هرگز نبايد اين پند تاريخ را ناديده انگاشت که: (تاريخ دائمآ درحال تکرار است، اما نه هميشه به يک شکل و بوسيله ی يک گروه!) و تمامی لغزش های بزرگ تاريخی هم درست در همينجا است. يعنی در همين دوختن نگاه فقط به «شکل رخداد ها» و تمرکز فکری بر روی«کيستی بازيگران» سياسی و نديدن «روح سناريو» و نيانديشيدن به «برايند دگرگونی» های سياسی...و
کوبيدن موسوی و کروبی امروز، بهترين دفاع از علی خامنه ای است... گيريم که همين فردا موسوی و کروبی را هم گرفته و سرشان را بريدند و در چاه انداختند، در اينصورت چه تحول مثبتی در ايران رخ خواهد نمود و چه چيزی به آن مردم دربند و اسير خواهد رسيد و چه سودی زان ميان برای ما حاصل؟! و .........................................................
نزديک به سه ماه از آغاز خيزش بزرگ مردم ما سپری می شود. در اين مدت تقريبآ هيچ تلاشگر سياسی، نويسنده، مدافع حقوق بشر و تحليلگر ايرانی خارج از کشوری نبوده که اين رخداد را به زير ذره بين نبرده و از زوايای گوناگون آنرا بررسی نکرده باشد. از اينروی هم از بررسی مجموعه ی اين نگرش ها، اينک می شود اين نتيجه گيری را بدست داد که تا اينجای کار، دستکم در مورد اصل حقانيت اين حرکت تاريخساز، ظاهرآ هيچ اختلافی در ميان کوشندگان فرهنگی و سياسی و خبری ما وجود ندارد
شوربختانه اما در همين بررسی ها هر جا که سخن به «هدف» و بويژه «رهبری» اين حرکت رسيده، اگر نگوييم «تشتت»، بايد گفت که برداشت ها و خوانش ها در اين دو مورد آنچنان با هم «متفاوت» بوده که پنداری هر کسی روايتگر رخدادی کاملآ جداگانه است. بگونه ای که ميان حکايت من با آن دگری، و ميان حکايت آن سومی با حکايت ما هر دو تن، هيچ شباهتی وجود ندارد
چه که، يکی هدف اين خيزش را «رفرم» اما اين بار "اصلاحاتی راستين" در چهارچوب همين رژيم می داند، ديگری از اين سيلاب جاری با نام «جنبش دموکراسی خواهی» ياد می کند، آن دگر اين جنبش را «مشروطه دوم» ارزيابی کرده و کسانی هم که من نيز جزو آنان هستم، اين خيزش را يک «انقلاب تمام عيار» در جريان می دانند. نانوشته نماند که البته پاره ای «دايی جان» های ما هم که اصلآ کل جريان را يک «فريب» دانسته و ميليونها زن و مرد به ميدان آمده و اينهمه جوان به خاک و خون اندرافتاده را هم يک قلم،«فريب خورده» بحساب می آورند
نانوشته پيداست که اين چندگانگی در خوانش هم البته بسان هميشه، نه شکل گفتمانی مدنی و حالت تبادل نظر، بلکه بيشتر به جنگ و ستيز شباهت دارد. يعنی در اين مورد، هر فرد و يا گروهی به افراد و گروههای ديگر می تازد که تنها او و يا گروه اش بخوبی دريافته که خواست قلبی و هدف اصلی مردم از اين خيزش چيست و ديگران هيچکدام از اين سِـر سَـر به مُهر ملت آگاهی ندارند
و تازه اين جدل ها که برشمردم، تنها در مورد «هدف» اين خيزش است، زيرا همانگونه که اشاره کردم، در اين ميان يک اختلاف ديگر هم وجود دارد که بر سر «رهبری» اين حرکت است. اختلافی که بسيار هم بزرگ تر از آن اولی می نمايد و به تبع آنهم، جنگ بر سر اين يکی، ديگر خيلی جدی تر و بی رحمانه تر از زمينه نخست است
