در اين دو روزی که از انتشار متنی برای سفر جاودانه ی مشکاتيان سپری شد، بی گزافه، دستکم يکصد ايميل مهرآميز از هم ميهنان خوبم دريافت کردم. اين متن که من آنرا در دل نيمه شبی و با حالی خراب ... و راستی راستی از درون دل خسته و سوزان خود نوشتم، آنچنان ژرف بر روان چند هم ميهن نشسته بود که دلنوشته های آنان هم مرا آشفته حال کرد. آشفته حال ... اما نه اينکه تيره دل. نه. بعکس، احساس کردم که وای که بر ما چه رفته است! و
رفيق مهربانی غمگنانه از اوضاع مام ميهن از درون نوشته بود: «نوشته بسیار خوب و... دردانگیزی بود. کاش بزرگان اندیشه و هنر ایران، پس از مرگشان، از شر جمهوری اسلامی راحت بودند! ولی آنها حتی پس از مرگ هم از دست این نکبت، راحت نیستند. در مجموعه تلویزیونی شهریار، تا توانستند تلاش کردند از چهره های شاخص و برجسته هنر و شعر و ادبیات مشروطه انتقام گرفته و ایشان را در نزد نسل جوان بی اطلاع، خراب کنند. از جمله این افراد، کسانی مانند عارف قزوینی و ایرج میرزا، در معرض زشت ترین اتهامات قرار گرفتند جا دارد از این بزرگان، با شرح زندگی و آثارشان، اعاده حیثیت شود ...». و
برايش نوشتم که به ديده ی منت از اين پس در اندازه آگاهی و توانم، عطوفت بيشتری به فرهنگ مان نشان خواهم داد. چرا که طفلک اين فرهنگ نرمخو و مهربان و حساس ايران زمين که سی سال است بندی چاقوکشان بی فرهنگ و بی مروت است
يکی از دختران نازنين و دلسوخته و زيبای ايران خانم ـ اسير در حرمسرای حراميان دستاربند ـ هم مرا به مهر نواخته و برايم به فارگليسی نوشته بود: و
Ba sharmandehgi amma rastgooii migoyam ke ta emrooz az shoma hich nakhandeh boodam va nemishenakhtametan. Emrooz az shoma tavasote dosti matlabi raje be Meshkatyan khandam. Cheghadr be neveshtaretan del bastam. Barayam eftekhar ast ke ghabl az ofoole jesm o rooham ba shoma ashena mishavam. Sepasetan migooyam ke hastid... Dostdaretan ...
حس کردم دخترک آنقدر صاحبدل و مهربان و عميق است که ... ور نپرد که با همين مختصر فارگليسی هم حالم را بد از تتر کرد. نوشتمش: و
«وای دختر...! وای که چه زيبا و شکوهمند است وقتی می بينی با اين همه «مهرستيزی» و «عاشق کُشی» و سی سال تبليغ «جهالت» و «خشم» در سرای ما، بحث غالب در ميان ما هنوز هم بحث «مهرپرستی» و «زيبايی ستايی» است. و اينهم نه اتفاقی و از اعجاز بل، کشش ذات اهورايی عنصر ايرانی به ميترا و به فرمانبُرداری فطری او تنها از «دولت عشق» است. و در مُلک ما هم تنها همين «دولت عشق» است که از هيچ فتنه و انقلابی گزندش نرسيد و همچنان «دولت پاينده» است ...» و
و ديگران هم همگی، هر يک به سياقی خواسته بودند که متن های بيشتری در مورد هنر بومی بنويسم که نوشتم چشم! نمی خواهم اين ته دلم بماسد که عزيزان من، اگر عُقلا (!) ما را اينگونه خانه خراب نمی کردند، من بی عقل اصلآ کجا دوست داشتم که سياسی بنويسم
جوان که بوديم و هنوز آتش به خرمن هستی مادرمان ايران خانم نيفتاده و دودمانش برباد نرفته و بچه هايش دربدر و آواره ی چهارگوشه ی عالم نشده بودند، معقول ته صدايی داشتيم. کلاس موسيقی می رفتيم. سازکی می زديم. گاهی شعر می سروديم. داستان های عاشقانه می نوشتيم و يک عالمه اطلاعات سينمايی ... و
و شنگول که چه بگويم... چه شد؟ ... عمر هجر و فراق به بيست و پنج سالگی نزديک شده. مو ها سپيد و دندان ها سياه و روزگاران تباه ... اصلآ نمی دانم مادر و پدر و خواهر نازنينم که همين تازگی رفت، کجا خاک هستند
و ای کاش که تنها سازم می شکست، يا رحيم آقا، آن چينی بندزن جوان محله مان، دل بند زنی هم بلد بود. او اين شغل را از پدرش ياد گرفته بود. لوطی پسر که لابد حالا پيرمردی شده، طوری چينی شکسته بند می زد که از اولش هم محکم تر می شد! و
شديم سياسی و سياسی نويس. شبانه روز پيه ی مغز آب کن، چشم کور کُن و از جان مايه بگذار، تازه آخرش؟ هيچی، فقط نفرت. آنهم نفرتی بيشتر آلوده بر حسادت که زخمش کاری تر و زَهرش کشنده تر است... فعلآ همين. امير سپهر
نه، نه، اين آتشی که در سينه و دل ما است، هرگز فسردنی نيست!و
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت ---------- عجـب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
چقدر مایه مسرت است که از زیر ضرب باتوم و چکمه فرهنگ ستیزی که کودکان ایران را به تواشیح خوانی و حفظ حدیث واداشته اند، گلهایی اینگونه سر از خاک بر داشته اند
نمی دانم این را باید به حساب فرهنگ کهن ریشه داری گذاشت که از پس قرنها قرن مثل درختی تنومند در معبر بادها ایستاده و حتی زمستان ها را هم شکوفه باران می کند و یا استواری آنانی که از جان گذشته اند و کمر به باغبانی بر بسته
من این را حاصل یک اتفاق نمی دانم که دختر جوانی چون صهبا مطلبی از بستر جامعه ای ظهور می کند که چاقوکشان عربده جو از یک سو به آرامگاه کورش کبیر و نماد فرهنگ چند هزارساله آب می بندند و از سوی دیگر دخترکان را، چماق به دست درکوی و برزن دنبال کرده لچکشان را تا روی پیشانی جلو می کشند. او تار می نوازد و نغمه های دل انگیز ایرانی را علیرغم عدو، خوش می پراکند
نمی دانم چرا یک لحظه ناخودآگاه تصویر این دختر هنرمند و تصاویر خواهرهای چادری که این روزها در خیابانهای تهران به جان جوانها افتاده اند ، در ذهنم کنار هم می نشیند. رابطه ای بین این دو نمی یابم و نتها حسم این است که کاش می توانستم تصاویر کریه خواهرهای کوماندو را از پهنه ی اینترنت و هر جای دیگر پاک کنم و تصویر و آوای تار صهبا را به جایشان بگذارم و به همه دوستان خارجیم نشان بدهم و بگویم که بانوی ایرانی این است
کاش راهی پیدا می شد که مغز این خواهرهای مهاجم را به تیغ جراحی سپرد و همه صحنه های دهشتناک آتش و دود وافعی و عقرب و شکنجه و استفراغ را به همراه صداهای گوشخراش ضجه و فغان وفریاد بیرون کشید. آنوقت می شد در بوم آن تابلوی خالی یک مینیاتور زیبا کشید و صدای چلچله و جویبار و تار را به آن پیوند زد. می شد کلمه رکیک تحقیر و مفهوم پست تجاوز را تخلیه کرد و ترانه ی "مرغ سحر" را با خط خوش نوشت...و
گل پونه ها آه ه ه، نـــامهربانی آتشم زد، آتشم زد گل پونه ها آه ه ه، بی همزبانی آتشم زد، آتشم زد
هفته ی گذشته پرويز مشکاتيان هم رفت، آنهم در پنجاه و چهارسالگی و در اثر ايست قلبی. هنرمندی بی همتا که ديگر از زمين و زمان منزجر شده بود. مرگ بسيار زودهنگام او هم ناشی از فضای ضدفرهنگی حاکم بر ايران و دلشکستگی و فقدان انگيزه برای کار بود. من البته هيچ شناخت شخصی از مشکاتيان نداشتم و او را تنها به آثار بی بديل اش می شناختم
اما سال گذشته ميهمانی از ايران داشتم که خيلی با آن مرد هنرمند نديم و دمخور بود. و همو بود که به من گفت مشکاتيان ديگر نه انگيزه ای برای آفرينش اثری نو دارد و نه اصلآ چشم ديدن کسی را. حسين عليزاده، دوست بسيار نزديک او در گفتگو با تلويزيون بی بی سی هم بگونه ای همين را می گفت
قصه ی پردرد مشکاتيان بی اختيار مرا بياد عارف می اندازد و البته داريوش رفيعی، روحبخش، هوشنگ سارنگ که همين چندی پيش در يکی از مسافرخانه های درجه سه خيابان ناصر خسرو انتهار کرد و از پيشينيان هم هنرمندانی بی گزافه بی همتا در جهان چون حکيم بزرگوار توس و حافظ و هزاران هنرمند نامدار و گمنام ديگر در سرزمين ما که بی شک بسياری از ايشان هم پايان خوشی نداشتند
تاريخ هنر بومی ما اساسآ قصه های بس پر غصه و پر سوز و گداز از بی کسی، فقر، بی پناهی و از همه هم جگرسوز تر، کم توجهی به هنرمند جماعت و اهل انديشه و قلم در سالهای پيری در سرزمين ما دارد. پيوسته هم بر شمار داستانهای دراماتيک و گاهی هم تراژيک اين کتاب هنر افزوده می گردد
زنده ياد عارف قزوينی که مرگ مشکاتيان مرا بياد او انداخت، شخصيت يکی از اين داستان های غمبار دائمآ تکراری تاريخ هنر ما بود. او پيرانه سر در همدان به آنچنان روزی افتاد که حتا اندک اشاره ی بدان هم عرق شرم بر پيشانی آدمی می آورد
ميرزا ابوالقاسم خان (عارف)، آن مرد خوب و خوبروی و شوخ چشم که به روزگار جوانی به دليل سرزندگی، شوخ طبعی، خوش قريحه بودن، جسارت، عاشق پيشه گی، داشتن صدايی قشنگ و نمکين گل سرسبد تمام مجالس ادبی و هنری و حتی شب نشينی های درباری دختر ناصرالدين شاه بود، در سالهای پايانی عمر خود آنچنان از ياد ها رفت که گويی اسفنديار هرگز نبود
در آن سالهای خاکستری ديگر عارف مانده بود و دو نديم. يکی بقالی ساده دل و باوفا که به آن هنرمند ميهنی صادقانه عشق می ورزيد و به وی کمک مالی می کرد و دو ديگر سگی که از روی غريزه صاحب و آقايش را دوست می داشت. آن کم محلی ها، انزوا، فقر و تنگدستی، بيماری و بی پرستاری همگی دست بدست هم داده دل و جان آن مرد نازنين و حساس را آنچنان به درد آورده بود که عارف ديگر از زمين و زمان منزجر شده بود، تبعآ خيلی هم بد دهان و پرخاشگر که حق هم داشت
