زاد گـــاه
امير سپهر
شهريارا، بيا که راه بسيار هموار است ! 1
آه دل مظلوم به سوهان ماند / گر خود نبُرد، بُرنده را تيز کند
چاره کار بسيار آسان است. همه ی اسباب رهايی ما از اين «ره گمکردگی و بی آبرويی تاريخی» هم در دسترس، ليکن کجاست آنکه دلش با زبانش يکی باشد، کجاست آن وجدان بيدار و ذهن هشيار و کو آن مسئوليت شناسی و از همه مهم تر هم بقول پيشنيان، کجاست اصلآ ديگر آن «اِرق ملی» روزگار پهلوی... 1
می شود حدس زد که بزودی «شهريار» ی در ميان ما ظهور خواهد کرد. برآمدن او هم با يک رخداد بسيار کوچک و ای بسا اتفاقی خواهد بود. آوازه شهرت و رشد محبوبيت وی هم در ميان اين مردم دلزده از همه کس، بسيار بسيار باشتاب و حتا شايد به ناگهان و برق آسا... 1
........................................................................
سر چشمه سخن
هر زمان که بدون خودسانسوری، با منطق و استدلال ثابت می کنی که اين عناد ورزی ها و خودخواهی ها که بسياری از مثلآ نخبگان ما هم آنرا مبارزه سياسی و حتا «دموکراسی خواهی»؟! می نامند، سرانجام ايران را بر باد فنا خواهد داد، آن گروه از هم ميهنانی که هنوز هم اندک خردی برايشان باقی مانده و فريب اين گنده گويی های بی پشتوانه را نخورده اند، از اين واقع بينی و فاشگويی ها بسيار خرسند می گردند. چرا که احساس می کنند هنوز هم هستند ايرانيان بيداردلی بسان خودشان، که حقيقت ايران را بر روی اين کره خاکی و در درون آن ايران فلکزده و گرفتار می بينند، نه در عالم پندار و ذهن های عليل خود
بگونه ی طبيعی هم اين گروه، پيوسته اين پرسش را مطرح می کنند که پس: «چاره ی کار ما چيست و چه بايد کرد؟». پاسخی هم که هميشه من کم آگاه به اين گراميان می دهم اين است که ای خواهر، ای برادر و ای فرزند دلبندم، به انسانيت و وجدان که چاره کار بسيار آسان است. همه ی اسباب رهايی ما از اين «ره گمکردگی و بی آبرويی تاريخی» هم در دسترس، ليکن کجاست آنکه دلش با زبانش يکی باشد، کجاست آن وجدان بيدار و ذهن هشيار و کو آن مسئوليت شناسی و از همه مهم تر هم بقول پيشنيان، کجاست اصلآ ديگر آن «اِرق ملی» روزگار پهلوی که در سايه ی آن «سرمايه معنوی»، ايرانی حتا نيم نگاهی چپ به ميهن و هم ميهن خود را هم تاب نمی آورد
چه رسد به اينکه گروهی دستاربند اوباش و بی سر و پای و دزد و جنايتکار و اجامر چاقوکش شان که اکثرآ هم از باجخور های پيشين آن محله ی خيلی خوشنام هستند، بتوانند ميهن ما را اشغال کرده، بهترين جوانان ما را کشته، دارو ندار ما را چپاول کرده و حتا نواميس ما را به اجانب فروخته و خلاصه هر بلايی را که خواستند بر سر ما بياورند و ما هم بسان مشتی طفيلی بی غيرت، بجای کمر همت به ميان بستن و به داد مُلک و ملت رسيدن و گوشمالی دادن اين الوات بی حيثيت و اگر هم زورمان نرسيد، بجای سر بر ديوار کوفتن و انتحار از اين همه تحقير و ننگ و رسوايی، فقط در پی شهرت باشيم و در انديشه اين که، من بايد در نظام نيست در جهان آينده ايران پست و مقام بالايی داشته باشم، در غير اين صورت اصلآ گور پدر ايران و هر چه ايرانيست! 1
چه که به انسانيت و شرافت سوگند که اصلآ همه اين بحث ها و کشمکش ها تنها بر سر همين «قدرت» لجن است و از سر شهرت طلبی. ور نه در صورت اندکی احساس مسئوليت و گذشت بخاطر مردم فناگشته و ميهن اسير و در خطر، و همدلی و همراهی با همدگر و بنا نهادن يک تشکيلات منسجم و پرقدرت سياسی و تبديل گشتن به يک بديل راستين، به زير کشيدن اين لشوش از سرير قدرت که کاری نداشت و ندارد
