زاد گـــاه
امير سپهر
لمپن ايسم است اين، نه پدافند از پادشاهی ! 1
چندی پيش، دکتر نوری علا، مطلبی را با فرنام«معمای رضا پهلوی» منتشر ساختند که نگارنده، خوش داشتم که در همان روز ها متنی را در مورد آن بنويسم. آنهم نه به شکل چالشگرانه و حتا جوابيه. بلکه بصورتی بسيار دوستانه و از سر حسن نيت، که نگارنده، براستی برايشان احترام زيادی قائل هستم. همانگونه که برای هر مخالف فکری ديگر خود هم احترام قائلم. مرادم اين بود حال که ايشان اين بحث را باز کرده اند، من نيز ديدگاههای خودم را در مورد همان مسائلی که ايشان در نوشته خود آورده اند، بياورم و داوری را هم به خود خوانندگان وانهم. 1
آنهم فقط با اين هدف که شايد از اين راه، به روشن شدن برخی مسائل، و شايد هم به باز کردن گره «رهبری» کمکی کرده باشم. گره ای ساده اما بظاهر کور، که از ديد من، اينک حتا ماندگاری اس و اساس ميهن ما در گرو باز کردن همان است. همچنين در مورد پدر و پدربزرگ شاهزاده رضا پهلوی، و در مورد«نهاد پادشاهی» و نقش آن در گذشته، حال و آينده ی ميهن ما. 1
ليکن از آنجا که آن نوشته، واکنش هايی را در ميان پاره ای از دوستداران راستين و بيشتر از آن هم، در ميان سينه چاکان تقلبی شخص شاهزاده رضا پهلوی برانگيخت که اينگونه پدافند از ايشان و نهاد پادشاهی، اصلآ خود بزرگترين توهين و دشمنی با اين هر دو بود، پدافندی گاه آنچنان زشت و لمپن مآبانه، که من بعنوان يک دوستدار آيين پادشاهی، براستی از خواندن برخی از آنها دچار شرمساری شدم، بهتر ديدم که در اين مورد هيچ شتاب نکنم. 1
زيرا که نه می خواستم در زمره ی کسانی باشم که به محض شنيدن و يا خواندن هر نيم جمله ای مخالف مرام و باور خود، فورآ از روی نفخ شکم، هر ليچاری را که به ذهن بسته و کوچک شان می رسد بر زبان و يا بر روی کاغذ می آورند، نه جزو آنانی که به جای نقدی استدلالی و اغنايی، برای ديگران پرونده ی خيانت و ناموسی تنظيم می کنند و نه اينکه اصلآ نوشته ام در ميان اينگونه دشمن نامه ها بُر بخورد و گم بشود. 1
چون هدف من از نوشتن در اساس، کلنجار رفتن با ديگران و کوبيدن کسی نبوده و نيست. من اگر به نوشتن روی آوردم، شرافتآ، تنها با هدف آگاهی دادن به ديگران در اندازه ی بضاعت اندک خودم بود. از اين رهگذر هم اگر بتوانم، برداشتن ولو ريگی کوچک از سر راه آزادی ايران، که آنهم تنها در گرو گذشت و شکيبايی و مهربانی است، نه فحش و فضيحت و پرونده سازی. 1
من هرگز با اين نيت قلم بدست نگرفتم که آنرا به دشنه مبدل ساخته و عربده کشی کنم، به ديگران تهمت زنم، مخالفان سياسی خودم را فحش باران سازم و خلاصه با چاقوکشی قلمی و نسق گيری، نفرت ديگران را برانگيخته و بنزين بيشتری بر اين آتش نفاق خانمانسوزی بپاشم که سی سال است دارد همه ی دار و ندار ايران و ايرانی را به خاکستر مبدل می سازد. 1
نگارنده اگر تندی می کنم، فقط در برابر دشمنان شناخته شده و سابقه دار ايران است. زيرا باور دارم که هر گونه مماشات با اين عناصر بدنام و بد سابقه که دهها بار امتحان پس داده اند، ضمن اينکه هيچ ثمری به بار نخواهد آورد، اصلآ خود آدمی را هم بدنام و بی اعتبار می سازد. بعنوان مثال نشستن در کنار توده اکثريت از ديد من، اگر از سر حسن نيّت باشد، نشان ناآگاهی و انحراف از مسير مبارزه، و اگر هم از روی آگاهی باشد، نشان يک گناه نابخشودنی و کاری بسان خيانت است. 1
خيانتی به جوانان برومندی که معتاد و خاکستر نشين شده اند، خيانتی در حق دختران معصوم و نازنينی که گلهای اميد و آرزو هاشان نشکفته پرپر شده و به دامان فحشا در غلطيده اند، خيانتی به خانواده هايی که جگرگوشه از دست داده اند، خيانت به کودکان گرسنه و بدون آتيه ايران، به پدران و مادران درمانده و سر در گريبان و خيانتی به تک تک ملتی بی آبرو گشته و تحقير شده در جهان. حال اينکار از جانب هر کسی که می خواهد باشد. از سوی من، دکتر نوری علا، شاهزاده رضا پهلوی و از سوی هر کس ديگری که می خواهد باشد. 1
مرادم از اين عناصر هم جدای از همان«توده اکثريت» شصت سال خائن به ايران،«ملاپرست ها» و« اصلاحات چی های فريبکار تر از مريدان رسمی ولايت» و«جهان وطن ها» هستند. همان بی وطن هايی که فرهنگ، تاريخ، سنت ها، دلبستگی ها و همه ی آموزه های ملی ما را به سخره می گيرند. از تمامی اينها هم بد تر، صد البته«تجزيه طلب ها»ی مزدور بيگانه. حساب لابی گران و دلالان رژيم که آشکارا شرف انسانی و حتا عفت دختران ايران، که در واقع دختران خودشان هم هست را به اين اشغالگران ايران فروخته اند هم که ديگر روشن است. 1
پس من در برابر اين عناصر معلوم الحال«سی بار امتحان داده و هر سی بار هم رفوزه شده» است که بسيار قاطع و تند هستم، نه در برابر کس و يا کسانی که باور سياسی و يا حتا خود مرا هم ديناری قبول ندارد. انتقاد و قبول نداشتن من که سهل است، حتا رد کردن خدا و تمامی کتابهای مذهبی و پيامبران و هر چيز ديگری در اين جهان هم از بديهی ترين حقوق هر کسی در يک جامعه ی سالم و آزاد است. هيچ کسی هم حق ندارد که فردی را به جرم بيان ديدگاهايش، آماج هتاکی و ترور شخصيّت قرار داده و مجازات کند. 1
در مورد برخورد با مخالفان پادشاهی، با آنان که برای اخته نگاه داشتن اين انديشه، نقاب هواداری از پادشاهی را بر صورت کشيده اند و زير لوای حمايت از شاهزاده رضا پهلوی، به اوباشگری مشغولند تا اين طيف را بدنام کنند، کاری ندارم که ايشان به کسب پررونق شرف فروشی خود مشغولند. مرادم دوستان نادان بدتر از دشمنان دانا است. با کسانی که پنداری بکلی از مرحله پرت هستند و اصلآ نمی داند که اساس دشمنی ما با اين رژيم بی اخلاق و تروريست بر سر چيست. 1
از روی همين ناآگاهی هم هست که شايد بی اينکه حتا خود نيز بدانند، در برابر مخالفان فکری خود، تمامی رفتار و کردارشان درست بسان چاقوکش های همين رژيم است که ادعای مبارزه ی با آنان را دارند، و در پاره ای موارد حتا هزار بار هم شرم آور تر. مضحک است که اين خواهران و برادران فرهنگی جمهوری اسلامی، خود را ميهن پرست و آزادی خواه هم می پندارند. 1