به هر روی، عارف و مشکاتيان دستکم با پرخاشگری تا اندازه ای خود را خالی می کردند. اما هنرمندانی هم بودند که چون روی پرخاشگری نداشتند، فقط بايد جگر خود را می جويدند که يکی از آن ها هم ايرج بسطامی خجالتی و سربزير بود که اتفاقآ هم پس از مرگ جانگداز اش، همين پرويز مشکاتيان خود تازه رفته، در تهران برايش مجلس بزرگداشت آراست
بسطامی گر چه در زلزله ی بم از دست رفت، اما او در همان سنين جوانی و در ابتدای کار خود در زيره سيطری اين نظم اهريمنی دشمن زيبايی و هنر، معتاد گشت و به آنچنان فقر و تنگدستی گرفتار شد که حتا پول پرداخت کرايه خانه ی خود در تهران را هم نداشت. می گويند رفتن به بم هم فقط بدين خاطر بود که او برای فرار از فشار فقر و تنگدستی، می خواست به شهر و ديار خود کوچ کند. گويا که اين مسافرت هم برای کمک خواستن از پدر و مادرش بوده که در بم دو اتاقی در اختيارش قرار دهند
هرچه بود و هر چه هست، من با دلی پر درد فقط اين را می گويم، حيف از ايران و فرزندانش که بدين تيره روزی و بی سر و سامانی گرفتار گشتند، و نفرين بر آن فرزندان ناخلف و نادان ايران که کردند با ما آنچه را که دشمن نمی کرد! آسمان هنر ايران که سی سال پيش آنگونه ستاره باران بود، با خاموش شدن هر ستاره ای، روز بروز تيره تر گشت. بی اينکه حتا اميد سوسوی يک ريز ستاره ی نوـ ی هم در اين سپهر قيراندود متصور باشد. تو گويی که از پس مرگ پير چوپان ها، ديگر رسم نی نوازی هم از اين مُـلک ور خواهد افتاد
ای داد از اين بيداد که چه بنويسم ...! می گويند کار يک هنرمند آنزمان شاهکار می شود که او حقيقت زندگی خويشتن را در قالب ذهن خلاق خود می ريزد. بر اين قاعده است که شاهکار بازيگری هر هنرپيشه ای آن می شود که او زندگی خود را در صحنه بازی می کند. يا بهترين شعر شاعر و کتاب نويسنده ای آنی می شود که او خود را می سرايد و می نويسد. همچنان که از ديد من شعر «قاصدک» اخوان ثالث يک «خودخوانی» پس از سقوط ايران و زندگی در حکومتی چون جمهوری اسلامی بود
شايد همين است که من يکی وقتی به آوای اهورايی ايرج بسطامی زنده ياد گوش فرا می دهم، بی اختيار اشکم سرازير می شود. اين زنگ صدا آتش بجان من می زند. بويژه نغمه ی گل پونه های او که لينک آن را در بالای همين نوشته گذارده ام. چرا که باور دارم او خودش را در اين شعر هما ميرافشار يافته و «دل خوانی» کرده نه آوازخوانی! و... امير سپهر
نشانه های روشن پايان نقش آخونديسم تاريخی در صحنه ی سياست ايران
زاد گـــاه
امير سپهر
نشانه های روشن پايان نقش آخونديسم تاريخی در صحنه ی سياست ايران
آيا هيچ از خود پرسيده ايد از چه روی با اينکه مهدی کروبی دهها بار از مير حسين موسوی روشن انديش تر، زَهره دار تر و فاشگو تر است اما کسی عکسی از او را در دست نگرفته و نام او را فرياد نمی زند؟... و
حتا منتظری هم خوب می داند که زمان اداره ی ايران با سيستم گاوداری «ولايت بر صغار و مهجورين و مجانين» ديرسالی است که سپری شده و اين پست مدرنيست ها و روشنفکران بسيار ژرف انديش؟! هستند که می خواهند او بر جای خامنه ای بنشيند و ولی فقيه شود، نه خود وی... و
اين نيروی جوانی که امروز اينگونه با همه توان خطر ضرب و جرح، زندانی شدن، شکنجه و حتا خطر تجاوز در زندان و مرگ را بجان خريده و به خيابان می آيد، بايد اصلآ يک بار هم از سر کوچه ی شعور گذر نکرده باشد که بخواهد تمامی اين خطر ها را تنها با هدف «جايگزين ساختن ملايی با ملايی دگر» بجان خرد، بی اينکه خواستار برچيده شدن بساط اين نظم عبوس اهريمنی دشمن جوان و جوانی و شريعت ضدبشری و شادی کش آن باشد...و ...................................................
آنگونه که از نامه نگاری ها، دلجويی ها و ديد و بازديد های شاگردان خمينی در جناح مخالف خامنه ای بر می آيد، به نظر می رسد که اين گروه در حال تشکيل يک جبهه ی فراگير باشند. آنگونه هم که از نامه پراکنی ها و ادبيات سياسی اين گروه بر می آيد، هدف اصلی آنها برکنار کردن علی خامنه ای از مقام ولايت و کوتاه کردن دست باند او از قدرت و نشاندن آيت الله منتظری بجای وی باشد
طرفه اينکه آنگونه هم که از ادبيات سياسی کنونی اپوزيسيون خارج از کشور بر می آيد، شمار زيادی از کسانی هم در اينسوی که عمری برای سکولاريسم و دموکراسی و حقوق بشر گريبان چاک می دادند، حال ديگر اهداف اساسی خود را به همين «دگرگونی روبنايی در جمهوری اسلامی» تنزل داده و بگونه ی مستقيم و غير مستقيم از همين دسته از شاگردان خمينی پدافند می کنند
نگارنده بی اينکه بخواهم اين گروه به اصطلاح نخبه را خاين بخوانم ـ که براستی من يکی ديگر حالم از اين واژه بهم می خورد ـ و يا حتا قصد کوچکترين بی ادبی به ايشان را داشته باشم، در اين نوشته کوشش خواهم کرد به کوتاهی نشان دهم که اين گراميان تا چه اندازه در اشتباه بوده و باز هم سرنا را از سر گشاد آن فوت می کنند
باری، نخست اينکه برکنار کردن علی خامنه ای از مجاری قانونی خود نظام و نشاندن آقای منتظری بر مسند ولايت که امری کاملآ ناممکن است. دليل آنهم چيدمان مجلس خبرگان کنونی است. چيدمانی که اين مجلس را به شکلی در آورده که حال بجای آنکه خبرگان بر عملکرد رهبری نظارت داشته باشند، اين رهبر است که بر کار خبرگان نظارت می کند. زيرا که به جز يکی ـ دو تنی، همگی اعضای اين مجلس بوسيله ی خود خامنه ای و از مجرای شورای نگهبان منتصب او به اين نهاد فرمايشی فرستاده شده اند
کما اينکه در قطعنامه ی آخرين نشست دو روزه ی اين «مجمع نوکران» که همين سه روز پيش منتشر شد، نه تنها تک واژه ای انتقادآميز هم از عملکرد جنايتکارانه ارباب و باند اش در رخداد های سه ماهه گذشته گنجانده نشد، سهل است که آنان بسيار هم ولينعمت خود را مورد ستايش قرار دادند که توانسته با دستور کشتن و تجاوز به فرزندان معصوم اين ملت بقول خودشان "چشم فتنه" را کور سازد
دوم اينکه اگر قرار باشد که از راه نافرمانی مدنی و يا يک انقلاب اين جابجايی تحقق يابد ـ که ظاهرآ هم راه ديگری جز اين وجود ندارد ـ من که هرگز گمان نمی کنم که ملت ما تا اين اندازه نابخرد و ابله شده باشد که بخواهد صرفآ برای دستيابی به اين هدف مسخره که: «ملايی برکنار شود و ملای دگر بر جای او بنشيند»، اينهمه جانفشانی کرده و خون شريف ترين فرزندان جگرگوشه خود را تقديم اين جنبش کند
آنهم ملتی که هفتاد درصد از شهروندان آن زير سی سال هستند و بيگمان هفتاد در صد از مبارزان ميدانی آن هم جوانان هژده تا سی ساله هستند. پر پيداست که دستکم هفتاد ـ هشتاد درصد از اين جوانان شاداب و پرنشاط حاضر در صحنه ی نبرد هم، خواهان جوانی کردن و برخورداری از حق خوشباشی هستند. و اصولآ هم اکثريت قريب به اتفاق آنان برای دستيابی به همين «حق جوانی» به ميدان آمده اند نه اينکه بخواهند فلان ملی مذهبی نود ساله در باره ی سجايای اخلاقی صفيان ابن عنق در مسجد اسمال بزاز برای آنها سخنرانی کند
اين جانفشانی ها برای آزادی است. بيشتر هم برای آزادی های مدنی که جوانان هم سن و سال آنها در ديگر کشور های جهان از آن برخوردار هستند. بسان شاد بودن، پارتی دادن، رقصيدن، رخت شاد و زيبا پوشيدن، رفتن آزادانه دختر و پسر به کنار دريا، مشروب خواری، معاشرت با جنس مخالف و حتا داشتن سکس
اموری که همگی هم از نياز های بسيار طبيعی آنان در چنين سن و سالی محسوب می شود و بايد هم به عنوان بديهی ترين حقوق انسانی ايشان در ميهن خودشان برسميت شناخته شوند که نمی شوند. و چرا نمی شوند؟ بدين خاطر که تک تک اين آزادی های بسيار بديهی، کاملآ طبيعی و حتا حداقلی از ديد قوانين شرع، کيفر حبس، بند، تازيانه و حتا مجازات مرگ در پی دارد
پس اين نيروی جوانی که امروز اينگونه با همه توان خطر ضرب و جرح، زندانی شدن، شکنجه و حتا خطر تجاوز در زندان و مرگ را بجان خريده و به خيابان می آيد، بايد اصلآ يک بار هم از سر کوچه ی شعور گذر نکرده باشد که بخواهد تمامی اين خطر ها را تنها با هدف «جايگزين ساختن ملايی با ملايی دگر» بجان بخرد، بی اينکه خواستار برچيده شدن بساط اين نظم عبوس اهريمنی دشمن جوان و جوانی و شريعت ضدبشری و شادی کش آن باشد
و سرانجام اينکه اصلآ گيريم که حتا آن جوانان از بی تجربگی و خامی يا از سنگينی فشار بار کمرشکنی که برگـُرده ی خود احساس می کنند به همين جابجايی صوری اکتفا کنند، اما در اين ميان عقل و درايت و حتا انسانيت و اخلاق ما کجا رفته که ناسلامتی خود را سياسی و فيلسوف و روشنفکر و اديب و پژوهشگر... خردمند و فرزانه هم می پنداريم! و
آيا اين از دايره ی شرف انسانی و رسم دادگری بدور نيست که ما نازنين ترين جگرگوشگان خود را تنها برای جابجايی دو ملای هر دو متحجر و شريعت پناه به رفتن به قتلگاه سعد ابن ابی وقاص زمان و لشگريان بی فرهنگ و وحشی و خونخوار و متجاوز او تشويق و ترغيب کنيم! و حال آنکه از ديد من آن جوانان خوب می دانند که چه می کنند و چه می خواهند و هر يک از ايشان هم به تنهايی، ده برابر اين مدعيان آگاهی و خرد و هُشياری دارند
