زاد گـــاه
امير سپهر
استبداد خاندان پهلوی، بلای جان ملا ها !1
سرانجام هم همان «استبداد خاندان پهلوی» اين رژيم را بزير خواهد کشيد
برای گراميداشت هشتاد و نهمين سالگشت برآمدن رضا شاه بزرگ *1
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گرچه پهلوی ها حتی اجسادشان هم در ايران نيست، اما چو نيک و با چشم جان بنگری، نفس و روح آنها را در همه جای ايران و هر جا که چند ايرانی پاکنهاد حضور داشته باشند به نيکی حس خواهی کرد... 1
در جوانمردی رضاشاه بزرگ همين بس که به محض رسيدن به پادشاهی، دستور داد استخوانهای کريمخان زند را از زير پای قاجار های وحشی و بی فرهنگ در آورده و با احترام به شيراز انتقال داده و در آنجا بخاک سپرده و برايش آرامگاهی شايسته بنا کنند ...
رضا شاه بزرگ نخستين پادشاهی بود که به سنت ديرين اما چندش آور حرمسرا داری پادشاهان در ايران خاتمه داد. او پس از رسيدن به قدرت نه تنها حتی يک نفر از طايفه قاجار را نکشت، بلکه حتا به آنها پست و مقام های بالای حکومتی هم داد. خود گفته بود: «اينها با پول اين ملت پاپتی و گرسنه درس خوانده اند و بايد به اين مردم خدمت کنند.»1
اگر قرار بود که پول نفت باعث پيشرفت و مدنيت گردد، امروزه بايد مردم سعودی و ليبی و کويت و عراق و ونزوئلا بافرهنگ ترين مردمان جهان باشد، نه سوئدی ها و هلندی ها و دانمارکی ها و فنلاندی ها و فرانسوی ها...1
از ثمرات همان استبداد و يا بقول مغرضان، قلدری است که ملت مدنيت زوری و رفاه و آسايش زوری ديده ما هرگز اين رژيم عهد غارنشينی و پسمانده را نپذيرفتند و نمی پذيرند و روضه خوان ها را خانه خراب کرده اند
زمانیکه رضاشاه بزرگ در ايران پادشاه بود حتی دموکرات ترين کشور های امروزی نيز رهبرانی هزار بار خودکامه تر از وی داشتند، دوران رضا شاه ايتاليا موسولينی را داشت، آلمان هيتلر را، اسپانيا در دست ژنرال فرانکو بود و يونان حتی تا سالها پس از آن، در دست سرهنگ های آدمکش و دزد بود ... تمامی متن را در اينجا بخوانيد
زاد گـــاه
امير سپهر
نقش خيال و رُخسار حقيقت
خود را درياب ای انسان! تو خود فصل ها و دريا ها هستی، تو نه آغاز داری و نه پايان، بر تمامی اين جهان هستی هم چيره گی داری، همه ی كائنات هم از توست ... 1
(الهامی از اوپانيشاد، آخرين بخش از ودا يا ودانتا، دومين كتاب مقدس هند باستان پس از کتاب ريگ ودا)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جان بی قرار ايرانی و منجی باوری
هر غيرايرانی هُشياری که به زبان ما چيره بوده، يا از راه متون ـ تاريخی ادبی ـ ترجمه شده توانسته با ما آشنا شود و يا اينکه چندی با ما نشست و برخاسته داشته، به نخستين ويژگی که در ما اشاره کرده ،"ژرفا و پيچيده گی" روحی ما بوده است. ويژه گی که آنهم نه در همه ی ما يک شکل و يکسان، بلکه در هر ايرانی، به گونه و کيفيت دگری است. بدانسان که شناختی کلی و همگانی از روحيات ايرانيان بدست دادن، اگر نگوئيم ناشدنی اما بدون شک کاری بسيار دشوار است
جان و روان انسانها البته در هيچ کجای اين گيتی درست بسان هم نيست، بويژه هنرمندان. رمز جوشش هميشگی و همچنان چشمه زلال هنر هم در همين است. يعنی در اين گونه گونی نگاه ها، رنگين کمان احساس ها و بی انتها بودن برداشت آدميان از جاذبه های زندگی و زيبايی های جهان هستی. در اينکه هر انسانی چشمان زيبا بين و عصب های حسی ويژه خود را برای تماشا و دريافت زيبايی ها دارد، و چه خوب! چون اگر قرار بود که زيبايی و زشتی، غم و شادی، کامروايی و نامرادی، اميدواری و نوميدی ... قانومند باشند و برداشت همه آدميان هم از آنها يکسان، ديگری اصلآ هنر مفهومی نداشت
وقتی سهراب سپهری می گويد: «گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد»، يعنی از پشت نی نی چشمان او، گل شبدر همان زيبايی لاله قرمز را دارد، و برای ديگری شايد گل ميخک همان زيبايی را داشته باشد و برای آن دگری نيلوفر آبی و شايد هم هيچ کدام. مراد من اما نه اين گونه گونی «دريافت های حسی» که در ميان همه ی مردمان وجود دارد، بلکه «بی قراری» جان ما ايرانيان است که در هر يک از ما بگونه ای است و بخاطر همين التهاب وجوشش دائمی درون هم، هرگز به درستی نمی توان ما را شناخت
در مقام برابری ايرانی با دگران، چنانچه من و شما، هم اين که بتوانيم سه ـ چهار ماهی با فردی اروپايی و يا آمريکايی نشست و برخاست داشته باشيم، بی ترديد خواهيم توانست که تا اندازه ی زيادی به خُلق و خوی آن غيرايرانی پی بريم، ولو که حتا زياد هم به زبان او چيره نباشيم. ليکن همين ما دو تن ايرانی هم فرهنگ، هم زبان و حتا هم کيش، چنانچه حتا پنج و ده سال هم که با همديگر دوستی و الفت داشته باشيم، باز به شناخت درست يکدگر توانا نخواهيم شد
