آزاد شو


*** اين وبلاگ منعکس کننده مطالب و مقالات حزب ميهن است ***


Sunday, August 30, 2009

 

Tragicomedy




|

Saturday, August 29, 2009

 

چاره ی کار ما انقلاب است / بخش دوم





زاد گـــاه
امير سپهر


چرا رژيم برآمده از «انقلاب اسلامی» اينچنين متجاوز و هار و خونريز شد؟
بخش دوم از متن: چاره ی کار ما انقلاب است

رژيمی که کار خود را حتا با تخريب گور پدران و مادران مخالفان خود آغاز کند، بسيار طبيعی است که پس سه دهه کار را بدينجا رساند... و

هشتاد ـ نود در صد از کسانی که در کشتار تابستان سال شصت وهفت آنگونه وحشيانه تيرباران شده و دسته جمعی در خاوران بگور سپرده شدند، همگی از ميان همان انقلابی های خوشباور و ساده دلی بودند که برای کشتار بدون وکيل و محاکمه سران رژيم پيشين هورا می کشيدند! و
............................................

در بخش نخست اين نوشته به کوتاهی آوردم که چرا انقلاب مشروطه در مسير خشونت و انتقام نيافتاده و فرزندخواره و جنايتکار نشد. اصلی ترين دلايل آنرا هم برشمردم. و حال برای اينکه بدانيم که از چه روی انقلاب بهمن از همان روز نخست در مسير ويرانگری و کشتار افتاد و ديگر کار را بدينجا رسانيده که حتا به نواميس مردم تجاوز کرده و اجساد آنها را می سوزاند، بد نيست که نخست به مبانی نظری و تئوريک و يا «ايدئولوژی» آن انقلاب نگاهی بياندازيم

يعنی ببينيم که آيا هدف اصلی انقلاب اسلامی براستی آوردن آزادی و دموکراسی برای مردم ايران بوده و اين انقلاب بعدآ از مسير درست خود منحرف گرديده و يا حقيقت چيز ديگری است. زيرا که بسياری از دست اندرکاران و شيفتگان آن انقلاب که بعد از پيروزی آن مغضوب و رانده شدند، همچنان ادعا دارند که انقلاب دموکراتيک آنان بوسيله خمينی و پيرامونيان وی دزديده شده است

اين بررسی هم از اينروی و با اين اميد خواهد بود که شايد بتواند کمکی ولو اندک به آينده ای که پيش روی داريم کرده باشد. نه ماندن در گذشته های ديگر گذشته و يا اينکه نگارنده بخواهم که با واکاوی خطا های ديگران، دستاويزی برای پريدن به اين و آن بدست آورده و به انقلابيونی که ما را بدين مغاک سياه افکندند، ناسزا گفته و عقده گشايی کنم

چرا که آنچه نمی بايد می شد، شوربختانه شد و ديگر کار از اين حرفها گذشته است. بدين سبب هم پريدن و ناسزا گفتن به اين و آن، ديگر دردی را از ما دوا نخواهد کرد. پس مسئولانه ترين و سازنده ترين کار برای ما، عبرت گرفتن از آن اشتباهات خانمان بربادده گذشه و جلوگيری از تکرار آنها است. آنهم از همين حالا. چه که تمامی نشانه ها حکايت از اين دارند که ملت ما می رود که انقلاب ديگری را در بر سينه ی تاريخ بلند ايران به ثبت رساند. اين انقلاب هم به باور بسياری که خود من هم يکی از آن بسياران هستم، اصولآ دير سالی است که آغاز شده است

باری، همانگونه که در پيش آوردم، مهم ترين عامل سازنده بودن يک انقلاب، ايستادن بر سر اصول و مبانی پايه ای آن و پيشگيری از خروج انقلاب از چهارچوبه ی ارزشهايی است که اهداف آن محسوب می شوند. البته مشروط بر اينکه مبانی تئوريک و يا ايدئولوژی يک انقلاب اصلآ دموکراتيک بوده باشد. پی ريزی اين مبانی هم همانگونه که آوردم، با نخبگان هر جامعه ای است

يعنی درست همان کاری که تئوريسين ها و پدران فکری انقلاب مشروطه آنرا با درايت و کفايت انجام دادند. سپس هم که راهبران فکری در ميدان و مبارزان انقلاب همان اهداف هوشمندانه و ملی را پی گرفته و در نتيجه انقلابی را به انجام رساندند که بدون گزافه نويسی، مثبت ترين و سازنده ترين انقلاب تاريخ بشری تا آنزمان بود. چرا که تا آنزمان، ايدئولوژی هيچ انقلابی در هيچ کجای دنيا تا بدان اندازه هوشمندانه، انسانی و دموکراتيک پی ريزی نشده و بدانسان هم متمدنانه و بدون رويکرد به خشونت به انجام رسانيده نشده بود

و اين ويژگيهای است که نه تنها يکصد و هشتاد درجه با ويژگيهای انقلاب اسلامی تفاوت دارد، بلکه به همين نسبت هم با آن در تضاد ريشه ای است. چرا که انقلاب اسلامی انقلابی بود که نه مبانی فکری و يا ايدئولوژيکی آن دموکراتيک بود، نه در اجرا دموکراتيک پيش رفت و نه کسانی که در راس آن انقلاب قرار داشتند اصلآ آدمهايی بودند که به ارزشهای اخلاقی کوچکترين پايبندی داشته باشند. حال چه راست، چه چپ و چه ميانه

پس انقلابی که تمامی تئوريسين ها، مديران ميدانی و دست اندرکاران خيابانی آن يا «ضد دموکراسی» باشند و يا «هم ضد دموکراسی و هم تروريست»، کاملآ طبيعی است که هيولايی چون جمهوری اسلامی را به دنيا می آورد. يعنی انقلابی که اصلی ترين درونمايه ی آن «نفرت» و «انتقام» بود، اصلآ اگر نظامی بهتر از جمهوری اسلامی را پديد می آورد، جای شگفتی داشت

بايد توجه داشت که مراد اسلاميون از «فرهنگ غربی» و دشمنی با اين فرهنگ ـ در پيش و حين و پس از انقلاب ـ که آنرا مايه ی رواج اباحه گری و بی دينی می دانند، دقيقآ به معنای همان «ضديت با فرهنگ دموکراتيک» است. چرا که اساسآ «خاستگاه دموکراسی» همان «فرهنگ غرب» است. زيرا ما که دموکراسی شرقی، آفريقايی و يا آلاسکايی نداريم که. اسلام و تمامی ديگر اديان آسمانی هم که هرگز نمی توانند دموکراتيک باشند. چه که دموکراسی يعنی «حاکميت انسان» بر سرنوشت خوش و مذهب، يعنی «حاکميت خدای ناديده» بر سرنوشت او

همچنانکه مراد تمامی کمونيست های وطنی شرکت کننده در انقلاب بهمن از «ضد امپرياليست» بودن هم، دقيقآ به معنای همان «ضد فرهنگ دموکراتيک» بودن بود. اگر هم نوشتم «هم ضد دموکراسی و هم تروريست»، مرادم گروه هايی چون فدائيان اسلام، چريک های فدايی خلق، سازمان مجاهدين خلق، پيکار، منصورون... هستند که همگی هم، هم به شدت ضد غرب ـ ضد امپرياليست ـ بودند و هم تروريست و آدمکش

بزرگان فکری آن انقلاب هم که کسانی چون شريعتی و مطهری و جلال آل احمد و خمينی و ابراهيم يزدی و بنی صدر و خود خمينی... بودند که همگی با مدنيت و ارزشهای غربی ـ بخوانيد دموکراسی ـ مخالفت ريشه ای داشتند. در جبهه ی چپ ها هم توده ای ها، چريکهای فدايی خلق و مجاهدين قرار داشتند که همگی آنها هم خود را ضد امپرياليست می خواندند که مراد از ضديت با امپرياليسم هم، درست به معنای ضديت با دموکراسی بود

بسياری از گروههای انقلابی هم که اساسآ کار خود را با انفجار و گروگانگيری و ترور و و خونريزی و آدمکشی يا بقول خودشان «مشی مسلحانه» آغاز کرده و از ثانيه ی صفر حيات خود به شيوه های متمدنانه و دموکراتيک ابدآ اعتقادی نداشتند. يعنی مجاهديدن و چريکهای فدايی خلق و فدائيان اسلام و منصورون ... که جلوتر هم از آنها نام بردم

افزون بر آنکه چنان انقلابی با آن انديشه های ضد دموکراتيک هرگز نمی توانست که دموکراسی به ارمغان آورد، اين نيز بيافزايم که حتا در هار و آدمکش شدن رژيم تازه برآمده از آن انقلاب هم، بسياری از اين گروهها نقش اساسی داشتند. به زبانی روشن تر، رژيم جمهوری اسلامی را اصلآ مجاهدين، چريکهای فدايی، عناصری که خود را ملی می خواندند و از همه هم بيشتر حزب توده در مسير آدمکشی و ترور و تجاوز انداختند

وقتی توده ای ها و مجاهدين و فدائيان در همان چند ماهه ی نخست استقرار رژيم، هفته ای هفت روز در خيابانها تظاهرات براه انداخته و خواهان کشتن تمامی دست اندرکاران رژيم پيشين بشوند، وقتی اين سه گروه، صادق خلخالی را به دليل ديوانه وار و بی محاکمه کشتن سران رژيم پيشين، در نشريات سازمانی خود بعنوان«تنها فرد انقلابی معتقد» بستايند و از کانديداتوری وی برای ورود به نخستين مجلس با همه ی توش و توان حمايت کنند ... طبيعی است که رژيم از همان روز نخست در مسير آدمی کشی بيافتد و حال اينگونه هار شود که هست

حال بگذريم از اينکه بسياری از درجه داران آرتش، کارمندان دون پايه و هيچکاره ساواک و حتا پاسبان های بيچاره و زحمتکش اصلآ مستقيمآ به دست عناصری از اين گروهها در روز های پس از پيروزی انقلاب بی رحمانه کشته شدند. آنهم تنها با اين جرم که چرا بخدمت بقول خودشان «ارتش ضدخلقی» در آمده اند. جز آن گروهها البته چند تنی هم بسان علی اصغر حاج سيدجوادی و اسلام کاظميه که بعدآ در پاريس خود را کشت، بودند که اصلآ از خمينی مصرآ می خواستند که حتا يک تن از پرسنل نيرو های آرتش و ژاندارمری و شهربانی شاهنشاهی را هم زنده نگذارد

آنان تصور می کردند که رژيم تازه، تنها عناصر رژيم پيشين را بی رحمانه کشته و ديگر جنايت را کنار نهاده و ناز و مليح خواهد شد. غافل از آنکه وقتی رژيمی از همان نخستين روز استقرار، مخالفان خود را بدون وکيل و دادگاهی صالحه کشتار کند، اين راه را همچنان ادامه داده و در آينده هم مخالفان خود را همين گونه خواهد کشت. و اين درست اشتباه بسيار بزرگ و خونباری بود که انقلابيون سال پنجاه و هفت مرتکب آن گشته و بسياری از ايشان هم بهای اين اشتباه دهشتناک خود را حتا با خون خود پرداختند

از آنجا که من اهل خودسانسوری و پرده پوشی نيستم، اين راستی را بروشنی می آورم که بدون شک، هشتاد ـ نود در صد از کسانی که در کشتار تابستان سال شصت و هفت آنگونه وحشيانه تيرباران شده و دسته جمعی در خاوران بگور سپرده شدند، همگی از ميان همان انقلابی های خوشباور و ساده دلی بودند که برای کشتار بدون وکيل و محاکمه سران رژيم پيشين هورا می کشيدند! و

اينکه مشاهد می شود کار جمهوری اسلامی اينک بدينجا کشيده که ديگر بدون محابا به مخالفان خود بی رحمانه تجاوز کرده، آنان را کشته و حتا اجساد قربانيان خود را هم در اسيد انداخته و يا می سوزاند، هيچ جای شگفتی ندارد. چرا که وقتی سيستمی در مسير جنايت های بی رحمانه افتاد و اينهمه دشمن خونين برای خود تراشيد، ديگر اگر هم بخواهد، محال است که بتواند از آن مسير بازگردد. بدين خاطر که نه تنها بازگشت، بلکه حتا تعطيل موقتی جنايت هم مرگ خود آن رژيم را بوسيله ی دشمنان خونين اش در پی خواهد داشت