چنانچه کسانی گمان می برند که رفتن خامنه ای و آمدن منتظری ما را به جامعه ی آزاد راهبر خواهد شد، خوب است که بدانند با پوزش، آن اندازه ناآگاه و نادان هستند که اصلآ تفاوت ميان سرگين و انگبين را نمی دانند. آخر مگر می شود که آدمی برای فرار از دست گرگی به گرگ ديگری پناه برد! و
البته شک نيست که تفاوت های زيادی ميان آيت الله منتظری و خامنه ای وجود دارد. شيخ حسينعلی منتظری با متر و معيار هايی که ما برای آخوند های حوزوی داريم، نسبت به سن بالای هشتاد سال خود، شخصيتی است براستی روشن انديش، رئوف و اهل مدارا که وجدانآ خامنه ای شهرت طلب، بی شخصيت، متحجر، خودخواه و شقی اصلآ با او قابل مقايسه نيست. همچنين سلامت عقل او با مغز بيمار و ماليخوليايی خامنه ای که در اثر فرو رفتن تا گلو در گنداب چرس و بنگ و ترياک و حشيش، مردک اصلآ ديگر در اين دنيا زندگی نمی کند
ممکن است کسانی از اين تصويری که من از آيت الله منتظری بدست می دهم خوششان نيايد. اما رسم خرد و دادگری اين است که ما عيار انسانيت و پايبندی چنين شخصيتی به اخلاق و انسانيت و شرافت را با سنگ محک ويژه ی اينکار تعيين کنيم نه پيمانه های ايده آل ساخته ی ذهن خودمان
و تنها هم با چنين سنگ محکی است که من می نويسم منتظری نسبت به رشته ی تحصيلات حوزوی و محيط بسته و کدری که در آن پرورش يافته، براستی در نوع خود يک استثناء است. اصولأ از يک ملای روستايی و بسيار کهن سال با آن شيوه تربيتی هم اصلآ نبايد انتظار داشت که بيش از اين آزادمنش بوده و با ولتر و کانت و روسو کوس برابری زند
پس من نيز می پذيرم که منتظری بسيار با شرف تر از فردی بنام خامنه ای است که اصلآ اين فروزه را نمی شناسد. ليکن او هر چه هم که از نظر کيستی راستکردار، درست پيمان و خوش قلب و رئوف باشد اما در وادی انديشه و باور، در نهايت ملايی چون دگر ملايان حوزه ی علميه قم است
يا بقول خودشان در نهايت"يک روحانی سليم النفس" که هنوز هم اسلام و تشيع را تنها مذهب حقه دانسته، از بلاد کفر و کفار سخن می گويد، به روشنی از حاکميت مذهبی ـ دينی ـ پدافند می کند و غايت مطلوب وی هم اجرای احکام شريعت است. يعنی درست اجرا کردن همان شريعتی که از بنيان ضدبشری و از اساس با دموکراسی، حقوق بشر و حتا جوانی و شادی و شادابی در تعارض است
از اينروی به باور من هر آنکس که تصور می کند مردم ما، بويژه دختران و پسران نازنين ما فقط برای اين به قتلگاه و تجاوزکده ی سرداران اسلام می روند که آيت الله منتظری را بر جای علی خامنه ای بنشانند، هم ژرفا و عظمت کار سترگ و تاريخساز مردم ما را درک نکرده و هم اينکه نادانسته زشت ترين اهانت را به فرزندان ما روا می دارد
زيرا آنچه که هم اينک در درون ايران در جريان است، همانگونه که در نوشته ـ ی پيشين خود «روح تاريخ و مسئوليت تاريخی را دريابيم!» هم آوردم، از ديد من يک انقلاب تمام عيار است، ولو که حتا خود فرزندان جوان ما هم اين کارزار سترگ خود را انقلاب ننامند
دليل ناخوشايند بودن پذيرش اين نام «انقلاب» از سوی انقلابيون را هم در همان نوشته آوردم. يعنی اثر بسيار بد و منفی که يک انقلاب بد و بيجا به نام«انقلاب اسلامی» در روان و انديشه ی ايرانيان بجای نهاده. همچنين مشاهده ی عينی و تحمل رنج و شکنج های ناشی از آن فتنه ی ضد ملی و ويرانگر
نگارنده اگر آنروز، يعنی تا پيش از بيست و هفتم شهريور هشتاد و هشت اين امر را بعنوان يک ديدگاه مطرح می کردم اما پس از مشاهده ی آن حماسه ی بی همتا در روز بيست و هفتم شهريور ماه، يعنی پس از سه ماه تهديد و ترساندن مردم از کتک و تجاوز و شکنجه و کشتن، حال ديگر اين را به شکل يک باور مطرح می کنم که ايران در مسير بی بازگشت يک انقلاب تمام عيار افتاده است
شواهد و نشانه های سقوط محتوم رژيم جمهوری اسلامی هم آن اندازه آشکار و روشن است که حتا خود همان آيت الله منتظری روشن ضمير و باهوش هم آنرا می بيند و درک می کند و با جرآت و بروشنی هم اعلام می کند. نگارنده گمان می کنم که خود وی هم اصلآ عاقل تر از اين باشد که بخواهد در پی ولی فقيه شدن باشد
چرا که حتا آن ملا هم خوب می داند زمان اداره ی ايران با سيستم گاوداری «ولايت بر صغار و مهجورين و مجانين» ديرسالی است که سپری شده و اين پست مدرنيست ها و روشنفکران بسيار ژرف انديش؟! هستند که می خواهند او بر مسند ولايت بنشيند. خوب به اين پاراگراف از واپسين نامه ی او خطاب به مير حسين موسوی توجه کنيد : و
«حاكميت اگر به جاى سركوب مردم و ايجاد فجايع اخير، عقل و شعور سياسى را حكم قرار داده و به تذكرات بعضى از بزرگان و علماء و مراجع گوش فرا داده بود و يك هيأت بيطرف و مرضى الطرفين را براى رسيدگى به شبهات انتخاباتى تعيين نموده بود، هرگز گرفتار بحران عدم مشروعيت كنونى نمى شد. حكومتى كه در آن اقشار وسيعى از مردم و نخبگان ، ناراضى و در فشار باشند قابل دوام نيست.» و
رژيم هم آنچنان در درون و برون بی آبرو گشته و رفتارش زير ذره بين جهانيان است که ديگر قادر نيست مانند گذشته بی محابا از شکنجه و تجاوز و ديگر شيوه های سرکوب استفاده کند. از اين پس هر چه هم که جلو تر برويم، در بازی معادله قدرت، کفه ی ترازوی ملت سنگين تر از رژيم خواهد شد. با هر تظاهراتی هم، عناطر بيشتری از رژيم جدا خواهند شد
گر چه قوای سرکوبگر رژيم هم اکنون هم آن اندازه هراسان و بی انگيزه شده اند و تيغ سرکوب هم آن اندازه کند که ديگر عنصر پليدی چون جنتی هم اين دگرگشت را بخوبی فهميده و می پذيرد. بدين خاطر هم هست که او در نماز جمعه ی امروز ـ سوم مهر ماه ـ ديگر از مردم می خواهد که به مقابله با انقلابيون برخيزند
البته می دانيد که مردم در قاموس او و ديگر همگنان اش، چاقوکشی های متجاوز مزدور معنا می دهد. آيا جنتی بايد روشن تر از اين هم بگويد که ديگر از سرکوبگران رژيم کاری ساخته نيست:«زمانی که تشکیلات حکومتی برقرار است، این وظایف به عهده تشکیلات حکومتی است، اما اگر این تشکیلات در این زمینه توان نداشت، به عهده مردم است.» و
و سخن پايانی اينکه آيا هيچ به اين انديشيده ايد که چرا عکسهای منتظری و کروبی در دست تظاهرات کنندگان خارج کشوری نيست؟ من که هر چه به تراکت ها و عکس های در دست تظاهرات کنندگان خارج از کشوری در تمامی گيتی نگاه کردم، حتا يک تک عکس هم از آيت الله منتظری و کروبی در دست کسی نديدم، همچنين نامی از اين دو ملا. حتا در دست کسانی که به ايران رفت و آماد کردن ايشان، کاملآ از پوشاندن رخسارشان با روسری و شال و ماسک سبزرنگ پيدا بود
اين در حالی است که باز هم با متر و معيار های جمهوری اسلامی، هم ديدگاههای سياسی مهدی کروبی دهها بار از مهندس موسوی روشن تر و به دموکرات منشی نزديک تر است، هم اراده و پايمردی اش در پدافند از حداقل های حقوق شهروندی در رسيدگی به مشکات آسيب ديدگان و هم اينکه کروبی آنچنان زَهره و دليری و فاشگويی در برابر رژيم از خود نشان داد که گمان نمی رود موسوی حتا يکدهم آنرا هم داشته باشد
و از او هم موجه تر آيت الله منتظری همان کسی است که با پشت پا زدن به مقام دنيوی ـ باز با معيار های فقه شيعی ـ آنزمان آغاز به پدافند از مردم کرد که موسوی نخست وزير محبوب ضحاک راحل بود و کروبی نوکر دست دست به سينه ی او. بيست و دو سال هم هست که انواع و اقسام سختی ها را می کشد. با اينهمه در دنيای آزاد، يعنی در جايی که ايرانی می تواند خواست خود را تا اندازه ای روشن بيان کند، هيچ ايرانی عکسی از آيت الله منتظری و مهدی کروبی قلندر مسلک دهها بار شجاع تر از موسوی را به دست نگرفت
همچنان که در تمامی ويدئو های تظاهرات بيست و هفتم شهريور درون هم، بيش از دو ـ سه عکس از کروبی در دست مردم ديده نمی شود. آيا اين در بهترين حالت هم نشان نفرت مردم از عبا و عمامه ی آلوده به سياست نيست؟
همچنين به معنای پايان مأموريت فضاحت بار و سراسر ظلم و بيداد و خون و غارت و چپاول عمامه داران در سی ساله گذشته و از همه هم مهم تر، به معنای پايان نقش ويرانگر و خونين آخونديسم تاريخی در صحنه ی سياست ايران؟ امير سپهر
هرگز نبايد اين پند تاريخ را ناديده انگاشت که: (تاريخ دائمآ درحال تکرار است، اما نه هميشه به يک شکل و بوسيله ی يک گروه!) و تمامی لغزش های بزرگ تاريخی هم درست در همينجا است. يعنی در همين دوختن نگاه فقط به «شکل رخداد ها» و تمرکز فکری بر روی«کيستی بازيگران» سياسی و نديدن «روح سناريو» و نيانديشيدن به «برايند دگرگونی» های سياسی...و
کوبيدن موسوی و کروبی امروز، بهترين دفاع از علی خامنه ای است... گيريم که همين فردا موسوی و کروبی را هم گرفته و سرشان را بريدند و در چاه انداختند، در اينصورت چه تحول مثبتی در ايران رخ خواهد نمود و چه چيزی به آن مردم دربند و اسير خواهد رسيد و چه سودی زان ميان برای ما حاصل؟! و .........................................................