از آن رو که ما، وارون بسياری از دگر ملت ها که انسانهايی رياضی هستند، بگونه ی گوهری موجوداتی ژرف و ادبی هستيم. يعنی آدميانی بسيار حساس، شاعر مسلک و خيال پرداز و با کودکی در درون که قرار و آرام نمی شناسد،« در اندرون من خسته دل ندانم كيست / كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست». به همين دليل هم اگر رفتار و کردار ديگران تا اندازه ی زيادی قانونمند باشد، در برابر اما، بيشترين کنش و واکنش های ما برخاسته از دل و کودک سان و از روی احساسات بوده و تابع هيچ نظم و قاعده ای هم نيست
به ديگر سخن، ساختمان انديشه و کرد و کار سيستم روان ما بگونه ای است که در مصاف «احساس» و «خرد»، آنکه هميشه پيروز ميدان است، «احساس» و «عاطفه» است نه خرد و دورانديشی. بيشترين ضربه های روحی هم که خورده ايم، از سوی همين ويژگی گوهری بوده. يعنی از برخورد حسی با پديده های ملموس و کاملآ عقلی و منطقی، « به سند انداخت گاهم، گه به مغرب / چنین هرگز ندیدستم فلاخن»
به سبب برخورداری از همين روحيه ی ظريف و عارفانه هم هست که ما بيش از هر ملت ديگری به «خوراک روح» نيازمند هستيم و سخت هم دلبسته و در بند کار های حسی و عاشقانه، و باورمند به يک منيت فرشته سان، با حياتی رويايی و اغواگر در باغی پر از سبزه و گل در يک سرزمين افسانه ای که ما آنرا گم کرده ايم، « من ملک بودم و فردوس برین جایم بود/ آدم آورد در این دیر خراب آبادم». از همه هم جانسوز تر، سودايی عشق يک ماه پيشانی که زيبايی اش بسان مهتاب جهان آرا است و دل اش بسان سنگ خارا
و روشن که چُنين دل از کف داده و ساغر شکسته آدمی، بايد هم سراپا در آتش باشد، که هست. تمامی اين سوز و گداز ها و بی قراری ها و نغمه پردازی های حزين او هم از آن عشق ديوانه وار و از درد همين فراق جانسوز و غم هجران است
ای عشـق همه بهانه از تـُست ...... من خامُشم این ترانه از تـُست
آن بانگ بلـــــــند صبحگاهی ...... وین زمزمــــه شبانه از تـُست
بنگيرد آن خداوند احساس، چه سان درد اين فراق و اندوه هجر ايرانی را به تصوير می کشد: « زبان خامه ندارد سر بیان فراق / وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق ـ دریغ مدت عمرم که بر اميــد وصال / بسررسید و نیامد به سر زمان فراق» يا: « حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر / کنايتی است که از روزگار هجران گفت». همشهری وی، سعدی فرزانه هم: « دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل / دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار» و همو: « خیال روى تو بیخ امید بنشانده است / بلاى عشق تو بنیاد صبر برکنده است». مولانا را هم که در پيش مثال زدم که چگونه از اين غم نالان است و چه سان در انتظار وصال
غم انگيزتر اين که، اين به هجر اندرافتاده انسان، درد اين پريشانی های خود را هم نمی خواهد با کسی در ميان نهد. چه که خوب می داند هيچ کس به فهم اين «آتش درون» و چرايی اين ناله ها و بی تابی ها او نائل نخواهد شد. از اينروی غم انگيزتر که تبديل يک « درد» به «رازی غمناک» که نبايد آنرا با کسی در ميان نهاد، بسی مشکل تر از تحمل خود آن «درد» است. « بارها روی از پريشـــــــانی به ديــــوار آورم / ور غم دل با کسی گـــویم به از دیوار نیست
هر چه هست، ايرانی با آن روان پيچيده و ظرافت انديشه، موجودی به سختی نيازمند به عشق و شور و شيدايی است. اما اين موجود خيال پرداز، به درستی نمی داند که معشوق کيست، در کجا منزل دارد و چگونه بايد به وصال او رسد. همين است که چون دريا نا آرام است و روح اش چون قناری در قفس. مرتب هم خود را به اين سوی و آن سوی می زند. از بزرگترين ويژگی های چنين ساختار روحی هم، وامانده گی روحی و ره گم کردگی است، و احساس نياز به يک «پيرفرزانه»، يک مرشد بزرگ و يا اينکه يک رهبر معنوی و مقتدا :1
ره میخانه و مســــــــــــجد کدام است ...... که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رنــــد است ...... نه در میخانه کاین خَـمّار خـام است
منجی باوری
دايره ی آنچه آوردم اما شوربختانه تنها به زندگی فردی ما محدود نمی گردد. در مقياسی بزرگتر و فراتر، روحيه ی جمعی ما هم بگونه ای است که هميشه خود را نيازمند به يک ابر پهلوان، حس می کنيم. يعنی يک فريادرس، يک دادگر، يک مراد و در يک واژه، يک«منجی بزرگ». موجودی که می تواند در شکل انسان باشد اما در درون فراانسان و يا ابرانسان
