ما ملتی هستيم تقريبآ همه بيمار. بيماری هامان هم يکی دو تا نيست. قصد ندارم همه ی آن ناخوشی ها را در اينجا بياورم. چون آوردن حتی فهرست واره آنها هم خارج از حوصله ی يک مقال خواهد بود. نگارنده در اينجا می خواهم فقط به يکی از اين ناخوشی ها اشاره کنم. به عمده بيماری ملی که خود اصلآ شايد مادر همه ی ديگر ناخوشی های ما باشد
نامی هم مناسب تر و گويا تر از (مرض از خود بيگانی) برای اين بزرگ ترين بيماری ملی نيافتم. ما ديری است که بدين مرض بد مبتلا شده ايم. در اثر اين ابتلا هم ديری است که با واقعيت خود کاملآ بيگانه گشته ايم. بد تر اينکه عارف ما بسی بيش از عامی مان از اين ناخوشی در عذاب است
ساده ترين و روشن ترين علامت اين مريضی هم اين است که ما ايرانی ها شب و روزمان در وهم و خيال می گذرد. يعنی ما که در دنيای حقيقی براستی مردمانی عقبمانده و بی هوش و حواس بيش نيستيم، در اثر همان بيماری همه شيفته و شيدای بزرگی و عظمت و درايت خويشيم
خيال می کنيم که ما باهوش ترينيم و روشنفکر ترين، که ما خوب ترينيم و خوبروی ترين، که ما با معنويتم و با اخلاق ترين و حتی که گويا ما آب زير کاه ترينيم و مکار ترين مردمان روی زمين. اين واژگان آب زيرکاه و مکار را از اين جهت آوردم که هر ايرانی پيش خود چنين می پندارد که به اندازه ای با هوش و زبر و زرنگ و زبل است که می تواند سر هر کسی را در اين دنيا کلاه بگذارد. ای عجبا! که اين در حاليست که اين ايرانی مادر مرده که خود را بزرگترين کلاه گذار می پندارد، آن اندازه بی فراست است و کم هوش، که بيست و هشت سال پيش بزرگترين کلاه تاريخی جهان بر سرش خودش گذارده شد
آنهم بوسيله ی قشری که خود آنان را کودن ترين و عقبمانده ترين قشر جامعه ی خويش می خواند. آنهم کلاهی آنچنان گشاد و بد ترکيب که حتی بر سر سفيه ترين مردمان جهان هم نمی شد گذارد، اما بر سر قشر مثلآ چيز فهم ايرانی حتی بيش از بی سوادان خوش نشست. آوردن حکايت سالهای پس از آن کلاه گشاد هم که فقط آب بر چشم آدمی می آورد، که اين ايرانی صاف و ساده ی بيچاره اما خود شيفته، دستکم ده کلاه دگر هم بر سرش رفت، آنهم کلاه هايی کاملآ مشابه و همرنگ. يکی بعد از ديگری، تکرار در تکرار و کلاه بر روی کلاه. حيرتا که همه ی اين کلاه ها هم از سوی همان طايفه ی بگفته ی خودش خنگ و عقبمانده بر سرش گذارده شد
اين را هم بياورم که بقول آن ناجوانمرد، حيرت از نقش اين کلاه لعنتی در فرهنگ فولکلوريک ما که گذاردن و برداشتنش يک معنا می دهد
اين جريان کلاه هنوز تمام نشده. تو گويی اين بيماری لعنتی ايرانی را در آنچنان خواب غفلتی فرو برده که حتی انفجار بمب های اتم پشت دروازه اش هم او را بهوش نخواهد آورد. وطن رفت، شرف رفت، آبرو ريخته شد، رسوای عالم شديم، آواره و دربدر دنيا گشتيم، به گدايی افتاديم و کليه فروشی، از بدنامی و ننگ نقل مجلس کس و ناکس شديم، دخترانمان به حراج رفتند و ... اما ما مريض های بيچاره مگر ککمان می گزد!؟
هنوز هم اين ايرانی پر رو خود را بزرگترين ملت جهان می داند. هنوز هم هر ايرانی خود را يک پيامبر می پندارد. رسولی که رسالت دارد تمام بشريت را از گمراهی و بدبختی نجات بخشد. و مضحک اما درد آور اينکه اين ايرانی، خود بدبخت ترين و گمراه ترين است. بيگمان هم وامانده ترين و نيازمند ترين در اين جهان. تقصير هيچ کس و کشوری هم نيست جز خودش
