زاد گـــاه
امير سپهر
! نسخه از خارج اتفاقآ نياز اصلی مردم ما است
نگارنده در برخورد با بعضی از افراد و مسائل بارها اين را از خود پرسيده ام که اصلآ ما برای چه از ميهن خود گريخته ايم. مرادم از ما در اينجا کسانی است که نام سياسی را با خود به يدک می کشند و بقول خودشان از ترس جان بدين سوی آمده اند. بنده فعلآ تجار و يا مردمان بجان آمده ی بيکار و بی آتيه ای که در جستجوی زندگی بهتر بدين سوی کوچ کرده اند را نا ديده می انگارم. از آنجا که هيچ وکالتی هم از جانب مردم ايران ندارم، حتی ديگر سياسيون را هم مورد پرس و جوی قرار نمی دهم و صرفآ از خود سخن می گويم. بنده برای چه از ايران فرار کرده ام و از آن مهم تر، رسالتم در بيرون از ميهنم چيست؟
آيا تنها رسالت اينجانب نگارش انشاء است. آنهم انشاء هايی بی بخار و اثر که فقط دل خود و خوانندگانم را با ادعای مبارزه خوش سازم. يا رسالت ديگری هم دارم. آيا من سياسی برای اين گريخته ام که در اينجا مو های سر نيمه طاس خود را رنگ کرده، پيرانه سر به عياشی و هرزگی روزگار بگذرانم، و فقط برای اينکه نشان دهم مثلآ همچنان مبارز هستم و تلاش می کنم، هر از چند گاهی نوشته ای بی بو و اثر بنويسم و مصاحبه ای روشنفکرانه و همين. اگر بنده و چند تنی ديگر بيش از اينها احساس مسئوليت کنيم تکليف چيست؟ آيا ما چند تن معدود هم بايد خفه خون گيريم و بدان خيل بی بخار ها بپيونديم!؟
اين بحث را از اينروی به ميان می کشم که چون در اين سالها به محض اينکه ما خواستيم مردم را به شجاعت و ايستادگی فرا خوانيم، فورآ از صد طرف مورد نهيب و شماتت قرار گرفته ايم که، آقا شما برای ملت ايران نسخه پيچی مکنيد، شما چه حقی داريد لب گود نشسته و به مردم لنگش کن گوييد و سخنانی از اين دست. معنای حقيقی اين گفته ها چيست؟ جز اين است که آقا لطفآ شما هم لالمانی گيريد و مردم را روشن مسازيد. بگذاريد ملت به همان روشنفکران تاريک فکر ملا باز خود خوش باشند
به همان ابر خردمندانی که از فرط روشنی فکر روزی گول يک ملای بی سواد از خمين را می خورند، دگر روز فريب ملايی از رفسنجان را و چند سالی هم شيخ فريبکاری از يزد سرشان را با قاقا لی لی اصلاحات شيره می مالد. يا شما هم مانند بعضی ها انسانيت و شرف ملی خود را در پيشخوان دکان ولايت به حراج گذاريد و مدافع نطام گرديد. خناق گيريد و بگذاريد رژيم هر چه که می خواهد انجام دهد و ايران و مردم آن بطور کلی از صفحه ی روزگار محو شود
از آن بدتر هر زمان آمده ايم بگوئيم که ای مردم به سخنان اين سفيهان روشنفکر نام و وعده هاشان دلخوش مباشيد. اگر طالب آزادی هستيد خود به صحنه آييد. آزادی هزينه دارد ... در اينصورت هم يا فورآ از جانب همان ابر انديشمندان ملا باز با انگ تند رو و صدر در صدی مورد حمله قرار گرفته ايم، يا از سوی مردم غافل و يا از جانب عوامل رژيم. استدل همه ی آنها هم اين بوده است که ما از بيرون نبايد برای مردم تعيين تکليف کنيم
آنجايی هم که خواسته اند صدای ما را بطور کلی خاموش کنند، گفته اند اگر راست می گويی خودت هم به داخل رو و آنجا مبارزه کن. از بس هم اين شرط را تکرار کرده اند که نه تنها آنرا ملکه ذهن مردم ساخته اند، بلکه ديگر اصلآ آنرا بعنوان يک اصل جا انداخته اند. اصلی که می گويد چون من از ترس جان از ايران گريخته ام و ديگر در آنجا حضور ندارم، پس اصلآ حق دخالت در اوضاع آنجا را هم ندارم
ناگوار تر اينکه تکرار در تکرار اين سخن اخير، يعنی تکرار تهوع آور شرط حقانيت مبارزه ما فقط در صورت بازگشت، اصلآ به لوث شدن معنی آن منجر شده. تا آنجا که بعضی از عزيزان ما وقتی اين سخن را می شنوند، ديگر اصلآ به معنا و شرط درون آن توجه نمی کنند. يعنی به اين نمی انديشند که اين شرط گذاران از ما گريختگان از زير تيغ اصلا چه چيزی می خواهند تا حق ما را برای مبارز به رسميت بشناسند
می دانيد معنای روشن اين گفته چيست؟ اين گفته بدين معنا است که ما چون زنده مانده ايم پس اصلآ حق مبارزه با اين رژيم را نداريم. يعنی ما فقط آن زمانی حق دارم مردم را به مقابله ی با رژيم فرا خوانيم که ديگر اصلآ در ميان نباشيم. يعنی اين رژيم ما را اعدام کرده باشد. يعنی پس از آنکه کشته شديم در ايران باشيم و در آنجا مبارزه کنيم!؟
ظاهرآ به نظر مضحک می آيد نه؟ مضحک هم هست. اما معنای دقيق اين شرط همين است. اين همان معنا است که قبلآ اشاره کردم که در اثر تکرار کاملآ لوث شده. بنده ای که حتی در اينجا هم از دست آدمکشان رژيم امنيت جانی ندارم، چگونه برگردم و در ايران مبارزه کنم. اگر برگردم که به يقين کشته خواهم شد. گذشته از اين، افرادی چون اينجانب که از ترس اعدام از آنجا گريخته ايم. اصلآ برگرديم که چه چيزی را ثابت کنيم؟ حماقت خويش را با استقبال از اعدام خود
اصولآ کسانی که چنين می گويند، دانسته و از يا سر غفلت هر دو شجاعت را به حماقت تعبير می کنند. اين قبيل افراد يا مغرض هستند و در خدمت رژيم و يا انسان هايی ساده که اساسآ خودشان هم متوجه نيستند که چه سخن بی پايه ای را بر زبان می آورند. خواست بازگشت از فردی سياسی که از زير تيغ رژيم فرار کرده، اصلآ به مثابه درخواست خودکشی از او است. گر چه هيچ کس اين شرط مسخره را نخواهد پذيرفت، حال اگر فرضآ حتی کسی هم خواست چنين کار سفيهانه را انجام دهد، وظيفه ی انسانی و ملی ديگران بازداشتن وی از اين ديوانگی محض است نه تشويق او به خودکشی داوطلبانه. آنهم خودکشی با شکنجه و زجر و اعتراف
اصلآ اگر کسی بداند که در بازگشت سرنوشت شومی خواهد داشت با اين وجود باز هم باز گردد، يک ابله تمام عيار است نه انسانی خردمند و با دل و جرأت. بنده ای که می دانم اگر باز گردم چه مصيبتی بر سرم خواهد آمد، اصلآ چرا بايد دست به اين حماقت زنم. کار رژيم اينک به چنان ترس و وحشيگری کشيده که ديگر حتی به علی شاکری ها و تاج بخش های خادم وفادار خود نيز رحم نمی کند، چه رسد به افرادی چون اينجانب که حتی قبلآ از تشريف فرمايی آن امام زبان نفهم به ايران هم دشمن وی بودم
اين جناب شاکری عضو اتحاد جمهوری خواهان! که فعلآ در زندان رژيم به عبادت شبانه روزی مشغولند و آب خنک ميل می فرمايند که نوش جانشان باد و گوارای وجودشان، کسی بودند که در همه جا، حتی در راديو های محلی همين استکهلم بد ترين توهين ها را به ما بقول خودشان "تند رو های سرنگونی طلب" تقديم می فرمودند
توجه داشته باشيد که آقای شاکری از مدافعان سرسخت بقای اين نظام در خارج بودند. نامبرده خيلی هم باز و با وقاحت و بطور رسمی اينکار را می کردند. رژيم وقتی حتی چند انتقاد ساده ی چنين عنصر وفادار بخود را هم تاب نياورد و وی را در بازگشت به زندان اندازد، معلوم است که با افرادی چون بنده در بازگشت چه خواهد کرد
نگارنده اگر باز گردم که يکسره از فرودگاه به آن بند معروف انتقال داده خواهم شد، بعد هم طبق معمول و مرسوم اعتراف گيری با شکنجه و سپس هم اعدام. اگر هم خيلی شانس بياورم و در مقابل حفظ جان بی ارزشم بتوانم در اعتراف گيری بی ارادگی و جاسوسی نکرده خويش را در شوی تلويزيونی خوب ثابت کنم، باقی عمر را در شکنجه گاهها بسر خواهم برد و دعاگويی ولی فقيه خواهم بود