چرا که ما در وادی انديشه و پندار هم، به گونه ی گوهری انسان های مطلق انگار، کمال باور و سياه و سپيد نگر هستيم و به تبع آنهم، سخت «اسطورباور» و « معجزه جو». درست به سبب همين ساختار ذهنی هم هست که مشکلات خود را بسيار بزرگتر از آن که هست می بينيم. آن سان بزرگ که خيال می کنيم خود قادر به حل آنها نخواهيم بود و برای اينکار، به نيروی موجودی برتر از خود نياز داريم. به تدبير و نيروی همان «منجی بزرگ» و « مرشد معنوی»، و در باور ما تنها اوست که با قدرت شگرف انديشه و دلاوری معجزآسا و دَم گرم اش می تواند داد ما از ستمگران بستاند و در ميان ما عدالت و برابری و برادری بگستراند و ما را به بهشت موعود برساند
نانوشته نگذارم که ريشه های اين ذهنيت «اسطور باوری» هم نه در آيين اسلام و حتا کيش شيعی، بلکه در باور های کهن ما است. باور به اسپرم مطهر، به چهارده معصوم و دوازده امام بری از خطا، نشانه ها و براهينی از الله ـ آيات و حجج ـ بر روی زمين ساختن و اين تئاتر ملال انگيز امام زمان و ظهور او برای گسترش عدل و داد ...، همه و همه از ابداعات ما ايرانيان است. همگی هم همانند سازی از همان باور های کهن «سوشيانس» و «فره ايزدی» ايرانی. خود تازيان نه اعتقادی بدين قرينه سازی ها دارند و نه اصولآ در آيين ها و سنن پيش از اسلام آنها چنين خيال پردازی ها و اسطوره سازی های ذهنی وجود داشته که بخواهند آنرا به اسلام منتقل سازند
حال گذشته های دور را رها کنيم که بيشترين فلاسفه ی ما « منتظرالظهور» بوده و اين باور خود به ظهور زود آيند آن «نَفسِ مطهر» را ـ بيشتر هم به نظم ـ بار ها و بار ها در آثار خود آورده اند، خوب توجه داشته باشيد که مثلآ حتا انسانی خردمند و آگاه و هنرمندی مدرن و نابغه چون فروغ فرخ زاد در اين اثر خود چه می گويد و چه مراد دارد:1
من خواب دیده ام که کسی کی آید
من خواب یک ستاره قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفش هایم هی جفت می شوند
و کور می شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست
مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابان ها گم شوم
کسی می آید
کسی که دلش با ماست، در نفسش با ماست
در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمی شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سیاه سزفه را قسمت می کند
و روز اسم نویسی را قسمت می کند
و نمر مریض خانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند
و سهم مرا هم می دهد
من خواب دیده ام...1
می بينيد که حتا آن نازنين هنرمند ما هم که اساسآ نه از خانواده ای مذهبی بود و نه خود يک انسان مذهبی و خرافه گرا، در ژرفای احساس ظريف و عارفانه ی خود اما همان منجی باوری را داشته که بسياری از مذهبی های دوآتشه و نمازشب خوان ما داشتند و دارند. همچنانکه حتا برداشت بيشترين کمونيست های ما از ماترياليسم هم يک برداشت کاملآ مذهبی و امام زمانی است
برای اينکه مصداقی آورده باشم، جدای از اينکه من کشتن هر انسانی را چه در آن نظام، چه در رژيم روضه خوان ها و چه در هر کجای اين گيتی و در هر زمان از ژرفای دل محکوم می کنم، اما سخنان خسرو گلسرخی در دادگاه، بهترين گواه اين ادعا است که حتا برداشت بسياری از ايرانيان از فلسفه ی «عقلی» هم کيفيتی « نقلی» و متافيزيکی دارد. اين امر هم نه تنها مربوط به ديروز و پيش از انقلاب، بلکه همچنان و هنوز هم تا اندازه ی زيادی همين گونه است
شايد به آوردن اش بيارزد که کسی در زير لينک فيلم همان دادگاه کذايی که به آدرس ايميل من فرستاده بود، اين جمله را هم نوشته بود که گويا اين«گوشه ای از جنايت آن رژيم» باشد. گر چه می دانستم که پاسخ به چنان انسانی بی فايده خواهد بود، با اين حال برايش نوشتم که، « اين نه سند جنايت، بلکه سند حماقت است، حماقت از دو سوی که ما را بدين خاک سياه نشاند.»1
چرا که هر کسی احساسات را کنار گذارده و با وجدان و ذهنی آزاد، نيک به سخنان خسرو گلسرخی گوش فرادهد، به سادگی در خواهد يافت که آن طفلک هم درست همين شعار های نماز جمعه های امروزی را سر می داده. همين شعار ها که ما روزانه از دهان علی خامنه ای، احمدی نژاد و آخوند جنتی و حزب اللهيان سرسپرده ی آنان می شنويم. اما با واژگان و نثری کمی متفاوت.1
بدين خاطر هم نوشتم که او از ديد من، «کشته ی جهل و نادانی» شده نه چيز ديگر. هم جهل و نادانی خود و هم جهل و حماقت آن رژيم. اصولآ هم يکی از بزرگترين دلايل سقوط آن نظام، دست زدن به همين حماقت ها بود. يعنی با زندانی کردن و کشتن چنين انسان های احساساتی، ناآگاه، مذهب زده و بی منطق و در نتيجه، قهرمان سازی برای دشمنان قسم خورده ی خود.1
