کدامين غرور!؟
با سپاس از هم ميهنانی که نظرات خود را در مورد مقالات فوتبال در دفتر ميهمانان و بوسيله ايميل نوشته اند. در اين مورد توضيح چند نکته را مفيد می بينم اول، از آنجا که نوشته های من به زبان خودمان بود، بنابر اين کسانی که نقد يا نامه به انکليسی نوشته اند، حتمآ فارسی را هم خوب می خوانند که توانسته اند آنها را به نقد کشند. فرض من اين است اگر به انگليسی نوشته اند،لابد اين زبان را بهتر از فارسی می دانند، که البته اشکالی هم ندارد. اما چون فارسی من بهتر از انگليسی است، پس اين توضيح را به همان زبان مادری خودمان می نويسم دوم، من نه تنها از انتقاد نمی هراسم و نمی رنجم، بلکه هر نقدی را دوست دارم و از آن استقبال هم می کنم. انتقاد دليل اصلی رشد و نقد پذيری اولين نشانه پايبندی به دموکراسی و احترام به آراء و عقايد ديگران استتا نقدی در کار نباشد که آدمی قادر به پی بردن به کاستی های کارش نيست. هر انتقادی به باز شدن دريچه ای به باغ معرفت می ماند که در آن هزار گل ناديده و خوشبو کاشته شده، که بر هر گلبرگ گلش هم هزار نکته نادانسته نقش بستهچه زيبا بود اما اگر در بسياری از اين نقد ها از واژگانی چون مونارشی و صيهونيزم و بوش و منافق و ضد انقلاب ... استفاده نمی شد، که استفاده از چنين واژگانی معرف منشی ويژه است و حکم دم خروس عوامل رژيم را دارد که می خواهند خود را مخالف آن جا زنند. در مقالات فوتبالی که اينجانب نوشتم که اصلآ حرفی از اسرائيل و بوش و مجاهد و مونارشی ... به ميان نيامده از آن هم زيبا تر می شد اگر اين دسته بجای سينه چاک دادن برای تيم فوتبالی که رژيم زنان را انسان نمی داند تا بازی هايش را تماشا کنند و اتفاقآ هم در جام جهانی جز خفت و خواری چيز ديگری به ارمغان نياورد، از حرکت دلاورانه و افتخار آفرين زنان در تهران دفاع می کردند، که به جز غرور انسانی و ملی شان، شخصيت و سر و دستشان هم بوسيله فواحش رژيم شکسته شدايکاش اين شور ملی در راه مبارزه با رژيمی صرف می شد که حيوانات پست فطرت و کثيفش به عفت بيست ـ سی هزار دختر معصوم ايرانی در زندانها تجاوز کرده، خونشان را کشيده، گلهای اميد و زندگيشان را نشکفته پرپر و لگد مال کرده، سينه هاشان را با گلوله سوراخ سوراخ کرده، دستمال خونين ازاله بکارتشان را هم به درب خانه پدر و مادرشان فرستاده و تا ابد آن پدرها و مادرهای بيچاره را شکسته غرور، جگر سوخته و گريان و ماتم زده و مرده ی متحرک ساختنديا از غرور بازماندگان نيم ميليون ترور شده و اعدامی اين رژيم دفاع می شد، که فرزندانشان در سی و چهل سالگی هم هنوز احساس يتمی می کنند، هرشب تا صبح از هجر پدر و مادر خونين کفن و يا بی کفن خود می گريند و آتش می گيرند، اما شما شوت های علی دايی و مهدوی کيا را می بينيد اما شعله های جگر آتش گرفته آنان را نمی بينيد. يعنی رژيمی که همين تيم فوتبال شما با پرچم و سرود آن به ميدان می رود و با بازی مسخره و باخت مسخره تر خود اين يک مثقال غرور ملی باقی مانده آن جگر سوختگان را هم به لجن می آلايد. خلاصه اينکه غروری که من نادان می شناسم آنی نيست که شما هم می شناسيد ای عزيز برادر! که اين دو به شير و خورشيد سرخ ايران و حلال احمر جمهوری اسلامی می مانند! / با احترام سپهر
حزب ميهن
ما نه تيم ملی داريم و نه اصولآ فوتبال
در ايران تا بود ملا و مفتی ---------- به روز بد تر از اينهم بيفتی
