حزب ميهن
امير سپهر
تجزيه ايران آذربايجان از آذربايجان ايران
نخستين بخش
مقدمه
رژيم حاکم بر ايران آنچنان کارد را به استخوان رسانده که ديگر نمی شود در آن کشور زندگی کرد. ما شش ميليون ايرانی که از موطن آباء و اجدادی خود فرار کرده و يا بطور قانونی از آن خارج شده ايم، تنها ايرانی های نيستيم که نمی توانستيم و نمی توانيم آن وضع را تحمل کنيم. اگر تا چندی قبل می شد که با چشم بر ظلم و بيداد بستن، تحمل هزارخفت و بدبختی و خناق گرفتن با اين توجيه که "ما سياسی نيستيم" در ايران زندگی کرد، اينک وضع بگونه ای شده که ديگر هيچ کس تاب تحمل زندگی در ايران را ندارد، حتی آنکس که خود را به اصطلاح کاملآ غير سياسی می خواند
حالا ديگر صرف استيلای فاشيسم بر ايران و ذبح اسلامی همه ی آزادی ها نيست که آن کشور نفرين شده را غير قابل زيست کرده، وقتی بگفته خود رژيم ديگر حتی پزشکان و اساتيد دانشگاهها و مهندسين ومتخصصين نيز زير خط فقر قرار دارند، خود آدمی به خوبی می تواند حال زار و جگر خراش رنجبران و کارگران و کارمندان دون پايه و معلمان را مجسم کند که اکثريت مردم ما را تشکيل می دهند و بدبختانه همين اقشارپر اولاد ترين ها هم هستند. صرف نظر از اينکه حتی همين رقم هژده درصدی بيکاران که خود رژيم اعلام می کند هم خود يک فاجعه ی اقتصادی است، چنانچه رقم کسانی را هم که از مشاغل گاهگاهی و انگلی اقتصادی، يعنی دلالی ارتزاق می کنند بدين تعداد بيفزاييم به ارقام خانمان برانداز بالای سی و چهل درصد خواهيم رسيد. همين است که در ايران ويران اکنونی بيش از پنجاه در صد مردم آنچنان در تنگنای اقتصادی هستند که حتی توان تهيه ابتدايی ترين مايحتاج خويش را نيز ندارند و خود و کودکانشان از گرسنگی، بی دارويی، نداشتن مسکن مناسب و هزارو يک معضل اقتصادی ديگر در عذاب هستند
دستکم نسل ما به نيکی می داند که ايرانی پيش از انقلاب مغرور ترين ملت جهان بود. بيست و هفت سال حاکميّت مشتی روضه خوان گدا پيشه با فرهنگ سفله پروری، آن مردم ديوانه از غرور را اينک آنچنان به انحطاط کشيده و به ستوه آورده که رايج ترين شعار هاشان "ننگ بر اين زندگی!" شده است و راه سير کردن شکمشان هم تن و روان و کليه فروختن. به جز خود و اعوان و انصار اين گدايان ديروز که امروز همه چيز ايران را می چاپند و از هيچ به همه چيز رسيده اند، اينک همه آرزوی فرار از ايران پر از فقر و نکبت را دارند. اگر مانده اند بدين علت است که نه توان مالی اينکار را دارند و نه چشم اندازی روشن برای بعد از فرار. پس آنکه ندارد و نتوانسته، از روی ناچاری است که با روزی صد بار جگر خود را جويدن و با هر فلاکت و بدبختی آن نکبت زندگی نام را تحمل می کند
هم امروز اگر فرضآ به همه ی ايرانيان اين شانس و امکان داده شود که چنانچه مايل بودند از ايران خارج شوند و در ديگر کشورها يک زندگی حتی محقری هم داشته باشند، ترديد نداشته باشيد که دستکم نيمی از جمعيّت هفتاد ميليونی ايران از کشور فرار خواهند کرد. با آنچه فهرست وار بدانها اشاره کرديم اين البته جای هيچ شگفتی ندارد. اگر فرار نکنند تعجب آور خواهد بود. آخر به چه دلخوشی و اميدی بايد آنجا بمانند!؟ بمانند که فقط فقر و توهين و نکبت را تحمل کنند، يا اينکه منتظر روزی باشند که از آسمان بمب و موشک بر سرشان ريخته شود، مصيبتی خونبار که خود رژيم با تمام توش و توان مشغول فراهم آوردن اسباب آن است. بنا بر اين فرار از دست چنين رژيم بی مسئوليت و چنان وضع خفتباری نه خيانت به ايران است، نه وطن فروشی و نه حتی نشان عدم دلبستگی فراريان به ميهنشان. پيش از ادامه بحث بيجا نخواهد بود که در اينجا اساسآ نگاهی بسيار کوتاه و نارسا به خود پديده مهاجرت داشته باشيم. چگونگی آن، اثرات آن بر خود فرد مهاجر و همينطور تبعات آن بر مکانهای مهاجرتی. برای اينکه اين پنجره را بيشتر باز کنيم همان به که از خودمان مثال زنيم. چه که ايرانيان با مهاجرت چند ميليونی خود آنهم فقط در طی سالهايی کوتاه، چنانچه بزرگترين گروه مهاجر جهان امروز نباشند، بی شک از مکان دوم و سوم پايين تر قرار نمی گيرند