اساسآ هم تا سال پنجاه و هفت، فرهنگ سياسی غالب، همان فرهنگ « منتظرالظهور» بود و از چپ راديکال گرفته تا حزب اللهی، همه در انتظار آن «منجی برتر از انسان» بودند. همان رمه داری که گويا خرد او به تنهايی از همه ما بيشتر باشد و خير و صلاح ما را هم بهتر از خود ما گوسفندان بی اختيار و مسئوليت و هميشه قربانی بداند، و تنها هم، همو می بايست بيايد که ما را به مراتع و چراگاههای سبز و زيبا رانده و سيراب و خرسندمان سازد. نتيجه ی آن باور های نابخردانه و منحط هم، همين است که همگی مشاهده می کنيم.1
البته همسان چنين باور هايی را در فرهنگ های دگر هم می توان يافت. حتا همچنان در فرهنگ هايی که از تونل ظلمانی و خونبار سده های ميانی «قرون وسطی» هم گذر کرده و به خردگرايی رسيده اند. برای همين هم بود که به عنوان مثال انديشمندی چون «ساموئل بکت» ايرلندی و برنده نوبل ادبی هم در نيمه ی قرن بيستم اين، همچنان «ناباوری به خود» و در نتيجه سرگردانی بخش بزرگی از بشريت امروز و انتظار پوچ او را در نمایش نامه ی ماندنی خود «در انتظار گودو» به تندی به نقد می کشد.1
در وجود استراگون گيج و سر به هوا و ولادیمیر ناخوش از بيماری احتياط و شکيبايی، دو شخصیت اصلی آن نمایش که عمر و تمامی توانايی های انسانی خود در انتظار واهی آمدن شخصيتی به نام «گودو» برباد می دهند و هر بار هم که از ظهور او نوميد می شوند، باز رخداد هايی بی معنی، اين امید و انتظار واهی را در آن دو زنده نگه می دارد. همچنان که«ژان لوک گُدار» سوئيسی فرانسوی، نويسنده و بزرگترين فيلم ساز موج نو در چند آفرينش خود اينگونه اوهام پوچ را به سخره گرفت. همچنين وودی آلن، فيلم ساز بزرگ آمريکايی و چند تنی ديگر.1
حال بگذريم از اينکه حزب اللهيان ايرانی حتا آن «Messiah»
ديگران را هم از هم اکنون تشويق می کنند که تا از راه رسيد، بيش از هر قومی، سر ايرانی را از تن جدا سازد. بيچاره بخشی از ايرانيان تخت بند پوچ انديشی و اسير اوهام که گويی خود پذيرفته باشند که تنها برای قربانی شدن برای موجودات نيست درجهان آفريده شده اند. با چنين «خود بَره پنداری» هم هست که يکی از سربازان امام زمان در سايتی بنام «موعود» در بزعم خود، شعری می گويد: از كدامين سو مى آيى مسايا ؟ / من مژه هايم را براى جارو گرد گل ها (؟) به كدامين جاده بسپارم ؟! تو بگو، براى قربان شدن در آستانت / تيغ را از كدام جهت بر گلوى پر بغضم كشم!1
به هر روی، بيشترين ايرانيان پيوسته موجوداتی خيال پرداز، مطلق انگار و «اسطوره باور» بوده اند. عارف و عامی هم ندارد. بويژه در آن زمان ها که مشکلی داشته و خود را نيازمند به يک دگرگونی بنيادين می پنداشته اند که سالهای پيش از انقلاب هم يکی از آن دوران بود. زمينه های کاذب چنان نيازی در انديشه ی مردم ما را هم از سويی دشمنان ايران و از جانب دگر ايرانيان خردباخته و خيالاتی، فراهم آورده بودند. ور نه ما را اصلآ نيازی بدان آشيان سوزی و اينهمه خانه خرابی نبود. چه که ملتی بوديم بی اندازه نيک نام، محترم، پُرغرور و در اندازه خود هم رها و کامروا که در نهايت به يک رفرم سياسی احتياج داشتيم نه ديوانگی و انتحار
اين اسطور باوری و مراد سازی از آدمهای معمولی هم در تمامی شئونات زندگی اجتماعی ما جاری است و در ميان همه ی انجمن ها حضور دارد. در احزاب سياسی هم که کمال آنرا می شود ديد و رهبر سياسی يک حزب در ايران، درست نقش مراد و مقتدا را دارد نه مدير. کمونيست های راديکال ما هم که تنها مذهب و مرجع تقليد خود را تغيير داده اند. هر کسی هم که قادر گشته اين روحيه و باور های نهفته در ژرفای جان ما را بشناسد و راهی به دالان احساس ما بگشايد، به آسانی توانسته هوش از سر ما بربايد و هر بلايی را هم که دلش خواست بر سر ما بياورد
برای اينکه مرادم را بهتر رسانده باشم در اينجا به کوتاهی دکتر علی شريعتی را مثال خواهم آورد. پيش از آن اما، دلم می خواهد اين بنويسم که نام بردن من از شريعتی در اينجا، بسان پاره ای، يک تنه به نزد قاضی رفتن و راضی بازگشتن و برای اهانت و کوبيدن يک مُرده نيست که اين کار زشت براستی از من دور باد! زيرا او هر کِه بود و هر انديشه ای هم که داشت اما شرافتمندانه بايد پذيرفت که در زمينه ی کاری که می کرد، بدون ترديد يک استاد چيره دست و بی همتا بود. يعنی اگر نبود که نمی توانست اينگونه ما را خاکسترنشين کند
