زاد گـــاه
امير سپهر
حماقتی بزرگ دگر از فقيه شهر، و کار تمام است ! و
چه ره بود اين که زد در پرده مطرب ....... که می رقصند درهم مست و هُشيار
حماقت، سفلگی، سفاهت، مسخرگی، بی شخصيتی، وقاحت و بويژه زبان نفهمی و پرت و پلاگويی، از برجسته ترين ويژه گی های تمامی چهره های ويرانگر و خونخوار تاريخ بشری است. چنانچه به سخنان و کنش های چهره های خونخواری چون نرُن، استالين، مائو، هيتلر، موسولينی، پل پوت، صدام حسين، معمرالقذافی، خمينی ... توجه کنيد خواهيد ديد که هيچکدامی از آنها عاقل تر و درستکردار تر و با شخصيت تر و باسواد تر و آگاه تر و باخانواده تر از همين احمدی نژاد سفله و مسخره ی خودمان و ارباب مسخره تر از خودش نبودند
.................................................
پنجاه و چهارسال پيش از اين، روزی که رزا پارکس به جرم برنخاستن از روی صندلی اتوبوسی برای یک سفیدپوست زندانی شد، بی گمان خود نيز نمی دانست که دست به چه کار سترگ تاريخی می زند. چرا که آن دختر سياهپوست، با همان سرپيچی به ظاهر کوچک خود از يک قانون که بيشتر هم جنبه ی ماجراجويی داشت، آغازگر انقلابی شد که بی شک آنرا بايد بزرگترين انقلاب«اخلاقی و وجدانی» در تاريخ آمريکا و حتا جهان بشمار آورد
انقلابی بسيار ژرف در برابر چندش آور ترين قوانين تبعيض نژادی در آمريکا که سياهپوستان آن کشور برای به ثمر رساندن آن، بيش از پنجاه سال با همه ی توش و توان خود مبارزه کردند. همچنان که در مسير همان مبارزات مدنی، درست چهل و پنج سال تلاش و کوشش لازم بود که «هدف» انسان بزرگی بنام مارتين لوتر کينگ، تحقق پيدا کنند
هدف برابری سياهان با سفيد پوستان آمريکا که وی آنرا در سال شصت و سه ميلادی، با چشمانی پر از اشک در برابر دويست هزار تن در میدان لینکلن واشنگتن دی سی به شکل «رويا» بر زبان آورده بود:«من رویايی دارم که در آن، روزی چهار کودک من در جامعهای زندگی کنند که ارزش آنان نه بر مبنای رنگ پوستشان، که بر اساس شخصیتشان ارزیابی شود.» و
سخنی آنچنان ژرف و اخلاقی که وجدان سياهان و حتا سفيدپوستان آزاده ی آمريکايی را به سختی تکان داد و سرانجام هم تجلی تحقق آن رويای سترگ انسانی، مردی شد با تبار آفريقايی بنام باراک اوباما که توانست در سال دو هزار و نه ميلادی، بعنوان نخستين رئيس جمهوری رنگين پوست آمريکا به کاخ رياست جمهوری در پايتخت آن کشور اسباب کشی کند
مراد از آوردن اين سررشته، يادآوری اين تجربه ی تاريخی است که گاهی کسی، نادانسته و ناخواسته سخنی بر زبان آورده و يا حرکتی انجام می دهد که به ناگاه آنچنان آتش شوق و يا خشمی در دل و جان انجمنی بر می افروزد که تا پيش از آن اصلآ در وهم کسی هم نمی گنجيد که استاد توس نيز زيبا به چنين سخنانی اشاره کرده:«ورا آن سخن بدتر آمد ز مرگ». يعنی آن سخن يا حرکت، ناگهانی چنان ضربه ی محکمی به وجدان نيمه خفته ی جمعی می زند که آنان را کاملآ از خواب غفلت بيدار کرده، دل و جان شان را به سختی به درد می آورد
بگونه ای که آن آدميان، به يکباره گرانبها ترين گوهر های انسانی خود يعنی حس مسئوليت، غرور و اراده ی انسانی خويش را بازيافته، بپا خاسته و تحولی آن اندازه ژرف و سترگ را بوجود می آورند که تا آنزمان، هم از پندار خودشان بيرون بود و هم اينکه، صاحب آن سخن و کنش برانگيزاننده هرگز حتا در رويای خوش و يا کابوس تلخ خويش هم نمی توانست ببيند که گفته يا کنش او، اينچنين پژواک سترگ و واکنش سهمگينی بدنبال آورد