اينان خيال می کنند که پرونده سازی و فحاشی و ترور شخصيّت، فقط از جانب عوامل جمهوری اسلامی کار هايی زشت و ضد انسانی است. غافلند که بی نزاکتی، فحاشی به ديگران، پرونده ی ناموسی برای مخالفان خود ساختن، عربده جويی و چاقوکشی و بی معرفتی، از سوی هر فرد و گروه و با هر هدفی که باشد، اعمالی ضد انسانی و ناپسند است. 1
ماهيّت مدفوع مگر بستگی به مکان آن دارد؟! مگر می شود گفت که کثافت، در جايی کثافت است و در جای ديگر پاکيزه و حتا قابل نوش جان کردن. همين بی خبری از علت ها و دائم به معلول ها پرداختن است که ما را به اين خانه خرابی و بی آبرويی کشانده. آزادی راستين در گروه آگاهی راستين است. ملتی نادان و از مرحله پرت که نمی تواند آزادی داشته باشد. 1
بگذاريد بی پرده بنويسم که اصلآ نود در صد از ايرانيانی که جمهوری اسلامی را بی فرهنگ و اخی دانسته و شب و روز از انسانيت، اخلاق، شرافت، ايراندوستی و آزادی دم می زنند، خود کوچکترين شناختی هم از ماهيّت اين فروزه ها ندارند. از اينروی هم، نمی دانند که خودشان نيز دقيقآ از جنس همين رژيم بوده و در عمل هم، هيچ تفاوتی با لباس شخصی های لات و بی فرهنگ و چاقوکش جمهوری روضه خوان ها ندارند. 1
من در مورد نوشته ی دکتر نوری علا ايميل هايی را دريافت کردم که صد رحمت به فحش و تهديد نامه ها و پرونده سازی های حسين شريعتمداری و صفار هرندی. البته در ميان آن نوشته ها، يکی دو نقد منطقی هم وجود داشت که نويسندگان از سر دلسوزی و با آوردن استدلال هايی قابل تکيه، پاره ای از مطالب آورده شده در متن آقای نوری علا را رد کرده بودند. 1
ليکن، تعداد ليچارنامه ها به اندازه ی زياد بود که شوربختانه آن يکی دو نوشته اصلآ در آن ميان گم شده بود. در ميان همان هجونگاری های پرفحش و تهمتی که بقول خود نويسندگان بی فرهنگ و فرومايه آنها، مثلآ برای«رو کم کنی» بود. و لابد هم به رسم تلکه گيران چاله ميدان و باجخوران و نجيب خانه داران، برای نشان دادن تيغه ی تيز«چاقوی دست سفيد کار زنجان» خود. 1
براستی که مايه ی شرم و ننگ است که پاره ای، مقام پادشاه را تا اندازه ی ولی فقيه به زير کشيده اند. به نام پدافند از آيين پادشاهی و ناسيوناليسم شريف ايرانی هم، در برابر هر مخالفتی، درست به همان شيوه های رذيلانه ای دست می زنند که چاقو کشان ذوب شده در ولايت سيد علی خامنه ای به آنها عمل می کنند، که بايد گفت، اين بی معرفتی ها، نه پدافند از پادشاهی، که به لجن کشيدن اين نهاد پاکيزه و نگهدارنده ی استقلال و يکپارچگی و شرف و آبروی ايران و ايرانی است. 1
اشتباه نشود که مراد من، ابدآ پدافند از ديدگاههای دکتر نوری علا نيست که خود نيز با بسياری از آنها از ريشه مخالفم. آن نکات را هم در نوشته ای جداگانه خواهم آورد. بحث من در اينجا بر سر اصول است. بر سر همان اصولی که دستکم خود من برای آن مبارزه می کنم. بنابر اين هر گونه اوباشگری زير تابلوی پدافند از شاهزاده رضا پهلوی و نهاد پادشاهی، يا ناشی از بی شعوری محض و يا برای به ننگ آلودن اين هر دو است. در مرام يک آزاديخواه و ميهن دوست راستين، هدف هرگز وسيله را توجيه نمی کند. 1
نگارنده جدای از باور های سياسی که دارم، تا کنون در برابر هر عربده کشی و فحاشی و پرونده سازی، در مورد هر کسی که بوده ايستاده ام و پس از اين نيز چنين خواهم کرد. بويژه در برابر عناصر پستی که در نزاع های سياسی، وارد مسائل شخصی ديگران شده و حتا پای زن و دختر و پدر و مادر مردم را هم به ميان دعوا می کشند. 1
بی فرهنگی و بی شرافتی و فحاشی به ديگران، شيوه و کردار اوباش جمهوری اسلامی است. هر کسی هم که دست و زبان به اين کثافات بيالايد، انسان پست و بی معرفتی بيش نيست، ولو اينکه خود و ديگرانی به اشتباه آن لات بی پدر و مادر را آزادی خواه و ميهن پرست بحساب آرند. 1
نگارنده البته خود تاکنون هزار برابر اين فحشنامه ها و ترور نامه ها را در سايت های مختلف و ايميل های گوناگون دريافت کرده ام. حتا از سوی اراذلی که مثلآ خود را هوادار پادشاهی هم می خوانند؟! 1
اما تا کنون در مورد خود سکوت اختيار کردم و هرگز هم پاسخی ندادم. شايد هم اين پاسخ ندادن من باعث شده که عده ای خيال کنند که هر غلطی که دلشان خواست می توانند انجام دهند. ليکن موضوع به اين سادگی ها هم نيست که اين تروريست های حيثيتی«خود بی حيثيّت» می پندارند. 1
اينان بدانند که من اين بی فرهنگی ها و ترور شخصيّت ها را فراموش نکرده و هرگز هم نخواهم کرد. آنهم نه به دلايل شخصی. بلکه از اينروی که بعنوان يک انسان و يک ايرانی، ايستادگی و مبارزه با اين اوباشگری ها را بر خود يک وظيفه ی بزرگ انسانی و وجدانی و ملی می دانم. پس دير يا زود هم حق اين اراذل را کف دستشان خواهم گذارد. مگر می شود که يک لات بی پدر مادر چاقوکشی در جهنم دره ای بنشيند و هر غلطی که دلش خواست انجام دهد، هر تهمتی که دلش خواست بزند و هر اهانتی که خواست بکند و از کيفر هم مصون ماند! 1
من نه تنها در اينجا دير يا زود به حساب اينها خواهم رسيد، بلکه حتی در فردای آزاد ايران هم، گوش اين اراذل را گرفتن و کيفر دادن آنها را هيچ کم از کيفر دادن تروريست های درونی رژيم نمی دانم. زيرا صدمات حيثيّتی و روحی که اين اراذل به مبارزان آواره و هستی باخته در اين غربت زده اند، ترور های شخصيّتی که اين الوات مثلآ در مورد خود من جان بدر برده از دست رژيم سربر اسلامی کرده اند، به شرافت سوگند که در پاره ای موارد حتا از بريده شدن سرم بدست عناصر رژيم روضه خوان ها هم بد تر بوده. 1
آن دوقلوی حسين الله کرم که در کانادا نشسته است و بنام هواداری از پادشاهی، اينگونه بی محابا به ديگران فحاشی می کند و من هستی باخته در راه مبارزه را هم تا بحال چند بار فحش باران کرده، همان لات نادانی که خيال می کند هر بی سر و پايی می تواند فقط با فحش و فضيحت و پرونده سازی فردا وزير و وکيل شود، بداند که اگر ايران آزاد شود، جای او نه در مجلس و دولت و حتی بعنوان رفتگر در شهرداری محله شان، که در پشت ميله های زندان و در کنار برادرش، تيمسار پاسدار گاودار، حاج حسين الله کرم است. حال آن نظام آتی چه پادشاهی باشد و چه جمهوری. 1