سوای اين، چند تنی از نويسندگان محترم ما که اينک او را به سختی به باد کتک گرفته و وی را مرتجع و فاشيست... می خوانند، در زمان رونق بازار او، شوربختانه آخر خود نيز در انديشه های ماليخوليايی دگری چون مارکسيسم، لنینیسم، تروتسكيسم، استالينيسم، مائوايسم و انقلاب دهقانی و مبارزه مسلحانه... غرق بودند و حتا شيدايی کمونيست سخيف و مبتذلی چون انورخوجه
به همان سبب هم هيچ حواس شان نبود که او به چه کار ويرانگری اندر است. حال هم که نه اين ناسزا ها ديگر آن خواب گران را جبران خواهد کرد و نه اصلآ بايد زياد در گذشته ها ماند. او آن آسيبی را که نمی بايست می زد، زده و رفته است. پس حکم خرد اين که، حال ديگر بايد در انديشه ی برخورد با شريعتی های زمان خود بود که دور و بَرمان پُر است از اين گونه شريعتی ها
باری، فرد رندی چون شريعتی هم درست با آگاهی از همان ويژگی ها توانست وارد دنيای روان مردم ما شده و نهال های تئوريک و نظری آن خودکشی ملی را در باغچه انديشه ی آنان بکارد. يعنی با پی بردن به عطش درون ايرانيان به معنويت، کشش ناخودآگاه آنان به ارزشهايی فراتر از ارزشهای اين جهانی و بويژه به«منجی باوری» مردم ما. شريعتی انسانی بی اندازه تيزهوش و مبتکر بود که خوب توانست از «ارزش های دروغين» اما ريشه دار شيعی در جامعه ما، خوراکی خوشمزه ـ اما زهرآگين و کشنده ـ برای روان بخش بزرگی از ايرانيان تهيه کند
بويژه با بهره گيری از آگاهی های خود از فلسفه ی نوين و شناخت احساس شرقيان و پی بردن به سوزش «غرور زخم خورده» آنان در برابر فلسفه و دانش برتر غرب که همه ی اين آگاهی ها را هم در فرانسه و از راه تحصيل و نشست و برخاست با تحصيلکردگان کشور های استعمار شده در آنجا به دست آورده بود. آنهم با بکارگيری يک نثر و گويشی شاعرانه، عرفانی و پرسوز و گُداز که نيک می دانست که جان و روان ايرانی با آن فرهنگ و زبان، چه الفت ژرف و ديرينه ای دارد
همچنان که جلال آل احمد هم در همان گم راهه ی انديشه، هر نوآوری برگرفته از جهان پيشرفته و مدرن ـ جهان غرب ـ در ايران و نوسازی کشور را«رفض» از دين و «التقاط» در فرهنگ بومی و در يک واژه، «غربزدگی» می خواند. اين غربزدگی هم در قاموس او، «برون شد از ارزش های دينی» و «هويت باختن» و نابود گشتن معنا می داد
در حاليکه نه مذهب مورد نظر وی «شيعه گری» هيچ ارزش انسانی در رَف حجره ی خود داشت و دارد، و نه اصلآ فراگيری ره و رسم مدنيت از دگر مردمان پيشرفته و حتا تقليد و مونتاژ صنعت آنان به معنای هويت فروشی بود و هست. چه که هر انسان و جامعه ای که مراد فراگيری چمی را داشته باشد، لاجرم کار خود با تقليد از انسان ها و جوامع پيشرفته آغاز می کند و با ممارست، آفرينشگر و صاحب سبک می گردد. همچنان که هنرمندان و حتا مرغان نغمه خوان نيز از راه تقليد و تمرين، خلاقيت و فن غزلسرايی و چم نغمه سر دادن را می آموزند
بدان قرار، پس بهره وری از تجربه ها و دستاورد های دانشی دگران، نشان خردمندی است نه غربزدگی و هويت باختگی. وقتی آنسولين بوسيله ی «بانتينگ» و «مك لئود» و پنی سيلين هم بوسيله ی «فلمينگ» در هشت دهه ی پيش کشف شده و ترکيبات آنها هم کاملآ روشن است، اين ديگر نهايت نابخردی خواهد بود که کسی بخواهد اين دو دارو را از نو کشف کند. برای داروساز گشتن که آدمی نمی بايست از نقطه ی صفر اين دانش آغاز کرده و دوباره خود با ترکيب هزاران ماده و چند هزار آزمايش، از نو دارو هايی را کشف کند که وجود دارند
می بينيم که آل احمد آن نويسنده ی خوش دست اما شوربختانه بسيار کم مايه، با چه انديشه های نازل و متعصبانه ای نوسازی ايران را به غربزدگی تفسير می کند. با باور هايی سخت و سنگواره ای مذهبی هم، از ارزش هايی پدافند می کند که در حقيقت ضدارزش هستند. بسان احکام شريعت، خويش، گاوآهن و زندگی بدوی و ارزشهای دوران «رمه داری». فشرده ی تمامی ذهنيت او هم همين بود که اگر غرب فلسفه ای اين جهانی دارد و توانسته به تکنيک و پيشرفت و رفاه و آسايش دست يابد، در برابر اما، دين و «معنويت» و هويت خود بکلی برباد داده است
معنويت ناب او هم، گويا تنها در نزد مسلمانان و بويژه در صد کوچکی از آنان، يعنی «شيعيان علی» باشد. مرشدان عظيم الشأن اين «معنويت زلال» هم از ديد وی، روحانيت شيعه در ايران است. شهيد بزرگ اين «مناديان حق» و «منجيان عالم بشريت» هم در ساختمان پوسيده ی فکری او، «فضل الله نوری» بود که آل احمد آن مرد بدانديش و آلوده روان را «شيخ شهيد» نام داده و برايش مرثيه خوانی می کرد
