسير انحرافی در «بررسی تاريخ» که هميشه هم ما را به نتيجه گيری های غلط راهبر خواهد شد، بايسته اين که پيش از صدور هر حکم سنتی!، تاريخ و جغرافيای رخداد ها فراچشم نگه داشته شود. همچنان که هر کنش و سخنی را بايد با پيمانه های زمان خود آن عمل و گفتار اندازه گيری کرد تا به ميزان درست يا غلط بودن آن ها پی برد
برای مثال پيش آمده که وقتی نگارنده مولانا يا سعدی را يک ابرروشنفکر خوانده ام، پاره ای کم آگاه با اين استدلال که آنان «افرادی مذهبی بوده اند!» اين ادعای مرا بخيال خودشان، از عدم آگاهی من به مذهبی بودن مولانا در سده ی ششم و سعدی در سده ی هفتم دانسته اند! که اين داوری، درست از جنس همان داوری های پاره ای از سوپر چپ های وطنی در مورد تاريخ ايران است که دولت هخامنشی را يک «دولت امپرياليستی!» می خوانند. بی توجه به اوضاع سياسی جهان و بويژه نرم های متداول بيست و پنج سده ی پيش که اگر نمی بلعيدی، بدون ترديد بلعيده می شدی
به هر حال، چنانچه ما به سکولاريم به همان «شکل مفهومی» بنگريم که آوردم، آنگاه خواهيم ديد که «جوهر» اين انديشه چيزی نيست مگر «برابری مذهبی» برای همه شهروندان. بدين شکل که سکولاريسم در عين اينکه به مفهوم«جدايی مذهب از دولت» است، دقيقآ به معنای«حق برابر شرکت همه ی مذاهب در دولت» هم هست. هم چنين حق برابر برای بی باوران. به ديگر سخن، سکولاريسم انديشه ای است که می خواهد «آپارتايد مذهبی» را در امر «قضا»، «قانون گذاری» و «دولت» از ميان برد، نه شرکت باورمندان به مذاهب گونه گون در اين اصلی ترين ارکان حکومتی را
از اينروی به باور من هر آنکس که در هر مقطعی از تاريخ به اين دو اصل«احترام به هستی شناسی ديگران» و «رواداری مذهبی» باوری راستين داشته، بی اينکه خود بداند، انسانی بوده که با سکولاريسم «خويشاوندی انديشه ای» داشته است. برای مثال وقتی عبيد به جاهلی متعصب نهيب می زند که : «ای مردک، خدای در حق تو چندان لطف نکرده است که تو در حق خانه ی او چنین تعصب می کنی!»، اين سخن در درون خود همان «بيزاری از مطلق انگاری مذهب خودی» و «رواداری مذهبی» را دارد و قرابتی بسيار نزديک با انديشه ی سکولاريسم
همچنان که از منش، گفتار و رفتار ابوالحسن خَرقانی به نيکی می توان دريافت که آن عارف بزرگ، باور های خود را هرگز «حق مطلق» نمی پنداشته و تا چه اندازه به «کثرت در هستی شناسی» باورمند بوده است. با چنين نگرشی اومانيستی هم برای انسان، بخاطر کرامت و شآن انسانی که دارد ارزش و احترام قائل بوده، نه بخاطر «هم کيشی» با وی. امری که از زاويه ديد من، او را انسانی بسيار فرزانه و نازنين و آزادانديشی نشان می دهد که در آن روزگار ظلمانی، روشن ترين و زلال ترين انديشه ی سکولاريستی را در وجدان خود داشته است
ترديد هم ندارم که چنانچه شما نيز به درون سکولاريسم وارد شده و روح آنرا تماشا کنيد، آنگاه چون من، اين نوشته خَرقانی را ژرف تر و با چشم جان بخوانيد و روح آنرا هم دريابيد، به همين باور خواهيد رسيد که من رسيده ام. نيک بيانديشيد که او در سده ی چهارم، يعنی در اوج جهالت و بيداد تعصب های مذهبی، چه بر سردر خانقاه خود می نويسد :«هر کس که در اين سرا درآيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد، چه آنکس که بدرگاه باري تعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد!»