بر سر «سبز»، يا«سبز و سرخ» و يا اينکه«سبز و سفيد و سرخ» بودن رنگ سمبليک اين خيزش هم که غوغايی بپا است! آتش«جنگ های پرچمی» هم که ديگر بيشتر به «جنگ های صليبی» شبيه گشته، روز به روز بيشتر زبانه می کشد و هر روز هم شعله ور تر می شود. حتا جنگ بر سر اينکه آيا پرچم، شير خورشيد داشته باشد يا نه، پرچم تاج داشته باشد يا نه و آيا اصولآ اين پرچم سه رنگ، به سامانه ی کهن پادشاهی ايران وابستگی دارد يانه و چنانچه دارد، تا چه اندازه به پادشاهی پهلوی ها مربوط می شود و، و، و
و خلاصه کار آکسيون های پشتيبانی يک پارچه و براستی شکوهمند هفته های نخستين از جنبش در خارج از کشور، اينک بگونه ای شده که ديگر اين بيرونيان، بيشتر به بار های خاطر مردم درون می مانند تا ياران شاطر. چرا که اين جنگ های پايان ناپذير، آنان را هم که با همدلی برای نبرد با دشمن اصلی به ميدان آمده بودند، تا اندازه ای دچار تشتت کرده. بيش و کم هم، پای شان هم به اين جنگ های بسيار خردمندانه! باز شده که اين موفقيت بزرگ را، براستی بايد به رژيم و عوامل پنهان آن شادباش گفت
نگارنده اين سخنان را بدين خاطر نمی آورم که با محکوم کردن همگان، خود نيز با گشودن يک جبهه ی دگر، جزو کسانی بشوم که آتش بياران اين معرکه هستند. يا حتا بنويسم که چه کسانی درست و چه کسانی نادرست می گويند و چه موضع گيری هايی در اين مقطع درست و کدامين سخنان به مردم آسيب می رسانند. چرا که بی شکسته نفسی، من اصلآ آن اندازه خود را آگاه بحساب نمی آورم که بتوانم به کسی هم رهنمود و پند و اندرز دهم
پس آنچه خواهم آورد نه حکم و حتا پند و اندرز، بلکه تنها دلشوره های شخصی خودم در مورد اين حرکت خواهد بود. با اين اميد که شايد آوردن اين نگرانی ها و دلواپسی ها در اينجا، بتواند که پاره ای از هم ميهنان گرامی مرا به انديشه واداشته و ايشان را هم کمی نگران سازد. نگران اينکه ای بسا پاره ای از سخنانی که ما امروز می گوييم و می نويسم، بد ترين آسيب ها را به مردم زده و بعد ها هم خودمان را به سختی نادم و پشيمان سازد. خيال هم نمی کنم که دستکم در اين يک مورد، يعنی هشدار دادن، زياد هم بدون صلاحيت باشم
چرا که نگارند ممکن است آدم کم دانشی باشم، اما بسان بسياری از هم نسل های ـ البته بی غرض ـ خود، از چنان تجربيات بزرگ عينی بهرمند هستم که بخوبی می توانم ببينم و درک کنم که پاره ای از عزيزان هم ميهن من، ابدآ متوجه نيستند که ما در چه موقعيت خطير و سرنوشت سازی قرار گرفته ايم. به همين خاطر هم موضع گيری های شان بيش از اينکه در راستای ماندگاری ميهن و رهايی و سعادت هم ميهنانمان باشد، بيشتر سليقه ای و بد تر از آنهم، احساسی است
به بيانی ديگر، منی که لحظه به لحظه ی يک انحراف خانمان برباده ـ ی چون انقلاب اسلامی را ديده و تجربه کرده ام که آسيب های آن در پاره ای از زمينه ها حتا ويرانگر تر از حمله ی تاتار مغول است، ديگر تا اندازه ای اين صلاحيت را در خود سراغ دارم که بگويم امروز روزی نيست که ما هر چه دل تنگ مان خواست فورآ آنرا بر زبان رانده و بر روی کاغذ بياوريم
يا هر شعاری را که از آن خوشمان آمد را بدون انديشيدن به پيامد های آن، فوری به شعار محوری بدل سازيم. چه که حال پای سرنوشت و حتا ماندگاری اس و اساس کشور و هست و نيست ملت ايران در ميان است. از اينروی حق است که ما پيش از بيان حتا يک تک جمله هم، آنرا ده بار پيش خود حلاجی کرده و سپس بر زبان آورده يا بنويسيم