نتيجه اينکه رسالت اصلی ما سياسی ها که توانسته ايم از چنگال خونين رژيم جان بدر بريم، نه بازگشت برای پذيرش مرگ داوطلبانه که اتفاقآ در درجه ی نخست بيرون کردن حتی فکر بازگشت از کله ی خويش است. در مرحله ی بعد هم اميد و انگيزه و حتی گاهی رهنمود دادن به مبارزان جوان. به کسانی که شيوه های اهريمنی اين نظام ضد بشری را چون ما مخالفين قديمی آن خوب نمی شناسند
اصلآ آنان که به ما می فرمايند ما از بيرون نسخه صادر نکنيم، چرا اينرا هم نمی فرمايند که چه کسانی بايد از داخل نسخه صادر کنند؟ در فضايی فاشيستی که در آنجا از ترس گزمه های رژيم حتی براحتی نفس هم نمی توان کشيد آخر چه کسی قادر به صدور رهنمود و نسخه است. اين مهم اتفاقا به عهده ی ما است که فضای زيستمان از هر جهت امن تر و آرام تر از داخل است و به تبع آن فکر و دستمان آزاد تر
البته نسخه های ما آن زمان می توانست کمر اين رژيم را خرد کند که ما سازمان و کنگره و انجمنی در خارج می داشتيم. يعنی می توانستيم به جای هزار نسخه ی گونگون و گيج کننده همگی افکار و کوشش های خود را در يک تشيلات متمرکز ساخته و در نهايت در هر مورد يک نسخه بنويسيم. اما چون متاسفانه فعلآ چنين تشکيلات فراگيری نداريم، چاره ای نيست جز انتقال راه حل های احتمالی که به فکر هر کدام از ما می رسد. ما که نمی توانيم دست روی دست گذارده منتظر نابودی مردم و ميهن خود باشيم
پاره ای هم که می گويند مردم خودشان می دانند که در داخل چگونه با اين رژيم مبارزه کنند هم حرفشان سست است. آن مردم بينوا اگر خود می دانستند که چگونه بايد با اين رژيم مبارزه کنند که تا بحال ده باره آنرا به زير کشيده بودند. آنان البته مقاومت هايی داشتند و دارند. اما چون اين حرکات و اعتراضات از سازماندهی و انضباط و پيوستگی برخوردار نبوده، در بيرون هم با يکپارچگی و هماهنگی از مبارزات آنان حمايت نشده، تا بحال هيچ طرفی از اينهمه جانفشانی نبسته اند الا دادن زندانيان بيشتر و سخت تر شدن شرايط مبارزه. مردم ما با اين حرکات گاه و بيگاه و بی برنامه صد سال ديگر هم ره به جايی نخواهند برد
پس اين نسخه نوشتن فعلآ ابتدايی ترين رسالتی است که ما سياسی های گريخته و با تجربه برای خود قائليم. گر چه شخصآ حتی رسالتی بيش از اينها برای خود قائلم. نگارنده البته از جنس آقای رجوی نيستم تا از ديگران بخواهم که به استقبال مرگ روند و از خون قربانيانم برای خود مشروعيت بسازم. چون مسئوليت کشيده خوردن حتی يک هم ميهن را هم نمی توانم به عهده گيرم. ليکن تا آنجا که تجربه ی سی ساله ام در کار سياسی، عقل و بضاعت فکريم و همينطور شناختم از جامعه شناسی و تاريخ اجازه دهد حتی نسخه های پر خطر و ريسک دار هم صادر خواهم کرد
چون اين نکته را نيک می دانم که اين رژيم با بارک الله و ماشا الله و نامه های عاشقانه رفتنی نيست، و اينرا نيز که بی پذيرش هزينه، رهايی از چنگال اين رژيم و دستيابی به آزادی از هر ناشدنی در دنيا ناشدنی تر است. اينجانب اصلآ می نويسم که نسخه صادر کرده باشم. نه اينکه کسی را سرگرم کنم
حال اينکه آيا کس و کسانی صلاحيت مرا برای صدور نسخه خواهند پذيرفت يا نه، اصلآ اين نسخه ها شفا بخش خواهند بود يا نه و مهم تر از همه آيا اساسآ کسانی به نسخه هايم عمل خواهند کرد يا نه، بسته به تشخيص خود آنان و شناختی است که از پيشينه ی سياسی و افکارم دارند. فضای داخل آنچنان تنگ و نفس گير است که عده ای از مردم ما برای شکستن آن حتی خواهان بمب و موشک از خارج هستند، چه رسد به نسخه هايی که ما صادر می کنيم
زنده و جاوید باد ولایت فقیه
آریابرزن زاگرسی
زاد گـــاه
امير سپهر
جمهوری اسلامی، کاملترين نظام اسلامی از زمان پيامبر تا کنون
عده ای از تحليلگران ما متاسفانه هنوز هم نظام جمهوری اسلامی را با معيار های متعارف محک زد و تبعآ هنوز هم بدين نتيجه غلط هم می رسند که گويا اين نظام در همه ی زمينه ها شکست خورده باشد. در حاليکه اين رژيم نه تنها در هيچ زمينه ای شکست نخورده، بلکه در دستيابی به اهداف خود بزرگترين کاميابی ها را نيز داشته است
اين فقر، اين ظلم، اين بيداد، اين دزدی و چپاول و قتل و تجاوز، اين عقبماندگی، اين اعتياد و فحشا و ننگ و بدنامی و بی آبرويی ... از نظر تحليلگران عادی را هرگز نبايد به حساب بد بودن اين رژيم و يا به حساب شکست آن گذارد. ايراد از آن تحليلگران است که پس از بيست و هشت سال تجربه ای عينی و مشاهده ی عملکرد يک نظام اسلامی بر سرير قدرت سياسی، همچنان با ديد و ذهنی عادی به اين نظام می نگرند
در حاليکه اين رژيم يک رژيم اسلامی شيعی است. يعنی همين گونه که هست، نه رژيمی از جنس رژيم های اروپايی و آسيايی و يا حتی رژيم های عربی. رژيم فقيهان يک نظام تمام عيار اسلامی است. در ذات خود هم هيچ عيب و نقصی ندارد. هر آنچه هم که انجام می دهد اجرای موی به موی قوانين شرعی است
هيچ يک از اين اعمالی که رژيم انجام می دهد نه خارج از قاعده است و نه بدعت و من درآری. اين ها که رژيم انجام می دهد به اجرا در آوردن همان احکامی است که تئوريسين های اسلام، بويژه اسلام شيعی آنها را صد ها سال بود که مرتبآ در آثارخود می آوردند. آنهم بسيار آشکار و روشن. بويژه متخصصان فقه جعفری. چون فقيهان و آيات اعظام دستکم شش قرن است که مرتبآ اين احکام را می شکافند و اين قوانين را حتی بصورت کاملآ ساده و همه فهم در توضيح المسائل های خود می آورند
در رساله فقيهان نه حرفی از آزادی به ميان آمده. نه کلامی از مشروعيت رأی مردم وجود دارد. نه از آزادی زن و حقوق بشر صحبت شده. نه از عفو بين المللی چيزی گفته شده و نه از سازمان ملل و اينگونه مسائل. هر چه بود و هست، راجع به دست بريدن است و تازيانه زدن، حرام کردن همه ی زيبايی ها است و هر چه محدود ساختن دايره ی اختيار شيعيان. حتی بر رفتار و زندگی فردی خويش
مقداری هم البته در ارتباط با حلال و حرام بودن سکس با خاله و خواهر زاده و زن دايی ... است، در غلطيدن از سر ديوار بر روی زن همسايه، حرام بودن رژ لب و لاک، حرام بودن اصلاح صورت، جماع با حيوانات، آداب ادار بزرگ و کوچک، نجاست بول سگ و گوشت خوک و از اين دست چيز ها. پس فقه جعفری چيزی اساسآ جز همين اعمال و احکام را ندارد که جمهوری اسلامی به دنبال اجرای آن چيز ها رود. احکام الهی اسلام همين ها است که جمهوری اسلامی انجام می دهد
بيست و هشت سال است که خود فقيهان هنوز هم نتوانسته اند قاعده ای برای اداره ی بانک به طريق اسلامی، يا دانشگاه اسلامی بايد چگونه باشد بياورند، و يا حتی بگويند که مثلآ موسيقی و تئاتر از نظر اسلام چگونه بايد باشد. گناهی هم ندارند. زيرا در فقه چنين چيز هايی اصلآ وجود ندارد. آنان که اين رژيم را به دليل نقض حقوق بشر می کوبند، خوب است که ابتدا بگويند فقها کجا و در کدام کتاب خود سخنی از دموکراسی و حقوق مردم به ميان آورده بودند که حال از اين بابت بايد معترض اين نظام شد
اينکه عده ای ناآگاهانه و از ظن خود برای رسيدن به آزادی يار آقای خمينی شدند، که تقصير اين نظام نيست. همانطور که دنبال خاتمی افتادن و از او آزادی توقع داشتن هم ابدآ تقصير آقای خاتمی نبود. حتی اين ولايت فقيه هم بر خلاف گفته ی بعضی ها ابدآ چيزی ابداعی نيست. بر اساس شريعت محمدی شيعيان برای فقيهان حکم يتيمان را دارند نه انسانهای بالغ و عاقل. ولايت فقيه اتفاقآ اجرای مستقيم و صريح همين تفکر فقهی است. از نظر شرعی هم بسيار کاری مترقی است. همانطور که خود نيز می گويند