ودر باور عارفانه يا «شيوه ی سلوک» خَرقانی، هيچ خبری از آپارتايد نژادی، قومی، قبيله ای و بالاتر از همه هم، کوچکترين نشانی از«برتری مذهبی» وجود ندارد. او همه ی آدميان را يکسان شمرده، همه را گرامی داشته و بسيار هم دوست می دارد. به يگانه راه برای رسيدن به ديدار پروردگار يا «تنها طریق وصل» هم که باور دار، همانا راه غمخواری با آدميان و ريختن عشق به پای آنان است. هيچ اعتنايی هم به عبادات و دولا و راست شدن نداشته و عبادت را هم، همان خدمت به انسان ها می داند که از ديد وی هر کدام از ايشان، پاره ای از وجود خالق هستند
آنهم نه حتا به خاطر خود خالق و يا رفتن به بهشت او که اصولآ اعتفادی بدان ندارد، بلکه تنها و تنها به خاطر «نَفس طيبه» يا گوهر شريف آدميت. بيخودی نبود که امام دهم شيعيان،«علی النقی» ملقب به امام هادی يک سده ی و اندی پيش از زمان خَرقانی گفته بود:«کسی که صوفيه را با قلب و زبان انکار کند، همانند کسی است که در کنار پيامبر با کفار جهاد می کند!»
وبی اعتنايی خَرقانی به شريعت و يا بيزاری او از خربندگی و عبادات ظاهری و حتا از خود اسلام، آن اندازه زياد بود که در مسجدی که در نزديکی شاهرود بنا کرد، از معمار خواست که محراب آن مسجد را بسوی غرب بسازد که بدرستی سمت مخالف کعبه بود، و اين مسجد، يگانه مسجد در تمامی کشور های اسلامی است که جهت محراب آن، درست پشت به مکه بناشده. مسجدی که در اثر گذشت زمان ويران گشت، ليکن نه شگفت انگيز، بلکه بسيار پرمعنی اينکه آن «محراب پشت به مکه»، از گزند گذر ايام کاملآ مصون مانده و هنوز هم پابرجا است!
ونانوشته نماند که واژه ی «محراب»، برگرفته از واژه ی مرکب «مهرابه» خود ما ايرانيان است که معنای آنهم «پرستشگاه» در آيين مهرپرستی يا «ميترايسم» است. اين واژه از ترکيب «مهر» و «آبه» ساخته شده که نخستين آن، رساننده مفهوم درونی همان آيين«مهر» است و دومی يعنی «آبه» که جای گود و فرو رفته را معنا می دهد
مهرابه ها معمولآ از راه يک دهلیز به سه راهرو می رسيدند که فراخ ترين آن، به سرای يا تالار بزرگ و اصلی معبد می رسيده، دو ديگر که در سمت چپ و راست قرار داشتند، تنگتر و با سقف های کوتاهتر که يکی به سمت مهراب بالای تالار اصلی و ديگری به جانب ديواری که گودی اندکی در آن وجود داشته می رسيده . به گودی که نقش مهر و در برخی از مهرابه ها، تنديسی از او در آن قرار می گرفته. تنديس يا فرتوری که قربانی کردن گاوی را نشان می داده. پيوسته دو «مهربان» نیز در دو سوی آن نقش يا مجسمه قرار داشته است
شايان دانستن است که عرفان ايرانی اساسآ برگرفته از آيين های ايرانی، بويژه «آيين مهر» است که عرفا از ترس بيضه داران آدمکش اسلام مهرستيز بدان رنگ و لعاب اسلامی زده اند. فروزنده ترين گوهر عرفان ايرانی، يعنی «عشق» هم معادل همان واژه ی «مهر» است که باز از سر ترس از تازيان و تازی پرستان متعصب عربی گشته
روشن ترين دليل هم اين که در سرتاسر قرآن، واژه ی «عشق»، حتا يک بار هم نيامده. آنچه در کتاب مسلمانان به «دوست داشتن»، «عاشق شدن» و «مهر ورزيدن» ... مربوط می شود، همه جا از آن با «حُب» ياد شده که واژگان «حبيب»، «محبوب»، «محبت»، «محبوبه» و «محبان»... هم همه از همان واژه می آيند. تمامی اين واژگان تازی هم در وصف الله و رسول و آيين آنان است. بسان «محبوب القلوب»، «حبيب الله»، «محبان الله»، «محبان رسول» ...
