زاد گـــاه
امير سپهر
نقش خيال و رُخسار حقيقت
خود را درياب ای انسان! تو خود فصل ها و دريا ها هستی، تو نه آغاز داری و نه پايان، بر تمامی اين جهان هستی هم چيره گی داری، همه ی كائنات هم از توست ... 1
(الهامی از اوپانيشاد، آخرين بخش از ودا يا ودانتا، دومين كتاب مقدس هند باستان پس از کتاب ريگ ودا)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جان بی قرار ايرانی و منجی باوری
هر غيرايرانی هُشياری که به زبان ما چيره بوده، يا از راه متون ـ تاريخی ادبی ـ ترجمه شده توانسته با ما آشنا شود و يا اينکه چندی با ما نشست و برخاسته داشته، به نخستين ويژگی که در ما اشاره کرده ،"ژرفا و پيچيده گی" روحی ما بوده است. ويژه گی که آنهم نه در همه ی ما يک شکل و يکسان، بلکه در هر ايرانی، به گونه و کيفيت دگری است. بدانسان که شناختی کلی و همگانی از روحيات ايرانيان بدست دادن، اگر نگوئيم ناشدنی اما بدون شک کاری بسيار دشوار است
جان و روان انسانها البته در هيچ کجای اين گيتی درست بسان هم نيست، بويژه هنرمندان. رمز جوشش هميشگی و همچنان چشمه زلال هنر هم در همين است. يعنی در اين گونه گونی نگاه ها، رنگين کمان احساس ها و بی انتها بودن برداشت آدميان از جاذبه های زندگی و زيبايی های جهان هستی. در اينکه هر انسانی چشمان زيبا بين و عصب های حسی ويژه خود را برای تماشا و دريافت زيبايی ها دارد، و چه خوب! چون اگر قرار بود که زيبايی و زشتی، غم و شادی، کامروايی و نامرادی، اميدواری و نوميدی ... قانومند باشند و برداشت همه آدميان هم از آنها يکسان، ديگری اصلآ هنر مفهومی نداشت
وقتی سهراب سپهری می گويد: «گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد»، يعنی از پشت نی نی چشمان او، گل شبدر همان زيبايی لاله قرمز را دارد، و برای ديگری شايد گل ميخک همان زيبايی را داشته باشد و برای آن دگری نيلوفر آبی و شايد هم هيچ کدام. مراد من اما نه اين گونه گونی «دريافت های حسی» که در ميان همه ی مردمان وجود دارد، بلکه «بی قراری» جان ما ايرانيان است که در هر يک از ما بگونه ای است و بخاطر همين التهاب وجوشش دائمی درون هم، هرگز به درستی نمی توان ما را شناخت
در مقام برابری ايرانی با دگران، چنانچه من و شما، هم اين که بتوانيم سه ـ چهار ماهی با فردی اروپايی و يا آمريکايی نشست و برخاست داشته باشيم، بی ترديد خواهيم توانست که تا اندازه ی زيادی به خُلق و خوی آن غيرايرانی پی بريم، ولو که حتا زياد هم به زبان او چيره نباشيم. ليکن همين ما دو تن ايرانی هم فرهنگ، هم زبان و حتا هم کيش، چنانچه حتا پنج و ده سال هم که با همديگر دوستی و الفت داشته باشيم، باز به شناخت درست يکدگر توانا نخواهيم شد
از آن رو که ما، وارون بسياری از دگر ملت ها که انسانهايی رياضی هستند، بگونه ی گوهری موجوداتی ژرف و ادبی هستيم. يعنی آدميانی بسيار حساس، شاعر مسلک و خيال پرداز و با کودکی در درون که قرار و آرام نمی شناسد،« در اندرون من خسته دل ندانم كيست / كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست». به همين دليل هم اگر رفتار و کردار ديگران تا اندازه ی زيادی قانونمند باشد، در برابر اما، بيشترين کنش و واکنش های ما برخاسته از دل و کودک سان و از روی احساسات بوده و تابع هيچ نظم و قاعده ای هم نيست