اين توهين های شرم آوری که به زنان و دختران ما می شود، آنچه در حق مادران و خواهرانمان اعمال می شود، اين فقر و فاقه و گداپروری، حتی اين فحاشی و توهين به باورمندان ساير اديان و مذاهب همه برخاسته از فقه شيعی است نه چيز عجيب و غريب. اين اهانت ها از نظر ما انسانهای غير باورمند است که پستی و دنائت بيسابقه در تاريخ بشمار می آيد، نه از ديد معتقدان به شرع انور. اجرای اين اعمال از ديد رژيم اسلامی اجرای فرامين الهی است
از نظر فقه اين امور نه زشت و اهانت بار که حتی در حکم بهترين عبادات و خداپرستی هم هست. بسيار هم پر صواب و خداپسندانه. آزار و اذيت و توهين به زن چيزی نيست که اين رژيم از خود در آورده باشد. زن نه فقط از ديدگاه فقه جعفری که حتی بر اساس حکم خود قرآن هم اصلآ به اندازه ی بيضه ی چپ يک مرد هم ارزش ندارد که اصلآ در مورد حق او بتوان صحبت کرد
هدف اصلی اين نظام اجرای احکام و حدود شرعی است. اين اعمال هم بخشی از اجرای همان احکام است. اين نظام برای همين اعمال تأسيس شده نه برای ايجاد رفاه و گسترش آزادی. فقه شيعی اصولآ برنامه ای برای فرهنگ و اجتماع و صنعت و افتصاد و روابط خارجی و ... نداشت و ندارد. اينگونه مفاهيم حتی در يک کتاب و يا رساله ی شيعی هم نياورده شده بود. هنوز هم وجود ندارد. پس انتظار رفاه و دموکراسی از رژيم اسلامی داشتن کاملآ بيجا است
اينگونه تحليل ها نشان دهنده اين است که آن تحليلگر ها متاسفانه هنوز هم گوهر اين نظام را نشناخته اند. ور نه اين نظام را با ساير رژيم ها مقايسه نمی کردند. اين امور حتی در رساله آقايان سيستانی و منتظری که امروزه بعضی آن دو را روشن انديش ترين فقها می پندارند هم وجود ندارد. نويسنده که آن هر دو رساله را زير و رو کردم اما نشانی از حقوق بشر که سهل است حتی به رسميت شاخته شدن زن بعنوان يک انسان معمولی هم نيافتم
اساس قفه شيعی بر تربيت مؤمنان است و دگر هيچ. تربيت هم همين است که فقهای درجه اول حوزه امروز می گويند. يعنی تسليم محض بودن در مقابل ملا ها. يعنی کتک زدن زنان متمرد، اهانت و فحش و غيبت جمعی در نماز جمعه ها، مرگ بر آمريکا و اصلآ مرگ بر همه ی مردم دنيا گفتن. اين شعار البته بصورت غير مستقيم ادا می شود. يعنی به صورت (مرگ بر ضد ولايت فقيه). اين شعار يعنی به جز سه چهار ميليون طرفدار و جيره خوار اين رژيم، مرگ بر شش ميليارد انسان بر روی اين کره ی خاکی که به ولايت فقيه هيچ اعتقادی ندارند. پر واضح است که اين شعار حتی شامل يک و نيم ميليون مسلمان هم می شود
اين تربيت که فقيهان از آن سخن می گويند هم البته فقط و فقط از راه تنبيه است. از نظر فقه شيعی نه فقط مردم ايران بلکه همه ی بشريت نادان و گمراه هستند. چون صغير و بی شعور هستند، خود عقلشان به کارشان نمی رسد. پس لاجرم بايد اختيار همه چيزشان در دست فقها باشد. اين صغار که مردم همه ی جهان باشند، بايد اين نادانی و بی شعوری خويش را بپذيرند تا جزو مؤمنان بحساب آيند. اگر نپذيرند، پس کافر هستند. حکم کافر هم که در فقه کاملآ معلوم است
تمام آن ملتها که به آزادی انسان در انتخاب، دموکراسی، مطبوعات آزاد، سازمان ملل و عفو بين المللی و نهاد هايی از اين دست باور دارند، از نظر فقهی مردمانی پست و کافر و گمراه و نجس و محدور الدم هستند. هدف غايی جمهوری اسلامی يا باز گرداندن تمام اين گمراهان به زير چتر قوانين اسلام شيعی است و يا کشتن اين هفت ميليارد انسان
اينها که می نويسم اغراق و شوخی نيست. از روی غرض ورزی هم نيست. اينان در حال حاظر قدرتی ندارند، ورنه بی هيچ ترديدی هم امروز اين دو گزينه را در مقابل مردم جهان می نهادند که، يا پذيرش بی چون و چرای آنچه ما می گوييم يا شما را خواهيم کشت
خود پيامبر اکرم و خلفای راشدين اصلآ اسلام را اينطور گسترش دادند. يعنی با نامه نوشتن به ساير ملتها و اين دوگزينه را در مقابل آنان قرار دادن. پايوران رژيم جمهوری اسلامی دقيقآ بر روی همين خط هستند. يا تحميل خود و يا نابود ساختن جهان. چنانچه فعلآ اين هدف را به روشنی بيان نمی کنند، يعنی کشتن اين هفت ميليارد از نظر خودشان کفار پست تر از حيوان را، آنهم علت شرعی دارد که در متون اسلامی و به ويژه در رساله ی فقيهان به روشی آمده است و بدان تقيه می گويند
اين همان کاری بود که آقای خمينی کرد و کاملآ هم عملی اسلامی بود. تقيه يعنی تا وقتی قدرت نابودی کفار را نداشتی، بدانان دروغ گوی و ايشان را فريب ده. تا آنگاه که قدرت يابی. روزی که قدرت کافی يافتی بکوب و نابودشان ساز. اين اصلی نبود و نيست که آقای خمينی و ميراث داران کنونيش خود ابداع کرده باشند. اين فريب دادن مثلآ کفار در ذات خود اسلام است. خود پيامبر اسلام هم همين گونه عمل کرد. تفاوت اساسی سوره های مکی و مدنی هم بهترين گواه اين امر است. پيامبر تا آن زمان که بی يار و ياور بود، مرتبآ سوره های رحمت و برادری و شفقت می آورد. از آن روز که قدرت يافت، هر چه بنام خدا آورد خشم و غضب الهی بود و انتقام گرفتن و کشتن و نابود کردن مخالفان
نتيجه اينکه رژيم جمهوری اسلامی کاملترين رژيم اسلامی است که پس از مرگ پيامبر تا کنون تشکيل شده. هر چه که اين رژيم انجام می دهد در تطابق کامل با قوانين اسلامی است. بعد از پيامبر تا استقرار جمهوری اسلامی البته چند نظام ديگر هم تحت نام اسلام تشکيل شد. اما از آنجا که همه ی آن نظامها تا حدودی به الزامات زمان توجه داشتند همگی ره التقاط پيمودند. اين رژيم اما ناب ترين نظام اسلامی است. چون حتی ميلی متری هم از جاده ی اسلام منحرف نشده. در تاريخ پس از وفات آورنده ی اسلام، هيچ نظامی تا به امروز تا اين اندازه وسواسی به اصول اين دين پايبند نبوده است
آنانکه اين رژيم را غير اسلامی می خوانند يا می دانند، متاسفانه خود از اسلام هيچ شاختی ندارند. بويژه آن دسته که هنوز هم از ملای بد و ملای خوب سخن می گويند. اين يک دروغ محض است که نود درصد روحانيت با اين رژيم مخالف هستند. حتی اگر ده درصد ملا ها هم که اين رژيم را غير اسلامی می دانستد، بدون شک اين طايفه ی شلوغ کار و جيغ جيغو تا بحال دستکم هزار اعلاميه بيرون داده بودند. اما ما در اين عمر نزديک به سه دهه ای جمهوری اسلامی حتی يک اعلاميه ی کم خطر هم از آن نود درصد ادعايی نديديم
نديديم چون همه ی آنان از ما بهتر می دانند که اين نظام نظامی کاملآ اسلامی است. گيريم که آن نود درصد از بيم جان و مال قادر بدينکار نبودند، اگر چنين بود، ترديد نکنيد که آنها هم مانند ما از ايران فرار می کردند. يا همچون ملا های اهل سنت فراری که آنها را در سراسر جهان می توان مشاهده کرد، آنهم حتی با همان ريش و لباس روحانيت اهل سنت. اما در ميان اين شش ميليون ايرانی فراری و مهاجر حتی پنج ملای ايرانی را هم نمی توان يافت