درست با چنين دلنگرانی هم بوده که خود در اين نزديک به سه ماه، تنها پنج مطلب نوشته ام که بخشی هم از اين کم نويسی البته، با هدف ياری نرساندن به اين جو جنون آميز «بمباردمان خبری و تفسيری» و گيج کردن بيشتر مردم بود که از ديد من آنهم در چهارچوب همين نگرانی کلی قرار می گيرد که امروز نبايد هر مطلب و خبر و شايعه ای را نسنجيده پراکنده ساخت
و باز به خاطر همين دلنگرانی هم بود که من حتا در همين پنچ نوشته ـ در سه ماه ـ هم آنچنان وسواسی بخرج دادم که نه جمله ای وفاق شکن در نوشته هايم باشد و نه رهنمودی آرمانگرايانه. زيرا که اين مطلق انديشی ها و آرمانگرايی ها و به تبع آنهم به مردم وعده های بزرگ دادن، جدای از سرخورده کردن آنان در افت ها در خم و پيچ های مبارزه، برای من يکی که بسيار دشوار و مسئوليت آفرين می نمايد
چه که نمی خواهم پس از مرگم، کسانی هم بر نام و خاطره ی من آب دهان اندازند و بگويند او نيز در اين مقطع سرنوشت ساز از تاريخ ايران، اسير رويا ها و کج فهمی های خود بوده و بدتر از آنهم، محکومم کنند که من هم نقش و سهمی در انحرافی داشته ام که ممکن است در اين بُرهه از مبارزات پيش بيايد. زيرا نه من و نه هيچکس ديگر دستکم تا امروز، نمی توانيم ادعا کنيم که بدرستی می دانيم که ايران به کدامين سمت و سوی می رود و سرانجام اين جنبش چه خواهد بود
ما هرگز نبايد فراموش کنيم که خودمان اکنون چه احساس بدی نسبت به نويسندگان و سياسی های دوران انقلاب اسلامی داريم، و هم چنين نسبت به مردمی که حساسيت اوضاع سياسی آن زمان را درک نکرده و با مطلق انديشی های خود ميهن، خويشتن و فرزندان و حتا نوادگان خود را هم به خاک سياه نشاندند. احساسی که اگر آنرا «نفرت و انزجار» از انقلابيون هم نام ندهيم، بی گمان هيچ نامی لطيف تر از «بيزاری» از ايشان هم برای آن نمی توان يافت
مبادا گمان بريد که مرا مراد مقايسه ای هست که از ديد من، هر آنکه اين رژيم مادون ارتجاعی ضد ايرانی و دزد و متجاوز و جانی را با آن نظام ايرانی و مدرن پيشين مقايسه کند، اصلآ در جهل مطلق است، يا اينکه در خدمت اين نظام و يک فرد خائن و پست. چرا که حتا کمترين سنخيتی هم ميان اين دو رژيم وجود ندارد که اصلآ کسی بتواند اينچنين مقايسه ای را پيش کشيد
اين نيز روشن است که وضعيت کنونی ايران هم شباهت چندانی به اوضاع سال پنجاه و هفت ندارد و مهم تر از همه ی اينها هم، اساسآ مقايسه موسوی و شيخ مهدی کروبی دست چپ و راست خمينی ضحاک با شخصيت هايی والا چون زنده يادان صديقی و بختيار اصلآ زشت ترين توهين به اخلاق و شرف انسانی است
با اينهمه، نبايد اين پند تاريخ را ناديده انگاشت که (تاريخ دائمآ درحال تکرار است، اما نه هميشه به يک شکل و بوسيله ی يک گروه !) و تمامی لغزش های بزرگ تاريخی هم درست در همينجا است. يعنی در همين دوختن نگاه فقط به «شکل رخداد ها» و تمرکز فکری بر روی«کيستی بازيگران» سياسی و نديدن «روح سناريو» و نيانديشيدن به «برايند دگرگونی» های سياسی