راه دروغ و خيانت و جنايت، راه يکطرفه و بی بازگشتی است که هر سيستم و يا حتا هر انسانی که در آن افتاد، برای ماندگاری خود، ديگر هيچ چاره ای ندارد جز تشديد هر روزه ی کار های زشت خود. بزبانی روشن تر، هر رژيم دروغگو و خائن و جنايتکاری، بايد هر روز بيش از روز پيش، بيشتر دروغ بگويد، بيشتر و بی رحمانه تر جنايت کند و بد تر خيانت کند تا بتواند همچنان به حاکميت و حيات خود ادامه دهد، ورنه بدون شک فورآ سقوط خواهد کرد

بدينسان رژيمی که کار خود را با زير پا نهادن ابتدايی ترين حقوق انسانی مخالفان خود، از جمله حق برخورداری آنان از وکيل آغاز کند، رژيمی که از همان ابتدا برای جان مخالفان خود پشيزی ارزش قائل نبوده و بی رحمانه آنان را بکشد و رژيمی که کار خود را حتا با تخريب گور پدران و مادران مخالفان خود آغاز کند ـ تخريب گور رضاشاه بزرگ و همچنين سرهنگ سهراب ديبا، پدر شهبانو که اصلآ سی سال پيش از انقلاب مرده بود ـ، در مسير همان روند اجباری «تشديد دروغ و جنايت و خيانت» که بدان اشاره کردم، بسيار طبيعی است که پس سه دهه کار را بدينجا رساند که ديگر حتا به مرده ی مخالفان خود هم رحم نکند... امير سپهر

اين نوشته ادامه دارد


www.zadgah.com

|

Monday, August 24, 2009

 

چاره ی کار ما انقلاب است





زاد گـــاه
امير سپهر




چاره ی کار ما انقلاب است

بخش نخست:«فتنه ی کور» است که ويرانگر و فرزندخوار است نه «انقلاب» و

«کسانیکه امروز روی کارند... رجال روز انقلابند ... ولی از معلومات علمی فردای انقلاب بکلی بی اطلاعند. و این است که فردای انقلاب را بکلی خراب کرده اند.» و
(ميرزاده عشقی)
.......................................

نزديک به دو سال پيش از اين، يک شب که از اينهمه قيل و قال برای هيچ و سخن بی سرانجام سياسيون و بی عملی آنها بجان آمده بودم، متن بسيار ساده و دردل گونه ای را از سر درد نوشته و منتشر ساختم با فرنام:«من سخت انقلابی هستم...» که آن نوشته اکنون در برگ پانزدهم آرشيو سايت من قرار دارد. از آنجا که آن متن زياد بلند نيست و نگارنده هم نمی خواهم که ديدگاه هايی که در آنجا بسادگی آوردم را دوباره نويسی کنم، عين آن نوشته را در پايان همين نوشته خواهم آورد که کاملآ هم به درونمايه اين نوشته مربوط می شود

موضوع کلی آن نوشته، «نياز ما به يک انقلاب مثبت و سازنده بود». نانوشته نماند که من البته بيش از دو دهه است که به يک «انقلاب ملی ميهنی» برای برکندن ريشه ی آن «فتنه ی» کور و اهريمنی بهمن از ايران باور داشته و دارم. اين باور خود را هم در نوشته های اين دو دهه خود فراوان آورده ام. ليکن تأکيد من در آن نوشته بر روی نياز ما به چنين انقلابی، ناشی از اين بود که احساس کردم اين دروغ «ويرانگر بودن انقلاب»، ديگر در حال نهادينه شدن در ذهن و انديشه ی مردم ساده ی ما است

زيرا دير سالی است که در ميان آنان اينگونه تبليغ شده و می شود که گويا: «انقلاب فرزندان خود را می خورد»، «از دل هيچ انقلابی دموکراسی بيرون نيامده»، «با انقلاب هرگز نمی توان به آزادی رسيد»، «همان يک انقلاب برای هفت پشت ما هم بس است» و يا «انقلاب جز بدبختی، هيچ چيز ديگری به ارمغان نمی آورد» و تبليغات ديگری از اين دست

نتيجه ی طبيعی رواج بسيار آسان اين پندار هم اين گشته که بيشترين مردم ما، ديگر از هر چه انقلاب و انقلابيگری است هراسان و گريزان و حتا منزجر شوند. تا بدين اندازه که بخش بزرگی از ايشان، به محض شنيدن واژه ی «انقلاب» از دهان هر کس، هم زانوان شان به لرزه در آيد و هم گوينده را انسانی تندرو، خشونت طلب، ناآگاه و گاهی هم حتا غيرمتمدن به حساب آرند

اما چرا نوشتم«رواج بسيار آسان»؟ دليل آن بسيار روشن است. آن دليل هم اين است که شما وقتی در ميان مردمی که همچنان در حال سوختن در آتش يک بلای اهريمنی بنام «انقلاب اسلامی» هستند، مرتب اين سخن را تکرار کنيد که:«انقلاب بد و ويرانگر است»، بسيار طبيعی است که آن مردم هستی از کف داده اين سخن را خيلی زود و به آسانی پذيرا می گردند

با اينکه موضوع اين نوشته پرداختن به چگونگی و ويژگيهای يک انقلاب است، با اين حال، بی جا نمی دانم که در اينجا اينرا هم بياورم که ما درست نظير چنين تبليغات منفی و حتا ضد ايرانی در مورد «ناسيوناليسم» را هم، به روشنی از سوی سوپرکمونيست های وطنی مشاهده می کنيم. بويژه در دم و دستگاه گروه کمونيست کارگری که از قضا هم حتا يک تن از آن عاشقان بند زلف کارگران هم، شخصآ در تمامی زندگی حتا نيم ساعت هم کارگری نکرده اند! و

يعنی افراد اين گروه ضدايرانی هم به محض سخن گفتن از ايران و ناسيوناليسم و ميهن دوستی، فورآ آنرا به ناسيونال سوسياليسم آلمانی روزگار آدولف هيتلر می چسابند. با چنين برداشت زشت و هراسناکی هم از مفهموم ناسيوناليسم، هر فردی که خود را «ميهن دوست» بخواند را، شوونيست، نژادپرست، پسمانده و چه و چه می خوانند. آنهم با چنان شيوه ی تند و زشتی که پنداری اصلآ در قاموس اين گروه، واژه ی مرکب«ميهن دوست»، به معنای همان«فاشيست» و «جانی» و «دزد» و «غارتگر» و «متجاوز» است! و

باری، من اين سرچشمه از اينروی آوردم که بنويسم، اين سخنان که يکسره در ويرانگری و به تبع آنهم «نفی انقلاب» گفته می شود، همان يکسره هم سست و بی بنياد و به دور از حقيقت است. چرا که اين گفته ها، اصولآ بر هيچ يک از مبانی فلسفی ـ اقناع از راه استدلال ـ و هيچ دليل منطقی و قانع کننده ای استوار نمی باشد که بتوان آنها را مبنای داوری در مورد يک انقلاب قرار داد

به همين دلايل هم از ديد من، هر کسی که امروزه با استناد بدين سخنان پوچ و نسنجيده، ادعا کند که: «مردم ما انقلاب نمی خواهند»، يا نادانی است که اصلآ چرايی و چگونگی انقلاب را درک نکرده و يا فرد خودفروخته و شيادی که با استدلال تراشی از مشتی سخن بی اساس، در خدمت نظام روضه خوان ها است. مراد اصلی او هم از «به وحشت انداختن مردم از انقلابی ديگر»، در حقيقت ايجاد انحراف در مبارزات آنان و کوشش برای بقای آن رژيم است

آخر مگر انقلاب ها بسان يک دسته هويج عمل آمده در يک مزرع هستند که همگی دارای رنگ، بو، مواد معدنی و ويتامينی همانند باشند. يا همانند چند دستگاه اتومبيل يک مدل، يک رنگ، با قدرت موتوری يکسان، دارای يک سيستم ترمز و ساخت يک کارخانه ی اتومبيل سازی که مثلآ بتوان گفت "اتومبيل گلف دوهزار و هشت ساخت کارخانه ی فولکس واگن آلمان" دارای چه ويژگيهايی است و بدين دلايل فنی هم، اين نوع اتومبيل «خوب» يا «بد» است؟! و

انقلاب در نـَفس خود، نه سازنده است و نه ويرانگر. بدين سبب هم اين پديده را ابدآ نمی توان معادل «ويرانگری» گرفت. زيرا که اين پديده نه هدف، بلکه يک«وسيله» است. وسيله ای که اگر از آن درست استفاده شود، بسيار کارساز خواهد بود و چنانچه از آن بد و نابجا استفاده شود، بی اندازه ويرانگر و مهلک. زيرا که اين وسيله بسيار تيز و برا است. درست بسان يک چاقوی تيز

يعنی دست افزاری که هم می توان با آن رگ و گردن زد و هم گوشت و ميوه هايی سرشار از ويتامين بريد و خوراک پخت و خورد. يا بسان يک قيچی برا که هم برای برش طاقه شالی برای دوخت تن پوشی فاخر بکار می آيد و هم برای قيچی کردن و تخريب آن رخت. از اينروی، کاربرد انقلاب و «ويرانگر» و يا «سازنده» بودن آن بستگی بی چون و چرا به چگونگی استفاده ای است که ما از اين وسيله می کنيم

با آنچه آوردم، پس مهم اين است که هر ملتی که خود را ناگزير از براه انداختن يک انقلاب می بيند، پيش از براه انداختن آن، تمامی جوانب آن را در نظر گرفته و بزبانی ديگر، زمينه های عملی «مبانی تئوريک و نظری» درست آنرا پی افکند که اين وسيله در خدمت مردم باشد نه مردم در خدمت انقلاب. يعنی همان روش ضدمردمی که در کشور های کمونيستی مرسوم بود و جمهوری اسلامی هم آنرا از همان نظامهای ضد دموکراتيک کپی کرده است. طبيعی است که اين رسالت مهم و سرنوشت ساز هم، تنها از برگزيدگان فرهنگی و سياسی و يا نخبگان آن ملت بر می آيد

اصولآ هم مادران و پدران هر انقلابی در جهان، همين نخبگان بوده اند و خواهند بود. زيرا درست است که انجام عمل ميدانی انقلاب يعنی«شورش و برهم زدن نظم موجود و در نهايت هم انهدام رژيم ظالم و بيدادگر» هميشه کار توده های بجان آمده از ظلم و بی عدالتی بوده، ليکن تعيين مسير همه ی انقلاب هايی که تاکنون در تاريخ رخ داده، تنها با نخبگان بوده است. و چنانچه از اين پس هم در هر جای اين گيتی که انقلاب يا انقلاب هايی براه افتند، بازهم جهت دادن به آنها، بدون هيچ شبه و ترديدی کار نخبگان خواهد بود

حال برای اينکه آنچه که تا اينجا نوشتم را، به دلايلی بسيار روشن و انکارناپذير متکی سازم، اصلآ از ايران بيرون نرفته و شواهدی چند از دو انقلاب بومی خودمان به دست می دهم که يکی چون «انقلاب مشروطه» با همه ی کاستی هايی که داشت، آنهمه دستاورد مثبت برای ما به ارمغان می آورد، آنهم يک سده پيش از اين در ايرانی فقير و پسمانده با جمعيتی که بيش از نود درصد آنها بيسواد مطلق هستند، و آن ديگری، يعنی «انقلاب اسلامی» که ما را به خاک سياه می نشاند. آنهم هفتاد و اندی سال بعد و در ايرانی صد بار پيشرفته تر و مرفه تر و بافرهنگ تر و ظاهرآ هم پر از انديشمند و اديب و شاعر و روشنفکر فرزانه و سياسيونی که ادعا دارند پنجاه سال کار سياسی کرده اند... و