به ديگر سخن، ساختمان انديشه و کرد و کار سيستم روان ما بگونه ای است که در مصاف «احساس» و «خرد»، آنکه هميشه پيروز ميدان است، «احساس» و «عاطفه» است نه خرد و دورانديشی. بيشترين ضربه های روحی هم که خورده ايم، از سوی همين ويژگی گوهری بوده. يعنی از برخورد حسی با پديده های ملموس و کاملآ عقلی و منطقی، « به سند انداخت گاهم، گه به مغرب / چنین هرگز ندیدستم فلاخن»
به سبب برخورداری از همين روحيه ی ظريف و عارفانه هم هست که ما بيش از هر ملت ديگری به «خوراک روح» نيازمند هستيم و سخت هم دلبسته و در بند کار های حسی و عاشقانه، و باورمند به يک منيت فرشته سان، با حياتی رويايی و اغواگر در باغی پر از سبزه و گل در يک سرزمين افسانه ای که ما آنرا گم کرده ايم، « من ملک بودم و فردوس برین جایم بود/ آدم آورد در این دیر خراب آبادم». از همه هم جانسوز تر، سودايی عشق يک ماه پيشانی که زيبايی اش بسان مهتاب جهان آرا است و دل اش بسان سنگ خارا
و روشن که چُنين دل از کف داده و ساغر شکسته آدمی، بايد هم سراپا در آتش باشد، که هست. تمامی اين سوز و گداز ها و بی قراری ها و نغمه پردازی های حزين او هم از آن عشق ديوانه وار و از درد همين فراق جانسوز و غم هجران است
ای عشـق همه بهانه از تـُست ...... من خامُشم این ترانه از تـُست
آن بانگ بلـــــــند صبحگاهی ...... وین زمزمــــه شبانه از تـُست
بنگيرد آن خداوند احساس، چه سان درد اين فراق و اندوه هجر ايرانی را به تصوير می کشد: « زبان خامه ندارد سر بیان فراق / وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق ـ دریغ مدت عمرم که بر اميــد وصال / بسررسید و نیامد به سر زمان فراق» يا: « حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر / کنايتی است که از روزگار هجران گفت». همشهری وی، سعدی فرزانه هم: « دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل / دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار» و همو: « خیال روى تو بیخ امید بنشانده است / بلاى عشق تو بنیاد صبر برکنده است». مولانا را هم که در پيش مثال زدم که چگونه از اين غم نالان است و چه سان در انتظار وصال
غم انگيزتر اين که، اين به هجر اندرافتاده انسان، درد اين پريشانی های خود را هم نمی خواهد با کسی در ميان نهد. چه که خوب می داند هيچ کس به فهم اين «آتش درون» و چرايی اين ناله ها و بی تابی ها او نائل نخواهد شد. از اينروی غم انگيزتر که تبديل يک « درد» به «رازی غمناک» که نبايد آنرا با کسی در ميان نهاد، بسی مشکل تر از تحمل خود آن «درد» است. « بارها روی از پريشـــــــانی به ديــــوار آورم / ور غم دل با کسی گـــویم به از دیوار نیست
هر چه هست، ايرانی با آن روان پيچيده و ظرافت انديشه، موجودی به سختی نيازمند به عشق و شور و شيدايی است. اما اين موجود خيال پرداز، به درستی نمی داند که معشوق کيست، در کجا منزل دارد و چگونه بايد به وصال او رسد. همين است که چون دريا نا آرام است و روح اش چون قناری در قفس. مرتب هم خود را به اين سوی و آن سوی می زند. از بزرگترين ويژگی های چنين ساختار روحی هم، وامانده گی روحی و ره گم کردگی است، و احساس نياز به يک «پيرفرزانه»، يک مرشد بزرگ و يا اينکه يک رهبر معنوی و مقتدا :1