نزديک به سه ماه از آغاز خيزش بزرگ مردم ما سپری می شود. در اين مدت تقريبآ هيچ تلاشگر سياسی، نويسنده، مدافع حقوق بشر و تحليلگر ايرانی خارج از کشوری نبوده که اين رخداد را به زير ذره بين نبرده و از زوايای گوناگون آنرا بررسی نکرده باشد. از اينروی هم از بررسی مجموعه ی اين نگرش ها، اينک می شود اين نتيجه گيری را بدست داد که تا اينجای کار، دستکم در مورد اصل حقانيت اين حرکت تاريخساز، ظاهرآ هيچ اختلافی در ميان کوشندگان فرهنگی و سياسی و خبری ما وجود ندارد
شوربختانه اما در همين بررسی ها هر جا که سخن به «هدف» و بويژه «رهبری» اين حرکت رسيده، اگر نگوييم «تشتت»، بايد گفت که برداشت ها و خوانش ها در اين دو مورد آنچنان با هم «متفاوت» بوده که پنداری هر کسی روايتگر رخدادی کاملآ جداگانه است. بگونه ای که ميان حکايت من با آن دگری، و ميان حکايت آن سومی با حکايت ما هر دو تن، هيچ شباهتی وجود ندارد
چه که، يکی هدف اين خيزش را «رفرم» اما اين بار "اصلاحاتی راستين" در چهارچوب همين رژيم می داند، ديگری از اين سيلاب جاری با نام «جنبش دموکراسی خواهی» ياد می کند، آن دگر اين جنبش را «مشروطه دوم» ارزيابی کرده و کسانی هم که من نيز جزو آنان هستم، اين خيزش را يک «انقلاب تمام عيار» در جريان می دانند. نانوشته نماند که البته پاره ای «دايی جان» های ما هم که اصلآ کل جريان را يک «فريب» دانسته و ميليونها زن و مرد به ميدان آمده و اينهمه جوان به خاک و خون اندرافتاده را هم يک قلم،«فريب خورده» بحساب می آورند
نانوشته پيداست که اين چندگانگی در خوانش هم البته بسان هميشه، نه شکل گفتمانی مدنی و حالت تبادل نظر، بلکه بيشتر به جنگ و ستيز شباهت دارد. يعنی در اين مورد، هر فرد و يا گروهی به افراد و گروههای ديگر می تازد که تنها او و يا گروه اش بخوبی دريافته که خواست قلبی و هدف اصلی مردم از اين خيزش چيست و ديگران هيچکدام از اين سِـر سَـر به مُهر ملت آگاهی ندارند
و تازه اين جدل ها که برشمردم، تنها در مورد «هدف» اين خيزش است، زيرا همانگونه که اشاره کردم، در اين ميان يک اختلاف ديگر هم وجود دارد که بر سر «رهبری» اين حرکت است. اختلافی که بسيار هم بزرگ تر از آن اولی می نمايد و به تبع آنهم، جنگ بر سر اين يکی، ديگر خيلی جدی تر و بی رحمانه تر از زمينه نخست است
بر سر «سبز»، يا«سبز و سرخ» و يا اينکه«سبز و سفيد و سرخ» بودن رنگ سمبليک اين خيزش هم که غوغايی بپا است! آتش«جنگ های پرچمی» هم که ديگر بيشتر به «جنگ های صليبی» شبيه گشته، روز به روز بيشتر زبانه می کشد و هر روز هم شعله ور تر می شود. حتا جنگ بر سر اينکه آيا پرچم، شير خورشيد داشته باشد يا نه، پرچم تاج داشته باشد يا نه و آيا اصولآ اين پرچم سه رنگ، به سامانه ی کهن پادشاهی ايران وابستگی دارد يانه و چنانچه دارد، تا چه اندازه به پادشاهی پهلوی ها مربوط می شود و، و، و
و خلاصه کار آکسيون های پشتيبانی يک پارچه و براستی شکوهمند هفته های نخستين از جنبش در خارج از کشور، اينک بگونه ای شده که ديگر اين بيرونيان، بيشتر به بار های خاطر مردم درون می مانند تا ياران شاطر. چرا که اين جنگ های پايان ناپذير، آنان را هم که با همدلی برای نبرد با دشمن اصلی به ميدان آمده بودند، تا اندازه ای دچار تشتت کرده. بيش و کم هم، پای شان هم به اين جنگ های بسيار خردمندانه! باز شده که اين موفقيت بزرگ را، براستی بايد به رژيم و عوامل پنهان آن شادباش گفت
نگارنده اين سخنان را بدين خاطر نمی آورم که با محکوم کردن همگان، خود نيز با گشودن يک جبهه ی دگر، جزو کسانی بشوم که آتش بياران اين معرکه هستند. يا حتا بنويسم که چه کسانی درست و چه کسانی نادرست می گويند و چه موضع گيری هايی در اين مقطع درست و کدامين سخنان به مردم آسيب می رسانند. چرا که بی شکسته نفسی، من اصلآ آن اندازه خود را آگاه بحساب نمی آورم که بتوانم به کسی هم رهنمود و پند و اندرز دهم
پس آنچه خواهم آورد نه حکم و حتا پند و اندرز، بلکه تنها دلشوره های شخصی خودم در مورد اين حرکت خواهد بود. با اين اميد که شايد آوردن اين نگرانی ها و دلواپسی ها در اينجا، بتواند که پاره ای از هم ميهنان گرامی مرا به انديشه واداشته و ايشان را هم کمی نگران سازد. نگران اينکه ای بسا پاره ای از سخنانی که ما امروز می گوييم و می نويسم، بد ترين آسيب ها را به مردم زده و بعد ها هم خودمان را به سختی نادم و پشيمان سازد. خيال هم نمی کنم که دستکم در اين يک مورد، يعنی هشدار دادن، زياد هم بدون صلاحيت باشم
چرا که نگارند ممکن است آدم کم دانشی باشم، اما بسان بسياری از هم نسل های ـ البته بی غرض ـ خود، از چنان تجربيات بزرگ عينی بهرمند هستم که بخوبی می توانم ببينم و درک کنم که پاره ای از عزيزان هم ميهن من، ابدآ متوجه نيستند که ما در چه موقعيت خطير و سرنوشت سازی قرار گرفته ايم. به همين خاطر هم موضع گيری های شان بيش از اينکه در راستای ماندگاری ميهن و رهايی و سعادت هم ميهنانمان باشد، بيشتر سليقه ای و بد تر از آنهم، احساسی است
به بيانی ديگر، منی که لحظه به لحظه ی يک انحراف خانمان برباده ـ ی چون انقلاب اسلامی را ديده و تجربه کرده ام که آسيب های آن در پاره ای از زمينه ها حتا ويرانگر تر از حمله ی تاتار مغول است، ديگر تا اندازه ای اين صلاحيت را در خود سراغ دارم که بگويم امروز روزی نيست که ما هر چه دل تنگ مان خواست فورآ آنرا بر زبان رانده و بر روی کاغذ بياوريم
يا هر شعاری را که از آن خوشمان آمد را بدون انديشيدن به پيامد های آن، فوری به شعار محوری بدل سازيم. چه که حال پای سرنوشت و حتا ماندگاری اس و اساس کشور و هست و نيست ملت ايران در ميان است. از اينروی حق است که ما پيش از بيان حتا يک تک جمله هم، آنرا ده بار پيش خود حلاجی کرده و سپس بر زبان آورده يا بنويسيم
درست با چنين دلنگرانی هم بوده که خود در اين نزديک به سه ماه، تنها پنج مطلب نوشته ام که بخشی هم از اين کم نويسی البته، با هدف ياری نرساندن به اين جو جنون آميز «بمباردمان خبری و تفسيری» و گيج کردن بيشتر مردم بود که از ديد من آنهم در چهارچوب همين نگرانی کلی قرار می گيرد که امروز نبايد هر مطلب و خبر و شايعه ای را نسنجيده پراکنده ساخت
و باز به خاطر همين دلنگرانی هم بود که من حتا در همين پنچ نوشته ـ در سه ماه ـ هم آنچنان وسواسی بخرج دادم که نه جمله ای وفاق شکن در نوشته هايم باشد و نه رهنمودی آرمانگرايانه. زيرا که اين مطلق انديشی ها و آرمانگرايی ها و به تبع آنهم به مردم وعده های بزرگ دادن، جدای از سرخورده کردن آنان در افت ها در خم و پيچ های مبارزه، برای من يکی که بسيار دشوار و مسئوليت آفرين می نمايد
چه که نمی خواهم پس از مرگم، کسانی هم بر نام و خاطره ی من آب دهان اندازند و بگويند او نيز در اين مقطع سرنوشت ساز از تاريخ ايران، اسير رويا ها و کج فهمی های خود بوده و بدتر از آنهم، محکومم کنند که من هم نقش و سهمی در انحرافی داشته ام که ممکن است در اين بُرهه از مبارزات پيش بيايد. زيرا نه من و نه هيچکس ديگر دستکم تا امروز، نمی توانيم ادعا کنيم که بدرستی می دانيم که ايران به کدامين سمت و سوی می رود و سرانجام اين جنبش چه خواهد بود
ما هرگز نبايد فراموش کنيم که خودمان اکنون چه احساس بدی نسبت به نويسندگان و سياسی های دوران انقلاب اسلامی داريم، و هم چنين نسبت به مردمی که حساسيت اوضاع سياسی آن زمان را درک نکرده و با مطلق انديشی های خود ميهن، خويشتن و فرزندان و حتا نوادگان خود را هم به خاک سياه نشاندند. احساسی که اگر آنرا «نفرت و انزجار» از انقلابيون هم نام ندهيم، بی گمان هيچ نامی لطيف تر از «بيزاری» از ايشان هم برای آن نمی توان يافت
مبادا گمان بريد که مرا مراد مقايسه ای هست که از ديد من، هر آنکه اين رژيم مادون ارتجاعی ضد ايرانی و دزد و متجاوز و جانی را با آن نظام ايرانی و مدرن پيشين مقايسه کند، اصلآ در جهل مطلق است، يا اينکه در خدمت اين نظام و يک فرد خائن و پست. چرا که حتا کمترين سنخيتی هم ميان اين دو رژيم وجود ندارد که اصلآ کسی بتواند اينچنين مقايسه ای را پيش کشيد