يعنی برای همان بر سَرِ دار رفته ای که «خمينی منجی» وی را مراد خود می خواند و مريدان خود آن «منجی جنايت پيشه» هم، همين ديوان و دَدان اَهرمن آيين بدکردار و دُروَند هستند که اکنون بيش از سی سال است در ميهن ما با ستمگری و بيداد و کشتار و چپاول و خونريزی و تجاوز، به کار گسترش «اسلام ناب محمدی» مورد نظر شريعتی و آل احمد مشغول هستند و ترويج عدالت و برادری و برابری و «عدل علوی».1
حاصل اينکه، در آن سال های قحطی انديشه در ايران، در مقطعی سرنوشت ساز از تاريخ، کسانی چون شريعتی و بازرگان و مطهری و محمود طالقانی ـ پسر عموی آل احمد ـ و چند تنی ديگر مطبخ دار«خوراک روح» مردم و طلايه داران لشکر حق گشتند که نتيجه ی طبيعی آن خلاء فکری خردمندانه و انسانمدار هم ظهور خمينی بعنوان «منجی حق» گرديد
به جز مذهبيون البته همانگونه که آوردم، کمونيست های ما هم با ادبيات و روش های دگری در خدمت همان منجی سازی بودند. يعنی آنها نيز در انتظار و در کمک به ظهور يک ژوزف استالين وطنی صد در صد ضد امپرياليست بودند که اين «امپرياليسم» هم در انديشه ايشان، همان شمر و يزيد و خولی و حرمله محسوب می شد و مظهر همه ی پليدی ها و نابرابری ها. پس از ظهور منجی هم، تبديل ايران به يک بهشت برای «مستضعفان» که چپ ها از آنها بنام «رنجبران»، «زحمتکشان»، «کارگران» يا با همان واژه ی فرنگی «پرولتاريا» ياد می کردند
کسانی چون احسان طبری، اعتماد زاده (به آذين)، بزرگ علوی، براهنی، مسکوب، علی اصغر حاج سيد جوادی، کاظميه، امير خسروی و نوپردازانی چون شاملو، سياوش کسرايی، خويی، کيانوش و دهها تن ديگر و «نعمت ميرزا زاده»، کسی که برای نخستين بار در سال چهل و سه خورشيدی، يعنی چهارده سال پيش از انقلاب، روح الله خمينی را در شعری «امام» ناميد. اين نيز بيافزايم که بخشی از اين افراد، تمايلات سخت مذهبی هم داشتند که بعد ها «مارکسيسم اسلام ايسم» هم از دل انديشه همان ها زاده شد... امير سپهر
اين نوشته، بخشی از نوشته ای بلند و ادامه دار است که در هشتاد و نهمين شماره ی ره آورد، (فصلنامه آزادانديشان ايران) انتشار يافته. 1
www.zadgah.com
زاد گـــاه
امير سپهر
ای مردم، اين مبارزه برای رهايی از دوزخ است، نه رسيدن به بهشت! و
ای کاش میتوانستم
- یک لحظه میتوانستم ای کاش -
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که
خورشیدشان کجاست
(احمد شاملو)
مشکل در ما و فرهنگ و بويژه نخبگان ما است نه در شاه و شيخ و وزير و وکيل که عده ای بی فرهنگ نادان دوغ و دوشاب را در هم آميخته و اين القاب را برجسته کرده اند که بتوانند گناه تمامی کثافتکاری های خود را هم در کارنامه ديگران ثبت کنند... آخر اين دستمال بدستان بی مرام و بی شرافت و متجاوز و قاتل که داغ نوکری و بی ناموسی هم به پيشانی زده اند، از کرات ديگر به ايران نيامده اند کِه... و
در درازای اين سده ها مرتبآ «از خون جوانان وطن لاله دميده» و هنوز نشکفته، پژمرده و خشک شده است. همچنان که «مرغ سحر» هم همچنان ناله سر داده و داغ ما را تازه تر کرده که در واقع اين داغ ،«داغ جهل» است که نسل پس از نسل در ايران تازه تر شده است
در ميان ما، بجای اينکه نخبگان فرهنگی و سياسی مردم کوچه و بازار را به اتفاق و همدلی دعوت کرده و با رفتار و مسئوليت پذيری خود به آنها هم درس اخلاق و مدارا و آزادمنشی و دموکراسی بياموزند، اين بقال ها و قصاب ها و شاطر های نانوايی هستند که بايد به روشنفکران و نخبگان خود درس انسانيت و سلوک و همزيستی و رواداری دهند! ... و
اشتباه بزرگ تاريخی ما اين بوده و هست که گمان برده ايم چون سر و وضع مرد ما مانند غربی ها شده، پس اين مردم در انديشه و منش و رفتار و مدنيت هم با آنها به برابری رسيده اند... و
ديگر اشتباه هم اين بوده که تصور کرده ايم که گويا اين نظام های مدرن در غرب، با قانون نويسی های مدرن بوجود آمده و بسامان گشته اند... در حاليکه کشوری مانند انگلستان با نزديک به هشت سده پيشينه ی دموکراسی که اصولآ هم انديشه ی ليبرال دموکراسی از اين سرزمين به همه جای گيتی رفته، خود نه قانون اساسی به معنای متعارف کلمه دارد و نه اصلآ بر روی کاغذ يک کشور سکولار محسوب می شود... و
جمهوری اسلامی را فرهنگ پسمانده و نخبگان سياسی فرهنگی ما بوجود آورد و پروار کرد و بدين هاری و وحشی گری رساند نه دو روضه خوان ابله و نادان بنام خمينی و خامنه ای که نه لياقت مديريت يک حمام عمومی را داشتند و دارند و نه حتا قادر به اداره يک قهوه خانه بودند و هستند... و
............................................................................
