زاد گـــاه
امير سپهر
من و انکار شراب! این چه حکایت باشد ؟! و
آن ايرانی که می گويد:«روس ها وزير بردند»، «انگليس ها شاه آوردند»، «آمريکايی ها کودتا کردند»...، ملت ايران را فاقد شعور و اختيار دانسته و نادانسته هم می پذيرد که چنين موجودات بی شعوری، بايد هم ولی فقيه داشته باشند! ... و
آيا اين سخن که روس و آمريکا و انگليس برای ما توطئه می کنند از سوی پاره ای از هم ميهنان مثلآ آگاه ما، درست همان سخن رژيم روضه خوان ها نيست که مرتب دشمن، دشمن گفته و استکبار جهانی را سبب تمامی نادانی ها ويرانگری های خود معرفی می کند! ... و
ما امروز در زبان فارسی واژگان تازی و ترکی مفرس
«moufärräs»
فراوان داريم که حال نه تنها برای تازيان و ترکان بی معنا هستند، بلکه آنان ديگر حتا قادر به تلفظ اين واژگان ما هم نيستند... و
..........................................................................
سرچشمه ی سخن
هم ميهن محترمی از درون ايران، نامه ی کوتاهی برای من روانه کرده اند که گمان می کنم جای تأمل داشته باشد. اين گرامی که بدون شک از کمونيست های پيشين هستند، گر چه دو ايراد بر يکی از نوشته های من گرفته اند که حق طبيعی ايشان است، ليکن مرا به «اهانت به مردم» هم متهم ساخته اند که اين ديگر براستی يک بی انصافی است. از آنجا که نگارند اين تهمت را چند بار ديگر نيز دريافت کرده ام، بيجا نديدم که در يک پاسخ باز به اين هم ميهن، اين نکته را روشن سازم که کاری که من می کنم، فاشگويی و روشنگری در مورد« مسئوليت شناسی» است نه اهانت
يعنی درست همان کاری که هرگز هيچ کسی در ايران انجام نداده و هر ناآگاهی بنام روشنفکر، با افکندن «بار خطا ها و نادانی های خانمان برانداز خودِ ملت ايران» بر دوش «آمريکا و روسيه و انگليس و چين و ماچين...» ملت ما را در اين پندار نگهداشته که گويا ما «خردمند ترين و هُشيار ترين ملت جهان» باشيم اما «هميشه هم قربانی توطئه ی بيگانگان!». و
پنداری سست و بی پايه و دروغی خانمان برانداز که اساسآ سبب اصلی بيشترين نگون بختی های ما است. چرا که رژيم روضه خوان ها هم بدرستی و دقيقآ همين شيوه را دارد و او نيز بار گناه تمام نادانی ها و ويرانگری های خود را بر دوش بقول خودش، «قدرت های استکباری»، يعنی آمريکا و انگليس و فرانسه و اسرائيل ... می افکند و مرتبآ هم و«دشمن، دشمن» می گويد
طبيعی ترين نتيجه ی آنهم در سوی ما، «مسئوليت گريزی» و بدتر از آن هم، «خودفريبی» است. يعنی گول زدن خود با اين پندار مسخره که گويا ما خود هيچ مسئوليتی در اينهمه انحراف و خانه خرابی ها نداشته ايم، و نتيجه آن خودفريبی ها هم همين است که امروز«خردمند ترين و متمدن ترين ملت جهان» که مثلآ ما باشيم، دارای «نابخرد ترين و بی تمدن ترين حکومت جهان» است! پس، مراد من در اين نوشته، اشاره ای دگرباره بر اين «مسئوليت گريزی» لعنتی خواهد بود و به ميان کشيدن چند ديدگاه دگر که شايد خواندن آن برای دگرانی هم سودمند افتد