ونقش آيين مهر در عرفان ايرانی هم آنچنان پررنگ و برجسته است که هرگز کسی قادر به انکار آن نيست. مثلآ به همين تک بيت خاقانی شروانی خوب دقت کنيد که چگونه از ترس تازی پرستان، مهرپرستی و آيين مهر را، لعاب اسلامی می زند:«ز بس که از تو فغان میکنم به هر محراب / ز سوز سینه چو آتشکده ست محرابم » و اين خاقانی خردمند و بزرگ و ايران دوست، سراينده همان قصيده ی جاودانی «ايوان مدائن» يا همان: «هان ای دل عبرت بين ...» است که امکان ندارد هيچ ايران دوستی که آشنا به صنايع شعر کلاسيک باشد، بتواند آنرا بدون گريه به پايان برد. همچنانکه خود آن نازنين مرد در همان قصيده ـ و بدون شک اشک ريزان ـ می آورد که: « بر دیده ی من خندی کاینجا ز چه می گرید / گریند برآن دیده کاینجا نشود گریان!»
وحال که سخن از اديبان و عارفان ايرانی در ميان است، ننوشتن در مورد خيام که بی شک يکی از درخشان ترين گوهر های گنجينه ی ادب ايران است، دادگرانه نمی نمايد، ليکن از آنجا که آن بزرگوار اصولآ از بيخ منکر الهيات و مهملات مذهبی بوده، در اين بحث ويژه، نمی توان به انديشه های او استناد کرد. خيام شخصيتی ويژه در پهنه ی انديشه و هنر ايران است که ديدگاه های وی شباهتی به ديگران ندارد. از ديد من، آن ويژه گی ها را هم هيچ کسی به خوبی صادق هدايت بيان نکرده که از قضا خود وی نيز در اين عرصه يک شخصيت ويژه بود
او در کتاب«ترانه های خیام» خود، در مورد اين ويژه گی های خيام می نويسد که:«خیام نماینده ذوق خفه شده، روح شکنجه دیده و ترجمان ناله ها و شورش یک ایران بزرگ، باشکوه و آباد قدیم است که در زیر فشار فکر زمخت سامی و استیلای عرب، کم کم مسموم و ویران شده.» و در همان کتاب، در باره ی ناباوری خيام به الهيات هم می نويسد:«خیام تمام مسائل دینی را با تمسخر نگریسته و از روی تحقیر به علماء و فقهایی که از آنچه خودشان نمیدانند دم میزنند حمله میکند... جنگ خیام با خرافات و موهومات محیط خودش در سرتاسر ترانه های او آشکار است و تمام زهرخنده های او شامل حال زهاد و فقها و الهیون میشود و بقدری با استادی و زبردستی دماغ آنها را میمالاند که نظیرش دیده نشده»
واشاره کنم که مراد من در اينجا نام بردن از همه ی عرفا و بررسی انديشه ها و سلوک آنان نيست که مثلآ بررسی زندگی، انديشه ها و شيوه ی سلوک منصور حلاج هم خود نيازمند نگارش يک کتاب است. يا صائب تبريزی که اصولآ بيشترين ستيز با اسلام را بنام همان اسلام انجام داده و نگرش به کارنامه ی درخشان او ابدآ در يک نوشته ی کوتاه نمی گنجد: «در کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیست / این زمـــزمه از خانه خمّــار بلند است»
وهمين اندازه بنويسم که بخش بزرگی از آن کوشش دستکم هزار ساله فرهنگی ـ فلسفی که ما آنرا بنام «عرفان» می شناسيم، تلاش وجدان مداراگر ايرانی و ذهن زيبابين و طبع لطيف او برای مداراگر ساخت آيين اسلام بوده که جز خود برای هيچ آيين و باور ديگری حتا حق حيات هم به رسميت نمی شناسد