برای نشاندادن ميزان اهميت درک و آگاهی و مسئوليت شناسی تئوريسين ها و راهبران انقلاب مشروطه در «خوش فرجام» بودن آن انقلاب هم از ديد من هيچ دليلی روشن تر و بزرگتر از اين وجود ندارد که دانسته شود، هم پدران فکری و هم راهبران ميدانی آن انقلاب، نـَفس انقلاب را نيک می شناخته و می دانستند که اين پديده، تنها
يک «وسيله» است نه «هدف». وسيله ای که بايد از آن برای رسيدن به هدف استفاده کرد

برای همين هم آنان نه تنها از روز نخست ميان سلب و ايجاب،«ايجاب» را برتر نشاندند، يعنی ميان (طرد و سرنگونی رژيم بد و ضدمردمی) و (پی افکندن طرحی نو برای فردائی بهتر)، دومی را هدف اصلی خود قرار دادند، بلکه با يک هوشمندی براستی باورنکردنی هم نخستين هدف خود را «تآسيس عدالتخانه» اعلام کردند

چرا «هوشمندی باورنکردنی»؟ بدين علت که اساسآ سرنوشت هر ملتی ارتباط بی و چون و چرا به وضعيت دادگستری يا «عدالتخانه» در آن کشور دارد. همچنانکه خود انفلاب هم ناشی از فقدان عدالت در يک جامعه است. به ديگر سخن، اصلآ انقلاب از نظر شکلی يک «عصيان ملی» در برابر همين «بی عدالتی» است

انگيزه ی تمامی انقلاب های رخ داده در تاريخ هم همين امر بوده. چرا که همه ی دزدی ها، زورگويی ها، بيدادگری ها و جنايت ها، همه و همه، معلول همين«فقدان عدالت» در جامعه هستند. بدين خاطر هم هست که چنانچه
اين «عصيان ملی» به مسيری درست هدايت نشده و در راه سازندگی پيش نرود، فاجعه ببار خواهد آورد

حتا همان نخستين نيمچه انقلاب تاريخ در اوايل قرن سيزدهم، يعنی هشت سده ی پيش در بريتانيا هم، به دليل رويکرد پاشاه آن کشور به «بی عدالتی» در انگستان براه افتاد. ماجرا هم اين بود که وقتی جان،«معروف به جان بدون زمين» پادشاه وقت انگلستان پای از اختياراتی كه به موجب قانون به او تفويض شده بود، فراتر نهاد، فئودال ها «زمينداران بزرگ»، و ارباب كليسا ها و بزرگان شهرها بر ضد او متحد شده و قيام کردند که همين خيزش، به تأسيس نخستين مجلس عوام انگلستان در كنار مجلس عيان (لردها) در آن سرزمين منجر شد

همچنانکه انگيزه ی اصلی انقلابی که نزديک به ششصد سال پس از آن (۱۷۹۹-۱۷۸۹) در فرانسه بر عليه کليسا و قدرت بی حد و مرز روحانيت روی داد و به «انقلاب کبير فرانسه» شهره گشت هم، همين «فقدان عدالت» بود. هيچ انقلابی هم از اين قاعده مستثنی نبوده و نخواهد بود

چرا که وقتی شخص پاپ، پادشاه، فرمانروا، رئيس جمهور، رهبر، پيشوا يا قشری چون روحانيت، شاهزادگان، نجيب زادگان، فئودال ها و هر مقام و طبقه ی ديگری در جامعه ای از ديگران برتر شمرده شدند، يعنی اينکه در آن جامعه «بی عدالتی» وجود دارد. حال اين بی عدالتی می تواند حالت قانونی يعنی بر اساس«قانون تبعيض» نژادی و طبقاتی و مرامی و باوری باشد يا در اثر «قانون شکنی» و پايمال کردن عدالت بوسيله شخص و يا طبقه ی حاکم

برتر شمرده شدن هر نژاد، قوم، صنف، حزب، جنسيت، مذهب، ايدئولوژی، فرقه و يا شخصی در برابر قانون از ديگر آحاد جامعه، اشکال مختلفی از اين«قانونی تبعيض» هستند که آوردم. و عدم تمکين شخص، گروه و طبقه ی حاکم به قانون در کشوری که «قانون برابری» دارد هم، همگی شکل هايی از «قانون شکنی» منجر به «فقدان عدالت» هستند که اشاره کردم. هر دو مورد هم از مصاديق بارز وجود«بی عدالتی» در يک جامعه هستند که من آنرا بعنوان اصلی ترين دليل و انگيزه ی تمامی عصيان های ملی و يا انقلاب ها معرفی کردم

پس مشاهد می کنيد که راهبران فکری انقلاب مشروطه در انتخاب نخستين هدف انقلاب، يعنی «تآسيس عدالتخانه»، تا چه اندازه بيداری و هُشياری بخرج دادند. و مبارزان آن «انقلاب ميهنی» هم، چه خوب می فهميدند که انقلاب نه هدف، بلکه يک «وسيله» است. آنهم نه فقط احتشام السلطنه و جهانگير خان صور اسرافيل و سيد جمال واعظ اصفهانی و سردار اسعد بختياری و محمد ولی خان سپهدار، بلکه حتا مبارزانی چون ستار خان، باقرخان، حاج شفيع قناد، علی مسيو، میر هاشم دوچی... که اصلآ رنگ مکتب نديده و نمی دانستند که مشق و دفتر چيست

بهترين گواه من هم برای آگاهی آنان به «وسيله بودن انقلاب» اين است که ايشان انقلاب را که «عملی قهرآميز» است را، برای رسيدن به صلح و آرامش و رفاه براه انداختند، نه انتقام گيری و خونريزی. درست بدانسان که پليسی برای خلع سلاح يک قانون شکن و جانی، اگر نتواند او را باز دارد، بايد دست به اسلحه برد که اين نوع اسلحه کشی،«توسل به قهر برای صلح» و حفظ آرامش جامعه است نه انتقام گيری و خونريزی، ولو که آن پليس اصلآ آن قانون شکن را از پای در آورده و بکشد

سران و مبارزان انقلاب مشروطه هم، عمل قهرآميز انقلاب را تنها بعنوان سلاحی برای ايجاد صلح و رفاه و امنيت مردم بکار گرفته و انقلاب را به پيش بردند. با چنين باور و درايتی هم نه اجازه دادند که کسانی از اين وسيله ـ انقلاب ـ در راه بريدن سر و چپاول اموال مخالفان خود و تسويه حساب های شخصی سود برند و نه اينکه خود هرگز از اين وسيله ی برنده برای تخريب و کشتار و انتقام کشی استفاده کردند، آنهم در اوج قدرت و محبوبيت در ميان مردم که اين اقتدار و اعتبار به آنها اجازه می داد که هر کاری که دلشان بخواهد انجام دهند

انسانيت، پايبندی به اخلاق، شرافت ملی و دموکرات منشی راهبران آن انقلاب ميهنی را بنگريد که آنان حتا زمانی که گماشتگان محمد علی ميرزای قجری بی رحمانه خون آزادی خواهان را بر زمين می ريختند هم هرگز به آن شاه پست و وطن فروشی بی احترامی نکردند

از پس پناهندگی او به سفارت روس، فرار خفت بار وی از ايران و آنهمه فتنه ها که بعد ها آفريد هم، زمانی که در غربت مرد، هم اجازه داده و خود کمک کردند که جسد وی به ايران بازگردانده شده و در خاک ايران مدفون گردد و هم اينکه حتا خود دولت مشروطه ی ايران برای آن شاه نابکار، در بزرگترين مسجد پايتخت مراسم ترحيم برگزار کرد، و چنين است يک «انقلاب ملی ميهنی» که من از آن سخن می گويم، نه چون فتنه ی کور سال پنجاه و هفت... امير سپهر

اين نوشته ادامه دارد


www.zadgah.com

|

Friday, August 21, 2009

 

! امان از اين ارسالی ها





زاد گـــاه
امير سپهر



امان از اين ارسالی ها! و


نگارنده يکماه پيش از اين، يعنی درست يک هفته پيش از اينکه آقای اکبر گنجی بخواهد آخرين نمايش روحوضی خود در نيويورک را در بر روی تخته بياورد، در مقاله ی «آقای گنجی ننگ بر شما و سرنگون باد جمهوری اسلامی شما!»، آن نمايش را تقلبی و درست همرديف تقلب سيد علی خامنه ای در داخل خواندم

در آن نوشته اين ديدگاه خود را هم آوردم که نه آن نمايش برای کمک به آزادی ايران است، نه خود آقای گنجی يک آزادی خواه و نه اصولآ بيشتر آن عناصری که از وی حمايت می کنند را می توان از مخالفان راستين جمهوری اسلامی قلمداد کرد. بويژه آنانی که معرکه گردان آن نمايش بودند. برای اثبات اين ادعای خود هم، خوانندگانم را به توجه به پيشينه ی آن افراد حوالت دادم

از همگان هم خواهش کردم که يا اصلآ گرد آن "دکان رمالی" نگردند و يا اينکه چنانچه قصد رفتن بدانجا را دارند، دستکم با پلاکارد های سرنگونی طلبی و نشان های ملی بدانجا بروند که مورد سوء استفاده اين شاگرد هفت خط خمينی و شرکای توده ای او ـ دزدان چراغ بدست ـ قرار نگيرند

در همانجا، اين نيز نوشتم که بسياری از افراد غيرسياسی که تا آنروز به آن آکسيون کذايی پيوسته و يا از آن پشتيبانی کرده اند، از رمالی های پيچيده در سياست ورزی شاگردان خمينی و توده ای ها سر در نمی آورند. يعنی طفلکی ها نمی دانند که نيت اصلی و راستين آفای گنجی و شرکای او چه می تواند باشد، ور نه آن ايرانيان شريف و ساده دل، هرگز حاضر نمی شدند که مهر ننگين شرکت در يک چنين نمايش سراسر تقلب و فريبکارانه را به کارنامه ی خود بکوبند

و درست هم از روز انتشار آن نوشته، سيل اعتراض و حتا توهين به جانب من سرازير شد. با چنين مضامينی که آقا! شما... چون خودت کاری از دستت بر نمی آيد، از حسادت ديگران را می کوبی. يا آقا! شما چرا با هر حرکتی که در جهت وفاق ايرانيان است مخالفت می کنيد، يا شما هيچ می دانيد که گنجی در زندان چه کشيده؟! و

و در تمجيد از وی و يا در مقام مثلآ آگاهی دادن به من هم: گنجی خيلی شجاع و نترس است، گنجی يک روشنفکر بزرگ است، او طی سلسله نوشته هايی اصل نبوت و وحی را هم رد کرده و آنگاه شما او را يک «حزب اللهی» می خوانيد؟!، گنجی امام زمان را قبول ندارد، گنجی رابرت ردفورد و چامسکی را با خود همرا ساخته، گنجی را همه ی جهان می شناسند و سخنانی از اين دست

و حال که يکماه از زمان نگارش آن نوشته ی من و سه هفته از پايان آن فريبکاری گذشته، اينک به هر سايتی که بنگريد، چند مطلبی را در نقد از آن شعبده و حتا گاهی در محکوميت آن نمايش تخته حوضی خواهيد ديد. اين البته مايه بسی خرسندی است که حال ديگرانی هم سرانجام دانستند که آن آکسيون و روزه، جز يک حقه بازی نبوده و هدفی هم جز منحرف کردن مسير مبارزات مردم ما نداشته، اما چرا اين اندازه دير!؟

اگر مردم عادی متوجه اينگونه ترفند های سياسی نشوند، عجبی نيست. ليکن سياسی ها و نويسندگان ما ديگر چرا. آخر ناسلامتی مگر جز اين است که اين گراميان ادعای خردمندی و هشياری و آگاهی... داشته و همگی هم خود را روشنفکر و شاعر و نويسنده و پژوهشگر و سياسی و از بخش اليت جامعه ی ايرانی می خوانند. پس کجاست آن هوش و درايت و آگاهی که اين عزيزان از آن دم می زنند؟! و