نانوشته نگذرم که اين هم ميهن البته وارون بسياری ديگر از کمونيست ها که معمولآ در برابر نقد، جز فحاشی و اتهام زنی، هيچ پاسخ دگری نمی شناسند، نامه ای بسيار مودبانه و صميمانه برای من نوشته اند. بگونه ای که از همان نوشته ی کوتاه ايشان هم به خوبی می شود حس کرد که تا چه اندازه انسانی محترم، مهربان و قابل احترام هستند که اين براستی مايه ی خرسندی است و نگارنده بسيار هم از ايشان سپاسگزارم
آرزو هم می کنم که ای کاش دگر کمونيست های ما هم همين گونه مهربان و بويژه دادگر باشند. چه که کمونيست های وطنی براستی، هم در «چهره سازی» استادکاران چيره دست و بی همانندی هستند و هم در «چهره سوزی»، بويژه عوامل حزب معلوم الحال توده. بدانسان که می توانند از يک کمونيست بسيار کم مايه، يک «خداوند انديشه» بسازند و در برابر، يک انديشمند راستين اما مخالف با کمونيسم را با تهمت، افترا و تخريب شخصيت از اعتبار که سهل است، حتا از شرف و آبروی انسانی هم ساقط کنند
بهترين نمونه ها هم احمد شاملوـ ی کم مايه و کيانوری کاملآ بی مايه بودند که کمونيست ها، سر آن دو را به عرش رساندند و در برابر هم انسان فرزانه ای چون پرويز ناتل خانلری و دگر پرويز که او از کمونيسم رويگردان گشته بود، يعنی پرويز نيکخواه بسيار آگاه و انديشمند که عوامل توده در راه ويران کردن شخصيت آن دو، از آلودن قلم و زبان خود به هيچ دنائت و پستی پروا نکردند
اين تحفه ی گنديده هم از ميراث های سران حزب توده است. بجای مانده از « فنون ويرانگری» که آنها در «سازمان کی. جی. بی» اتحاد شوروی برای لجنمال کردن خادمان ايران و تيره نشان دادن فضای سياسی ايران آموختند. فنونی همه ضد اخلاقی که از راه ادبيات بومی کمونيسم، نسل پس از به نسل به بسياری از کمونيست های ايران هم انتقال يافت. حتا بگونه ی ناخودآگاه به بسياری از ايشان که اصلآ ميانه ی خوشی هم با پيشينه ی اتحاد شوروی و حزب توده نداشته و ندارند که اين براستی مايه تآسف است
نگارنده که هر گاه نقدی بر کمونيسم نوشته ام، کيفر آنرا تا زمان درازی با تهمت و ترور شخصيت پرداخته ام. مثلآ از همان دو ـ سه ماه پيش که من برای چندمين بار ايدئولوژی را با دين يکسان شمرده و بسياری از کمونيست های وطنی را هم همانند حزب اللهيان بسيار مؤمن و متعصب خواندم، آقايی که ايشان هم در همين سوئد ساکن می باشند، همچنان مرا ترور شخصيت می فرمايند
يعنی اين گرامی هنوز هم در فيس بوک و هر جای دگری که نامی از من به ميان می آيد، کومنت می گذارند که گويا من سلطنت طلب باشم، فاشيست باشم ... که البته من نه تنها به ترور های چنين انسان دگمی بها نمی دهم، بلکه اصلآ بدگويی هيچ کس ديگر هم برايم کوچکترين اهميتی ندارد که در انديشه پاسخ هم باشم. هم چنانکه از تمجيد دوستداران راستين خود نيز هرگز غَره نمی شوم
چرا که باور دارم ارزش کار هر نظريه پرداز، روشنفکر و نويسنده ای، تازه پس از مرگ او آشکار می شود. از روی همان باور هم هست که بی توجه به بدآمد و خوش آمد کسی، آنچه که درست می دانم را خيلی باز و بی پروا می نويسم. بيشترين دغدغه ای هم که دارم از همان داوری پس از مرگم می باشد نه مربوط به اين غرض ورزی های مبتذل و بيمارگونه ی امروزی