ره میخانه و مســــــــــــجد کدام است ...... که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رنــــد است ...... نه در میخانه کاین خَـمّار خـام است
منجی باوری
دايره ی آنچه آوردم اما شوربختانه تنها به زندگی فردی ما محدود نمی گردد. در مقياسی بزرگتر و فراتر، روحيه ی جمعی ما هم بگونه ای است که هميشه خود را نيازمند به يک ابر پهلوان، حس می کنيم. يعنی يک فريادرس، يک دادگر، يک مراد و در يک واژه، يک«منجی بزرگ». موجودی که می تواند در شکل انسان باشد اما در درون فراانسان و يا ابرانسان
چرا که ما در وادی انديشه و پندار هم، به گونه ی گوهری انسان های مطلق انگار، کمال باور و سياه و سپيد نگر هستيم و به تبع آنهم، سخت «اسطورباور» و « معجزه جو». درست به سبب همين ساختار ذهنی هم هست که مشکلات خود را بسيار بزرگتر از آن که هست می بينيم. آن سان بزرگ که خيال می کنيم خود قادر به حل آنها نخواهيم بود و برای اينکار، به نيروی موجودی برتر از خود نياز داريم. به تدبير و نيروی همان «منجی بزرگ» و « مرشد معنوی»، و در باور ما تنها اوست که با قدرت شگرف انديشه و دلاوری معجزآسا و دَم گرم اش می تواند داد ما از ستمگران بستاند و در ميان ما عدالت و برابری و برادری بگستراند و ما را به بهشت موعود برساند
نانوشته نگذارم که ريشه های اين ذهنيت «اسطور باوری» هم نه در آيين اسلام و حتا کيش شيعی، بلکه در باور های کهن ما است. باور به اسپرم مطهر، به چهارده معصوم و دوازده امام بری از خطا، نشانه ها و براهينی از الله ـ آيات و حجج ـ بر روی زمين ساختن و اين تئاتر ملال انگيز امام زمان و ظهور او برای گسترش عدل و داد ...، همه و همه از ابداعات ما ايرانيان است. همگی هم همانند سازی از همان باور های کهن «سوشيانس» و «فره ايزدی» ايرانی. خود تازيان نه اعتقادی بدين قرينه سازی ها دارند و نه اصولآ در آيين ها و سنن پيش از اسلام آنها چنين خيال پردازی ها و اسطوره سازی های ذهنی وجود داشته که بخواهند آنرا به اسلام منتقل سازند
حال گذشته های دور را رها کنيم که بيشترين فلاسفه ی ما « منتظرالظهور» بوده و اين باور خود به ظهور زود آيند آن «نَفسِ مطهر» را ـ بيشتر هم به نظم ـ بار ها و بار ها در آثار خود آورده اند، خوب توجه داشته باشيد که مثلآ حتا انسانی خردمند و آگاه و هنرمندی مدرن و نابغه چون فروغ فرخ زاد در اين اثر خود چه می گويد و چه مراد دارد:1
من خواب دیده ام که کسی کی آید
من خواب یک ستاره قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفش هایم هی جفت می شوند
و کور می شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست
مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابان ها گم شوم
کسی می آید
کسی که دلش با ماست، در نفسش با ماست
در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمی شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سیاه سزفه را قسمت می کند
و روز اسم نویسی را قسمت می کند
و نمر مریض خانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند
و سهم مرا هم می دهد
من خواب دیده ام...1
