! چه سخت است اين غم مادر مردگی
با ساربان بگوييد احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
مدتی است که چيزی در اينجا ننوشته ام. نه اينکه فرصت و يا سوژه نداشتم. هم زمان داشتم و هم هزار و يک چيز برای نوشتن. آنچه به سوژه مربوط می شود، دوران نسل من آن اندازه پر حادثه بوده که گاهآ فکر می کنم در اين کوته زمانی که از عمر برايم باقی است، حتی نتوانم ده درصد از آن چه را که ديده و تجربه کرده ام راه هم از خود بجای گذارم. آنچه هم که به زمان برمی گردد، همين قدر بگويم که چون ديگر از حرف و حديث و بی فرهنگی بعضی از اين بيماران روانی به تنگ آمده ام، بعد از کار، در اوقات فراغتم نه جايی می روم و نه اصلآ معاشرتی باکسی دارم. هميشه تنها بودن درست است که سخت است، اما به صرف حتی يک برخورد ساده با کسی هم سه ماه غيبت و مزخرف شنيدن از اين تنهايی مداوم هزار بار سخت تر است. پس اينکه تقريبآ يک و نيم ماهی مطلبی در اينجا ننوشته ام علت ديگری داشت. همانطور که در شروع کار اين سايت نوشتم اينجا را برای اين منظور راه انداختم که خودم باشم. يعنی راحت از دلتنگی ها، نگرانی ها و برداشت ها و تجربيّات شخصی خودم بنويسم، آنهم خيلی ساده و خودمانی
به حکم همين صميميت، خود از خود انتظار دارم جدای از مطالب ديگر راجع به هر مسئله ی جديدی هم که برايم پيش آيد، حتمآ در اينجا چيزی بنويسم. اگر در آن مدت چيزی ننوشتم، به اين علت بود که اتفاق بدی برايم افتاده بود، ولی دلم نمی خواست در آن روز های نوروزی کسی را غمگين کنم. اگر می گفتم خيلی بی انصافی بود که با اشاره به غم بزرگ خودم در آن ايام خوش، ديگران را هم غمزده کنم، ولو برای چند دقيقه. اگر هم نمی خواستم بگويم، آن اندازه حالم گرفته بود، که محال بود بتوانم مطلبی خودمانی را به پايان برم بی اينکه خواننده در آن رگه های روشنی از اندوه را حس نکند. يعنی غمم بود که نتوانم غمم را پنهان کنم. میترسيدم که اشک در غمم پرده در شود / وين راز سر به مهر به عالم سمر شود. خلاصه اينکه باز هم بقول خواجه مرا دردی بود اندر دل که اگر می گفتم زبان می سو خت/ و گر هم پنهان می کردم مغز استخوان
باری، درست در شب عيد بوديم که قلب پاک پير زنی برای هميشه از طپش افتاد. زنی روستايی و ساده، خيلی ساده اما پر رمز و راز چون همان روستای خودش که زهر فراغ فرزند چشيده، بيش از بيست سال از درد اين فراغ به درگاه خدا ناليده و هر شب هم تا سپيده بر مسببان اين فراغ و اشکهای شبانه نفرين فرستاده بود. بله رفقا، من در شب عيد بی مادر شدم! اکنون مدتی است که نوروز گذشته، حال هر چه می خواهم چيزی برايش بنويسم، اما اندوه و شک امانم نمی دهد. درد بزرگتر از درد مرگش اين است که حتی نمی توانم بر گورش حاظر شوم و با ريختن اشک خودم را کمی آرام کنم. آرزوی ديدن گور پدرم در دلم ماسيده بود، اين يکی هم به آن اضافه شد. وقتی شنيدم پدرم مرد اولين احساسی که داشتم احساس بی کسی بود