اين نيز روشن است که وضعيت کنونی ايران هم شباهت چندانی به اوضاع سال پنجاه و هفت ندارد و مهم تر از همه ی اينها هم، اساسآ مقايسه موسوی و شيخ مهدی کروبی دست چپ و راست خمينی ضحاک با شخصيت هايی والا چون زنده يادان صديقی و بختيار اصلآ زشت ترين توهين به اخلاق و شرف انسانی است
با اينهمه، نبايد اين پند تاريخ را ناديده انگاشت که (تاريخ دائمآ درحال تکرار است، اما نه هميشه به يک شکل و بوسيله ی يک گروه !) و تمامی لغزش های بزرگ تاريخی هم درست در همينجا است. يعنی در همين دوختن نگاه فقط به «شکل رخداد ها» و تمرکز فکری بر روی«کيستی بازيگران» سياسی و نديدن «روح سناريو» و نيانديشيدن به «برايند دگرگونی» های سياسی
از اينروی شرط خرد و ميهن دوستی اين است که ما بسيار بسيار مواظب رفتار و گفتار و موضع گيری های خود باشيم که مبادا ندانسته و نفهميده، چنان آسيبی به ميهن و مردم خود برسانيم که ديگر در آينده هرگز جبران شدنی نباشد. خودمان هم در برابر وجدان، مردم، تاريخ ميهن خود بگونه ای شرمسار و سرافکنده گرديم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنيم
برای اينکه مراد خود را بهتر و روشن تر برسانم، مصداق عينی می آورم که شايد کسانی را بيشتر به انديشه وادارم. چند شب پيش که از راه اينترنت بريده بريده تلويزيون های لوس آنجلسی را تماشا می کردم، پس از مشاهده ی چند دقيقه ای دو ـ سه برنامه، شرافتآ طوری غمگين و در عين حال عصبی شدم که دلم می خواست گريه کرده و سر بر ديوار کوبم
چه که يکی از مجريان محترم، سينه افراشته و با افتخار می گفت:«من تا اين جبش سبز را در چاه... نياندازم، ول کن نيستم!»، يکی ديگر می فرمود که:«آقا، دشمنان اصلی ما امروز همين موسوی و کروبی هستند!» و يکی هم که چفت ادب از دهان باز گشوده بود و مستهجن ترين فحش ها را تقديم کسانی می کرد که از جنبش سبز حمايت می کنند. همه ی آنها را هم خائن می خواند، و من در شگفت و اندوه و عصبانيت که يارب اينان مآموريتی از جانب علی خامنه ای دارند، يا اينکه طفلکی ها آن اندازه نادان هستند که اصلآ خود نيز نمی دانند که چه ها می فرمايند! و
هر کسی که کوچکترين آشنايی با ديدگاههای من داشته باشد، به نيکی می داند که من نه تنها از موسوی و کروبی و سروش و خاتمی و هر سياسی «نوع اسلامی» ديگر به شدت نفرت دارم، بلکه اصلآ اگر بتوانم، قلم پای خود الله و محمد و علی و ولی و حسن و حسين و اصغر و اکبر و امام ته چاه را هم خـُرد می کنم که چنانچه بخواهند حتا از يک کيلومتری کوچه ی سياست هم گذر کنند
پس روح سخن من اصلآ بر سر اين آخوند و آن ريشوی مريد ضحاک راحل نيست که می خواهم اصلآ سر به تن هيچ سياسی اسلام پناهی نباشد چه رسد به کسانی که هنوز هم امام، امام بلغور می فرمايند. اصل برای من کشوری بنام «ايران» و ملتی بنام «ملت ايران» و سرنوشت آنها است. از اينروی هم اگر شخصآ مشاهده کنم که مثلآ امروز حمايت از عنصر پليدی چون حسين الله کرم ممکن است که به ايران و ايرانی سودرسان باشد، حتا در پشتيبانی کردن از آن چاقوکش هم کوچکترين ترديدی به خود راه نمی دهم
با چنين باور و به درک خودم "احساس مسئوليت" ی هم بوده که جز در يک متن که آنرا در همان نخستين روز های جنبش نوشتم، هرگز به موسوی و کروبی نتاخته ام. همچنانکه هرگز هم از آنها پشتيبانی نکرده ام. چرا که من تمامی کسانی را که در اين سی ساله در خدمت رژيم بوده اند را جزو مسئولان جناياتی می دانم که در اين مدت بر مردم ما رفته است. بويژه کسانی را که يکی هشت سال آنهم در خونين ترين سالهای اين فتنه، نخست وزير اين نظم انيرانی بوده و آن ديگری هم به همين مدت رئيس يکی از ننگين ترين نهاد ها در سراسر تاريخ ايران، يعنی مجلس روضه خوان ها
من اما هرگز بخود پروانه نداده ام که «اکنون» و در اين مقطع موسوی را تضعيف کنم، چرا که باور دارم آنکه امروز او را می کوبد، چه خود بداند و چه نداند، از علی خامنه ای دفاع می کند. چون اينک خامنه ای است که فرمان قتل و تجاوز به جگرگوشگان ما را صادر می کند نه موسوی که «اکنون» در برابر وی جانانه ايستاده. همچنان که آنکس که اينک کروبی را دشمن اصلی می خواند، چه بخواهد و چه نخواهد، از متجاوزان به نواميس دختران نازنين و شرف پسران دلبند ما دفاع می کند نه از مردم ايران
چرا که «اکنون» هم ـ حال به هر دليل که در درجه ی دوم اهميت است ـ شيخ مهدی کروبی است که از داخل خود همين سيستم اهريمنی، در برابر آن بی ناموس ها و بی ناموسی های شان راست قامت ايستاده و به همين دليل هم اوست که توانسته اين رژيم شرف فروش را در جهان سکه ی يک پول کند نه من استکهلم نشين و آن گوينده ی سفيه يک تلويزيون در لوس انجلس
همچنان که هر دوی ما و هزاران هزار تن چون ما سی سال فرياد زدند اما صدايشان هيچ پژواکی نيافت. با چنين تجربه ای است که باوردارم چه مسئولانه خواهد بود که همگی ما پيش از بر زبان راندن هر سخنی، خوب به اين واژه ی «اکنون» توجه داشته باشيم که از ديد من، رمز موفقيت در فن سياست در همين «موقعيت شناسی» ها است
جدای از آن، ما خود چه آلترناتيوی داريم که حتا مورد پذيرش پنج در صد از مردم درون باشد. يا کجاست آن تشکيلات و امکانات ما برای آزاد کردن مردم اسير ايران که اينگونه هر امکانی که می تواند ولو اندک کمکی به بهبود شرايط کشنده آنان باشد را با تمام توش و توان خود می کوبيم و از ريشه تخريب می کنيم
گيريم که همين فردا خامنه ای اصلآ دستور دهد که موسوی و کروبی را هم گرفته و سرشان را ببرند و در چاه اندازند ـ که بسيار هم ممکن است در چند روز آتی همين گونه شود ـ، در اينصورت چه تحول مثبتی در ايران رخ خواهد نمود و چه چيزی به آن مردم دربند و اسير خواهد رسيد و چه سودی زان ميان برای ما حاصل؟! و
برای مايی که سی سال است گريبان همديگر را گرفته و بر سر فردايی موهوم و رويايی بر سر و کله ی يکديگر می کوبيم. آيا می خواهيم سی سال ديگر هم به همين روش ها سفيهانه و مبارزات دُن کيشوتی ادامه دهيم و در همينجا هم بميريم يا اينکه نکند سپاهيان محمد ولی خان سپهدار و سردار اسعد به پشت دروازه های تهران رسيده اند و من نادان از آن بی خبر مانده ام! و
و اما در مورد آن مسئوليتی که در پيش اشاره کردم، افرادی که امروز اينچنين نيانديشيده و از روی احساسات شکمی سخن گفته و اينگونه هم بی محابا به اين و آن حمله می کنند، نشان می دهند که اصلآ توجه ندارند که خود تا چه ندازه شبيه کسانی هستند که تصور می کنند آنان از سر نادانی ايران را بدين روز سياه نشاندند. چه که آنها هم در طول آن فتنه، گفتار و کردار و حملاتشان درست همين گونه نسنجيده و غيرمسئولانه و سرشکمی بود
آخر اينان مگر نديدند و نمی بينند که از وقتی که گند آن فتنه در آمد و بوی مشمئز کننده آن قضای ايران و جهان را پر کرد، همه دست بکار شدند که تک تک آثار نويسندگان پيش و در حين و پس از آن فتنه را پيدا کرده و منتشر سازند که نشان دهند چه کسانی آن روز ها آن موقعيت خطير تاريخی را درک نکرده و خواسته و ناخواسته به آن ويرانگری و آشيانسوزی ياری رساندند
فراموش نکنيم که تازه سی سال پيش اصلآ يک هزارم اين امکانات چاپ و تکثير و سخن پراکنی هم وجود نداشت. اينک اما زمان اينترنت است و هر جمله ی ما در دهها سايت درج و آرشيو می شود. اين اوضاع ديگر هيچ شباهتی به اوضاع آن روزگار ندارد که جز آرشيو کاغذی، آنهم در محل خود نشريات، اصلآ هيچ بايگانی ديگری وجود نداشت. مردم آن روزگار هم هر روزنامه و مجله ای را که می خريدند و می خواندند، معمولآ روز دوم و يا حداکثر يکهفته ی بعد، در سطل خاکروبه می انداختند و رفتگر آنرا می برد
با اين حال، در سالهای گذشته همه به کارآگاهانی آنچنان کارکشته بدل گشته اند که قادر شدند هر تکه کاغذ پلی کپی شده ای، هر پاره روزنامه ای، هر بريده ای از کهنه مجله ای، حتا يک مجله ی ورزشی و هر کوتاه سخنی در يک نوار صوتی را هم پيدا کرده و منتشر سازند تا بزعم خود سند معتبری از خيانت های نويسندگان و سياسيون و سخنوران آن دوران را به ديگران نشان دهند
و صد البته با اين کار هم فاجعه ی سقوط ايران در سال پنجاه و هفت را به گردن آنان اندازند. حتا به گردن پاره ای آدم ناآگاه و کم سواد که در آن سالها اصلآ کسی ايشان را نمی شناخت که آشفته نويسی های آنان را هم در يک پلی کپی رنگ و رو رفته پيدا کرده و خوانده و فورآ انقلابی شده باشد