يگانه ملايی که در اين بيست و هشت سال فرار کرد، حائری مقيم آلمان است. او هم که اصلآ ملا نبود. وی اين لباس را فقط به تقليد از اجدادش و بطور سنتی به تن کرده بود. به همين علت هم تا به خارج رسيد کراواتی شد. هرگز هم حتی برای يک دقيقه ديگر هم که شده آن لباس را نپوشيد. در داخل هم که تا بحال فقط و تنها يک ملا وجود داشت و دارد که بطور جدی اسلامی بودن اين نظام را به زير سئوال برد و فعلآ هم حکم اعدام برايش صادر شده، يعنی کاظمينی بروجردی. همين و همين
پس آنها که سعی می کنند به ما بقبولانند که اين نظام اسلامی نيست، دانسته و نادانسته بطور غير مستقيم از ما می خواهند که ما تأييد بيش از نيم ميليون فقيه عالی قدر و ملای اسلام شناس و بچه ملای متخصص و مدرس حوزه و محدث اسلام را ناديده انگاريم و صرف سرکشی فقط و فقط دو نفر از ميان نيم مليون متخصص اسلام را ملاک قضاوت خويش قرار دهيم!؟
زاد گـــاه
امير سپهر
نگاهی گذرا به بحث روشنفکری
در کشوری انباشته از روشنفکر هرگز انقلابی تئوکراتيک صورت نمی گيرد
--------------------------------------------------------
بحث برسر روشنفكر و اين كه او داراي چه مشخصاتي است وموئلفه هاي روشنفكري كدام هستند ازدير باز در ميان ما ايرانيان وجود داشته. از مطالعه انبوه كتابها و مطالبي كه تا كنون دراين زمينه به رشته تحرير در آمده ، ميتوان بدين نتيجه رسيد كه متاسفانه تا بحال هيچيك ازآنها نتوانسته اند به اينهمه سئوالات و ابهاماتي كه در مورد روشنفكر در جامعه ما وجود داشته پاسخهاي روشني را ارايه دهند. دليل اين مسئله نيز بسيار روشن است، زيرا بيشترين مطالب در مورد اين مقوله و نقد روشنفكري بوسيله كساني در ايران نگاشته شده كه نه تنها خود روشنفكر نبودند ، بلكه هيچ درك درستي هم ازاين مقوله اجتماعي نداشتند. ازاينروي در كشور ما همچنان ناروشنيهاي بسياري در اين مورد وجود دارد كه اصولاً روشنفكركيست ، چه مسئوليتهايي دارد، و اينكه آياهر فعال سياسي و چريک و يا كتابنويس وشاعري را ميتوان بصرف چاپ چند مطلب آشفته وشعربي سروته روشنفكر دانست ياخير؟
آنچه بيشترين ايرانيان، بويژه قشر كتابخوان ما را دچار ترديد واشتباه ساخته، همين ندانستن تفاوت ميان روشنفكر وافراد کم دانش و شهرت طلبي است كه از سر عقده گشايی دست به انتشار چند مطلب بي محتوازده اند. افرادی که نه تنها خود به غلط خويشتن را فرهيخته ميانگارند بلكه اندک مردم اهل مطالعه ما را نيز به اشتباه افكنده اند. بطوريكه بسياري از اهل مطالعه ی ما، هركسي كه قلمي بدست گرفته و چند شعر لوس يا مطلب بي محتوا بروي كاغذ آورده را به خطا جزو روشنفكران و نخبگان فکری جامعه بحساب مياورند
در نتيجه تضاد بسيار بزرگ ميان مسائل جامعه ايران و هئيت حاكمه آن وعد م تناسب آن با اين انبوه فرهيختگان و خردمندان در واقع بنوعي محصول همين درك نا صحيح از جايگاه اجتماع ما درطبقه بندي جامعه شناسي و پايگاه ارزشي قشر با سواد ما در سلسله مراتب روشنفكري است. بنابراين بدون كالبد شكافي اجتماعي هرگز نميتوان پاسخ مناسبي براي اين سئوال يافت ، كه چگونه ممكن است كشوري بزرگ و کهنسال مانند ايران آنهم با داشتن اينهمه اديب وروشنفكر و فرهيخته داراي اينچنين نظامي سياسي باشد. نظامی كه حتی اگرشش قرن پيش هم درعقب مانده ترين كشور دنيا مستقر ميگرديد بازهم برای آن زمان انسان ستيز و واپسگرا محسوب ميشد
بنا بر اين برای يک بار هم که شده حق است که هر ايرانی از خود سئوال کند که آخر اينهمه اديب و دانشمند و فرهيخته كجا و ولايت فقيه وسنگسار و قطع عضو كجا !؟ براستي ، روشنفكران جامعه ما چه كساني هستند؟ چگونه امكان دارد در سرزميني كه تئوريسين سياسي و متفكر و دانشمند و پژوهشگر از در و ديوارش ميريزد، انسانها را تا سينه در خاك فروكرده و با پرتاب سنگ برسر و رويش به وحشيانه ترين شکل ممکن عذاب كش نمايند. آنهم فقط بدليل پاسخگويی به طبيعی ترين نياز انسانی و يا تن فروشی برای سير کردن شکم در يک جامعه ای کاملآ نابرابر و سراپا دزدی و بيعدالتی! جواب اين معما كجاست و اين بلا را چه كساني بر سر كشوري نازل كردند كه انباشته از متفكر و دانشمند و اديب و خطيب است. آيا كار دشمنان ما بود ؟
اگر اينگونه بود پس اين زعماي قوم، يعني اينهمه روشنفكر و متفكر ما پس كجا تشريف داشتند كه مردم را آگاه سازند و نگذارند اين بلا برسرشان نازل گردد؟ آيا اين يك بازي نفتي بود؟ اگر بود، چگونه است كه در ونزوئلا و كويت ، آمريكا و نروژ، و حتی سعودي و قطر و دبي و ابوذبي و شارجه ... كه همگي هم نفت دارند از اين اتفاقات نميافتاد؟ كار دول غربي بود كه در كنفرانس گوادالوپ طرح آنرا ريختند؟ اگر آری، پس اين روشنفكران ما كجا بودند كه مردم را هشياري دهند؟ اين چگونه روشنفكري است كه از فرط ناداني مجري بي اجر ومزد چنين نقشه هاي استعماري در سرزمين خود ميشود و چرا از اينگونه طرح ها فقط براي كشور ما ريخته ميشود. آيا دولتهاي سلطه جو قادر هستند بدون مهيا بودن پيش زمينه هاي عملي در داخل كشوري ، طرح و نقشه اي براي آن كشور بريزند و پياده كنند ؟ زمينه اجراي اينچنين نقشه هاي شومي را در كشور ما چه كساني بوجود آوردند و مياورند؟ بجای پرداختن به پاسخ اين پرسش ها و معضلات موجود و علل آن فقط بايد روشن سازيم كه روشنفكر يعني چه و چه كساني را ميتوان روشنفكر خواند؟ زيرا که پاسخ تمامی اين ابهامات و پرسش ها فقط در همين شناخت است
<><><><><><><><><><><><><><><><><><>
( Intellectual )
( The Enlightenmen )
روشنفكر و روشنگری
روشنفكر ، ايدئولوژی و مسئوليت
شايد هيچ كلماتي براي سرآغاز اين بحث زيباتر از اين جمله ی معروف پل والري نباشد كه گفت ( باورنداشتن براي روشنفكر امری طبيعي است ) اشاره وي در جمله مزبوردر واقع به عقل انتقادی است كه در كنار عقل ابزاری ، دو موئلفه و يا شناسه اصلي يك روشنفكر از يك فرد عادی است
زيرا همين عقل انتقادي منبعث از اصل تشكيك، يعني كشيدن هرامري را به نقد و محك زدن آن با انديشه انتقادي ، سـنگ بناي تمامي كوشش انسان آگـاه و مسئول در راه نيل به وارستگي و بيرون كشيدن همنوع خود از زندان هرگـونه تقدس و تعبد است. بكلامي ساده تر، روشنفكرآدمي ، نه تنها شخصاً ازهر گونه مذهب و ايدئولژي آزاد است ، بلكه وی اساسآ رسالت اصلي خويش را دربيداري نوع انسان از هرگونه جزم انديشي و نجات وي از اسارت مي بيند
ازهمين مختصر اين نتيجه را بگيرم كه هيچ ايد ئولـوگ و رهبر سياسي را نميتوان و نبا يستي در زمـره روشنفكران جـامعه بحساب آ ورد. زيرا وي به هرميزان ازآگاهي هم كه دست يافته باشد از خرد ودانش خود درترويج ايده اي سود خواهـد برد كه خود نيز در آن به اسارت گرفته شده است. اين امراما نميبايستي اينگونه تعبير شود كه تمام رهبران سياسي وايدئولوگ ها انسانهايي نا آگاهي هستند ، خير اينـگونه نيست
يك ايدئولوگ ميتواند در آنچه بدان اعتقاد دارد به درجه پيامبري نيز دست يابد ، ليكن در نهـايت ، چون شخصا آزاد نيست و رسالت اصلي خويش را به كشيدن ديگران به چهارچوب وقفس تنگ يك باور( مذهب = ايد ئولژي ) قرار داده ، در بهترين تعريف يك رسول ومروج مؤمن است نه يك روشنفكر بمعناي اخص كلمه. او، خردمند و پير پيروان ايدئولوژي عشيره فكري خود است نه يك روشنفكر
از اينروست كه در تمامي محافل آكا دميك جـهان وقتي نامي از اينگونه متفكرين بميان مي آيد هميشه با يك پسوند همراه ميشود. مثلاً نام ژان پل سارتر هميشه با ماركسيسم همراه است و وي را روشنفكر ماركسيست خطاب ميكنند. حتی لنين هم كه يك متـفكر و رهبر سياسي بود نامش هميشه با اين پسوند همراه است. هنـرمند نيز چنين است
