کرشمه های فريبنده در فرهنگ و سياست ما
با اينکه نگارنده براستی جزو کسانی هستم که حتا از تند ترين نقد ها بر کار هايم نيز آزرده خاطر نمی گردم، با اينهمه گاهی نامه هايی از پاره ای از آشنايان گرانمايه ام دريافت می کنم که مرا بدين پندار می کشاند که آنان با ظرافت قلم و بگونه ای که نخواهند مرا برنجانند، کوشش می کنند که اين موضوع را برسانند که من در نوشتن بسيار تند و باز هستم. دليل اين در "پرده نوشتن" آنها هم از ديد خودم، همان عدم آشنايی ايشان به روحيه ی نقد پذيری و گنجايش زيادی است که در اين زمينه ويژه در من وجود دارد
البته شايد هم مراد آنان اين نبوده اما هر چه بود، همان حس، به من انگيزه داد که متنی در مورد نوشته های خود و همچنين اين شيوه ی نوشتاری رايج در ميان ما ايرانيان بنويسم که راستش، شخصآ که بسيار از آن آزرده و گريزانم. بدين اميد که شايد کسانی نکات مثبتی در اين نوشته يافته و شايد هم بکارگيری آنها را در نوشته های پسين خود سودمند انگارند
نخست اين را بياورم که من بگونه ی گوهری نه تنها انسان خشن و تند خويی نيستم، بلکه براستی آن اندازه هم رئوف و عاطفی هستم که گاهی از اين بابت اصلآ خود را حسابی سرزنش می کنم. چه که همين بيش از اندازه دلنازک و عاطفی بودن و گريزان بودنم از هر گونه کينه و بخل و حسادتی، تا کنون که بسيار کار دستم داده
با اينهمه اما می پذيرم که در چهارچوبه نرم های رايج در ميان ما، در برابری با بسياری از دوستان نويسنده، رویهمرفته من در نوشتن، انسانی بسيار بسيار بازتر از ديگران هستم. آنهم البته بيشتر در نوشتن متون سياسی نه متن های ادبی و فرهنگی و اجتماعی که گاهی می نويسم
دليل اين تندی خود در نوشتن چنين متونی را هم بروشنی خواهم آورد. پيش از آن اما، در همين ابتدا اين بياورم که از ديد من، ما اکنون در حال مبارزه هستيم نه صلح و تقسيم نقل و نبات. آنهم مبارزه با نظامی بی فرهنگ و درنده خوی که به هيچ يک از مبانی اخلاقی پايبندی ندارد. در اين مورد، اشاره به رخدادی تاريخی می کنم که مراد را بهتر رسانده باشم
زمانی سردار سپه (رضا شاه بزرگ) عزم ديدار از پادگانی را داشته. فرمانده ی آن پادگان که از پيش، از اين ديدار آگاهی می يابد، برای خودشيرينی، از چند روز مانده به بازديد سردار سپه، دستور می دهد که هم همه جای پادگان را به خوبی آب پاشی کرده و جارو کشند و هم اينکه، تمامی پرسنل پادگان سر و تن خوب بشسته و خويشتن خوش بيارايند
روز ديدار فرا می رسد و رضا خان به سربازخانه درمی آيد. او به هر گوشه ی آن مکان نظامی که سرکشی می کند، آنجا را حتا بسی مرتب تر از دفتر خويش می يابد و به هر سرباز و سرجوخه و افسری هم که نگاه می کند، سر و وضع وی را بهتر و مرتب تر از خودش می بيند. فرمانده پادگان که انتظار داشت سردار سپه او را تشويق کند، با کمال شگفتی اما احساس می کند که او بجای اظهار رضايت و تبسمی بر لب آوردن، بسيار هم برآشفته و کمی هم خشمناک می نمايد
او که خيال می کرد سبب برآشفتگی سردار سپه بايد از مشاهده ی گوشه ای کثيف از سربازخانه و يا رخت و ريخت نامرتب سربازی ناشی شود که لابد از چشم خود وی دور مانده، از سردار سپه می پرسد که: «قربان، تا آنجا که فدوی مشاهده می کنم، اشکالی در پاکيزگی سربازخانه و سر و وضع پرسنل نمی يابم، حضرت اشرف با آن نگاه تيز خود چه چيز نامرتب و ناپاکی را در اينجا مشاهده می فرمائيد که تا اين اندازه برآشفته هستيد؟
و سردار سپه بسيار زيرک و رند که خود از شانزده سالگی، عمر در نظامی گری گذرانده و از سويی هم خود پدر آرتش نوين ايران بود و به نيکی می دانست که اوضاع نظام و نظامی گری چگونه است و اين تميزکاری ها همه تصنعی است، به تندی پاسخ می دهد که: «مرد ناحسابی، اينجا سرباز خانه است نه مجلس عيش هارون الرشيد عباسی با کنيزانش!» و