آيا اين سروران من هم بايد حتمآ منتظر می ماندند که آقای گنجی و شرکايش عکس ندا ـ ی نازنين و سهراب دلبند ما را در زير عکس سعيد حجاريان، اين مريد خمينی ضحاک و بنيانگذار همين تشکيلات جهنمی که اين جگرگوشگان ما را به وحشيانه ترين شکلی کشت، آويزان کرده و بزرگترين توهين را به خون آن گلهای پرپر شده ی ايران بکند و سپس بدانند که اين يک حقه بازی است

من اين مطالب را اخلاقآ از اينروی نمی آورم که بی شخصيتی کرده و نشان دهم که مثلآ از ديگران خيلی هُشيار تر و تيزبين تر هستم. چرا که بی شکست نفسی، نه خود را تيز هوش می دانم و نه اصلآ شرافتآ از اين ادعا ها خوشم می آيد. آنچه که مرا به نوشتن اين مسائل وامی دارد، تنها و تنها احساس مسئوليت و حتا گونه ای ترس و به تبع آنهم دادن هشدار است

آری ترس! ترس از اينهمه حقه باز و اين ترفند های پيچيده و ناشناخته برای ما که هر يک از اسلاميست های مريد آن ضحاک راحل، هزارتای آنرا در آستين دارند. بگونه ای که کوچکترين غفلت و کمترين اعتماد ما به اين فرستادگان هم، باعث خواهد شد که اين خداوندان دوز و کلک، درست يکصد و هشتاد درجه در جهت عکس آنچه که می خواهيم از وجود ما استفاده کنند

من البته به آقای گنجی اين تهمت را نمی زنم که وی فرستاده ی شخص خامنه ای و يا احمدی نژاد است. چون مدرکی برای اثبات اين ادعای خود ندارم. همچنانکه اين ادعا را هم ندارم که دقيقآ می دانم که او در پی چيست. زيرا از دل او هم خبری ندارم. ليکن با توجه به ادا و اطوار هايی که اين شخص در همين دو سال اقامت خود در خارج از خود در آورده و با تناقض های بسيار آشکاری که ميان گفتار و کردار او می بينم، در اين امر که آقای گنجی نوک سوزنی هم راستی و صفا در کارش نيست، من يکی که کوچکترين ترديدی ندارم

با چنين نگرشی هم از روی صميمت به هم ميهنان بزرگوارم هشدار می دهم که مباد و مبادا که ما در برخورد با اين اسلاميست های دست پرورده خمينی، هنجار های اخلاقی و رفتاری خود را ملاک داوری در مورد آنان قرار دهيم. زيرا که اينان ابدآ بسان ما و از جنس ما نبوده و انديشه ها و رفتار و کردارشان هم چون ما انسانهای عادی، رفتار و کردار متعارفی نيست. اين ها دارای آنچنان شخصيتی پيچيده بوده و قادر به انجام کار هايی هستند که حتا از تصور ما هم بيرون است. انجام هيچ کاری هم از ايشان بعيد نيست، براستی هيچ کار! و

به همين خاطر هم به باور من، شما حتا اگر در اين مورد هم دچار ترديد شويد که مثلآ:«خداوند! آخر مگر می شود که کسی پنجاه و چند روز از روی حقه بازی اعتصاب غذا کند؟!»، بدانيد که براحتی از اسلاميست ها گول خواهيد خورد. چرا که اين مؤمنان، در راه هدفی که دارند، حتا نقش مرده ی راستين را هم بازی می کنند، چه رسد به نقش يک اعتصابی. برای همين، بار ديگر هم می نويسم که هرگز با معيار های متعارف و شناخته شده ی خود در مورد اينها داوری مکنيد که سخت پشيمان خواهيد شد

و اما آن نمايش، آقای گنجی و ياران اکثرآ توده ای وی خواهان آزادی زندانيان سياسی بودند. گذشته از اينکه او و رفقايش حتا زندانيان را هم به خودی و غيرخودی تقسيم نموده و فقط هم شعار آزادی زندانيان خودی را سر می دادند، مگر تنها مشکل ما فقط بيرون آمدن همين چند ريشوی اصلاح طلب از زندان است. پس تکليف آن هفتاد و اندی ميليون زندانی رژيم اسلامی چه می شود. و چرا ما که در خارج آزاد هستيم نبايد سرنگونی اين نظام را شعار اصلی خود سازيم که وجود اهريمنی اش، دليل تمامی اين جنايات و تجاوز ها و دزدی ها و بگير و ببند ها است... و

البته اين مطلب را بياورم که پدافند از هر زندانی سياسی، وظيفه ی انسانی و ملی تک تک ايرانيانی است که خود را دموکرات می نامند. آنهم نه تنها فارغ از اينکه آن زندانی کيست، چگونه می انديشد، چه مذهبی دارد، به کدامين طيف فکری تعلق دارد، بلکه حتا بی توجه به اين امر که ممکن است آن زندانی اصلآ دشمن خونين ما هم باشد

از اينروی هم، نگارنده نيز به سهم خود از حق برخورداری از آزادی تمامی زندانيانی که در بند هستند، پدافند کرده و می کنم. ليکن اين امر باعث نمی شود که ما علت را رها کرده و به معلول ها آويزان شويم. چون شعار آزادی زندانيان سياسی، يک شعار فرعی است. آنهم زندانيانی که گنجی و رفقايش آنان را خودی می دانند

يعنی کسانی که دستکم با معيار هايی که من بدانها باور دارم اصلآ «زندانيان سياسی» محسوب نمی شوند. باز هم می نويسم که پدافند از حق آزادی هر انسان، وظيفه ی وجدانی همگی ما است. ليکن زمانی که ما می خواهيم از «زندانيان سياسی» پدافند کنيم، دستکم بايد بدانيم که اصلآ چه کسانی را می توان «زندانيان سياسی» ناميد. زيرا هر زندانی را که نمی شود«زندانی سياسی» ناميد. اينچنين کاری، زشت ترين توهين به زندانيان سياسی است

گنجی و رفقای درون و برون اش، از فرصت سوء استفاده کرده و با در آميختن دوغ و دوشاب، رفقای دربند خود را بعنوان زندانيان سياسی فرد اعلا جا می زنند. ليکن ما بايد بدانيم که سعيد حجاريان و عطريانفر و ابطحی و تاج زاده را هرگز نبايد با جوانان برومند يا هم ميهنان بی گناه بهايی ما يکسان دانست. اين «يکسان انگاری»، مصداق همان توهين زشت و مستهجن به «زندانيان سياسی» راستين است که در پيش بدان اشاره کردم

چرا که اين جوانان که اينک در زندان هستند، براستی به خاطر آزادی به زندان اسلام درافتاده اند. همچنانکه آن هم ميهنان مظلوم بهايی ما مصاديق عينی«زندانيان عقيده و وجدان» در يک نظام مذهبی فاشيستی هستند. به همين دلايل هم «زندانيان سياسی» راستين، همين بخش از هم ميهنان گرامی ما هستند نه آن اصلاح طلب ها که سی سال شاهد اين حق کشی ها و ظلم ها بودند و با رژيم فاشيستی روضه خوان ها هم همکاری تنگاتنگ کردند

اين دسته از زندانيان که حال گنجی و اصلاح طلبان و توده ای ها آنها را برای ما به «سمبل های آزادی خواهی» تبديل کرده اند، آدمهايی هستند که نه در اثر آزادی خواهی و دگرباوری، بلکه به دليل جنگ قدرت کارشان به زندان کشيده. آنهم برای کسب قدرت در درون يک نظام ضد ملی که حتا حق زنده ماندن هم برای بهاييان بيچاره در ميهن خودشان قائل نيست. همه ی ما گريختگان را هم که ضدانقلاب و جاسوس و نوکر آمريکا و اسرائيل و انگليس... خطاب می کند.

اساسآ هم از ديد من آن بهائيان، آن جوانان که حال در زندان هستند، آنان که جان باختند و مورد تجاوز قرار گرفتند و حتا خود ما گريختگان، اصلآ بگونه ای غير مستقيم قربانيان همين اصلاح طلب ها هستيم که حال بخشی از آنها به زندان افتاده اند. اينان مادام که بيرون بودند، هرگز در انديشه ی زندان سياسی و محروميت ديگران و ظلمی که در حق مردم بی پناه ما می شد، نبودند. به همين خاطر هم درست نيست که ما حال ضارب و مضروب را يکسان انگاشته و اصلاح طلبان را هم آزادی خواه بناميم

برای اينکه سخنم را مدلل کرده باشم، مثالی می آورم. آياهيچ با خود انديشيده ايد که چنانچه سيد علی خامنه ای می پذيرفت که موسوی برنده ی آن انتخابات مسخره است، اين اصلاح طلب ها که اکنون در زندان هستند، حال در چه حال و هوايی بودند؟ پاسخ روشن است. شک نکنيد که تمامی ايشان در حال چانه زنی و تقسيم مشاغل و پست در دولت موسوی

از فاشيسم و دزدی و غارت و تجاوز گماشتگان ولی فقيه به نواميس مردم هم نه تنها هيچ سخن نمی گفتند، بلکه همگی هم به پابوس خامنه ای جلاد می شتافتند. در اين هم ترديد نکنيد که در چهار سال پيش رو، آب هم از آب تکان نمی خورد. البته در آن ميان ممکن بود که بعضی از ايشان، گاهی گاهی چند سخن بی اثری هم بر زبان آرند که نشان دهند مثلآ خيلی اصلاح طلب هستند. همچنانکه در سی سال گذشته ی پر از ظلم و تجاوز و غارت اينگونه عمل کردند. ليکن درب بر همان پاشنه ای می چرخيد که سه دهه است می چرخد

هيچ کدامی از آنها هم هرگز يادی از بهاييان نمی کردند. کما اينکه حتا حال هم هيچ يک از اصلاح طلب های بيرون از زندان، ابدآ از آنها سخن نمی گويد. همينطور که هيچکدامی اينان که حال در زندان هستند، در آن زمان که آزاد بودند، حتا يک بار هم به کشتن جوانانی چون حجت زمانی و اکبر محمدی و ولی الله فيض مهدوی و خانم بنی يعقوب و اميد رضا مير صيافی ... در زندان اعتراض نکردند

پس، پستان مردم دوستی اينها از روزی رگ کرد و آزادی خواه شدن ايشان از زمانی شروع شد که ديدند ديگر شغل و زندگی و آزادی و حتا جان و مال و ناموس خود و فرزندانشان هم در خطر است. البته به جز چند استثنايی بسان دکتر احمد زيد آبادی و عبدالله مؤمنی که که تا اينجای کار نشان دادند که انسانهايی پاک و آزادی خواه هستند. ناديده نبايد انگاشت که آن طفلکی ها هم از سر ناچاری است که خود را اصلاح طلب می خوانند، ورنه دلشان می خواهد که اصلآ سر به تن اين بی بخار ها هم نباشد که با همان سازشکاری های گذشته خود کار را بدينجا کشاندند

بنابر اين، اين آزادی خواهی که حال اصلاح طلبان از آن دم می زنند، روشن ترين گونه ی دفاع از خويش يا صيانت ذات است که يک واکنش غريزی است که هيچ ربطی هم به آزادی و آزادی خواهی ندارد. نگارنده که شک ندارم اگر همين فردا احمدی نژاد و مصباح يزدی و جنتی و سعيد مرتضوی و حسين شريعتمداری و ديگر عمله و اکره اين جناح هم جان و مال و ناموس شان به خطر افتد، از روی همين غريزه، بی شک آنان نيز همگی فورآ آزادی خواه و مردم دوست و مدافع حقوق بشر خواهند شد. ای بسا که حتا هزار بار هم بيش از اين اصلاح طلب ها

پس، حاصل اينکه از ديد من اين اصلاح طلبی و تندروی و کند روی و جناح بازی و، و، و، همگی تصنعی و بی محتوا است. چون تجربه ی سراسر خون و خيانت سی ساله بخوبی اينرا نشان می دهد که کمترين و کوچکترين امکانی برای اصلاح اين نظام وجود ندارد. بدين خاطر هم، ما ديگر بايد اين حقيقت ساده و روشن را درک کرده باشيم که مشکل ما با رفتن احمدی نژاد و آمدن موسوی و نشستن ابطحی بجای هاشمی ثمره و حتا برکناری خامنه ای حل شدنی نيست. چه رسد به آزاد شدن چند تن اصلاح طلب بی بو و خاصيّت