گرچه آندره مالرو، نويسنده بزرگ و اخلاق گراي فرانسه ، درابتدا ، مبارزه را در تمامي اشكال آن ، از حوزه هنر وخلق زيبايي تفكيك نميكرد وبراين باور بود كه هرپيكار ومبارزه اخـلاقي در حيطه ي تاريخي به مثابه كندوكاوي براي كشف زيبايهاست ، ليكن وقتي همين نويسنده در دهه شصت به وزارت فرهنگ كشورش رسيده و در درون قدرت با چهره بي نقاب سياست برخورد نمود، تغيير عقيده داده و معترضانه اظهار داشت كه (دليل وجودي دولت فرمان دادن به هنر نيست ، بلكه خد مت به آن است) بنا براين مراد ما ازهنر، همان مفهوم هنر درخدمت روشنگري است ، هنري كه بيرون از حوزه توجيه يا كسب قدرت است
هنرمندي رها كه قادراست با آفرينشهاي هنري هرچيزي را زيرسوال برده و به نقد بكشد، يك هنرمند روشنفكر است. اما ارزش وعيار كار و همينطور ميزان توفيق وي به ميزان آگاهيش از مقولا ت اجتماعي و چيرگي ذهن وانگشتانش بستگي خواهد داشت. وقتي هنرمندي به مذهب وايدئولژي يا قدرت روي ميآورد، خود را از مقام يك هنرمند روشنفكر به درجه يك صنعـتگر حرفه اي تنزل داده است. نقاشي كه در گالري خود از چهره ي مشتريانش پرتره تهيه ميكنند ، هيچ رسالتي براي خود قائل نيست جز جـلب رضايت مشتريانش. توجه او بيش ازآنـكه به واقعيت خطوط چهره مشتري خود باشد ، معـطوف به خوشامد اوست
چنانچه درميانه كار متوجه عـدم رضايت مشتري خود از بيني بزرگش باشد ، بيگمان با كمك سايه هايي آنرا قلمي وخوش فرم نقاشي خواهد كرد. چنين است كاريك هنرمند وروشنفكر سياسي ويا مذهبي. تفاوت ميان يك روشنفكر رها و يك روشنفكر معتقد ، فرقي است كه بين نقد و توجيه وجود دارد. اگراولي هر چيزي حتا خود نقد را هم قابل نقد ميداند و درايت خود را بخدمت روشن نمودن واقعيت پديده هاي اجتماعي در آورده ، درعوض دومي از تمام قابليت هاي خود در راه اثبات آن چيزي سود ميبرد كه خود آنرا واقعيت ناب ميپندارد
او اگر نظري را هم به نقد ميكشد براي كوبيدن و تضعيف آن به نفع اعتقادات خويشتن است نه رسيدن به واقعيت آن نظر. او بخيال خود به حقيقت مطلق دست پيدا كـرده ، از اينروي تنها وظيفه اي كه ميشناسد تبليغ و ترويـج آ نست. اگر درگفتگويي هم شركت ميكند نه به منظور تبادل نظر و باز نگهداشتن باب گفتگو ، بلكه براي دفاع از نظريات خودي و منطقي و مقبول جلوه دادن آنهاست. در واقع ، او با پيش فرضها و باورهاي مطلق خود مي آيد كه بديگران بياموزد. از نظروي ديگران هستند كه در اسارت وگمراهي گير افتاده اند. او بر اين باور است كه چون ديگران ، يا به ذعم وي افراد نا آگاه قادر به تشخيص خير و صلاح خود نيستند ، به هر وسيله اي كه شده بايد آنانرا وارهانيد و براه عافيت هدايت كرد. اگر از طريق اخلاقي ميسر نگرديد ، حتا با توسل به دروغ و وعده هاي فريبنده. چنانچه مانع و رادعي هم برسر راه نجات اين بينوايان گمراه وجود داشته باشد بايد آنرا از سر راه برداشت
به گمان وي چون هد ف، هدفي بسيار بزرگ و متعالي است ، لذا هر نيرويي كه مانع از دستيابی بدان گردد خائن و ضد انقلاب و يا كافر و مرتد است وميتوان حتی او را كشت. اگر ميشود با كشتن چند موجود خائن كـه هيچ كاري جز گمراه كردن ديگران ندارند هزاران انسان گـمراه را به رستگاري و سعادت رسانيد ، بايد اينكا ر را انجام داد
از همينجاست كه آن اصـل مشترك ضـد اخـلاقي و آزادي كش چـپ هاي راديكال و مذهبيون و بطوركلي مطلق انديشان ( هدف وسيله را توجيه ميكند ) بصورت امري انساني و اخلاقي درمي آيد و روشنفكران معتقد به كمونيسم و اسلام ناب محمدي و نژاد آريا تمام جناياتي را كـه براي رسيدن به غايت مطلوب يا آرمانشهر( ديكتاتوري پرولتاريا = حكومت مستضعفين = فرمانروايي آريا ) صورت ميگيرد بحق دانسته واز جنايتكاران بزرگي مانند ژوسف استالين ، روح الله خميني و آدولف هيتلر، بت و قهرمان ميسازند و قربانيان جنايات آنها را افراد كثيفي ميدانند كه چون كاري جزخدمت به امپرياليسم = استكبار جهاني و جلوگيري از استقرار عدالت نميكردند بايد كشته ميشدند
زمانيكه تانكهاي اتحاد جماهير شوروي دراوج قدرت آنكشور براي سركوب آزاديخواهان مجارستان وارد آنكشور تحت سلطه شده و خيابانهاي بوداپست را با خون كارگران و زحمتكشان مجاررنگين كردند ، نه تنها صداي هيچ اعتراضي ازآنهمه روشنفكر ماركسيست شنيده نشد ، بلكه بسياري ازآن روشنفكران ظاهراً اومانيست كه شعار انساندوستيشان حتا گوش فلك را كركرده بود، عمل غيرانساني شوروي را ستوده وبراي دفاع ازكيان كمونيسم جهاني به توجيه آن آزادي كشي مبادرت ورزيدند
يعني همان خيل عظيم روشنفكراني كه دخالت آمريكا در ويتنام را ننگي براي بشريت ميدانستند ، آنجا كه پاي ايدئولژي كمونيسم بميان كشيده شد ، يا خود را بناداني و كري و كوري زده و سكوت اختيار كردند و يا بيشرمانه مدافع كشتار مجارها وچك ها و افغان ها بد ست كمونيستها شدند
پابلو نرودا ، بزرگترين شاعرماركسيست آن دوران كه براي نسل ما سمبل انساندوستي و دفاع از محرومان وزحمتكشان بود، کسی که شبانه روز براي قربانيان امپرياليسم درجهان اشك ميريخت و براي كشته شدگان فلسطيني در دير ياسين و تل زعتر شعر ميسرود ، در گرماگرم بخاك و خون غلطيدن مجارها بدست سربازان ارتش سرخ ، آب سردي بر سرهمگان ريخت وبا كمال وقاحت اعلام داشت كه ( اين اختلاف دو برادر است كه به كسي مربوط نميشود. برادر كوچك كمي سركشي كرده وبرادر بزرگ قصد تنبيه وي را دارد)!؟
شايد در اينجا بيراه نباشد كه به گفته زيبايي ازخانم پوران فـرخـزاد در مصاحبه وي با پيام فضلي نژاد اشاره كنيم كه اظهار داشت ( درنظام كمونيستي شوروي ، قول (غول) هاي قرن نوزدهم همچون داستايوفسكي و ... نابود شدند وروسيه ديگر نتوانست مفاخري چون آنهابه جهان عرضه كند ) فرخزاد در مورد خود ميگويد: ( شخصاً نميتوانم تابع هيچ ايدئولوژي باشم، انساني كه وارد زندان هرنوع ايدئولوژي که شود، زندگي اش خاتمه يافته است) كه البته منظور وي از زندگي در اينجا آزادي ، تعهد و خلاقيت است
بنابرآنچه كه به اختصاراشاره گرديد ، توجه ميكنيم كه ايدئولژي نه در خدمت روشنگري بلكه نقطه مقابل آنست. وظيفه روشنفكر تدوين ايدئولژي وجابجايي باورها وايجاد نرم ها و قيود جديد نيست. روشنفكر نبايد جامعه خود را از قفسي خارج ساخته و به قفس ديگري انتقال دهد. قفس جديد روشنفكر ايدئولوگ هر وسعت و فضايي هم كه براي پرواز و تحرك دا شته باشد ، اگر هزاران بار هم بزرگتر باشد ، بازهم در نهايت محبسي بيش نخواهد بود
روشنقكركسي است كه تلاش ميكند جامعه را از شرهرقيد و بند واز پشت ميله هاي هر دگم و جزمي رهايي بخشد. روشنفكر گرچه با مذهب ميانه خوشي ندارد ، اما دشمني با آن را نيز تبليغ نكرده و جامعه را به طرف نفرت از مذهب هدايت نميكند. زيرا در پس همين نفرت هم يك جزم و انديشه مخرب ديگري رشد خواهد كرد كه اينبار قربانيان خود را از ميان مذهبي ها شكار خواهد كرد