و آنچه آوردم، درست حکايت کنش نابخردانه ی علی خامنه ای در جر زدن مفتصحانه ی نمايش انتخابات قلابی اندر قلابی گذشته بود که خيزش يک پارچه ی ملت ايران، واکنش و مصداق عينی همان آتش شوقی است که او ناخواسته آنرا در دل و جان مردم ما برافروخت. آن ملای سفله و نشئه از ترياک و سرمست از باده ی پيروزی در جنگی که هنوز اصلآ آغاز نشده بود، پنداشت که سی سال کوبيدن و له کردن تمامی گروههای اجتماعی ايران در يک جنگ يکسويه، حال ديگر از آنها گله هايی از بزان و ميشان ساخته که نه اراده ای دارند و اصلآ رگی انسانی در تن
از اينروی هم حال وقت آن رسيده که با تبديل آشکار و رسمی حکومت مسخره و پر از تضاد ماترک مانده از خمينی به يک خلافت موروثی اسلامی کلاسيک، کار را يک سره کرد و از زير سايه خمينی بدر آمد و خود خمينی دگری گشت، با پيروان و مريدان و فدائيان و سپاه و لشگر خويش. چه که مستی آن يل هيچ ميدان نديده و سپهسالار جنگ نازموده در آن پسين ماههای پيش از تقلب، آنچنان بالا زده بود که ديگر حتا در زير عکس مقتدا و ولينعمت خود روح الله خمينی نشستن هم اين مرد انباشته از عقده های حقارت را بسختی آزار می داد
بی اينکه بداند اين بی تفاوتی های گذشته ی مردم، نه نشان از کف دادن غرور و اراده و بقول خودشان، "مصلوب الاختيار" گشتن، بل، طبيعی ترين رفتار زودگذر مردمی است که از سه دهه آشيانسوزی و انقلاب و جنگ و سرکوب های پياپی کمی سرخورده و خسته گشته اند. اين عدم واکنش ها هم ناشی از نياز آنان به درنگی و لختی آسودن و در خود فرو رفتن و خويشتن را از درون ترميم و باسازی کردن است نه نشان مسخ و تسليم مردمی که از قضا همه ی دارايی آنها تنها يک «غرور بزرگ» است و دگر هيچ! و
درست است که کار بسيار انسانی و اخلاقی رزا پارکس را با بی آزرمی موجود بدانديش و اهرمن کرداری چون علی خامنه ای کنار هم نشاندن هيچ قشنگی ندارد و حتا کمی بی انصافی است، ليکن چنانچه ما ارزش هر سخن و کنشی را با برايند آنها محک زنيم، آنگاه خواهيم ديد که گاهی حتا سخنانی بسيار زهرآگين و کنش هايی نازيبا و ويرانگر هم، سرآغازی برای دگرگونی هايی بسيار زيبا و سازنده در زندگی ما می گردند. بدانسان که گاهی حتا يک پوزخند کوتاه هم به ناگاه آدمی را بخود آورده و زير و رو می سازد
همچنانکه در اين باره، دهها پند و اندرز در ادبيات ما وجود دارد. از آن جمله: «نرويد هيچ تخمي تا نگندد // نه كاری برگشايد تا نبندد» يا:«تا پريشان نشود كار، به سامان نرسد» و يا اين بيت زيبای سعدی فرزانه:«خمير مايه استاد شيشه گر سنگ است // عدو شود سبب خير گر خدا خواهد» که تقريبآ همه ی فارسی دانان تنها همان مصرع دوم اين بيت را می شناسند و آنرا بعنوان يک ضرب المثل پندآموز بکار می گيرند. بسياری از مردم خوشدل و اميدوار ما هم در برابری با رخداد های بد و زيانبار، از آن الهام و انرژی گرفته و به جنگ ناملايمات می روند
باری، اين نيز بياورم که اگر خامنه ای حتا بدان تقلب و بی حيايی آشکار هم دست نمی زد، باز هم رژيم ابتر او نمی توانست که بدين سبک و سياق به حکومت خود ادامه دهد. وليک رئيس جمهوری شدن موسوی و اندک دگرگونی های صوری که او در شيوه ی کشورداری بوجود می آورد، بی ترديد دستکم در هشت سال پيش رو هم، مردم ما را بدين منزلگه سياسی نمی رساند که اينک در پهن دشت آن لشگر آراسته اند
پس دستکم از اين حيث، آفرين به فقيه شهر که به حماقتی، يکباره چند سرمايه ی از کف رفته را يکجا به مردم ما بازگرداند. بويژه سرمايه هايی چون «بيداری»، «وفاق» و «انگيزه» که هم روشن ترين نشانه های خواست همگانی يک ملت برای دگرگون ساختن بنيادين سرنوشت خويش و دستيابی به سعادت و نيکبختی محسوب می شوند و هم اينکه اصلی ترين ابزار های ايجاد آن دگرگونی های ژرف و بزرگ در جامعه ی بومی خويش