اصولآ هر کسی که مبارزان و دشمنان شناخته شده ی رژيم را ترور شخصيّت می کند، تفاوتی با اوباش رسمی جمهوری اسلامی ندارد. تبعآ هم همانند همکاران داخلی اش بايد که کيفر داده شود که بی شک هم همينگونه خواهد شد. چنانچه هر چاقوکشی اين سخن را فقط يک تهديد توخالی می انگارد، باشد که تا صبح دولت اش بدمد، همين
وقتی انگيزه نيست! 1
در اين نزديک به يکماه که سايتم را آپديت نکردم، دوستان زيادی مهر ورزيد و برايم ايميل نوشته و سبب را پرسيده اند. با سپاس از مهر همگی و با پوزش از ندادن پاسخ های فردی، برای آگاهی اين بزرگواران بايد بنويسم که نه بيمار بودم، نه در سفر و نه آن اندازه گرفتار که نتوانم سايتم را دستکم با يک نوشته آپديت کنم. راستش تنها دليل کم کاری ام، فقدان انگيزه بود و هست. حتا ديگر برای پاسخ دادن به ايميل های دوستان گران ارج خودم هم حوصله ندارم. 1
نگارنده در حد توانم، سی سال برای برکندن ريشه ی اين ميکرب ايرانکش تلاش کردم. يعنی برای برانداختن رژيمی ضد ايرانی و دزد و جنايتکار که من بيچاره اصلآ خود کوچکترين نقش و گناهی هم در استقرار آن نداشتم. سی سال محروميت از همه چيز، سی سال دلهره و نگرانی و آوارگی، سی سال تلاش و فحش خوردن و انواع و اقسام تهمت و تهديد شنيدن، سی سال تحمل همه گونه پرونده سازی از سوی مشتی اوباش جاهل و بی کس و کار و حسود، آنهم برای آزادی و سرافرازی سرزمينی که خود حتا سی سال هم در آن نزيسته ام. 1
در ده سال اخير هم از راه نوشتن و گفتن، کوشش کردم که بتوانم با گردآوری ايران دوستان راستين به پيرامون خود، کاری برای نجات ميهنم انجام دهم. بدون بزرگ انگاری ولی بی هيچ شکست نفسی بيجا هم، هم برنامه ی اينکار را داشتم و دارم، و هم اينکه شک نداشتم که می توانم اينکار را انجام دهم. کما اينکه اگر امکانات داشته باشم، هنوز هم می توانم اين کار را به انجام رسانم. 1
ليکن هم دستم خالی بود و هست، هم نمی خواستم و نمی خواهم به قدرتی اجنبی وابسته شوم و هم اينکه به جز چند تنی ايرانی با شرف و آزادی خواه راستين، اصلآ کسی از من حمايت چشمگيزی بعمل نياورد. بنا بر اين، من که هيچ آلترناتيوی را در روی زمين و در برابر چشمم خود نمی بينم، با کدام انگيزه و برای دست يابی به کدام هدف از دور پيدا، بايد بنويسم. 1
مگر ما کم مقاله نويس داريم که بود و نبود من، تفاوتی را سبب ساز شود. تازه، آنهم نويسنده ای که با برخورد با دروغ ها و کژی ها، با بر رخ کشيدن راستی های موجود و با مبارزه با هر روياپردازی و گنده گويی، چرت خيلی ها را پاره می کند! 1
به هر روی، از آنجا که من دلايل اصلی اين فقدان انگيزه در خود را در متن بالا« سقوط رژيم، حتا از دوام آن هم ترسناک تر شده است»هم به شکلی باز تر آورده ام، گمان می کنم که ديگر توضيح در اين باره کافی باشد. 1
مجملش گفتم نکردم من بیان --------------- ورنه هم افهام سوزد هم زبان
زاد گـــاه
امير سپهر
يگانه راه ، بازگشت به سامانه ی پادشاهی است
آن وضعی که ما ميان دو حکومت قاجار و جمهوری اسلامی داشتيم«يعنی عصر پهلوی»، يک روزگار استثنايی بود که شايد ديگر هرگز تکرار نشود... 1
تمامی کوشش دشمنان ريشه ای ايران هم در واقع از روی آگاهی، محو آثار همان پنج دهه و تخليه ی غرور و شرف و شخصيت و حتا خاطرات آن دوران از وجود ايرانيان است... ايرانی دوران قاجار و سپس هم جمهوری اسلامی، ديگر بايد به چه چيز خود بنازد؟ به مليجک و کريم شيره ای و قدم شاه خانم فاحشه ی خود! به جفت شدن پادشاهش با اسب و قاطر و الاغ، يا به حجت الاسلام خلخالی و حسين الله کرم و دست و پای اره کردن و صدور تروريسم و فاحشه و ننگ! 1
اگر مردم ما يک دهم اين تجربه ی کنونی را هم در سال پنجاه و هفت داشتند، حتا با دادن دو ـ سه ميليون قربانی هم از آيين پادشاهی خود پدافند می کردند ... 1
بنام خودم
بنام هيچکس و هيچ چيز آغاز نمی کنم. نه بنام خدا و فلان رسول دروغين و کتاب مذهبی اش، نه بنام حق و حقيقت که تاکنون هيچ کسی آنرا در جيب نداشته و پس از اين هم هرگز نخواهد داشت، نه بنام شهدا و خانواده ی آنان، نه بنام خلق قهرمان يا زحمتکشان و کارگران و انگلس و مارکس و لنين، نه بنام اين رهبر سياسی و آن مرشد فکری و آن دگر شخصيّت مرده يا زنده، و نه حتا بنام ايران و ملت بزرگ آن« که راستش من يکی که تا کنون هيچ نشانی از اين بزرگی نديده ام!»، و نه بنام عدالت و مساوات و برابری، بلکه فقط و تنها بنام خود آغاز می کنم. 1
از اينروی بنام خود آغاز می کنم، زيرا هر آنکه تا کنون هر کاری را با اين نام ها آغاز کرده، خود شياد و قدرت طلب بی سر و پايی بيش نبوده که خواسته است با مشروعيت تراشی و ساختن مقدساتی از اين اسامی دهان پرکن، در سايه ی آن مشروعيت و مقدسات قلابی، فقط و فقط اهداف بيشرمانه و خائنانه و جنايتکارانه ی خود را پيش ببرد. 1
با اين توضيح، آنچه در پی خواهد آمد، نه سخنان و باور ها و ديدگاههای نشئات گرفته از انديشه ها و کردار اين دسته و گروه و سازمان و يا آن رهبر مرده يا زنده ، و يا حتا بر گرفته از انديشه های اين نظريه پرداز مدرن يا آن فيلسوف عهد قديم، بلکه فقط و تنها ديدگاهها و باور های شخصی خود نگارنده خواهد بود. مسئوليّت بد و خوب آنهم فقط با خودم می باشد. 1
هيچکدامی از اين باور ها و ديدگاهها هم، مقدس و رد ناکردنی نيست که از ديد من، اساسآ چيزی بنام مقدسات وجود خارجی ندارد. وقتی پای مقدسات به ميان آمد، ترديد نکنيد که فاشيسم وجنايت هم در پی آن خواهد آمد. پس مقدسات يعنی توجيهی برای زشت ترين کار ها و سبعانه ترين جنايات. با اين ديد، چنانچه کسی تمامی اين ديدگاههای مرا هم از بن و ريشه رد کند و حتا آنها را مسخره و مرا هم سفيه انگارد، نه او را خائن خواهم خواند، نه نابخرد و نه حتا دشمن. 1
اما اين را بياورم، از آنجا که مرا با کسانی که اين ديدگاهها را قبول ندارند، جای هيچ گونه بحثی نيست، تبعآ هيچ پاسخی هم به مخالفان آن نخواهم داد، چه رسد به اينکه با آنان ايميل پراکنی نموده و کلنجار هم بروم. و اين که آوردم، طبيعی ترين حق من است. زيرا من که کسی را مجبور به پذيرش اين انديشه ها نمی سازم. 1
پاسخ نخواهم داد زيرا، به باور من، هر آنچه که بايد گفته می شد و بر سر آن بحث می گرديد، در اين سه دهه، بيش از چند صد هزار بار گفته شده، و موضوع هزاران مصاحبه و نشست و کنفرانس و ميتينگ و مناظره و سخنرانی و مقاله نويسی هم بوده است. 1