كار روشنفكر، نقد وروشنگري ، برشمردن معايب افكارمطلق و برخورد با جزم گرايي است ، چه مطلق گرايي مذهبي وچه جزم گرايي ضد مذهبي ، چه تعصب ايدئولوژيكي وچه انديشه عناد و دشمني با ايدئولژي. به بياني ديگر، وظيفه يك روشنفكر بيش ازآنكه ايجاد تنش و به وجود آوردن نفرت باشد ، كمك به نهاد ينه شدن روحيه مدارا وتساهل ، هدايت جامعه به سمت كثرت گرايي( پلوراليسم فكري ) و بستر سازي براي جريان مداوم افكار نوين درجامعه است. دراين راستا او نه تنها خود را از آخرين پديده هاي فكري آگاه ميسازد ، بلكه نقش عامل انتقال دهنده ي اين فرآورده هاي جديد فكري را نيز بعهده ميگيرد
مسئوليت وي كوبيدن يا دفاع مطلق از اين ويا آن پديده اجتماعي و فكري نيست. او جريانات فكري ومسايل اجتماعي را به نقادي كشيده و سود و زيان آنها را براي جامعه روشن ميسازد. روشنفكربجاي مثلا دفاع صرف از نقد ديني ميبايد مدافع خود نقد باشد يعني ( نقد دركليت آن ). روشنفكر، آنگونه كه بعضي ها به غلط ميپندارند لزوما يك انسان سياسي و سياستمدارهم نيست
اگراغلب مشاهده ميشود كه نام روشنفكر و سياست درهم آميخته ميشود، به اين علت است كه وي بدليل آگاهي ومسئوليتي كه دارد نقد سياست و داوري از نهاد هاي سياسي را از حقوق طبيعي خود بحساب مياورد ، از اينروست كه وي با مقوله سياست مرتبط ميشود. روشنفكر درسياست لانه نميكند ، بلكه با آن برخوردي نقادانه ميكند. برخلاف تصورروشنفكران كمونيست و معتقد به سنت ماركسيستي ، كه توسل به خشونت و سلاح و انقلابيگري را براي رسيدن به عدالت و حقيقت وجدان ترويج كرده ورسالت روشنفكر را تا بحد يك تئوريسين صليبي و يا اسلامي بزيرميكشند ، كار روشنفكر مشروعيت بخشيدن به توحش و ترويج مخاصمه نيست
رسالت وي بعنوان وجدان بيدارجامعه ي مدني وجانبدار اصول روشنگري ومتعهد به اصل پلوراليسم ، هدايت جامعه به سمت و سويي است كه عاري ازهرگونه باوربه روح مطلق ) ، ( ضرورت تاريخي ) و يا ( وفاداري به رهبري ) است. تنها انديشه اي كه روشنفكربايد بطورقاطع از آن حمايت كند انديشه نقد است. اين انديشه كه هيچ انديشه اي درحال و آينده مطلق وجاودان نيست ، اين باور كه همه چيز ميتواند و بايد مورد شك و سوال و گفتگو قرار گيرد و اين اصل كه هيچ چيزي پيش از بحث و گفتگو وتحقيق جوابهايي از قبل تعيين شده وغير قابل تغيير ندارد
اما دوري از خشونت نبايد روشنفكر را به يك لاابالي بي تفاوت و فلسفه باف بي خطرمبدل كرده و يا وي را به يك مبلغ مذهبي شبيه سازد، خير. مبارزه با نابرابري و ستم از وظايف حتمي يك روشنفكراست. اما او حق ندارد كه خود را به خدمت طبقه ي خاصي در آورده و از ستمديدگان سابق ستمكاران جديدي بوجود آورد. روشنفكر به انتقام معتقد نبوده ، آنرا نيز شكلي از نابرابري ميداند. اوبايد با ذات نابرابري وستم در ستيز باشد. تجربه تاريخي بارها حقيقت اين امر را به اثبات رسانده كه هيچ تفكري ، ولو عالي ترين انديشه هاي انساني ، ره به عدالت كامل ومدينه فاضله نميبرند
او بايد متوجه اين نكته شده باشد كه جهان ما، جهان مفروضات است و تمامي انديشه ها نسبي هستند. وظيفه وي ايجاد و باز نگهداشتن فضا براي عرضه افكار بكر وامكان بالندگي اين تفكرات است. زيرا بقول پوپر ( حدسهاي نظري ازطريق تجربه است كه پيوسته محك زده ميشوند ). اشاره پوپردر اينجا به ايده ها و افكارمتنوع است كه وي بدرستي و آگاهي كامل از كاربرد واژه ها، اين انديشه هاي ايده آليستي وپيش فرضها را حدسهاي نظري مينامد
روشنفكري مانند او خوب ميدانست كه انديشه كامل چيزي نايافتني است ، پس، وظيفه بزرگ روشنفكر برداشت موانع و باز نگهداشتن جاده اي است كه رو به بالندگي و رشد ميرود. پوپر به خطاپذيري انسان واقف بود. او به نيكي ميدانست كه آنچه امروز كامل به نظر ميرسد ، فردا روز به فكري مندرس و قديمي مبدل خواهد شد. اوهمچنين به اين نكته نيز آگاه بود كه هيچ ايده واحدي وجود ندارد كه بتوان آنراحقيقت ازلي وابدي بحساب آورد
به همين دلايل بود كه او نيز همانند پريگوژين ( نوبل دار) در آرزوي ايجاد اتحادي ميان فلسفه وعلم جديد بود و قصد بوجود آوردن فلسفه اي علمي بود كه غايت مطلوب خود را نه برزايش ( بازهم سيستم جديد ) بلكه جستجوي حقيقت از طريق علمي قرار دهد، يعني تقارن به حقيقت از رهگذرانديشه منطقي و فلسفي. اوبا اپيستمولوژي خود تا حد زيادي هم در اين راه پيش رفت اما آرزوي بزرك وي براي شالوده ريزي فلسفه حقيقت يابي هرگز به تحقق نپيوست
چون صحبت ما از پوپراست شايد به ذكرش بيارزد كه نگارنده خود شنيدم که روزی ملاي كوچك مغز و كم خردي بنام محمد تقي جعفري بر روی منبر براي نشاندادن مثلآ آگاهيش از فلسفه غرب، پوپر را يك فيلسوف عقب مانده می خواند! البته تنها جعفري نبود كه از اين غلطهاي زيادي ميكرد، ايراد تراشي به متفكرين بزرگ به قصد خودنمايي در سالهاي اخير در ميان ما مردم عقبمانده بصورت يك اپيدمي خطرناك و در عين حال مضحک درآمده
البته دركشوري كه هر رمال و مارگيري خود را متفكر و اديب بداند، روشنفكرانش بدنبال يك روضه خوان راه بيافتند وانقلابي اسلامي براه بياندازند و ولايت فقيه بوجود بياورند، چند كمونيستش هنوز مرغدانی های نورآباد ممسني و ابرقو را آزاد نكرده فكر براه انداختن انقلاب ماركسيستي در جهان را در مخيله ی خود بپرورانند، اگر يک ملای روضه خوانش هم از اين درافشانی ها داشته باشند، جای چندان شگفتی نخواهد داشت
در اين مورد فقط می توان آروز کرد که ای کاش ما ايرانی ها هم روزی جغرافياي عقلمان با تاريخ زبانمان همخواني پيدا کند. پيش ازاقدام به مطالعه ی هر ايدئولژي هم ابتدا كمي اگولژي بياموزيم. تا رفتار و کردارمان اينهمه مسخره، و از آن بد تر اين اندازه خود ويرانگرانه نباشد
باری، شايد اگرآن فلسفه به وجود ميآمد بشريت به چندی از پرسش های هنوز بی پاسخ مانده ی خود رسيده بود. اما افسوس كه اينچنين نشد. پوپرنظريات خود را در رد هرگونه موضع آمرانه و تقدس گرايی علمي در شعري از گزنفون پيدا كرده و آنرا عيناً مي اورد: خدايان در آغازهمه چيز را بر ما آشكارنساختند، ليكن با گذشت زمان ميتوان همه ي مجهولات را با جستجو بهتر آموخت ، حقيقت مطلق را اما هيچ كس ندانسته و در آينده نيز نخواهد دانست ... همه چيز بافته اي از حدسيات است
اين بخش را با گفتاري از يك روشنفكرمدرن غربي آغاز كرديم وبا شرح زندگي يك روشنفكر مدرن تر اما شرقي به پايان ميبريم . شرح زندكي ومبارزات درخشان روشنفكرمدرني كه براستي آبروي روشنفكري درمشرق زمين محسوب ميشود
مهاتما گاندی، يک روشنفکر مدرن و تمام عيار
زمانيكه بحث برسر روشنفکر، مسئوليت، ترويج عدم خشونت و همينطور باور روشنفكر متعهد به نسبييت حقايق پيش مي آيد، زهي بي مروتي و بي معرفتي خواهد بود كه ما کسی جز مهاتما گاندي، اين روح بزرگ بزرگترين دموكراسي جهان را نمونه آورم. چرا كه او را ميتوان مظهر همه ی اين صفات و يك روشنفكر به تمام معنا مدرن تلقي كرد
گاندی بجای آنكه افكار و ايده هاي خود را حقيقت مسلم تبليغ كند ، همواره خود را جوينده حقيقت ميدانست. فقط همين نامگذاري ( داستان تجربه هاي من با حقيقت ) براي كتاب زندگيش بدرستي بيانگرعظمت روح اين روشنفكر مدرن است كه زندگي در نظر وي مفهومي جز نزديكي به حقيقت را نداشت. آن انسان والا با سلامت نفس كاملی كه ويژه خود وي بود به نيكي به اين واقعيت ايمان داشت كه چون حقيقت امري مطلق نيست ، جوينده حقيقت كسي است كه با آگاهي كامل قدم در راهي ميـگذارد كه پاياني بر آن متصور نيست. پس گاندي از آغاز هم اين امر را روشن ميسازد كه حتا حقيقتي هم كه وي بدان نظر دوخته و در جستجوي آنست نسبي و ناكامل است