نگاهی گذرا به پديده مهاجرت
گرچه آماری دقيق که نشاندهنده تعداد ايرانيان جلای وطن کرده پس از انقلاب اسلامی باشد در دست نيست، با اين وجود تقريبآ همه بر سر شش ميليون نفر ايرانی گريخته يا مهاجر و يا آواره توافق نظر دارند. در اينجا بايد توجه داشت که گريخته و آواره با مهاجر با هم تفاوت دارند و ميان علل و انگيز های اين گروهها نيز تفاوتهايی اساسی با يکديگر وجود دارد، با اين حال از آنجا که اين مبحث موضوع اصلی سخن ما نيست فعلآ وارد آن نشده و در اين نوشته همه ی اين شش ميليون را مهاجر فرض می کنيم. اين جمعيّت عظيم شش ميليونی ايرانی در خارج همگی به يکباره تصميم نگرفته و دسته جمعی از ايران خارج نشده اند. پديده ی مهاجرت با هر انگيزه ای که باشد يک مکانيزم خاص دارد که فرار و مهاجرت ايرانيان نيز تابع همان شرايط و مکانيزم بوده و هست. بدين صورت که ابتدا به هر علتی يک يا چند نفر و يا گروهی کوچک از ميهن خود به مکان ديگری کوچ می کنند، اول مهاجران چنانچه آنجا را مناسب تر از ميهن خود يافتند، اول کارشان کشيدن منسوبان و نزديکان خود بدانجا خواهد بود
رفتگان به جز خانواده و فاميل، دوستان و آشنايان دوری هم دارند که اگر هم تماس مستقيمی با آنها نداشته باشند، خود ماندگان از روی کنجکاوی هم که شده بطور شفاهی و نقل و حديث خواهی نخواهی از وضع رفتگان کسب اطلاع می کنند. از سوی ديگر بطور طبيعی نفس مهاجرت بی بازگشت عده ای برای آشنايان آنها به نوعی بيانگر امکان زندگی بهتر در جای دگری هم هست. به هر حال چه در اثر تماس با رفتگان و چه از راه کسب آگاهی های شخصی، پس از نخستين گروهها عده ای دل و جرأت يافته به رفتگان تأسی کرده و آنان نيز راه غربت را در پيش می گيرند. گروه بعدی هم به همان ترتيب عده ای را کمک کرده و به نزد خود می آورد، هر تازه مهاجری مهاجرانی ديگر، آن ديگران تازه هر يک چند مهاجر تازه ديگر، تا اينکه مهاجرت حالت تصاعدی می گيرد. با توجه به همين قاعده کلی بی شک در ابتدا فقط چند ده هزار از اين شش ميليون هم ميهن ما با نقشه قبلی و يا از ترس جان رنج جلای وطن کردن را بر خود هموار کردند، بقيه بدنبال يک دگر و به صورت سلسه وار بدنبال هم به خارج آمده اند
يعنی اينکه پاره ای پس از رفتن عزيزانشان دوری آنها را تحمل نکرده و خود نيز روانه خارج شده اند، گروهی چون نمی خواستند عزيزانشان در آن وضع محنت بار باشند، پس از آمدن خود به آنها نيز برای خروج از ايران کمک کرده اند و عده ديگری هم چون نمی خواستند در اينسوی تنها و بی يار و مونس و همزبان باشند ناخودآگاه صرفآ برای رضايت دل خود کسانی را که دوست می دارند به نزد خود کشيده اند. از اين بابت اگر منتی بر سر کسی گذارند هم از نا آگاهی است. صرف نظر از علل و انگيزه ها، آنچه در تمامی اين موارد قابل تأمل است اينکه هر که از موطن مأنوس خود به جای ديگری نقل مکان می کند دچار دلتنگی و تنهايی، و از هم مهم تر به نوعی احساس عدم امنيّت گرفتار می شود. از اين رو است که وی برای کاستن از اين تشويش ترس آلود سعی می کند هميشه نزديک به هموطنان خود زندگی کند، گر چه به ادعای خود حتی چندان دل خوشی هم از آنان نداشته باشد. اين تضاد آشکار که چگونه با وجود اينکه بيشترين ايرانيان مدعی دوست نداشتن همديگر و از هم گريزان، باز همگی در کنار هم مسکن می گزينند، از همان عدم احساس امنيّت ناشی می شود