بنابر اين، از پس اينهمه سال وراجی های ملال آور و بی حاصل، اينهمه روشنفکری بازی در آوردن عقده ای ها، برای شخص من ديگر اصلآ محل بحثی نمانده که حاضرم باشم سر نخی هم به کسی برای ادامه ی اين مسخره بازی ها بدهم. چون هر گونه وارد شدن به بحثی در اين زمينه ها، باز هم سی ـ چهل سال ديگر سرگردانی در بيراه ها را در پی خواهد داشت و همچنين گريبان گيری های سفيهانه را بر سر هيچ و پوچ. که صد البته سود آنهم بی کم و کاست به حساب رژيم روضه خوان ها واريز خواهد شد. 1
از اينروی، از کسانی که من و ديدگاههايم را قبول ندارند، با يک جهان فروتنی و مهربانی، خواهش می کنم که نه بيخودی زمان خود را به هدر دهند و نه زحمت خواندن و فورآ پاک کردن ايميل هايشان را بر روی دوش من بگذارند که براستی کار و زندگی دارم و زمانم بسيار تنگ است. نگارنده ديگر در دام اين بحث های انحرافی تکراری و ديگر براستی تهوع آور شده نخواهم افتاد که نه سرانجام و محصولی عملی در پی دارند، و نه اصلآ نقطه ی پايانی بر آنها متصور است. 1
از ديد من بحث ديگر بس است، مقاله در برابر مقاله نوشتن و ايميل در مقابل ايميل پراکندن ديگر کافی است. به چه زبانی و با کدامين واژه بايد به ايرانی حالی کرد که عزيزان من، موسم اين بحث های بر سر بديهيّات، ديگر حتا در ميان وحشی ترين ملت های جهان هم ديری است که بسر آمده، اين فقط ما ملت مسکين و عقده ای ايران هستيم که همچنان اندر خم همان کوچه نخست مانده ايم و وراجی را جايگزين عمل ساخته ايم. زمانه، زمانه ی کار و کوشش است نه شعار و پرچانگی. 1
ما بايد انديشه را دستمايه ی عمل سازيم نه عمل را قربانی وراجی. انديشه وسيله است نه هدف. چنانکه نگارنده براستی بدانچه که می نويسم باور دارم و باور هايم را هم زندگی می کنم، نه اينکه فقط برای ديگران موعظه کنم و خود آن کار ديگر انجام دهم. نگارنده از مدتها پيش به اينسوی نه ديگر مقاله می خوانم، نه کتابهای فارسی تازه را (به ويژه کتابهای شعر را) و نه ايميل های کيلويی جغد های اينترنتی را. 1
اين ايميل های مسخره که آی کشتند! آی بردند! ای وای دزديدند و ددم وای که تجاوز کردند ... چيزی نيست جز پذيرش اين بی شرفی و بی ناموسی که مشتی اوباش بر سر ما ملت شريف ايران می آورند. اين کسان که اين « جغدنامه» ها را به اينسو و آنسو پراکنده می سازند، آن اندازه خبر اين بی ناموسی ها را خواندند و برای ديگران فرستادند که هم خودشان پاک به بی غيرت خو گرفته اند و هم ديگران را به سيب زمينی مبدل ساخته اند. اينگونه کار ها ديگر قبح اين بی غيرتی ها را هم از ميان برده است. 1
اين ايميل چی ها بخيالشان که کاری سياسی انجام می دهند، آنهم از نوع بسيار ميهن پرستانه و شجاعانه ی آن! بيچاره ها ديگر به ژرفا و مفهوم راستين کار خود نمی انديشند که اين فقط به رخ کشيدن بی شرفی و بی ناموسی های خود آدمی است نه کاری ميهن پرستانه. فرد باشزف ايرانی بايد از خواندن حتا يکی از اين خبر ها هم سر بر ديوار کوبد و از خجالت آب شود. نه اينکه ناشر اينهمه ظلم و بيدادگری و حتا تجاوز به نواميس خود باشد و حتا رگی هم در او به جنبش در نيايد. 1
نفس عمل اين جغد های اينترنتی بدين می ماند که عده ای اوباش پست در حال تجاوز به زنها و دختران مردمی باشند و آن مردم، بجای کوبيدن سر آن بی شرافت های متجاوز به سنگ و نجات نواميسشان، تنها به جار زدن خبر بی ناموسی خود در جهان دلخوش باشند. ملتی که تا اين اندازه از مرحله پرت و دلش به اين جفنگيات خوش باشد، البته که خانه و دار و ندارش را از دستش می گيرند و زن و دخترش را هم می فروشند. 1
به هر روی، حال اگر کسانی آنچه را که آوردم قبول ندارند و همچنان هم عطش وراجی و دامه ی اين بازی های جفنگ را دارند، مرا خوش و ايشان را به سلامت! بروند سی ـ چهل سال ديگر هم بحث هپروتی کنند، مقاله بنويسند و بخوانند، روزی صد ها ايميل برای اين و آن بفرستند و هر کار ديگری که دلشان خواست انجام دهند و فقط من جان بر لب رسيده را به حال خود وانهد. 1
به شرافت که من يکی ديگر نه تنها از هر گونه بحثی حالم بهم می خورد، بلکه ديگر از هر چه مقاله و مقاله نويسی هم هست نفرت دارم. کارم بجايی رسيده که ديگر از ايميل بازکردن هم دچار دل بهم خوردگی می شوم. به همين سبب هم، چند ماهی است که ديگر هر ايميل غير شخصی را که دريافت می کنم، بی اينکه اصلآ آن را باز کنم، فورآ ديليت می کنم. باری، بروم بر سر اصل مطلب که پنداری اين مقدمه پايانی نخواهد داشت. 1
نسخه است اين، نه مقاله! 1
نگارنده گر چه اين نوشته را بنام خود آغاز کردم، ليکن طبيعی است که آنچه می نويسم برای خودم نيست. اگر می خواستم با خود سخن گويم که بر روی مبل لم می دادم و با موزيکی ملانکوليک با خود حال می کردم. نيازی هم به تفسير و توضيح و اين چشم کور کردن ها نداشتم. پس، من بدنبال مخاطب هستم. ليکن مخاطبانی که اين سری از نوشت های مرا صرفآ مقاله نويسی مپندارد. 1
من در پی کسانی هستم که ديگر از وضع موجود بجان آمده و براستی خواهان برونرفت از اين منجلاب و حرکت به سوی آزادی راستين و ريشه ای ميهن خود هستند. کسانی که اهل عمل باشند و اين نوشته ها را نسخه انگارند و بدان عمل کنند. اگر نوشتم که فصل مقاله نويسی و بحث بسر آمده، در حقيقت مرادم رساندن اين مطلب بود که زمان مقاله خوانی های بی عمل ديگر بسر آمده است. 1
همانگونه که نوشتم، من کاری به مخالفان خود ندارم. خطابم به شما هم ميهن گرامی است حال هم اين مطلب مرا می خوانيد. پرسش من از شما اين است که ديدگاههای مرا دوست داريد و نوشته ايم را درست و منطقی می دانيد، تا به کی می خواهيد به چند به به و چه چه به من گفتن اکتفا کنيد و همچنان به بی عملی ادامه دهيد! دست مريزاد و به به و مرسی به چه درد من و شما و اين تيره روزی های ايران و ايرانی می خورد آخر! 1
من می گويم انديشه زمانی دارای ارزش است که محصولی عملی داشته باشد. همچنان که خواندن هم بايستی در آدمی انگيزه ايجاد کند. ور نه، بدا بحال شما خواننده که عمر گرانبهای خود را صرف خواندن نوشته های بی ارزش من می سازد که در شما هيچ انگيزه ی عملی به وجود نمی آورد، و ای دو صد نفرين بر من نويسنده ی بی استعداد باد که چنين چرت و پرت های بی مصرفی را نوشته و تحويل شما گرامی می دهم. 1