همانگونه که انتظار می رفت سرانجام تيم فوتبال جمهوری اسلامی پس از سه بازی فوق العاده گيج و سراسر اشتباه با سرافکندگی از دور مسابقات حذف شد. پيش از پرداختن به دلايل ناکامی اين تيم که کاملآ هم طبيعی و قابل يش بينی بود، بايد ابتدا دو توضيح بياورم . يک اينکه چون اين نوشته بظور ويژه به مسائل فنی فوتبال نخواهد پرداخت که از تخصص اينجانب هم خارج است، به نظر خواهد آمد که چندان ارتباطی به موضوع فوتبال ندارد. آنچه در اين مورد بايد در نظر گرفته شود اين است که فوتبال امروز ديگر فقط يک ورزش جمعی نيست که بيست و دو نفر در زمينی به دنبال يک توپ بدوند و تفريح کنند. اين ورزش و بويژه مسابقات جهانی آن به ميدانی برای نمايش اقتدار و اعتبار و شوکت کشور ها و ملتها بدل شده است
مراودات فرهنگی ملتها بيش از هر چيز ديگری امروزه با مدد همين مسابقات فوتبال است که صورت می پذيرد. برای شناساندن ملتی به ديگر ملتهای جهان هم هيچ عاملی مؤثر تر از فوتبال نيست. اگر اکنون در هر کوره دهات دور افتاده اين جهان پهناور همگان از بی سواد و باسواد برزيل و آرژانتين و شيلی و اکوادور ... را می شناسند، تنها از برکت وجود همين ورزش است. فوتبال خوب است که باعث گرديده اکثريّت مردم دنيا نسبت به اين کشور ها کنجکاو شده و در باره ی آنها مطالعه می کنند. از اينروی نگرش و نقد بر فوتبال از زاويه فنی گرچه بسيار مهم اما نگاه و نقدی صرفآ به بخش بسيار کوچکی از اين پديده عالمگير و محبوب جهانيان است
بحث در مورد فوتبال يک بحث صد بعدی و پيچيده است که همه چيز را در بر می گيرد. از مذهب گرفته تا اقتصاد و از ميزان پيشرفت در مدنيّت گرفته تا نوع تعامل سياسی با ساير ملل. پس، فوتبال را نمی توان و نبايد سرسری گرفت. نمی شود آنرا از پيکره ساختار سياسی اقتصادی فرهنگی ملتی جدا دانست و به عنوان يک امر جدای از وضعييت کلی يک جامعه بدان نگريست. زيرا که تمامی عوامل بطور مستقيم و غير مستقيم در پيشرفت و يا درجا زدن و عقبگرد فوتبال يک کشور دخيل هستند، بويژه فرهنگ اجتماعی و نوع زندگی مردم که رابطه ای تنگاتنگ با رشد اين ورزش در هر کشوری دارد
فوتبال امروز يعنی سياست، يعنی مدنيّت و بويژه چگونه باشی فوتبال تيم کشوری در جام جهانی امروزين يعنی آيينه ای از اقتدار و آبرو و غرور آن ملت. در جهان متمدن امروزی ديگر گلادياتور بازی و جهانگشايی وجود ندارد. اينک هيچ عاملی بسان خوش درخشيدن در صحنه ی جام جهانی برای ملتی خوش آيند و غرور آفرين نيست. به تبع آن هم حال هيچ چسب و سمنتی چون تيم ملی فوتبال باعث وفاق و بهم پيوستگی يک ملت نمی تواند باشد. حالا ديگر اهميّت برد و باخت در اين عرصه به جايی رسيده که حتی از شکست و پيروزی آرتش ها در جنگها برای ملتها مهم تر شده. نتيجه اينکه نگاه به فوتبال در اينجا بيشتر از بعد جامعه شناختی خواهد بود
بعدی که خود صد بعد ديگر دارد و هر يک از ابعاد آنهم صد بار مهم تر از مسئله ی فنی فوتبال و مثلآ بدن سازی است. اين ابعاد اما چون مسائلی زيرجلدی هستند، نه برای تماشاگرعادی ديدنی و نه اساسآ دارای جاذبه است. دوستدارعادی فوتبال فقط همان يازده تن در ميدان برايش ديدنی و مهم هستند. و يا در بهترين حالت اينکه چه کسانی به تيم ملی دعوت شده اند و مربی و رئيس فدراسيون فوتبال چه کسانی هستند. اما اينکه آن دعوت شدگان به تيم ملی و برگزيدن يک مربی که نتيجه و عصاره هزاران فعل و انفعال سياسی و فرهنگی اجتماعی اقتصادی است، اموری آنچنان گسترده و در عين حال ظريف و پيچيده است که شايد يک از هزار دوستدار فوتبال هم نه بدانها توجه داشته باشد و نه از آنها آگاهی