در اين دسترخوان سخن
آنچه در پی خواهد آمد، نه برای نوميد ساختن کسی در اين گرماگرم مبارزه، بلکه هشداری مسئولانه برای پرهيز از «مطلق گرايی»، «خيالپردازی» و «انتظار های بيهوده» خواهد بود. با اين هدف که مبادا باز هم مردم ما در دام مشتی «ناروشنفکر» روياپرداز افتاده و از اين هم پريشانحال تر شوند. مانند هميشه هم بجای شنيدن پوزش آنان، باز شاهد توجيه های مسخره اين طايفه ی نابلد و ويرانگر باشند که چون هميشه، آمريکا و اروپا و روسيه و انگليس و جن و پری را مسئول نگونبختی چند باره ی مردم معرفی کنند. سپس هم پنجاه سال ديگر برای اين «خودويرانی» نوحه سرايی کرده و دوباره همه چيز را از نقطه ی صفر آغاز کنند
امری که شوربختانه اتفاقآ هم نشانه های روشن آن پيداست. چه که اين طايفه بار ديگر در حال«خيالپردازی» که گويا به محض سقوط رژيم روضه خوان ها در ايران، مردم ما يک شبه به يک دموکراسی تمام عيار رسيده و ايران هم به گلستان آزادی تبديل خواهد شد. پندار خامی که اگر همه ی اساتيد دارای سه دکترای فلسفه و جامعه شناسی و تاريخ و حتا تمامی هفتاد و اندی ميليون مردم ما هم آنرا بپذيرند، نگارنده هرگز آنرا نمی پذيرم
همچنان که در سال پنجاه و هفت هم هرگز نپذيرفتم که چون همه ی دکتر و مهندس ها و اساتيد و اکثريت مردم، انقلابی و شيفته ی خمينی شده اند، پس لابد حکمتی در کار آن روضه خوان زبان نفهم است و حتا يک لحظه هم موج زده نشدم. از اينروی هم پيش از انقلاب «ضد انقلاب» گشته و از هر دکتر و مهندسی هم که مرا می شناخت ناسزا شنيدم که نعل وارونه می زنم! و
به هر روی از ديد من بخش بزرگی از اين سخنان و پندار ها که باز هم ورد زبان اين نابلد ها شده، درست بسان همان سخنان کودکانه ی سال پنجاه و هفت و حتا پندار های نازل و سطحی مستشارالدوله و ديگر نخبگان زمان او در يکصد و پنجاه سال پيش از اين است که من در بخش چهارم نوشته ی:«سکولاريته ...»، به تفصيل و روشنی دلايل نادرست بودن آنرا شرح داده ام
از اينروی هم از تکرار آنچه نوشته ام پرهيز کرده و تنها به آوردن همين کوته بسنده می کنم که نخبگان يکصد و پنجاه سال پيش ايران هم خيال می کردند که اگر بتوان در ايران قانونی مدون کرد، از فردا، سلطان و رعيت و خُرد و کلان همگی بر آن گردن نهاده و از پسين روز هم همه چيز در کشور قانونمند و بسامان خواهد شد. به تبع آنهم، همه ی پسماندگی های فرهنگی ـ تاريخی ايران پنج روزه جبران و تمامی زخمهای خونچکان تاريخی ملت ايران هم بزودی درمان خواهد شد
با اين اندک تفاوت که در آن روزگار اصلآ قانون اساسی وجود نداشت و امروزيان خيال می کنند که اگر بشود يک «قانون اساسی مدرن» را جايگزين قانون اساسی مادون ارتجاعی «حکومت کمونيستی اسلامی» روضه خوان ها کرد، می توان فورآ به آزادی و دموکراسی دست يافت.