نگارنده در اين مورد مطلبی را برای يکی از دوستان نويسنده خود نوشتم که پر بيراه نيست که آنرا در اينجا هم بياورم. برای آن دوست نوشتم، فردی يک کپی از روزنامه ای چروک پروک پلی کپی شده در سال پنجاه و شش در فرانسه را برايم فرستاده بود، با نوشته ای از ... که مثلآ به من نشان دهد که او از بزرگترين مسئولان آن فاجعه ی ايرانسوزی است
در حاليکه من می دانم آن نوشته را در همان فرانسه هم حتا ده نفر هم نخوانده بودند، چه رسد به داخل ايران. فرستنده آن کپی از يک پلی کپی، کلی هم ناسزای مليح نثار کس و کار نويسنده ی آن مطلب کوتاه کرده بود که گويا با پوزش،"آن خاله بدکاره" ما را به اين روز سياه نشانده باشد. هر چه هم که برايش نوشتم عزيز من، اين آدم در آنزمان اصلآ مالی نبود که کسی هم مطلب او را خوانده و انقلاب کرده باشد، عاقبت به خرجش نرفت که نرفت! و
حاصل اينکه، شايد خيلی ها توجه ندارند که نوشته های کنونی ايشان همه در آرشيو های در دسترس همگان برای هميشه ثبت می شود، آنهم به آسانی و در دهها و صد ها آرشيو. از روی همين کم توجهی هم هست که شوربختانه هر آنچه که به مغز کوچک شان خطور می کند را، فورآ نسجيده بر زبان آورده و يا می نويسند که البته کار اين دسته اهميت زيادی ندارد. چرا که اين گروه اصلآ گروه مرجع و اثرگذاری نيستند
ليکن دستکم از کسانی که انديشه های آنان در ميان مردم ما از اعتباری برخوردار است، اين توقع را می توان داشت که در اين مقطع سرنوشت ساز، بسيار مواظب نوشتار و گفتار خود باشند که خود و فرزاندان و نوادگان ايشان، آماج بيزاری و نفرين مرد ايران قرار نگيرند. از تمامی اينها هم مهم تر، اين بی مسئوليتی ها آسيبی به مبارزات مردم نرساند که گناهی نابخشودنی خواهد بود
اين دسته بايد بدانند که کارشان يک کار تاريخی و بسيار بسيار پرمسئوليت است. چرا که فردا، ايشان هستند که با آثارشان به دادگاه تاريخ فراخوانده خواهند شد نه ليچارنويسان بی معرفت و مسئوليت. آنهم به دادگاه يک تاريخ سخت تيزبين، زودرنج و بی اندازه هم احساساتی. يعنی تاريخ ايران که موی از ماست می کشد و در داوری هم آنچنان خشن و بی مروت است که حتا سرسوزنی لغزش غير عمد و از روی خيرخواهی را هم تا ابد بر احدی نمی بخشايد، همين. امير سپهر
چرا هيچ انقلاب ايدئولوژيکی نمی تواند رژيمی بهتر از جمهوری اسلامی و رژيمهای کوبا و کره شمالی را به ارمغان آورد؟ بخش سوم و پايانی از متن: چاره ی کار ما انقلاب است
جمهوری اسلامی محصول ازدواج کمونيسم با اسلام است و بدين سبب هم، به تنهايی تمامی پلشتی های هر دوی اين ايدئولوژی های ماليخوليايی را در خود جمع دارد.... اين نظام تنها نظامی است که با در آميختن افکار کمونيستی با بربريسم اسلام ـ سنت های پيشاتمدنی هامورابی و آيين اوليه ی يهود ـ ملغمه ای ساخته که همه ی بشريت را گيج و مات کرده ...و
نيرومند ترين بند اتصال کمونيسم و اسلام ايسم «ضديت با جهان آزاد» بويژه آمريکا است که سمبل تمامی آن ارزش هايی است که اين هر دو ايدئولوژی «مطلق باور»، دشمنی ريشه ای و آشتی ناپذيری با آن دارند. يعنی دموکراسی، انتخابات، رقابت، گردش آزاد سرمايه و اصالت فرد در جامعه ...و
کمونيسم آنچنان باعث پسماندگی ملت ها گشت که حتا امروز هم در تمامی بازار های غربی يک بيل و کلنگ ساخت روسيه، يا يک بسته سنجاق قفلی ساخت بلغارستان و يا يک دست کارد و چنگال استيل ساخت اسلواکی نمی توان يافت... و ..................................................................
دانستيم که پديده ای بنام انقلاب، بخودی خود، نه ويرانگر و نه سازنده، بلکه تنها يک وسيله است. يعنی گونه ای ابزار که چنانچه از آن درست و بجا استفاده شود، بسيار سود رسان خواهد بود و اگر هم از آن نابجا و بد استفاده شود، بدون شک بسيار ويرانگر و آسيب رسان. برای نشان دادن درستی اين ادعا هم يک نمونه از انقلاب های بسيار سازنده را آورديم و يک نمونه هم از ويرانگر ترين های آنرا که هر دو هم بومی و يا ايرانی بودند، يعنی انقلاب ملی مشروطه و انقلاب ضدملی و بدفرجام اسلامی را
و حال اين بحث را با توضيح اين مسئله پی می گيريم که انقلاب يک فرايند بزرگ برای دگرگون ساختن نظم سياسی موجود است که هر ملتی در هر مقطعی از تاريخ خود، بسته به ميزان آگاهی و هُشياری خود آنرا آغاز کرده و به انجام می رساند، همچنين با هنجار های اجتماعی و شيوه های بومی که دارد. ولو که آن انقلاب، حتا يک انقلاب ايدئولوژيک هم که باشد. و ولو که ما حتا اين فرضيه ی شکست خورده ی کمونيست ها و اسلاميست ها را هم بپذيريم که مثلآ ايدئولوژی های ايشان، بدون مرز و برای نجات «پرولتار» يا «مستضعفان» جهان است
چه که حتا در اين فرض محال هم، برخلاف تصور اين «بهشت باوران» که هر دو دسته هم از سر مطلق انديشی، بجای راندن ارابه های بهشت در واقع قطار سريع السير جهنم را رانندگی می کنند، اساسآ مشکلات و سطح فرهنگ و توانمندی و از همه ی اينها مهمتر، دولت همه ی ملت ها که کاملآ شبيه به هم نيستند که انقلاب های ايشان هم کاملآ شبيه به هم باشد
نقش دولت را در اين ميان بدين خاطر برجسته کردم زيرا انقلاب نوعی نزاع است که بسان هر نزاع ديگری دو سوی دارد که تنها يک سوی آن ملت است. سوی ديگر اين نزاع، دولت است که ميزان قدرت سرکوب و چگونگی برخورد اش با انقلابيون هم در سرنوشت اين نزاع نقش تعيين کننده ای دارد. به همين علت هم دستکم در اجرايی کردن انقلاب، اصلآ اگر حتا چند ملت خود بخواهند که انقلاب هايی کاملآ شبيه به هم داشته باشند، باز هم اينکار ناشدنی است. زيرا هر ملتی دولتی دارد با نيرو و روشی ويژه ی همان دولت
به ديگر سخن، درست است که اختيار زمان آغاز يک نزاع ـ انقلاب ـ در دست ما است، ليکن ديگر اختيار پايان آن نزاع هم در دست ما نيست. همچنانکه روند و ميزان تلفات آن منازعه هم خارج از کنترل ما است. چرا که طرف دعوای ما «حکومت» که بازيچه ی دست ما نيست که هر زمان که ما دلمان خواست، با ما بجنگد و هر زمان هم که ما نخواستيم، او هم آنرا تمام کند. اصولآ هم با فراچشم داشت همين تفاوت ها بود که نوشتم اين داوری بقول امروزی ها "فله ای" در مورد انقلاب ها، هيچ پايه و اساس درستی ندارد و بر هيچ منطقی هم استوار نيست
پس، چگونگی«روند انقلاب» بنابر دلايلی که برشمردم در دست ما نيست. اما بايد اين نکته را دانست که اين امر چندان اهميتی در سرنوشت يک انقلاب ندارد. چرا که اين امر ـ پروسه ی ويران کردن نظم موجود ـ، نه هدف، بلکه تنها هموار ساختن گذرگاهی در مسير انقلاب است. يعنی يک تلاش جمعی برای از راه برداشتن يک مانع ـ رژيم حاکم ـ برای رسيدن به آن آرمان هايی که «هدف های انقلاب» محسوب می شوند
اتفاقآ هم يکی از کج فهمی ها و انحراف های خانمانسوز در مسير پاره ای از انقلاب ها، در همينجا است. در اين که انقلابيون تنها به همين امر اهميت داده و برداشتن رژيم موجود را از ابتدا برتر از هدفهای انقلاب می نشانند. بدانسان که پنداری «ويران کردن نظم موجود»، درست به معنای همان «دستيابی به آزادی و نيکبختی» باشد
روشن ترين و پيش چشم ترين نمونه ی اين کج فهمی و انحراف خانمان بربادده در انقلاب هم همين مورد انقلاب اسلامی است. فتنه ی شومی که اصلی ترين هدف آن،«رفتن شاه» بود. بی اينکه کسی اندک دغدغه ای هم برای فردای رفتن او به دل راه دهد. با اين پندار سفيهانه که مثلآ:«هرکس ديگری که بيايد، بهتر از او خواهد بود»! اصولآ هم همين «هدف قرار دادن تغيير يک شخص»، خود روشن ترين دليل نابخردانه بودن آن فتنه بود، در اينکه«شاه» برود و يک کس ديگر بيايد. چرا ؟ زيرا«هرکسی ديگری» که بجای او بيايد، بهتر از وی خواهد بود!و
اين انقلاب را يک بار ديگر مثال زدم که نشان دهم، اصولآ هم سرنوشت و فرجام انقلاب را همين «کيفيت اهداف انقلاب» تعيين می کند. همچنين«ميزان پايبندی به آن اهداف» از سوی انقلابيون در طول انقلاب. به ديگر بيان، همين بقول فريدون آدميت "فکر انقلاب" و وفادار ماندن به آن «فکر» است که تعيين می کند چگونه رژيمی از انقلاب زاده شود