و اما توضيح دوم اين است که نويسنده تا کنون در اين مورد دو مقاله نوشته ام. در اولين آن که به سه ماه پيش از بازيها بر می گردد به دو مطلب اشاره کردم. اول اينکه اين تيم نمی تواند تيم ملی ما باشد و نيست، و دوم اينکه تيم جمهوری اسلامی کوچکترين بختی در اين بازيها را نخواهد داشت، چنانچه نداشت. در مطلب دوم هم که به بعد از بازی اول اين تيم مربوط می گردد روی همين دونکته تأکيد کردم. ظاهرآ يا بنده نا دانسته تند رفته ام و اين دو نوشته پاره ای را خوش نيامده، يا باز همانهايی که بجای جستجوی حقيقت هر چيزی در خود آن چيز، واقعييت ها را با آرزو ها اشتباه می گيرند بی جا رنجيده شده اند. بی توجه به اينکه هيچ کاری با اميد و آرزو به سامان نمی رسد، که هر کاميابی نتيجه شناخت، برنامه ريزی دقيق، فراهم آوردن اسباب کار و سالها سخت کوشی است
برای آندسته که رنجشی دارند می نويسم که بنده نه ضديتی با بازيکنان اين تيم داشتم و دارم، نه خواری و خفت آنان دلم را خنک کرده و نه اساسآ آنچه نوشتم و خواهم نوشت برايم خالی از درد بود و خواهد بود. بگذاريد صادقانه اذعان کنم که حتی شروع به نوشتن راجع به ناکامی يک مشت فرزند بيگناه و قربانی ميهنم هم جگرم را آتش می زند. ايرانی که سهل است، ايکاش می شد که اصلآ هرگز هيچ انسانی در جهان زهر خواری نچشد، تا آدمی مجبور به نوشتن راجع به تلخکامی های فرد و گروه و ملتی نباشد. و آنجا هم که به ملت خودمان و اين سياست و اين فوتبال آبروبر مربوط ی شود، بنده که آرزو می کنم ای کاش که ما اصلآ فوتبال نداشتيم، تا تيمی به نام زادگاه ما به آلمان نرود و خود و ملتی را اينچنين در انظار جهانيان خوار و نوميد و دلشکسته نسازد
قلم زدن راجع به سيه روزی ها آخر برای کدامين انسان با وجدان و صاحبدلی لذتبخش است که برای اينجانب هم باشد. بويژه آنکه اين سيه روزی گريبان کسانی را گرفته باشد که انسان هزاران جور مشترکات با آنان دارد و هموطنشان می نامد. اين تيم هر چه که باشد يک پسوند ايران با خود دارد. بازی کنانش زاده ی آن سرزمينی هستند که نويسنده نيز در آنجا چشم به جهان گشوده. سرزمينی آفت زده و سوخته که اين من مسکين با هزار زخم خنجر هجر در سينه، در غروب زندگی حال ديگر تنها آرزويم سجده ای دگر باره بر آن خاک است و ديگر هيچ. به صداقت که اين بنده از بسياری از آن شور زدگان خوشخيال که خود را وطن پرست می خوانند به مراتب وطن پرست تر هستم، هزار بار هم بيشتر نسبت به کشور و مردمم تعصب دارم. اما چکنم که از آن تيپ آدمها نيستم که با داشته پنداشتن نداشته ها خود و ديگران را بفريبم
چکنم که اينجانب برخلاف شايد نود و پنج درصد سياسی ها و قلم بدستان حقيقت ايران را در خود ايران می بينم نه در ذهن خود. درهمين اوضاع شرم آور، که يک نفر ريشوی بی هويّت با دو متر چلوار بر سر آن بالا نشسته است و با کمک مشتی لمپن دزد و دروغگو و چاقو کش بی سواد بی پدر و مادر حاکم بر جان ومال و حيتيت مردم ايران است، در حاليکه عده ای بی توجه به اين حقايق معلوم و ملموس با خيره سری خود را مترقی ترين مردم جهان می دانند و حتی دموکراتيک ترين سيستم های غربی را هم عقبمانده بحساب می آورند. چکنم که اين گنده گويی ها، روشنفکر بازی های مسخره، خود و ديگران را فريب دادن را هيچ دوست نمی دارم. چکنم که بنده هر حقيقتی را ولو هر چه هم که زهرآلود و جگر سوز باشد، به خود فريبی های پر شهد و شکر ترجيح می دهم
اينکه می نويسم حقيقت، در واقع حقيقت از ديد خود را مراد دارم. نه اينکه حقيقت خود را حقيقت مسلم بحساب آرم. بسيار امکان دارد که در خيلی جا ها اشتباه کنم، اما در آنچه می نويسم صادقم. عقيده دارم درست است که حق با اکثريّت است، اما نظر اکثريّت را دليل بر درستی هيچ چيزی نمی دانم. ممکن است حتی پنجاه ميليون از اين ملت هفتاد ميليونی ما چيزی را بخواهند اما تمامشان در اشتباه باشند. همين است که باور دارم اگر چيزی را درست می دانم بايد آنرا بيان کنم، حتی اگر مخالف نظر نود درصد مردم هم که باشد و هزار فحش و تهمت هم برايم به ارمغان آرد