در نتيجه ما ملت اسير و يا آواره ی ايران، تنها يک مشکل داريم که نام آنهم جمهوری اسلامی است. مادام هم که نتوانيم آنرا از سر راه برداريم، آنهم کليّت آنرا، محال است که روی آرامش و آسايش را ببينيم. از اينروی هم هر کسی که با به ميان کشيدن مسائلی فرعی ما را از اين مسير منحرف سازد، يا نادان است و يا مهره ی جمهوری اسلامی. ولو که آن کس در اعتصاب غذای زندان، حتا بظاهر تا پای مرگ هم که رفته باشد

و فرجام سخن اينکه، نگارنده که هنوز هم نتوانسته ام پاسخی برای اين پرسش خود بيابم که بالاخره آنکس که آن عکس های رنگی کارت پستالی با کيفيت بسيار بالا را از آقای گنجی در «حال اعتصاب غذا» در زندان می گرفت و آنها را به خارج می فرستاد، چه کسی بود؟

آنهم از زندانی که می گويند حتا هاشمی عراقی، يعنی خود رئيس قوه ی قضاييه ی رژيم روضه خوان ها را هم بدان راهی نبود. آنهم از سلول انفرادی آن زندان مخوف که زندانبانان معدود آن کاملآ برای مديران زندان شناخته شده، صد در صد مورد اعتماد و با تمامی وجود هم حل شده در ولايت بودند

بگونه ای که اگر آن مديران می خواستند که آن عکاسباشی بسيار چيره دست و حرفه ای را پيدا کرده و کيفر دهند، اطمينان داشته باشيد که پيدا کردن وی حتا ده دقيقه هم طول نمی کشيد. نگفتم از اين دست پروردگان خمينی، کار هايی بر می آييد که حتا در تصور ما هم نمی گنجد! همين. امير سپهر'


www.zadgah.com

|

Monday, August 17, 2009

 

! اينان نه بهترين بلکه «شياد ترين فرزندان» ملت ما هستند





زاد گـــاه
امير سپهر



اينان نه بهترين بلکه «شياد ترين فرزندان» ملت ما هستند! و


آخر اين چه قرصی است که در اندک زمانی از يک ملای روضه خوان چنان بازيگر چيره دستی می سازد که حتا در تصور شکسپير و مولير و توماس بکت و اوژن يونسکو هم نمی گنجد؟!... و


مگر می شود که کسی با شکنجه، به يکباره به فيلسوفی چيره دست و سنخنور مبدل شود که با مددگيری از تمامی شگرد های فلسفی و تاريخی، چنان به توجيه حقانيت عقلی و فلسفی ولايت فقيه بپردازد که عقل سقراط و افلاطون و بقراط و کانت و هگل و کيرگه گور و راسل و سارتر... هم در گِل ماند! ... و


يک ليدر سياسی با به دريوزه گی و التماس افتادن، بويژه در گرما گرم يک کارزار ملی، آرمانی را به لجن می آلايد که ای بسا ميليونها انسان به آن باور داشته و در راه تحقق آن هم حتا از نثار خون جگرگوشگان خود نيز دريغ نورزيده اند... و



................................................................

اين روز ها همه جا سخن از نمايشی بودن دادگاهی است که رژيم برای دسته ای از اصلاح طلبان ترتيب داده بود. دادگاهی که بگفته ی اصلاح طلبان بيرون از زندان،«ساختگی» يا به نوشته ی جبهه مشارکت اصلاح طلب:«مرغ پخته را هم به خنده می انداخت». روشن ترين دليل نمايشی و مسخره بودن آن دادگاه کذايی هم بنا بگفته ی همان اصلاح طلبان هنوز آزاد، سخنان همگنان و رفقايشان در آن دادگاه بود. مواضعی که درست يکصد و هشتاد درجه با ديدگاههای پيشين و شناخته شده ی آنان در تضاد بود

شک نيست که نه آن دادگاه يک دادگاه بود، نه کيفرخواست کوچکترين شباهتی به کيفرخواست داشت و نه اصلآ چيز غيرعادی و جرمی در آن مثلآ کيفرخواست وجود داشت که بتوان با آن کسی را هم به جاسوسی و آشوبگری و براندازی و انقلاب براه انداختن محکوم کرد

آنچه که ما مشاهده کرديم، نمايشنامه ای بود با سناريويی آنچنان سطحی و مبتذل که باز هم صد رحمت به نمايش نامه هايی که در دوران کودکی ما، هر شب در چهار سانس، در تماشاخانه های بقول آنروزی ها "پر از دود سيگار های عمله خفه کن"، کثيف و بويناک لاله زار و کوچه ی ملی تهران نمايش داده می شد. بسان«فرعون و ملکه»، «ديو سفيد و مادر فولاد زره»، «کلفت آقا»، «امير ارسلان نامدار و قمر وزير»، «حاج نصرت خاطرخواه شده»، «يوسف و ملکه صبا» و از اين دست جفنگيات

يعنی نمايشنامه هايی مبتذل در تماشاخانه هايی درجه پنج، با بليطی به بهای شيشزار يا شش قران و مشتريانی که تمامی آنان عمله بنا ها بودند. يعنی کارگران زحمتکش شهرستانی و حاشيه نشين که طفلکی ها نه از درام و کمدی و تراژدی سر در می آوردند و نه اصلآ می دانستند که تئاتر و سناريو و ديالوگ و دکور و نور و افکت چيست

پس اين گفته ی اصلاح طلبان بيرون از زندان که آن دادگاه گله ای، يک« نمايشنامه کاملآ سطحی و مبتذل» بود، سخنی کاملآ درست است. ليکن آنچه که به بازيگران آن نمايش مبتذل مربوط می شود، براستی بايد گفت که آن اصلاح طلب ها، نقش خود را در همان «نمايشنامه ی مبتذل» آنگونه ماهرانه بازی کردند که شرافتآ تاکنون از هيچ هنرمندی در تئاتر در جهان ديده نشده است. « تئاتر» را از اينروی آوردم که تفاوتی اساسی وجود دارد ميان بازيگری در سينما و بر روی سن تئاتر. چرا که تئاتر بازی کردن هزار بار از فيلم بازی کردن مشکل تر است

به عنوان مثال در سينما، يک سکانس بيست ثانيه ای و يا حرکت را حتا صد بار هم می شود فيلمبرداری کرد تا سرانجام هنرپيشه بتواند آن تکه را دقيقآ و به درستی بازی کند. يا در سينما صدای اغلب هنرپيشه ها مال خودشان نيست. همين امر به دوبلور يا کسی که بجای يک هنرپيشه حرف می زند هم، اين مجال را می دهد که او نيز بتواند يک جمله را صد بار تکرار کند تا سرانجام صدای خشمناک و يا خوشحال مناسب آن صحنه را حرف بزند ... و

ليکن در تئاتر، از آنجا که هر صحنه يکبار و با صدای خود بازيگر انجام می گيرد، هنرپيشه حق اشتباه کردن ندارد. به همين خاطر، بازیگر تئاتر، می بايد آن اندازه يک صحنه را تمرين کند که ديگر امکان هيچ اشتباهی در آن نباشد. او در ايفای نقش خود، بايد آنچنان ماهر باشد که بتواند به جز کلام، با حرکات بدنی و حتا حالت چشمها و خطوط چهره ی خود نيز مراد خويش را به تماشاگر منتقل کند، آنهم فقط در يک بار

اما در سينما، هم زمان کافی وجود دارد که بتوان تمامی اشتباهات هنرپيشه را برطرف کرد و هم هزاران امکانات فنی و تکنيکی که بتوان با آنها هر صحنه از فيلم را آنگونه که بايد باشد، با نور و صدا و دکور و گريم مناسب ساخت و آراست

باری، تمامی آنچه که آوردم برای طرح اين پرسش بود که «براستی ما با چه طايفه ای طرف هستيم؟». می گويند به ابطحی قرص خوراندند تا آن سخنان را بگويد. يا عطريانفر را شکنجه کردند که آن سخنان سخيف و شرم آور را بر زبان آورده و آن ادا های مهوع را در آورد

البته آنچه که به آزار و شکنجه ی زندانيان مربوط می شود، جای کوچکترين ترديدی نيست که در زندانهای رژيم اسلامی، سبعانه ترين و ضد انسانی ترين شکنجه ها وجود دارد. اين شکنجه ها هم ابدآ پديده ی نو ـ ی ـ نيست. چرا که عمر اين شکنجه ها، درست به درازای عمر ننگين خود جمهوری اسلامی است. چنانچه اين امر امروز کاملآ از پرده برون افتاده، به دليل رسيدن نوبت شکنجه ی خود دست اندرکاران پيشين رژيم است که با تمامی محدوديت ها، هنوز هم در درون رژيم عواملی و صدا هايی دارند که می توانند بگوش جهانيان برساند

به ديگر سخن، وجود شکنجه در زندانهای اين رژيم ماقبل قرون وسطايی اينک از اينروی برای جهانيان کاملآ آشکار گشته که حال ديگر اين موضوع از زبان بخشی از پايوران خود رژيم هم بيان می گردد. ورنه بودند چه بسياری از ايرانيان باشرف و ميهن پرست که در اين سی ساله در زندانها بر روی تاوه ها کباب گشته و پيکرهاشان قطعه قطعه شد ليکن تراژادی مرگ آنان هرگز بر کسی آشکار نگشت. چون در ملک ما حال سی سال است که ديگر هيچ فريادرسی وجود ندارد

ترديد هم نبايد داشت که بسياری از کسانی که امروزه خود در زير شکنجه هستند، از اين وحشيگری های بدتر از دوران اشغال ايران بوسيله ی تاتار و مغول، بخوبی آگاهی داشته و با اين وجود، سی سال تمام لب و چشم بر اين همه ظلم و بيداد و ستم فروبسته و در تمامی اين سه دهه هم، با شناخت کامل از جوهره ی ضدبشری جمهوری اسلامی با اين سيستم اهريمنی همکاری نموده و وزارت و وکالت کرده و ما مخالفان را هم به دشنام گرفتند که گويا کافر و خائن و جاسوس باشيم

غافل از اينکه تهمت و افترا و ظلم و بيداد و وحشيگری، خودی و غريبه نمی شناسد، و چنانچه کسی امروز در برابر گرگ وحشی و درنده ی ظلم و ستم به ديگران ايستادگی نکند، بدون شک روزی هم نوبت به خود وی خواهد رسيد و اين گرگ کور خود او را هم خواهد دريد که حال هم اينگونه شده

اين مطلب که آوردم اما ابدآ به معنای اين نيست که نگارنده از شکنجه ی اينان خوشحالم. بعکس، من نه تنها از اين موضوع خوشحال نيستم، بلکه با تمامی وجود هم از اين اعمال ضدبشری ابراز انزجار کرده و به سهم خودم هم با تمامی توش و توان از حق آزادی همين دشمنان ديرين خودمان پدافتند می کنم. حتا نيم نگاهی به ابطحی هژده کيلو لاغر شده و ديگر اصلاح طلب های دربند هم براستی دل هر انسان صاحب وجدان و باشرافتی را به سختی به درد می آورد و ما بايد هم خواهان آزادی آنها باشيم

پس، اين موضوع که اوباش علی خامنه ای اين اصلاح طلب های زندانی را آزار داده و می دهند، امری کاملآ روشن و بدين خاطر هم، وظيفه ی انسانی و ملی ما پدافند از اين زندانيان است. ليکن اين دلسوزی و دفاع از حق انسانی اصلاح طلبان، نبايد چشم خرد ما را کور کند. زيرا که در اين ميان، نکات بسيار حساس و عبرت انگيزی هم وجود دارد که هرگونه چشم پوشی بر آنها، باز هم ما را به بيراهه ها خواهد کشاند