با اين ذهنيت سالم بود كه او عقيده داشت هيچ كس نبايد آن چيزي را كه خود حقيقت مي پندارد بد يگري تحميل كند. شايد اين عقيده گاندي بي شباهت به جمله معروف رنه دكارت نباشد كه گفت ( هيچكس نميتواند مرا وادارد تا به نيكبختي مطابق ميل او تن در دهم ) دكارت هم عقيده داشت كه هر كس بايد اين حق را داشته باشد كه سعادت خويش را شخصا انتخاب كند
اگرآندره مالرو براين باور بود كه (حقيقت يك انسان قبل از هر چيز در آن چيزي نهفته است كه از ديگران پنهان ميكند ) گاندي نه تنها حقيقت انسانها را نسبي قلمداد ميكرد ، بلكه تجلي همين حقيقت نسبي را هم در ايجاد رابط با ديگري ميدانست. اوميگفت ( حقيقت نه در خود انسان به منزله فرد، بلكه در رابط اش با ديگري و در حرمت نهادن به حقيقت ديگري نهفته است ). گاندي بعكس روشنفكران ماركسيست هيچ اعتقادي به خشونت نداشت
درنظر بسياري از روشنفكراني كه از فلسفه هگل برداشتي ماركسيستي دارند عقيده بر اين مدارميچرخيد كه انتخاب خشونت يك انتخاب آگاهانه براي پيروزي سوسياليسم است. ازمنظر روشنفكران ماركسيستي همچون ژان پل سارتر، الكساندر كوژو و آراگون ، توسل به خشونت و خشم انقلابي برخاسته از غرائز وحشي وحيواني نبوده وعملي ضد اخلاقي و نكوهيد تلقي نميشود. اين طيف از روشنفكران كمونيست ، خود مبلغ خشونت بوده وتكيه بر سلاح و رويكرد به قهر را براي نيل به حقيقت وجدان عملي كاملا بجا و انساني دانسته وحتا آنرا ميستود ند
اما گاندي اينگونه نمي انديشيد. اگر روشنفكر نماياني همچون فرانتس فانون معلم و مراد علي شريعتي ( كشتن يك اروپايي زدن دو نشان بايك تير است ) را تشويق وستايش ميكردند ، درعوض مهاتما گاندي خشونت اروپائيان را ناشي از ترس آنها از مرگ و زوال ميدانست و با آنان اظهار همدردي كرده و حتا آنها را قابل ترحم ميدانست. گرچه پيش و پس از گاندي روشنفكران خردگراي بسياري به اعتدال اعـتـقاد داشته و روشنفكر را حافظ كليت خرد و ارزشها ميدانستند، ليكن از ميان تمامي آنها فقط آرمون ريمون به عقايد و انديشه هاي گاندي نزديكي داشت
او هم در كتاب معروف خود خيانت روشنفكران اعلام داشت كه ( نقش روشنفكرتغيير جهان نيست بلكه پايبندي به آرماني انسانيست كه حفظ آن براي ارزشهاي اخلاقي بشر بسيار ضروري است ). گاندي اعتقاد سخت داشت كه خشونت هرگز حقيقتي را به كرسي ننشانده است. اما بي اعتقادي وي به عدم خشونت هرگز به معناي تسليم در برابر زور نبود.از همين رو بود كه ميگفت موشي كه از خود دفاع نميكند ، نميتوان گفت عاري از خشونت است ، چون اجازه ميدهد كه گربه او را بخورد. او امتناع از مشاركت در بيعدالتي و مبارزه علني با قوانين ناعادلانه را اعمالي در نفي خشونت بحساب مي آورد و فائق آمدن انسان را بر ترس ازمرگ برنده ترين سلاح در برابر زورگويان ميدانست
با وجود آنكه گاندي سراسر زندگي خود را صرف دفاع از ارزشهاي اخلاقي ، عدالت و تعميم عشق و دوستي كرد، اما او را نميتوان يك انسان مذهبي دانست. زيرا گاندي هيچ مذهبي را تام و تمام قبول نداشت و بشدت انساندوست و انسانگرا بود ( من نميتوانم خداي را بيرون از انسان بيابم ) از حرفهاي مشهور گاندي بود
او ميگفت ( اگر معتقد بودم كه ميتوانم خداي را در غاري در هيمالايا پيدا كنم، بي درنگ بدانجا ميشتافتم. اما ميدانم كه خدا تنها و تنها در دل انسانها جاي دارد ) با جرات ميتوان گفت كه اگر گاندي كمي از تعهد روشنفكري خود دور مي افتاد و يا دچار غرور و لغزش شخصيتي ميشد و خويشتن را رسول خدا ميناميد ، ديني كه وي پايه گذاري ميكرد ، امروز از لحاظ تعداد پيروان اگر اولين نميبود ، بي شك دومين دين بزرگ جهان ميگرديد. زيرا با توجه صرف به جمعيت انبوه موطن گاندي كه حتا پس از بيرون آمدن دو كشور پاكستان و بنگلادش از دل آن همچنان جمعيتي بيش از كل مسلمانان جهان را داراست ، فرض صاحب اين قلم زياده هم دور از تعقل بحساب نخواهد آمد. گذشته از اين گاندي يك شخصيت بزرگ جهاني است كه اهميت كار و منش و شخصيتش مورد ستايش ميليونها انسان در سرتا سر گيتي است
از عجايب و معجزات خرد گاندي يكي هم همين است كه وي پس از ميهن خود بيشترين تعداد ستايشگران خود را در انگلستان دارد. يعني در همان سرزميني كه گاندي آنرا به شكست كشانيد و بشدت تحقير كرد. من خود كمتر كسي را در انگلستان سراغ دارم كه شخصيت اين انسان بزرك را مورد تحسين قرار ندهد. با اينهمه، گاندي اما نه ادعاي پيامبري كرد و نه حتا رهبريت. نه معلم اخلاق بود و نه ايدئولوگ. او هرگز خود را سياسي هم نخواند. مهاتما كاندي كاملاً آگاهانه و بعمد هيچ راه و اسلوب مشخصي از خود بجاي ننهاد كه از پس مرگش به يك ايدئولژي ويا ديانت جديد مبدل شود و خصومت ديگري در هند و جهان بوجود آورد
گاندي آزادي و استقلال را بخاطر رهايي كشور و مردمش ميخواست نه براي شهرت طلبي و عوام فريبي . او تمام هندوستان را آزاد و خوشبخت ميخواست نه كروه خاصي را در آنكشور پهناور. او يك آزاديخواه حقيقي بود نه يك ايدئولوگ. خود وي در اينباره ميگويد ( بدنبال آن نيستم كه هند را تنها از يوغ انگليسي ها آزاد كنم، تصميم دارم كه آنرا از قيد تمامي اشكال بندگي كه بر دوشش سنگيني ميكند رها سازم ) گاندي و شخصيت بي همتاي وي بسيار فراتر از سياست و اخلاق و مذهب ميرود. تنها لقبي كه شايسته اين روح بزرگ بشريت است همانا روشنفكر است ، يك روشنفكر مدرن و تمام عيار
مهاتما گاندي با منش ، افكار و كارنامه بينظير زندگيش بما نشان ميدهد كه ارزش و جايگاه يك روشنفكر بسيار برتر و بالاتر از در گير گشتن با مسايل كوچكي چون ايدئولژي و مذهب است. گاندي نه تنها به كل هند بل به تماميت بشريت مي انديشيد. هستي شناسي وي چيزي جز باور و احترام به خواست و اراده بشري براي تعيين سرنوشت خود نبود. او همچنان نشانداد كه مسئوليت يك روشنفكر و رسالت وي خيلي والاتر از پذيرش رياست و وزارت و رهبري سياسي است. زيباست كه مقايسه جايگاه رفيع يك روشنفكر با مقام يك رياست جمهوري ، نخست وزير و بطور كلي يك رهبر سياسي را ، از زاويه ديد يكي از دست پروردگان خود مهاتما گاندي به تماشا بنشينيم ، پيش از آن اما، بايد توجه داشت كه اين اظهار نظر به هشت سالي پيش از پايان كار شگرف و زندكي عبرت آموز مهاتما گاندي باز ميگردد
زمانيكه آخرين برگ ازكتاب زندكي مادي رابيندرنات تاگور شاعر بزرك و اومانيست مشهور هند در سال هزار و نهصد و چهل و يك براي هميشه ورق خورد ، جواهر لعل نهرو، يار ديرين و شاگرد نامدار گاندي اينچنين نوشت ( من به نوبه خود مردان بزرگي را در نقاط گوناگون گيتي ملاقات كرده ام.اما ترديد ندارم كه در ميان آنان دو مرد بسيار بزرگي كه وجود داشتند و من افتخار آشنايي با هر دوي آنان را داشتم ، گاندي و تاگور بودند. تصورميكنم كه اين دو نفر ، شخصيتهاي بي همتايي جهان در بيست و پنج سال اخير باشند ) پايان نقل قول