پس، اگر نوشته هايم برای پاره ای جذاب نيست، به دليل همين واقع بينی است و وجود حداقل بخشی از حقيقت در آنها. صد البته حقيقت بی پير هم که هميشه تلخ است. بويژه برای ما که بطور سنتی چاپلوسان را يار وفادار دانسته و فاشگويان را دشمن غدار به حساب می آوريم. مايی که چون همگی به نوعی از عقده حقارت رنج می بريم، هميشه از حقيقت خود می گريزيم. همين روحيه ی بيمار هم هست که بطور طبيعی بهترين غذا و فضا را برای رشد سقلگان فراهم می آورد، درستگويان را يا به سکوت وا می دارد و يا آنان را نيز به فساد می کشد. اگر نقد نتوانسته در فرهنگ ما نهادينه شود که اساسآ هم منشأ رشد هر جامعه ای در تمامی زمينه ها است، بدين علت است که اصلآ هيچ ايرانی نمی پذيرد که ممکن است اشتباه کند و دستکم مسئوليت و گناه بخش کوچکی از ناکامی هايش به گردن خود او است
هر بدبختی که بر سر خود آورده ايم ريشه در همين خود بزرگ بينی دارد و خود شيفتگی، که ما بهترينم، ما بزرگترينم، ما با هوش ترينم، ما زيبا ترينيم و هزار تعريف بی جای ديگر از خود. هميشه خود با خام انديشی و در حصار احساسات شاعرانه خويشتن را نفله می کنيم اما بجای پذيرش مسئوليت و باز نگری در افکار و کردارمان و به عوض برطرف کردن کژی ها و سستی هايمان برای توجيه نادانی خود سيصد و هشتاد جور خاين می تراشيم. هر زمانی هم که نادانی هايمان آشکار می شود فورآ از تاريخمان پرده ی سياهی ساخته و همه ی پلشتی های فرهنگی خود را در پشت آن مخفی می کنيم. چه که ما هر چيزی را آنگونه که دلمان می خواهد می بينم نه آنطور که واقعآ هست. حتی اگر کسی از سر خيرخواهی هم به ما اطلاع دهد که فرزندمان در دام اعتياد افتاده، به عوض تشکر، او را دشمن دانسته با صد تهمت نا بجا به خودش، متقابلآ فرزندش را هم به اعتياد و دزدی و بی ناموسی متهم می کنيم. بجای تلاش برای نجات جگر گوشه مان هم همه ی نيروی خود را صرف انتقام از آن آدم خيرخواه و فرزند بيگناهش می کنيم ... موضوع را پی خواهيم گرفت
حزب ميهن
امير سپهر
هر باخت تيم فوتبال رژيم مايه مسرت ما ايرانيان است
فرخنده باد پيروزی مکزيک
تيم فوتبال منسوب به ايران در اوليّن دور رقابتهای جهانی اوليّن بازی خود را با نتيجه يک بر سه به مکزيک باخت (اين تيم به هزار و يک دليل تيم فوتبال جمهوری اسلامی است نه متعلق به ملت ايران که بتوان بدان نام تيم ملی ايران داد). درست است که فوتبال همه چيز خود را مديون برانگيختن احساسات و شور است، اما نفس خود اين ورزش بيش از هر رشته ی ديگری با شعور سر و کار دارد. در اين عرصه اساسآ تيم هايی بيشترين شور را در جهان می آفرينند که با شعور ترين دستگاه فوتبال را دارند. با توجه بدين واقعييّت که بنيان سياست ايران در تمامی زمينه ها بر روی بی شعوری محض و عدم برنامه ريزی پی ريزی شده، پس باخت اين تيم نه جای گله دارد و نه حتی غمگين شدن. ما بايد از باخت اين تيم خيلی شادمان باشيم نه غمگين
غمی اگر هست بايد معطوف به اصل اين ناکامی، يعنی سيستم قرون وسطايی حاکم بر ايران باشد که اين تيم ضعيف، عقبمانده، فاقد خلاقييّت، پير و فرتوت و بی برنامه هم از تن پاره های خلف آن است. ما اگر ادعای انسان بودن داريم و خود را متمدن می خوانيم، اصلآ چرا بايد غمگين باشيم از اينکه تيم پر سابقه و شاداب مردم خوب و دوست داشتنی مکزيک توانسته تيم مشتی روضه خوان دزد و متحجر و تروريست جنايتکار را با خفت شکست دهد! آرزو کنيم که تيم تمامی کشور ها و ملتهای خوب و متمدن تيم جمهوری اسلامی را با گلهای بی شمار شکست دهند. کسانيکه توقعی از اين تيم دارند و يا حتی آرزوی پيروزی آن را، بی تعارف هم توقعشان از سر کم شعوری است و هم آرزويشان
