زاد گـــاه
امير سپهر
مُغاک انحطاط
نخستين بخش از متن: صيونيزم ايرانی و نازيسم آخوندی (*) و
«مردم را يا باید نوازش کرد و یا به شدت فرو کوفت. زیرا که ايشان کین زخم های کوچک را توانند ستاند اما زخم های گران را پاسخ نتوانند که گفت. از اینروی زخمی که می زنيم باید چنان ژرف و کاری باشد که هيچ کس از بیم جان به فکر تلافی نيافتد» و
(بريده از فصل سوم کتاب شهریار ماکياولی)
بيست و چند سال پيش از اين و در نخستين سالهای آوارگی، کتابی آلمانی زبان خواندم که تآثير بسيار ژرفی بر روانم گذارد. از آنجا که من آن کثاب را از کتابخوانه ای به امانت گرفته و در آن روزگار برای فرار از دست تنهايی و انتظار و دلشوره، دوروزه خوانده و پس دادم، شوربختانه اکنون نه نام آن کتاب را بخاطر می آورم و نه حتا نام نويسنده آنرا. اينرا نيز نمی دانم که آيا آن اثر براستی ارزشمند تاکنون به فارسی برگردانده شده است يا نه
با اينهمه از آنجا که مباحث طرح شده در آن اثر آنچنان برايم تکاندهنده و همزمان، آموزنده بود که تا زمان درازی مرا به انديشه واداشت، خوشبختانه کماکان چهارچوبه ی همه ی بحث های ژرف علمی و روانشناختی آن در حافظه ام حک است. همچنانکه کتاب شهريار ماکياولی را هم در اختيار ندارم و دو جمله ی آغازين اين پاره از نوشته را هم، نقل به مضمون آورده ام
باری، يکی از بحث های طرح شده در آن کتاب که در من تآثير بسيار ژرفی بجای نهاد، بحت «نيروی هماهنگی» در انسان بود. استعداد شگرف جسمی و روحی در آدمی که به او ياری می رساند که بسته به شرايطی که در آن قرار می گيرد، جان و روان خويشتن حتا با دشوار ترين و مرگبار ترين شرايط زيستی هم هماهنگ سازد
نيرويی که البته کارکردی دوگانه و يا «ويرانگر» و «سازنده» دارد. يعنی هم می تواند مثبت بوده و انسانی را از خرد و بزرگی به اوج رساند و هم منفی که می تواند کسی را از بلندای فرزانگی بزير کشيده و او را از رفيع ترين جايگاه انسانی بر زمين ذلت و نکبت فروکوبد. درست بسان چافو که هم يکی از پراستفاده ترين ابزار ها برای انسان است و هم می تواند آلت قتل او باشد
نويسنده کتاب ابتدا شرح می دهد که چگونه نازی ها او را دستگير کرده به اتفاق چند تن پزشک، وکيل، رياضی دان و استاد «يهودی آيين» ديگر به بازداشتگاه مرگ انتقال می دهند، و سپس هم به شرح مشاهدات نخستين روز های زندگی خويش و همراهانش در آن بازداشتگاه می پردازد
وی در اين باره می نويسد، ما چندين آکادميسين تازه وارد، در روز های نخست اقامتمان در آن قتلگاه، شاهد سر زدن کنش های چندش آوری از سوی نازی ها و همچنين اسرای پيشين تر از خودمان بوديم که تا آنروز حتا پندار آن نيز برايمان ناشدنی بود
در آن بازداشتگاه روزانه تنها يک وعده جيره داده می شد. جيره هم فقط نان خالی سخت و دندان شکن بود و بسيار هم اندک، بی هيچ خوراک سرد و گرمی ديگر. بگونه ای که همه ی اسرای در انتظار مرگ، هميشه گرسنه بودند. نازی ها اما حتا آن اندک نان بخور و نمير را هم نه به شکل انسانی، که به زشت ترين و توهين آميز ترين شيوه ی ممکن می دادند
بدين شکل که غروب هنگام، سربازان نازی نان های جوين را با گاری به اردوگاه آورده و اين قرص نان های سياه و بی مزه و کپک زده را بجای تقسيم، رو به هوا بسوی بازداشتی ها پرتاپ می کردند. بدانسان که گويی تکه های استخوان را جلو سگان وحشی گرسنه می اندازند
آن پرفسور می نويسد، آنچه اما برای ما از اين کنش ضد انسانی و پلشت نازی ها هم دردناک تر بود، رفتار اسرای آن بازداشتگاه بود. چه که آنها نه تنها از اين کار توهين آميز آزرده خاطر نمی گشتند، بلکه درست همانگونه هم که زندانبانان از آنها انتظار داشتند، بسان همان وحوش گرسنه، از سر و کول هم بالا رفته و به بالا می جهيدند که نان ها را در هوا چنگ زنند
او اشاره می کند که آن زندانبانان اصلآ جيره را از اينروی بدان شکل مشمئز کننده می دادند که شاهد همين کنش های ازخود بيخودی زندانيان تا سرحد مرگ گرسنگی کشيده باشند. چرا که اگر اين بالا جهيدن ها و روی دوش هم سوار شدن ها برای گرسنگان حالت حفظ جان و يا صيانت ذات را داشت، برای نازی های پست و بی فرهنگ، گونه ای خوشباشی و تماشای تئاتری کمدی شمرده می شد. چه که آنان، آبجو بدست اين کنش های غريضی اسرای گرسنه و نزار را تماشا کرده و از ته دل می خنديدند
