آزاد شو


*** اين وبلاگ منعکس کننده مطالب و مقالات حزب ميهن است ***


Sunday, September 17, 2006

 

ادعای پاپ عزيز و برهان عبدالعزيز

حزب ميهن
امير سپهر


ادعای پاپ عزيز و برهان عبدالعزيز

پاره ای تصور می کنند که اين پاپ جديد هوش و درايت سلف لهستانی خود را ندارد. چه که ژان پل دوم هم گر چه از برادران حزب الله بيزار بود، چشم ديدن قرآن را هم نداشت، اما اقلآ در ظاهر سازی استاد بود. ژان پل وقتی در انظار بود قرآن را می بوسيد، و فقط چون به خلوت می رسيد، هر چه از دهانش در می آمد نثار هر چه مسلمان و مسلمان پس انداز است می کرد. اما اين بندیکت شانزدهم در همان اولين جلوس بزرگ خود تيشه را به ريشه زده، آنهم گويا از سر ناشيگری و بی احتياطی

در حاليکه اصلآ اينگونه نيست. اين پاپ آلمانی نه تنها يک استاد تمام عيار فلسفه ی عقلی و نقلی جديد و قديم است، نه تنها سياست را هزار بار از پاپ قديم بهتر می شناسد، بلکه هزاران بار هم از ژان پل دوم محافظ کار زيرک تر و موقعييت سنج تر است. وی که به يکباره بدين مقام تکيه نزده. او نزديک به شصت سال است در خدمت واتيکان است. از همان جوانی هم بعلت احاطه اش به فلسفه ی لاهوت و ناسوت، تئوريسين و استاد فلسفه و سياست دربار واتيکان است. وی اوضاع جهان و عريانی امروز اسلام را خوب درک می کند. اين را به نيکی می داند که امروز روز نبرد توحش و تمدن است. و چون چاره ای انديشيده نشود، فردا ديگر خيلی دير خواهد بود

قصد پاپ از آوردن نقل قول امپراطور قرن چهاردهم روم شرقی (بيزانس) هم کاملآ از سر آگاهی بوده. بنديکت، اين نابغه فلسفه و سياست واتيکان که امروز بر بزرگترين مقام کليسای مسيحيت نيمه پروتستان هم تکيه زده، بايد اصلآ از شعور تهی باشد که اوضاع امروز جهان و اين حساسيت ها را درک نکند. او نقل قول می آورد که گفته شده اسلام عزيز دین جهاد است، با خشونت و به زور شمشیر هم پیشرفت کرده. بنديکت از اين سخن چند قصد دارد، يکی اثبات اين حقيقت، و دو ديگر نهيب زدن به مسيحيان و آنانرا بهوش آوردن. که ای جهان مسحيت، ای متمدنين! اگر هر چه زود تر خود را باز نيابيد و متحد نشويد، اسلام عزيز تمام ممالک مسيحی را هم با زور تصاحب نموده و اين توحش را عالمگير خواهد کرد

پاپ بنديکت شانزدهم خوب می داند که چگونه می توان برای نشان دادن توحش از خود وحشی سود برده و برهان آورد. او در يک سخنرانی در آلمان، نقل قول می آورد که اسلام دين خون و خشونت است، و لشکر هايی ميليونی از اين وحشيان را به ميدان می کشد، که خود حقيقت خويشتن را نمايشگر باشند. حال گله هايی ميليونی از اين وحوش در سراسر گيتی براه افتاده. آنهم صرفآ به دليل يک انتقاد و اظهار عقيده ی کهنه، مربوط به ششصد سال پيش. آنان آمده اند که با تجاوز و غارت و قتل و آتشسوزی و کتک و اهانت نشان دهند که پاپ اسلام را درک نکرده، و دين مبين با هر گونه خشونتی مخالف است!؟

عده ای کليسا می سوزانند، عده ديگری به زنان مسيحی تجاوز می کنند، لشکر های جراری حتی مسيحيان ارتدکس و پروتستان را هم کشته به سنگ و کلوخ گورستان پيروان عيسی ی مريم نيز رحم نمی کنند، پاره ای هم که می خواهند با خنجر پر مهر اسلام سر پاپ بنديکت را از تن جدا ساخته و اصلآ خاک واتيکان را به توبره کشند، همه و همه ی اين بربريت و اعمال سبعانه را هم بدين منظور انجام می دهند تا نشان دهند که اسلام عزيز دين رأفت و رحمت و بخشش و دوستی است، از هر نوع خشونتی هم مبرا است

در اين ميان اما آنان که مهر های تأييد معتبر تری بر ادعای پاپ می زنند، همانا رهبران و اساتيد و عقلای اين وحشيان هستند، بويژه ملا های ايران. آنچه اما از همه ی اينها شرم آور تر ليک مضحک تر است، اظهار فضل شيخ عبدالعزیز، مفتی بزرگ مکه و از سران کیش وهابی است. وی که قصد دار نشان دهد پاپ بيهوده اسلام را دين خشونت و جنگ ناميده، ضمن فحاشی مرسوم پيروان دين حنيف، تمامی آن خشونتی را که پاپ مدعی شده، از روی قرآن و سنت و حديت ثابت می کند و می فرمايد همه ی اين خشونت ها جزو دستورات قرآن و رسول و سنت است، اما در انتها باز نتيجه می گيرد که اسلام دين رحمت و بخشش است، پاپ را هم با ناسزا گويی به تهمت زدن به اسلام عزيز متهم می سازد. به قول خودشان بايد گفت که جل الخالق!...
1

www.hezbemihan.org

|

Saturday, September 16, 2006

 

ما همه لوس آنجلسی هستيم

حزب ميهن
امير سپهر


ما همه لوس آنجلسی هستيم

مقدمه
مدتها است که بسياری از دوستان و هميطور هم ميهنانی که فقط از راه ايميل با آنان آشنا هستم خواهان اين هستند که نگارنده نقدی بر برنامه های آقای مهندس بهرام مشيری بنويسم. اخلاقآ اينرا نيز بياورم که خود نيز شخصآ در وسوسه ی اينکار بودم. با اين انگيزه ها شروع به نوشتن مطلبی کردم. در ميانه کار اما متوجه شدم که بدون نگاهی ولو گذرا به فلسفه ی وجودی و نقش تلويزيون های ماهواره ای حق مطلب ادا شدنی نيست. چون جناب مشيری هم بهر حال پاره ای از همين پديده هستند، از همين طريق هم در جامعه ايران مطرح شدند، فکر کردم که بهتر است ابتدا بحث خود تلويزيون را پيش کشم. همين کار را هم کردم. مطلب اما خيلی طولانی شد. چنانچه می خواستم آنرا به دو بخش تقسيم کنم رشته ی مطلب از دست خواننده در می رفت

پس، بهتر ديدم که ابتدا به خود اين پديده بپردازيم، بعد يک مطلب را جداگانه به آقای مشيری اختصاص دهيم. در اين نوشته نگرشی کوتاه داشته باشيم به اين پديده ی بی قاعده و بی در و پيکر، که چون همانند شعر نو ظاهرآ نيازی به تخصص و احراز صلاحييت ندارد، می رود که در ميان ما همه گير شده و ما در کنار سی ـ چهل ميليون شاعری که داريم، بزودی شايد چند ميليونی تلويزيونچی هم داشته باشيم. يعنی باز هم بر تعداد روشنفکرانمان افزوده شود و از اينهم که هستيم مترقی تر شويم. باری، پس فعلآ اين بخش را به تلويزيونهای فارسی زبان اختصاص داده و مطلب را جداگانه به پايان می رسانيم. نوشته بعدی را هم کلآ با آقای مشيری اختصاص داده و آنرا نيز به همين ترتيب و در چهارچوب همان بحث به پايان خواهيم برد

فيلمهای مستندی بنام تلويزيون
نگارنده از آنجا که ديش و ساتلايت ندارم، فادر به ديدن برنامه های لوس آنجلسی نيستم. البته از اين بابت هم چندان ناخشنود نيستم. چه که باور دارم بسياری از اين تالک شو ها بجای ايجاد وفاق، بيشتر به افتراق و هزار دستگی ميان مردم ما دامن می زنند، که صد البته اينهم خواست و محصول کار عوامل بيرونی رژيم است، که با رفتن بر روی خطوط اين برنامه ها و تحريک مجريان مبتدی و غير سياسی آنها برايشان خط برنامه تعيين می کنند. بگذريم از اينکه عده ای از اين تلويزيونچی های محترم حتی اگر رژيمی ها هم آنها را کوک نکنند، خودشان يکديگر را کوک می کنند

يعنی در اثر حسادت و لجبازی های کودکانه آنچنان به تخريب ديگر رفبا مشغول هستند، و سرگرم فحاشی و تهمت به يکديگر که اصلآ فرصت رسيدن به سر و وضع خود را هم ندارند، چه رسد به طرح حتی يک از هزاران مشکل هزار توی کنونی جامعه ی از هم گسيخته ايران. گر چه موضوع اصلی بحث ما ايستگاههای لوس آنجلسی است و با آنهم آغاز کرديم، اما برای اينکه بتوانيم معياری داشته باشيم، ناچار ابتدا بايد به خود پديده تلويزيون نگاهی گذرا بيفکنيم. به اينکه اصولآ يک فرستنده صوتی تصويری بنام ايستگاه تلويزيونی چگونه بايد باشد و برای چيست

بنگاههای خصوصی و صرفآ سرگرم کننده و سکسی را که مستثنی کنيم، که فقط هم از راه تفريح دادن به مردم بدنبال تجارت هستند، فلسفه و نقش اصلی تلويزيون امروز در جهان مدرن نقش آگاهی دهنده است. بگونه ای که يک برنامه حتی يک ساعته تلويزيونی هم بايد که در يک زمينه به اطلاعات بينندگانش بيفزايد. حال اين آگاهی دهی در هر زمينه ای که می خواهد باشد. اين انتقال می تواند در زمينه خبری باشد، می تواند در باره هنر و يا سياست باشد، يا ورزش و يا در زمينه علوم مختلف

مانند دانش کيهان شناسی، علم پزشکی، علوم ابزاری فنی، علوم تکنيکی کامپيوتری و يا يکی ديگر از هزاران شاخه ديگر علم. اين آگاهی دادن هم البته با اشکال مختلف است و با استفاده از مکانيزمها و تکنيک های گونه گون. اينکار می تواند در قالب مصاحبه باشد، بشکل فيلم مستند باشد، يا اصلآ می تواند با همان نام برنامه آموزشی باشد، بصورت مسابقه باشد و يا حتی در شکل برنامه های سرگرم کننده و فيلم های مهيج اما آگاهی دهنده، برای جذب و تشويق نوباوگان و جوانان