چون نيک می دانم که چه فراوان بودند روشنفکرانی که تا زنده بودند، نام و اعتبار آنان حتا در چند واگن قطار هم نمی گنجيد، اما آنگاه که مردند، تمام آن نام و اعتبار خويش نيز برای هميشه با خود به گور بردند و در برابر، بودند چه بسيار روشنفکران گمنامی که تازه در همان روزی که مردند تولد يافته، آغاز به باليدن کرده و چندی بعد، به چنان زيبايی و جذابيتی رسيدند که به سلاطين قلب ميليون ها انسان بدل گشتند. بويژه در ميان ما که هرگز پاس بزرگی و کرامت باشنده گان خود را نداريم و آنگاه که می ميرند، تازه شروع به تعريف و تمجيد و قدردانی از آنها می نمائيم
ايرادی بجا اما برای اشتباهی طبيعی
يکی از ايراد های اين هم ميهن اين است که من در جمله ای نوشته ام که «مچ کسی باز شده» که بايد بجای «مچ»، «مشت» می نوشتم که بی هيچ توجيهی، کاملآ حق با ايشان است. از اين بابت هم پوزش می خواهم و آنرا بر روی سايت خود تصحيح خواهم کرد. اما پرسش دوستانه من از اين هم ميهن اين است که آيا براستی ايشان باور دارند که انسانی چون من، آن اندازه نادان است که حتی تفاوت «مچ» و «مشت» را هم نمی داند، يا تفاوت ساعد و ران را؟
آنهم در حاليکه حتی گوگوش و «اونيک» و «رامش»... يک ترانه ی بسيار مشهوری دارند که:«ميتونی مشت منو وا بکنی، منو پيش همه رسوا بکنی ...» که حتی دوره گردان و بارفروشان ميدان تره بار امين السلطان و خميرگيران همسن و سال من هم آنرا ده ها بار شنيده اند! اگر پاسخ ايشان مثبت باشد که هيچ. اما اگر پاسخ منفی باشد، بايد توضيح دهم که هر کسی در نوشتن از اين اشتباهات فراوان دارد که بسيار هم طبيعی است
آنهم بويژه برای انسانی ـ به همت شما چپ های مترقی ـ از هستی ساقط گشته، آشيان سوخته، جوانی از کف داده، آواره و بی سر و سامان گشته... چون من که روزانه سه ـ چهار ساعتی هم بيشتر زمان برای مرور اينهمه خبر ناخوشايند از ميهن اسير اش و مطالعه و نوشتن و ويراستاری ندارد
برای ساده نويسی چون از يک ترانه مدد گرفتم، می خواهم اين فاکت بسيار ساده را نيز بياورم که در سريال دائی جان ناپلئون هم که بدون ترديد بهترين و ماندگار ترين سريال ايرانی تا کنون بوده، کسی دو بار آقاجان «نصرت کريمی» را بجای «شوهرخواهر» دايی جان، «برادر خانم» او می خواند. آيا آن دو خطای ريز در چنان فيلم درخشان و بی همتايی هم، نشان نادانی تمامی آن دهها هنرپيشه و کارشناس و صدابردار و نورپرداز و سناريست و مسئول افکت و مدير صحنه و دوبلور ... است که همگی در ساختن آن فيلم نقش و مسئوليت داشتند!؟
اين «نمک آش» را هم بياورم که پادشاه کشور دوم من يعنی سوئد، از آن انسانهای پاک دل و بی غل و غش است. بگونه ای که خود حتا خويشتن را در برابر ديگران هم نقد می کند ـ بی خود نيست که سوئد را کشور باسواد ها می خوانند ـ. او چندی پيش در يک مصاحبه تلويزيونی می گفت من در نوشتن مرتب عدد شش را با عدد نه و عدد يک را با هفت اشتباه می گيرم. هر چه هم کوشش می کنم که اين اشتباه را نکنم، باز هم موفق نمی شوم. خود وی، همسرش، مصاحبه کنند و همه ی حاضران هم کلی به اين اشتباه شاهانه خنديدند. سپاس پروردگار را که قضات اسلامی رژيم روضه خوان ها که تنها هم حکم اعدام را می شناسند، يک را با هفت اشتباه نمی گيرند! و