آن مرد می نويسد، جدای از اين توهين، تراژدی اين بود که هر زندانی که جسم و جانی نزار و ناتوان داشت و نمی توانست که نانی در هوا چنگ زند، گرسنه تر می ماند. پسين روز هم که ناتوان تر می شد و شانس کمتری برای قاپ زدن داشت. روز های پسين هم با چيره گی ناتوانی شانس اش کمتر و کمتر می گشت و سر انجام هم پس از چند روزی، از گرسنگی جان می داد
اوج تراژدی اما اين بود که هيچ کس هم کم ترين توجهی به درد و رنج اين ناتوان ها نشان نمی داد. تا بدانجا که حتا مرگ جگرخراش آنان هم کم ترين عاطفه و حس همدردی و شفقتی را در کسی بر نمی انگيخت. زيرا که فضای اردوگاه آن اندازه خشن و بی عاطفه و کشنده بود که اصلآ کسی نمی توانست که جز به زنده ماندن خويش، به چيز ديگری هم در پيرامون خويش توجه نشان دهد
نويسنده چون بدينجا می رسد، با واژگانی بسيار اندوهگين و نثری بی اندازه غمگنانه می نويسد که ما تازه وارد ها گر چه اين حرکات دهشناک و شرم آور اسيران را با چشم می ديديم، ليکن باز هم پذيرش اين اندازه تهی شدن آدميان از غرور و فاصله گرفتن از فضيلت های انسانی برايمان باور نکردنی می نمود. اين راستی های در برابر چشم، برای ما به ديدن گونه ای کابوس وحشت زا در خواب شبيه بود که امکان ديدن آن در دنيای بيداری باور نکردنی می نمود. شايد هم که ما خود اصلآ نمی خواستيم بپذيريم که آنچه می بينيم، يک حقيقت است
او ادامه می دهد، با وجود اينکه ما تازه وارد ها در روز های نخست حق سخن گفتن با همدگر را نداشتيم، ليکن اين ممنوعيت برای ما مشکل بزرگی محسوب نمی شد. زيرا ما دانش آموختگان، به زبان نگاه و ايما هم به نيکی می توانستيم با هم ارتباط انديشه ای و حسی برقرار کنيم. بدينسان که با نگريستن به همديگر، از سيمای يارانمان در می يافتيم که در انيشه ی آنان چه می گذرد و در اندرون شان چه غوغايی برپا است
از همين چهره خوانی هم آنروز ها به خوبی می فهمديم که هر کدامی از ما مرتب از خود می پرسد پروردگارا، آيا آنچه من می بينم يک حقيقت است! آيا ممکن است که آدمی تا اين اندازه سقوط کند. يعنی می شود که انسان تا بدين حد حقير و زبون گردد که نه ديگر ذره ای غرور برايش باقی ماند و نه ارزن اندازه ای فضيلت و کرامت و شخصيت ...؟! و
آن دانشمند سپس می نويسد که ما در روز های نخست بطور کلی عطای نان را به لقايش بخشيده و فقط از دور اين حرکات درونسوز دگر اسرا را تماشا می کرديم. زيرا که اصلآ منش مان اجازه نمی داد که در جمع کسانی داخل شويم که از فقدان غرور و از فرط خودباختگی، برای بدست آوردن تکه نانی نيم پخته و کهنه، حاضر به تن دادن به هر خواری و رذالتی هستند
من و همراهانم مشتی انسان بی سر و پای نبوديم که برای سير کردن شکم خود برای نازی ها نقش سگ های وحشی و گرسنه را بازی کنيم. ما، سوای اينکه همگی در خانواده های بسيار با فرهنگ آنروز اطريش و آلمان رشد يافته بوديم، هر يک هم تا پيش از دستگير شدن برای خود اعتبار و شخصيت والايی داشتيم. چهره های ممتاز علمی جامعه و افرادی خوشنام و فرهيخته ای که سخت مورد احترام همگان بوديم
به هر روی، چند روزی به همين منوال گذشت و ما تنها به نوشيدن آب از نهرمانندی که در اردوگاه کنده بودند بسنده می کرديم. آبی که البته آنهم بويناک بود و پر از گل و لای و بسيار هم بد طعم. ليکن هنوز زمان اقامت مان به يک هفته هم نرسيد بود که کم کمک گرسنگی بر ما چيرگی آغاز کرد. بگونه ای که هر روز بيش از روز پيش، اراده و توان جسمی ما کمتر می شد. اين دگرگونی تدريجی هم در سيمای تک تک ما هويدا می گشت
آنچنان که پس از يک هفته بخوبی می شد که از چهره ی همديگر بخوانيم که ديگر کسی از ما نمی تواند شاهد نان قاپيدن ديگر اسرا باشد و بيش از اين در برابر وسوسه نان ايستادگی کند. سرانجام هم يکی از ياران ما که اتفاقآ هم از همه ی ما فربه تر بود، در عروب هشتم يا نهم روز بود که به هنگام پرتاب نان، بی اختيار به ميان دگر اسرا رفت و کوشش کرد که او نيز تکه نانی چنگ زدند
و همين کار، به يکباره تمامی زنجير های اراده و شخصيت و شآن انسانی ما را هم گسست. بدانسان که پنداری اصلآ همگی تنها منتظر همين تابوشکنی و گام نخست از سوی فردی غير از خود باشيم تا بتوانيم آسان تر اين شرم و غرور و شآن انسانی خود بپای نان کپک زده ريزيم. از اينروی هم با رفتن آن دوستمان، ما نيز به او تأسی کرده و همگی جزو همان اسرايی شديم که چون سگان گرسنه، برای تکه نانی به هوا می جهيدند