پس، ابتدايی ترين و بديهی ترين لوازم تهيه يک برنامه تلويزيونی حتی يکی دو ساعته هم داشتن چندين متخصص و کارشناس و مهندس و ابزار فنی است. اين تازه مربوط به کادر فنی و پشت صحنه است. کسانی هم که در پشت دوربين اين جعبه در مقابل تماشا کنندگان می نشينند، بايستی در کار خود مهارت و دانش کافی داشته باشند. پس، می بينيم که کار راه اندازی يک تلويزيون کاری است بس دشوار و فنی و تخصصی که در توان هر کسی نيست. سرمايه اينکار هم سر به فلک می زند. در مورد تلويزيونهای لوس آنجلسی البته می توان و بايد جنبه های فنی کار را ناديده گرفت

کسی را که بعلت ناداری نمی توان مورد سرزنش قرار داد. بايد پذيرفت راه اندازی يک تلويزيون حقيقی خارج از توان مالی اين عزيزان است. کسانی که از ساعت گشايش برنامه خود سفره ی گدايی می گسترانند، معلوم است که قادر نبوده اند آنچنان تلويزيونی را تأسيس کنند. سخن اينجا صرفآ بر سر اجرای برنامه است. اينکه آيا اين بزرگواران فقط در همين يک زمينه هم که نيازبه دلار و دينار ندارد صاحب صلاحييت هستند يا خير؟ چه که حتی صرف مجری بودن هم اگر نگوييم امری تخصصی، بدون ترديد يک کار صد در صد حرفه ای است

مجری يک برنامه در زمينه برنامه ای که اجرا می کند، يا بايد شخصآ سطح اطلاعاتش دستکم بالا تر از توده ی مردم باشد، يا به صورت رپرتر و برنامه ساز از متخصصان و آگاهان آن فن برای کمک به رشد فکری بينندگانش سود برد و يا اينکه با استفاده از فيلمهای از پيش آماده ساخته برنامه ای درخور اجرا کند. بنا براين، فقط می توان آنانرا به دليل عدم آگاهی از کاری که می کنند مورد نقد قرار داد، که البته اين تک ايراد هم بر آنان واردنيست. دليل اين راهم در بخش پايانی خواهم آورد

. نگارنده بدون اينکه قصد بی ادبی به کسی را داشته باشم، بی پرده بايد بنويسم که بعقيده شخص خودم، خيلی از کسانی که برنامه تلويزيونی می فرستند، اصلآ خود سواد کافی برای رو خوانی حتی يک متن تاريخی و يا ادبی ساده را هم ندارند، چه رسد به اينکه بتوانند به ارتقاء فکری هم ميهنان خود نيز کمک کنند. شبکه های لوس آنجلسی خود را تلويزيونهای سياسی می خوانند، در حاليکه بسياری از اين سروران نه خود از سياست و جامعه و فرهنگ و تاريخ سر در می آورند، نه بيشترين کسانی که بعنوان کارشناس و مورخ و فعال سياسی و حقوق بشری ... بدين بنگاهها دعوت می شوند از دروسی که می خواهند به ديگران بدهند اطلاع درستی دارند

در يک جمله می توان گفت که بسياری از اين بنگاهها بجای آگاهی دهی فقط وقت هدر دهی کرده و تماشاچی های خود را آسپرين لازم می سازند . در يکی می بينيد آقای محترمی روزانه سه ـ چهار ساعت می نشيند و ضمن بدگويی از نيمی از ايرانيان دور و بر خود، تمام وفت برنامه خود را به گلايه از نيم ديگر ايرانيان و گريه و زاری می گذراند. در يکی ديگر بی اينکه اصلآ برنامه ای ارايه شده باشد، از ابتدا سفره ی گدايی گسترده شده و صاحب بنگاه با گريه و زاری برای ادامه ی برنامه های پربار هنوز اجرا نشده خود تکدی می کند

در آن ديگر، جناب دکتری روزانه ضمن يک ساعت منبر رفتن، با ذکر مناقب و کرامات آسيد ميز جواد تبريزی، ابوی سيد علی آقای خامنه ای، اين رهبر چاقوکشان جهان را به بازگشت به حلم و تقوای پدر پند و اندرز می دهد. آن ديگری که دقيقآ بدل کمونيست احمدی نژاد هم هست، هر گونه علاقه به ايران را طبقاتی و حسی سرمايه داری می داند، زائران حرم امام (ره) و جماران را هم همگی کارگران کمونيست طرفدار خود بحساب می آورد، بخيال خود هم بزودی خواهد توانست از طريق آن برنامه با انقلاب مارکسيستی دنيای بهتری را برای فقط کارگران بسازد

يکی حاکم شرع سياسی ادبی شده. اين جناب در يک برنامه سراسر فحش و تهمت و مغالط، هر نظر و عقيده ای را جز عقايد شخص خودش مهمل ومزخرف و چرت و پرت می داند. وی که خود را معرف معرفت و خرد ايرانی هم می پندارد، حقا که تا اينجای کار هم عملآ نشان داده که هيچ کم از صادق خلخالی، حاکم شر خمينی ندارد. با خشم و نفرتی که از همان پشت دوربين هم می توان حس کرد، نشان می دهد چنانچه حتی يکدهم قدرت خلخالی، آن به بهشت رفته را هم داشت از کله مخالفان عقايد خود مناره ها می ساخت

حاصل اينکه به جز چند نفری، بقيه نه جامعه ايران و مشکلات آنرا می شناسند، نه تخصصی در رشته ای دارند و نه اصولآ حتی صلاحيتی برای مثلآ هدايت يک برنامه نيم ساعته آموزش آشپزی. اين در حالی است که خيلی از همين مجريان عزيز غير سياسی نه تنها خود را فرهنگور و يا روشنفکر می پندارند، که حتی خويشتن را از رهبران اپوزيسيون نيز به حساب می آورند. خلاصه به اعتقاد اين بنده، تماشای اين برنامه ها نه که هيچ سودی ندارد، بلکه مايه اتلاف وقت و جنگ اعصاب هم هست. از اينروی اينجانب ضمن احترام به همگی آنها شخصآ که حتی اگر هم می توانستم باز هم مايل به تماشای اينچنين صحبت های نازل و پراکنده گويی ها نبودم

متاسفانه البته فقط وضع تلويزيونهای لوس آنجلس اينگونه نيست. عين همين اوضاع، البته بصورت شديد تر حاکم بر پهنه اينترنت هم هست . يعنی در مکانی که خيلی قابل دسترس تر برای بيشترين مردم ما است و می توانست بسيار هم مفيد باشد. مجريان تلويزيون هر چه هم که کم سواد و يا مغرض باشند اقلآ موجوداتی حقيقی هستند. ليکن جهان بی پليس و کيفر اينترنت يک جهان مصنوعی است. با آدمهايی ناشناس و غير حقيقی. اما همين آدم مصنوعی ها قادرند هر آدم حقيقی را با تهمت و بهتان و فحش بی اعتبار سازند

در دنيای نت هر ملايی قادر است خود را در قالب يک آزادی خواه جا زند و به تخريب ديگران مشغول گردد، چنانکه همينطور هم هست و عوامل ناشناس رژيم با پنهان شدن در پشت يک نام قلابی در جلد وطن دوست و آزادی خواه رفته و با ترد مبارزان معلوم و حقيقی از اين عرصه ترکتازان اينترنت شده اند. مأموران مخفی رژيم در اينترنت با ايجاد جو تهمت و فحاشی چنان نمايشی از افتراق مخالفان رژيم بوجود آورده اند که هر استفاده کننده حقيقی و علاقمند به آزادی ايران را پس از کوته زمانی بطور کامل مايوس و سرخورده می سازد

هر کسی که با اين تاکتيک شيطانی عوامل رژيم در دنيای اينترنت آشنا نباشد با دو بار رفتن به پالتاک به اين نتيجه خواهد رسيد که اپوزيسيون چنان دچار از هم گسيختگی است که جمهوری اسلامی حتی دوازده نفر مخالف همدل و همزبان هم ندارد. به همين دلايل هم هست که نگارنده دو سالی است که بطور کلی عطای آنرا به لقايش بخشيده، مصاحبه را هم رها کرده تنها دريچه ی تماسم با هم ميهنان فقط از راه مقالاتی است که می نويسم و ايميل های است که دريافت می کنم

آنچه به تلويزيونهای لوس آنجلسی بر می گردد، بايد گفت که تماشای کوتاه مدت اين برنامه ها هم آدمی را درگير کرده و از ديگر فعاليّت ها باز می دارد. کافی است که يکی از اين برنامه ها را يک بار تماشا کرده و مشاهده کنيد ديگر تلويزيون لوس آنجلسی را به پول گرفتن از رژيم متهم می کند، هر چه هم بی علاقه باشيد همان نيروی کنجکاوی شما را به شنيدن سخنان طرف مقابل نيز خواهد کشاند. بعد جواب اولی به دومی، سپس هم پای تلويزيونچی سومی به ميان کشيده می شود و شما مايل هستيد دفاعيات او را هم گوش کنيد، بعد چهارمی وارد ميدان می شود و سپس هم پنجمی

حاصل اينکه، شما چه بخواهيد و چه نخواهيد ديگر آنچنان مشغول و معتاد همين برنامه های پوچ می شويد که کلآ از کار و رندگی خود باز می مانيد. مشکل بزرگتر اين است که قادر نخواهيد بود که خويش را به آسانی از اين جو مسموم و باتلاق تهمت و فحش و نفاق بيرون کشيد. زيرا ای بسا که پس از مدتی ترک اين کنجکاوی و شنيدن تهمت های بی انتها برايتان مشکل تر از ترک هرويين شود، بويژه با اين روحيه ستيزه دوستی و علافه مفرط ما ايرانيها به سنت ملی خاله زنک بازی و بحث شيرين غيبت

باری، در پی گيری بحث تا آنجا که به راه اندازی يک تلويزيون به معنی واقعی بر می گردد، گفتيم که کمال بی انصافی خواهد بود اگر کسی تلويزيون دار های لوس آنجلسی را بدليل کمبود سرمايه وامکانات فنی و تکنيکی مورد ملامت و بی مهری قرار دهد. اين محترم ها حتمآ سرمايه کافی نداشته اند، ورنه يقينآ تلويزيونی را با مشخصات آورده شده راه اندازی می کردند. آن تلويزيونی که مورد نظر ما است با اين برنامه ها خيلی تفاوت دارد، که کسی در يک اطاق شش متری منزل خود با زير شلواری، با پای برهنه در دمپايی ابری بنيشيند، يک چراغ روميزی و دوربين دست دوم را شخصآ بر روی چهره و بالا تنه کراوات زده خود تنظيم کند و دو ـ سه ساعت برای ملت ملا زده موعظه کند

همه ی آنچه آوردم اما فقط به تلويزيونچی ها مربوط نمی شود. انصاف را اگر در نظر آوريم اين تلويزيونچی های عزيز ما روحيه ی ايرانی را به تماشا می گذارند. اين ويژگی ملی را که هر يک از ما متفکر و اديب و رهبر هستيم. اين را که پنداری هر ايرانی از بطن مادر يک پيامبر زاده می شود، با اين باور که از همه عاقلتر است و از جانب پروردگار مأموريت دارد تمامی ديگر ايرانيان و ای بسا جهانيان را از نا آگاهی و گمراهی نجات بخشد. بدبختی ايرانی اين است که سئوال کردن و آموختن را برای خود کسر شأن می داند. ما هنر سکوت را نمی دانيم