اينان توجه ندارند که رژيم چه نقشه هايی برای پيروزی احتمالی تيم خود داشت. اعضای اين تيم را قبل از سفر به دست بوس احمدی نژاد بردند و پس از روضه خوانی و ذکر مصيبت برای دو طفلان مسلم، وی بدانها گوشزد کرد که فراموش نکنند که در تيم جهان اسلام بازی می کنند و هر پيروزيشان مشت محکمی بر دهان کفر جهانی است، که منظورش از کفر جهانی هم همانطور که همه می دانيم جهان متمدن و دموکراتيک است. رئيس جمهور منتصب و محبوبشان بدانان وعده داد چنانچه حتی يک پيروزی در مرحله ی مقدماتی هم داشته باشند که امکان صعود به مرحله ی بعد را قوی کند، شخصآ برای تشويق و دلگرمی ايشان به آلمان بيايد. بنا بر اين لطفآ باز هم مانند دوران انقلاب و خاتمی بازی و ... موجی و مقلد کور نشويم
با مغز خود فکر کرده و شعور را جايگزين شور سازيم. شور زدگان را به حال خود وانهيد. بگذاريد آن کم شعور ها شما را نفرين کنند، اما به هر بازی اين تيم که می رويد حريف آنرا تشويق کنيد. اين تيم، تيم ملی جمهوری اسلامی است نه تيم ملی ايران. هر بازيکن اين تيم هم نقش لعنتی آنرا بر روی تريکو و بر روی قلب خود دارد. تک تک بازی کنان اين تيم هر شخصييّت و مرام قلبی هم که داشته باشند، در صحنه های بين المللی و در مقابل ديد جهانيان در نهايت نماينده اين نظام محسوب می شوند، نه برگزيده و نماينده زندانيان سياسی، ترور شدگان، تيرباران شدگان و ملت هستی باخته ايران. افتخار ما در هر چه بيشتر به ننگ آلوده شدن همه ی آن چيز هايی است که نشانی از اين رژيم ايران کش دارد، بويژه آن تيم هايی که پسوند و پيشوند جمهوری اسلامی دارند
شخصآ که پرچم سه همرنگ خوش نشان مکزيک را خيلی بيشتر از پرچم شپش نشان جمهوری اسلامی دوست می دارم. اگر بخت حضور در استاديوم را می داشتم حتمآ پرچم مکزيک را به دست می گرفتم و پرچم ديگر حريفان اين تيم را. صاحب اين قلم چون اين تيم را (تيم ضد ملی فوتبال ايران) می دانم، نه آنرا دوست می دارم و نه اگر به استاديومی هم می رفتم هرگز آنرا تشويق میکردم، حتی با در دست داشتن پرچم شيرو خورشيد نشان که عاشقانه دوستش می دارم. چه که استفاده از پرچم شير خورشيد نشان را برای تشويق اين تيم اهانت بدان پرچم مقدس می دانم. اين پرچم کفن هزاران هزار فرزند جانباخته ايران برای سربلندی اين کشور بوده، بی حرمتی است که آنرا برای تشويق امثال علی دايی ها و مهدوی کيا ها تکان داد که همه چيز خود و شرف مليشان را به رژيم فروخته اند
به عنوان يک ايرانی ميهن دوست که همه ی جوانان را فرزندان خونی خود می دانم، پرچم جمهوری اسلامی مرا بياد نواميس لکه دار شده ايرانيان در زندانها و حراج دخترکان معصوم ميهنم در کشور های عربی می اندازد و مرا به حالت استفراغ دچار می سازد، همينطور بياد تير باران رشيد ترين فرزندان آب و خاکم و ترور فرهيخته ترين شخصيّت های ميهن اسيرم
باری، گر چه اين تيم فکسنی بر اساس محاسبات منطقی اصلآ شانس پيروزی ندارد، اما از آنجا که بعلت گرد بودن توپ و دراز بودن دروازه گهگاه اتفافات غير مترقبه ای در اين ورزش می افتد، خدای نکند که تيم روضه خوان ها به يک پيروزی اتفاقی دست يابد، که همان نيز به حقانيّت رژيمشان تعبير شده و دستاويز ديگری برای سرکوب بيشتر ملت خواهد شد. نگارنده در پايان باخت تيم فوتبال روضه خوان ها را به هم ميهنان ميهن دوست و با شعورم شادباش می گويم. اين آرزو را هم دارم که اين تيم که نام پر ارزش تيم ملی را دزديده و اين نام پر ارج و گرامی را به لجن آلوده از اين نيز مفتضح تر و بی آبرو تر گردد ... 1
