انقلاب اسلامی هنوز هم پيروز نگشته
سومين بخش از متن: صيونيزم ايرانی و نازيسم آخوندی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جان کلام در اين بخش: چگونه ايرانی فرزانه، اهل می و مستی و شادخواری اما شوربختانه بسيار شاعرمسلک و احساساتی در دام دين گرفتار می آيد
انقلاب مبتذل اسلامی، تنها بر جلد و قالب ايران و ايرانی غالب گشت نه بر گوهر و روح اين دو ... اينان توانستند که ايران را تسخير نموده و به کاخ ها و خزاين آن وارد شوند، ليکن اين قوم طفيلی، بسی بی فرهنگ تر از آن بودند که بتوانند دل های مردم ما را نيز فتح کرده و بر روان آنان نيز فرمانروايی کنند
اين چگونه پيروزی است که گماشتگان نظام اسلامی اينک دختران و پسرانی را «ساواکی» و «پس ماندگان از رژيم طاغوتی» می خوانند که حتا ده ـ دوازده سالی هم پس از استقرار نطام خودشان به گيتی آمده اند! ... و
اين چه پيروزی است که پس از سه دهه و از پی آنهمه تصفيه های خونين و بگير و ببند، باز هم بايد همه ی طاغوتيان را اخراج کرد، مگر ديگر اصلآ کسی از مقامات نظام پيشين در جايی پست و مقامی دارد که بايد او را اخراج کرد؟! ... و
دستاربندان، شريعتمداران، مداحان، شارعان، دعانويسان، قاريان، مسئله گويان، زيارت نامه خوان ها و زاهدان و صالحان، و در گذشته های دور هم قاضيان شرع، مفتيان، ارباب خانقاه، اقطاب صوفيه، مرشدان، مقتدايان و همچنين بسياری از پيران طريقت و عارفان و سالکان همه و همه مشتی شياد و دُروند و طفيلی بودند ... و
..........................................................
آنگونه که ديديم، اين آشنای من و لابدی پاره ای ديگر از ايرانيان هم بسان او، بر اين باورند که جمهوری اسلامی جدای از اشغال کشورمان، روان مردم ما را هم تباه و قيراندود کرده. يعنی سی سال بر سر منبر ها و در محراب ها صلای نفرت و جهل سر دادن، توانسته مردم ما را از فرهنگ و اخلاق انسانی خود دور ساخته و از آنان آدميانی بی معنويت و خرافه باور و پسمانده بسازد. ليکن اين پندار با تجربه ها و باور های من هيچ همخوانی ندارد
زيرا از آنجا که انقلاب اسلامی رخدادی سخت واپسگرايانه، و سران آن نيز انسانهايی بسيار پست و فرومايه بودند، اصولآ اکثريت ايرانيان «فرادستی شخصيتی و اخلاقی» خمينی و مريدان وی بر خود را نپذيرفتند که آنها بتوانند خُلق و خوی نفرت انگيز خود نيز در روان مردم ما جاری سازند، مگر در همان دوران خودباختگی و ره گمکردگی چند ماهه ی پيش و پس از آن فتنه. چه که آن طوفان جنون به همان تندی که آمده بود، با همان سرعت هم زود فرونشست
من و هم نسلان و مسن تر از ما که آن روزگار سرگشتگی را تجربه کرده اند، بی شک خوب به خاطر می آورند که چگونه در همان نخستين هفته های پس از پيروزی آن فتنه در همه جای ايران و در هر انجمنی، سخن از اشتباه بودن آن انقلاب در ميان بود و ابراز پشيمانی. بگونه ای که حتا نخست وزير منصوب خود خمينی، مهدی بازرگان نيز در تلويزيون اين راستی را برزبان آورد که:«ما دعا کرديم که بارانی پُربرکت بارد، اما بدبختانه سيلی ويرانگر در ايران جاری شد!»، آنهم تنها سه ـ چهار ماهی پس از پيروزی آن فتنه
پس، جز اندک شماری از ايرانيان منگ و توده استالين ايست ها که پيشوای «ضدامپرياليست» تازه ای يافته بودند، مردم ما در همان نخستين ماههای سقوط ايران بدان «انحراف تاريخی» خانمان سوز خود پی برده و دانستند که کيستی، جايگاه انسانی، اخلاق، فرهنگ و کردار اجتماعی حتا فقير ترين و بی سواد ترين شان هم بسی والا تر و گرامی تر از آن بوده که با يک روضه خوان زبان نفهم و کين توز و مشتی طفيلی هم داستان گشته و آن گونه آشيان سوزی کنند