او اين روند تخريب کيستی«شکست انسانيت انسان» يهودی از سوی نازی های پست و بی اخلاق را آنگونه دهشناک در کتاب خود به تصوير کشيده که خواندن آن، براستی تمام وجود آدمی را بلرزه در آورده و منقلب می سازد. چرا که اين شکست، به همان همسان شدن اين دانشمندان و اساتيد با ديگر اسرای تخليه شده از کرامت ختم نمی گردد. بلکه پس از آنروز، اين انسانهای فرهيخته ديگر تمامی دانش و آگاهيها و خلاقيت های انسانی خود را هم در راه «بهتر و بيشتر قاپ زدن نان کپک زده» بکار می گيرند
بدين شکل که آن فيزيسين ها و رياضی دانان و فلاسفه که روزی در بهترين دانشگاههای اروپا کنفرانس داده و ميتينگ های آکادميک و علمی برگزار کرده و در کار اکتشاف و اختراع بودند، در اثر قرار گرفتن در آن شرايط مرگبار، هر روزه در اردوگاه دور هم نشسته و در مورد «چگونه بيشتر قاپ زدن نان گندزده» بحث می کردند
همه ی خرد و دانش و اندوخته های تجربی و هوش و قدرت ابتکار خود را هم تنها در همان راه بکار می اندازند. يعنی در راه مطالعه بر روی اين امر کم کدام نازی های نان انداز چپ دست هستند، کدامها راست دست، ضرب دست هرکدام از آن ماموران چه ميزان بُرد دارد و محاسبات علمی ديگری از اين دست که بايد در کجا و کدامين سمت ماموران بيايستند که بتوانند قرص نان های بيشتری را چنگ زنند تا از گرسنگی نميرند
پس از کمی آشنايی با اسرای پيشين هم، میفهمند که هيچکدامی از آنها هم انسانهای بی سر و پايی نيستند و آنان نيز تا پيش از گرفتار آمدن به چنگ سربازان هيتلر، هر کدام يا بازرگان های خوشنام و ثروتمندی بودند، يا هنرمند يا اينکه پزشک و مهندس و آموزگار و کارگر متخصص. پاره ای از ايشان هم که بسان خود اين پروفسور و ياران اش، فيزيک دان و شيميست و از اساتيد بنام ترين دانشگاههای اروپا. امير سپهر
......................................................................
و (*) متن بالا، نخستين بخش از متن بلند «صيونيزم ايرانی و نازيسم آخوندی» بود که من آنرا برای
«ره آورد»، فصلنامه ايران پژوهی آزاد انديشان ايران نگاشته ام که با رخصت از دوست گرانمايه ام سرکار بانو شعله شمس شهباز، سردبير محترم آن نشريه وزين، بر روی سايت خود نيز منتشر می سازم. دو بخش ديگر مانده از متن را هم، در زمان های پسين آپديت سايت منتشر خواهم ساخت
زاد گـــاه
امير سپهر
کرشمه های فريبنده در فرهنگ و سياست ما
با اينکه نگارنده براستی جزو کسانی هستم که حتا از تند ترين نقد ها بر کار هايم نيز آزرده خاطر نمی گردم، با اينهمه گاهی نامه هايی از پاره ای از آشنايان گرانمايه ام دريافت می کنم که مرا بدين پندار می کشاند که آنان با ظرافت قلم و بگونه ای که نخواهند مرا برنجانند، کوشش می کنند که اين موضوع را برسانند که من در نوشتن بسيار تند و باز هستم. دليل اين در "پرده نوشتن" آنها هم از ديد خودم، همان عدم آشنايی ايشان به روحيه ی نقد پذيری و گنجايش زيادی است که در اين زمينه ويژه در من وجود دارد
البته شايد هم مراد آنان اين نبوده اما هر چه بود، همان حس، به من انگيزه داد که متنی در مورد نوشته های خود و همچنين اين شيوه ی نوشتاری رايج در ميان ما ايرانيان بنويسم که راستش، شخصآ که بسيار از آن آزرده و گريزانم. بدين اميد که شايد کسانی نکات مثبتی در اين نوشته يافته و شايد هم بکارگيری آنها را در نوشته های پسين خود سودمند انگارند
نخست اين را بياورم که من بگونه ی گوهری نه تنها انسان خشن و تند خويی نيستم، بلکه براستی آن اندازه هم رئوف و عاطفی هستم که گاهی از اين بابت اصلآ خود را حسابی سرزنش می کنم. چه که همين بيش از اندازه دلنازک و عاطفی بودن و گريزان بودنم از هر گونه کينه و بخل و حسادتی، تا کنون که بسيار کار دستم داده
با اينهمه اما می پذيرم که در چهارچوبه نرم های رايج در ميان ما، در برابری با بسياری از دوستان نويسنده، رویهمرفته من در نوشتن، انسانی بسيار بسيار بازتر از ديگران هستم. آنهم البته بيشتر در نوشتن متون سياسی نه متن های ادبی و فرهنگی و اجتماعی که گاهی می نويسم
دليل اين تندی خود در نوشتن چنين متونی را هم بروشنی خواهم آورد. پيش از آن اما، در همين ابتدا اين بياورم که از ديد من، ما اکنون در حال مبارزه هستيم نه صلح و تقسيم نقل و نبات. آنهم مبارزه با نظامی بی فرهنگ و درنده خوی که به هيچ يک از مبانی اخلاقی پايبندی ندارد. در اين مورد، اشاره به رخدادی تاريخی می کنم که مراد را بهتر رسانده باشم
زمانی سردار سپه (رضا شاه بزرگ) عزم ديدار از پادگانی را داشته. فرمانده ی آن پادگان که از پيش، از اين ديدار آگاهی می يابد، برای خودشيرينی، از چند روز مانده به بازديد سردار سپه، دستور می دهد که هم همه جای پادگان را به خوبی آب پاشی کرده و جارو کشند و هم اينکه، تمامی پرسنل پادگان سر و تن خوب بشسته و خويشتن خوش بيارايند