بنا بر اين، مشاهده می کنيد که مشکل اصلی در اين سوی است و روضه خوان ها و چاقوکشان هم تمامی اين سی و يک سال حکومت خود را مرهون همين به اصطلاح نخبگان ايران هستند. به اصطلاح را هم بدين خاطر می آورم که باور دارم اگر ايران حتا ده ـ بيست نخبه راستين و با وجدان هم که می داشت، کجا مشتی ملای بی سواد و احمق و عده ای شاگرد حلبی ساز و شمع فروش و چاقوکش کاملآ غيرسياسی می توانستند بيش از سه دهه بر کشور پهناور و مهمی چون ايران حکومت کرده و اينهمه توهين و تحقير و رسوايی را بر ما تحميل کنند
آخر نخبگانی که قاره ی اروپا و سپس آمريکا و آنگاه هم تمامی جهان را از نظر فرهنگی و سياسی و صنعتی و اجتماعی و حتا مذهبی زير و روی کردند، مگر بيش از ده ـ پانزده تن بودند؟ همچنان که انقلاب مشروطه خود ما در يک سده ی پيش از اين، محصول انديشه های ميهن پرستانه و مسئوليت شناسی و شرف ملی بيش از هفت ـ هشت نخبه ايرانی نبود
پس ما هر چه که می کشيم از دست همين «ميدانداران عرصه سياست» است که خود را هم «نخبگان» ايران می خوانند، نه مردم عادی که بار ها نوشتم آن بيچاره ها، گرفتار کار و زندگی خود هستند و در زمينه سياست هم خواهی نخواهی، پيرو همين به اصطلاح نخبگان و در نتيجه هم، سرنوشت همه ملت در دست اين بی وجدان های نابلد و شهرت طلب
آنچه را هم که نوشتم ابدآ توهين مپنداريد که بدبختانه عين حقيقت است. روشن ترين دليل نادانی اين طايفه هم اين است که اين پيرکودکان پخمه حتا نمی دانند که دموکراسی چيست و در کدام سمت است. به خاطر همين جهل شگفت انگيز هم هست که بجای بسترسازی برای جريان دموکراسی در ايران، اصلآ در حال فراهم آوردن مناسب ترين زمينه های فرهنگی ـ اجتماعی ـ سياسی و حتا روحی برای ظهور يک رهبر بسيار مستبد و تشکيل يک حکومت کاملآ سرکوبگر هستند
انديشه ای در حال تسخير
برای اينکه مراد خود را بهتر رسانده و در عين حال هم سخن خود را مدلل کرده باشم، از يک رخداد تاريخی ـ فرهنگی مدد می گيرم که بيش و کم هم همه آنرا می شناسند. ليکن اين شناخت غالبآ يکسويه بوده و تاکنون هم کمتر کسی به تاريخ و جغرافيا و يا زمان و مکان و چرايی اين رخداد توجه نشان داده است. مرادم هم خود ما مردم اکثرآ پوسته گرا است که همه ی پديده ها را مثبت و منفی پنداشته و به تبع آنهم، يا چيزی را به گونه ی مطلق رد می کنيم و يا اينکه آنرا صد در صد پذيرفته و ستايشگر آن می گرديم. بطوری که ديگر چشم و گوش و هوش مان بکلی از کار می افتند
باری، ماكياولی (۱) در حالی به بی اخلاق ترين و رذل ترين فيلسوف تاريخ شهره است که نزديک به شش سده است که برای هر هم ميهن خود يکی از بهترين الگو های اخلاقی بشمار می رود. نمونه و سمبل يک ايتاليايی پاکنهاد که آنگاه که پای استقلال و عظمت ميهن اش به ميان آيد، ديگر تمامی ارزش های متعارف اخلاقی برای او بی اعتبار می گردند. از اين ديدگاه هم، انديشمندی بسيار ميهن پرست و گران ارج که سزاوار مهر و احترامی ويژه است. چرايی اين امر هم البته علتی تاريخی و از آن هم مهم تر هم، «انگيزه» ای بسيار نيرومند دارد