درست است که آن ضحاک و مريدان اش با وحشيگری هايی بسان شهرآشوبی، آتش افروزی، ويرانگری، جنازه دزدی و حتا با آدم سوزی و ده ها شيوه ی رذيلانه ی ديگر به آسانی توانستند که ايران را تسخير نموده و به کاخ ها و خزاين آن وارد شوند، ليکن اين قوم طفيلی، بسی بی فرهنگ تر از آن بودند که بتوانند دل های مردم ما را نيز فتح کرده و بر روان آنان نيز فرمانروايی کنند
از اينروی هم هست که سی سال است که از ديد خود، همچنان در حال تصفيه و پاکسازی مراکز علمی و آموزشی از ضد انقلابيون و طاغوتيان هستند، و پس از اينهمه سال تبليغ اخلاق و کرامت انسانی نداشته خود و اينهمه بگير و ببند و اخراج هم، تازه از انقلاب فرهنگی دگری سخن می گويند، و از اسلامی کردن مدارس و دانشگاهها و ديگر مراکز آموزشی. پس آيا هيچ چشم انداز روشن تری از اين برای تماشای «شکست خفت بار فرهنگی» اين فرومايگان در برابر مردمی بسيار با فرهنگ تر و بزرگ منش تر از خودشان وجود دارد؟! و
نانوشته نگذرم که پس از سه دهه و از پی آنهمه تصفيه های خونين، ديگر اصلآ کسی از مقامات نظام پيشين در جايی پست و مقامی ندارد که اينان بخواهند آن مقام طاغوتی را اخراج و خانه خراب کنند؟ چون هر آن کس که در آن نظام حتا يک پست کوچک هم داشت که در همان هفته های نخست قدرت يابی خمينی يا تيرباران شد، يا بازنشسته و يا آواره. بسياری دگر هم که در اين سی ساله، عمرشان به پايان رسيد و بگونه ی طبيعی جان دادند و رفتند
بنابر اين، روشن است که اين تصفيه ها اکنون ديرسالی است که ديگر کسانی را آماج دارد که در روزگار فرمانفرمايی خود اين واماندگان باليده و به جايگاهی رسيده اند. گماشتگان نظام اسلامی اينک دختران و پسرانی را «ساواکی» و «پس ماندگان از رژيم طاغوتی» می خوانند که حتا ده ـ دوازده سالیهم پس از استقرار نطام خودشان به گيتی آمده اند. اصلآ مگر ساواک همان سی سال پيش برچيده نشد؟! و
و همين امر آيا خود به نيکی گويای اين حقيقت نيست که :(حتا ايرانيان زاده و پرورش يافته در دهه ی پسين انقلاب هم به محض شناخت خود و فرهنگ و تاريخ ديرپای خودی، ديگر اين از گور گريختگان و ابتذال باوران را کوچک تر از آن دانستند که به اطاعت از آنان گردن نهند و از اينروی هم اينهمه اين سفلگان را به سخره می گيرند؟). پس خوب دقت کنيد که «ساواکی» و «طاغوتی» در قاموس اين قوم ضد ايرانی به معنای همان «ايرانی ميهن پرست و شريف» بودن و بجای تازی پرستی، جان و روانی ايرانی داشتن است
از ديد من اصولآ از پرتو مشعل معرفت به «کيستی خود» هم هست که جان و روان ايرانی همچنان روشن و نورانی و اين آتش مقاومت فرهنگی هنوز فروزان است و هر دم نيز شعله ور تر می گردد. بويژه بوسيله ی زنان ايران که هم پيش و بيش از مردان و هر گروه اجتماعی ديگر اين ايستادگی را آغاز کردند و هم اينکه در اين سی ساله، بيش از هر جريان سياسی اين بی فرهنگ ها را عذاب داده اند. با انتقال همان خودآگاهی ملی هم هست که امروزه ديگر دختران نازنين و شيردل و پسران برومند ما درفش اين پيکار ميهنی را به دست گرفته اند
پس، دل قوی داريم که انقلاب مبتذل اسلامی، تنها بر جلد و قالب ايران و ايرانی غالب گشت نه بر گوهر و روح اين دو. چون هر آن شريف هم ميهن که کيستی خود شناخت، به محض اينکه از نزديک با چهره ی کريه اين ديوان و ددان آشنا گشت، اصلآ از خود شرم کرد که حتا در گذشته نيز برای کوته زمانی با چنين موجودات تهی مغز و بی معرفتی همداستانی کرده است، چه رسد به اينکه در نهانخانه ی خود فرادستی اينان بر خود را نيز پذيرا گشته باشد. بدين سان، نه ايرانی ره قهقرا پيش گرفت و براستی در دوزخ اندرافتاد و نه اصلآ آن سقوط، سقوطی کامل بود