واژگان مُـفـَـرَس
ديگر ايرادی که اين هم ميهن بر من گرفته اند اين بوده که چرا واژه ی «قلو» را برای بيان «همزاد» بودن کمونيست وطنی با حزب اللهی وطنی بکار گرفته ام. توضيح هم دادنده که واژه مرکب «دوقلو» يک واژه ی ترکی است
پاسخ اين است که گر چه در چند لغت نامه، از جمله لغت نامه زنده ياد دهخدا واژه ی «دوقلو» به معنای دو «کودک همزاد» آمده و خود واژه هم «ترکی» خوانده شد، ليکن تا آنجا که من می دانم، نه تنها در هيچ کجای آذربايجان به دو کودک توأمان «دوقلو»، «دوغلو» يا «دوقلی» گفته نمی شود، بلکه اصولآ در زبان آذربايجانی چنين واژه ای با اين تلفظ وجود ندارد که بتواند حامل معنايی هم باشد. از آنجا هم که نگارنده خود از پدر و مادری آذربايجانی بوده و زبان آذربايجانی را هم بسيار خوب حرف می زنم، اين موضوع را با اطمينان می نويسم
در زبان آذربايجانی به دو کودک همزاد «اکيز» گفته می شود نه «دوقلو» و يا چيز ديگر. از آن گذشته، اگر حتا بپذيريم که روزی «دوقلو» ترکی بوده و در آن زبان هم معنايی داشته، حال ديگر اين واژه يک واژه «مُفَرس» ـ فارسی شده ـ است و در زبان آذربايجانی يک چيز بی معنا. کما اينکه در برابر واژه «قلو» اعداد فارسی سَره گذارد می شود تا شمار کودکان همزاد روشن گردد. مانند «سه قلو»، «چهارقلو»، «پنج قلو»... البته واژه ی «دوق» در زبان آذری فعل امر «زايش» و به معنای «بزا!» يا «زای!» است که از مصدر «دوقماخ» يا «دوقماق» می آيد
ما امروز در زبان فارسی واژگان تازی و ترکی مفرس
«moufärräs»
فراوان داريم که حال نه تنها برای تازيان و ترکان بی معنا هستند، بلکه آنان ديگر حتا قادر به تلفظ اين واژگان ما هم نيستند. برای مثال واژه ی «اکبيری» يا «ايکبيری» که ما اينک آنرا برای رساندن «زشت رويی» کسی بکار می گيريم، برگرفته از دو واژه ترکی «ايکی» به معنای «دو» فارسی و «بير» به معنای «يک» فارسی با پسوند «ی» نسبت است که روی هم و با اين تلفظ، اساسآ در زبان ترکی ديگر هيچ معنايی ندارد
يا واژه ی ساقدوش «شخص همراه عروس يا داماد» که «ساق» آن ترکی و به معنای سمت راست است و «دوش» آن فارسی که همان «شانه» يا «کتف» را معنا می دهد. فارسی اين واژه «شاه بالا» است و کسی که در مراسم عروسی پيوسته همراه داماد باشد را معنا می دهد. در جشن ازدواج سنتی آذربايجانی ها البته يک تن نيز پيوسته در سمت چپ داماد می ايستد که به او «سولدوش» می گويند که باز «سول» آن ترکی و به معنای سمت چپ است و «دوش» آن فارسی و باز به معنای همان کتف. آذری ها اين دوتن همراه داماد يا عروس خانم را «ساقدوش ـ سولدوش» می خوانند
همچنان که واژه «رعنا» يا «رعناء» که ما آنرا برای رساندن بالابلند و افراشته قد بودن و زيبايی خانمی در زبان فارسی بکار می گيريم، در زبان تازی به معنای «زن ابله»، «زن دراز احمق» و بقول خود تازيان، «حمقاء» است و بسيار هم توهين آميز و شعر ناصر خسرو قباديانی در همان معنا است که:« تا تو بدين فسونش ببر گيری / اين گنده پير جادوي رعنا را»، سعدی فرزانه اما از بعد دگری رعنا را به مفهوم همان خوش بالا بودن بکار می گيرد که :« برخيز سوی عالم بالا برون رويم / از خود به ياد آن قد رعنا برون رويم» و
