دلنوشته
در اين دو روزی که از انتشار متنی برای سفر جاودانه ی مشکاتيان سپری شد، بی گزافه، دستکم يکصد ايميل مهرآميز از هم ميهنان خوبم دريافت کردم. اين متن که من آنرا در دل نيمه شبی و با حالی خراب ... و راستی راستی از درون دل خسته و سوزان خود نوشتم، آنچنان ژرف بر روان چند هم ميهن نشسته بود که دلنوشته های آنان هم مرا آشفته حال کرد. آشفته حال ... اما نه اينکه تيره دل. نه. بعکس، احساس کردم که وای که بر ما چه رفته است! و
رفيق مهربانی غمگنانه از اوضاع مام ميهن از درون نوشته بود: «نوشته بسیار خوب و... دردانگیزی بود. کاش بزرگان اندیشه و هنر ایران، پس از مرگشان، از شر جمهوری اسلامی راحت بودند! ولی آنها حتی پس از مرگ هم از دست این نکبت، راحت نیستند. در مجموعه تلویزیونی شهریار، تا توانستند تلاش کردند از چهره های شاخص و برجسته هنر و شعر و ادبیات مشروطه انتقام گرفته و ایشان را در نزد نسل جوان بی اطلاع، خراب کنند. از جمله این افراد، کسانی مانند عارف قزوینی و ایرج میرزا، در معرض زشت ترین اتهامات قرار گرفتند
جا دارد از این بزرگان، با شرح زندگی و آثارشان، اعاده حیثیت شود ...». و
برايش نوشتم که به ديده ی منت از اين پس در اندازه آگاهی و توانم، عطوفت بيشتری به فرهنگ مان نشان خواهم داد. چرا که طفلک اين فرهنگ نرمخو و مهربان و حساس ايران زمين که سی سال است بندی چاقوکشان بی فرهنگ و بی مروت است
يکی از دختران نازنين و دلسوخته و زيبای ايران خانم ـ اسير در حرمسرای حراميان دستاربند ـ هم مرا به مهر نواخته و برايم به فارگليسی نوشته بود: و
Ba sharmandehgi amma rastgooii migoyam ke ta emrooz az shoma hich nakhandeh boodam va nemishenakhtametan. Emrooz az shoma tavasote dosti matlabi raje be Meshkatyan khandam. Cheghadr be neveshtaretan del bastam. Barayam eftekhar ast ke ghabl az ofoole jesm o rooham ba shoma ashena mishavam. Sepasetan migooyam ke hastid...
Dostdaretan ...
حس کردم دخترک آنقدر صاحبدل و مهربان و عميق است که ... ور نپرد که با همين مختصر فارگليسی هم حالم را بد از تتر کرد. نوشتمش: و
«وای دختر...! وای که چه زيبا و شکوهمند است وقتی می بينی با اين همه «مهرستيزی» و «عاشق کُشی» و سی سال تبليغ «جهالت» و «خشم» در سرای ما، بحث غالب در ميان ما هنوز هم بحث «مهرپرستی» و «زيبايی ستايی» است. و اينهم نه اتفاقی و از اعجاز بل، کشش ذات اهورايی عنصر ايرانی به ميترا و به فرمانبُرداری فطری او تنها از «دولت عشق» است. و در مُلک ما هم تنها همين «دولت عشق» است که از هيچ فتنه و انقلابی گزندش نرسيد و همچنان «دولت پاينده» است ...» و
و ديگران هم همگی، هر يک به سياقی خواسته بودند که متن های بيشتری در مورد هنر بومی بنويسم که نوشتم چشم! نمی خواهم اين ته دلم بماسد که عزيزان من، اگر عُقلا (!) ما را اينگونه خانه خراب نمی کردند، من بی عقل اصلآ کجا دوست داشتم که سياسی بنويسم
جوان که بوديم و هنوز آتش به خرمن هستی مادرمان ايران خانم نيفتاده و دودمانش برباد نرفته و بچه هايش دربدر و آواره ی چهارگوشه ی عالم نشده بودند، معقول ته صدايی داشتيم. کلاس موسيقی می رفتيم. سازکی می زديم. گاهی شعر می سروديم. داستان های عاشقانه می نوشتيم و يک عالمه اطلاعات سينمايی ... و
و شنگول که چه بگويم... چه شد؟ ... عمر هجر و فراق به بيست و پنج سالگی نزديک شده. مو ها سپيد و دندان ها سياه و روزگاران تباه ... اصلآ نمی دانم مادر و پدر و خواهر نازنينم که همين تازگی رفت، کجا خاک هستند
و ای کاش که تنها سازم می شکست، يا رحيم آقا، آن چينی بندزن جوان محله مان، دل بند زنی هم بلد بود. او اين شغل را از پدرش ياد گرفته بود. لوطی پسر که لابد حالا پيرمردی شده، طوری چينی شکسته بند می زد که از اولش هم محکم تر می شد! و
شديم سياسی و سياسی نويس. شبانه روز پيه ی مغز آب کن، چشم کور کُن و از جان مايه بگذار، تازه آخرش؟ هيچی، فقط نفرت. آنهم نفرتی بيشتر آلوده بر حسادت که زخمش کاری تر و زَهرش کشنده تر است... فعلآ همين. امير سپهر