روز ديدار فرا می رسد و رضا خان به سربازخانه درمی آيد. او به هر گوشه ی آن مکان نظامی که سرکشی می کند، آنجا را حتا بسی مرتب تر از دفتر خويش می يابد و به هر سرباز و سرجوخه و افسری هم که نگاه می کند، سر و وضع وی را بهتر و مرتب تر از خودش می بيند. فرمانده پادگان که انتظار داشت سردار سپه او را تشويق کند، با کمال شگفتی اما احساس می کند که او بجای اظهار رضايت و تبسمی بر لب آوردن، بسيار هم برآشفته و کمی هم خشمناک می نمايد
او که خيال می کرد سبب برآشفتگی سردار سپه بايد از مشاهده ی گوشه ای کثيف از سربازخانه و يا رخت و ريخت نامرتب سربازی ناشی شود که لابد از چشم خود وی دور مانده، از سردار سپه می پرسد که: «قربان، تا آنجا که فدوی مشاهده می کنم، اشکالی در پاکيزگی سربازخانه و سر و وضع پرسنل نمی يابم، حضرت اشرف با آن نگاه تيز خود چه چيز نامرتب و ناپاکی را در اينجا مشاهده می فرمائيد که تا اين اندازه برآشفته هستيد؟
و سردار سپه بسيار زيرک و رند که خود از شانزده سالگی، عمر در نظامی گری گذرانده و از سويی هم خود پدر آرتش نوين ايران بود و به نيکی می دانست که اوضاع نظام و نظامی گری چگونه است و اين تميزکاری ها همه تصنعی است، به تندی پاسخ می دهد که: «مرد ناحسابی، اينجا سرباز خانه است نه مجلس عيش هارون الرشيد عباسی با کنيزانش!» و
سپس هم ادامه می دهد که: «امروز که هر وطن فروشی در گوشه ای از اين مُلک عَلم طغيان برافراشته و سر به ياغی گری برداشته و دزدان سرگردنه هم امن و امان از خواهر و مادر مسافران بدبخت سلب کرده اند، سرباز راستين وطن کسی است که چشمانی پف آلود از بی خوابی داشته و لباسی بر تن داشته باشد که از آن بوی گوکرد و باروت و پهن اسب به مشام رسد نه چون شازده قجری ها رايحه ی خوش عطر و گلاب! و
باری، عزيزان من، مپنداريد که من پرده دری يا بی ادبی می کنم، خير! من فقط اين ملاحظه کاری های رايج را قبول ندارم و معتقدم بس است اين تعارف های دروغين و ادای با ادب ها را در آوردن. بس است اين چندپهلوگويی ها و کافی است ديگر اين «راستی ها» را قربانی «ادب ظاهری» کردن. بويژه در اين روزگار سرنوشت ساز تاريخی که ما در آن بسر می بريم و اتفاقآ هم بيش از هر زمان ديگری، به فاشگويی و تهور در بيان پلشتی ها نياز داريم
هر کسی هر شيوه ای که دارد، درود بر او. ليکن من يکی، باور دارم اين شيوه های تصنعی را بايد دور ريخت و اين فرهنگ ظاهرآرايی را بايد در آتش افکند. حال راستی ها را با ساده ترين واژگان، روشن ترين نثر ها و هم فهم ترين شيوه های گفتاری و نوشتاری، با رسا ترين صدا ها بايد فرياد زد و نوشت. بدانسان که ساده ترين مردم روستا های ايران هم به خوبی دريابند که ما از کِه و از چه سخن می گوييم
چه که اساس تمام بدبختی های ما از همين فيلم بازی کردن ها و ادا در آوردن ها و خود نبودن ها است. از اين ابتذال رفتاری و دروغ و دغلبازی های رايج که مثلآ ترانه های شش و هشت را دوست بداريم و در خانه گوش دهيم، اما در بيرون از خانه اين گونه موزيک را بی محتوا و مبتذل بخوانيم
ما بايد تمامی اين نرم های کنونی را دور ريخته و در مورد تمامی مشکلات اجتماعی خودمان با عريان ترين شکل و به ساده ترين شيوه ای بحث و داد و ستد انديشه کنيم تا اين برونسازی ها و دغلبازی ها از روان و انديشه ی ايرانی زدوده شود. از ديد من هيچ بی ادبی نازيبا تر از خودسانسوری نيست و هيچ توهينی هم بد تر از اين به شعور مردم وجود ندارد که آدمی تمامی زباله ها را به زير«فرش ادب» بروبد
ادب راستين و احترام به مردم، نه در برون آرايی و نادان انگاشتن آنان، بل که در بالغ و عاقل شمردن ايشان و همه چيز را روشن و بی پيرايه با آنها در ميان نهادن است. آنان که اين پرده پوشی ها و ادابازی ها را احترام به مردم و مؤدب بودن می پندارند، شوربختانه نه مفهوم احترام راستين را می شناسند و نه معنای ادب حقيقی را
در جهان مدرن و پيشرفته امروزی، «فاشگويی» يک اصل بنيادين در فرهنگ و سياست است. همچنان که همين حق فاشگويی «آزادی انديشه و بيان» يکی از چهار رکن اساسی دموکراسی در کشور های آزاد جهان است. زيرا که تنها همين«شفافيت در نقد و نظر» است که فضای اجتماعی را از آلوده گشتن به پلشتی ها مصون می دارد