می بينيد که حتا آن نازنين هنرمند ما هم که اساسآ نه از خانواده ای مذهبی بود و نه خود يک انسان مذهبی و خرافه گرا، در ژرفای احساس ظريف و عارفانه ی خود اما همان منجی باوری را داشته که بسياری از مذهبی های دوآتشه و نمازشب خوان ما داشتند و دارند. همچنانکه حتا برداشت بيشترين کمونيست های ما از ماترياليسم هم يک برداشت کاملآ مذهبی و امام زمانی است
برای اينکه مصداقی آورده باشم، جدای از اينکه من کشتن هر انسانی را چه در آن نظام، چه در رژيم روضه خوان ها و چه در هر کجای اين گيتی و در هر زمان از ژرفای دل محکوم می کنم، اما سخنان خسرو گلسرخی در دادگاه، بهترين گواه اين ادعا است که حتا برداشت بسياری از ايرانيان از فلسفه ی «عقلی» هم کيفيتی « نقلی» و متافيزيکی دارد. اين امر هم نه تنها مربوط به ديروز و پيش از انقلاب، بلکه همچنان و هنوز هم تا اندازه ی زيادی همين گونه است
شايد به آوردن اش بيارزد که کسی در زير لينک فيلم همان دادگاه کذايی که به آدرس ايميل من فرستاده بود، اين جمله را هم نوشته بود که گويا اين«گوشه ای از جنايت آن رژيم» باشد. گر چه می دانستم که پاسخ به چنان انسانی بی فايده خواهد بود، با اين حال برايش نوشتم که، « اين نه سند جنايت، بلکه سند حماقت است، حماقت از دو سوی که ما را بدين خاک سياه نشاند.»1
چرا که هر کسی احساسات را کنار گذارده و با وجدان و ذهنی آزاد، نيک به سخنان خسرو گلسرخی گوش فرادهد، به سادگی در خواهد يافت که آن طفلک هم درست همين شعار های نماز جمعه های امروزی را سر می داده. همين شعار ها که ما روزانه از دهان علی خامنه ای، احمدی نژاد و آخوند جنتی و حزب اللهيان سرسپرده ی آنان می شنويم. اما با واژگان و نثری کمی متفاوت.1
بدين خاطر هم نوشتم که او از ديد من، «کشته ی جهل و نادانی» شده نه چيز ديگر. هم جهل و نادانی خود و هم جهل و حماقت آن رژيم. اصولآ هم يکی از بزرگترين دلايل سقوط آن نظام، دست زدن به همين حماقت ها بود. يعنی با زندانی کردن و کشتن چنين انسان های احساساتی، ناآگاه، مذهب زده و بی منطق و در نتيجه، قهرمان سازی برای دشمنان قسم خورده ی خود.1
اساسآ هم تا سال پنجاه و هفت، فرهنگ سياسی غالب، همان فرهنگ « منتظرالظهور» بود و از چپ راديکال گرفته تا حزب اللهی، همه در انتظار آن «منجی برتر از انسان» بودند. همان رمه داری که گويا خرد او به تنهايی از همه ما بيشتر باشد و خير و صلاح ما را هم بهتر از خود ما گوسفندان بی اختيار و مسئوليت و هميشه قربانی بداند، و تنها هم، همو می بايست بيايد که ما را به مراتع و چراگاههای سبز و زيبا رانده و سيراب و خرسندمان سازد. نتيجه ی آن باور های نابخردانه و منحط هم، همين است که همگی مشاهده می کنيم.1
البته همسان چنين باور هايی را در فرهنگ های دگر هم می توان يافت. حتا همچنان در فرهنگ هايی که از تونل ظلمانی و خونبار سده های ميانی «قرون وسطی» هم گذر کرده و به خردگرايی رسيده اند. برای همين هم بود که به عنوان مثال انديشمندی چون «ساموئل بکت» ايرلندی و برنده نوبل ادبی هم در نيمه ی قرن بيستم اين، همچنان «ناباوری به خود» و در نتيجه سرگردانی بخش بزرگی از بشريت امروز و انتظار پوچ او را در نمایش نامه ی ماندنی خود «در انتظار گودو» به تندی به نقد می کشد.1