کوششی که گر چه از ترس متشرعان، زاهدان گمراه، باورمندان به عالم غيب و بيضه داران خون آشام آيين محمدی، زير نام اسلام و بنام «عرفان اسلامی» انجام گرفت، ليکن در يک بررسی کلی به جرات می توان ادعا کرد که بسياری از عرفای ايرانی، اصولآ اعتقادی به اسلام نداشته اند. بويژه خيام و حتا حافظ که امروز به باور بسياری، اگر هم به آيينی باور داشته، نام آن«مهرپرستی» يا ميترائيسم بوده ، نه اسلام. چرا که تمام غزليات او پُر از کنايات و استعاره هايی است که تنها در دايره ی همان مهرپرستی جای می گيرد
همچنين شهاب الدين سهره وردی که اين يکی ديگر به شکل روشن اين باور خود را بيان می نمايد و بگونه ای حتا باور خود به«انسان خدايی» يا در نرم ترين خوانش از فلسفه اشراق وی هم، به خردگرايی محض: «هان تا سر رشته خرد گم نکنی / خود را ز برای نیک و بد گم نکنی ـ رهرو توئی و راه توئی منزل تو / هشدار که راه خود به خود گم نکنی»
واما از ديد من که انسانی آنچنان خردمند و هُشيار و بيداردل چون حافظ، هرگز نمی توانسته بگونه ای دربست به يک آيين باورمند بوده باشد. چرا که جدای از آن نبوغ ادبی در وی که او را قادر ساخته که با شعر اش، تا ژرف ترين زوايای روح هر انسانی رسوخ کرده و حتا به ارواح مرده نيز جانی دوباره بخشد، اما بن انديشه او در چشمه ی «عقل نقاد» بوده است که همين ثروت معنوی هم او را شاعر همه ی زمان ها و ناميرا کرده است:« جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند»
وهمچنانکه با بررسی انديشه ها و رفتار و گفتار به شدت کنايه آميز ديگر عارفان ما هم می توان اين نتيجه را به دست داد که، انسانمداری بيشترين ايشان، از دينداری آنان به مراتب بيشتر بوده. وقتی بايزيد بسطامی می گويد: مي خواستم زودتر قيامت بر خاستي تا من خيمه خود بر طرف دوزخ زدمي كه چون دوزخ مرا ببيند نيست شدي، تا من سبب راحت خلق باشم» يا وقتی از شبلي می پرسند که با آن چوب هر دو سر سوزان که در دست داری عازم کجا هستی و او پاسخ می دهد که: «مي روم تا به يك سر اين دوزخ را بسوزانم و به يك سر (ديگر) بهشت را» اين سخن در قاموس اسلام يعنی کفرورزی که حکم آن مهدورالدم بودن است و جزای آن هم مرگ بی چون و چرا
يکی ديگر از اقطاب صوفيه، ابوالقاسم قشيری، حکايتی از شبلی می آورد که اصلآ ديگر بهترين و روشن ترين نفرت اين عارف از تعصبات مذهبی و جهالت ها است. تا آن اندازه که او به شکل مجازی، می خواهد حتا آتش سوزان در کعبه افکنده آن را بسوزاند تا خربندگان از تعصبات پوشالی و مذهبی دست بردارند. قشيری می نويسد، نقلست که:(وقتي او را ديدند پاره اي آتش بر کف نهاده مي دويد، گفتند تا کجا؟ گفت: ميدوم تا آتش در کعبه زنم، تا خلق با خداي کعبه پردازند)
وحاصل اينکه، وارون پنداری پاره ای که تمامی عرفان پس از استيلای عرب بر ايران را به اسلام می چسبانند و عارفان بزرگ ما را هم مشتی اسلام زده و تازی درون می خوانند، اتفاقآ اين عرفان، کوشش ايرانيان خردمند و صاحبدل و پراحساس برای پاسداری از خوی باطنی و ارزش های معنوی و انسانمدارانه ی ما در برابر جزم انديشی و سيه دلی اسلاميون بوده است نه حرکتی اسلامی