ميزان شفافيت در جهان آزاد اينک به اندازه ای است که ديگر حتا رئيس جمهوری بزرگترين قدرت نظامی و اقتصادی جهان هم اگر بجای رسيدگی به کار کشور در دفتر خود، لوندی پيشه کرده و با دختری نردعشق بازد، آنچه که در سرای موقت او رخ داده که در واقع متعلق به ملت است، جزء به جزء برای شش ميليارد انسان روی کره زمين گفته و تشريح شده و حتا نام آن عشوه گر شهرآشوب، يعنی مونيکا لاوينسکی هم افشا می شود
هم از راه مباحثات نمايندگان مردم در کنگره ی آن کشور در اين مورد و در برابر صد ها خبرنگار و عکاس و رپرتر، و هم از مجرای دادگاهی که برای اين «سوء استفاده از مقام» تشکيل می گردد. آنهم با آوردن دامان آلوده به اسپرم دخترک به دادگاه و نشان دادن آن به رئيس و اعضای هيئت منصفه دادگاه که صد ها دوربين تلويزيونی هم اين رخداد را به سراسر گيتی گزارش می کنند
و اين نه بی ادبی، نه توهين به مردم، نه هنجار شکنی و بد اخلاقی و ترويج اباحه گری، که «شفافيت در سياست» و عين احترام به رای مردم آمريکا و شعور آنان و افکار عمومی جهانيان است. هدف از اين کار هم نه به تصوير کشيدن چگونگی معاشقه ی يک مرد و زن و تهيه ی يک داستان تحريک آميز «پورنو» که امروزه نيمی از پهنه ی اينترنت را به تسخير درآورده، که افشای «عريان و بی پرده» ی چگونگی سوء استفاده فردی از مقام و موقعيت ممتازی است که ملت با رای خود آنرا به وی سپرده است
اين کنش بدين عريانی افشا می شود تا هيچ چيز از مردم پوشيده نماند، تا به ديگر امنا و نمايندگان مردم هم آشکار گردد که در کشور قانون وجود دارد و سوء استفاده از مقام، چه کيفر سخت و سنگينی در پی دارد و تا زمينه های چنين سوء استفاده هايی از جامعه رخت بربندد. اين است معنای ادب راستين و احترام به مردم، نه فضل فروشی های چيپ و کودکانه
آنوقت در ميان ما که شوربختانه در اين سی سال هم تا گلو در گنداب بدنامی فرو رفته ايم و مشتی بی سر و پای چاقوکش و کودک آزار و متجاوز، حيثيت و آبرو در جهان برای ما باقی نگذارده اند، در هر تلويزيونی اگر کسی فراموش کند که پيشوند «آقا» را در جلوی نام منحوس علی خامنه ای رذل و دلقک و عنتر اش بر زبان آرد، به او سخت تاخته می شود که وای که در اين رسانه دامان ادب لکه دار شد! و
و مضحک اينکه در همان رسانه، هرگز در جلو نام شخصيت های بزرگ ادبی، علمی، هنری، تاريخی و سياسی جهان چون پاستور و کـخ و اديسون و آينشتاين و بتهوون و اشتراوس و حافظ و گوته و شکسپير و دکارت و نيوتن و لينکلن و کوروش و گاندی و ماندلا و نهرو... پيشوندی گذارده نشده و مثلآ هيچگاه آنانرا « جناب آقای پاستور»، «حضرت مستطاب جناب آقای حافظ» يا «خانم طاهره قرت العين ارجمند» و يا«سرکار عليه بانو ماری کوری»... نمی خوانند. همچنانکه کمتر ديده می شود که در رسانه ای آقای سرکوزی، جناب اوباما يا حضرت پاپ بنديکت گفته و نوشته شود
پس مشاهده می کنيد که اين «رعايت نزاکت به سبک ايرانی» تا چه اندازه مسخره و البته ناخودآگاهانه هم، چه فريبکاری زشتی است. گذشته از اينها، اگر کسانی رعايت اينگونه «ادبيت تصنعی» را مايه ی پيشرفت می پندارند، خوب است که با خود بيانديشند که پس چگونه است که ما با ادب ها و بافرهنگان صد ها سال است که درجا زده و حتا پس می رويم و در هزاره ی سوم هم تازه از سر چاه جمکران سر درآورده ايم و در برابر، تمامی ملت های بی ريشه و بی تاريخ و بی فرهنگ و بزعم ما، "بی ادب" به دموکراسی و آبرو و اعتبار و رفاه و نيکبختی دست يافته اند؟! و
پنداری انديشه وران و نويسندگان ما آن اندازه خودسانسوری کرده و سخن به ايماء و پيچ و تاب آورده اند که در گذر زمان، ديگر اين کرشمه های زايد و بی اثر و حتا ضد فرهنگی را ناخودآگاه به شکل يک نرم اخلاقی پذيرا گشته و هر فاشگويی را به بی ادبی تفسيز می کنند. برای همين هم هست که بسياری از کسانی که پار و پيرار در درون ايران برای خود اسم و رسمی داشتند، چون به جهان آزاد رسيدند، ديگر هيچ سخنی نداشتند که چنگی بر دل مشتاقی زند و مشعل شهرتشان به يک باره خاموش گشت
از ديد من اين گروه نادانسته هنوز هم دوست می دارند که در قرن هشتم و در روزگار آل مظفر، بويژه امير مبارزالدين و در شيراز باشند نه در اروپا و امريکا و يا حتا در يک ايران آزاد. چه که شيوه ی انديشه، زبان و بويژه نرم های ايشان متناسب با همان روزگار است. برآيند طبيعی آنهم بی نقش بودن شان در فرهنگسازی و زبان آوری اين روزگار است. بد تر از آنهم، پاسداری از همان نرم های منسوخ و پوسيده که هيچ گمگشته ای را به جايی راهبر نيست.