حزب ميهن
امير سپهر
تجزيه ايران آذربايجان از آذربايجان ايران
نخستين بخش
مقدمه
رژيم حاکم بر ايران آنچنان کارد را به استخوان رسانده که ديگر نمی شود در آن کشور زندگی کرد. ما شش ميليون ايرانی که از موطن آباء و اجدادی خود فرار کرده و يا بطور قانونی از آن خارج شده ايم، تنها ايرانی های نيستيم که نمی توانستيم و نمی توانيم آن وضع را تحمل کنيم. اگر تا چندی قبل می شد که با چشم بر ظلم و بيداد بستن، تحمل هزارخفت و بدبختی و خناق گرفتن با اين توجيه که "ما سياسی نيستيم" در ايران زندگی کرد، اينک وضع بگونه ای شده که ديگر هيچ کس تاب تحمل زندگی در ايران را ندارد، حتی آنکس که خود را به اصطلاح کاملآ غير سياسی می خواند
حالا ديگر صرف استيلای فاشيسم بر ايران و ذبح اسلامی همه ی آزادی ها نيست که آن کشور نفرين شده را غير قابل زيست کرده، وقتی بگفته خود رژيم ديگر حتی پزشکان و اساتيد دانشگاهها و مهندسين ومتخصصين نيز زير خط فقر قرار دارند، خود آدمی به خوبی می تواند حال زار و جگر خراش رنجبران و کارگران و کارمندان دون پايه و معلمان را مجسم کند که اکثريت مردم ما را تشکيل می دهند و بدبختانه همين اقشارپر اولاد ترين ها هم هستند. صرف نظر از اينکه حتی همين رقم هژده درصدی بيکاران که خود رژيم اعلام می کند هم خود يک فاجعه ی اقتصادی است، چنانچه رقم کسانی را هم که از مشاغل گاهگاهی و انگلی اقتصادی، يعنی دلالی ارتزاق می کنند بدين تعداد بيفزاييم به ارقام خانمان برانداز بالای سی و چهل درصد خواهيم رسيد. همين است که در ايران ويران اکنونی بيش از پنجاه در صد مردم آنچنان در تنگنای اقتصادی هستند که حتی توان تهيه ابتدايی ترين مايحتاج خويش را نيز ندارند و خود و کودکانشان از گرسنگی، بی دارويی، نداشتن مسکن مناسب و هزارو يک معضل اقتصادی ديگر در عذاب هستند
دستکم نسل ما به نيکی می داند که ايرانی پيش از انقلاب مغرور ترين ملت جهان بود. بيست و هفت سال حاکميّت مشتی روضه خوان گدا پيشه با فرهنگ سفله پروری، آن مردم ديوانه از غرور را اينک آنچنان به انحطاط کشيده و به ستوه آورده که رايج ترين شعار هاشان "ننگ بر اين زندگی!" شده است و راه سير کردن شکمشان هم تن و روان و کليه فروختن. به جز خود و اعوان و انصار اين گدايان ديروز که امروز همه چيز ايران را می چاپند و از هيچ به همه چيز رسيده اند، اينک همه آرزوی فرار از ايران پر از فقر و نکبت را دارند. اگر مانده اند بدين علت است که نه توان مالی اينکار را دارند و نه چشم اندازی روشن برای بعد از فرار. پس آنکه ندارد و نتوانسته، از روی ناچاری است که با روزی صد بار جگر خود را جويدن و با هر فلاکت و بدبختی آن نکبت زندگی نام را تحمل می کند
هم امروز اگر فرضآ به همه ی ايرانيان اين شانس و امکان داده شود که چنانچه مايل بودند از ايران خارج شوند و در ديگر کشورها يک زندگی حتی محقری هم داشته باشند، ترديد نداشته باشيد که دستکم نيمی از جمعيّت هفتاد ميليونی ايران از کشور فرار خواهند کرد. با آنچه فهرست وار بدانها اشاره کرديم اين البته جای هيچ شگفتی ندارد. اگر فرار نکنند تعجب آور خواهد بود. آخر به چه دلخوشی و اميدی بايد آنجا بمانند!؟ بمانند که فقط فقر و توهين و نکبت را تحمل کنند، يا اينکه منتظر روزی باشند که از آسمان بمب و موشک بر سرشان ريخته شود، مصيبتی خونبار که خود رژيم با تمام توش و توان مشغول فراهم آوردن اسباب آن است. بنا بر اين فرار از دست چنين رژيم بی مسئوليت و چنان وضع خفتباری نه خيانت به ايران است، نه وطن فروشی و نه حتی نشان عدم دلبستگی فراريان به ميهنشان. پيش از ادامه بحث بيجا نخواهد بود که در اينجا اساسآ نگاهی بسيار کوتاه و نارسا به خود پديده مهاجرت داشته باشيم. چگونگی آن، اثرات آن بر خود فرد مهاجر و همينطور تبعات آن بر مکانهای مهاجرتی. برای اينکه اين پنجره را بيشتر باز کنيم همان به که از خودمان مثال زنيم. چه که ايرانيان با مهاجرت چند ميليونی خود آنهم فقط در طی سالهايی کوتاه، چنانچه بزرگترين گروه مهاجر جهان امروز نباشند، بی شک از مکان دوم و سوم پايين تر قرار نمی گيرند