با اين شرح که آوردم و بر آن اساس، من که گمان نمی کنم بکارگيری واژه ی مرکب «قلوی دوم» برای رساندن «همزاد بودن» کسی با ديگری، خطايی آنچنان بزرگ بوده باشد. بويژه در نوشته ای که حالت روشنگری و تحليل سياسی داشته، نه «متنی ادبی» و برای گسترش ادبيات
روشنگری برای انسانهای ساده است نه دانشمندان و اديبان
قصد من از بکارگيری اين واژگان بسيار ساده، رساندن مراد به ساده ترين و خودمانی ترين شکل است. همچنان که همه و خود همان هم ميهن گران ارج من هم خوب دريافته ايد که من چه در دل داشتم و می خواستم چه بيان کنم. از اينروی در بند اين نبودم و نيستم که اين واژه ترکی است، يونانی است، فرانسوی، تازی يا مأخوذ از زبان عبری
همچنانکه در آينده هم در مورد هيچ واژی دگری دربند مليت آن و چگونگی مفهوم آن در الافاضل فی لغات الفضایل، آنندراج، فرهنگ جهانگیری، برهان قاطع، فرهنگ رشيدی، فرهنگ لغات دهخدا، معين و عميد ... نخواهم بود. چرا که من نه اديب و شاعر و استاد ادبيات، بلکه يک روشنگر هستم
تنها رسالت روشنگر هم اگر بتواند، بيرون کشيدن نگونبختان از چاه تعصب های کهنه ی ارتجاعی و بدفرهنگی و نجات آنها از دست باور های پوچ و کج فهمی های انديشه ای است نه تدريس ادبيات. بهترين راه آنهم ساده نگاری است نه قلنبه پردازی. چرا که اصولآ کسانی که تخت بند ارتجاع و خرافات می باشند مردمانی بسيار ساده هستند نه اديب و دانشمند و فرهنگور
بدين خاظر هم بيشترين سر و کار يک روشنگر با مردم ساده است و او بايد بسيار ساده نگار و ساده گفتار باشد. يک روشنگر اگر براستی روشنگر بوده و چيزی در چنته داشت، چنانچه مطئمن شد که فهم «مراد» وی با زبان مردم کوچه ساده تر خواهد بود، بايد حتا از بکارگيری غلط های مصطلح در روشنگری های خود هم هيچ ابايی نداشته باشد
فرهنگ بالنده به شعر و با قلنبه نويسی ارتباطی ندارد
اصلآ سبب بيشترين اين عقبماندگی های فرهنگی ما از همين اشتباه گرفتن «فرهنگ» با «قلنبه پردازی» و «گنده گويی» است. در اينکه ما اينهمه بی فرهنگی و اين اندازه بدبختی و بيچارگی را رها کرده و چسبيده ايم به شعر و ادبيات. تنها هم درست نوشتن واژگان و آهنگين خواندن شعر مولانا و سعدی و حافظ و فروغ فرخ زاد... را «فرهنگ داشتن» می پنداريم
چرا که جز « فرهنگ کتابت » يا « دبيری » اصلآ فرهنگ ديگری را نمی شناسيم که اتفاقآ بيشترين متخصصان آن فرهنگ کتابت نيمه تازی هم، همين روضه خوان ها هستند که جز دستور زبان فارسی، صرف و نحو عربی را هم بايد در حوزه ها ياد بگيرند! زياد شاعر داشتن را هم لابد نشان خيلی مترقی بودن! مردمان بافرهنگ اما، «فرهنگ فاخر زيستن» را نشان آدميت می دانند نه «فرهنگ رويا های فاخر داشتن» و «قلنبه سرايی» را