اينرا هم متوجه نيستيم که حتمآ نبايد همه در هر فنی استاد باشيم. ما نمی دانيم که دانش آموز بودن در هيچ سن و سالی عيب نيست، و خلاصه اينکه جامعه امروز ما نيازمند سرباز است نه فرمانده. تلويزيونچی لوس آنجلسی هم چون احمدی نژاد و خاتمی و جنتی همگی پرورده همين فرهنگ ابتری است که من و شما داريم. ما مادام که پلشتی های شخصيتی خود را نشناخته و قبول نکنيم که خود هم در بسياری از زمينه ها مانند همانهايی هستيم که هدف انتقاد ما هستند، هرگز به راه رشد نخواهيم رفت. اين تلويزيونچی ها آيينه سکندری ما هستند. انتقادی هم بر آنها وارد نيست، در هيچ زمينه ای

اينان نمايندگان فرهنگ بيمار ما هستند. حتی اگر کسانی سرزنش وار از اين جنابان بپرسند شما که بقول بعضی هاتان نمی توانيد حتی يک نورافکن درست وحسابی تهيه کرده، کرايه يک دستگاه دوربين فکسنی خود را هم پرداخت نماييد، آخر مگر مجبور هستيد که خود را مضحکه کنيد. يا اينکه به آنها انتقاد کنند که چرا اين بيست ـ سی بنگاه شلم شوربا سرمايه خود را روی هم نمی گذاريد تا بتوانيد يک تلويزيون آبرومند و در خور نام و شخصييت ايرانی راه اندازی کنيد!؟ اگر وجدان را در نظرگيريم، باز هم بايد گفت اين دو مورد را هم نمی توان بر آنها ايراد گرفت

اول اينکه چون آنها هم مانند بنده و شما ايرانی هستند، عقده ی روشنفکری آن بيچاره ها را هم خانه خراب کرده. دوم اينکه مگر کدام بيست ـ سی ايرانی توانسته اند و می توانند با هم يک کار مشترک انجام دهند که اين گروه دومين آنها باشند!؟ چون نيک بنگريم آنان نيز چون من و شما بيمارانی عقده ای هستند و در پی تسکين درد خود. افرادی که پولی ندارند اين درد ملی را يا با چرت سرايی های بی سر و تهی تحت نام شعر نو تسکين می دهند، يا با نوشتن مقالات روشنفکری در يک ميليون وسيصد و پنجاه هزار وبلاگ (به اندازه کل دويست کشور ديگر جهان) و يا رفتن روی خطوط و اظهار فضل

بسياری از اين عزيزان هم می خواهند به هر ترتيبی شده مطرح شوند، اما چون قلم و هنری ندارند، مجبور شده اند خود را زير بدهکاری انداخته، با قرض و قوله دوربينکی خريده و خطی اجاره نموده و اين درد عميق و عقده ملی، يعنی بيماری روشنفکر بازی را با خود نمايی در شبه تلويزيون ها تسکين دهند. نامور شدن از راه نوشتن خيلی دود چراغ خوردن و آگاهی و صرف وقت می طلبد. آنهم در کشوری که دستکم هشتاد درصد از جمعيتش شاعر و نويسنده است. اما شهره ی شهر شدن از راه تلويزيون که اين دردسر ها و تحمل مشقات را ندارد. اينکار در نزد ما اصلآ نياز به هيچ دانش و پيش زمينه ای هم ندارد. شما کافی است که چهار بار در جلو دوربين ظاهر شده و با يک تلويزيونچی ديگر گلاويز کلامی شويد، همين شما را در چند روزه ميان ايرانيان به چهره ای شناخته شده بدل می سازد. فورآ هم به جرگه روشنفکران می پيونديد، و صدالبته به خيل ميليونی رهبران اپوزيسيون. پس همانطور که ايرادی بر ما وارد نيست که همه خود را از ديگران برتر می دانيم و همگی هم ديوانه مطرح شدن هستيم ، بدانها نيز نمی توان ايراد گرفت که چرا از سر شهرت طلبی تلويزيونچی شده اند

شخصآ که باور دارم همه ی ما در درون مخيله ی خود يک تلويزيونچی بالاقوه هستيم. اين باور را هم دارم که چنانچه هر ايرانی امکان تهيه ی يک دوربين فکسنی می داشت، يقينآ وی هم تلويزيونی براه انداخته و می شد روشنفکر و رهبر. از اين تلويزيونها دلگير نباشيم که وجود خودشان فيلم های مستند حقيقت درون ما هستند. اين حقيقت که ماندن ايران در قبضه ملا ها را بايد جزو طبيعی ترين امور دنيا بحساب آورد. در ميان ما ملت همه روشنفکر و همه رهبر کسی در دنيای حقيفی نمی زيد تا بتوان يک اپوزيسيون در حد امکانات تشکيل داد و از اين ننگ و رسوايی بيرون آمد، از فرط آگاهی هيچ کس اصلآ به چيزی کمتر از يک بهشت خيال انگيز رضايت نمی دهد. ما ملت همه روشنفکر که از ننگ و بی آبروی هم رسوای خاص و عام هستيم اصلآ حتی دموکراسی هلند و دانمارک و سوئد را هم ارتجاعی می دانيم. پس، ايران می ماند در جهنم واقعييت ها و ما می مانيم در بهشت خيالی خود. اين خيال خشک و خالی اما کافی نيست. بايد اين بزرگی کاذب را دستکم به دوست و فاميل هم که شده نشان داده و از بار عقده های خود بکاهيم. خوب، چه چيزی بهتر از تلويزيون و وبلاگ و راديو! که هم می شود در آنها تا دلمان می خواهد فضل فروشی و عقده گشايی کنيم و همين که با اين وسائل استمناء روحی کنيم!
1

www.hezbemihan.org

|

Sunday, September 10, 2006

 

هنر جهالت

حزب ميهن
امير سپهر


هنر جهالت

به بهانه سفر پر بار آقای خاتمی به ايالات متحده آمريکا

چنانچه غربی ها اين جک و جانوران جمهوری اسلامی را نمی شناسند و هنوز هم يک دست و يک پا در هوا مانده اند، آخر ما ديگر چرا پس از اينهمه سال سر عقل نيامده ايم . مايی که بی تعارف و رودربايستی، خودمان هم شرقی و کم و بيش هم از جنس همين پشت هم انداز ها هستيم. نويسنده مانده ام که چگونه تا يک جمله رفسنجانی در نماز جمعه کمی با گفته جنتی تفاوت می کند، يا تا دو کلمه حرف آقای خامنه ای که جملات جناب دکتر تيمسار پاسدار احمدی نژاد را پس و پيش بيان می کند، در ميان متفکران ما شور و غوغا بپا می کند و همه را دچار جن زدگی می کند!؟

تراژدی را بنگريد، سيد محمد خاتمی که يکی از اصلی ترين مهره های اين نظام است، در تمامی اين بيست و هشت ساله کليدی ترين مشاغل را داشته و هنوز آثار کبودی شلاقهای فريبش از اندام نحيف اين مردم محو نشده باز عده ای را هوايی کرده! تو گويی که آن هشت سال فريب و سراب و دانشجو کشی و سنگسار و بند و زندان و توهين همه و همه باد و هوا بوده و اين جناب خاتمی همانی نيست که دو دوره ی رياست جمهوريش حتی از دوران سياه حيات خود آقای خمينی هم تيره تر و خونبار تر بوده. نامبرده با هماهنگی و دستور خامنه ای برای پا اندازی محبت به ايالات متحده سفر کرده. مأموريت اينبار وی از جانب رهبرش آنچنان هماهنگ و آشکار است که حتی کيهان حسين شريعتمداری هم از وی حمايت می کند، درست همان خزعبلات ديگر سران رژيم را بيان می کند، با اينهمه خط و خال و لک و پيس رخسار يار، عاشق پيشگان ما اما دگر بار کر و کور و در فغان و غوغا

که ای ملت! گوش فرا دهيد که اين جناب خاتمی چه افکار مترقی دارد. وی چهار موضع خامنه ای و احمدی نژاد را با استفاده از واژگان متفاوتی در آمريکا بيان کرده، باز عده ای بنام کارشناس مسائل سياسی، تحليلگر، سياستمدار و حقوق بشرچی و همه و همه دويده اند برای مصاحبه با راديو ها و تلويزيونها که بله، ای مردم! می بينيد که سران رژيم چه اختلاف شديدی با هم دارند و در اين رژيم صدا های آزادی خواهانه هم وجود دارد. با اين نتيجه گيری که اين نظام همين فردا و پس فردا است که دستخوش تحول شود و از آزادی و دموکراسی حتی به سوئد و نروژ و دانمارک هم طعنه زند!؟

آخر با اين ساده انگاری و فراست کارشناسان ما جای شگفتی است که نظام روز بروز محکم تر شود و به کاکل حنا بسته ی هر چه آگاه و سياسی و حقوق بشرچی است گلاب بندد!. ما تا کی بايد خود و غربيان را بازيچه اين شياد ها سازيم. بيست و هشت سال کافی نيست؟ چرا ما نمی خواهيم از گذشته ها درس بگيريم. حالا خود که هيچ، آخر تا چه زمانی می خواهيم اين غربی های فلکزده را هم که اطلاعات خود را از همين به اصطلاح کارشناسان سياسی ما می گيرند سفيل و سرگردان نگاه داريم

مادام که مفسران و مبشران ما (که در واقع نام اصليشان مقصران است) تا اين اندازه کم استعداد باشند که پس از بيست و هشت سال آزمون و خطا باز هم هيچ ناموخته باشند، تا ما خود را بدين اوهام پوچ دلخوش سازيم که تضادی در ميان سردمداران اين رژيم وجود دار، تا مثلآ اين عقلای ما به دنبال انتقاد حسن روحانی از علی لاريجانی باشند، يا اينکه هاشمی رفسنجانی چه تفاوت سليقه ای با علی خامنه ای دارد، اين دو چه تفاوتهايی با خاتمی دارند، اين هر سه نفر نکات افتراقشان با احمدی نژاد در چه چيز هايی است و چون گفتار اين پنج ـ شش نفر با آن هفتمی کمی متفاوت است، پس اينان هماهنگی بينشان نيست، به يزدان سوگند که تا قيام قيامت در باديه سرگردان خواهيم بود

ما کی می خواهيم دريابيم که اگر در دنيا فقط يک نظام وجود داشته باشد که تمامی پايوران آن از بزرگ تا کوچک مسئوليت خود را بطور صد در صد انجام دهند، اگر در ميان اين نزديک به دويست کشور عضو سازمان ملل متحد فقط يک رژيم را بايد نشانی داد که در تمامی جوارح آن از صدر تا ذيل، حتی يک عنصر با شرف هم نمی توان يافت، بی هيچ ترديدی آن نظام همين نظام جمهوری اسلامی است؟ اين ادعا هم نه بی ادبی است و نه تهمت. آيا کسی از سر کوچه شرف حتی يکبار هم گذر کرده باشد می تواند به خدمت رژيمی در آيد که به نواميس هم ميهنانش در زندانها تجاوز می کند!؟