سپس هم ادامه می دهد که: «امروز که هر وطن فروشی در گوشه ای از اين مُلک عَلم طغيان برافراشته و سر به ياغی گری برداشته و دزدان سرگردنه هم امن و امان از خواهر و مادر مسافران بدبخت سلب کرده اند، سرباز راستين وطن کسی است که چشمانی پف آلود از بی خوابی داشته و لباسی بر تن داشته باشد که از آن بوی گوکرد و باروت و پهن اسب به مشام رسد نه چون شازده قجری ها رايحه ی خوش عطر و گلاب! و
باری، عزيزان من، مپنداريد که من پرده دری يا بی ادبی می کنم، خير! من فقط اين ملاحظه کاری های رايج را قبول ندارم و معتقدم بس است اين تعارف های دروغين و ادای با ادب ها را در آوردن. بس است اين چندپهلوگويی ها و کافی است ديگر اين «راستی ها» را قربانی «ادب ظاهری» کردن. بويژه در اين روزگار سرنوشت ساز تاريخی که ما در آن بسر می بريم و اتفاقآ هم بيش از هر زمان ديگری، به فاشگويی و تهور در بيان پلشتی ها نياز داريم
هر کسی هر شيوه ای که دارد، درود بر او. ليکن من يکی، باور دارم اين شيوه های تصنعی را بايد دور ريخت و اين فرهنگ ظاهرآرايی را بايد در آتش افکند. حال راستی ها را با ساده ترين واژگان، روشن ترين نثر ها و هم فهم ترين شيوه های گفتاری و نوشتاری، با رسا ترين صدا ها بايد فرياد زد و نوشت. بدانسان که ساده ترين مردم روستا های ايران هم به خوبی دريابند که ما از کِه و از چه سخن می گوييم
چه که اساس تمام بدبختی های ما از همين فيلم بازی کردن ها و ادا در آوردن ها و خود نبودن ها است. از اين ابتذال رفتاری و دروغ و دغلبازی های رايج که مثلآ ترانه های شش و هشت را دوست بداريم و در خانه گوش دهيم، اما در بيرون از خانه اين گونه موزيک را بی محتوا و مبتذل بخوانيم
ما بايد تمامی اين نرم های کنونی را دور ريخته و در مورد تمامی مشکلات اجتماعی خودمان با عريان ترين شکل و به ساده ترين شيوه ای بحث و داد و ستد انديشه کنيم تا اين برونسازی ها و دغلبازی ها از روان و انديشه ی ايرانی زدوده شود. از ديد من هيچ بی ادبی نازيبا تر از خودسانسوری نيست و هيچ توهينی هم بد تر از اين به شعور مردم وجود ندارد که آدمی تمامی زباله ها را به زير«فرش ادب» بروبد
ادب راستين و احترام به مردم، نه در برون آرايی و نادان انگاشتن آنان، بل که در بالغ و عاقل شمردن ايشان و همه چيز را روشن و بی پيرايه با آنها در ميان نهادن است. آنان که اين پرده پوشی ها و ادابازی ها را احترام به مردم و مؤدب بودن می پندارند، شوربختانه نه مفهوم احترام راستين را می شناسند و نه معنای ادب حقيقی را
در جهان مدرن و پيشرفته امروزی، «فاشگويی» يک اصل بنيادين در فرهنگ و سياست است. همچنان که همين حق فاشگويی «آزادی انديشه و بيان» يکی از چهار رکن اساسی دموکراسی در کشور های آزاد جهان است. زيرا که تنها همين«شفافيت در نقد و نظر» است که فضای اجتماعی را از آلوده گشتن به پلشتی ها مصون می دارد
ميزان شفافيت در جهان آزاد اينک به اندازه ای است که ديگر حتا رئيس جمهوری بزرگترين قدرت نظامی و اقتصادی جهان هم اگر بجای رسيدگی به کار کشور در دفتر خود، لوندی پيشه کرده و با دختری نردعشق بازد، آنچه که در سرای موقت او رخ داده که در واقع متعلق به ملت است، جزء به جزء برای شش ميليارد انسان روی کره زمين گفته و تشريح شده و حتا نام آن عشوه گر شهرآشوب، يعنی مونيکا لاوينسکی هم افشا می شود
هم از راه مباحثات نمايندگان مردم در کنگره ی آن کشور در اين مورد و در برابر صد ها خبرنگار و عکاس و رپرتر، و هم از مجرای دادگاهی که برای اين «سوء استفاده از مقام» تشکيل می گردد. آنهم با آوردن دامان آلوده به اسپرم دخترک به دادگاه و نشان دادن آن به رئيس و اعضای هيئت منصفه دادگاه که صد ها دوربين تلويزيونی هم اين رخداد را به سراسر گيتی گزارش می کنند