بدانسان که در برابر دهها تئوريسين «مذهبی» و «کمونيسم» و «مارکسيسم اسلام ايسم» که ما در سالهای پيش از فتنه ی پنجاه و هفت داشتيم که ايران و ايرانی را اينچنين خاکستر نشين کردند، شوربختانه در اين وانفسا، امروزه ما حتا پنج انديشه پرداز شناخته شده و مرجع هم در درون و برون ايران نداريم که بتوانند با عقل نقاد و آفرينشگر خود حتا جمع کوچکی از مردم ما را از آن چاه عفنی که خود کندند بيرون کشيده و آنان را به ده کوره ی دورافتاده ای راهبر شوند، چه رسد به يک آرمانشهر فلسفه ی زمينی و عقلی
زيرا که سيستم فکری بيشترين انديشه پردازان ما يک سيستم متافيزيکی «مذهبی» و خوگرفته به نقل و اخبار و احاديث و باورمندی به بهشت و دوزخ است. از اينروی هم هست که بيشترين نظريه پردازان «اسلام ايسم» و «کمونيسم» ـ نزديک ترين اتوپيزم به آرمانشهر اسلام شيعی ـ در آسيا و بويژه خاورميانه، از ميان ما ايرانی ها هستند
اين در حالی است که ما حتا يک انديشه پرداز و فيلسوف مدرن و مرجع شناخته شده حتا در افغانستان و تاحيکستان و ازبکستان و ترکمنستان و جمهوری آران هم نداريم که خويشان تاريخی و فرهنگی ما محسوب می شوند. من که خود در هر کجای آسيای ميانه در هر انجمن فرهنگی و سياسی که سخن از انديشه ی ايرانی به ميان آوردم، مشاهده کردم که آنها يا احمد شاملو ـ ی توده ای را می شناسند و يا علی شريعتی و عبدالکريم سروش و شيخ احمد قابل را
پس اينچنين انديشه پردازانی اصلآ متاع ارزنده ای برای عرضه ندارند که بتوانند چشم مشتريانی را هم به کالای خويش خيره کنند. هر آن آگاهی هم که جوانان امروز ما دارند نه از اين گروه اخباريون، که محصول تجربه های زندگی سرد و خاکستری خود آنان در زير سيطره ی يک سيستم پيشاقرون وسطايی بوده و نياز آنان به شکافتن پيله ای که آن سيستم به اجبار به دور آنان تنيده. همچنين کنجکاوی ذهن نيازمند و خلاق آنها به فراگيری و به تبع آنهم، کند و کاو در تاريخ و کشف و شهود فردی. بيشتر هم از راه اينترنت
و فرجام اينکه، بقول اخوان:«گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد/ یا نمی خواهد»، من اما نه به اين شيوه های اخباری و کودکانه باور دارم و نه آنرا در نوشته هايم بکار می گيرم. از اين روی هم، هر زمان که بخواهم به مشکلی اشاره کنم، يکراست بسراغ آن رفته و رخت از تن اش بر می کنم و هر گاه هم که مراد اشاره به خاستگاه اجتماعی، سطح دانش، اخلاق و خلاصه «کيستی» هر کس و مقامی داشته باشم، از خودسانسوری پرهيز کرده و آشکارا می نويسم که از ديد من او کيست و چگونه است، همين. امير سپهر
www.zadgah.com
زاد گـــاه
امير سپهر
حماقتی بزرگ دگر از فقيه شهر، و کار تمام است ! و
چه ره بود اين که زد در پرده مطرب ....... که می رقصند درهم مست و هُشيار
حماقت، سفلگی، سفاهت، مسخرگی، بی شخصيتی، وقاحت و بويژه زبان نفهمی و پرت و پلاگويی، از برجسته ترين ويژه گی های تمامی چهره های ويرانگر و خونخوار تاريخ بشری است. چنانچه به سخنان و کنش های چهره های خونخواری چون نرُن، استالين، مائو، هيتلر، موسولينی، پل پوت، صدام حسين، معمرالقذافی، خمينی ... توجه کنيد خواهيد ديد که هيچکدامی از آنها عاقل تر و درستکردار تر و با شخصيت تر و باسواد تر و آگاه تر و باخانواده تر از همين احمدی نژاد سفله و مسخره ی خودمان و ارباب مسخره تر از خودش نبودند
.................................................
پنجاه و چهارسال پيش از اين، روزی که رزا پارکس به جرم برنخاستن از روی صندلی اتوبوسی برای یک سفیدپوست زندانی شد، بی گمان خود نيز نمی دانست که دست به چه کار سترگ تاريخی می زند. چرا که آن دختر سياهپوست، با همان سرپيچی به ظاهر کوچک خود از يک قانون که بيشتر هم جنبه ی ماجراجويی داشت، آغازگر انقلابی شد که بی شک آنرا بايد بزرگترين انقلاب«اخلاقی و وجدانی» در تاريخ آمريکا و حتا جهان بشمار آورد
انقلابی بسيار ژرف در برابر چندش آور ترين قوانين تبعيض نژادی در آمريکا که سياهپوستان آن کشور برای به ثمر رساندن آن، بيش از پنجاه سال با همه ی توش و توان خود مبارزه کردند. همچنان که در مسير همان مبارزات مدنی، درست چهل و پنج سال تلاش و کوشش لازم بود که «هدف» انسان بزرگی بنام مارتين لوتر کينگ، تحقق پيدا کنند
هدف برابری سياهان با سفيد پوستان آمريکا که وی آنرا در سال شصت و سه ميلادی، با چشمانی پر از اشک در برابر دويست هزار تن در میدان لینکلن واشنگتن دی سی به شکل «رويا» بر زبان آورده بود:«من رویايی دارم که در آن، روزی چهار کودک من در جامعهای زندگی کنند که ارزش آنان نه بر مبنای رنگ پوستشان، که بر اساس شخصیتشان ارزیابی شود.» و