اگر قرار بود که واژه پردازی و وسواس در جمله بندی و قلنبه پردازی شرط پيشرفت فرهنگ و دانش باشد، ملت آلمان بجای «غول صنعت» و «اژدهای اقتصاد» گشتن، امروزه بايد بی فرهنگ ترين و فقير ترين ملت جهان می بودند. بدين خاطر که حتا خود آن مردم هم می پذيرند که، بيش از هشتاد در صد شان، زبان بسيار پيچيده و سخت آلمانی را درست نمی دانند. حتا بزرگترين نويسندگان شان. ليکن اين اهميت ندارد، مهم اين است که آن ملت خردمند بهتر از هر ملتی «روح فرهنگ» را دريافته و نيک می دانند که انتقال آگاهی ها اصلآ چندان ارتباطی به ادبيات ندارد
همچنانکه تمام انديشمندان و فلاسفه و نويسندگان آن ملت «پدر فلسفه نوين» و « استاد صنعت» و «متخصص علم اقتصاد»، تمامی آثار خود را به ساده ترين شکل زبانی و دستوری نوشته و همچنان می نويسند. با اين مراد و بگونه ای که بتوانند فرهنگ و دانش و فن را، در ميان ساده ترين مردمان خود نيز بگسترانند
با توجه به اينکه نگارنده زبان، فرهنگ و مردم آلمان را تقريبآ خوب می شناسم، با جرأت می نويسم که در ميان هشتاد و سه ميليون آلمانی همه باسواد و نود درصد هم آشنا با موسيقی و حتا فن نواختن يکی ـ دو آلت موسيقی، حتا بيست تن هم خود را شاعر نمی خوانند. همچنانکه واژه ی «روشنفکران آلمان» را در نشريات آن متمدن ترين، پيشرفته ترين و غنی ترين کشور اروپا به ندرت می توان ديد. چرا که «روشنفکری» در زبان و فرهنگ آلمانی آنچنان بار معنايی ژرفی دارد که ابدآ نمی توان آنرا در مورد هر کتاب نويس و ياوه سرايی بکار برد
در برابراما، ايرانی که در حال حاضر کشور، سرنوشت و دار و ندار اش در دست يک روضه خوان شيره ای و يک دلقک سيرک و عده ای دوپای مسخره و پيشانی داغدار است، دويست و چهل و پنج هزار شاعر رسمی دارد که دارای دستک و ديوان هستند و به همين شمار هم روشنفکر. شمار شاعران و روشنفکران غير رسمی آنهم که حتمآ از بيست ـ سی ميليون فراتر می رود! و
مسئوليت پذيری، بزرگترين رمز پيشرفت آلمان
از آنجايی که می خواهم وارد بحث «مسئوليت پذيری شوم» و سخن نيز به آلمانی ها رسيده که من آنها را مسئوليت پذير ترين ملت جهان می دانم، از همان بعد بنويسم که من هرگز و هرگز از دهان يک آلمانی نشنيده ام که بگويد:«هيتلر ما را بيچاره کرد». همچنان که اين نيز هرگز نشنيده ام که آنان آمريکا و روسيه و انگليس و فرانسه و کانادا و لهستان را فحش دهند که کشورشان را با خاک يکسان کردند. آنچنان که در شهری بزرگ چون «فرانکفورت»، تنها يک خانه ی بسيار کوچک در محله ی «زاکسن هاوزن» نيمه سالم ماند که آلمان ها پس از جنگ آنرا بازی سازی کرده و به تنها يادگار باقی مانده از جنگ عالمگير دوم بدل نمودند
آنها می گويند پدران و مادران ما نادانی بخرج داده و بدنبال هيتلر ديوانه و جانی افتادند که ما بدان بلا گرفتار گشتيم. مسئوليت آن جهالت نسل های پيشين خود را هم پذيرفته و تمامی دولتهای پس از جنگ، از نخستين آن، يعنی دولت «کنراد آدناور» گرفته تا دولت همين «خانم آنگلا مرکل»، بار ها از جهانيان پوزش خواهی کرده و پس از شصت و اندی سال هم همچنان هر ساله در بودجه دولت های آلمان رديفی زير نام «پرداخت غرامت» گنجانده می شود که آن پول، به قربانيان خارجی جنگ، بويژه به دولت اسرائيل پرداخت می شود