خاتمی ها که ماهيتشان معلوم است و کار خود می کنند و در آن نيز ماهرند. کاش همه چون همين خاتمی در کار خود خبرگی داشتند. چنانچه در تمامی جهان بايد يک طايفه را به عنوان ندانمکار ترين و خوشخيال ترين و بی استعداد ترين معرفی کرد، بی هيچ ترديدی بايد سراغ به اصطلاح روشنفکران ايران رفت نه طايفه خاتمی ها. بی مسئوليّت هايی که نه تنها با آوردن خمينی ملت خود را خانه خراب کردند، باعث بيرون آمدن ديو نفرت انگيز اسلام سياسی از شيشه شدند، که تمامی جهان را هم به نا امنی و ويرانی و عدم اطمينان به فردای خودکشيدند. کسانی بيگانه با جامعه خودی که با رويا پردازی و هزار موضعگيری غلط اندر غلط خود بيست و هشت سال رژيم اسلامی را حفظ کرده و همه ی جهانيان را در کابوس مرگ نگاه داشته اند

بايد به آقای خاتمی دست مريزاد گفت که باز هم توانست با مغشوش کردن بيشتر ذهن مشتی روانپريش اپوزيسيون نام و غربيهای خوشباور مأموريت خويش را با موفقيت تمام به انجام رساند و با دست پر و با سرفرازی به ميهن اسلامی مراجعت فرمايد. باز ما می مانيم و بحث های داغ کودتای بيست و هشت مرداد. ما می مانيم و شعرهامان. ما می مانيم و گنده گويی هامان و خلاصه ما می مانيم و روشنفکر بازی روشنفکرهامان و زمين و زمان را مقصر قلمداد کردن. چه که، کسی در اين ميان اصلآ احساس مسئوليتی ندارد. همه خاين و لمپن و نا آگاه و مقصر هستند جز ما. شما را به پروردگار چنانچه کسی تعريف ديگری برای لااباليگری دارد لطفآ آنرا به نگارنده نيز بياموزد.
1

www.hezbemihan.org

|

Tuesday, September 05, 2006

 

نخنديم که اضمحلال ايران می تواند پيامد اين جنون و مسخرگی باشد

حزب ميهن
امير سپهر


نخنديم که اضمحلال ايران می تواند پيامد اين جنون و مسخرگی باشد


آنچه در پی خواهد آمد نه به قصد اهانت است، نه يک شوخی و نه عقده گشايی. اين کند و کاوی است در روانشناسی پايوران رژيم حاکم بر ايران. نگارنده وقتی اين ادا و اطوار های مهوع اما در عين حال کودکانه را از سوی پايوران اين رژيم می بينم، مات و حيران می مانم. ادا هايی که آنقدر مبتذل و سطحی است که سر زدن آن حتی از يک کودک پنجساله و يک طلبه جوان کم شعور هم بعيد است، چه رسد به سران يک نظام، نظامی حتی صد در صد فاشيستی. پيوسته از خود سئوال می کنم که آيا اصلآ خود اين انسانها می دانند که چه می گويند و چه می خواهند انجام دهند؟ می پرسم آيا اينها اصلآ خود متوجه اين خطرات بنيان کنی نيستند که در کمين نه تنها اس و اساس کشور که حتی جان بی مقدار خودشان هم نشسته؟ با خود می گويم ای دل غافل! چطور اينها متوجه نيستند که امروزه دلقک تمام عالم شده اند و همه ی دنيا ايشان را مسخره می کنند، آخر مگر اينها ولو بطور سرسری هم که شده رئوس اخبار جهان را گوش نمی کنند؟ و آيا ... ؟

سرانجام هم نتيجه می گيرم که خير! اين بيچاره ها خود ابدآ از ميزان خطر و سفيهانه بودن اعمال خويش خبر ندارند، ورنه تا اين اندازه خود را به ابتذال و از آن مهم تر به خطر نابودی حتمی نمی کشيدند. حتی کم سواد ترين انسان ها با يک مثقال عقل عادی و متعارف هم نه هرگز خود را اينطور به خطر می اندازند که نابودی شان حتمی باشد، و نه تا اين حد بلحاظ رفتاری سقوط می کنند که حتی اطفال دبستانی هم به ريششان بخندند. اصلآ اين کار ها حتی از ديوانگان محض هم بعيد می نمايد. پس اينها به نوعی بيماری دچار شده اند. نوعی بيماری که در عين کميک بودن اما متاسفانه تراژيک هم هست. مقصود اصلی اين نوشته هم يافتن جوابهايی مناسب برای سئوالهای بالا و نگاهی نيمه تحقيقی و تطبيقی به زمينه ها و علل اين بيماری است. مرضی که پايوران جمهوری اسلامی سخت در دام آن گرفتار آمده اند و وا اسفا که در اثر ابتلای بدين مرض لعنتی صرف نظر از وجود بی مقدار خودشان می روند که حتی استقلال و يکپارچگی ميهن ما را نيز برباد دهند

باری، قصدم نوشتن مطلبی در زمينه چگونگی ساختار و اعمال قدرت در جمهوری اسلامی بود. هر چه در ميان رژيم های توتاليتر و فاشيستی جستجو کردم که آنرا با اين رژيم مقايسه کنم، عاقبت در کل تاريخ بشری هم هيچ رژيمی را نيافتم که نيافتم. هيچ سيستم سياسی را پيدا نکردم که حتی کوچکترين شباهتی هم بدين بساط روضه خوان های ايران داشته باشد. شروع به مروری در ماهييت و مکانيزم اعمال قدرت در حکومتهای مذهبی کردم، نظامهايی تئوکراتيک که بطور گوهری منشأ و مشروعيتشان مردمی نيست و امت ها بطور طبيعی در آنها دارای هيچ حقی نيستند

در ميان اينگونه نظامهای دينسالار هم اما هيچ نظامی را در تاريخ نيافتم. رژيمی مذهبی نيافتم که تا اين اندازه پسماندگی را ارزش شمرده باشد، که بجای پيشرفت همه ی توش و توان خود را صرف عقب بردن جامعه کرده باشد و چون اين رژيم سيطره ی دخالت خود را تا خصوصی ترين زوايای زندگی مردم هم گسترده باشد. تا حدی که حتی با چگونگی روابط زن و مرد در اطاق خوابشان هم کار داشته باشد. عاقبت دست بدامان مسخرگی آويختم. بله مسخرگی! اما چرا؟

مسخرگی، ويژگی مشترک نظامهای فاشيستی، نظام اسلامی از همه مسخره تر
چنانچه بخواهيم يک خصلت مشترک بی چون چرای تمامی نظامهای غير مردمی را معرفی کرده و برجسته سازيم، اين شباهت حاصل از نسبت خونی چيزی نخواهد بود جز ماهييت مسخره همه ی آنها. چه که اين نقص ژنتيکی و فاميلی، از ويژگی های بی استثنای همه ی نظامهای فاشيستی دنيا از ازل تا ابد بوده و خواهد بود. همچنين بيماری مشترک تمامی ديکتاتور های عالم از ابتدای تاريخ تا به اکنون. بيماری که در کمين هر نو به قدرت رسيده ای است، و چنانچه حتی فرهيخته ترين و جدی ترين انسانهای روی زمين هم به قدرت بی کنترل رسند، بی هيچ ترديد و استثنايی بدانها نيز سرايت خواهد کرد. با نگاهی از اين زاويه بود که در مقايسه اين بساط مسخره با ديگر رژيم های مسخره در نهايت هم بدين نتيجه رسيدم که رژيم اسلامی از هر رژيم فاشيستی در جهان مسخره تر و پايوران آن هم از تمامی فاشيست های جهان شعور باخته تر هستند، بويژه شخص آيت الله خامنه ای

تاريخ ديکتاتوری بدين عقل باختگی را بخود نديده که به اندازه ای از تمجيد چهار مواجب گير وکاسه ليس اطراف خود دچار توهم شده باشد که عمدآ جهان را به جنگ با رژيم خود دعوت نمايد. آنهم بی وجود حتی اندک تعادل قدرتی با طرفهای مقابل و در فقدان کامل دانش و امکانات نظامی حتی برای اداره يک جنگ کوچک. از اينهم سفيهانه تر، در گير شدن با کل عالم، بدون برخورداری از هر گونه وجاهت ملی و داشتن حتی حداقل پشتوانه مردمی در درون. و تازه، با چنين وضعی انتظار پيروزی بر تمامی قدرتهای بزرگ جهان را هم داشتن! که اين ديگر چيزی بالا تر از جنون ومسخرگی است. براستی که اين درجه از عقل باختگی در تاريخ سابقه ندارد، فقط هم مختص سران رژيم جمهوری اسلامی است. سرانی که بيچاره ها بيش از پايوران هر رژيم فاشيستی ديگری در جهان استعداد مسخرگی و ابتلای به جنون داشتند و حال به چنان حدی از سفاهت و مسخرگی رسيده اند که ديگر هيچ اميدی به بهبودشان نيست

جنون و مسخرگی بی سابقه سران اين نظام از چيست؟
اما اينکه چرا آقای خامنه ای و ديگر پايوران جمهوری اسلامی از پايوران همه ی رژيمهای فاشيستی بيشتر استعداد فساد و جنون داشتند، دلايل روانی و منطقی روشنی دارد. کسانی که در رأس حکومتهای فاشيستی می نشينند، يکباره و بی هيچ مقدمه ای و يا تصادفآ که به قدرت دست نمی يابند. آنها معمولآ يک پيشينه و سابقه مبارزاتی و سياسی دارند. بعضآ هم سابقه ی فاميلی. که غالبآ هم آن سابقه منفی نيست. معمولآ هم همان پيشينه خوب دستمايه آنان برای رسيدن به قدرت می شود. ديکتاتور های کلاسيک يا قبلآ چريک بوده اند، يا ژنرال موفق و خوشنام و يا شاهزاده و فرزند رئيس جمهور

اگر چريک بوده اند که با جنگهای پارتيزانی توانسته اند حکومت را به چنگ آرند. چنانچه نظامی بوده اند، بی شک افسری دانشگاه و جنگ ديده و سرد و گرم چشيده بوده اند، در ميان نظامی ها هم محبوبيتی داشته اند، و با شايستگی هم يک کودتا را رهبری کرده و دولتی را ساقط نموده و قدرت را بدست گرفته اند، يا اگر شاهزاده و فرزند رئيس جمهور بوده اند، اشراف زادگانی بوده اند که از اعتبار و امکانات پدر و دودمان استفاده کرده، سياست و مکنت و ثروت را در خانه ی پدری تجربه کرده و با همان اعتبار و امکانات به قدرت دست يافته اند. حاصل اينکه، تقريبآ سران تمامی نظامهای ديکتاتوری و فاشيستی تا قبل از رسيدن به مقام، به تبع همان پيشينه ای که شرحش رفت، ضمن اينکه با فن سياست و کشور داری آشنا بوده اند، غالبآ ثروت و مقام را هم تجربه کرده اند. اگر هم ثروت را تجربه نکرده باشند بی شک قبلآ آدمهای اسم و رسم داری بوده اند