سخنی آنچنان ژرف و اخلاقی که وجدان سياهان و حتا سفيدپوستان آزاده ی آمريکايی را به سختی تکان داد و سرانجام هم تجلی تحقق آن رويای سترگ انسانی، مردی شد با تبار آفريقايی بنام باراک اوباما که توانست در سال دو هزار و نه ميلادی، بعنوان نخستين رئيس جمهوری رنگين پوست آمريکا به کاخ رياست جمهوری در پايتخت آن کشور اسباب کشی کند
مراد از آوردن اين سررشته، يادآوری اين تجربه ی تاريخی است که گاهی کسی، نادانسته و ناخواسته سخنی بر زبان آورده و يا حرکتی انجام می دهد که به ناگاه آنچنان آتش شوق و يا خشمی در دل و جان انجمنی بر می افروزد که تا پيش از آن اصلآ در وهم کسی هم نمی گنجيد که استاد توس نيز زيبا به چنين سخنانی اشاره کرده:«ورا آن سخن بدتر آمد ز مرگ». يعنی آن سخن يا حرکت، ناگهانی چنان ضربه ی محکمی به وجدان نيمه خفته ی جمعی می زند که آنان را کاملآ از خواب غفلت بيدار کرده، دل و جان شان را به سختی به درد می آورد
بگونه ای که آن آدميان، به يکباره گرانبها ترين گوهر های انسانی خود يعنی حس مسئوليت، غرور و اراده ی انسانی خويش را بازيافته، بپا خاسته و تحولی آن اندازه ژرف و سترگ را بوجود می آورند که تا آنزمان، هم از پندار خودشان بيرون بود و هم اينکه، صاحب آن سخن و کنش برانگيزاننده هرگز حتا در رويای خوش و يا کابوس تلخ خويش هم نمی توانست ببيند که گفته يا کنش او، اينچنين پژواک سترگ و واکنش سهمگينی بدنبال آورد
و آنچه آوردم، درست حکايت کنش نابخردانه ی علی خامنه ای در جر زدن مفتصحانه ی نمايش انتخابات قلابی اندر قلابی گذشته بود که خيزش يک پارچه ی ملت ايران، واکنش و مصداق عينی همان آتش شوقی است که او ناخواسته آنرا در دل و جان مردم ما برافروخت. آن ملای سفله و نشئه از ترياک و سرمست از باده ی پيروزی در جنگی که هنوز اصلآ آغاز نشده بود، پنداشت که سی سال کوبيدن و له کردن تمامی گروههای اجتماعی ايران در يک جنگ يکسويه، حال ديگر از آنها گله هايی از بزان و ميشان ساخته که نه اراده ای دارند و اصلآ رگی انسانی در تن
از اينروی هم حال وقت آن رسيده که با تبديل آشکار و رسمی حکومت مسخره و پر از تضاد ماترک مانده از خمينی به يک خلافت موروثی اسلامی کلاسيک، کار را يک سره کرد و از زير سايه خمينی بدر آمد و خود خمينی دگری گشت، با پيروان و مريدان و فدائيان و سپاه و لشگر خويش. چه که مستی آن يل هيچ ميدان نديده و سپهسالار جنگ نازموده در آن پسين ماههای پيش از تقلب، آنچنان بالا زده بود که ديگر حتا در زير عکس مقتدا و ولينعمت خود روح الله خمينی نشستن هم اين مرد انباشته از عقده های حقارت را بسختی آزار می داد
بی اينکه بداند اين بی تفاوتی های گذشته ی مردم، نه نشان از کف دادن غرور و اراده و بقول خودشان، "مصلوب الاختيار" گشتن، بل، طبيعی ترين رفتار زودگذر مردمی است که از سه دهه آشيانسوزی و انقلاب و جنگ و سرکوب های پياپی کمی سرخورده و خسته گشته اند. اين عدم واکنش ها هم ناشی از نياز آنان به درنگی و لختی آسودن و در خود فرو رفتن و خويشتن را از درون ترميم و باسازی کردن است نه نشان مسخ و تسليم مردمی که از قضا همه ی دارايی آنها تنها يک «غرور بزرگ» است و دگر هيچ! و
درست است که کار بسيار انسانی و اخلاقی رزا پارکس را با بی آزرمی موجود بدانديش و اهرمن کرداری چون علی خامنه ای کنار هم نشاندن هيچ قشنگی ندارد و حتا کمی بی انصافی است، ليکن چنانچه ما ارزش هر سخن و کنشی را با برايند آنها محک زنيم، آنگاه خواهيم ديد که گاهی حتا سخنانی بسيار زهرآگين و کنش هايی نازيبا و ويرانگر هم، سرآغازی برای دگرگونی هايی بسيار زيبا و سازنده در زندگی ما می گردند. بدانسان که گاهی حتا يک پوزخند کوتاه هم به ناگاه آدمی را بخود آورده و زير و رو می سازد
همچنانکه در اين باره، دهها پند و اندرز در ادبيات ما وجود دارد. از آن جمله: «نرويد هيچ تخمي تا نگندد // نه كاری برگشايد تا نبندد» يا:«تا پريشان نشود كار، به سامان نرسد» و يا اين بيت زيبای سعدی فرزانه:«خمير مايه استاد شيشه گر سنگ است // عدو شود سبب خير گر خدا خواهد» که تقريبآ همه ی فارسی دانان تنها همان مصرع دوم اين بيت را می شناسند و آنرا بعنوان يک ضرب المثل پندآموز بکار می گيرند. بسياری از مردم خوشدل و اميدوار ما هم در برابری با رخداد های بد و زيانبار، از آن الهام و انرژی گرفته و به جنگ ناملايمات می روند