از اينروی شرط خرد و ميهن دوستی اين است که ما بسيار بسيار مواظب رفتار و گفتار و موضع گيری های خود باشيم که مبادا ندانسته و نفهميده، چنان آسيبی به ميهن و مردم خود برسانيم که ديگر در آينده هرگز جبران شدنی نباشد. خودمان هم در برابر وجدان، مردم، تاريخ ميهن خود بگونه ای شرمسار و سرافکنده گرديم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنيم
برای اينکه مراد خود را بهتر و روشن تر برسانم، مصداق عينی می آورم که شايد کسانی را بيشتر به انديشه وادارم. چند شب پيش که از راه اينترنت بريده بريده تلويزيون های لوس آنجلسی را تماشا می کردم، پس از مشاهده ی چند دقيقه ای دو ـ سه برنامه، شرافتآ طوری غمگين و در عين حال عصبی شدم که دلم می خواست گريه کرده و سر بر ديوار کوبم
چه که يکی از مجريان محترم، سينه افراشته و با افتخار می گفت:«من تا اين جبش سبز را در چاه... نياندازم، ول کن نيستم!»، يکی ديگر می فرمود که:«آقا، دشمنان اصلی ما امروز همين موسوی و کروبی هستند!» و يکی هم که چفت ادب از دهان باز گشوده بود و مستهجن ترين فحش ها را تقديم کسانی می کرد که از جنبش سبز حمايت می کنند. همه ی آنها را هم خائن می خواند، و من در شگفت و اندوه و عصبانيت که يارب اينان مآموريتی از جانب علی خامنه ای دارند، يا اينکه طفلکی ها آن اندازه نادان هستند که اصلآ خود نيز نمی دانند که چه ها می فرمايند! و
هر کسی که کوچکترين آشنايی با ديدگاههای من داشته باشد، به نيکی می داند که من نه تنها از موسوی و کروبی و سروش و خاتمی و هر سياسی «نوع اسلامی» ديگر به شدت نفرت دارم، بلکه اصلآ اگر بتوانم، قلم پای خود الله و محمد و علی و ولی و حسن و حسين و اصغر و اکبر و امام ته چاه را هم خـُرد می کنم که چنانچه بخواهند حتا از يک کيلومتری کوچه ی سياست هم گذر کنند
پس روح سخن من اصلآ بر سر اين آخوند و آن ريشوی مريد ضحاک راحل نيست که می خواهم اصلآ سر به تن هيچ سياسی اسلام پناهی نباشد چه رسد به کسانی که هنوز هم امام، امام بلغور می فرمايند. اصل برای من کشوری بنام «ايران» و ملتی بنام «ملت ايران» و سرنوشت آنها است. از اينروی هم اگر شخصآ مشاهده کنم که مثلآ امروز حمايت از عنصر پليدی چون حسين الله کرم ممکن است که به ايران و ايرانی سودرسان باشد، حتا در پشتيبانی کردن از آن چاقوکش هم کوچکترين ترديدی به خود راه نمی دهم
با چنين باور و به درک خودم "احساس مسئوليت" ی هم بوده که جز در يک متن که آنرا در همان نخستين روز های جنبش نوشتم، هرگز به موسوی و کروبی نتاخته ام. همچنانکه هرگز هم از آنها پشتيبانی نکرده ام. چرا که من تمامی کسانی را که در اين سی ساله در خدمت رژيم بوده اند را جزو مسئولان جناياتی می دانم که در اين مدت بر مردم ما رفته است. بويژه کسانی را که يکی هشت سال آنهم در خونين ترين سالهای اين فتنه، نخست وزير اين نظم انيرانی بوده و آن ديگری هم به همين مدت رئيس يکی از ننگين ترين نهاد ها در سراسر تاريخ ايران، يعنی مجلس روضه خوان ها
من اما هرگز بخود پروانه نداده ام که «اکنون» و در اين مقطع موسوی را تضعيف کنم، چرا که باور دارم آنکه امروز او را می کوبد، چه خود بداند و چه نداند، از علی خامنه ای دفاع می کند. چون اينک خامنه ای است که فرمان قتل و تجاوز به جگرگوشگان ما را صادر می کند نه موسوی که «اکنون» در برابر وی جانانه ايستاده. همچنان که آنکس که اينک کروبی را دشمن اصلی می خواند، چه بخواهد و چه نخواهد، از متجاوزان به نواميس دختران نازنين و شرف پسران دلبند ما دفاع می کند نه از مردم ايران