البته در ميان آنان، فرقه هايی هم بوده اند که گرايش های متعصبانه اسلامی داشته و عمر به تازی پرستی و ترويج مسلمانی تلف کرده اند. همچنين گروههايی که دريوزگی و لااباليگری و دست به دامان چرس و بنگ و ترياک آويختن را معنويت می پنداشته اند. با اينهمه عرفان ايران در کليت خود و بيشترين عرفای ايرانی را بايد نماينده گان وجدان بيدار ايرانی بحساب آورد، نه سودازدگان آيين تازی و گروهی بی سر و پای
ميکربی بنام جمهوری اسلامی با همه ی نکبت ها که برای ما به ارمغان آورد، اما دستکم اين تحفه را هم داشت که بسياری از مفاهيم را به مصاديق روشن و پيش چشم ما مبدل ساخت. يعنی مثلآ وقتی در ادبيات ما از شيخ، شحنه، واعظ، فقيه شهر، زاهد، قاضی شرع و دکانداران شريعت ... سخن به ميان می آمد، برای ما بدرستی ملموس نبود که اين اراذل کيان بودند و انديشمندان ما با چه جانورانی طرف بوده اند
بدين خاطر هم هرگز نمی توانستيم پيش خود مجسم کنيم که آدمی چگونه ناگزير می شود که حتا برای بيان ساده ترين باور های خود هم؛ به هزار رمز و کنايه چنگ در زند و مجبور باشد هر جمله ی خود را ده بار رنگ و لعاب اسلامی زند تا به دست گرگهای درنده ی شريعت نيافتد:«به يکی جرعه که آزار کسش در پی نيست / زحمتی (منتی) می کشم از مردم نادان که مپرس». از اينروی ما بايد بپذيريم که در صد بزرگی از انديشمندان ما چاره ای جز روکش اسلامی کشيدن بر روی باور های انسانی و ايرانی خود نداشته اند
اين هم دانستنی است که ما پس از استيلای تازيان بر ايران، نه سی و يک سال، بلکه بيش از هزار و چهار صد سال است که در ميهن خود حکومت اسلامی داريم. البته به جز چند دوره ی بسيار کوتاه و استثنايی. چه که خود پادشاهان و امرا اصلآ بزرگترين اسرا و بنديان بيضه داران اسلام بوده و بدون رخصت آنان حتا زَهره ی ساختن يک مکتب خانه ی کوچک را هم نداشتند. زيرا تاج و تخت و دودمان شان بباد می رفت. همچنان که زورشان به پهلوی اول نرسيد و يا فرصت نيافتند اما سرانجام هم، سی هفت سال بعد، انتقام پدر و پسر را يکجا از آريامهر ايرانی وجدان گرفتند
تمام اين نهضت های فکری پشت سر هم در ايران هم، دست و پای زدن برای رستن از اين زندان ظلمانی بيضه داران اسلام بوده که واپسين آنهم بابی گری و سپس هم ازلی ها و بهائيان هستند و بزرگترين عارفه صاحبدل آنان هم، زرين تاج خانم «طاهره قرت العين» که يکی از درخشان ترين عرفای ما محسوب می شود. به جرم همان کمی ايرانی گری در اسلاميت هم آن زن نابغه و بزرگ را به سبعانه ترين شيوه ای کشته و در چاه افکندند
پس طبيعی است که اگر آن عارفان ارجمند امروز زنده بودند، از اسلام و شيعه گری و حکومت اسلامی بکلی دوری می جستند. به تبع آنهم، بی گمان هزار بار سکولار تر از ما می گشتند و به همان اندازه هم منزجر از اين اوباش دستاربند که روزگار ايران و ايرانی را سياه کرده اند. با چنين نگرشی هم بود که نوشتم، «رواداری مذهبی» که همان «سکولاريسم» نوع ايرانی است، برای ما پيوسته يکی از والاترين ارزش های اخلاقی، فرهنگی و معنوی بوده است