پير مرد می دانست که تا اين نکبت در ايران است، من قادر به بازگشت نيستم. اما اميدش را برای ديدن من بعد از سپيدی پايان اين شب سيه از دست نداده بود، يا اينکه مبادا من در غربت بيشتر غمگين شوم، اينطور تلقين می کرد که عمر اين تباهی و سياهی طولانی نخواهد بود. او می دانست که من خيلی مغرورم، و چون حتی دو متر زمين هم ندارم که وقتی مردم در آن چالم کنند، پس اگر برگردم جايی برای زندگی ندارم، هر وقت که تلفنی حرف می زديم می گفت : بابا جون، مبادا نگران چيزی باشی! تو بی کس و کار که نيستی پسرم. اگر برگشتی اينجا خانه و زندگی داری، من که نمرده ام! هر چه بود اما فلک لاکردار اين آرزو را بردلش گذارد. همانطور که داغ از در وارد شدنم را بر جگر مادر بيچاره ام نهاد. پدرم نه پايان شب سيه را ديد و نه ديگر بقول خودش يوسف گمگشته اش را
مرد بيچاره بعد از اينکه سيزده سال مرا نديد در حاليکه چشمش به در دوخته شد بوده از اين دنيا رفت. خبر مرگش را که شنيده ام اين جمله يک باره در ذهنم از همه ی حرفهايش برجسته تر شد: (پسرم تو که بيکس و کار نيستی!)، و آنگاه فکر کردم که در اين دنيا خيلی بی کس و کار شدم. اين فکر ساده و کودکانه هم به مغزم آمد کسی که پدرش پير می شود و می ميرد، خوب، ديگر خودش هم پيرشده! همين احساس پير شدن هم بر غم مرگ پدر و بی کسيم افزود. اما اين يکی طور ديگری است، خبر مرگ مادرم را می گويم. خيلی جانکاه تر است! اين بار به جز بی کسی، شديدآ احساس بی پناهی هم می کنم. دوباره به يک کودک تبديل شده ام. کودکی که شديدآ هم مامانی است. پيرانه سر احساس بچه ی کوچکی را پيدا کرده ام که طفلکی خيلی اذيّت شده و به گرمای آغوش مادرش نياز دارد. حال می فهمم که چرا پيشينيان ما در مقام دلسوزی به کسی می گفتند "مادر مرده". اين غم مادرمردگی بی پير خيلی سخت است، خيلی، خيلی سخت است ... ديگر نمی توانم اين بحث را ادامه دهم. من مادر مرده را ببخشيد
پسر رو قدر مادر دان، که دائم ــ--- کشد رنج پسر بيچاره مادر
نگهداری کند نه ماه و نه روز ــ--- تو را چون جان به بر بيچاره مادر
از اين پهلو به آن پهلو نغلطد ــ--- شب از بيم خطر بيچاره مادر
به وقت زادن تو مرگ خود را ــ--- بگيرد در نظر بيچاره مادر
اگر يک عطسه ی بيجا نمايی ــ--- پرد هوشش ز سر بيچاره مادر
برای اينکه شب راحت بخوابی ــ--- نخوابد تا سحر بيچاره مادر
چو دندان آوری رنجور گردی ــ--- کشد رنج دگر بيچاره مادر
سپس چون پا گرفتی، تا نيفتی ــ--- خورد غم بيشتر بيچاره مادر
تو تا يک مختصر جانی بگيری ــ--- کند جان، مختصر بيچاره مادر
به مکتب چون روی تا باز گردی ــ--- بود چشمش به در بيچاره مادر
و گر يک ربع ساعت دير آيی ــ--- شود از خود بدر بيچاره مادر
نبيند هيچکس زحمت به دنيا ــ--- ز مادر بيشتر، بيچاره مادر
تمام حاصلش از عمر اين است ــ--- که دارد يک پسر بيچاره مادر
امير سپهر
صميمانه و با قلبی پرازاندوه مصيبت وارده را به حزب ميهن به خصوص
آقای دکترامير سپهر و خانواده محترم ایشان تسليت عرض می كنم و اُميدوارم که
مرا در اين غم جانکاه شريک بدانيد / آريا