اصلآ انديشه ور يا روشنفکر راستين کسی است که با کلمه بتواند مردمی را به جوش و خروش آورده و به خيزش وادارد. خيزشی برای بر هم زدن نظم موجود و جابجا ساختن نرم ها و ارزش هايی در وجود خود و يا در پيرامون خويش. نه اينکه چشم و چال ملتی را پنجاه سال برای هيچ و پوچ کور کند و يا شعر هايی بند تنبانی سر هم کند که مردم را از حال و روز خود و دنيای راستين جدا سازد و در عالم خيال و هپروت غرقه سازد. يعنی درست همين وضعی که مردم ما دارند. 1
اگر نوشتم که ديگر هيچ کتاب شعری نمی خوانم از اينرو است که، اين شعر و شاعر بازی لعنتی ما را به خاک سياه نشانده. اين روپاپردازی های نفرينی آنچنان مردم ما را تنبل بار آورده که اين ملت غرق در هپروت، فقط ديدگاههايی را درست و انسانی می دانند که نياز به اراده و حرکت نداشته باشد. يعنی بتوان در جايی گرم و نرم يا زير سايه ی درختی نشست و با بستن چشم ها بدان دست يافت، نه با کوشش و فداکاری و پرداخت هزينه. 1
نانوشته نماند که شعر بازی يک درد مشترک برای تمامی شرقی های پسمانده است که اين شرق البته شرق جغرافيايی نيست. هر چه شعر و ادبيات داستانی خيال انگيز و فلسفه ی ذهنی و آسمانی است، متعلق به مردمان نگونبخت و پسمانده و گرفتاری چون ما است، و هر چه اکتشافات علمی و اختراعات تکنولژيکی است از آن مردمان دارای فرهنگ بالنده و پيشرفته. 1
کما اينکه با نگاهی به تاريخچه ی جايزه ی نوبل، به خوبی می توان ديد که هر چه جايزه ی فيزيک و شيمی و پزشکی بوده بوسيله ی دانشمندان غربی، بويژه يهوديان سخت کوش و باخرد درو شده و هر چه جايزه ی ادبی بوده را بيشتر خيالپردازان کور و کچل و عقبمانده ی کشور های بدبختی چون ما به خانه برده اند. 1
روزگاری شرقی ها (به ويژه ايرانيان) دلشان خوش بود که اگر غربی ها مدنيت و پيشرفت و صنعت و رفاه دارند، آنها هم در برابر، اخلاق و معنويتی ژرف و روحنواز و شعر و عرفان دارند. ليکن آن معنويت ديروز، امروز در سيمای سربران و متجاوزان و بمب گذاران و آدمکشان پست و جنايتکار انتحاری متجلی، و به نفرت و جنگ و ننگ جنايت مبدل شده است. 1
بزرگترين سهم اين دگرديسی ضدبشری هم از ما است که آنقدر در هپروت زندگی کرديم و مطلق گرايی بخرج داديم که کارمان از فرستادن پيام هايی معنوی، به صدور ناامنی و تيره روزی و نفرت و خون و رسوايی کشيد. زيرا خمينی و آن منگل ها (مثلآ روشنفکر ها) که جمهوری اسلامی اهريمنی را بر سر کار آوردند، پدر و مسئول تمامی اين ناامنی ها و سلاخی های اسلامی در جهان هستند. حال چه آگاهانه و چه از سر نادانی که در هر دو شکل هم، اين گروه تباهکار که نه تنها ايران، بلکه تمام دنيا را به اين دوزخ مبدل ساختند ديگر اصلآ حرفی برای گفتن ندارند. 1
البته می توان پذيرفت که کسانی در سال پنجاه و هفت اشتباه کرده اند. اشتباه هر چه هم که بزرگ و پرهزينه باشد، اما امری طبيعی است که در هر مورد و در هر جايی پيش می آيد. ليکن آيا شما ديده يا شنيد ايد که جز يکی دو تنی از آن ياران ديروز خلخالی و خمينی و الله کرم، شرافتمندانه و با شهامت حتا برای يک بار هم که شده در جايی نوشته يا گفته باشند که اشتباه کرده اند؟ نگارنده که نديده و نشنيده ام. 1
از اينروی کسانی که ما را به اين خاک سياه نشاندند و هنوز هم خود را آگاه و پيشرو و روشنفکر و رهبر و سياسی... می خوانند، بی رودربايستی حتا از اين ملا ها هم دغلباز تر و پست تر و بی شرافت تر هستند. هرکسی هم که پس از تحمل سی سال تيره روزی و ننگ و حتا پس از آن خريّت مضاعف، يعنی خاتمی بازی ديروز، همچنان به اين ايران سوزان و مسئولان حقيقی تيره روزی های خود دل بسته باشد، بی هيچ پوزش و پرده پوشی، ديگر از يک حيوان چهارپا هم نابخرد تر است. 1
پس برای نجات ايران، تنها به کسانی می توان اميد بست که، هم خط آنان کاملآ از اين ايرانسوزان جدا باشد، و از آن مهم تر، هم اينکه خود حساب خويشتن را بگونه ای روشن با ديروز خود روشن کرده باشند. يعنی کسانی که يا اصلآ در آن بلوا سهمی نداشته اند، يا کسانی که اگر هم از سر کم آگاهی، ديروز سرسپرده ی خمينی بوده اند، امروز بی هيچ توجيهی، مسئوليّت آن کار ضد ملی اما اشتباهی خود را بدوش می کشند. 1
بگونه ای که حساب گذشته ی و حال آنان برای مردم هم مانند روز روشن باشد، عناصری که هيچ چيز پوشيده در کارنامه سياسی گذشته خود نداشته و امروز هم هيچ غل و غش و گيری در کار آنان نباشد. شق سومی در اينکار وجود ندارد. اگر کسی کوچه ی بحث و توجيه ديگری برای امری به اين روشنی باز کند، بی گمان يک حقه باز است. 1
اينکه شاه نگذاشت ما کتاب خمينی را بخوانيم و ما هم به دنبال او و مشتی چاقوکش شهرنو و ميدان تره بار امين السلطان افتاديم و هر جفنگی را گفتند تکرار کرديم و دار و ندار خودمان را به آتش کشيديم هم شد دليل!؟ پس چرا من بيست و شش ساله ی غيرروشنفکر که در آن روزگار اصلآ دل خوشی هم از دستگاه نداشتم چنين بی شعوری را نکردم. 11
شما که خودتان امروز می گوييد که « او حتا زبان ما را هم درست بلد نبود»، و راست هم می گوييد. پس چگونه می خواستيد کتاب او را بفهميد! اصلآ اگر ما اين توجيهات شما را بپذيريم، آنگاه نبايد گفت که براستی خاک بر سر چنين ابله هايی باشد که به گفته خود به دنبال يک ملای زبان نفهم می افتند و خود را روشنفکر هم می پندارند!؟
بهر روی، گر چه من يکی به هيچ وجه به اين شعار بی محتوای «اتحاد همه ی ايرانيان» هيچ باور ندارم و آنرا هم هرگز تحقق پذير نمی دانم، با اين حال، اگر اتحادی هم توانست تحقق پيدا کند، شرط نخست آن اتحاد، اگر نگوييم « پوزش از مردم هستی باخته ی ايران»، دستکم بايد اين باشد که همگی مسئوليت عملکرد ديروزخود را بگونه ای روشن و بی لکنت پذيرا گردند. و اما راه کدام است؟و اما من چه می گويم؟
چرا عصر پهلوی؟
حکومتی ماقبل قرون وسطايی مانند جمهوری اسلامی، فقط در کشوری می تواند سی سال بپايد که مردم آن يا کاملآ وحشی و به دور از هر گونه دانش و تمدنی باشند، يا آن اندازه خيال پرداز و در هپروت که اصلآ از جهان راستين و ملموس به بيرون پرت شده باشند. شما از کنار اين سخن مردم مثلآ بافرهنگ و فکل کراواتی و دکلته پوش ما