نخستين و مهم ترين نکته هم از ديد من در اين زمينه، اين قدرت شيادی و حيله گری بی همانندی است که در تمامی دست پروردگان جمهوری اسلامی وجود دارد. حال چه در جناح غالب يعنی خامنه و احمدی نژاد و جنتی و ديگر اراذل آن دسته و چه در جبهه ی همين مغلوبان و مغضوبان آنان که اينک تاوان همان سکوت و مماشات سی ساله و ناديده انگاشتن شکنجه و کشتار مخالفان بيرونی نظام شان را می پردازند

آنچه که در مورد ميزان وقاحت، بی شرمی، قدرت دروغپردازی، شيادی و نقش بازی کردن جناح خامنه ای احمدی نژاد می توان نوشت اين است که به انسانيت سوگند که تاکنون مادر گيتی موجوداتی کثيف تر و وقيح تر از اين اوباش را نزاده است. خامنه ای شيره ای و سرتاپا مسخره در حالی بر روی سن تئاتر خود از «اعتماد مردم به نظام»، «شکوه انتخابات»، «معنويت» و «احترام به کرامت انسان» ... سخن می گويد که امروزه ديگر در جهان کسی نيست که نداند او تا چه اندازه پست و جنايتکار و منفور ملت ايران است

و احمدی نژاد دريوزه و بی شرم هم در حالی از «حماسه ی پيروزی» خود و «اَدالت!» و «مديريت جهان» و «مهرورزی» و «رای حماسه ای» و محبوبيت خود و اين مزخرفات داد سخن می دهد که هنوز هم سردخانه ها از اجساد جوانان مثله شده ی ايرانی انباشته است که از او نفرت داشتند و جهانی تماشاگر اينهمه جنايت و ظلم و پستی و دنائت اين رژيم فاشيستی و خونريز است

اين اما يک سوی قضيه است. چرا که راستی اين است که جناح مقابل آنان، يعنی همين اصلاح طلبان هم دقيقآ به همان اندازه پررو و شياد و بی آزرم هستند. ورنه آنان هم هرگز نمی توانستند که در آن نمايش دادگاهی، آنگونه با مهارت نقش بازی کنند که براستی از هيچ هنرپيشه ای در جهان ساخته نيست

اصلاح طلبان بيرون از زندان در توجيه آن ژست ها و مجيزگويی های تهوع آور ياران دربند خود البته بحث قرص خوردن ابطحی و شکنجه شدن عطريانفر را پيش می کشند. ليکن آخر مگر می شود که کسی تنها با خوردن چند قرص بگونه ای نقش بازی کند که براستی عقل آدمی در آن حيران ماند! و

و يا فردی با شکنجه، به يکباره به فيلسوفی چيره دست و سنخنور مبدل شود که با مددگيری از تمامی شگرد های فلسفی و تاريخی، چنان به توجيه حقانيت عقلی و فلسفی ولايت فقيه بپردازد که عقل سقراط و افلاطون و بقراط و کانت و هگل و کيرگه گور و راسل و سارتر... هم در گِل ماند! و

اين دلايل سست و بی پايه که (چون آنان قرص خورده و شکنجه شده بودند، آنگونه از خامنه ای دفاع می کردند)، هرکسی را هم که بفريبد، من يکی را نمی تواند از راستی ها دور سازد

اگر در جهان قرصی ساخته شده بود که می توانست از يک انسان عادی چنان بازيگری بسازد که حتا در تصور شکسپير و مولير و توماس بکت و اوژن يونسکو هم نگنجد، بدون شک امروز تمامی مردم علاقمند به فن بازيگری، به هر قيمتی که شده چند قرصی می خريدند و با بالا انداختن آنها، هر يک در اندک زمانی به يکی از نامور ترين بازيگران تئاتر در جهان مبدل می شدند

و چنانچه کسی می توانست با چند هفته در زندان ماندن و کمی شکنجه شدن، يکماهه به فيلسوفی بزرگ و بازيگری بی همتا و سخنوری چيره دست تبديل گردد که عطريانفر در آن نمايش بود، ديگر کسی به خود زحمت دهها سال تحصيل و مطالعه و پژوهش و تمرين را نمی داد. من با وجود اينکه شکنجه شدن آنان را رد نمی کنم، ليکن هرگز اين سخن را نمی پذيرم که کسی تنها به اين دليل که شکنجه شده، آنگونه با اعتماد به نفس و روان و حتا با خطوط چهره ی خود بتواند از علی خامنه ای بنگی دفاع کند

همچنانکه هيچکدامی از قربانيان پيشين رژيم که در سالهای گذشته به پشت دوربين تلويزيون آورده شدند، حتا با صد برابر تحصيلات و آگاهی های ابطحی و عطريانفر هم نتوانستند اضطراب و نگرانی چهره خود را در زمان اعتراف از ديد تماشاگران تلويزيون پنهان سازند

حتا انديشه ور و نويسنده ای بزرگ چون سعيدی سيرجانی و روشنفکر و فيلسوف و نويسنده ای آگاه و مدرن مانند رامين جهانبگلو. چرا که هر بيننده ای حتا با يک تک نگاه به چهره ی پريشان و چشمان نگران و ترسان آنان هم، فوری پی برد که آنها کاملآ وارون ديدگاههای خود را بيان می کنند

ليکن مورد ابطحی و عطريانفر، براستی از جنس دگری بود که من نامهايی جز شيادی و رذالت و چند چهره گی برای آن نمی يابم. آنان اگر نقش هم بازی کردند، نشان دادند که يک عمر تمرين کرده و در تئاتر بازی کردن براستی در دنيا بی همتا هستند. روزی نقش سينه چاکان خمينی، دگر روز نقش عاشقان جانشين وی، روزی نقش اصلاح طلب و امروز باز در نقش عاشقان خامنه ای و فردا هم که از زندان آزاد شوند، باز بسته به اوضاع زمان و جهت وزش باد، بدون شک نقشی را بازی خواهند کرد که پرسود تر باشد

از ديد من کسانی هم که ابطحی و عطريانفر را برای مصاحبه و اعترافگيری انتخاب کرده بودند، چون از جنس خود همين اصلاح طلب ها بودند، از اين استعداد شگرف حيله گری در نزد برادران ايمانی و سياسی خود کاملآ آگاهی داشتند. نيک هم می دانستند که اين شيادی های بی نظير تنها از همين دسته از اصلاح طلبان بر می آيد نه مثلآ از احمد زيد آبادی، عبدالله مومنی و يا حتا بهزاد نبوی که به هر حال هر اندازه هم که پست و پسمانده باشد اما در نهايت در همان چهارچوبه انديشه های خود هم، به يکسری پرنسيپ ها باور دارد که در پشت دوربين بر هر بيننده هويدا می گشت که او وارون باور های خود سخن می گويد

من که خود از دوستداران هنر تئاتر هستم، شايد کمتر تئاتر معروفی باشد که نديده باشم. کتابهای زيادی را هم در اين مورد خوانده ام. همچنين تازه ترين و مشهور ترين در اين زمينه، يعنی کتاب سه جلدی (Oscar Bracket)«تاریخ تئاتر جهان» که کامل ترين بررسی اين هنر ار خاستگاه آن در یونان باستان تا پایان سده بیستم است، با اين وجود، اخلاقآ و شرافتآ من که در عمر خود، نه هرگز اينگونه بازی ماهرانه را ديده بودم و نه در جايی خوانده بودم

از اينروی هم در اين مورد تنها اين را می نويسم که الحق که اينان همگی شاگردان خلف و دست پروردگان همان خمينی ضحاک گوربگور شده هستند. همان کسی که آن اندازه در شيادی و حيله گری چيرگی داشت که توانست با همان زبان نفهمی خود هم، نه تنها ملت ايران و همه ی فرزانگان آن، بلکه تمامی جهانيان را هم فريب داده و نظمی اهريمنی را در ايران استوار گرداند که اينک سی سال است که امنيت و آرامش و آسايش را از تمامی جهانيان سلب کرده

با آنچه آوردم، پس گول اين گفته را نبايد خورد که گويا اين زندانيان "بهترين فرزندان ايران" باشند. اين گفته سخنی کاملآ بی اساس است که بخشی از شاگردان خمينی آنرا برای فريب دوباره مردم و حفظ جمهوری اسلامی و بخشی هم نادانسته برزبان می آورند. به باور من تنها نامی که شايسته ی اين اصلاح طلبان بريده است، همانا «فريبکار ترين فرزندان» ايران است نه بهترين آنها

از اينروی هم، از اين پس، هرگونه باور به سخنان اينان، درست بسان باور کردن سخنان علی خامنه ای و احمدی نژاد و جنتی و ديگر اوباش رژيم است. اين نمايش هر چه هم که مبتذل بود اما اين حسن را داشت که چهره ی راستين اين اصلاح طلبان دروغين را به ما نشان داد. اين نمايش نشان داد که اين اصلاح طلب ها تا چه اندازه بزدل، بوقلمون صفت، سست عنصر و بی شخصيت هستند

مبادا اين اصل را ناديده بگيريد که نقش و تآثير يک سياسی نامور بسيار متفاوت از نقش يک مبارز عادی است. بدين خاطر که چنانچه اعتراف دروغين چند دانشجوی جوان و حتا نويسنده و مبارز بی نام و نشان در پشت دوربين تلويزيون پذيرفتنی باشد و هيچ آسيب حيثيتی را هم متوجه آنان و مردم نسازد که بايد هم اينگونه باشد، ليکن اينکار از سوی يک ليدر نامدار سياسی، هنوز هم يک خيانت مسلم محسوب می شود

ضرر آنهم مستقيمآ به تک تک مردم آزادی خواه بر می گردد. کمترين اين خسارت های بزرگ و گاهی هم حتا غيرقابل جبران همانا بی ثمر دانستن مبارزه، باختن روحيه، از کف دادن انگيزه، نوميدی و سرخوردگی های بد تر از مرگ و هزاران مشکل روحی دگر است که سالها گريبان مردم را رها نمی سازد

زيرا يک مبارزه عادی و دانشجو و نويسنده و شهروند معمولی، با اعتراف دروغين، تنها ديدگاههای شخصی خود را پس می گيرد. ليکن يک ليدر سياسی با به دريوزه گی و التماس افتادن، بويژه در گرما گرم يک کارزار ملی، آرمانی را به لجن می آلايد که ای بسا ميليونها انسان به آن باور داشته و در راه تحقق آن هم حتا از نثار خون جگرگوشگان خود نيز دريغ نورزيده اند

بنابر اين، چنانچه يک سياسی نامدار، يک پيش آهنگ جنبش و حتا يک عنصر از رهبری يک خيزش جمعی، اگر به هنگام گرفتاری و با چند روز شکنجه، فورآ ببرد و يکصد و هشتاد درجه تغيير جهت دهد، بدون شک فردی پست و بی شرافت بوده و بی ترديد هم تاريخ از او بنام يک خائن نام خواهد برد. و اين درست شامل مهندس ميرحسين موسوی می شود که حال به هر دليل، شرايط تاريخی او را به جايی پرتاب کرده که امروزه به نقطه ی اميد و اتکای روحی بخش بزرگی از ايرانيان مبدل گشته

ايرانيانی که برای رسيدن به آزادی حتا از تقديم خون گرامی ترين فرزندان خود نيز کوتاهی نکرده و هم اکنون هم هزاران تن از عزيزانشان در زندانهای جمهوری اسلامی زير وحشيانه ترين شکنجه ها هستند. پس کسی که اراده ای محکم و توان هزينه دادن را ندارد، اصلآ غلط می کند که وارد گود مبارزه می شود و اينگونه خود و جنبشی را به لجن می آلايد. همين. امير سپهر

www.zadgah.com

|

Tuesday, August 04, 2009

 

خرد، هشياری، همدلی، نيروی ابتکار، ذوق و خوشمزگی در اين رستاخيز




زاد گـــاه
امير سپهر




خرد، هشياری، همدلی، نيروی ابتکار، ذوق و خوشمزگی در اين رستاخيز

در سال پنجاه و هفت، پيش از ورود آيت الله خمينی، رهبر کبير روشنفکران انقلابی! به ايران، در يکی از تظاهرات به نفع وی، وانت باری در جلو صف در حرکت بود که آخوند جوانی سوار بر قسمت بار آن وانت، ميکروفونی در دست داشت و شعار می داد. هر چه هم که او می گفت، جمعيّت هم بلافاصله و بدون انديشه همان را فرياد کنان تکرار می کردند

صدای شعار وی از چندین بلندگوی بسيار بزرگ اکودار که روی چرخ های دستی در جلو و ميانه جمعیت در حرکت بود پخش می شد. آن گاری ران که دستگاه آمپلی فاير را حرکت ميداد به ناگاه سرعت خود را زیاد کرد، بگونه ای که سیم متصل به ميکروفون آن آخوند بچه، به يکباره کشیده شد

از اينروی آخوند بچه فرياد کشيد: سيمو نکش آقا جون، سيمو نکش
جمعیت تظاهر کننده هم فرياد زدند: سيمو نکش آقا جون، سيمو نکش
بچه آخوند گفت: سيمو نکش، شعار نیس
جمعیت اعم از بيسواد و روشنفکر! : سيمو نکش، شعار نیس
بچه آخوند: هيچی نگين بابا جون! سیم داره پاره میشه
جمعیت بلافاصله: هيچی نگين بابا جون! سیم داره پاره میشه
بچه آخوند کلافه شده و فرياد کشيد: لا اله الالله
جمعیت هم يکصدا فرياد کشيدند: لا اله الالله
................................................................................