به زبانی ساده تر، سران همه ی رژيمهای نامردمی از پيش انسانهای با هويتی بوده اند، بهر حال هم برای خود از قبل شخصيتی داشته اند. همگی هم ضمن اينکه اوضاع سياسی درون کشور خود را خوب می شناسند و با همان شناخت هم قدرت را صاحب شده اند، به مسائل سياسی جهان هم نيک آشنا هستند. حاصل اينکه، چنانچه سران جمهوری اسلامی را با پايوران کثيف ترين و خونخوار ترين نظامهای کل تاريخ هم که مقايسه کنيد، باز بی هيچ ترديدی بدين نتيجه خواهيد رسيد که کسانی که امروز بر ملت ايران حکومت می کنند بی سروپا ترين رهبران سياسی در کل تاريخ بشری هستند. سفلگان و گدايان بی نام و نشان و بی پيشينه ای که يکباره از دريوزگی به کاخها نقل مکان کرده، الاغهاشان يکشبه به مرسدس و کاديلاک تبديل شده، و به ناگاه هم از پيازفروشی و خرازی و دست فروشی و روضه خوانی به رهبريت و وزارت و وکالت و فرماندهی رسيدند. بيچاره ها درست به همين دلايل هم هست که پاک خود را گم کرده و در دزدی و چپاول آنچنان ترمز بريده اند که خود نيز نمی دانند که خويشتن را به کدام جهنمی می برند

خود خمينی حتی تا قبل از رفتن به پاريس نمی دانست که اصلآ اروپا کجاست. اينها ايران را می شناختند، عراق را بدليل وجود قبر امامان در کربلا و نجف و کاظمين و سامرا و عربستان سعودی را بدليل ظهور پيامبر از آنجا و وجود کعبه، و کمی هم سوريه و فلسطين را، آنهم البته نه حتی روی نقشه جغرافيا، بلکه فقط بصورت نام. بقيه عالم برايشان فقط يک نام بود، يعنی بلاد کفر. بنابر همين نادانی به اوضاع جهان و بی هويتی و فقر در گذشته است که اينان تا اين اندازه استعداد فساد داشتند و مستعد گرفتار آمدن در چنگ جنون قدرت بودند، جنون خود بزرگ پنداری ناشی از عقده های دوران طفوليت وجوانی

روانپريشی ناشی از قدرت
نويسنده اين نکته را يکبار ديگر هم در جايی آورده ام که ديکتاتوری و جنايت در عين اينکه پديده ای تراژيک است اما مسخره هم هست. ستايش را هر انسانی کم و بيش دوست می دارد. انسان عادی اما در کنار اينکه برای عملی ستوده می شود، چه خود بخواهد و چه نخواهد از سوی عده ای هم برای آن عمل و يا اعمال ديگرش مورد نقد هم قرار می گيرد. اين نقد و ستايش در انسان معمولی نوعی تعادل و بالانس روانی بوجود می آورد

ديکتاتور اما منتقدی در اطراف ندارد. يعنی کسی حق نقد اعمالش را ندارد. او هر چه که می شنود مدح است و ستايش از بزرگی و شجاعت و فرزانگی نداشته اش. وی با شنيدن همين ستايش های دروغين مداوم از پيرامونيان و کاسه ليسان است که رفته رفته اين تعادل را از دست داده کارش به جنون می کشد. جنونی که از نظر روانکاوی جنون توهم و ديوانگی خود بزرگ بينی می توان ناميد. جنونی که به مراتب از جنون گاوی و هاری سگ مهلک تر است. زيرا که اثر کارکرد قدرت مطلق بر روان يک فرد از هر مخدر تعادل شکن و روانگردانی بيشتر است

نتيجه ای که می خواهم بگيرم اين است که چنانچه خود شما شخصييت، گفتار و رفتار و کردار هر ديکتاتوری را که مورد بررسی قرار دهيد، خواهيد ديد که حتی قدر قدرت ترين آنها هم چون نرن و هيتلر و موسولينی و استالين در نهايت انسانهايی مسخره بيش نبودند. ما در تاريخ خودمان از اين سفيهان فراوان سراغ داريم. پاره ای جريان سرسره ی نگارستان فتحعلی شاه را از سر عياشی می دانند، اما اين ديد، ديدی سطحی و غير علمی است. مرفه ترين عياشان عادی عالم هم تا بدين اندازه سفيه و سبک مغز نمی شوند که در حضور خدمتکاران، زنهای خود را امر به سرسره سواری کرده و برای مثلآ سکس با آنان خود آلت بر کف در پايين سرسره منتظر بنشينند، چه رسد به پادشاه يک مملکت. اين عمل فقط از يک ابله ديوانه و يک بيمار روانی سر می زند

علی خامنه ای را بنگريد! کسی که به هرجا می رود عکسهای شش در چهار خود را می بيند و اصلآ هم شرم نمی کند، اينچنين موجودی فقط يک عقل باخته مفلوک است، نه انسان با هيبت و فرزانه. بنده که شخصآ از مشاهده ی عکس خود بر روی چند سايت هم وجدانآ خجالت زده می شوم. کيم ايل جونگ و هوگو چاوز و کاسترو و صفر نياز اوف و قذافی که دانش آموزان هر صبح قبل از رفتن بر سر کلاسهای خود بايد نيم ساعت برايشان مدح ودعا بخوانند، چنانچه ديوانه نبودند از خجالت زير زمين می رفتند. ليکن اين قدرت لعنتی بقدری مغز اين افراد را تهی از شعور و پوک کرده که از اين مراسم شرم آور و مهوع سرمست هم می شوند

شما همين احمدی نژاد، عکس برگردان ملخ و تدارکاتچی بی يال و کوپال بدون گرز و شمشير را بنگريد، ببينيد که با چند تعريف و تمجيد کارش به چه مسخرگی کشيده. آخوند ها و چند ابريشم بدست اين مردک بی مقدار و مفلوک را پاک ابله و ديوانه کرده اند. آخوند مصباح چون چند بار ادعا کرد که انتخاب وی به اراده امام در چاه افتاده بوده، اين مرد سفيه هاله ای از نور در اطراف خود احساس کرد. زياد اين موضوع را به سخره نگيريد، ای بسا احمدی نژاد خود را در ميان نور احساس کرده باشد. اين جنون اثر مخدری بنام قدرت و شهرت در انسانی حقير و کم جنبه است. اينها که می نويسم نه شوخی، که بحثی کاملآ جدی و علمی است. شما اگر فردی را از شاگرد حلبی سازی به رياست جمهوری ارتقاء دهيد، چنانچه دچار اختلال حواس نشود و قاطی نکند جای شگفتی است

نتيجه
تمامی آنچه آوردم رسيدن بدين نتيجه بود که امروز بدبختانه سرنوشت کشور ما در مشت عده ای ديوانه و مسخره است، و گوشزد کردن اينکه، جنون و مسخرگی اين بی سر و پايان را فقط نبايد مضحک دانست و به خنده ای بسنده نمود. اين مسخرگی می تواند عمری گريه برای ايران دوستان در پی داشته باشد، که حاصل آن نيز البته هيچ خواهد بود. افرادی که به شکلکی از احمدی نژاد و جوکی از خامنه ای دل خوش ساخته اند، چه خوب است که بدانند امروز کيان و هستی ميهنشان در خطر است. کشور را با متلک و جوک که نمی توان از چنگ اين ديوانگان بی هويت نجات داد. ايران به مثابه گويی رنگين است که امروز بيش از هر زمانی ترد و شکننده شده. مباد آنروز که اين گوی بر زمين افتد، که هزار پارچه خواهد شد و ديگر هم با هيچ چسب و ملاتی قابل چسباندن به هم نخواهد بود

ما در اين مرحله ی خطير تاريخی بايد تمامی مساعی خود را صرف گرفتن سالم اين گوی از دست اين ديوانگان سازيم. امروز نه روز متلک پرانی که روز از خود گذشتگی و مبارزه است، امروز روز گذشتن از سلائق شخصی برای هدفی بزرگتر يعنی نجات اصل ميهن است. اگر ايرانی بر جای نباشد، که فعلآ هم در دست ما نيست، نه چپی بر جای خواهد ماند، نه مشروطه خواهی و نه مجاهدی و نه ديندار و نه کافری. ما اينک در مرحله ی نجات کشور هستيم نه در فضای انتخاباتی. زمين (مادر) را دريابيم که بی آن هيچ دانه و تخم و نهالی پروردنی نيست، همين/
1


www.hezbemihan.org

|

Saturday, September 02, 2006

 

مروری بر پیام شهریور ماه سال 1367

مروری بر پیام شهریور ماه سال 1367

دکتر احمد پناهنده

مقدمه:1

از آن شهریور سال 1367 تا این شهریور هیجده سال می گذرد و ما هر ساله یادی از رفتگان این فاجعه سیاه و ضد بشری می کنیم و شقاوت حیوانی رژیم را بار دیگر برای دیگران رونویسی می کنیم.
اما کمتر دیده شده است که عزاداران و یا یادآوران به پیام این فاجعه سنگین وسیاه اشاره ای کرده باشند.1
سراسر مطلب، پیام و حرف و حدیثشان شور و فتور بی مایه ومظلوم نمایی بی پایه است. چنین افراد و یا گروههایی برای فرار از بار مسئولیتی که خود در بر کشیدن این رژیم سفّاک سهیم بودند و بعد تیغ بدستشان دادند تا سر شوریده دلان و وطندوستان را ببرند، امروز مصیبتی دلخراش و خرد آزار را آواز می دهند اما نمی اندیشند که اگر خود به قدرت می رسیدند چه ها که نمی کردند.1
بی گفتگو زمان آن لحظه رسیده است که این افراد و یا نیروهها در کمال خضوع در پیشگاه ملت بزرگ ایران زانو بزنند و زمین ادب را ببوسند و انتقادی از سر خیرخواهی از خود و از عملکرد خود به لب تر کنند و از گذشته ناشاد و نا شکیبای خود درس عبرت بگیرند.1


عبور از آن منجلاب تیرگی و خشم و کینه کور ِ بی غرور و بی فروغ گذشته که انبانی از جنون و جهالت را در ذهن و جان خود تلمبار کرده بودند می تواند آنان را پالایش کند تا از پس این پالودگی آغوش بگشایند و به سمت نیروهای وفادار به چهارچوب ارضی ایران و خواهان به زیر کشیدن رژیم جمهوری اسلامی در یک مبارزه مسالمت آمیز تحت عنوان نافرمانی مدنی در جنبش فراگیر رفراندم ملی پر بگشایند و در حد قد و قامت خود متوقّع باشند.1