در وجود استراگون گيج و سر به هوا و ولادیمیر ناخوش از بيماری احتياط و شکيبايی، دو شخصیت اصلی آن نمایش که عمر و تمامی توانايی های انسانی خود در انتظار واهی آمدن شخصيتی به نام «گودو» برباد می دهند و هر بار هم که از ظهور او نوميد می شوند، باز رخداد هايی بی معنی، اين امید و انتظار واهی را در آن دو زنده نگه می دارد. همچنان که«ژان لوک گُدار» سوئيسی فرانسوی، نويسنده و بزرگترين فيلم ساز موج نو در چند آفرينش خود اينگونه اوهام پوچ را به سخره گرفت. همچنين وودی آلن، فيلم ساز بزرگ آمريکايی و چند تنی ديگر.1
حال بگذريم از اينکه حزب اللهيان ايرانی حتا آن «Messiah»
ديگران را هم از هم اکنون تشويق می کنند که تا از راه رسيد، بيش از هر قومی، سر ايرانی را از تن جدا سازد. بيچاره بخشی از ايرانيان تخت بند پوچ انديشی و اسير اوهام که گويی خود پذيرفته باشند که تنها برای قربانی شدن برای موجودات نيست درجهان آفريده شده اند. با چنين «خود بَره پنداری» هم هست که يکی از سربازان امام زمان در سايتی بنام «موعود» در بزعم خود، شعری می گويد: از كدامين سو مى آيى مسايا ؟ / من مژه هايم را براى جارو گرد گل ها (؟) به كدامين جاده بسپارم ؟! تو بگو، براى قربان شدن در آستانت / تيغ را از كدام جهت بر گلوى پر بغضم كشم!1
به هر روی، بيشترين ايرانيان پيوسته موجوداتی خيال پرداز، مطلق انگار و «اسطوره باور» بوده اند. عارف و عامی هم ندارد. بويژه در آن زمان ها که مشکلی داشته و خود را نيازمند به يک دگرگونی بنيادين می پنداشته اند که سالهای پيش از انقلاب هم يکی از آن دوران بود. زمينه های کاذب چنان نيازی در انديشه ی مردم ما را هم از سويی دشمنان ايران و از جانب دگر ايرانيان خردباخته و خيالاتی، فراهم آورده بودند. ور نه ما را اصلآ نيازی بدان آشيان سوزی و اينهمه خانه خرابی نبود. چه که ملتی بوديم بی اندازه نيک نام، محترم، پُرغرور و در اندازه خود هم رها و کامروا که در نهايت به يک رفرم سياسی احتياج داشتيم نه ديوانگی و انتحار
اين اسطور باوری و مراد سازی از آدمهای معمولی هم در تمامی شئونات زندگی اجتماعی ما جاری است و در ميان همه ی انجمن ها حضور دارد. در احزاب سياسی هم که کمال آنرا می شود ديد و رهبر سياسی يک حزب در ايران، درست نقش مراد و مقتدا را دارد نه مدير. کمونيست های راديکال ما هم که تنها مذهب و مرجع تقليد خود را تغيير داده اند. هر کسی هم که قادر گشته اين روحيه و باور های نهفته در ژرفای جان ما را بشناسد و راهی به دالان احساس ما بگشايد، به آسانی توانسته هوش از سر ما بربايد و هر بلايی را هم که دلش خواست بر سر ما بياورد
برای اينکه مرادم را بهتر رسانده باشم در اينجا به کوتاهی دکتر علی شريعتی را مثال خواهم آورد. پيش از آن اما، دلم می خواهد اين بنويسم که نام بردن من از شريعتی در اينجا، بسان پاره ای، يک تنه به نزد قاضی رفتن و راضی بازگشتن و برای اهانت و کوبيدن يک مُرده نيست که اين کار زشت براستی از من دور باد! زيرا او هر کِه بود و هر انديشه ای هم که داشت اما شرافتمندانه بايد پذيرفت که در زمينه ی کاری که می کرد، بدون ترديد يک استاد چيره دست و بی همتا بود. يعنی اگر نبود که نمی توانست اينگونه ما را خاکسترنشين کند