که «احمدی نژاد رئيس جمهور ما نيست»، به آسانی نگذريد. يک جهان معنا و پند و پيام در اين ياوه گويی نهفته است! 1
مردم بدبخت ما را از خود بيگانه و خانه خراب کرده اند اين منگل ها (روشنفکر ها؟!). اين خود باختگان که خود در عالم ذهن و انتزاع زندگی می کنند، آنقدر برای اين مردم گنده گويی کرده اند که حال اين ملت مسکين هم اصلآ در اين جهان و بر روی اين کره ی خاکی زندگی نمی کنند. همگی هم با همان وهم و خيال ايران را به اين روز سياه انداختند و خود گريختند. 1
اين سخنان قلمبه و سلمبه اما کاملآ بی محتوا و رويايی که مثلآ روشنفکر و سياسی ايرانی مرتب آنها را تکرار و تکرار کرده، کار ملت ما را به جايی رسانده که اينک اين مردم اصلآ در جهان ملموسات نمی زيند که بدانند همين احمدی نژاد حقيقت آنان است و باقی، همه يک سر چرت و پرت و خيالات! 1
آنگونه که همه می دانند، من احترام و مهری ويژه و ژرف به دو پادشاه بزرگ پهلوی دارم، زيرا که با چشمداشت زمان و مقطع تاريخی، من آن دو پادشاه را هيچ کمتر از کوروش و داريوش بزرگ نمی دانم. ليکن اين مهر و گرامی داشت باعث نمی شود که اين راستی را بپوشانم که در حقيقت پهلوی ها هم ناخودآگاه در اين « خود گمکردگی» مثلآ روشن فکر ايرانی سهمی بزرگ داشتند. 1
زيرا آن رفاه و نام نيک و شوکت و اعتباری که پهلوی ها به يکباره به ايران آوردند بود که اين مسکين ها را به اين اشتباه هولناک انداخت. از روی همين سطحی نگری هم بود که گمان کردند که تا پادشاه را از ايران برانند، کشور فورآ به سويس و سوئد و دانمارک مبدل خواهد شد. غافل از اينکه تمامی آن بزرگی و شوکت و اعتبار و رفاه و آزادی و شادمانی حتا خودشان هم، اتفاقآ تنها و فقط به دليل پادشاهی پهلوی است، و چون او برود، اينهمه هم با او خواهد رفت. 1
چنانکه از پس رفتن پادشاه از ايران، نامداران ترين دشمنان او که در همان نظام که دشمنش بودند بهترين مشاغل را داشتند و از نخوت و غرور، به پشت خود هم می گفتند که مرا همراهی مکن، يا به وحشيانه ترين شکلی کشته شدند، يا به بی آبرو ترين وضعی برای اقرار به پشت دوربين های تلويزيونی آورده شدند و در بازداشتگاهها و حبس خانگی هم مردند و يا اينکه فراری و مستمند و جيره خوار گداخانه های غرب گرديدند. حال هم که بی کس و تنها و گمنام افتاده اند گوشه غربت. هيچکس هم نيم نگاهی بديشان نمی اندازد. 1
برای روشن تر بيان کردن آنچه مراد دارم، ناگزيرم يک بار ديگر هم اين حقيقت تاريخی را بنويسم که، آن وضعی که ما ميان دو حکومت قاجار و جمهوری اسلامی داشتيم«يعنی عصر پهلوی»، يک روزگار استثنايی بود که شايد ديگر هرگز تکرار نشود. اين آن حقيقتی است که چشم روشنفکر ايرانی برای ديدن آن کاملا نابينا است. 1
تمامی کوشش دشمنان ريشه ای ايران و ايرانی هم در واقع بعمد و از روی آگاهی، محو آثار همان پنج دهه و تخليه ی غرور و شرف و شخصيت و حتا خاطرات آن دوران از وجود ايرانيان است. زيرا با حذف غرور و شخصيت و اعتبار روزگار پهلوی ها از هويّت ايرانيان، ايران و ايرانی ديگر ادعايی برای پررويی و زياده خواهی در جهان نخواهند داشت. 1
اينکه اسلام پناهانی چون شيرين عبادی و عزت الله سحابی و ابراهيم يزدی و عبدالعلی بازرگان و سروش و کديور و سعيد حجاريان و خاتمی ... که حال بزرگان و انديشمندان ايران طاعون زده محسوب می شوند، کشور ما را ديگر با افغانستان و پاکستان و يمن و زنگبار و سودان مقايسه می کنند، اصلآ امری اتفاقی نيست. در عصر پهلوی تمام دعوا بر سر اين بود که چرا دموکراسی ايران بسان سويس، پيشرفت صنعتی آن چون آلمان و رفاه اجتماعی آن، همانند سوئد و نروژ نيست. و حال ببينيد کار ما بکجا کشيده است! 1
ايرانی دوران قاجار و سپس هم جمهوری اسلامی، ديگر بايد به چه چيز خود بنازد؟ به مليجک و کريم شيره ای و قدم شاه خانم فاحشه ی خود! يا به جفت شدن پادشاهش با اسب و قاطر و الاغ، همان کار های شرم آوری که نه من، بلکه زنده ياد تاج السلطنه، دختر ميهن پرست و باشرف ناصرالدين شاه آن را در کتاب خود آورده است، يا اينکه به حجت الاسلام خلخالی و حسين الله کرم و مسعود ده نمکی و چشم از حدقه در آوردن و دست و پای اره کردن و صدور تروريسم و فاحشه و ننگ! 1
پس ما هر آنچه در آن دوران داشتيم نه تنها خوب، بلکه از سرمان هم هزار بار زيادی بود. اين استدلال که «اگر همه چيز خوب بود که مردم انقلاب نمی کردند» سخنی بسيار سخيف و سست بنياد است. زيرا اگر حتا ما بپذيريم که آن انقلاب مردمی بوده « که نبود و روشنفکر های بيشعور آن بلوای کور را از نادانی براه انداختند»، مگر ممکن نيست که ملتی دچار اشتباه شود؟ همانگونه که هر کدامی از ما به شکل فردی، هر يک هزاران اشتباه در زندگی شخصی خود داشته ايم، بسيار طبيعی است که ملتی هم در مقطعی کاملآ دچار اشتباه گردد. 1
مگر جز اين است که آلمانهای پدر فلسفه ی نوين و صنعت و دانش و موسيقی، خود با به قدرت رساندن هيتلر، هم خود و جهان را به نابودی و ويرانی سوق دادند و هم اينکه تاريخ خود را برای ابد به ننگ آلودند. کما اينکه ايتاليايی ها هم موسولينی را خود بر سر کار آوردند، همچنان که چينی ها هم مائو را و بتازگی هم که ونزوئلايی ها چاوز ديوانه و مسخره را و روس ها پوتين را و بلاروس ها الکساندر لوکاشنکو را. تاريخ ملتها پر است از اين اشتباهات و انحراف ها. 1
برای اينکه حق مطلب را ادا کرده باشم و از اين بخش درگذرم، در اينجا پرسشی را طرح می کنم و انديشه ی خود خوانندگانم را به کار می گيرم. فرض کنيم که ملت ما با اين تيره روزی هايی که در اين سی ساله کشيده وبا اين تجربياتی که حال اندوخته، به يکباره از خواب برخيزد و ببيند هر آنچه که ديده، فقط کابوس و خيالی بيش نبوده. 1
يعنی محمد رضا شاه پهلوی فقيد همچنان پادشاه ايران است، شادی همچنان از آسمان می بارد، ميخانه ها و کاباره ها و ديسکوتک ها و بار ها باز است، دانشگاه و مدارس عالی همگی رايگان، دانشجويان دختر و پسر در کنار هم در کنسرت های آمفی تئاتر و کاخ جوانان، تغذيه ی رايگان و بيمه های اجتماعی و دلاری هفت تومان و بيمارستانهای رايگان همچنان برقرار است. 1