حاصل اينکه، حال در آن سوی جبهه، فقيهی ترسان و وا مانده ايستاده با سرنوشت دهشتناکی که خود آنرا با حماقتی از کابوس به حقيقت بدل ساخت، با سپاهی بی انگيزه و دلهراسان تر از خودش، و در اين سوی ميدان، مردمی بپاخاسته و مشتاق زيستن در زير سپهری لاجوردين و بی هيچ ابره تيره ای از مرام ها و مسلک های سياسی «مطلق باور» و انحرافی. آنهم مردمی که پس از سه دهه درون سازی و تجديد قوا، با طراوات و نشاط، با همه ی جان و جهان خويش تازه به ميدان درآمده است.«بتوفيد شهر و برآمد خروش // شد آن مرز يکسر پر از جنگ و جوش» و
و حال آنچه که بايد کار را يک سره کند اما بسود مردم، که بی ترديد دير يا زود نيز چونين خواهد شد، تنها يک حماقت ديگر از سوی فقيه است. حماقتی اما بزرگتر از آن حماقت که اکنون همه چيز را زير و زبر کرده. چه که از ديد من، آنچه خامنه ای پس از نمايش انتخاباتی کرد، حماقت بزرگ بود اما نه بزرگترين و واپسين حماقت او
از اينروی هم هست که برگ آخر اين بازی هنوز نيمه سپيد و غزل واپسين در بيت هشتم مانده و بقول برتهولد برشت، سخن پايانی هم هنوز بيان نشده است، و اينهمه هم، در انتظار تنها همان «بزرگترين حماقت» و يا «سخت ترين ياوه ی اثرگذار» دگر از سوی فقيه است. اتفاقآ هم از سوی فقيه ی دستپاچه و خودباخته
فقيه ی معتاد و هميشه نشئه که چون دگر بنگيان و چرسيان، پيوسته هم در کار خلق حماقت و ياوه سرايی. انسانی براستی حقير که آن اندک خرد و خُردک آبروی نداشته ی پيشين خويش نيز در آن سودای حماقت از کف بداد، آن چند عاقل را هم از پيرامون خود براند و اينک با روانپريشانی گرفتار تر ازخود به ماليخوليا و رسوا ترين و منفور ترين پتيارگان سياسی در نزد مردم ايران هم منزل و همکاسه شده است
بخت خوش هم از وی آنچنان رميده و از بر وی بجايی گريخته که ديگر حتا به چهار سم رخش بادپای رستم دستان هم نمی توان بدانجا رسيد، چه رسد به چهارپای لَنگ درازگوش فقيه که اين روز ها سخت هم در گِل مانده است. پس، تنها يک حماقت بزرگ ديگر از فقيه شهر، و ديگر کار تمام است. براستی که آفرين بر فقيه ما که:«چه ره بود اين که زد در پرده مطرب ..... که می رقصند درهم مست و هُشيار» و
فراموش هم مکنيد که حماقت، سفلگی، سفاهت، مسخرگی، بی شخصيتی، وقاحت و بويژه زبان نفهمی و پرت و پلاگويی، از برجسته ترين ويژه گی های تمامی چهره های ويرانگر و خونخوار تاريخ بشری است. چنانچه به سخنان و کنش های چهره های خونخواری چون نرُن، استالين، مائو، هيتلر، موسولينی، پل پوت، صدام حسين، معمرالقذافی، خمينی ... توجه کنيد خواهيد ديد که هيچکدامی از آنها عاقل تر و درستکردار تر و با شخصيت تر و باسواد تر و آگاه تر و باخانواده تر از همين احمدی نژاد سفله و مسخره ی خودمان و ارباب مسخره تر از خودش نبودند
از اين روی هم در وادی سياست، بايد از آنانی زياد ترسيد که با نگاهی ساده، بسيار مبتذل، تهی مغز، بی شخصيت و ناآگاه می نمايند و ظاهرآ هم در صحنه ی سياست، هيچ بختی برای آنان متصور نيست. بويژه در ميان خودمان و در پهنه ی سياست ايران که ما ايرانيان پيرو احساسات، شوربختانه پيوسته و همچنان نادانی، وقاحت، بی شخصيتی، ياوه گويی و بی اصل و نسب بودن را به فروزه ها و ارزشهای والايی چون سادگی، صداقت، درستکرداری و بی شيله پيله بودن افراد تفسير می کنيم
برداشتی که هم بسيار نادرست است و هم اينکه بسيار بسيار خطرناک و ويرانگر و آسيب رسان. چه که سياست و سياست ورزی درست و سازنده برای ملتی، کار انسانهای خردمند، متعادل، آگاه، باشخصيت، متين، باخانواده و خويشتن دار است نه سفلگان و جفنگان و هرزه گان بی سر و پای و نه حتا افراد احساساتی که حتا بر خود و کردار و زبان خويش نيز چيره نيستند و خود نيز نمی دانند که از چِه و از کِه سخن می گويند و کدامين سخن را بايد در کجا بر زبان آورد و کدام را نه، همين! امير سپهر