البته به جز اواخر روزگار ساسانيان که بايد از روی شرافت و سلامت وجدان نوشته شود که در «دگرباورکشی»، به مراتب از اين روضه خوان های پست و بی وجدان، بی رحم تر و بی وجدان تر بودند. در حالی که ما هرگز گزارشی از وحشيگری اشکانيان با دگرباوران در هيچ جا سراغ نداريم. آنهم دودمانی که ساسانيان حتا آنان را بی دين يا بدآيين می خواندند. حکايت شرف انسانی، بزرگی و بی مرزی «رواداری مذهبی» هخامنشيان را هم که در پيش آوردم. گذشت، مهربانی و معنويتی آنچنان ناب که نه تنها برای ما ايرانيان، بلکه برای تمام بشريت متمدن امروز مايه مباهات است
تمام اين گنبد و بارگاه ساختن، امام زمان و امام زاده بازی، مهملاتی بنام «فقه» و حتا اين آپارتايد مذهبی در شيعه گری و در انديشه پلشت روضه خوانان هم، کپی برداری از سنت های روزگار ساسانيان است. همان ايرانيان نابخرد هم با پشت کردن به ارزش های فرهنگی و معنوی نياکان خود، يعنی «رواداری مذهبی» و با عدم مدارا با «دگرباوران» و با بزعم خود،«کافرکشی»، با ايجاد نارضايتی و حتا بيزاری در درون، راه تسخير ايران را برای تازيان بی فرهنگ و خونخوار هموار کردند. رفتار آنان با مانويان و مزدکيان آنچنان جنايتکارانه و زشت است که آدمی براستی حتا از نوشتن آن هم شرم می کنند. آنهم با دگرباورانی که تازه، خود از ايرانيان سره بوده و از درون ايران هم برخاسته بودند
زنده ياد سعيد نفيسی در زمينه همين نارضايتی همگانی در روزگار ساسانی در جلد دوم کتاب «تاریخ اجتماعی ایران» می نويسد که:«امتیاز طبقاتی و محروم بودن عده کثیر از مردم ایران از حق مالکیت ناچار اوضاع خاصی پیش آورده بود و به همین جهت جامعه ایرانی در دوره ساسانی هرگز متحد و متفق الکلمه نبوده و توده های عظیم از مردم همیشه ناراضی و نگران و محروم زیسته اند، این است که دو انقلاب که پایه هر دو بر این اوضاع گذاشته بود و هر دو برای این بود که مردم را به حق مشروع خداداد خود برساند، در این دوره روی داده است. نخست در سال دويست و چهل میلادی در روز تاجگذاری شاپور اول، یعنی چهارده سال پس از تأسیس این سلسله و نهادن این اساس، مانی دین خود را که پناهگاهی برای این گروه محروم بوده است اعلان کرد و پیش برد. تقریبا پنجاه سال پس از این واقعه زرادشت نام از مردم فسای فارس اصول دیگری که معلوم نیست تا چه اندازه اشتراکی بوده است اعلان کرد و چون وی کاری از پیش نبرد، دویست سال پس از آن بار دیگر " مزدک " پسر " بامداد " همان اصول را به میان آورد.»
وو کريستين سن هم در کتاب «ایران در زمان ساسانیان» اين حقيقت را با مدارک غير قابل انکاری به اثبات می رساند که (چگونه ظلم و بيداد از اندازه ی تحمل گذشته مذهبيون در اواخر دوران ساسانيان باعث شده بود که عامه مردم نه تنها از حکومت، بلکه ديگر حتا از آيين زرتشت هم که اساس آن بر خرد و رواداری و مهرورزی است، بکلی زده شوند). او در پی گيری همين بجان آمدن مردم، به ظهور طبيعی دو آيين مانوی و مزدکی می رسد که بدبختانه به دليل مواجه با سرکوب خونين از سوی حکومت ساسانی، ره بجايی نبردند و آنگاه بود که نگاهها به بيرون دوخته شد و سرانجام هم زمينه های تسخير ايران برای تازيان بی فرهنگ، کاملآ آماده گشت.