مردم در مسافرت کنار دريا، دختران نازنين ايران همچنان آزاد و شاد و شيدا، پسر و دختر آزادانه دست در دست، شهر ها امن و دکانها پر و پر رونق، همه جا چراغانی ... در چنين فرضی، آيا می توانيد تصور کنيد که به جز اين اوباش عمامه بسر و الوات چاقوکشان آنان که از دريوزگی به سلطانی رسيدند، حتا در سرتاسر ايران هم صد نفر ايرانی مغز خر خورده ای پيدا شوند که به سخنان ياوه ی آن ناروشنفکران و آخوند خمينی گوش فرا دهند و خواهان انقلاب در ايران شاهنشاهی باشند؟
پاسخ شخص من به اين پرسش اين است که اگر ملت ما حتا يک پنجم اين تجربه را هم که داشت، به شرافت سوگند که اگر تمامی ابرقدرتهای جهان هم با دخالت نظامی به کمک خمينی و آن ناروشنفکران آمده و می خواستند که در کشور آنان انقلاب را انداخته و پادشاه شان را از کار برکنار سازند، اگر لازم بود حتا دو ـ سه ميليون ايرانی هم خود را داوطلبانه به کشتن دهند و مانع سقوط آن آيين سياسی شوند، اينکار را انجام می دادند، ابر قدرتها را از ايران بيرون کرده، خمينی هندی را در آب دهان خود غرق ساخته و پايه ی فضيه را هم از بيخ می سوزاندند. 1
ترديد نداشته باشيد که با همان اندک تجربه، سر تمامی اين « ويرانگران روشنفکر نام» چپ و جبهه ی ملی چی و ملی مذهبی و مصدقی و مجاهد و چريک بانک زن و تروريست را هم به شکل چهارراه می تراشيدند و آنان را از پشت سوار ماچه الاغها کرده و در کوی و برزن می گرداندند. بنابر می بينيد که تا چه اندازه آن سخن که «اگر همه چيز خوب بود که مردم انقلاب نمی کردند» از پايه سست و پوچ و ناسنجيده است. 1
برآيند سخن
برای اينکه اين بخش را به پايان برم، بايد اين نتيجه گيری کوتاه را بنويسم که تنها راه اعاده ی حيثيت و آبرو برای ما ايرانيان، بازگشت از اين راه خطا است. يعنی بازگشت به نظامی که در پروسه ی عمل و پراتيک اجتماعی نشان داد که بهترين نظامی است که در ايران کار می کند. يعنی بازگشت به همان بهترين نظام طول تاريخ ايران پس از چيره گشتن تازی ها که عده ای نادان و بيگانه با تاريخ و روحيه ی ايران و ايرانی آنرا ديکتاتوری خاندان پهلوی می خواندند.1
البته اين را نيز برای چندمين بار بياورم که کسانی که از استبداد خاندان پهلوی سخن گفتند و می گويند، درست فهميده اند، چون در آن زمان استبداد وجود داشت. ليکن چيزی که آنان هنوز هم از درک آن عاجز هستند، اين حقيقت است که آن استبداد برای نگهداشت آن مدنيّت و سکولاريسم کامل و برابری زن و مرد و امنيّت و آسايش و آبرو و شرف ايرانی بود، نه برای خيانت و آن تهمت های بی شرمانه ی ديگری که مشتی مغزباخته يا خائن چراغ به دست به آن نظام می زدند. 1
آن استبداد برای اين بود که فرزندان خانواده های ايرانی، اعم از يهودی و بهايی و زرتشتی وارمنی و کلدانی و آشوری و عمری و علی پرست و شيطان دوست و دهری مسلک و بی دين و با دين و کرد و بلوچ و آذری و لر و گيلک و مازندرانی ترکمن... همگی در يک کلاس و در کنار هم بنشينند و هيچ يک از آن نوباوگان ايران هم که در حقيقت سازندگان فردادی ميهن خود هستند، حتا به ذهن پاک و زلال شان هم خطور نکند که از همشاگردی خود، دين و يا قوميّت او را بپرسند. 1
اين آن آيينی است که من در پی بازگشت بدان هستم. سامانه ای کاملآ آشنا برای هر ايرانی پاکنهاد و عجين شده با خون اين ملت بلا کشيده و خسته از اينهمه اميد واهی و بيراه رفتن و ريسک و امتحان. امری کاملآ شدنی و بدون هيچ ريسک و ابهامی. بازگشت از يک راه خطا و ويرانگر و پر هزينه اما با توجه به الزامات و نرم های امروز، نه کاملآ کپی آن آيين. چون نوشتم که من به هيچ روی نه نيازمند مشروعيّت گرفتن از کسی هستم و نه در پی کپی برداری کامل از سامانه ای. ليکن سود بردن از تجربه، نخستين شرط خردمندی است که من سخت بدان پايبندم. 1
ما بايد بازگرديم، چون يگانه راهی که می تواند ما را از اين ننگ و رسوايی روز افزون دور ساخته و به سر منزل مقصود رساند، همان راه برگشت به آيين بومی و نياکانی است. ليکن اينبار با دست و ذهنی آنچنان پر از تجربه و سری آنگونه پر از مهر ايران، که ديگر در آن، هر ايرانی بلا کشيده و زخم خورده ای، خود سرباز فداکاری خواهد بود که به روز خطر، تا پای نثار جان از ميهن خود و سامانه ی سياسی آن پاسداری خواهد کرد، و من در اين امر کوچکترين شکی هم ندارم. حال چه با شاهزاده رضا پهلوی و چه بدون او. 1
بويژه پس از رفتن او به آغوش داريوش همايون، اين رفيق شفيق توده اکثريت و سخن گفتن وی از فدراليسم، که معنای روشن اين سخن، برای من که خود هم از پدر و مادری آذری زاده شدم، گشودن راه برای دشمنان ايران و جيره خوران پست و کثيف اجنبی برای تجزيه ايران است. امری که من آنرا از دهان هر کس و هر مقامی که بيرون آيد، بدون ماله کشی و رودربايستی و احترام، يک خيانت آشکار و مسلم به ميهنم ايران می دانم. چه او دانسته اين سخن بيجا را گفته باشد و چه از سر تلقين و کم آگاهی. 1
اين برای من ايرانی دليل نمی شود که چون او فرزند پادشاه بزرگی است که من وی را در رديف کوروش و داريوش بزرگ می دانم، هر کاری بکند و هر سخنی بر زبان آرد. من هم خود را به بی شعوری زنم و سکوت اختيار کنم. دستکم در اين زمينه ی ويژه، يعنی بر سر يکپارچگی ميهنم، من يکی که کسی نيستم که بتوانم در برابر کسی ساکت باشم. ولو که آن کس حتا خود کوروش بزرگ از نو زنده شده و يا داريوش شاه برخاسته از مرگ باشد، چه رسد به رضا پهلوی، همين. امير سپهر
شرحی بر نوشته ی پيشين و دو نوشته ی نو
به دنبال نوشته ی « فرهنگ بالنده ـ فرهنگ گنديده»، ايميل های بسياری را دريافت کرده ام. پاره ای از آنها بسان ايميل های دوست و فرزند دلبندم، سرباز کوچک و دکتر کيان زاد گران ارج و جناب دولتشاهی... انتقاد آميز اما بسيار دوستانه و از سر دلسوزی بود. چند تايی کمی تند تر، چند ايميلی با فرهنگ چهارپاداری و با ناسزا هايی ناز و نمکين، و پاره ای از گراميان هم، آنچنان اين نوشته بر دلشان خوش نشسته بود که مرا با مهر آميز ترين واژگان و بزرگی خود شرمنده ساخته بودند. 1