برازنده ترين نام هم برای اين انگيزه، « وجدان ملی» ايتاليايی است که هر کس با روحيه ی آن ملت بسيار مغرور و شوکت طلب خوب آشنا باشد، آن را هم به نيکی در خواهد يافت. بويژه آن گروه از ايرانيان آگاه و ميهن پرست که ژرفای اين مصيبت رفته بر ما را بخوبی درک می کنند و ديگر هم از اينهمه آبروريزی در جهان و ننگ و رسوايی ملی بجان آمده اند
بويژه از اين بی خيالی و لااباليگری «سياسيون» خود که بدان اشاره کردم. بدانسان که پنداری اين طايفه گيج و منگ اصلآ هنوز هم درک نکرده اند که چه بر سر ايران و ايرانی آورده اند و پس از سه دهه اباحه گری هم، اينک آن کشور تاريخی و آباد و آزاد و پرنشاط سه دهه پيش را بر لبه ی چه پرتگاه هولناکی کشانده اند. بگونه ای که اگر بزودی فريادرس و فريادرسانی به داد اين مُلک اسير و زخمی نرسند، بدون شک نه ديگر استقلالی خواهد داشت و نه اصلآ شکل جغرافيايی کنونی خود را
و اما، ماکیاولی زاده نيمه ی پايانی سده ی پانزدهم ميلادی است. فرزند روزگاری که فلورانس (ايتاليا) در ضعف و بينوايی کامل بسر می برد. ثبات سياسی در کشور وجود ندارد و حکومت دائمآ در ميان خودی های فاسد و بيگانگان اشغالگر دست به دست می گردد. مردم سرخورده، تحقير شده، تهيدست و به سختی هم از همه چيز و همه کس دلزده و مأيوس. روزگاری تيره و تار که هيچ پرتوی از اميد هم حتا در دور دست ترين افقها نيز ديده نمی شود
در همين روزگار تباهی هم هست که ماکياولی خود نيز به اميد گشايشی، وارد کار اجرايی شده و در مقام دبیر شورای ده نفره جمهوريت، حکومت وقت را ياری رسان می شود. ليکن آن حکومت نيم بند هم به سبب عدم درک مسئوليت پايوران اش، گره ای از کار فروبسته ی مردم بينوا نگشوده و سرانجام هم بوسيله يک خاندان فاسد ديگر سرنگون می گردد. با آن سقوط، هم، ماکياولی بازداشت، زندانی، شکنجه و سپس هم با تحقير و توهين از شهر و ديار خود رانده می شود. در همان تبعيدگاه هم هست که با دلی شکسته، کار نوشتن رساله «شهريار» خود را آغاز می کند
يعنی در هنگامه ای که شاهد نگونبختی و سيه روزی مردم و بی سر و سامانی کامل ميهن خويش است و به تبع آن هم، دل و جانش از همه ی سياست بازان لاابالی و دغلکار زمانه خود به سختی آزرده. بويژه از بی معنويتی و فساد دستگاه پرقدرت دين و کليسا که مثلآ خود بايد از هر آلودگی پاک بوده و در انديشه آسايش و بهروزی خلق خداوند باشد
خدای را که از ديد نگارنده، همان رذالت ها و لااباليگری ها و ستم های دکانداران دين و سياست به مردم هم بوده که وی را به تنگ آورده و بدين انديشه راهبر گشته که ميهن اش نيازمند يک نظم پولادين است. يعنی حکومتی با قدرتی کوبنده و پایدار که در سايه ی همان تدوام و اقتدار خود، بتواند مردم و کشور را از آن فلاکت و نکبت و سيه روزی تاريخی برهاند
البته پاره ای اين ديدگاه را هم مطرح کرده اند که وی آن رساله را برای آخرين شهريار جوان خاندان مديچی (Medici) نگاشته باشد که در ازای آن بتواند از او پستی در حکومت اش بگيرد. ليکن اکثريت مردم ايتاليا اين نظريه را به سختی رد می کنند و من نيز آنرا قبول ندارم که شرح چرايی آن، خود مجال و مقال ديگری می طلبد. به هر روی هر چه بوده، ماکیاولی ديگر در هيچ حکومتی وارد نشده و درست در همان سالی هم که ميهن اش يک بار ديگر به دست اقوام بربر اشغال و غارت و ويران می گردد، با آرزو های برآورده نشده خود از جهان ما رخت بربسته و می رود
