گل پونه ها آه ه ه، نـــامهربانی آتشم زد، آتشم زد گل پونه ها آه ه ه، بی همزبانی آتشم زد، آتشم زد
هفته ی گذشته پرويز مشکاتيان هم رفت، آنهم در پنجاه و چهارسالگی و در اثر ايست قلبی. هنرمندی بی همتا که ديگر از زمين و زمان منزجر شده بود. مرگ بسيار زودهنگام او هم ناشی از فضای ضدفرهنگی حاکم بر ايران و دلشکستگی و فقدان انگيزه برای کار بود. من البته هيچ شناخت شخصی از مشکاتيان نداشتم و او را تنها به آثار بی بديل اش می شناختم
اما سال گذشته ميهمانی از ايران داشتم که خيلی با آن مرد هنرمند نديم و دمخور بود. و همو بود که به من گفت مشکاتيان ديگر نه انگيزه ای برای آفرينش اثری نو دارد و نه اصلآ چشم ديدن کسی را. حسين عليزاده، دوست بسيار نزديک او در گفتگو با تلويزيون بی بی سی هم بگونه ای همين را می گفت
قصه ی پردرد مشکاتيان بی اختيار مرا بياد عارف می اندازد و البته داريوش رفيعی، روحبخش، هوشنگ سارنگ که همين چندی پيش در يکی از مسافرخانه های درجه سه خيابان ناصر خسرو انتهار کرد و از پيشينيان هم هنرمندانی بی گزافه بی همتا در جهان چون حکيم بزرگوار توس و حافظ و هزاران هنرمند نامدار و گمنام ديگر در سرزمين ما که بی شک بسياری از ايشان هم پايان خوشی نداشتند
تاريخ هنر بومی ما اساسآ قصه های بس پر غصه و پر سوز و گداز از بی کسی، فقر، بی پناهی و از همه هم جگرسوز تر، کم توجهی به هنرمند جماعت و اهل انديشه و قلم در سالهای پيری در سرزمين ما دارد. پيوسته هم بر شمار داستانهای دراماتيک و گاهی هم تراژيک اين کتاب هنر افزوده می گردد
زنده ياد عارف قزوينی که مرگ مشکاتيان مرا بياد او انداخت، شخصيت يکی از اين داستان های غمبار دائمآ تکراری تاريخ هنر ما بود. او پيرانه سر در همدان به آنچنان روزی افتاد که حتا اندک اشاره ی بدان هم عرق شرم بر پيشانی آدمی می آورد
ميرزا ابوالقاسم خان (عارف)، آن مرد خوب و خوبروی و شوخ چشم که به روزگار جوانی به دليل سرزندگی، شوخ طبعی، خوش قريحه بودن، جسارت، عاشق پيشه گی، داشتن صدايی قشنگ و نمکين گل سرسبد تمام مجالس ادبی و هنری و حتی شب نشينی های درباری دختر ناصرالدين شاه بود، در سالهای پايانی عمر خود آنچنان از ياد ها رفت که گويی اسفنديار هرگز نبود
در آن سالهای خاکستری ديگر عارف مانده بود و دو نديم. يکی بقالی ساده دل و باوفا که به آن هنرمند ميهنی صادقانه عشق می ورزيد و به وی کمک مالی می کرد و دو ديگر سگی که از روی غريزه صاحب و آقايش را دوست می داشت. آن کم محلی ها، انزوا، فقر و تنگدستی، بيماری و بی پرستاری همگی دست بدست هم داده دل و جان آن مرد نازنين و حساس را آنچنان به درد آورده بود که عارف ديگر از زمين و زمان منزجر شده بود، تبعآ خيلی هم بد دهان و پرخاشگر که حق هم داشت
به هر روی، عارف و مشکاتيان دستکم با پرخاشگری تا اندازه ای خود را خالی می کردند. اما هنرمندانی هم بودند که چون روی پرخاشگری نداشتند، فقط بايد جگر خود را می جويدند که يکی از آن ها هم ايرج بسطامی خجالتی و سربزير بود که اتفاقآ هم پس از مرگ جانگداز اش، همين پرويز مشکاتيان خود تازه رفته، در تهران برايش مجلس بزرگداشت آراست
بسطامی گر چه در زلزله ی بم از دست رفت، اما او در همان سنين جوانی و در ابتدای کار خود در زيره سيطری اين نظم اهريمنی دشمن زيبايی و هنر، معتاد گشت و به آنچنان فقر و تنگدستی گرفتار شد که حتا پول پرداخت کرايه خانه ی خود در تهران را هم نداشت. می گويند رفتن به بم هم فقط بدين خاطر بود که او برای فرار از فشار فقر و تنگدستی، می خواست به شهر و ديار خود کوچ کند. گويا که اين مسافرت هم برای کمک خواستن از پدر و مادرش بوده که در بم دو اتاقی در اختيارش قرار دهند
هرچه بود و هر چه هست، من با دلی پر درد فقط اين را می گويم، حيف از ايران و فرزندانش که بدين تيره روزی و بی سر و سامانی گرفتار گشتند، و نفرين بر آن فرزندان ناخلف و نادان ايران که کردند با ما آنچه را که دشمن نمی کرد! آسمان هنر ايران که سی سال پيش آنگونه ستاره باران بود، با خاموش شدن هر ستاره ای، روز بروز تيره تر گشت. بی اينکه حتا اميد سوسوی يک ريز ستاره ی نوـ ی هم در اين سپهر قيراندود متصور باشد. تو گويی که از پس مرگ پير چوپان ها، ديگر رسم نی نوازی هم از اين مُـلک ور خواهد افتاد
ای داد از اين بيداد که چه بنويسم ...! می گويند کار يک هنرمند آنزمان شاهکار می شود که او حقيقت زندگی خويشتن را در قالب ذهن خلاق خود می ريزد. بر اين قاعده است که شاهکار بازيگری هر هنرپيشه ای آن می شود که او زندگی خود را در صحنه بازی می کند. يا بهترين شعر شاعر و کتاب نويسنده ای آنی می شود که او خود را می سرايد و می نويسد. همچنان که از ديد من شعر «قاصدک» اخوان ثالث يک «خودخوانی» پس از سقوط ايران و زندگی در حکومتی چون جمهوری اسلامی بود
شايد همين است که من يکی وقتی به آوای اهورايی ايرج بسطامی زنده ياد گوش فرا می دهم، بی اختيار اشکم سرازير می شود. اين زنگ صدا آتش بجان من می زند. بويژه نغمه ی گل پونه های او که لينک آن را در بالای همين نوشته گذارده ام. چرا که باور دارم او خودش را در اين شعر هما ميرافشار يافته و «دل خوانی» کرده نه آوازخوانی! و... امير سپهر