پیام ِ شهریور ِ سال 1367

در یک کلام کشتار وحشیانه و ضد بشری جنایتکاران حاکم بر مرز و بوم ایران زمین، تقاص اتودینامیکی و یا درون جوش گروهایی است که بر طبل کینه و نفرت کوبیدند و عاقبت، آتش این کینه و نفرت بر خرمن هستی شان شعله ور شد و نسلی از انسانهای نا آگاه امّا پر غرور را در کام خود کشید.1
و این منطقی است که از دل انقلاب در می آید و به عبارت دیگر انقلاب فرزندان خود را می بلعد. انقلابی که کور است و کر و فقط ویرانی و خرابی را طالب است، از آن چه انتظار می رود که پیام آور صلح و دوستی و یگانگی و چند صدایی باشد. کافی است در این باره به کشورهایی که انقلاب کردند، بنگریم که چگونه فرزندان انقلاب را سر بریدند. روسیه شوروی پیش چشم ما است و در تاریخ و گزارشهای پس از فروپاشی کمونیسم خواندیم که با چه قساوتی نزدیکترین یاران و بعضاً رهبران انقلاب را شقه شقه نمودند و میلیون ها انسان پاکدل ولی ناآگاه و ایده آلیست را در یخبتدان جهنم سیبری تلف کردند.1

تاریخ گواهی می دهد که بعضی از نا ایرانیان که سرسپردگی خودشان را به پیشگاه رفیق استالین جنایتکار به نحو شایسته ای انجام داده بودند، با این وجود مورد خشم وغضب استالین جانی قرار گرفتند و به فجیع ترین شکلی کشته شدند. نمونه اش احسان الله خان دوستدار، سلطان زاده، نیک بین، بی ریا، پیشه وری و... است که ازعاقبت وطنفروشی چیزی جزء حرمان و سرگشتگی و استغاثه به درگاه استالین، نصیبشان نگشت.1

چین مائو را بنگرید که چگونه تحت نام انقلاب فرهنگی میلیونها نفررا بدون کوچکترین ناراحتی وجدان نیست و نابود کرد و هر گونه صدایی را در گلو خفه کرد.1
پُل پوت کامبوج را ببینید که هزاران نفر را به جرم زندگی کردن و زیر بار ایدئولوژی تکصدایی نرفتن، جمجمه شان را متلاشی کرد.1
کوبا، کره شمالی، عراق صدام حسین، سوریه آل اسد و...از همین مسیر عبور کردند و می کنند. ایران انقلابی ما جزء این نمی توانست باشد و پر واضح است که درجریان " انقلاب شکوهمند " هر نیرویی که قدرت را کسب می کرد، همین می کرد که جنایت کاران جمهوری اسلامی می کنند. زیرا همواره در یک جنگ خونین عقیدتی آن نیرویی که غالب می شود، نیروهای مغلوب را یا به تمکین وامیدارد و یا با تیغ آنان را از میدان بدر می کند. بنابراین جا دارد که هر نیرویی پیام رهایی بخش را از کشتار سال 67 کسب کنند و به جای ناله و شیون، کینه را از دل خود بیرون کنند و جای آن عشق بنشانند، عشق به زندگی، عشق به انسان، عشق به شور وشیدایی و عشق به رسوایی ِ عشق سالاری.1

پیام شهریور ماه سال 1367 ، پیام مصیبت و ناله نیست بلکه پیام ترک برداشتن دیوار گچ گرفته ذهنی است که درآن گرفتار هستیم. پیام هشداری است که به خود آییم و از کینه و نفرت نسبت به یکدیگر دوری گزینیم و عشق و مهر را در دلمان بکاریم. آیا گزافه است که بگوییم، در سیستم پادشاهی گذشته ما کینه کاشتیم و سپس ظلم درو کردیم؟ جامعه ای که در آن علی رغم محدودیت در بعضی از عرصه ها، با جوامع جهان آزاد هماهنگ بود و شادی و شور نشاط انگیز َ بی همتا به زندگی در جای جای جان جهان ِ ایران زمین جلوه ای از حیات ِ باورمند به آینده ای درخشان را در چهره ها نوید میداد. امّا ما با الهام از " بهشت بَرَین زحمتکشان " داس و چکش و تَبَر برداشتیم و سلاح در دست گرفتیم و کینه و نفرت در دلها کاشتیم و بنای زندگی و عشق به ایران را که با خون ِ جگر ایراندوستان ساخته شده بود، ویران کردیم. دولتمردان را کُشتیم و بر اجسادشان شادی و پایکوبی کردیم و تشویق کردیم که خون جاری کنند و بعد در دشتی از خون ارتجاع سیاه دل را از قرون اعصار بیرون کشیدیم و بر سرمان نشاندیم و تیغ بر دستش دادیم که هر گونه عشق کاشته شده و زندگی بنا شده در سال های شکوفایی ایران را درو کند و جایش نفرت بکارد. و این است عاقبت همان نفرت که هستی یاران دیروز انقلاب را سوزاند. و مطمئن باشیم که اگر ما در این جنگ قدرت، دست بالا را داشتیم، همان می کردیم که جانوران وحوش جمهوری اسلامی می کنند.1


حال برای روشن شدن افکار روشنفکران دوران پادشاهی که زندگی را می کشتند تا نفرت در دلشان زبانه کشد چند نقل و قول را با هم می خوانیم تا عمق چنین تفکراتی بر همگان روشن گردد و به این درک قاطع برسیم که آنها در صورت گرفتن قدرت سیاسی همان می کردند که امروز جمهوری اسلامی می کند.1

" ما از قبل از شروع فعالیت تشکیلاتی مان، بتدریج در فکر تقویت روحیه مقاومت و سخت کوشی و تسلیم نشدن در برابر ناملایمات و غیره بودیم. بعد از عضویت در گروه، این روحیه بیشتر در ما تقویت شد. به عنوان مثال من برای تقویت تحمل در برابر سختی های احتمالی تصمیم گرفتم که بدون هیچ گونه بالش و یا متکائی بخوابم. تا آنجا که ممکن است از تشک استفاده نکنم. می کوشیدم مقاومتم را در برابر گرسنگی و تشنگی بالا ببرم. ما تلاش می کردیم وسوسه های زندگی و اندیشه به خود را هر چه بیشتر ازخود دور کنیم...1

در سال 45 احمد به دختر جوانی علاقه مند شد. این علا قه مندی به تدریج تا سر حد یک عشق دیوانه وار پیش رفت. او طبع شعر هم داشت و گاهی با مضامین سیاسی شعرهای پر احساسی می سرود. قضیه عشق احمد برای مان دردسری شده بود. به خصوص دختر هیچ زمینه سیاسی نداشت و بدتر از آن هیچ تمایلی به احمد نشان نمی داد. من با او با نرمش و مدارا برخورد می کردم. اما این قضیه هیچ راه حلی نداشت...احمد به خاطر اهداف سیاسی و مبارزاتی اش که البته هنوز شکل مشخصی هم به خود نگرفته بود، خود را از این عمیق ترین، رقیق ترین و عاطفی ترین حالت جوانی، رفته رفته کنار کشید. هر چند که هرگز از قلبش بیرون نرفت..."1
مورد دیگر:1
" در پائیز سال 46 عباس و رحیم و من بعد از کوه نوردی در ارتفاعات توچال در میدان تجریش منتظر اتوبوس بودیم. تازه هوا تاریک شده بود. خسته در گوشه پیاده رو به کوله هایمان تکیه زدیم و به رفت و آمد مردم که بیشتر دختران و پسران جوان بودند به طور عادی می نگریستیم. گویا طرز نگاهم به عابران طوری بود که نظر عباس را جلب کرد و یا او مستمسکی یافت تا ما را محک بزند و یا نکته ای به ما بیاموزد. به ناگهان پرسید " نقی! نظرت نسبت به این دخترها چیست؟ " من یکه خوردم. پیش خود گمان کردم که شاید نگاه من به دختران نگاهی خریدارانه و غیر معمول بوده که مورد این سئوال قرار گرفتم. البته در آن سالها ما به ظاهر خود، به نفع شخصی و جمع کردن پول و یا ثروت توجه ای نداشتیم. حتی با این که هیچ کار غیر عادی نمی کردیم، به امر ازدواج با یک نوع بی اعتنائی و حتی تحقیر برخورد می کردیم.... این روحیات به خصوص در حال و هوای شیفتگی نسبت به آرمانهای سیاسی مان تشدید شده بود. به هر حال در مقابل سئوال عباس غافل گیر شدم. اگر بدون حضور او میان ما چنین مسائلی مطرح می شد مشکلی نبود. اما عباس به سمبل ما تبدیل شده بود. رفتار و کردار، عقاید و نظریات او برای ما ملاک و معیار بود. او با این که سالهای آخر دانشگاه را می گذرانید، تمام هوش و انرژی خویش را صرف آرمانها و افکار سیاسی و عقیدتی و تشکیلاتی کرده بود. از این لحاظ به تمایلات و دلبستگی ها و نفع شخصی خود میدان نمی داد که هیچ، بلکه بوضوح به ستیز با هر چه که اندک مانعی در راه آرمان هایش ایجاد می کرد بر می خاست.1

در پاسخ سئوال عباس با مکث کوتاهی که ناشی از غافل گیرشدنم بود، با عبارتی دو پهلو گفتم نظر من به این دخترها چیزی خاصی نیست همانطوری که انسان از نگاه کردن به گل های زیبا لذت می برد، من هم به آن ها نگاه می کنم. او بدون معطلی رویش را به طرف دخترانی که در حال رفتن بودند کرد و گفت " من از اینها متنفرم!! و هیچ گاه دوست ندارم به اینها نگاه کنم. من از هر چه که مانع راه هدف ها و عقایدمان باشد متنفرم!" تأکید از من است. بر گرفته از کتاب " سفر با بالهای آرزو نوشته نقی حمیدیان "1


حال طبق قانون احتمالات اگر چنین افرادی در جریان " انقلاب شکوهمند " قدرت را در دست می گرفتند، همین اعمال را در شکلی دیگری انجام نمی دادند که امروز آخوندهای جنایت کار انجام می دهند؟ نگوئید نه! زیرا کسی که از هر چه زیبائی متنفر است و نسبت به دختران زیبا که جلوه های لطا فت و شیرینی زندگی را عسل وار در کام مردان می ریختند و آنان را به عشق و شور و شیدایی و رسوایی دعوت می کردند، تنفر داشته باشد، دیگر چه انتظاری است که نفرت نکارد و ظلم درو نکند و بر هر کس که به زندگی عشق می ورزد، زندگی اش را خاموش نکند؟ کسی که برای جانش ارزش قائل نشود، چه انتظار می رود که برای جان دیگری ارزش قائل شود؟ فراموش نکنیم که تیم لنین با چنین تفکراتی به قدرت رسید و در همان آغاز خاندان رومانف را سر برید و سپس ادامه دهنده اش آن جنایت تاریخ بشری را مرتکب شد و به هیتلر گفت " زکی ". یا مائو و فیدل و پل پت و...با چنین ایده هایی قدرت را در دست گرفتند و زندگی را کشتند و می کشند.1