و اين نه بی ادبی، نه توهين به مردم، نه هنجار شکنی و بد اخلاقی و ترويج اباحه گری، که «شفافيت در سياست» و عين احترام به رای مردم آمريکا و شعور آنان و افکار عمومی جهانيان است. هدف از اين کار هم نه به تصوير کشيدن چگونگی معاشقه ی يک مرد و زن و تهيه ی يک داستان تحريک آميز «پورنو» که امروزه نيمی از پهنه ی اينترنت را به تسخير درآورده، که افشای «عريان و بی پرده» ی چگونگی سوء استفاده فردی از مقام و موقعيت ممتازی است که ملت با رای خود آنرا به وی سپرده است
اين کنش بدين عريانی افشا می شود تا هيچ چيز از مردم پوشيده نماند، تا به ديگر امنا و نمايندگان مردم هم آشکار گردد که در کشور قانون وجود دارد و سوء استفاده از مقام، چه کيفر سخت و سنگينی در پی دارد و تا زمينه های چنين سوء استفاده هايی از جامعه رخت بربندد. اين است معنای ادب راستين و احترام به مردم، نه فضل فروشی های چيپ و کودکانه
آنوقت در ميان ما که شوربختانه در اين سی سال هم تا گلو در گنداب بدنامی فرو رفته ايم و مشتی بی سر و پای چاقوکش و کودک آزار و متجاوز، حيثيت و آبرو در جهان برای ما باقی نگذارده اند، در هر تلويزيونی اگر کسی فراموش کند که پيشوند «آقا» را در جلوی نام منحوس علی خامنه ای رذل و دلقک و عنتر اش بر زبان آرد، به او سخت تاخته می شود که وای که در اين رسانه دامان ادب لکه دار شد! و
و مضحک اينکه در همان رسانه، هرگز در جلو نام شخصيت های بزرگ ادبی، علمی، هنری، تاريخی و سياسی جهان چون پاستور و کـخ و اديسون و آينشتاين و بتهوون و اشتراوس و حافظ و گوته و شکسپير و دکارت و نيوتن و لينکلن و کوروش و گاندی و ماندلا و نهرو... پيشوندی گذارده نشده و مثلآ هيچگاه آنانرا « جناب آقای پاستور»، «حضرت مستطاب جناب آقای حافظ» يا «خانم طاهره قرت العين ارجمند» و يا«سرکار عليه بانو ماری کوری»... نمی خوانند. همچنانکه کمتر ديده می شود که در رسانه ای آقای سرکوزی، جناب اوباما يا حضرت پاپ بنديکت گفته و نوشته شود
پس مشاهده می کنيد که اين «رعايت نزاکت به سبک ايرانی» تا چه اندازه مسخره و البته ناخودآگاهانه هم، چه فريبکاری زشتی است. گذشته از اينها، اگر کسانی رعايت اينگونه «ادبيت تصنعی» را مايه ی پيشرفت می پندارند، خوب است که با خود بيانديشند که پس چگونه است که ما با ادب ها و بافرهنگان صد ها سال است که درجا زده و حتا پس می رويم و در هزاره ی سوم هم تازه از سر چاه جمکران سر درآورده ايم و در برابر، تمامی ملت های بی ريشه و بی تاريخ و بی فرهنگ و بزعم ما، "بی ادب" به دموکراسی و آبرو و اعتبار و رفاه و نيکبختی دست يافته اند؟! و
پنداری انديشه وران و نويسندگان ما آن اندازه خودسانسوری کرده و سخن به ايماء و پيچ و تاب آورده اند که در گذر زمان، ديگر اين کرشمه های زايد و بی اثر و حتا ضد فرهنگی را ناخودآگاه به شکل يک نرم اخلاقی پذيرا گشته و هر فاشگويی را به بی ادبی تفسيز می کنند. برای همين هم هست که بسياری از کسانی که پار و پيرار در درون ايران برای خود اسم و رسمی داشتند، چون به جهان آزاد رسيدند، ديگر هيچ سخنی نداشتند که چنگی بر دل مشتاقی زند و مشعل شهرتشان به يک باره خاموش گشت
از ديد من اين گروه نادانسته هنوز هم دوست می دارند که در قرن هشتم و در روزگار آل مظفر، بويژه امير مبارزالدين و در شيراز باشند نه در اروپا و امريکا و يا حتا در يک ايران آزاد. چه که شيوه ی انديشه، زبان و بويژه نرم های ايشان متناسب با همان روزگار است. برآيند طبيعی آنهم بی نقش بودن شان در فرهنگسازی و زبان آوری اين روزگار است. بد تر از آنهم، پاسداری از همان نرم های منسوخ و پوسيده که هيچ گمگشته ای را به جايی راهبر نيست.