او می ميرد اما محصول انديشه هايش برای هميشه در رساله «شهريار» اش ماندگار می گردد و اين همان اثری است که از ديد غير ايتاليايی ها، تراوشات ذهنی يک موجود بی اخلاق و پليد است و از دريچه نگاه هم ميهنان اش، انديشه های پاک و زلال يک ميهن پرست بسيار دلسوخته و نگران و خواهنده ی عظمت و شوکت ايتاليا که حاضر بوده تمامی ارزش های اخلاقی خود را هم فدای نيل بدان «هدف بزرگ ملی» خود سازد. يعنی اعاده ی حيثيت و شوکت و اعتبار از دست رفته ميهن و امنيت و آسايش و سرفرزای مردم آن ميهن گرامی تر از جانش
پس با چنين نگرش ميهن پرستانه ای است که آن فرد از ديد دگران «بدانديش» که در سامانه فلسفی وی «قدرت سياسی» جايگاهی بسيار فراتر از تمامی ارزشهای انسانی ـ اخلاقی می يابد، در نزد ملت خود، به شخصيتی «بسيار والا» مبدل می گردد و همه ی آن پلشتی های پنداری وی هم قابل توجيه. يعنی ارزشهايی بزرگ چون وجدان، راستی، دادگری، مهر و پيمانداری که در فلسفه ماکياولی، همگی آنها در جلوی پا های «ديوقدرت» سر بريده می شوند
چکيده «آيين کشور داری» آرمانی وی هم اين است که در کشور هيچ صدايی جز صدای مصلحت دولت نبايد به گوش رسد. دولت هم به باور او تنها و تنها در وجود شخص "شهريار" خلاصه می شود. با آن باور هم اگر شهريار قدرت و ثروت و شوکت داشت باشد، ملت نيز از اينهمه بهره مند خواهند شد. هر آيينه هم که او ناتوان گشته و يا سقوط کند، به تبع آن، شوکت و عظمت و اقتدار مملکت و امنيت و آسايش و رفاه شهروندان نيز به سوی ضعف رفته و سرانجام هم از دست خواهد شد
و برايند اين مقال
اين همه را از اين روی آوردم که بنويسم براستی آيا اين روزگار تيره و تار ايران، درست بسان همان روزگار فلورانس نيست؟ آيا اين پستی ها و جنايت ها و خيانت های روضه خوان ها و اين هرزه گی ها و شهرت طلب ها و بی مسئوليتی های سياسيون ما هم درست بسان دستگاه دين و عرصه ی سياست آن ديار در آن روزگار؟ اين وامانده گی و سردرگريبانی مردم ما و کاوه و رستم و پشوتن و سوشیانت و گیو و گودرز و بابک و مازيار و پيروز نهاوندی ... را به امداد طلبيدن های آنان هم، شکلی از همان آرزو های ماکياولی سرخورده از ملايان و سياست بازان عصر خود؟
توجه داشته باشيد که حال ما يک ملت دلشکسته و نوميد و سرخورده ای داريم که تحمل بيش از سه دهه توهين به شرف و شخصيت انسانی و ملی اش، و به همين مدت هم مشاهده ی اباحه گری نخبگان اش، هم ژرف ترين زخم ها را به غرور او وارد کرده است و هم اينکه وی را از هر چه مذهب و ملا و سياست و نخبه و سياست بازی است، به سختی منزجر ساخته، نه يک تن چون ماکياولی. از اينروی بگونه طبيعی هم آنچه در ضمير ناخودآگاه و احساس اين ملت در حال رشد و گسترش است، نزديک ترين انديشه به انديشه های همان ماکياولی است، نه سودای دموکراسی
هيچ گروهی هم مسئول اين وامانده گی و سردرگريبانی و به تبع آنهم، اين «انحراف تاريخی» دگرباره مردم ما نيست، اِلا همانانی که با نام های غلط اندازی چون فرهيخته و شاعر و پژوهشگر تاريخ و کارشناس مسايل سياسی و مفسر و نخبه... و بويژه «روشنفکر»، سه دهه از عمر گرانبها و انرژی آنان را با اين بحث های بظاهر شيک اما در حقيقت کاملآ نامربوط و مبتذل به هدر داده اند