وهمچنان که استاد سعيد نفيسی در همان کتاب «تاریخ اجتماعی ایران»، بروشنی همين نتيجه گيری را به دست می دهد :«سرانجام می بایست اسلام که در آن زمان مسلکی آزادمنش و پیشرو و خواستار برابری بود این اوضاع را در هم نوردد و محرومان و ناکامان اجتماع را به حق خود برساند»، که البته وارون گفتار استاد زنده ياد، اسلام عزيز نه تنها محرومان و ناکامان اجتماع را به حق خود نرساند، بلکه از ايرانيان «مواليانی» عجم ساخت که شآن آنان به مراتب از «بردگان» و «اسيران» پست تر است. سرتاسر گلزارفرهنگ اين ملت را هم که شخم زد و زير و زبر کرد. پس از هزار و چهار صد سال استيلای نيمه فرهنگی بر ايران هم که همچنان مروج وحشيگری و دنائت و جنايت است
نفوذ مذهب در دوران ساسانيان، بويژه در دو سده ی پايانی از چهار سده و اندی حکومت آنان بر ايران، آن اندازه زياد بود که رسميت و مشروعيت پادشاهی هر کسی از آن دودمان تنها آنگاه پذيرفت می شد که او با رخصت از «موبد موبدان» بر اورنگ نشسته و تاج خود از آن ملای بزرگ می ستاند، ورنه فرامين او حتا در ميان خود خاندان ساسانيان هم نافذ نبود
يعنی حکومتی تئوکراتيک که بقول استاد توس: «چنان دین و دولت به یکدیگرند / توگویی که از بن ز یک مادرند ـ چو دین را بود پادشـه پاسبــان / تو این هر دو را جز برادر مخوان!». اين هم نوشته شود که اصولآ نسب ساسانيان از موبدی زرتشتی است. از «ساسان»، يکی از نجبای خاندانی بزرگ و بنام در دوران اشکانيان که بر آتشکده ی «آناهیتا» در شهر استخر ریاست داشت و موبدی بزرگ بشمار می آمد
با اينهمه، بايد بدانيم که ساسانيان اگر هم حکومتی تئوکراتيک داشتند، آن حکومت را هرگز نبايد شبيه حکومت روضه خوان ها دانست که با هر زيبايی و سرور و نشاطی دشمنی ريشه ای دارند. چه که ساسانيان با همان پايبندی سخت به آيين زرتشتی، بر اساس آموزه های آن، خاندانی بسيار موسيقی دوست و هنرپرو و اهل بزم و شادخواری بودند، نه مشتی جانور وحشی چون ملايان که جز تازيانه و صيغه و حد و گرياندن، هيچ هنر دگری را نمی شناسند. بهترين موسيقی دان های روزگار باستان هم در زمان همان دودمان در ايران پرورش يافتند. همگی هم اتفاقآ با کمک و تشويق خود دربار ساسانی. هنرمندانی بزرگ چون باربد، نکیسا، بامشاد، سرکب و رامتین
ساسانيان همچنين به مجسمه سازی، نقاشی و بويژه مهندسی و معماری هم بسيار بها می دادند. سبک معماری ساسانيان آنچنان شگفت انگيز و جذاب است که حتا مدرن ترين آرشتکت های امروز جهان را هم مجذوب خود می سازد. سبکی که شباهت زيادی به سبک معماری دوره ی پارت ها دارد اما از سبک آنان بسيار استادانه تر و ظريف تر و در عين حال محکم تر است
از مهم ترين آن بناهای بجای مانده هم بدين نام ها می توان اشاره کرد: کاخ اردشیر در فیروزآباد، طاق کسرا که باقی مانده از دربار خسرو اول و دوم در تیسفون و در کنار دجله و نزدیکی بغداد است، کاخ دستگرد، کاخ شیرین در قصر شیرین که خسرو پرويز آن را برای همسر دردانه خود «شهبانو شیرین» ارمنی بنا کرده، کنده کاری در غاری بزرگی در طاق بستان که شکارگاه خسرو دوم را نشان می دهد و تنديسی بزرگ در غار شاپور اول که والرین در برابر او به زانو درآمده و سیریادیس امپراتور روم هم به حالت احترام در پیش او ایستاده است. امير سپهر
اين نوشته، دنباله دارد