بدانسان که در برابر دهها تئوريسين «مذهبی» و «کمونيسم» و «مارکسيسم اسلام ايسم» که ما در سالهای پيش از فتنه ی پنجاه و هفت داشتيم که ايران و ايرانی را اينچنين خاکستر نشين کردند، شوربختانه در اين وانفسا، امروزه ما حتا پنج انديشه پرداز شناخته شده و مرجع هم در درون و برون ايران نداريم که بتوانند با عقل نقاد و آفرينشگر خود حتا جمع کوچکی از مردم ما را از آن چاه عفنی که خود کندند بيرون کشيده و آنان را به ده کوره ی دورافتاده ای راهبر شوند، چه رسد به يک آرمانشهر فلسفه ی زمينی و عقلی
زيرا که سيستم فکری بيشترين انديشه پردازان ما يک سيستم متافيزيکی «مذهبی» و خوگرفته به نقل و اخبار و احاديث و باورمندی به بهشت و دوزخ است. از اينروی هم هست که بيشترين نظريه پردازان «اسلام ايسم» و «کمونيسم» ـ نزديک ترين اتوپيزم به آرمانشهر اسلام شيعی ـ در آسيا و بويژه خاورميانه، از ميان ما ايرانی ها هستند
اين در حالی است که ما حتا يک انديشه پرداز و فيلسوف مدرن و مرجع شناخته شده حتا در افغانستان و تاحيکستان و ازبکستان و ترکمنستان و جمهوری آران هم نداريم که خويشان تاريخی و فرهنگی ما محسوب می شوند. من که خود در هر کجای آسيای ميانه در هر انجمن فرهنگی و سياسی که سخن از انديشه ی ايرانی به ميان آوردم، مشاهده کردم که آنها يا احمد شاملو ـ ی توده ای را می شناسند و يا علی شريعتی و عبدالکريم سروش و شيخ احمد قابل را
پس اينچنين انديشه پردازانی اصلآ متاع ارزنده ای برای عرضه ندارند که بتوانند چشم مشتريانی را هم به کالای خويش خيره کنند. هر آن آگاهی هم که جوانان امروز ما دارند نه از اين گروه اخباريون، که محصول تجربه های زندگی سرد و خاکستری خود آنان در زير سيطره ی يک سيستم پيشاقرون وسطايی بوده و نياز آنان به شکافتن پيله ای که آن سيستم به اجبار به دور آنان تنيده. همچنين کنجکاوی ذهن نيازمند و خلاق آنها به فراگيری و به تبع آنهم، کند و کاو در تاريخ و کشف و شهود فردی. بيشتر هم از راه اينترنت
و فرجام اينکه، بقول اخوان:«گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد/ یا نمی خواهد»، من اما نه به اين شيوه های اخباری و کودکانه باور دارم و نه آنرا در نوشته هايم بکار می گيرم. از اين روی هم، هر زمان که بخواهم به مشکلی اشاره کنم، يکراست بسراغ آن رفته و رخت از تن اش بر می کنم و هر گاه هم که مراد اشاره به خاستگاه اجتماعی، سطح دانش، اخلاق و خلاصه «کيستی» هر کس و مقامی داشته باشم، از خودسانسوری پرهيز کرده و آشکارا می نويسم که از ديد من او کيست و چگونه است، همين. امير سپهر
May 2004 June 2004 July 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 April 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 January 2009 February 2009 March 2009 April 2009 May 2009 June 2009 July 2009 August 2009 September 2009 October 2009 November 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 September 2011 February 2012
بخشی از نوشته های آقای دکتر امير سپهر ( بنيانگذار و دبيرکل حزب ميهن ) :
سايه سعيدی سيرجانی :
مسئوليت، نوشته ای در ارتباط با رفراندوم
پرسش شيما کلباسی از سايه در ارتباط با طرح رفراندوم
هويت، به همراه يک نوشته از فرزانه استاد جانباخته سعيدی سيرجانی با نام مشتی غلوم لعنتی
امان از فريب و صد امان از خود فريبی
روشنگری های شهريار شادان از تشکيلات درونمرزی حزب ميهن :