پس در چنين اوضاع تيره و تاری می شود حدس زد که بزودی «شهريار» ی در ميان ما ظهور خواهد کرد. برآمدن او هم با يک رخداد بسيار کوچک و ای بسا اتفاقی خواهد بود. آوازه شهرت و رشد محبوبيت وی هم در ميان اين مردم دلزده از همه کس، بسيار بسيار باشتاب و حتا شايد به ناگهان و برق آسا. زيرا همانگونه که آوردم، اين طايفه منگل که خود را هم «دموکراسی طلب» می پندارند، از سر جهل، همه ی زمينه های برآمدن اين «شهريار» را فراهم کرده و تمامی راههای بالندگی او را هم کاملآ هموار ساخته اند
البته اين گمان در صورتی می توانند شکل راستی بخود گيرد که اصلآ ايرانی تا يکی ـ دو سال آينده برجای ماند. زيرا که اين ماجراجويی ها و هل من مبارز طلبيدن های روضه خوان های اوباش، بدون شک سرانجام همه چيز ما را برباد خواهد داد. از آنجايی هم که اين به اصطلاح نخبگان بخاطر قدرت طلبی های خود هرگز اجازه نخواهند داد که بدليلی راستين برای اين نظام شکل گيرد، پس بدبختانه ظاهرآ يگانه شانس ماندگاری استقلال و يک پارچه گی ايران هم در گرو برآمدن همان شهريار است
شهرياری پرقدرت که بيايد و اين ملت اسير را از دست اين همه جک و جانور برهاند و دستکم ايرانيان ديگر تنها با يک ديکتاتور طرف باشند، نه هزاران ملا و بچه ملا و چاقوکش و ژنرال های گاودار و پياز فروش و دمپايی فروش و شمع فروش و از همه هم بد تر، از دست اين دشمنان غدار که دهه ها است در نقش دلسوز، بزرگترين ضربه ها را به مردم ما زده اند
يعنی همين مدعيان دموکراسی خواهی که حتا بدون داشتن کوچکترين قدرت سياسی و پول و امکانات و پاسدار و بسيجی و قراول و يساول هم از هر ديکتاتوری هزاران بار خودشيفته تر، انحصارطلب تر، کر و کور تر و فاشيست تر هستند. بگونه ای که حاضر نيستند حتا به اندازه ی ميلی متری انعطاف بخرج داده و سر سوزنی هم از منافع فردی و گروهی خود را فدای نجات ميهن و رهايی هفتاد و اندی ميليون هم ميهن خود از اين بلا و بدبختی و بی آبرويی سازند
پس اگر شهرياری بيايد و بتواند سر اين روضه خوان های رذل را بر سنگ کوفته و اين تجزيه طلب های رذل تر از روضه خوان ها را گوشمالی داده و بر سر جای خود نشاند و در مملکت هم نظم و نسق و آرامش و ثبات و امنيتی برقرار ساخته و کمی هم برای مردم رفاه و شادی به ارمغان آرد، بدون شک دستکم برای چند دهه هيچ خطری حکومت او را تهديد نخواهد کرد
چرا که در اين سه دهه ی نکبت بار، اين مردم آن اندازه سيه روزی و محروميت کشيده و توهين و تحقير ديده و وعده های دروغ و سخنان بظاهر قشنگ اما بدون پشتوانه و ياوه شنيده اند که ديگر براستی روح و روانشان خسته و آزرده شده است. از اينروی هم همان اندک آرامش و امنيت و رفاه و شادمانی خود را ديگر با هيچ چيز عوض نخواهند کرد، همين. امير سپهر
آدينه، بيست و چهارمين روز ارديبهشت ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با چهاردهمين روز ماه می دو هزار و ده ميلادی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱)
نیکولو برناردو ماکیاولی
(Niccolò di Bernardo dei Machiavelli)
فیلسوف سیاسی، شاعر، آهنگساز و نمایشنامهنویس مشهور در سوم مه سال يکهزار و چهارصد و شصت و نه ميلادی در فلورانس ايتاليا بدنيا آمد و در ژانويه يکهزار و پانصد و بيست و هفت ميلادی درگذشت
فرانسیس بیکن درباره او میگوید: «ما به کسانی همچون ماکیاولی مدیونیم که جهان سیاست و رهبران آن را آنطوری که هست به ما نشان میدهند، نه آنطوریکه باید باشد