البته ناگفته پيداست که اين ويرانگری های فرهنگی و اخلاقی سی ساله، بخشی از مردم ما را به مُغاک اندر افکنده که اين هم يک سقوط کالبدی و تحميلی بوده نه انديشه ای. به باور من حتا شمار آن دسته از ايرانيان که جمهوری اسلامی توانسته روان آنها را براستی ويران کند هم به ده درصد نمی رسد که چنانچه ايران آزاد گردد، آن قربانيان را هم با بازسازی فرهنگی می توان به آدميت و کرامت انسانی و ايرانيت خويش باز گرداند
در اينجا اما شايسته است که يک نکته نيز آورده شود که آنهم به برداشت«آرامش دوستدار» و چندی ديگر، اين "دين خو" بودن مردم ما است که تا کنون هم آسيب های زيادی به ما زده که گرفتار گشتن ما به چنگ ملايان هم يکی از تبعات آن است. ليکن آنچه جناب دوستدار فيلسوف و بسياری ديگر از اهالی انديشه ما هم بدان نپرداخته و يا اصلآ نمی شناسند، منشأ و انگيزه اين ويژگی است
يعنی چرايی اين «کشش به دين» و يا وجود «رويکرد دينی» در عنصر ايرانی که اصولآ هم، به خود پديده ی «دين» در شکل و مفهوم متعارف آن، چندان ارتباطی ندارد. زيرا آنچه که آقای دوستدار آنرا «دين خويی» می دانند، تجلی برونی «ژرفای درون» ايرانی و نياز او به معنويتی فراتر از ارزشهای مادی «اين جهانی» و «ماده» است که من اين ويژگی را «Meditation»
نوع ايرانی می نامم نه «دين خويی» و
نيازی روحی که چون تاکنون انديشمندان ايرانی نتوانسته اند آنرا با آفرينش يک «فلسفه» ی ژرف، اخلاقی، انسانمدار و بويژه «پُرجاذبه» برآورده سازند، ايرانی آن «متاع روح» را در بساط مذهب جُسته و می جويد. يعنی در جوف موهوماتی که «اسلام» هم بدترين نوع آن است. آيينی اهريمنی که پيام ظاهری اش «معنويت»، «دادگری»، «دهش»، «برابری» و «برابری» است و سخت هم«اغواگر»، اما در حقيقت دکان سالوس است و بساط شيادی و هيزم خردسوزی
مايه گرمی بازار همه دکانداران دين و شريعت و طريقت هم در ايران و اين هزار و چهار صد سال، تنها وجود همين نياز به
«Meditation»
يا «خوراک روح» در نهاد عنصر ايرانی بوده، يعنی دليل پُرمشتری بودن دکان همين دستاربندان، شريعتمداران، مداحان، دعانويسان، قاريان، مسئله گويان، زيارت نامه خوان ها و زاهدان و صالحان دروغين و دُروند و رياکار
در گذشته های دور هم که قاضيان شرع، مفتيان، ارباب خانقاه، اقطاب صوفيه، مرشدان، مقتدايان و حتا بسياری از پيران طريقت و عارفان و سالکان با سوء استفاده از همان« نياز» و وعده ی براورده شدن آن، در صورت «ايمان» به اين «موهومات»، از اين ملت سواری گرفته اند. در نتيجه، اين مبشران عدل و داد و قسط و اخوت دروغين، صد ها سال است که از همين «ضعف» مردم ما نان خورده و می خورند
جلوه های اين«عطش روح» و «معنويت جويی» ايرانی را هم در سراسر ادبيات و تمامی زمينه های هنر بومی ما می توان ديد. از خاتم کاری و زری دوزی و منبت کاری و زرگری و قالی بافی گرفته تا کاشی سازی حتا برای سردر يک حمام عمومی. چرا که حتا در همان کاشی نيز همين«حس» را می توان لمس کرد. زيرا که استاد بيسواد کاشی کار، به هنگام ريختن آن کاشی، بی اينکه خود بداند، بخشی از روح خود را نيز در آن دميده است. اين چنين است که در همه ی آثار هنر های ظريف ايران،«روح» وجود دارد
ادبيات ما هم که حکايتی ژرف تر و دراز تر دارد و از تمامی اينها هم پُر معنا تر و گويا تر، موسيقی سنتی ما است که سراسر شکوه و گلايه است و سوز گداز، که آی، امان امان! بدادم رسيد که مردم از بی وفايی مردمان و هجر يار و جور روزگار و جفای فًلک کجمدار