چرا که «اکنون» هم ـ حال به هر دليل که در درجه ی دوم اهميت است ـ شيخ مهدی کروبی است که از داخل خود همين سيستم اهريمنی، در برابر آن بی ناموس ها و بی ناموسی های شان راست قامت ايستاده و به همين دليل هم اوست که توانسته اين رژيم شرف فروش را در جهان سکه ی يک پول کند نه من استکهلم نشين و آن گوينده ی سفيه يک تلويزيون در لوس انجلس
همچنان که هر دوی ما و هزاران هزار تن چون ما سی سال فرياد زدند اما صدايشان هيچ پژواکی نيافت. با چنين تجربه ای است که باوردارم چه مسئولانه خواهد بود که همگی ما پيش از بر زبان راندن هر سخنی، خوب به اين واژه ی «اکنون» توجه داشته باشيم که از ديد من، رمز موفقيت در فن سياست در همين «موقعيت شناسی» ها است
جدای از آن، ما خود چه آلترناتيوی داريم که حتا مورد پذيرش پنج در صد از مردم درون باشد. يا کجاست آن تشکيلات و امکانات ما برای آزاد کردن مردم اسير ايران که اينگونه هر امکانی که می تواند ولو اندک کمکی به بهبود شرايط کشنده آنان باشد را با تمام توش و توان خود می کوبيم و از ريشه تخريب می کنيم
گيريم که همين فردا خامنه ای اصلآ دستور دهد که موسوی و کروبی را هم گرفته و سرشان را ببرند و در چاه اندازند ـ که بسيار هم ممکن است در چند روز آتی همين گونه شود ـ، در اينصورت چه تحول مثبتی در ايران رخ خواهد نمود و چه چيزی به آن مردم دربند و اسير خواهد رسيد و چه سودی زان ميان برای ما حاصل؟! و
برای مايی که سی سال است گريبان همديگر را گرفته و بر سر فردايی موهوم و رويايی بر سر و کله ی يکديگر می کوبيم. آيا می خواهيم سی سال ديگر هم به همين روش ها سفيهانه و مبارزات دُن کيشوتی ادامه دهيم و در همينجا هم بميريم يا اينکه نکند سپاهيان محمد ولی خان سپهدار و سردار اسعد به پشت دروازه های تهران رسيده اند و من نادان از آن بی خبر مانده ام! و
و اما در مورد آن مسئوليتی که در پيش اشاره کردم، افرادی که امروز اينچنين نيانديشيده و از روی احساسات شکمی سخن گفته و اينگونه هم بی محابا به اين و آن حمله می کنند، نشان می دهند که اصلآ توجه ندارند که خود تا چه ندازه شبيه کسانی هستند که تصور می کنند آنان از سر نادانی ايران را بدين روز سياه نشاندند. چه که آنها هم در طول آن فتنه، گفتار و کردار و حملاتشان درست همين گونه نسنجيده و غيرمسئولانه و سرشکمی بود
آخر اينان مگر نديدند و نمی بينند که از وقتی که گند آن فتنه در آمد و بوی مشمئز کننده آن قضای ايران و جهان را پر کرد، همه دست بکار شدند که تک تک آثار نويسندگان پيش و در حين و پس از آن فتنه را پيدا کرده و منتشر سازند که نشان دهند چه کسانی آن روز ها آن موقعيت خطير تاريخی را درک نکرده و خواسته و ناخواسته به آن ويرانگری و آشيانسوزی ياری رساندند
فراموش نکنيم که تازه سی سال پيش اصلآ يک هزارم اين امکانات چاپ و تکثير و سخن پراکنی هم وجود نداشت. اينک اما زمان اينترنت است و هر جمله ی ما در دهها سايت درج و آرشيو می شود. اين اوضاع ديگر هيچ شباهتی به اوضاع آن روزگار ندارد که جز آرشيو کاغذی، آنهم در محل خود نشريات، اصلآ هيچ بايگانی ديگری وجود نداشت. مردم آن روزگار هم هر روزنامه و مجله ای را که می خريدند و می خواندند، معمولآ روز دوم و يا حداکثر يکهفته ی بعد، در سطل خاکروبه می انداختند و رفتگر آنرا می برد