علی میهن دوست از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق در دادگاه نظامی نظام گذشته در جواب دادستان که گفته بود از خودت دفاع کن که چرا سلاح بدست گرفتی و دولتمردان را ترود می کنی. گقته بود " دفاعی ندارم ولی اگر در اینجا سلاح داشتم، سینه دادستان را سوراخ سوراخ می کردم " عین همین گقته را مجاهدین و چریکهای دیگر تکرار کرده بودند.1

بنا براین چنین آدم هایی اگر به قدرت می رسیدند، سینه مردم و همه آنانی که با نظراتشان مخالف بودند، سوراخ سوراخ نمی کردند؟ وقتی که عناصر نوجوان مجاهدین با شستشوی مغری و گرفتار شدن در زندان تنگ ذهنی ایدئولوژی، کمر بند انفجاری به خود می بندد و امروز یک یا چند جانی را با خود پودر می کنند. چه انتظاری است که فردا با نیروی مخالف خود نکنند. فراموش نکنیم که تروریستهای امروزی با پودر کردن جانشان، جان هزاران انسان بی گناه را به خاکستر تبدیل می کنند و مطمئن باشیم که اگر قدرت را بدست بگیرند، رحم به صغیر و کبیر نمی کنند. زیرا صدام حسین را دیدیم و جمهوری اسلامی پیش چشم ما است.1

اکنون به این نقل و قول توجه کنید تا روشن شود که انسان کینه ورز چقدر کور است و چگونه می تواند وقتی قدرت را کسب کند مثل آب خوردن آدم بکشد و آن را مظهر پاکیزگی انقلاب قلمداد کند. بویژه اینکه بفهمیم که چنین فردی هنوز خود در قدرت نیست ولی چون کینه و نفرت در دلش می جوشد حاضر می شود از طریق بیعت کردن با ارتجاع زمان آنان را نسبت به کشتار صاحب منصبان و دولتمردان و امیران نظام گذشته تشویق کند تا بتواند با دیدن خون آنان قدری تسکین پیدا کند.1

حال ببینیم این فرد کینه جو در فردای پیروزی « انقلاب شکوهمند » در مورد کشتاربی رحمانه امیران ارتش وبزرگان رژیم پادشاهی از جمله خانم دکتر فرّخ روی پارسا چه می گوید:1
« محیط انقلاب باید با سرعت و شدت پاکیزه شود، یعنی همه دشمنان انقلاب، همه میکروب ها و سمومات موّلد عناد و ظلم باید بلافاصله و بدون کمترین درنگ، نابود شوند. انقلاب، عدالت خاص خود را دارد و عدالت انقلابی یعنی، شدت عمل هر چه بیشتر...». آقای حاج سید جوادی! ملاحظه می کنید با این خوش رقصی برای خمینی ها و خلخالی ها نتوانستید از " گندم ری " بخورید وعاقبتِ کینه جویی، دامن خود شما را گرفته و شدّت عمل عدالت انقلابی، امروز شما را پاریس گیر کرده است. در حالی که به گواهی تاریخ شما در رژیم گذشته، صدر نشسته بودید و قدر درو میکردید. آیا پاکیزه شدن محیط انقلاب با این همه کشتار و ویرانی جهت تسّلای دل داغدیده تان در سوگ کربلای 28 امرداد بوسیله احمد مختار زمان، خمینی و دنباله هایش کافی نیست و یا باز هم می خواهید به خون خواهی کربلای 28 امرداد دنبال خون خواری دیگر، بگردید تا انتقام کربلای 28 امرداد را بگیرد؟


یادم می آید که سال پیش به همین مناسبت آقای دکتر داریوش همایون مطلبی نوشته بودند که در آن مأموریت دژخیم و قربانی را توضیح داده بودند. امّا مهار شد گان، در چهارچوب گجین ذهنی ِ ایدئولوژی ِ تک صدایی بدون درک و هضم موضوع و پیام آن، هر آنچه فحش و ناسزا و انگ و بر چسب بود، به او دادند و زدند. بدون اینکه بفهمند که ایشان چه می گویند. زیرا باب طبع آنها نبود و معلوم نیست فرقشان با حزب اللهی ها چیست؟ و معلوم نیست که اگر آنها با چنین تفکرات و منشی فردا به قدرت برسند، اجازه می دهند که امثال داریوش همایونها نظرات خودشان را منعکس کنند؟ به عقیده نگارنده با این وصف حال از آنها، مطمئناً اجازه نمی دهند داریوش همایونها در خاک وطن نفس بکشند، چه رسد به اینکه نظرات خودشان را بگویند. زیرا حاملان چنین تفکراتی برایم آشنا هستند و من از نزدیک با آنها کار کردم و سالهایی از بهترین دوران جوانی ام را در میان آنها گذراندم. بنابراین کسی نیستم که ذهنی و یا به عبارت عامیانه بی مالیات حرف بزنم و مطمئن باشید که معنی این حرفها را خوب می فهمم و با تمامی وجودم درک می کنم.1

خوب توجّه کنید به سرمقاله ماهنامه ای از همین تفکرات، که بعد از مقاله دکتر داریوش همایون در رابطه با کشتارشهریورسال 1367 به فرمان خمینی، نوشته شده است و وقیحانه در این نوشته آقای داریوش همایون را " داماد کودتا " لقب داده است. به این می گویند کینه شتری و کور و ضّدیت هیستریک که هیچ مرزی نمی شناسد، بدون اینکه دلیل محکمه پسندی داشته باشند. فقط تعرّض می کنند، چون منطق ندارند.1

زیرا تهی از آگاهی اجتماعی هستند. چون خودشان را در مقابل منطق و اندیشه ایشان، ذلیل و ناتوان می بینند. از این جهت است که سنگ پرتاب می کنند، چون حریفش نمی شوند، گازش می گیرند، چنگول به سر و صورتش می کشند. اگر چاقو بدستشان برسد، در شکمش فرو می کنند، چون انقلابی هستند. اینگار شیخ اجل، سعدی برای این افراد سروده است « ترا که خانه نئین است، بازی نه این است » یعنی بروید کشک خودتان را بسابید! شما را چه به اندیشه و اندیشه ورزی، یعنی بهتر است بروید ماست بند بشوید.1

آری دکتر داریوش همایون در رابطه با کشتار تابستان سال 1367 نوشته است « شهریور 67 حقیقت انقلاب 57 بوده است و هزاران جوان در خون تعمید یافته را از دم شمشیر انقلاب خونین کشته شده اند........در شهریور 67 زورآزمائی نا برابر نیروهای سیاسی بود که اگر چه مأموریتشان متفاوت بود، در خصلت انقلابی خود تفاوتی با هم نداشتند، دژخیم و قربانی توانستند جای خود را با هم عوض کنند، اگر یکی دست بالا تر گرفته بود، دیگری به پیشدستی همان را می کرد ».1

چرا از این بیان نوشتاری بر خود می پیچید؟ مگر حرفی بی ربط زده و یا سخنی بی منطق گفته است؟ در حالی که این اظهار نظر، عین واقعیت و بیانی منطقی است. مگر شک دارید که اگر بر فرض محال که محال نیست، جای رژیم خمینی، انقلابیونی از قماش مجاهدین، چریکهای فدائی، توده ایها، راه کارگریها و...قدرت را در دست می گرفتند، با مخالفین خود، غیر از این که خمینی کرد، می کردند؟ مگر همین حزب توده اگر قدرت را در دست می گرفتند، یک سیبری دیگری درست نمی کردند و استالین وار میلیونها نفر را به نابودی نمی کشاندند؟ قبول ندارید، عکسش را نشان دهید! که در کدام کشوری با چنین تفکّری مثل حزب توده و یا سازمانهایی از این دست که قدرت را در دست گرفتند، چنین نکردند؟

پل پوت کامبوج مگر یادمان رفته است؟ چین مائو مگر یادمان رفته است؟ کوبای کاسترو مگر یادمان رفته است؟ قاسم عراق مگر یادمان رفته است؟ هوشی مین ویتنام مگر یادمان رفته است؟ کیم ایل سونگ کره شمالی مگر یادمان رفته است؟ حزب بحث عراق و سوریه مگر یادمان رفته است؟ ناصر مصر مگر یادمان رفته است؟ استالینِ « بهشت برین و تنها سوسیالیسم موجود » مگر یادمان رفته است؟ چرا راه دور می رویم، همین سازمان مجاهدین هنوز قدرت را در دست نگرفته با غیر خودیها تعیین تکلیف کرده است و یا آنانیکه از همکاری با آنها سرباز می زنند زندانی می کنند. ویا چریکهای فدائی خلق را بنگرید، در قصبه گاپیلون، چطور بر روی همد یگر سلاح کشیدند و یکدیگر را قتل و عام کردند و الان رهبرشان اینجا باد دموکراسی میخورند و کف دموکراسی را پس می دهند و از همایون ها طلبکار می شوند.1
احمد غلامیان از رهبران چریکهای فدایی خلق در نظام گذشته، مگر یادمان رفته است که چگونه همرزم خودش را به خاطر عاطفه عاشقانه کشته است، چون ضد عشق بود ونفرت از هر چه زیبائی داشت و یا توده ایها در قتل روزنامه نگار، احمد مسعود، دهقان و لنکرانی.1

یعنی می خواهم بگویم، منطق آقای داریوش همایون درست است. اگر قدرت در دست مخالفینی از قماش انقلابیون می افتاد، همان می کردند که خمینی کرد. یعنی آنکه به انقلاب می اندیشد و انقلابی است، چنین عملی را انجام می دهد. پس نوشته آقای داریوش همایون غیر متعارف و عجیب نیست، چون عین واقعیت و منطق است. و مطمئن باشیم که آقای داریوش همایون نسبت به قربانیان شهریور سال 1367 بی احترامی و بی حرمتی نکرده است، بلکه می خواسته مأموریتشان را در خصلت انقلابیگری شان نشان دهد. بهتر این است قبل از اینکه فکر کنیم از کوره در نرویم و خرد و اندیشه خود را راهنمای عملکردمان قرار دهیم و نسبت به این موضوعات عمیقاً اندیشه کنیم. چون به نفع ما است.1

نتیجه:1
امروز باید هر فرد و یا نیرویی خود را در برابر آینه حقیقت بگذارد و افکار و اعمال خود را نسبت به گذشته و حال مورد ارزیابی قرار دهد و با رجوع به تاریخ و بررسی عقایدشان که نمود عملی شان در گوشه و کنار جوامع جهانی حکومت می کند، به این نتیجه برسند که زندگی را دوست بدارند و به زیبایی عشق بورزند. کینه و نفرت را از دل خارج کنند و جای آن عشق و مهر بنشانند. دست همدیگر را بگیرند و برای ساختن یک ایرانی آزاد و آباد و دموکراتیک از هیچ کوششی فروگزار نکنند. فراموش نکنیم که همه ما قربانی این رژیم ستمگر هستیم که بر جان و مال و ناموس و مُلک و ملت ما سوار است. بنا براین جا دارد که ما قربانیان با هر عقیده و مرامی کینه و عداوت را بین خود به دور بریزیم و با مهر آشتی در کنار هم با یک نا فرمانی مدنی بدور از خشونت موجب شویم که مردم این پیام عشق و دوستی را در میان خودشان نهادینه کنند تا با اعتراضات مسالمت آمیز و اعتصابات سراسری و تظاهرات میلیونی رژیم جمهوری اسلامی را در همه عرصه های اجتماعی فلج کنند.1