آنچه آوردم، بريده ای بود از مقاله ی «انقلابی که دزديده شد؟» که من آنرا چهار سال پيش نوشته و منتشر ساختم. مرادم من از آوردن اين تکه در اينجا، نشان دادن ژرفای نابخردی در آن فتنه و هشياری و خرد بی همانندی است که حاکم بر تمامی حرکات پيشاهنگان اين رستاخيز نوين است که در درون ميهن ما در جريان است

رستاخيزی که امروز بوسيله آگاه ترين و هشيار ترين قشر جامعه ما راهبری می گردد. زيرا درست است که اينک ديگر تمامی مردم ما بپا خاسته اند، ليکن در تمامی فيلمهايی که از ايران به بيرون فرستاده می شود، به خوبی می توان ديد که نود درصد از کسانی که اين رستاخيز فرخنده را در خيابانها راهبری می کنند، همان جوانان زير سی سال هستند. اکثرآ هم از آگاه ترين و با کفايت ترين جوانان

اصولآ هم، همان جوانان آگاه و خوش فکر هستند که با کامپيوتر و تکنيک های نوين ارتباظی بخوبی آشنا هستند و با تکيه بر همان آگاهی های خود هم هست که می توانند در کنار مبارزه برای آزادی ميهن و مردمشان در يک نبرد نابرابر، کار خبر رسانی به جهان را هم خود به نيکی انجام می دهند

اين جوانان زيبا و دوست داشتنی از آنچنان هوش سرشار و قدرت ابتکاری برخوردار هستند که قادرند حتا در آن فضای به شدت فاشيستی و پُر از خطر جانی هم، از آنچنان روش های مؤثری در مبارزات خود استفاده کنند که براستی باور نکردنی است. و درست به همين خاطر هم هست که اينک توفيق يافته اند که جهانی را به شگفتی و تحسين خود واداشته و افکار عمومی تمامی ملت های دنيا را به پشتيبانی خود وادارند. بگونه ای که حال کمتر کسی در غرب پيدا می شود که شيقته ی خردمندی و فرزانگی های اين جگرگوشگان ما نشده باشد

نيروی فکری و قدرت خلاقيت در اين جگرگوشگان ايران آن اندازه بالا است که مثلآ قادر هستند بدون هيچ پيش زمينه ای و تنها با مشاهد و در نظر گرفتن شرايط زمان و مکان، تاکتيک هايی ابداع کرده و شعار هايی بسازند که آدمی را حيران می سازد

برای اينکه نشان دهم اين مبارزان تا چه اندازه خردمند و با کفايت هستند که وجود همين دو عنصر«خرد» و «کفايت» هم در ايشان، فردا های بسيار زيبا و روشنی را به ما نويد می دهد، بيجا نمی بينم که تنها در زمينه ی همين شعار پردازی، مقايسه ای داشته باشم ميان مبارزان امروز، يعنی اين «پيش آهنگان نور و روشنايی» با آن به اصطلاح مبارزان سال پنجاه و هفت که براستی هيچ نامی شايسته تر از «لشگريان ظلمت و تباهی» نمی توان برای ايشان يافت

يعنی با نگاهی به شعار های بسيار خردمندانه و بسيار هم شيرين مبارزان امروز و شعار های آن فتنه ی ايرانسوزی که من خود تمامی آن عربده های نه تنها ضد ايرانی، بل ضد انسانی را با گوشهای خود شنيده، لحظه به لحظه آن آشيان سوزی را با چشمان خود ديده و گريسته ام. تمامی آن نابخردی ها و بی کفايتی ها و نامردمی ها را هم بخوبی بياد دارم که ايکاش اصلآ نديده بودم و بياد نمی آوردم و اين اندازه هم آتش نمی گرفتم! و

نخست اين نکته را بياورم که علی رغم ادا هايی مبنی بر مردمی بودن فتنه ی بهمن پنجاه و هفت، راستی اين است که در مجموع، مردم ما هيچ نقشی در آن بلوای کور نداشتند مگر اطاعت کورکورانه از ملايان و کولی دادن بديشان. بگونه ای که ملايان از همان نخستين روز های آن فتنه، حتا شعارپردازی را هم به انحصار خود در آورده بودند

چرا که تمامی شعار ها را تنها همان ملايان و عوامل لمپن ايشان از پيش تعيين کرده و در دهان مردم می گذاردند. پس حتا در اين زمينه هم تنها وظيفه مردم، فقط تکرار هر مزخرفی بود که لمپن های خمينی می خواستند. برای همين هم بود که بی گزافه، نود و نه درصد از شعار های آن فتنه نابخردانه، ضد ملی، وحشيانه و گاهی هم بسيار بسيار شرم آور بود

شعار ها را عده ای از تروريست های فدائيان اسلام، بچه ملا ها، بارفروش های چاقوکش ميدان تره بار، باج خور های سی متری مريد خمينی می ساختند. اصولآ از همان نخستين روز ها هم، آن الوات اصلآ اجازه نمی دادند که شعار هايی جز همان اراجيف ضدبشری که خود از پيش ساخته بودند، در راهپيمايی ها سر داده شود. بهانه شان هم اين بود که «وحدت کلمه» ای را که امام فرموده نبايد بهم زد

فاجعه ی اصلی هم اين بود که هر فحش و فضيحت و شعار ضد ملی هم که از سوی آن لمپن ها ساخته می شد، بی کم و کاست، مورد پذيرش تمامی انقلابيون بگفته خودشان "مترقی"؟! قرار می گرفت. اعم از اينکه چپ بودند، راست، ميانه، مجاهد، چريک فدايی خلق، توده ای، جبهه ملی چی و يا حتا آتائيست های دوآتشه و از ديد خودشان، ضد خدا و دين و پيامبر

بسان «ما همه سرباز توايم خمينی ـ گوش بفرمان توايم خمينی»، «وای اگر خمينی حکم جهادم دهد ـ لشگر دنيا نتواند که جوابم دهد»، «حزب فقط حزب الله ـ رهبر فقط روح الله» و از همه هم شرم آورتر، بستن اين دروغ رذيلانه به مردی محترم و خردمند و ميهن پرست که حتا سيگار هم نمی کشيد: «بختيار، بختيار ـ منقل و وافورو بيار» و از آنهم لمپن مآبانه تر که به شرافت سوگند که حتا پس از سی سال هم، دل من يکی را به آتش می کشد: «بختيار، بختيار ـ ک... خانم بيار» و

شگفت انگيز و حتا شرم آور اينکه، آن انقلابيون خود روشنفکر انگار، انتظار هم داشتند که از چنان انقلابی با آن فحش های چهارپاداری و آنهمه لمپن بازی، نظامی دموکراتيک هم پديدار گردد! و رژيم برآمده از آن فرهنگ ضد اخلاقی و مستهجن، در دست کسانی بهتر از باج خور های قلعه ی زاهدی تهران و چاقوکش های ميدان مال فروشان ها هم باشد! و

از آنهم شرم آور تر اينکه، عده ای از آن آشيان سوزان نابخرد که اصولآ هم جوانان بيگناه ما حال تاوان بی شعوری های آنانرا پس می دهند، اينک خود را به ميان معرکه انداخته، رهبروار هم قصد رهنمود دادن به اين جوانان خردمند و باشرف و دلير را هم دارند! براستی که ... و

من به ويژه از انقلابيون نوشتم زيرا که آنها ادعای روشنفکری و سياسی بودن و مترقی بودن داشتند نه مردم. و وقتی هم روشنفکران و برجستگان و نويسندگان و انديشمندان و سياسی های ملتی تا آن اندازه نابخرد و بی فرهنگ و بی ادب باشند که حتا به حداقل مبانی و نرم های اخلاقی هم پايبندی نشان ندهند، ديگر از مردم عادی کوچه و بازار چه انتظاری هست

شرم آور را از اينروی آورد که عده ای از همان بزرگ انديشمندان انقلابی هنوز هم که هنوز است، همچنان با بی شرمی از دزديده شدن انقلاب شان سخن می گويند. يعنی اين بی آزرم ها هنوز هم نمی پذيرند که اساسآ آن انقلاب به ايشان تعلق نداشته که فرد و گروهی هم آنرا به سرقت برده باشد. از ديد من تنها گوهری که در آن فتنه به سرقت رفته بود، همانا عقل و شعور اين مدعيان بود، آنهم خيلی خيلی جلو تر از زمانی که اصلآ انقلابی در ايران آغاز گردد

بهر روی، اينهمه آوردم که اين نتيجه گيری را به دست دهم که من سخت به اين ضرب المثل نياکانی باور دارم که براستی:«سالی که نکوست، از بهارش پيداست». بر همين مبنا هم هست که باور دارم، برايند اين رستاخيز بزرگ جوانان ما را از هم اکنون در شيوه ها و شعار های آنها می توان ديد. شيوه های ژرف انسانی، مدنی، کاملآ به دور از خشونت و در عين حال هم بسيار ظريف و ماهرانه و حتا زيبا و دلنشين

بنگريد که چه پيام انسانی و دلنشين و اميد دهنده ای در اين اصلی ترين شعار فرزاندان برومند ما هست: «نترسيد، نترسيد ـ ما همه باهم هستيم». از روی راستی می نويسم که من تمامی فيلم های تظاهرات اين جگرگوشگانمان را با گريه و خنده تماشا می کنم. آنهم با گريه و خنده ای از ژرفای وجود

مثلآ در همين آدينه ی گذشته وقتی مشاهده کردم که اين جوانان چگونه در پاسخ مسئول شعار رژيم که می گفت: «مرگ بر آمريکا» درست با همان ضرب آهنگ،«مرگ بر روسيه می گفتند»، يا در پاسخ : «خونی که در رگ ما است، هديه به رهبر ما است» و باز درست با همان وزن، شعار : «خونی که در رگ ما است، هديه به ملت ما است»، را سر می دادند، شرافتآ از ژرفای دل، هم می گريستم و هم می خنديدم»

دليل گريه و خنده خودم را بدرستی نمی توانم بيان کنم. چرا که حقيقتآ خود نيز دليل واقعی آنرا نمی دانم. بنابر اين، فقط از روی حدس و گمان می نويسم که گريه، شايد بخاطر نبودن در ميان آنها و دلتنگی شديد، و خنده از سر شوق برای اين نيروی حيرت انگيز و سرعت انتقالی که در اين فرزندان ما هست. همچنين برای اينهمه ذوق و خوشمزگی و با نمک بودن آنها. نگارنده که شک ندارم آن جوانان، از پيش هيچ برنامه ريزی و هماهنگی با هم نداشتند و اين شعار ها را همانجا و فی البداهه برای پاسخ دندان شکن دادن به رژيم ساختند و فرياد زدند