ايرانی بگونه ی گوهری انسانی خيال پرداز، مطلق انديش و بهشت باور است. هرگز هم از چيزی راضی نيست. او بی اينکه خود بداند، اين جهان را بسيار تنگ می بيند و از اينروی هم، هميشه در گلايه و فغان. بدانسان که تو گويی آنچه او می جويد در اين جهان «می يافت نشود» و وی بايد آن گمشده ی موهوم خود ـ معشوق ـ را در جهانی ناپيدا و موهوم هم جستجوگر باشد: «گفتند یافت می نشود گشته ایم ما / گفت آنکه می يافت نشود، آنم آرزوست». عالی ترين تجلی اين «شکوهِ و شکايت» و اين «بی قراری» هميشگی و اين «جستجوی معشوق» را هم در شعر ما می توان ديد
گفت معشوقی بــــــــه عاشق کای فتی....... تو به غربت ديــــــــده ای بس شهرها
پس کدامين شهر از آنها خوشتر است....... گفت آن شـهری که در وی دلبر است
می بينيم که او «مولوی» تنها آن شهری را دوست می دارد که معشوق در آن می زيد و زيبا ترين ديار، همان ديار يار است. اما اين ابرانسان انديشه حتا نمی داند که آن ديار کجاست و نشانی آن چيست:«ای که می پرسی ز من آن ماه را منزل کجاست / منزل او در دل است، اما ندانم دل کجاست». يا آن دگر بزرگ انديشمند ما«فريدالدين عطار» که در وطن خود به دست مغولان متجاوز کشته شد، در وطن، به دنبال وطن می گردد، اما خود نيز نمی داند که آن وطنی که می خواهد کجاست :«اين وطن مصر و عراق و شام نيست / اين وطن شهريست کو را نام نيست»و
هيچ دو هنرمندی هم نتوانسته اند که بسان مولانا و حافظ، اين حس درون و نياز انسان ايرانی را به برون شد از دايره ی دلبستگی های اين جهانی و عروج و اوج او و يکی و هم پرواز گشتن با معشوق بر فراز کهکشان ها را به تصوير کشند. بويژه مولانا. چه که حافظ با همه ی آن نبوغ ذاتی که در برانگيختن احساسات آدميان داشته و در اين راه می توانسته حتا از نازک ترين و ريز ترين عصب های حسی صاحبدلان نيز مدد گيرد، اما گاهی انديشه هايی در ميان انداخته که يک سره اين جهانی و مدبرانه می نمايد
مولانا اما، از رشته ی دگری است. اين خداوند احساس و انديشه، و اين کهکشان جذبه و شيدايی، و اين آتش فشان عشق و شور و مستی و جنون، يک سره در جوشش و شور است و در سماع. حکايت مولانا حکايت جان است و او خود، حقيقت عشق. باده نوش با اختران و رقصنده با پرديس و ناهيد که در شعر اش زهره دف می زند و ماه پای کوبان است:«ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان»، و موسيقی درون شعر حتا به هفت هزار سالگان نيز دل و جانی تازه می بخشد و آنان را نيز به دف زدن و رقص و غزلخوانی وا می دارد
و نی نامه ی سرآغاز مثنوی او، بی ترديد، شاهکار همه ی شعر ها در همه ی زمان ها و در همه ی مکان ها است. بی جا نبوده که استاد بزرگ توس را جان و يا پيکر فرهنگ ما خوانده اند، سعدی فرزانه را مغز يا خرد اين نَفس پاکيزه، حافظ را قلب طپنده ی او و مولانا جلال الدين محمد بلخی«خراسانی» را روح وی. بنگيريد اين جوشش درون ايرانی و هنر تصويرگری او را:
ای لولی بربـط زن تو مست تری یا من
ای پیش چـو تو مستی افسون من افسانه
از خـــــــانه برون رفتم مستيم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فـــرزانه
گفتم که رفیقی کن با من که منات خویشم
گفتــــــا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی دل و دستارم در خـــانه ی خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نِه
و اين سخن نيز هنوز بپايان نيامده و اين مقال همچنان ادامه دارد، تا مجالی ديگر... امير سپهر