سوای اين، چند تنی از نويسندگان محترم ما که اينک او را به سختی به باد کتک گرفته و وی را مرتجع و فاشيست... می خوانند، در زمان رونق بازار او، شوربختانه آخر خود نيز در انديشه های ماليخوليايی دگری چون مارکسيسم، لنینیسم، تروتسكيسم، استالينيسم، مائوايسم و انقلاب دهقانی و مبارزه مسلحانه... غرق بودند و حتا شيدايی کمونيست سخيف و مبتذلی چون انورخوجه
به همان سبب هم هيچ حواس شان نبود که او به چه کار ويرانگری اندر است. حال هم که نه اين ناسزا ها ديگر آن خواب گران را جبران خواهد کرد و نه اصلآ بايد زياد در گذشته ها ماند. او آن آسيبی را که نمی بايست می زد، زده و رفته است. پس حکم خرد اين که، حال ديگر بايد در انديشه ی برخورد با شريعتی های زمان خود بود که دور و بَرمان پُر است از اين گونه شريعتی ها
باری، فرد رندی چون شريعتی هم درست با آگاهی از همان ويژگی ها توانست وارد دنيای روان مردم ما شده و نهال های تئوريک و نظری آن خودکشی ملی را در باغچه انديشه ی آنان بکارد. يعنی با پی بردن به عطش درون ايرانيان به معنويت، کشش ناخودآگاه آنان به ارزشهايی فراتر از ارزشهای اين جهانی و بويژه به«منجی باوری» مردم ما. شريعتی انسانی بی اندازه تيزهوش و مبتکر بود که خوب توانست از «ارزش های دروغين» اما ريشه دار شيعی در جامعه ما، خوراکی خوشمزه ـ اما زهرآگين و کشنده ـ برای روان بخش بزرگی از ايرانيان تهيه کند
بويژه با بهره گيری از آگاهی های خود از فلسفه ی نوين و شناخت احساس شرقيان و پی بردن به سوزش «غرور زخم خورده» آنان در برابر فلسفه و دانش برتر غرب که همه ی اين آگاهی ها را هم در فرانسه و از راه تحصيل و نشست و برخاست با تحصيلکردگان کشور های استعمار شده در آنجا به دست آورده بود. آنهم با بکارگيری يک نثر و گويشی شاعرانه، عرفانی و پرسوز و گُداز که نيک می دانست که جان و روان ايرانی با آن فرهنگ و زبان، چه الفت ژرف و ديرينه ای دارد
همچنان که جلال آل احمد هم در همان گم راهه ی انديشه، هر نوآوری برگرفته از جهان پيشرفته و مدرن ـ جهان غرب ـ در ايران و نوسازی کشور را«رفض» از دين و «التقاط» در فرهنگ بومی و در يک واژه، «غربزدگی» می خواند. اين غربزدگی هم در قاموس او، «برون شد از ارزش های دينی» و «هويت باختن» و نابود گشتن معنا می داد
در حاليکه نه مذهب مورد نظر وی «شيعه گری» هيچ ارزش انسانی در رَف حجره ی خود داشت و دارد، و نه اصلآ فراگيری ره و رسم مدنيت از دگر مردمان پيشرفته و حتا تقليد و مونتاژ صنعت آنان به معنای هويت فروشی بود و هست. چه که هر انسان و جامعه ای که مراد فراگيری چمی را داشته باشد، لاجرم کار خود با تقليد از انسان ها و جوامع پيشرفته آغاز می کند و با ممارست، آفرينشگر و صاحب سبک می گردد. همچنان که هنرمندان و حتا مرغان نغمه خوان نيز از راه تقليد و تمرين، خلاقيت و فن غزلسرايی و چم نغمه سر دادن را می آموزند
بدان قرار، پس بهره وری از تجربه ها و دستاورد های دانشی دگران، نشان خردمندی است نه غربزدگی و هويت باختگی. وقتی آنسولين بوسيله ی «بانتينگ» و «مك لئود» و پنی سيلين هم بوسيله ی «فلمينگ» در هشت دهه ی پيش کشف شده و ترکيبات آنها هم کاملآ روشن است، اين ديگر نهايت نابخردی خواهد بود که کسی بخواهد اين دو دارو را از نو کشف کند. برای داروساز گشتن که آدمی نمی بايست از نقطه ی صفر اين دانش آغاز کرده و دوباره خود با ترکيب هزاران ماده و چند هزار آزمايش، از نو دارو هايی را کشف کند که وجود دارند