با اين حال، در سالهای گذشته همه به کارآگاهانی آنچنان کارکشته بدل گشته اند که قادر شدند هر تکه کاغذ پلی کپی شده ای، هر پاره روزنامه ای، هر بريده ای از کهنه مجله ای، حتا يک مجله ی ورزشی و هر کوتاه سخنی در يک نوار صوتی را هم پيدا کرده و منتشر سازند تا بزعم خود سند معتبری از خيانت های نويسندگان و سياسيون و سخنوران آن دوران را به ديگران نشان دهند
و صد البته با اين کار هم فاجعه ی سقوط ايران در سال پنجاه و هفت را به گردن آنان اندازند. حتا به گردن پاره ای آدم ناآگاه و کم سواد که در آن سالها اصلآ کسی ايشان را نمی شناخت که آشفته نويسی های آنان را هم در يک پلی کپی رنگ و رو رفته پيدا کرده و خوانده و فورآ انقلابی شده باشد
نگارنده در اين مورد مطلبی را برای يکی از دوستان نويسنده خود نوشتم که پر بيراه نيست که آنرا در اينجا هم بياورم. برای آن دوست نوشتم، فردی يک کپی از روزنامه ای چروک پروک پلی کپی شده در سال پنجاه و شش در فرانسه را برايم فرستاده بود، با نوشته ای از ... که مثلآ به من نشان دهد که او از بزرگترين مسئولان آن فاجعه ی ايرانسوزی است
در حاليکه من می دانم آن نوشته را در همان فرانسه هم حتا ده نفر هم نخوانده بودند، چه رسد به داخل ايران. فرستنده آن کپی از يک پلی کپی، کلی هم ناسزای مليح نثار کس و کار نويسنده ی آن مطلب کوتاه کرده بود که گويا با پوزش،"آن خاله بدکاره" ما را به اين روز سياه نشانده باشد. هر چه هم که برايش نوشتم عزيز من، اين آدم در آنزمان اصلآ مالی نبود که کسی هم مطلب او را خوانده و انقلاب کرده باشد، عاقبت به خرجش نرفت که نرفت! و
حاصل اينکه، شايد خيلی ها توجه ندارند که نوشته های کنونی ايشان همه در آرشيو های در دسترس همگان برای هميشه ثبت می شود، آنهم به آسانی و در دهها و صد ها آرشيو. از روی همين کم توجهی هم هست که شوربختانه هر آنچه که به مغز کوچک شان خطور می کند را، فورآ نسجيده بر زبان آورده و يا می نويسند که البته کار اين دسته اهميت زيادی ندارد. چرا که اين گروه اصلآ گروه مرجع و اثرگذاری نيستند
ليکن دستکم از کسانی که انديشه های آنان در ميان مردم ما از اعتباری برخوردار است، اين توقع را می توان داشت که در اين مقطع سرنوشت ساز، بسيار مواظب نوشتار و گفتار خود باشند که خود و فرزاندان و نوادگان ايشان، آماج بيزاری و نفرين مرد ايران قرار نگيرند. از تمامی اينها هم مهم تر، اين بی مسئوليتی ها آسيبی به مبارزات مردم نرساند که گناهی نابخشودنی خواهد بود
اين دسته بايد بدانند که کارشان يک کار تاريخی و بسيار بسيار پرمسئوليت است. چرا که فردا، ايشان هستند که با آثارشان به دادگاه تاريخ فراخوانده خواهند شد نه ليچارنويسان بی معرفت و مسئوليت. آنهم به دادگاه يک تاريخ سخت تيزبين، زودرنج و بی اندازه هم احساساتی. يعنی تاريخ ايران که موی از ماست می کشد و در داوری هم آنچنان خشن و بی مروت است که حتا سرسوزنی لغزش غير عمد و از روی خيرخواهی را هم تا ابد بر احدی نمی بخشايد، همين. امير سپهر