اينجاست كه نهرو درمقام مقايسه انديشه وران و روشنفكران با رهبران سياسي مينويسد ( اطمينان دارم كه اين موضوع با گذشت زمان تصديق خواهد شد و زمانيكه تمامي ژنرالها و مارشالها و ديكتاتور ها و سياستمداران پر سرو صدا ساليان درازي است كه به فراموشي سپرده شده اند ما به حقيقت اين امر پي خواهيم برد ) همانگونه كه اشاره شد، اين نوشته به هفت سال پيش از آزادي هندوستان مربوط ميگردد ، و همين نشان ميدهد كه نهرو از ساليان دراز استاد خود را شناخته بود و خوب ميدانست كه وي خواهان هيچ مقام و منصبي در فرداي آزادي كشورش نيست و مبارزه وي فقط براي آزادي ملت هند است. و سر انجام براي بستن اين مقال هيچ مطلبي زيبا تر از اين پيام انساني رابيندرنات تاگور نيست كه گفت
! تاريخ بشريت ميبايستی با همكاری و همبستگی همه ی نژاد ها و اقوام جهان نگاشته شود
ایرانزمین در بازار برده فروشان
آريا برزن زاگرسی
زاد گـــاه
امير سپهر
آيت الله خمينی هم تا ابد زنده خواهد ماند
چرا و چگونه آقای خمينی از ما نفرت داشت؟
امروز سالروز مرگ آقای خمينی است. او آمد و رفت، اما ميراث شوم و فتنه ای از خود بجای گذارد که حالا حالا ها از بشريت قربانی خواهد گرفت. او فرستاده ای بود از عصر جهالت و جنايت و وحشيگری به دوران ما که مآموريت داشت بربريت را از نو احياء کند، نيمه ی اهريمنی آدميان پسمانده را تقويت بخشد و دکان انتقام و خون و فريب و دروغ را آب و جارو کشد
صرف نظر از صدماتی که وی با نا امن کردن جهان بعنوان شهروند اين جهان بما زد، آنچه هم بطور مستقيم بما مربوط می شود، امروز سالروز مرگ بد گهر مرد کينه توزی است که بدون اغراق تا کنون هيچ مهاجم بيگانه ای چون او تا اين اندازه با ما ايرانيان دشمن نبوده است. نه اسکندر و سلوکيان، نه تيمور، نه هلاکو، نه ترکان مهاجم، و نه حتی اجداد تازی اش و چنگيز خان مغول. درست است که اجدادش بما حمله کرده و همه چيز ما را نابود کردند و ما تا امروز هم تاوان همان حمله و شکست را می پردازيم، آن بيابان گردان بی فرهنگ عرب اما تمام آن جنايت ها را از سر طمع و برای دستيابی به ايران و غارت آن انجام دادند نه از روی دشمنی
چنگيز هم درست است که با لشگر خود به سرزمين ما تاخت و بفول جوينی در تاريخ جهانگشای «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند.»، اما آنها هم با ما دشمنی خاصی نداشتند. بعکس، اين محمد خوارزمشاه پادشاه بی لياقت ايران بود که افرادش با کشتن فرستادگان آن مغول، آنهم با هدايای چنگيز در خورجين خود برای پادشاه ايران، با وی دشمنی کرده و او را به حمله ی به ايران واداشتند. در نهايت چنگيز نيز بيابانگردی بود طماع که فقط دارايی ايران را می خواست
حمله وی برای دستيابی به مراتع و چرا گاههای سبز، سيلو های گندم و جو و راههای ارتباطی ايران و ثروت شخصی محمد خوارزمشاه مال اندوز بود نه از روی کينه. او اگر مرتکب آن جنايات هولناک هم شد، بدين علت بود که در آن روزگار اين جنايات نشان برتری و پيروزی کامل محسوب می شد. چنگيز خان در روزگاری به ايران تاخت و مرتکب آن جنايات شد که اساسآ عصر آن نرمهای سبعانه و لشگر کشی ها و جهانگشايی ها بود
کما اينکه پنج قرن بعد از وی نادر پادشاه ايران نيز در لشگر کشی به هندوستان تقريبآ مرتکب همان بی رحمی ها و شقاوت ها شد و امروز بسياری از ايرانيان به نادرشاه افشار افتخار می کنند. حتی نيم قرن پس از نادر، آغا محمد خان ايرانی در داخل ايران هم همين معامله را با هم ميهنان کرمانی خود کرد و عده ای هم از او بنام احياء کننده دوباره ی ايران بزرگ ياد می کنند و وی را می ستايند
آقای خمينی اما در عصری آن بربريت ها را کرده و ايران و جهان را مشوش و خونين ساخت که دوران پسا مدرن بود. يعنی پس از نزديک به چهاردهه که از عصر هيتلر هم گذشته بود، اعلاميه ی جهانی حقوق بشر سی ساله شده بود، مجازات اعدام در شصت ـ هفتاد کشور دنيا ديگر بکلی از ميان رفته بود و اصلآ جهان می رفت که ديگر عصر تعصبات کهنه ی ارتجاعی و جنگ و خونريزی را برای هميشه پشت سر نهد
آقای خمينی اما هر چه کرد آگاهانه و از روی دشمنی بود. چه که وی دشمن ما بود، آنهم بزرگترين دشمن سراسر تاريخ بلند ما. او از ايرانيان به شدت نفرت داشت. نفرتی همراه با کينه ای از کور ترين و ضد انسانی ترين نوع کين ها. وی بی رحم ترين دشمن شخصيت و غرور ما بود. دشمن تاريخمان بود. دشمن اعتبار و دشمن مليت و شرافت ملی ما بود. خمينی دشمن افتخارات ملی ما بود. دشمن هنر، دشمن صنعت و او حتی دشمن زبان و عادات مآنوس ما هم بود. از اين جهت هم با ما اين معامله را کرد. وی از ما نفرت داشت چون همه ی ما و حتی اجدادمان را هم خائن به اسلام و خود می دانست. از اين روی بود که می خواست ما را بشکند و خرد کند. او اصلآ آمده بود که از ايرانی ها انتقام بگيرد
نگارنده خود از زبان دامادش آقای اشراقی در سال پنجاه و هشت در تلويزيون شنيدم که می گفت (آقا مردم ايران را بخشيده اند!) اين حرف را ساده نيانگاريد! دنيايی معنا در اين گفته ی داماد آقای خمينی وجود داشت. تصور آيت الل خمينی اين بود که پدران و مادران ما با انقلاب مشروطه به اسلام خيانت کرده اند. همه ی مشروطه خواهان محارب با خدا بودند که شيخ فضل الله نوری را اعدام کرده اند. خودمان هم در خرداد چهل و دو به او و اسلام خيانت کرده ايم. پس او آمد بود که انتقام خيانت های ما را بگيرد
او ملت ايران را همان افراد بی سواد و بدبخت و گريانی می دانست که دستش را می بوسيدند و در برابرش سجده می کردند. نام آن فلکزده ها را هم گذارده بود مستضعفين. بقيه ی ايرانی ها را نه مسلمان می دانست، نه قابل اعتنا و نه حتی انسان. نفرت او بويژه از فرهيختگان و افراد چيز فهم بود. همينطور از افراد با شخصيت. آقای خمينی منظور خاصی داشت که می گفت (ملی گرايی برخلاف اسلام است). وی با اين جمله، اينرا می گفت هر که به چيزی جز اسلام و قوانين آن پايبند باشد دشمن الله است. و چون خود را نماينده ی خدا و اسلام و قران می دانست، منظورش اين بود هر کسی به من اقتدا نکند و غلام حلقه بگوش من نباشد پس کافر است و خونش حلال
به هر روی آقای خمينی جسمانی هژده سال پيش مرد و رفت. برای ما اما او هميشه زنده خواهد ماند. درست همانطور که مريدان و ماترک داران بی سر و پايش می گويند. تا ايران ايران است آيت الله خمينی در جنايات سبعانه و چندش آورش برای ما زنده خواهد بود. تا تاريخ تاريخ است نسل بعد از نسل او را نفرين خواهند کرد. اين فقط خوبان و نيک انديشان نيستند که می مانند و جاودانه می شوند، جانيان و ديوانگانن نيز هرگز نمی ميرند
خوبان و نيک انديشان بزرگ و والا جاودانه می مانند، و بدان و زشت کرداران و بد سگالان نيز هم چنين. خوبان می مانند برای اينکه تا ابد از ايشان به نيکی و مهر ياد گردد و عشق به پای خاطره آنها ريخته شود، جنايتکاران و پست فطرتانی چون نرون و فرعون و آيت الله خمينی و خامنه ای و آدولف هيتلر و چنگيز و جوزف استالين و مائو تستونگ ... هم می مانند که تا دنيا دنيا است نفرين و لعنت نثارشان گردد
اصلآ حکمت آن گفته معروف که (در جهان فقط خوبی و بدی می ماند) در همين است. معنای بهشت و دوزخ هم در متون قديم آيين مهر (ميترائيسم) و حتی تا حدودی در بوديسم و هندوئيسم هم همين است
از تجزیه شدن خاک باهمستان
آريا برزن زاگرسی