نگاهی گذرا به پديده مهاجرت
گرچه آماری دقيق که نشاندهنده تعداد ايرانيان جلای وطن کرده پس از انقلاب اسلامی باشد در دست نيست، با اين وجود تقريبآ همه بر سر شش ميليون نفر ايرانی گريخته يا مهاجر و يا آواره توافق نظر دارند. در اينجا بايد توجه داشت که گريخته و آواره با مهاجر با هم تفاوت دارند و ميان علل و انگيز های اين گروهها نيز تفاوتهايی اساسی با يکديگر وجود دارد، با اين حال از آنجا که اين مبحث موضوع اصلی سخن ما نيست فعلآ وارد آن نشده و در اين نوشته همه ی اين شش ميليون را مهاجر فرض می کنيم. اين جمعيّت عظيم شش ميليونی ايرانی در خارج همگی به يکباره تصميم نگرفته و دسته جمعی از ايران خارج نشده اند. پديده ی مهاجرت با هر انگيزه ای که باشد يک مکانيزم خاص دارد که فرار و مهاجرت ايرانيان نيز تابع همان شرايط و مکانيزم بوده و هست. بدين صورت که ابتدا به هر علتی يک يا چند نفر و يا گروهی کوچک از ميهن خود به مکان ديگری کوچ می کنند، اول مهاجران چنانچه آنجا را مناسب تر از ميهن خود يافتند، اول کارشان کشيدن منسوبان و نزديکان خود بدانجا خواهد بود
رفتگان به جز خانواده و فاميل، دوستان و آشنايان دوری هم دارند که اگر هم تماس مستقيمی با آنها نداشته باشند، خود ماندگان از روی کنجکاوی هم که شده بطور شفاهی و نقل و حديث خواهی نخواهی از وضع رفتگان کسب اطلاع می کنند. از سوی ديگر بطور طبيعی نفس مهاجرت بی بازگشت عده ای برای آشنايان آنها به نوعی بيانگر امکان زندگی بهتر در جای دگری هم هست. به هر حال چه در اثر تماس با رفتگان و چه از راه کسب آگاهی های شخصی، پس از نخستين گروهها عده ای دل و جرأت يافته به رفتگان تأسی کرده و آنان نيز راه غربت را در پيش می گيرند. گروه بعدی هم به همان ترتيب عده ای را کمک کرده و به نزد خود می آورد، هر تازه مهاجری مهاجرانی ديگر، آن ديگران تازه هر يک چند مهاجر تازه ديگر، تا اينکه مهاجرت حالت تصاعدی می گيرد. با توجه به همين قاعده کلی بی شک در ابتدا فقط چند ده هزار از اين شش ميليون هم ميهن ما با نقشه قبلی و يا از ترس جان رنج جلای وطن کردن را بر خود هموار کردند، بقيه بدنبال يک دگر و به صورت سلسه وار بدنبال هم به خارج آمده اند
يعنی اينکه پاره ای پس از رفتن عزيزانشان دوری آنها را تحمل نکرده و خود نيز روانه خارج شده اند، گروهی چون نمی خواستند عزيزانشان در آن وضع محنت بار باشند، پس از آمدن خود به آنها نيز برای خروج از ايران کمک کرده اند و عده ديگری هم چون نمی خواستند در اينسوی تنها و بی يار و مونس و همزبان باشند ناخودآگاه صرفآ برای رضايت دل خود کسانی را که دوست می دارند به نزد خود کشيده اند. از اين بابت اگر منتی بر سر کسی گذارند هم از نا آگاهی است. صرف نظر از علل و انگيزه ها، آنچه در تمامی اين موارد قابل تأمل است اينکه هر که از موطن مأنوس خود به جای ديگری نقل مکان می کند دچار دلتنگی و تنهايی، و از هم مهم تر به نوعی احساس عدم امنيّت گرفتار می شود. از اين رو است که وی برای کاستن از اين تشويش ترس آلود سعی می کند هميشه نزديک به هموطنان خود زندگی کند، گر چه به ادعای خود حتی چندان دل خوشی هم از آنان نداشته باشد. اين تضاد آشکار که چگونه با وجود اينکه بيشترين ايرانيان مدعی دوست نداشتن همديگر و از هم گريزان، باز همگی در کنار هم مسکن می گزينند، از همان عدم احساس امنيّت ناشی می شود