يعنی اگر«فکر انقلاب» مثبت و انقلابيون هم وفادار بدان فکر بمانند، رژيم برآمده از انقلاب هم دموکراتيک خواهد بود، و چنانچه فکر انقلاب نادرست بوده و يا انقلابيون در طول انقلاب پای از چهارچوب آن فکر بيرون نهند، بی ترديد آن انقلاب هيولای ويرانگری به دنيا خواهد آورد که دير يا زود، خود انقلابيون ـ فرزندان انقلاب ـ را هم خواهد خورد
درست از همينجا هم به بحث ديگر انقلاب های و يرانگر و فرزندخواره می توان پل زد که معمولآ هم همين دسته از «فتنه ها» مبنای داوری در مورد انقلاب ها قرار گرفته و منتج به اين نتيجه گيری غلط شده است که گويا همه ی انقلاب ها ويرانگر هستند. بی توجه به اين حقيقت که اصولآ آن انقلاب ها اصلآ از روز نخست انديشه هايی رئاليستيک يا «راستی گرايانه» و هدف هايی دموکراتيک نداشتند که به سازندگی و سعادت و نيکبختی هم بيانجامند
من در اينجا بدين سبب وارد بحث رئاليسم«راستی گرايی» می شوم زيرا که از ديد من هر خيزش و جنبش و انقلابی که به بيراه رفته و به فقر و مسکنت و کشتار انجاميده، بزرگترين دليل آن همين فقدان«راستی گرايی» در نزد تئوری پردازان و راهبران آن حرکت ها و انقلاب ها بوده است. به ويژه در «مطلق نگری» آنها به مسئله ی «عدالت» که من اين عدالت را، هم دليل همه انقلاب ها آوردم و هم بعنوان هدف همه ی انقلاب ها
بدين سان، هر حرکت و انقلاب ديگری هم که تئوريسين های آن از روز نخست ندانند و نپذيرند که عدالت هم بسان هر پديده ی ديگری در جهان، يک امر نسبی است نه مطلق، انقلاب آنان هم بسان ديگر انقلاب های خونبار، ويرانگر و خونريز و فرزندخواره خواهد شد. تمامی تجربيات پرهزينه ی تاريخی هم شواهد مستندی بر درستی اين ادعا هستند
اوراق خونبار تاريخ به خوبی نشان می دهد که هر شخصيت و گروهی در هر مقطعی از تاريخ که وعده داده ملتی را با تکيه بر«اهرم سست عدالت مطلق»، به بهشت راهبر شود، آن ملت را بسوی جهنم سوزانی برده است که در آنجا فقط «عدالت در تقسيم بی عدالتی»، «عدالت در تقسيم فقر» و «عدالت در تقسيم ظلم و جنايت» وجود داشته
روشن ترين نمونه های اين «مطلق انگاری عدالت» هم درونمايه ی اصلی ايدئولوژی های گوناگون و بويژه کمونيسم است. يعنی ماركسيسم و لنينيسم و استالينيسم و تروتسكيسم و مائوئيسم و توهمات ويرانگر ديگری از اين دست. مصاديق روشن آنها هم که رژيم های کمونيستی بودند و هستند که جز جنايت و نکبت و فقز، هيچ دستاورد ديگری به ارمغان نياوردند
همان انديشه ها، و يا بهتر است که گفته شود توهمات خطرناکی که تاکنون هم بيش از يکصد و پنجاه ميليون قربانی از بشريت گرفته و چند صد ميليون انسان را هم دچار فقر و فحشا و عقبماندگی کرده اند. بگونه ای که تنها در کشوری کوچک هفت و نيم ميليونی چون کامبوج، بيش از دو ميليون انسان قربانی يکی از اين توهمات جهنمی، يعنی مائوئيسم شدند
و اين رقم يعنی جمعيتی نزديک به سی در صد از کل جمعيت آن کشور. آنهم تنها در چهار سالی که پول پوت روانپريش و خمر های سرخ او بر اين کشور مسلط بودند. شمار قربانيان جنايت های سبعانه و هولناک خود مائو و استالين هم که از رقم چند ده ميليون فراتر می رود. جبران پسماندگی ها و زدودن نشانه های آن فقر و مسکنتی هم که آن ديوانگان از خود بيادگار نهادند، هنوز چند ده سال ديگر هم زمان می برد. آنهم آيا بشود يا نشود
زيرا کشور های آزاد و غنی جهان که درجا نمی زنند تا کشور های عقبمانده به آنها برسند و با ايشان همگام شوند. اگر اين کشور های فقير تازه رها شد از زندان کمونيسم نيم گام بردارند، کشور های آزاد، در اين مدت دوگام برخواهند داشت. سبب سرعت پيشرفت آنان هم برخورداری آنها از دانشی برتر، صنعتی پيشرفته تر، زيرساخت هايی محکم تر و اقتصادی غنی تر و پويا تر است
حکومت کمونيستی، روسيه و کشور های تحت سلطه ی آنرا آنچنان ذليل و عقبمانده ساخت که حتا دو دهه پس از سقوط رژيمهای کمونيستی در اين کشور ها هم، همچنان هيچکدامی از آنها توان رقابت با کشور های آزاد جهان را ندارند، در هيچ زمينه ای. از دانش فنی و صنعت و اقتصاد گرفته حتا تا فرهنگ، بويژه در بخش علوم انسانی. بسان خود روسيه، اوکراين، بلاروس، مولداوی، آلبانی، بلغارستان، رومانی، اسلواکی و حتا لهستان و بخش شرقی آلمان متحد شده ی کنونی
برای مثال، حتا امروز هم در تمامی بازار های غربی يک بيل و کلنگ ساخت روسيه، يا يک بسته سنجاق قفلی ساخت بلغارستان و يا يک دست کارد و چنگال استيل ساخت اسلواکی نمی توان يافت. چه رسد به اتومبيل و يخچال و تلويزيون و ساعت و راديو که تازه اين قبيل کالا ها هم از ساده ترين و پيش پا افتاده ترين محصولات صنعتی در غرب بشمار می روند. اين در حالی است که بازار های غربی حتا از کالا های ساخت کشور هايی چون ترکيه و هند و مالزی و اندونزی و مينی کشور هايی چون سنگاپور و تايوان هم انباشته است
چرا که کمونيسم اين کشور ها را آن آندازه نابود کرد که هنوز هم هيچکدامی از آنها توان رقابت حتا با کشور های در حال رشد جهان را هم ندارند. آنچه هم که به بخش فرهنگ و تحقيقات و فناوری مربوط می شود، اوضاع آن کشور ها همين گونه است. يعنی هنوز هم در مراکز مهم علمی و فرهنگی جهان، کمتر دانشمند و متخصصانی را می توان يافت که اهل کشور های سابقآ کمونيستی باشند. اين در حالی است که در بخش خدمات، نود درصد از کارگرانی که پست ترين و ارزان ترين کار ها را در غرب انجام می دهند، اهالی کشور های بلوک شرق ـ کمونيستی ـ پيشين هستند
به هر روی، با شکست کمونيسم در واپسين دهه از هزاره ی دوم، به نظر می رسيد که در هزاره سوم، بشريت ديگر از چنگال خونين چنين توهمات جنون آميز و ضدبشری برای هميشه رها شده باشد، ليکن هنوز ديوار برلين فرو نريخته، اتحاد شوروی از هم نپاشيده و دربهای آن زندان چند صد ميليونی گشوده نشده بود که يک توهم ضدبشری ديگر سر بر آورد
توهمی بنام«ايدئولوژی اسلامی» که فصل خونبار ديگری از تاريخ جهان را گشود و اکنون هم که سه دهه است امنيت و آرامش و آسايش را از بشريت سلب کرده. شاخه های مختلف اين توهم اهريمنی هم همانگونه که خود می دانيد، خمينيسم و طالبانيسم و ملاعمريسم و حماس ايسم... است که همگی هم مورد حمايت آن بخش باقی مانده از آن توهم پيشين، يعنی کمونيسم جهانی هستند
نيرومند ترين «بند اتصال کمونيسم و اسلام ايسم» هم «ضديت با جهان آزاد» بويژه آمريکا است که سمبل تمامی آن ارزش هايی است که اين هر دو ايدئولوژی «مطلق باور»، دشمنی ريشه ای و آشتی ناپذيری با آن دارند. يعنی دموکراسی، انتخابات، رقابت، گردش آزاد سرمايه و اصالت فرد در جامعه. بزرگترين قربانی اين توهم جديد هم که شوربختانه ما ملت نگونبخت ايران هستيم
افزون بر ما البته مردمان کوبا و کره ی شمالی هم همچنان در اسارت کمونيسم باقی مانده اند که اوضاع آنان هم بيش و کم به ما شباهت دارد. بويژه مردم کره شمالی که جدای از محروم بودن از بديهی ترين حقوق انسانی خود، در زمينه ی اقتصادی هم کارشان بجايی کشيده که بيشترين ايشان از فرط گرسنگی، ديگر به خوردن علف روی آورده اند
حکومت کمونيستی کوبا هم گر چه بسان جمهوری اسلامی پاسدار بربريت و ارزشهای دوران غارنشينی نيست، ليکن دشمنی اش با غرب، دموکراسی، اصالت فرد و حق انتخاب او، آن اندازه هست که اجازه ندهد که مردم آن کشور حتا بتوانند که از ساده ترين و پيش پا افتاده ترين وسيله ی ارتباطی هم استفاده کنند. با اينکه حکومت رائول کاسترو همين چهار ماه پيش به پاره ای از شهروندان آن کشور اجازه داده که تلفن موبايل داشته باشند، ليکن ارتباطات همين چند درصد از مردم با يکديگر هم شديدآ زير کنترل ماموران حکومتی است
ناگفته روشن است که هر دوـ ی اين دولت های ضد آزادی هم از نزديک ترين و وفادارترين دوستان جمهوری اسلامی هستند که البته اين امر هم امری کاملآ طبيعی است. زيرا همانگونه که من بار ها نوشته ام، تمامی نظام های «مطلق باور» و «ايدئولوژيک»، علی رغم تفاوتهای ظاهری در «باور»، بلحاظ گوهری، همگی از يک ايل، يک تبار و از يک گروه خونی هستند
برايند بحث
حاصل اينکه از ديد من، انقلاب تنها گزينه ای است که ما برای خلاصی از چنگال خونين جمهوری اسلامی داريم. اما يک انقلاب آزاد از اين ايدئولوژی های مطلق گرا که اصلآ خود جمهوری اسلامی تبلور عينی يک حکومت ناب ايدئولوژيک است. چرا که اين رژيم، محصول ازدواج کمونيسم با اسلام است و نشان از دو کس دارد اين نيک پی. بدين سبب هم به تنهايی تمامی پلشتی های هر دوی اين ايدئولوژی های ماليخوليايی را در خود جمع دارد