اين را آوردم که پاسخ بزعم آن هم ميهن، «اهانت من به مردم» را داده باشم که مراد من نه اهانت، بلکه تآکيد صد باره بر اين «اصل» است که ما بايد «مسئوليت پذير باشيم». زيرا مادام که ما از خود «فرشتگان بيگناه» و «بدون مسئوليت» ساخته و تمامی ديگر دولتها را امپرياليستی، غارتگر، خائن، استعمار گر ... و مسئول بيچاره گی های خود بدانيم، هيچ اميد عافيتی در کار نخواهد بود
آنکه می گويد:«روس ها وزير بردند»، «انگليس ها شاه آوردند»، «آمريکايی ها کودتا کردند»، «دولتهای غربی اين ملا ها را بر ما حاکم کردند»، «بی.بی.سی در ايران انقلاب راه انداخت»، «چين و روسيه اين حکومت را نگهداشته اند»، «شاه دموکراسی را از ميان برد»، «ملا ها ايران را ويران کردند»... او است که بدترين توهين ها را به مردم می کند نه من
چون آن ناآگاه، نادانسته ما را جزو علفخواران يا صغيران و سفيهان می خواند. يعنی مشتی موجود دوپای بی خرد و فاقد اراده که هر کس و ناکسی هر بلايی را که خواست، می تواند بر سر آنها بياورد. از اينروی هم اين حيوانات ابدآ مسئوليتی در برابر سرنوشت و کشورشان ندارد. اين گفته حتا پذيرش اين هم هست که:«چنين موجودات بی شعوری، بايد هم ولی فقيه داشته باشند!» و
آنچه من می گويم اين است که:«اگر ملتی در پی يک روضه خوان زبان نفهم افتاد، بايد تاوان آنرا هم پس دهد». همچنان که عده ای که خود را روشنفکر می انگاشتند، با پيروی از خمينی نشان دادند که سطح آگاهی های آنان حتا از رمه داران بی سواد هم پايين تر است. چرا که حتا آن روستانشينان هم با «محک تجربه» می دانستند که آخوند چه ميکرب مهلکی است. بدين سبب هم جزو آخرين گروههايی بودند که به آن فتنه پيوستند
اين در حالی بود که آن مثلآ انديشمندانی که جزو نخستين فدائيان خمينی گشتند، اين حداقل آگاهی را هم نداشتند که دموکراسی اصولآ محصول مبارزه با سلطه ارباب دين بر امر سياست است. پس وقتی من می نويسم که آن طفلک ها نه روشنفکر و آگاه، بلکه مشتی انسان مفلوک و از مرحله پرت بودند، بيان حقيقت به روشن ترين شکل است، نه توهين. تاوان آن نادانی هم اشغال ايران، اينهمه کشتار و تجاوز و ستم و بيدا و بدبختی و بيچارگی است که در اين سی و يک ساله بر مردم ما رفته
مرادم از آن بی پيرايه نوشتن هم نه سرکوفت زدن، بلکه حتا گونه ای التماس است که:«دستم بدامانتان، بيايد بپذيريد که شما خود اصلی ترين مسئولان اين خانه خرابی ها هستيد نه ملا ها. شما مسئولان اين تجاوزات هستيد، شما مسئول خون تيرباران بهترين فرزندان ايران هستيد... نه ملا ها
پس جان کلام من اين است که، تا زمانی که ملتی مسئوليت کثافتکاری های خود را نپذيرفته و مدال خيانت های خود به خويشتن خويش را هم به گردن اين و آن آويزد، همچنان در شوره زار بی فرهنگی و بی خبری سفيل سرگردان خواهد ماند. حال اگر چنين سخنی از ديد پاره ای اهانت شمرده می شود، پس لابد من يک انسان بی تربيت و فحاشی هستم که خود از اين زشتکرداری های خويش خبر ندارم و از اين بابت هم بسيار شرمسار. همين. امير سپهر