به هر روی، از آنجا که به باور من، اين مسئله ی کيستی « هويت »، در اين برهه از تاريخ برای ما ايرانيان يک بحث کليدی و بسيار سرنوشت ساز است، از جانب ديگر، از آنجايی هم که احساس می کنم در آن نوشته، ناروشنی هايی وجود داشته که نيازمند پرتو افشاندن بيشتر بر آنها هستم، در همين چهارچوب بحث کيستی، يک متن ديگر را هم منتشر می سازم. 1
ليکن با توجه به اينکه ما اينک در هزاره ی سوم هستيم و ديگر کسی حوصله ی بحر طويل خواندن ندارد، آن متن بلند را دو بخش کرده ام که اعصاب کسی را به سرماخورده گی مبتلا نکنم. به اميد آنروز که من هم ياد بگيرم که در اين روزگار ماهواره و سرعت، چکيده نويسی کرده و ديدگاههايم را بگونه ای تلگرافی منتشر سازم. 1
اين نيز نانوشته نگذارم که دو ـ سه تنی شناخته شده هم که مثلآ چيزفهم هستند ولی از ساختار شناسی هيچ سر در نمی آورند و هستی شناسی علمی و استدلالی را هم درک نمی کنند، از ظن خود يار آن نوشته شده و در رد و يا ستايش از آن، مطالبی نوشته و سر از جا هايی در آورده اند که، نه مراد من سفر به آنجا ها بود، و نه اصلآ اگر بند از بندم بگشايند به آن «خيال آباد» ها رفت و آمد خواهم کرد. 1
البته اين چند مادر مرده خواسته بودند برسانند که خيلی روشنفکر هستند که در اين باره، از ته دل می نويسم که ای خانه اش ويران شود آن ناکس نالوطی که کک روشنفکری را در تنبان ايرانيان انداخت و ما را اينگونه رسوا و بدنام و خانه خراب کرد. 1
روشفکر اينها باشند که ما داريم، چه جای شگفتی است که در اين روزگار اوج گرفتن دانش و رقابت های يکهزارم ميلی متری علمی، در کشورمان، پياز فروشان ميدان تره بار، سلاخان و بچه شمع فروش ها ژنرال و وزير و وکيل باشند و جهانيان هم ما را بعنوان عقبمانده ترين ملت هزاره ی سوم بشناسند. بقول مولانا : 1
کلاه جمله هشیاران ربودند ---------- در این بازارگه چه جای مستان
زاد گـــاه
امير سپهر
خود کسان بی کس ـ ناکسان با کس
ديدرو و دالامبر را بايد از پر فروغ ترين ستارگان عصر روشنگری بحساب آورد. دو انديشمند سده ی هژده ميلادی فرانسه، که در روشن ساختن فضای فرهنگی تيره و تار روزگار خود، سهمی بسيار بزرگ داشتند. اين دو، جدای از همکاری برای نگارش بزرگترين فرهنگنامه ی دانش شناسی Encyclopedia
و(دایره المعارف) جهان تا آنروز، هر يک بگونه ای جداگانه هم آثاری را خلق کردند که هر يک از برگ های آن، از درخشان ترين صفحات تاريخ عصر بيداری اروپا بشمار می رود. 1
ديدرو بيشتر در زمينه ی ادبيات و فرهنگ و فلسفه، و دالامبر ابتدا در حقوق، سپس اندکی در پزشکی و بعد هم به شکلی دانشی در رياضی و فيزيک. بگونه ای که
(Encyclopedia)
ديدرو هنوز هم يک کتاب مرجع است و در علم مکانيک هم قاعده ای وجود دارد که به قاعده ی دالامبر مشهور است. فرمولی که با قانون دوم اسحاق نیوتون برابر است و از آن، به سادگی به مکانیک لاگرانژی ميتوان رسيد. 1
مراد نگارنده البته در اينجا پرداختن به آثار اين دو انديشمند نامور نيست که اساسآ آماج اين نوشته چيز ديگری است. اگر اين متن را با نام اين دو آغاز کردم، از اينروی بود که چون می خواستم اين نوشته را با سخنی بسيار ژرف از دالامبر به ديده رو شروع کنم، بی فايده نديدم که از خود آنان هم شناسه ی کوتاهی به دست دهم تا انگيزه و مراد آن سخن که خواهم آورد بيشتر روشن شود. 1
به هر روی، آنچه که در مورد جنبه های شخصی زندگی اين دو شخصيت می توانم به کوتاهی بنويسم اين است که، دالامبر بزرگ و بی همتا، فردی بود که تا روزگار جوانی، نه خودش و نه کس ديگری می دانست که او فرزند کيست. وی يک بچه ی سرراهی بود که زنی بسيار تهيدست او را آنگاه که کودکی چند روزه بيشتر نبود، در پشت ديوار کليسا يافته و به خانه آورده بود. با ناداری و محروميّت زياد هم او را بزرگ کرده بود. سوای اين فقر دوران کودکی، دالامبر در تمام زندگی خود، از بابت همان ماجرای سرراهی بودن و پدر و مادر خويش هم بسيار رنج کشيد. 1
مادام که نمی دانست فرزند چه کسانی است، غم بی پدر و مادری او را ملول و افسرده می ساخت، آنگاه هم که پدر و مادر خود را شناخت، از بدنامی انگشت نمای مردم نادان روزگار خود گرديد. زيرا بر خود وی و همگان آشکار شد که او محصول يک رابطه ی بيرون از ازدواج است. يعنی فرزند يک خانم بدکاره و مترس او که مردی بسيار هوسباز و خوشگذران است، و اين بيج بودن، بر اساس نرم های فرهنگ به شدت مذهبی آن عصر تعصب، آنچنان مايه ی ننگ و سرشکستگی محسوب می شد که، بار سرزنش آن، هزار بار از بی پدر و مادر بودن سنگين تر بود. 1
در برابر اما ديدرو، فرزند مردی ثروتمند، شديدآ اخلاقگرا و مذهبی بود که برای تربيت او، بسيار هزينه کرده و وسواس زيادی به خرج داده بود. پدر ديدرو او را چند سالی به نزد روحانيان و دير و صومعه فرستاد، آرزوی او اين بود که فرزندش نيز به کسوت ملايی در آيد. ليکن خود وی، تا کمی بزرگتر شد، با پشت کردن به صومعه و دير و کليسا، در پی کار های ديگری رفت. 1
(تا همينجای نوشته، خوب به اين پند زندگی بيانديشيد که، دالامبر بيج، وقتی خود بزرگ شد، مردی بسيار پرهيزکار و با پرنسيپ از آب در آمد، و ديدرو ی حلال زاده که فرزند يک مؤمن اخلاق گرا بود، زمانی که رشد کرد، به مردی بی اندازه هوسباز و ولنگار و زنباره تبديل گرديد!) 1
باری، روزی ميان اين دو انديشمند جدال سخنی سختی در می گيرد که شوربختانه ديده رو ديگر کار را به پرخاش و توهين می کشاند. او برای تحقير و مسخره کردن دوست خود بر سر او فرياد کشيده و سخن زشتی با اين مضمون را بر زبان می آورد که: « يادت نرود که تو موجودی بی اصل و نسب هستی که محصول همخوابگی يک زن فاحشه با يک مرد لاابالی و الکليک است. از اينروی هم، هيچ چيزی در اين دنيا برای باليدن بدان نداری» 1
و دالامبر خردمند و گران ارج، در پاسخ او جمله ای بسيار ژرف را بر زبان می آورد که نگارنده تمامی آنچه را که تا کنون آوردم، تنها و تنها برای هر چه روشن تر انتقال دادن همين يک جمله ی کوتاه او بود. وی می گويد: « دردا که تمامی افتخارات تو به ايل و تبار و پدر و مادرت تعلق دارند و خودت هيچ نيستی. ليکن، من فردی هستم که می خواهم بگونه ای باشم که از پس مرگم، فرزندان، نوه ها، فرزندان آنان، فرزندان فرزندان آنان و تمامی کسانی که در آينده از تبار من خواهند بود، بر خود ببالند که از پشت من به اين جهان آمده اند!» 1