اين که می بينيم جز ما مهاجران همه ی کشوری های ديگر هم معمولآ همه در يک يا چند مکان زندگی می کنند؛ دقيقآ در اثر همان عدم احساس امنيّت است. يعنی خود را از درون ايمن ندانستن درغربتی که حتی هزار بار هم امن تر از موطن خود آدمی است.غريبه تا آنجا که بتواند نزديک ترين و عزيز ترين افراد به خود را به پيش خود می آورد که از بار تنهايی خود بکاهد. اوعلاوه بر افراد مورد علاقه اش اما، برای شهر و محله و خانه خود نيز ديوانه وار احساس دلتنگی می کند. طبيعت آدمی اين است که وقتی از ابتدای تولد به محيط و فضايی خو گرفت، اگر به سرزمينی حتی هزاران بار بهتر و زيبا تر هم که مهاجرت کند، دلش همچنان در گرو عشق شهر و ديار خويش باقی می ماند و روحش در هوای پرواز بر فراز خانه ی مادريش. غريبه آدمی هر قدر هم که در جای جديد احساس رفاه و آسايش کند باز بطور غريزی اين احساس عدم تعلق و تملک گريبانش را رها نمی کند. او برای وطن خود سخت احساس دلتنگی می کند، حتی اگر آن وطن هيچ چيز ديگری هم جزرنج و حرمان به وی نداده باشد. ضمن اينکه اين نامأنوس بودن محيط زندگی هم به همان احساس عدم امنيّت وی هم می افزايد. او اما شهر و ديار خود را که نمی تواند به کول کشيده و با خود به خارج آورد
پس تنها راه موجود برای غربت گزيده اين است که سعی کند ظاهر محيط خود را هم تا آنجا که می تواند به محيط موطن خويش شبيه سازد. به همين خاطر است که می بينيم مثلآ چينی ها به هر جا که مهاجرت می کنند علاوه بر اينکه داخل خانه خود را کاملآ به سبک سنتی چين می آرايند، در هر منطقه ای هم که زندگی می کنند، در و ديوار آنجا را هم به چين شبيه می سازند و بقول غربی ها آنجا يک چاينا تاون درست می کنند. همينطور که ايتاليايی ها و يونانی ها و ترکها که به هر جا کوچ کردند، در آنجا ايتاليا ها و يونان ها و ترکيه های کوچکی ساختند. اين روحيه البته ويژه اين چند ملت خاص نيست، همه ی مردم جهان به همين ترتيب عمل می کنند. انسان مهاجر از هر فرهنگ و زبان و مليتی که باشد در درجه اول انسان است. موجودی که دارای احساس و قلب و روح و غريزه است. همين نقاط مشترک هم هست که همه ی مهاجرين را علی رغم مليّت های مختلفی که دارند در اين زمينه ها به هم شبيه می سازد
پس، اين يک قاعده کلی است و ما ايرانی ها هم در اين مورد از ديگران مستثنی نيستيم. ما شايد حتی در اين زمينه از همه افراطی تر هم باشيم. که اين افراط هم البته به روحيه عارفانه ما باز می گردد. ما ملت شاعر پيشه ای هستيم که در هر چيزی کسری داشته باشيم اما از احساس کم نمی آوريم. ما به هر کجا که رفتيم علاوه بر اينکه از در و ديوار خانه خود ده جور جاروب رشتی و اسپند و دمپايی و قاب خاتم و حصير و بوريا و گليم و کباده و ميل و کشکول و تبرزين ... و بعضآ حتی ماهی دودی آويزان کرديم، که ضد دود ها هم با قرار دادن قليان و سماور و زير سماوری مسی و جام و استکان کمر باريک در گوشه ای از خانه خود آنجا را به قهوه خانه قنبر شبيه ساخته اند. آنچه هم که به محيط بيرونی مربوط می شود، به هر جا که کوچ کرديم دور هم جمع شده و با گشودن ده جور بقالی و قهوه خانه وکله پاچه ای و حليمی و سبزی فروشی و بستنی اکبر مشدی و نانوايی بربری و کبابی ... آنجا را به تهرانتو و تهرانجلس و تهرانکلم ها تبديل کرده و محيط زيست خود را در غربت به ايران های کوچک مبدل ساخته ايم. همه اينها هم از سر دلتنگی برای کشورمان است و برای فرار از درد غربت ... ناتمام