بیائیم از همین امروز با آشتی و مهر دست یکدیگر را بفشاریم و تمرین مهر ورزی کنیم تا فردا و یا پس فردا چنین نباشیم که یکدیگر را بکشیم. کافی است فارغ از هر گونه وابستگی ایدئولوژی و عاطفی قدری اندیشه کنیم و خرد خودمان را بکار گیریم و از خود سئوال کنیم که چرا جمهوری خواهان با مشروطه خواهان مخالف هستند؟ هر چند اختلاف برداشت بین نیروها تا پایان تاریخ وجود خواهد داشت. ولی آنچه که مهم است، حاکمیت عقل و خرد است که می توان با تکیه بر آن در نقاط مشترک یکدیگر زندگی صلح آمیزی را پیش برد و نقاط منفی را به نقد کشید و با بحث و دیالوگ موجبات نزدیکی هر چه بیشتر را فراهم کرد. فراموش نکنیم که ما انسانیم و با زبان منطق می توانیم هر مسئله بغرنج زندگی را با دیالوگ حل و فصل کنیم. و باید بدانیم که مشکل و مسئله بغرنج زندگی مان امروز دعواهای حقیرانه بین خودمان نیست، بلکه رژیم جمهوری اسلامی است که سبب ساز این اختلافات بچگانه است که امروز بین ما جریان دارد. و مطمئن باشیم که این اختلافات درون اپوزیسیون فقط در یک جامعه دموکراتیک قابل حل است و اتفاقاً شیرینی جامعه دموکراتیک، اختلاف عقیده و سلیقه بین نیروها است که موجب چند صدایی در جامعه می شود و وجود چند صدایی در جامعه سبب می شود که حرکت سازنده و تغییر ساز انجام گیرد. پس بکوشیم در عین داشتن اختلاف عقیده و سلیقه با ظرفیت دموکراتیک خودمان موجب نزدیکی و آشتی را بین خودمان ایجاد کنیم.1
به امید آن روز و روز رهایی ملت با فرهنگ ایران
دکتر احمد پناهنده 24 اوت 2005 برابر با 2 شهریور ماه 1384
a_panahan@yahoo.de


www.hezbemihan.org

|

Archives

May 2004   June 2004   July 2004   August 2004   September 2004   October 2004   November 2004   December 2004   January 2005   February 2005   March 2005   April 2005   May 2005   June 2005   July 2005   August 2005   September 2005   October 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   March 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   June 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   January 2010   February 2010   March 2010   April 2010   May 2010   June 2010   July 2010   September 2011   February 2012  


Not be forgotten
! بختيار که نمرده است

بخشی از نوشته های آقای دکتر امير سپهر ( بنيانگذار و دبيرکل حزب ميهن ) :

سخن بی هنر زار و خار است و سست

چرا انقلاب آرام در ايران ناشدنی است؟

! دموکراسی مقام منظم عنتری

نوروز ايرانی در رژيمی ايرانی

بوی خوش خرد گرايی در نوروز

نامه ای به سخنگوی وزارت خارجه

!اصلاح جمهوری اسلامی به سبک آمريکا

!رژيم و دو گزينه، شکست، شکست ننگين

! لاابالی ها شال و کلاه کنيد

اسلام را کشف کنيم نه مسخره

ماندگاری ايران فقط به ناهشياران است !؟

!نه نه، اين تيم، تيم ملی ما نيست

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/پنجمين بخش

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش چهارم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش سوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش دوم

فرهنگ نکبت، فرهنگ عزت/بخش نخست

فرهنگ سازی را بايد از دکتر شريعتی آموخت

دانشمندان اتمی يا الاغهای پاکستانی

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش دوم

راه اصلی ميدان آزادی خيابان شاهرضا است/بخش نخست

مبارزان ديروز، بابا بزرگ های بی عزت امروز

پيش درآمدی بر چيستی فرهنگ

ملتی در ميان چند طايفه رويا پرداز دغلباز

مشکل نه دستار که مسلک دستاربندی است

بی فرهنگی ما، عين فرهنگ ما است

! نابخردی نزد ما ايرانيان است و بس

!خود همی گفتی که خر رفت ای پسر

ولله که کابينه احمدی نژاد حقيقت ما است

است( Oedipuskomplex )رنج ما ازعقده اوديپ

غير قمر هيچ مگو

اين نه گنجی، که عقيده در زندان است

جمهوری خواهی پوششی برای دشمنان ملت

شاه ايران قربانی انتقام اسلامی

کار سترگ گنجی روشنگری است

گنجی اولين مسلمان لائيک

واپسين پرده تراژدی خمينی

انتخابات اخير پروژه حمله به ايران را کليد زد

جنگ آمريکا عليه ايران آغاز شده است

انتصاب احمدی نژاد، کشف حجاب رژيم

حماسه ديگری برای رژيم

برادر احمدی نژاد بهترين گزينه

انقلابی که دزديده شد؟

معين يک ملا است، نه مصدق

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران !/ بخش سوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش دوم

بزنگاه سرنوشت رژيم ايران/ بخش نخست

فولادوند همان جنتی است

اکبر گنجی، ديوانه ای از قفس پريد

دموکراسی محصول انديشه آزاد از مذهب است

تفنگداران آمريکايی پشت مرز هستند

رئيس جمهور اصلی خامنه ای است

!دانشجويان سوخته را دريابيد

دغلبازان ملا مذهبی

!خاتمی خائن نبود، رفسنجانی هم نيست

فندق پوست کنده

خيانتی بنام انقلاب اسلامی

ايران، کارگاه بی کارگر

آزادی کمی همت و هزينه می طلبد

نمايش لوطی عنتری در ملک جم

نخبگان نادانی

بوی باروت آمريکايی و رفسنجانی

آقای خمينی يک پيغمبر بود نه امام

انديشه زوال ناپذير است

اپوزيسيونی ناکارآمد تر از هخا!

زنهار که ايرانی در انتقام کشی خيلی بی رحم است!

سخنی با امضا کنندگان بيانيه تحليلی 565

...بر چنين ملت و گورپدرش

واپسين ماههای رژيم يران

اصول اعتقادی دايناسورها، طنزنوروزی

يادت بخير ميسيو، يادت بخير

امتيازی برای تسخيرايران

اشغال نظامی ايران وسيله ايالات متحده

چهارشنبه سوری، شروع حرکت تاريخی

بد آگاهی و فرهنگ هفت رگه

جرج دابليو بوش، آبراهام لينکلنی ديگر

روحانيّت ضد خدا

استبداد خاندان پهلوی بلای جان ملا ها

آمريکا در خوان هقتم

عقل شرعی و شرع عقلی

واکنش مردم ما به حمله نظامی آمريکا

عشق های آقای نوری زاده

به هيولای اتم نه بگوئيم

موشک ملا حسنی و اتم آخوند نشان بزبان کوچه

رفراندم امير انتظام يا سازگارا، کدام ميتواند مشکوک باشد ؟

آيا مخمل انقلاب به خون آغشته خواهد شد؟

کاندوليزا رايس و بلال حبشی

سکس ضرورتی زيبا است نه يک تابو

نام وطنفروشان را به خاطر بسپاريم

طرح گوسفند سازی ملت ايران

آب از سر چشمه گل آلود است

رژيم ملا ها دقيقآ يک باند مافيا است

نوبت کشف عمامه است

فرهنگی که محشر می آفريند - دی جی مريم

ملا ها عقلمان را نيز دزديده اند

فقدان خرد سياسی را فقدان رهبريّت نناميم

ابطحی و ماری آنتوانت ـ وبلاگ نويسان تواب

نادانی تا به کی !؟

آزادی ايران، نقطه شروع 1

آزادی ايران، نقطه شروع 2

هنر سياست

ايران و ايرانی برای ملا ها غنيمت جنگی هستند

شب تيره، نوشته ای در مورد پناهندگی

انقلاب ايران، آغاز جنگ سوم بود

اين رفراندوم يک فريب است

سپاه پاسداران، شريک يا رقيب آمريکا

خامنه ای پدر خوانده تروريسم

فرهنگ پشت حجاب

کمونيسم همان حزب الله است

داريوش همايون چه ميگويد؟

اينترنت دنيای روانپريشان

خانه تکانی فرهنگی

فردا روشن است

عين الله باقرزاده های سياسی

آن که می خندد هنوز

اپيستمولژی اپوزيسيون

انقلاب سوسول ها

درود بر بسيجی با و جدان

روشنگران خفته ونقش چپ

فتح دروازه های اسلام

حزب توده و نابودی تشيّع

جنگ ديگر ايران و عراق

درد ما از خود ما است

يادی ازاستبداد آريا مهری!؟

ابر قدرت ترور

کدام مشروطه خواهی؟

برای آقای سعيد حجاريان

تراژدی ملا حسنی ها

مارمولک، سری 2

پهلوی پرست ها

هخا و تجمع اطراف دانشگاه

هخا و خاتمی، دو پسر عمو

تريبونال بين المللی

پايان ماه عسل فيضيه و لندن

طرح آزادی ايران 1

اولين و آخرين ميثاق ملی

اطلاعيه جمهوری خواهان

يک قاچاقچی جانشين خاتمی

فهم سر به کون

توطئه مشترک شريعتمداری

انگليس و ملا

نفت، رشوه، جنايت و

عنتر و بوزينه وخط رهبری

اروپايی و ملای هفت خط

ايران حراج است، حراج

درسهايی ازانتخابات آمريکا

عنکبوت و عقرب

بر رژيم اسلامی، نمرده به فتوای من نماز کنيد

پوکر روسی فيضيّه با پنتاگون

به ايران خوش آمديد کاندوليزای عزيز

مسخره بازی اتمی اروپا و ملا ها

انتلکتوليسم يا منگليسم

آبروی روشنقکران مشرق زمين


رسالت من بعد از نوژه

بی تفاوت نباشيم

نگاه خردمندانه به 28 مرداد


سايه سعيدی سيرجانی :

مسئوليت، نوشته ای در ارتباط با رفراندوم

پرسش شيما کلباسی از سايه در ارتباط با طرح رفراندوم

هويت، به همراه يک نوشته از فرزانه استاد جانباخته سعيدی سيرجانی با نام مشتی غلوم لعنتی

بچه های روستای سفيلان

امان از فريب و صد امان از خود فريبی

دريغ از يک "پسته" بودن

رنجنامه کوتاه سايه

بر ما چه ميرود


روشنگری های شهريار شادان از تشکيلات درونمرزی حزب ميهن :

خمينی؛ عارف يا جادوگر ؟

ما جوانان ايران بايد

حکومت خدا (1)

می گوید اعدام کن

راهی نوین برای فردای ایران


رنجنامه معصومه

شير ايران دريغ!


حافظ و اميرمبارزالدين

دلکش و ولی فقيه


کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ


کانون وبلاگ نويسان



This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com eXTReMe Tracker