آنچه به سياست ما مربوط می شود راست ايرانی يک ملا است، چپ ايرانی از او ملا تر، سلطنت طلب از آن دو ملا تر، جمهوری خواه از هر سه ی آنان ملا تر، مجاهد از هر چهار ملا تر و ملی مذهبی از همگی آن پنج تن ملا تر و بالاخره روشنفکر ما ملا ترين ملايان. رژيم ايران را بنگريم. اين رژيم به گواهی همه جهانيان بی تمدن ترين و عقبمانده ترين و بيشعور ترين نظام جهان است. اما همين رژيم تمام بشريت متمدن را گمراه و عقبمانده می پندارد و اين خود رسوا، می گويد قصد دارد همه ی بشريت را از ظلمت و تباهی نجات بخشد
احمدی نژاد می گويد که روزی هزاران نامه از جوانان آمريکايی و اروپايی و آفريقايی و آسيايی دريافت می کند که همگی دلباخته ی افکار اويند. همگی هم خواهان اين هستند که وی با انديشه های والای خود به آنان ياری فکری رساند. وی اضافه می کند: ما هر جا که می ريم می بينيم که مردم، بقول خودشان و "الالخصوص" جوونای اونجا ها برامون سر و دست می شکنن. خيلی هاشونم داد می زنن احمدی نژاد آی لاو يو
حال کمی به گفتار مشهور ترين مخالف و زندانی اين رژيم توجه کنيد. آقای اکبر گنجی در مصاحبه با دويچه وله می فرمايند: (من گفتم که ما بايد اين دنيا رو عوض کنيم. من می خوام بگم که ما با تقويت اين صدای صلح طلبی و دوموکوراسی! خواهی بايد به همه ی مردم منطقه و دنيا کمک کنيم. من اينو به همه ی روشنفکرای دنيا خواهم گفت). (توجه داشته باشيد که منظورشان از دوموکوراسی البته همان دموکراسی است!). می بينيد که او نيز ناخود آگاه خود و چند بچه ملايی که از آنها نام می برد را آنچنان بزرگ می پندارد که برايشان رسالت جهانی قائل است. آقای گنجی طفلکی خيال می کند که مثلآ از آخوند کديور و شيخ ملکی و حجت الاسلام مجتهد شبستری ديگر در جهان عاقل تر و روشنفکر تر وجود ندارد
و اينک ببينيد اين آقا ديگر چه درافشانی هايی می فرمايند. منظور جناب آقای علی جوادی است که هنوز مرغدانی های مرند و ميرجاوه را آزاد نساخته در انديشه ی جهانگشايی است. جنابشان در تلويزيون اسرائيلی، ببخشيد در تلويزيون کمونيست کارگری می فرمايند: (ما اصلآ نبايد به اين دسته های پرو آمريکايی نگاه کنيم که اين شعار های ناسيوناليستی ارتجاعی را سر می دن، ما نگاهمون به همه ی دنياس. منصور حکمت تئوريسينی بزرگتر از لنين بود که می خواس تمام کارگران رو به حرکت در بياره. الان هم که می بينيم حتی در آرژانتين و شيلی و حتی در ناميبيا حکمتيست ها در حال رشد کردن هستن. اين مرتجعين چه بخوانو چه نخوان دنيا بزودی مال کمونيست کارگری خواهد شد)!؟
نتيجه رفيقی می گفت فلانی مرديم از دست اين رژيم هيچی ندار! پس اين ملا ها کی می روند آخر؟ پرسيدم حکايت آن کودک دبستانی را شنيده ای که دعا می کرد معلمش بميرد؟ گفت نه. گفتم آری، گويا معلم بد اخلاق و سختگيری بوده که به شاگردانش مشق و جريمه ی خارج از توان می داده. کودکی بجان آمده از شاگردان آن معلم در منزل با گريه دست بر آسمان برداشته بود که مادر از وی می پرسد چه ميکنی؟
کودک جواب می دهد که دعا می کنم خدای اين معلم از زمين بردارد، که ما را از بد کرداری کشت. مادر به کودک می گويد ای فرزند! اگر نفرين می کنی در حق درس خواندن کن نه معلم. چه که اگر اين معلم هم بميرد معلم بعدی هم همين درس مشق را از شما خواهد خواست. گفتمش حکايت ما هم حکايت همان کودک دبستانی است ای رفيق
نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند نه هرکه آينه سازد سکندری داند نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاه داری و آيين سروری داند هزار نکتهی باريک تر ز مو اين جاست نه هرکه سر بتراشد قلندری داند