گزينه انقلاب «آزادی بخش» را هم خود اين رژيم پيش روی ما نهاده. چه که جمهوری اسلامی، خود به هزار زبان و اشارت گفته و می گويد که نه کوچکترين استعدادی برای اصلاح شدن دارد و نه از راه ديگری جز انجام يک انقلاب بنيان کن می توان آنرا از سر راه برداشت. اين امر هم هيچ تازگی ندارد. چه که رژيم روضه خوان ها اصلآ از جنس زمان و بشريت امروز نبود که بتواند در ميان دولتهای ديگر جايگاه خود را بيابد. حتا بعنوان يک نظام کلاسيک فاشيستی
رژيم جمهوری اسلامی، تشکيل شده از عناصر عجيب و غريبی است که تاکنون که هيچ پژوهشگر و جامعه شناسی نتوانسته آنرا به درستی بشناسد. اين نظام تنها نظامی است که با در آميختن افکار کمونيستی با بربريسم اسلام ـ سنت های پيشاتمدنی هامورابی و آيين اوليه ی يهود ـ ملغمه ای ساخته که همه ی بشريت را گيج و مات کرده است. بدين سبب هم نه جهانيان زبان آنرا فهميده و راه کنار آمدن با آنرا می شناسند و نه حتا خود ما ملت ايران
به همين خاطر يا ما و کل بشريت بايد تسليم اين هيولا گشته و نابود شويم يا بايد آنرا با قدرت يک انقلاب توفنده از ميان بريم. راه سومی هم وجود ندارد. آن دسته از دولتهای سودجو و يا خوشخيال هم که هنوز اين راستی را نشناخته و همچنان اميد دارند که سرانجام با اين رژيم بگونه ای به تفاهم رسند، بزودی درخواهند يافت که اميد بستن به اين نظم اهريمنی عبث و زندگی مسالمت آميز با اين جانوران درنده هفتاد و هفت سر، امری محال است
نگارنده ترديد ندارم که اينک حتا بيشترين کم آگاه ترين و محافظه کار ترين مردم ما هم در درون و برون همينگونه می انديشند و به همين نتيجه رسيده اند. آنچه هم که اينک در حال انجام آن هستند، پيش بردن يک انقلاب تمام عيار است، ولو که بخشی از ايشان اصلآ خود اين حقيقت را ندانسته و يا از ترس آن فتنه ی اهريمنی«انقلاب اسلامی»، اين پروسه را انقلاب ننامند
حتا تئوری و هدف اين انقلاب هم از ديد من برای بيشترين مردم ما کاملآ روشن است. آنانکه اين موضوع را هنوز درک نکرده اند به باور من اتفاقآ تئوری پردازان هستند. همان ها که چرايی انقلاب و لزوم آزادی، حقوق بشر و سکولاريسم در يک جامعه را فقط در کتابها خوانده و شناخته اند، نه مردمی که سه دهه است که در پروسه ی عمل، ظلم و بيداد و اختلاط دين و حکومت و ماهيت دستاربندان را با پوست و گوشت و استخوان خويش لمس کرده، به تبع آنهم ديگر خود بهتر و بيشتر از هر تئوريسينی می دانند که چه خوب است و چه بد، و چه بايد بشود و چه نشود
بدين سبب هم هست که بخشی از اين "زياد کتاب خوان ها" هنوز هم اين حقيقت را درک نکرده اند که چرک و نجاست را نمی توان به سيم و زر تبديل نمود و همچنان از اصلاحات تدريجی سخن می گويند، بخش ديگر هم از ترس، اين انقلاب را به رسميت نمی شناسند. ترس از اينکه مبادا نتيجه ی اين انقلاب هم بسان آن فتنه ی کور بهمن پنجاه و هفت گردد. البته پاره ای هم که دانسته در صدد نگهداری از اين انقلاب ويرانگر هستند. چه که اين رژيم ناموس فروش و متجاوز، تنها دستاورد درخشان مبارزات بسيار روشنفکرانه ی ايشان است! و
بنابر اين، قطار انقلاب ديرسالی است که براه افتاده و همانگونه هم که آوردم، سرنوشت و چگونه بودن نتيجه ی انقلاب را هم تنها انسانهايی رقم می زنند که انقلاب می کنند، نه اينکه خود انقلاب فی نفسه سازنده يا ويرانگر باشد. حال اين بر ما است که يا از اين انقلاب پدافند کرده و با قلم و زبان خويش با روشنگری در مورد پيچ های سختی که ممکن است باعث انحراف و يا واژگونی انقلاب گردند، در خدمت مردم خويش و انقلاب آنان باشيم، يا همچنان مشغول طرح اين مباحث پوچ و بی اساس
بويژه طرح و تبليغ اين که «انقلاب ويرانگر است» يا «مردم ما ديگر انقلاب نمی خواهند»... يعنی پيش فرض ها و انگار هايی که نگارنده که در حد توان خود کوشش کردم که نشان هم مبتنی بر هيچ استدلال منطقی و جامعه شناختی نيستند. به تبع آنهم اين «يکسان انگاری» انقلاب ها و «داوری فله ای» در مورد اين پديده، کاملآ ناشی از کم آگاهی و يا فريبکاری کسانی است که چنين بحث های مبتذل و انحرافی را به ميان می اندازند
سخن پايانی
در پايان اين نوشته می خواهم بار ديگر هم بر روی اين نکته ی اساسی تأکيد کنم که آن مردمی شاهد پيروزی را در آغوش کشيده و به سعادت و کامرانی خواهند رسيد که «راستی گرايی» پيشه کرده و «مطلق انديشی» را در جوی آب اندازند که اين مطلق انگاشتن پديده ها، تنها يک توهم و سراب و خودفريبی است، بويژه در مورد انقلاب. بدين سبب هم هر طرح و جنبش و قيام و انقلابی هم که هدف آن رسيدن به يک جامعه ی مطلقآ برابر و آزاد و آباد باشد، بدون هيچ ترديدی، از همان پيش از شروع محکوم به شکست و ناکامی است
از اينروی نگارنده به سهم خود از هم اکنون فاش می نويسم که گر چه هميشه به يک انقلاب ـ ملی ميهنی ـ برای برکندن ريشه جمهوری اسلامی باور داشته و دارم، چون چاره ی ديگری نيست، ليکن هرگز به کسی نويد نداده و نمی دهم که ما با يک انقلاب يکباره به تمامی خواست های خود دست يابيم. هر کسی هم که ادعايی جز اين داشته باشد، شوربختانه يا نادان است و يا فريبکار
پس تمامی اين شعار ها و وعده ها که اگر جمهوری اسلامی نباشد ما به برابری مطلق خواهيم رسيد، اگر اين رژيم سقوط کند، همه چيز ما هم فورآ بسامان خواهد شد، يا اگر ما يک انقلاب سوسياليستی داشته و سرمايه داران را از ايران بيرون کنيم، ايران بهشت عدالت و رفاه خواهد شد... همه و همه از جانب هر کس و گروهی که باشد، نسنجيده و بی اساس است. حتا اينهم که کسی ادعا کند که ما پس از سقوط رژيم اسلامی ديگر زندانی نخواهيم داشت هم، در زمره ی همان سخنان کاملآ ناآگاهانه و يا فريبکارانه است
چرا که جدای از اينکه همانگونه که آوردم، نفس «مطلق انگاری» هميشه فاجعه ببار می آورد، جامعه ای که سی سال مشتی بی فرهنگ، باجخور، دزد و چاقوکش و متجاوز بر آن حکم رانده اند، کجا خواهد توانست حتا در پنج و دهسال هم کاملآ بسامان شود. اين اوباش مسلط بر ايران در اين سه دهه آن اندازه دروغ گفته، رشوه ستانده، نفرت پراکنده، کشتار مخالفان سياسی و پيروان دگر مذاهب را تبليغ و ترويج کرده اند که ديگر اين وحشی گری ها دستکم در نزد بخشی از مردم جامعه ی ما نهادينه شده است
ايرانی که از دست اين جانيان متجاوز و بی فرهنگ آزاد شود، نيازمند سالها کار فرهنگی خواهد بود تا دوباره به جامعه ای انسانی و مداراگر و مدنی تبديل گردد. از اينروی هم حتا پس از وجود نحس اين رژيم هم، ما زمان درازی از پی آمد های ويرانگری های آن در امان نخواهيم ماند. معنای روشن اين سخن اين است که ما حتا پس از سقوط رژيم جمهوری اسلامی هم تا مدت ها شاهد نا امنی اجتماعی و نابسامانی اقتصادی و بزهکاری و جنايت خواهيم بود
بدين خاطر هم بود که نوشتم حتا اين سخن هم که گويا ما ديگر زندان و زندانی نخواهيم داشت هم، حرف بسيار پوچی است، دستکم برای چند دهسال. چه که گذشته از قزبانيان بی فرهنگی اين رژيم، اصلآ با خود پايوران آن چه بايد کرد؟! مگر چاره ای جز اين وجود خواهد داشت که ما اين وحوش را در قفس انداخته و جامعه را از شر آنان مصون نگاه داريم! و
و واپسين جملات اينکه، نگارنده اينهمه آوردم که در مورد انقلابی که اينک در جريان است، در اندازه بضاعت بسيار اندک خود از آگاهی ها و به سهم خويش، هشدار هايی داده باشم. با اين اميد که اين انقلاب ديگر از مسير درست خود منحرف نگردد و ما هم سرانجام بتوانيم يک جامعه ی انسانی داشته باشيم
چرا که ما ملت ايران، براستی بيش از بسياری از ديگر ملتها که امروز از نعمت دموکراسی برخوردارند، استحقاق برخورداری از چنين جامعه ای را داراست. هم به دليل پشتوانه ی بی انتهای فرهنگی که داريم، هم به سبب اينهمه خونی که در پای درخت آزادی ريخته ايم و هم از اينروی که چو نيک بنگريم، انبان ذهن تاريخی ما پر است از تجربيات بسيار بسيار گرانبها. تجربياتی که بيشتر هم محصول کژروی های خودمان بوده و ما آنرا با خون شريف ترين و نازنين ترين فرزندان خود کسب کرده ايم. همين. امير سپهر