باری، اين نيز بياورم که اگر خامنه ای حتا بدان تقلب و بی حيايی آشکار هم دست نمی زد، باز هم رژيم ابتر او نمی توانست که بدين سبک و سياق به حکومت خود ادامه دهد. وليک رئيس جمهوری شدن موسوی و اندک دگرگونی های صوری که او در شيوه ی کشورداری بوجود می آورد، بی ترديد دستکم در هشت سال پيش رو هم، مردم ما را بدين منزلگه سياسی نمی رساند که اينک در پهن دشت آن لشگر آراسته اند
پس دستکم از اين حيث، آفرين به فقيه شهر که به حماقتی، يکباره چند سرمايه ی از کف رفته را يکجا به مردم ما بازگرداند. بويژه سرمايه هايی چون «بيداری»، «وفاق» و «انگيزه» که هم روشن ترين نشانه های خواست همگانی يک ملت برای دگرگون ساختن بنيادين سرنوشت خويش و دستيابی به سعادت و نيکبختی محسوب می شوند و هم اينکه اصلی ترين ابزار های ايجاد آن دگرگونی های ژرف و بزرگ در جامعه ی بومی خويش
حاصل اينکه، حال در آن سوی جبهه، فقيهی ترسان و وا مانده ايستاده با سرنوشت دهشتناکی که خود آنرا با حماقتی از کابوس به حقيقت بدل ساخت، با سپاهی بی انگيزه و دلهراسان تر از خودش، و در اين سوی ميدان، مردمی بپاخاسته و مشتاق زيستن در زير سپهری لاجوردين و بی هيچ ابره تيره ای از مرام ها و مسلک های سياسی «مطلق باور» و انحرافی. آنهم مردمی که پس از سه دهه درون سازی و تجديد قوا، با طراوات و نشاط، با همه ی جان و جهان خويش تازه به ميدان درآمده است.«بتوفيد شهر و برآمد خروش // شد آن مرز يکسر پر از جنگ و جوش» و
و حال آنچه که بايد کار را يک سره کند اما بسود مردم، که بی ترديد دير يا زود نيز چونين خواهد شد، تنها يک حماقت ديگر از سوی فقيه است. حماقتی اما بزرگتر از آن حماقت که اکنون همه چيز را زير و زبر کرده. چه که از ديد من، آنچه خامنه ای پس از نمايش انتخاباتی کرد، حماقت بزرگ بود اما نه بزرگترين و واپسين حماقت او
از اينروی هم هست که برگ آخر اين بازی هنوز نيمه سپيد و غزل واپسين در بيت هشتم مانده و بقول برتهولد برشت، سخن پايانی هم هنوز بيان نشده است، و اينهمه هم، در انتظار تنها همان «بزرگترين حماقت» و يا «سخت ترين ياوه ی اثرگذار» دگر از سوی فقيه است. اتفاقآ هم از سوی فقيه ی دستپاچه و خودباخته
فقيه ی معتاد و هميشه نشئه که چون دگر بنگيان و چرسيان، پيوسته هم در کار خلق حماقت و ياوه سرايی. انسانی براستی حقير که آن اندک خرد و خُردک آبروی نداشته ی پيشين خويش نيز در آن سودای حماقت از کف بداد، آن چند عاقل را هم از پيرامون خود براند و اينک با روانپريشانی گرفتار تر ازخود به ماليخوليا و رسوا ترين و منفور ترين پتيارگان سياسی در نزد مردم ايران هم منزل و همکاسه شده است
بخت خوش هم از وی آنچنان رميده و از بر وی بجايی گريخته که ديگر حتا به چهار سم رخش بادپای رستم دستان هم نمی توان بدانجا رسيد، چه رسد به چهارپای لَنگ درازگوش فقيه که اين روز ها سخت هم در گِل مانده است. پس، تنها يک حماقت بزرگ ديگر از فقيه شهر، و ديگر کار تمام است. براستی که آفرين بر فقيه ما که:«چه ره بود اين که زد در پرده مطرب ..... که می رقصند درهم مست و هُشيار» و
فراموش هم مکنيد که حماقت، سفلگی، سفاهت، مسخرگی، بی شخصيتی، وقاحت و بويژه زبان نفهمی و پرت و پلاگويی، از برجسته ترين ويژه گی های تمامی چهره های ويرانگر و خونخوار تاريخ بشری است. چنانچه به سخنان و کنش های چهره های خونخواری چون نرُن، استالين، مائو، هيتلر، موسولينی، پل پوت، صدام حسين، معمرالقذافی، خمينی ... توجه کنيد خواهيد ديد که هيچکدامی از آنها عاقل تر و درستکردار تر و با شخصيت تر و باسواد تر و آگاه تر و باخانواده تر از همين احمدی نژاد سفله و مسخره ی خودمان و ارباب مسخره تر از خودش نبودند
از اين روی هم در وادی سياست، بايد از آنانی زياد ترسيد که با نگاهی ساده، بسيار مبتذل، تهی مغز، بی شخصيت و ناآگاه می نمايند و ظاهرآ هم در صحنه ی سياست، هيچ بختی برای آنان متصور نيست. بويژه در ميان خودمان و در پهنه ی سياست ايران که ما ايرانيان پيرو احساسات، شوربختانه پيوسته و همچنان نادانی، وقاحت، بی شخصيتی، ياوه گويی و بی اصل و نسب بودن را به فروزه ها و ارزشهای والايی چون سادگی، صداقت، درستکرداری و بی شيله پيله بودن افراد تفسير می کنيم
برداشتی که هم بسيار نادرست است و هم اينکه بسيار بسيار خطرناک و ويرانگر و آسيب رسان. چه که سياست و سياست ورزی درست و سازنده برای ملتی، کار انسانهای خردمند، متعادل، آگاه، باشخصيت، متين، باخانواده و خويشتن دار است نه سفلگان و جفنگان و هرزه گان بی سر و پای و نه حتا افراد احساساتی که حتا بر خود و کردار و زبان خويش نيز چيره نيستند و خود نيز نمی دانند که از چِه و از کِه سخن می گويند و کدامين سخن را بايد در کجا بر زبان آورد و کدام را نه، همين! امير سپهر