در زمينه ی همين خوشمزگی، جدای از آنهمه شعار با نمک که به ذائقه من، شعار «برادر رفتگر، محمودو وردار ببر» از تمامی آنها بامزه تر است، مطلبی خنده دار را پايان بخش اين نوشته می سازم که آنرا دوست گرامی ام، عشرت خانم برايم فرستاده اند. اين مطلب، شرح يک «مبارزه ی غير خشونت آميز» است که در شيراز رخ داده. آن اندازه هم مضحک که آدمی از خواندن آن، هم روده بر می شود و هم براستی از اينهمه ذوق حيران می ماند

اين مطالب را هم از اينروی در پايان اين نوشته می آورم که يادمان نرود که ما اينبار برای شادکامی، روزبهی، دوستی، نيکبختی و زيبا زندگی کردن مبارزه می کنيم نه برای ساختن جامعه ای عبوس و پرگريه و تيره چون ايران زير سيطره ی اين اوباش عمامه برسر که اساسآ سور آنها تنها در همين سردرگرياندن بودن و عزا و ماتم و نگونبختی ما است. وا اما آن نافرمانی مدنی نوع شيرازی که عشرت خانم باور دارند که اثر آن حتا از پرتاب کوکتل مولتف هم به مراتب بيشتر است: و

باری، در گرما گرم اينکه لباس شخصی ها و عوامل نظامی سرکوبگر رژيم، شرکت کنندگان در يک تظاهرات در شهر شيراز را به سختی کتک می زدند، یک نفر با وانت به ميان سرکوبگران می آيد که چند ظرف بزرگ آب در پشت وانت خود داشته

او که ريش انبوه و شکل و شمايلی حزب الهی هم داشته، به بسیجی ها و نظامی ها می گويد که: « برادران، خدا قوت» و ادامه می دهد که «برايتان آب ميوه آورده ام» و سپس هم از نيرو های سرکوبگر می خواهد که آب ميوه ای بنوشند و صلواتی بفرستند تا کمی جگرشان خنک شود. سرکوبگران هم که آن فرد را از خودی های خود می پنداشتند، در آن هوای گرم، تا آنجا که می توانستند، آب ميوه می نوشند

غافل از اينکه آن رند شيرازی، نه يک حزب اللهی بلکه فردی منزجر از رژيم و يک رزمنده ی آزادی ايران بوده. آب ميوه ای هم که برای سرکوبگران آورده بوده، با ماده مسهل قوی مخلوط کرده بوده. به همين علت هم چند دقيقه ای بيشتر نمی گذرد که گويا تمامی آن چماق داران شربت نوش به اسهال افتاده و ديوانه وار به دنبال توالت می گردند. و باز گويا ماده اسهال آور در آن شربت صلواتی، به اندازه ای زياد بوده که پاره ای از آن اوباش سرکوبگر، اصلآ به توالت هم نرسيده و در همان راه توالت در شلوار خود ادرار می کنند. می بينيد ذوق و ابتکار ايرانی را! و

من که باور دارم اين نوع از «مبارزه ی غير خشونت آميز»، بدون شک تاکنون کارا ترين و در عين حال خنده دار ترین نوع مبارزه ی غير خشونت آميز و مدنی در تاريخ بشری است که ابداع و انجام شده . از اينروی هم بايسته می دانم که اين رخداد بی مانند حتمآ در تاريخ مبارزات ملت ما ثبت گردد. همين. با آرزوی پيروزی هرچه زود تر نور بر تاريکی، امير سپهر


www.zadgah.com

|

Archives

May 2004   June 2004   July 2004   August 2004   September 2004   October 2004   November 2004   December 2004   January 2005   February 2005   March 2005   April 2005   May 2005   June 2005   July 2005   August 2005   September 2005   October 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   March 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   June 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   January 2010   February 2010   March 2010   April 2010   May 2010   June 2010   July 2010   September 2011   February 2012  


Not be forgotten
! بختيار که نمرده است

بخشی از نوشته های آقای دکتر امير سپهر ( بنيانگذار و دبيرکل حزب ميهن ) :

سخن بی هنر زار و خار است و سست

چرا انقلاب آرام در ايران ناشدنی است؟

! دموکراسی مقام منظم عنتری

نوروز ايرانی در رژيمی ايرانی

بوی خوش خرد گرايی در نوروز

نامه ای به سخنگوی وزارت خارجه

!اصلاح جمهوری اسلامی به سبک آمريکا

!رژيم و دو گزينه، شکست، شکست ننگين

! لاابالی ها شال و کلاه کنيد

اسلام را کشف کنيم نه مسخره

ماندگاری ايران فقط به ناهشياران است !؟

!نه نه، اين تيم، تيم ملی ما نيست

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/پنجمين بخش

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش چهارم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش سوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش دوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش نخست

فرهنگ سازی را بايد از دکتر شريعتی آموخت

دانشمندان اتمی يا الاغهای پاکستانی

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش دوم

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش نخست

مبارزان ديروز، بابا بزرگ های بی عزت امروز

پيش درآمدی بر چيستی فرهنگ

ملتی در ميان چند طايفه رويا پرداز دغلباز

مشکل نه دستار که مسلک دستاربندی است

بی فرهنگی ما، عين فرهنگ ما است

! نابخردی نزد ما ايرانيان است و بس

!خود همی گفتی که خر رفت ای پسر

ولله که کابينه احمدی نژاد حقيقت ما است

است( Oedipuskomplex )رنج ما ازعقده اوديپ

غير قمر هيچ مگو

اين نه گنجی، که عقيده در زندان است

جمهوری خواهی پوششی برای دشمنان ملت

شاه ايران قربانی انتقام اسلامی

کار سترگ گنجی روشنگری است

گنجی اولين مسلمان لائيک

واپسين پرده تراژدی خمينی

انتخابات اخير پروژه حمله به ايران را کليد زد

جنگ آمريکا عليه ايران آغاز شده است

انتصاب احمدی نژاد، کشف حجاب رژيم

حماسه ديگری برای رژيم

برادر احمدی نژاد بهترين گزينه

انقلابی که دزديده شد؟

معين يک ملا است، نه مصدق

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران !/ بخش سوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش دوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش نخست

فولادوند همان جنتی است

اکبر گنجی، ديوانه ای از قفس پريد

دموکراسی محصول انديشه آزاد از مذهب است

تفنگداران آمريکايی پشت مرز هستند

رئيس جمهور اصلی خامنه ای است

!دانشجويان سوخته را دريابيد

دغلبازان ملا مذهبی

!خاتمی خائن نبود، رفسنجانی هم نيست

فندق پوست کنده

خيانتی بنام انقلاب اسلامی

ايران، کارگاه بی کارگر

آزادی کمی همت و هزينه می طلبد

نمايش لوطی عنتری در ملک جم

نخبگان نادانی

بوی باروت آمريکايی و رفسنجانی

آقای خمينی يک پيغمبر بود نه امام

انديشه زوال ناپذير است

اپوزيسيونی ناکارآمد تر از هخا!

زنهار که ايرانی در انتقام کشی خيلی بی رحم است!

سخنی با امضا کنندگان بيانيه تحليلی 565

...بر چنين ملت و گورپدرش

واپسين ماههای رژيم يران

اصول اعتقادی دايناسورها، طنزنوروزی

يادت بخير ميسيو، يادت بخير

امتيازی برای تسخيرايران

اشغال نظامی ايران وسيله ايالات متحده

چهارشنبه سوری، شروع حرکت تاريخی

بد آگاهی و فرهنگ هفت رگه

جرج دابليو بوش، آبراهام لينکلنی ديگر

روحانيّت ضد خدا

استبداد خاندان پهلوی بلای جان ملا ها

آمريکا در خوان هقتم

عقل شرعی و شرع عقلی

واکنش مردم ما به حمله نظامی آمريکا

عشق های آقای نوری زاده

به هيولای اتم نه بگوئيم

موشک ملا حسنی و اتم آخوند نشان بزبان کوچه

رفراندم امير انتظام يا سازگارا، کدام ميتواند مشکوک باشد ؟

آيا مخمل انقلاب به خون آغشته خواهد شد؟

کاندوليزا رايس و بلال حبشی

سکس ضرورتی زيبا است نه يک تابو

نام وطنفروشان را به خاطر بسپاريم

طرح گوسفند سازی ملت ايران

آب از سر چشمه گل آلود است

رژيم ملا ها دقيقآ يک باند مافيا است

نوبت کشف عمامه است

فرهنگی که محشر می آفريند - دی جی مريم

ملا ها عقلمان را نيز دزديده اند

فقدان خرد سياسی را فقدان رهبريّت نناميم

ابطحی و ماری آنتوانت ـ وبلاگ نويسان تواب

نادانی تا به کی !؟

آزادی ايران، نقطه شروع 1

آزادی ايران، نقطه شروع 2

هنر سياست

ايران و ايرانی برای ملا ها غنيمت جنگی هستند

شب تيره، نوشته ای در مورد پناهندگی

انقلاب ايران، آغاز جنگ سوم بود

اين رفراندوم يک فريب است

سپاه پاسداران، شريک يا رقيب آمريکا

خامنه ای پدر خوانده تروريسم

فرهنگ پشت حجاب

کمونيسم همان حزب الله است

داريوش همايون چه ميگويد؟

اينترنت دنيای روانپريشان

خانه تکانی فرهنگی

فردا روشن است

عين الله باقرزاده های سياسی

آن که می خندد هنوز

اپيستمولژی اپوزيسيون

انقلاب سوسول ها

درود بر بسيجی با و جدان

روشنگران خفته ونقش چپ

فتح دروازه های اسلام

حزب توده و نابودی تشيّع

جنگ ديگر ايران و عراق

درد ما از خود ما است

يادی ازاستبداد آريا مهری!؟

ابر قدرت ترور

کدام مشروطه خواهی؟

برای آقای سعيد حجاريان

تراژدی ملا حسنی ها

مارمولک، سری 2

پهلوی پرست ها

هخا و تجمع اطراف دانشگاه

هخا و خاتمی، دو پسر عمو

تريبونال بين المللی

پايان ماه عسل فيضيه و لندن

طرح آزادی ايران 1

اولين و آخرين ميثاق ملی

اطلاعيه جمهوری خواهان

يک قاچاقچی جانشين خاتمی

فهم سر به کون

توطئه مشترک شريعتمداری

انگليس و ملا

نفت، رشوه، جنايت و

عنتر و بوزينه وخط رهبری

اروپايی و ملای هفت خط

ايران حراج است، حراج

درسهايی ازانتخابات آمريکا

عنکبوت و عقرب

بر رژيم اسلامی، نمرده به فتوای من نماز کنيد

پوکر روسی فيضيّه با پنتاگون

به ايران خوش آمديد کاندوليزای عزيز

مسخره بازی اتمی اروپا و ملا ها

انتلکتوليسم يا منگليسم

آبروی روشنقکران مشرق زمين


رسالت من بعد از نوژه

بی تفاوت نباشيم

نگاه خردمندانه به 28 مرداد


سايه سعيدی سيرجانی :

مسئوليت، نوشته ای در ارتباط با رفراندوم

پرسش شيما کلباسی از سايه در ارتباط با طرح رفراندوم

هويت، به همراه يک نوشته از فرزانه استاد جانباخته سعيدی سيرجانی با نام مشتی غلوم لعنتی

بچه های روستای سفيلان

امان از فريب و صد امان از خود فريبی

دريغ از يک "پسته" بودن

رنجنامه کوتاه سايه

بر ما چه ميرود


روشنگری های شهريار شادان از تشکيلات درونمرزی حزب ميهن :

خمينی؛ عارف يا جادوگر ؟

ما جوانان ايران بايد

حکومت خدا (1)

می گوید اعدام کن

راهی نوین برای فردای ایران


رنجنامه معصومه

شير ايران دريغ!


حافظ و اميرمبارزالدين

دلکش و ولی فقيه


کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ


کانون وبلاگ نويسان



This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com eXTReMe Tracker