اين که می بينيم جز ما مهاجران همه ی کشوری های ديگر هم معمولآ همه در يک يا چند مکان زندگی می کنند؛ دقيقآ در اثر همان عدم احساس امنيّت است. يعنی خود را از درون ايمن ندانستن درغربتی که حتی هزار بار هم امن تر از موطن خود آدمی است.غريبه تا آنجا که بتواند نزديک ترين و عزيز ترين افراد به خود را به پيش خود می آورد که از بار تنهايی خود بکاهد. اوعلاوه بر افراد مورد علاقه اش اما، برای شهر و محله و خانه خود نيز ديوانه وار احساس دلتنگی می کند. طبيعت آدمی اين است که وقتی از ابتدای تولد به محيط و فضايی خو گرفت، اگر به سرزمينی حتی هزاران بار بهتر و زيبا تر هم که مهاجرت کند، دلش همچنان در گرو عشق شهر و ديار خويش باقی می ماند و روحش در هوای پرواز بر فراز خانه ی مادريش. غريبه آدمی هر قدر هم که در جای جديد احساس رفاه و آسايش کند باز بطور غريزی اين احساس عدم تعلق و تملک گريبانش را رها نمی کند. او برای وطن خود سخت احساس دلتنگی می کند، حتی اگر آن وطن هيچ چيز ديگری هم جزرنج و حرمان به وی نداده باشد. ضمن اينکه اين نامأنوس بودن محيط زندگی هم به همان احساس عدم امنيّت وی هم می افزايد. او اما شهر و ديار خود را که نمی تواند به کول کشيده و با خود به خارج آورد
پس تنها راه موجود برای غربت گزيده اين است که سعی کند ظاهر محيط خود را هم تا آنجا که می تواند به محيط موطن خويش شبيه سازد. به همين خاطر است که می بينيم مثلآ چينی ها به هر جا که مهاجرت می کنند علاوه بر اينکه داخل خانه خود را کاملآ به سبک سنتی چين می آرايند، در هر منطقه ای هم که زندگی می کنند، در و ديوار آنجا را هم به چين شبيه می سازند و بقول غربی ها آنجا يک چاينا تاون درست می کنند. همينطور که ايتاليايی ها و يونانی ها و ترکها که به هر جا کوچ کردند، در آنجا ايتاليا ها و يونان ها و ترکيه های کوچکی ساختند. اين روحيه البته ويژه اين چند ملت خاص نيست، همه ی مردم جهان به همين ترتيب عمل می کنند. انسان مهاجر از هر فرهنگ و زبان و مليتی که باشد در درجه اول انسان است. موجودی که دارای احساس و قلب و روح و غريزه است. همين نقاط مشترک هم هست که همه ی مهاجرين را علی رغم مليّت های مختلفی که دارند در اين زمينه ها به هم شبيه می سازد
پس، اين يک قاعده کلی است و ما ايرانی ها هم در اين مورد از ديگران مستثنی نيستيم. ما شايد حتی در اين زمينه از همه افراطی تر هم باشيم. که اين افراط هم البته به روحيه عارفانه ما باز می گردد. ما ملت شاعر پيشه ای هستيم که در هر چيزی کسری داشته باشيم اما از احساس کم نمی آوريم. ما به هر کجا که رفتيم علاوه بر اينکه از در و ديوار خانه خود ده جور جاروب رشتی و اسپند و دمپايی و قاب خاتم و حصير و بوريا و گليم و کباده و ميل و کشکول و تبرزين ... و بعضآ حتی ماهی دودی آويزان کرديم، که ضد دود ها هم با قرار دادن قليان و سماور و زير سماوری مسی و جام و استکان کمر باريک در گوشه ای از خانه خود آنجا را به قهوه خانه قنبر شبيه ساخته اند. آنچه هم که به محيط بيرونی مربوط می شود، به هر جا که کوچ کرديم دور هم جمع شده و با گشودن ده جور بقالی و قهوه خانه وکله پاچه ای و حليمی و سبزی فروشی و بستنی اکبر مشدی و نانوايی بربری و کبابی ... آنجا را به تهرانتو و تهرانجلس و تهرانکلم ها تبديل کرده و محيط زيست خود را در غربت به ايران های کوچک مبدل ساخته ايم. همه اينها هم از سر دلتنگی برای کشورمان است و برای فرار از درد غربت ... ناتمام