می بينيم که آل احمد آن نويسنده ی خوش دست اما شوربختانه بسيار کم مايه، با چه انديشه های نازل و متعصبانه ای نوسازی ايران را به غربزدگی تفسير می کند. با باور هايی سخت و سنگواره ای مذهبی هم، از ارزش هايی پدافند می کند که در حقيقت ضدارزش هستند. بسان احکام شريعت، خويش، گاوآهن و زندگی بدوی و ارزشهای دوران «رمه داری». فشرده ی تمامی ذهنيت او هم همين بود که اگر غرب فلسفه ای اين جهانی دارد و توانسته به تکنيک و پيشرفت و رفاه و آسايش دست يابد، در برابر اما، دين و «معنويت» و هويت خود بکلی برباد داده است
معنويت ناب او هم، گويا تنها در نزد مسلمانان و بويژه در صد کوچکی از آنان، يعنی «شيعيان علی» باشد. مرشدان عظيم الشأن اين «معنويت زلال» هم از ديد وی، روحانيت شيعه در ايران است. شهيد بزرگ اين «مناديان حق» و «منجيان عالم بشريت» هم در ساختمان پوسيده ی فکری او، «فضل الله نوری» بود که آل احمد آن مرد بدانديش و آلوده روان را «شيخ شهيد» نام داده و برايش مرثيه خوانی می کرد
يعنی برای همان بر سَرِ دار رفته ای که «خمينی منجی» وی را مراد خود می خواند و مريدان خود آن «منجی جنايت پيشه» هم، همين ديوان و دَدان اَهرمن آيين بدکردار و دُروَند هستند که اکنون بيش از سی سال است در ميهن ما با ستمگری و بيداد و کشتار و چپاول و خونريزی و تجاوز، به کار گسترش «اسلام ناب محمدی» مورد نظر شريعتی و آل احمد مشغول هستند و ترويج عدالت و برادری و برابری و «عدل علوی».1
حاصل اينکه، در آن سال های قحطی انديشه در ايران، در مقطعی سرنوشت ساز از تاريخ، کسانی چون شريعتی و بازرگان و مطهری و محمود طالقانی ـ پسر عموی آل احمد ـ و چند تنی ديگر مطبخ دار«خوراک روح» مردم و طلايه داران لشکر حق گشتند که نتيجه ی طبيعی آن خلاء فکری خردمندانه و انسانمدار هم ظهور خمينی بعنوان «منجی حق» گرديد
به جز مذهبيون البته همانگونه که آوردم، کمونيست های ما هم با ادبيات و روش های دگری در خدمت همان منجی سازی بودند. يعنی آنها نيز در انتظار و در کمک به ظهور يک ژوزف استالين وطنی صد در صد ضد امپرياليست بودند که اين «امپرياليسم» هم در انديشه ايشان، همان شمر و يزيد و خولی و حرمله محسوب می شد و مظهر همه ی پليدی ها و نابرابری ها. پس از ظهور منجی هم، تبديل ايران به يک بهشت برای «مستضعفان» که چپ ها از آنها بنام «رنجبران»، «زحمتکشان»، «کارگران» يا با همان واژه ی فرنگی «پرولتاريا» ياد می کردند
کسانی چون احسان طبری، اعتماد زاده (به آذين)، بزرگ علوی، براهنی، مسکوب، علی اصغر حاج سيد جوادی، کاظميه، امير خسروی و نوپردازانی چون شاملو، سياوش کسرايی، خويی، کيانوش و دهها تن ديگر و «نعمت ميرزا زاده»، کسی که برای نخستين بار در سال چهل و سه خورشيدی، يعنی چهارده سال پيش از انقلاب، روح الله خمينی را در شعری «امام» ناميد. اين نيز بيافزايم که بخشی از اين افراد، تمايلات سخت مذهبی هم داشتند که بعد ها «مارکسيسم اسلام ايسم» هم از دل انديشه همان ها زاده شد... امير سپهر
اين نوشته، بخشی از نوشته ای بلند و ادامه دار است که در هشتاد و نهمين شماره ی ره آورد، (فصلنامه آزادانديشان ايران) انتشار يافته. 1
www.zadgah.com