اين «رويای سفيهانه» خود را هم مرحله ی«گذار به دموکراسی» نام داده اند. بدانسان که پنداری دموکراسی سکه ای در پشت يک در افتاده باشد که اگر بتوان از اين در رد شد، فورآ می شود آنرا از زمين برداشته و برای هميشه مالک آن شد. يعنی توهمی که اصلآ به مثابه به ابتذال کشيدن فرهنگ و دانش جامعه شناسی و فرايند دموکراسی و همه ی علوم انسانی است
در اثر همين توهم تاريخی هم بوده که ما در اين يک و نيم سده بيش از هر ملت ديگری در جهان جنبش و نهضت و انقلاب براه انداخته و مبارزه کرده و خون داده ايم، اما بجای پيشرفت، اتفاقآ از همه ملت ها هم پسمانده تر گشته ايم. چرا که فقط اشتباه خود را تکرار کرده و بگونه ی طبيعی هم هر بار با خون دادن و تحمل سيه روزی برای هيچ و پوچ، پس از اندک زمانی باز به همان جايی بازگشته ايم که پيش از آن در آنجا بوديم، البته با شکل های ظاهری گوناگون
يکبار در دوران ناصرالدين شاه و در جريان نهضت تنباکو، يک بار در زمان مظفرالدين شاه در صدر مشروطه، يک بار در جريان فتح تهران و فراری دادن محمد علی ميرزا قاجار، يک بار در انقلاب پنجاه و هفت، يک بار در دوران رياست جمهوری سيد محمد خاتمی شياد و حال هم که نوبت به جنبش سبز رسيده است
شگفتا که بيشتر کسانی هم که حال از «گذار به دموکراسی» سخن می گويند، همان انقلابيون سال پنجاه و هفت هستند که اين گروه ناآگاه و ويرانگر با همين اوهام ماليخوليايی هم مردم را به خودکشی جمعی واداشتند. چون اينان در آن زمان هم به مردم وعده می دادند که اگر بتوان ايران را از پادشاهی به جمهوری تبديل کرد، فورآ تمامی در های سعادت و نيک بختی بروی ايرانيان گشوده خواهد شد و ايران هم يکشبه از سويس و فرانسه و هلند پيشرفته تر خواهد شد
بدون آگاهی از اين واقعيت که جمهوری داشتن و قانون مدرن نوشتن و حتا تصويب آن در مجلس مؤسسان، نه به معنای مدرن شدن است و نه اصولآ می تواند که ملتی را به دموکراسی برساند. چون اگر می شد که ملتی را تنها با تدوين يک قانون مدرن به دموکراسی و نيک بختی رساند، بدون شک حتا پسمانده ترين و فقير ترين ملت ها هم از هر جايی که شده پولی تهيه کرده و به چند حقوق دان و جامعه شناس و اقتصاددان برجسته و کارکشته پرداخت می کردند که در يکی ـ دو هفته برای شان يکی از مترقی ترين قوانين جهان را تدوين کنند تا آنان هم بتوانند فورآ به صف دموکراسی های مدرن پيوسته و ايشان نيز از پيشرفت و آبادانی و رفاه و نيک بختی برخوردار گردند
اين پندار درست بدين می ماند که گفته شود چنانچه حماسستان و افغانستان و سودان امروزی هم قوانين اساسی خود را مانند سوئد و دانمارک و نروژ، سکولار و دموکراتيک سازند، اين سه چراگاه القاعده و طالبان و انواع و اقسام جيش های آدمخوار اسلامی هم از فردای تعيير قوانين خود، دارای جوامعی کاملآ آزاد و سکولار و دموکراتيک چون آن سه کشور اروپايی خواهند شد
البته روشن است که مردم ما در بسياری از زمينه های رفتار شخصی، نوع زندگی، لباس پوشيدن و سخن گفتن و نشست و برخاست و سطح تحصيلات...، بسيار مدرن تر و بالاتر از مردم سودان و افغانستان و حماسستان هستند، ليکن حقيقت اين است آنچه به «اخلاق»، «فرهنگ زندگی اجتماعی»، «بلوغ قانون پذيری» و بويژه «روح جمعی» مربوط می شود، از ديد من که چندان تفاوت اساسی ميان ما و مردمان آن سرزمين های عقبمانده وجود ندارد که اگر وجود می داشت، شک نکنيد که رژيم کشور ما از رژيم های آنان بی فرهنگ تر و پست تر و مرتجع تر نمی بود و ما هم اکنون در اين نکبت و سيه روزی دست و پای نمی زديم
مراد من هم از «مردم» در اينجا، بيشتر نخبگان فرهنگی و سياسی هستند که بايد برپا کننده گان دموکراسی و نگاهبانان اصلی آن باشند، و باز هم بيشتر نخبگان خارج از کشور، نه مردم درون و همچنين نه هم ميهنان عادی ما در خارج که بسان مردمان ديگر کشورها، به کار های دگری مشغول بوده و در زمينه ی سياسی، چشم و گوشش شان به همين نخبگان خود دوخته شده که همه ی قلم ها و رسانه ها در اختيار آنان است. در انتخاب راه و روش سياسی و موضع گيری های خود هم، خواهی نخواهی به همين گروه اجتماعی تأسی می کنند. همچنان که در تمامی ديگر کشور ها هم قاعده همين است
با آنچه آوردم، وقتی که ما اساسآ زمينی برای افشاندن تخم دموکراسی در آن نداريم که اين تنها زمين هم، همانا «ذهن و انديشه ی نخبگان» ما باشد، آخر چگونه می توان به وعده ی «گذار به دموکراسی» باور کرد و دل بست! آنهم به وعده ی مثلآ نخبگانی که خود حتا به اندازه ی سرسوزنی هم دموکرات منش نبوده و خودشان با خودشان در حال نزاع و درگيری هستند. آنهم آنچنان بی پروا و به دور از مسئوليت و نابخردانه که مردم بينوا و گرفتار ما بايد به اين سفيهان اندرز دهند که در اين وضع اسفبار ايران نبايد اينگونه همديگر را پاره پاره کنند
به بيانی ديگر، در ميان ما، بجای اينکه نخبگان فرهنگی و سياسی مردم کوچه و بازار را به اتفاق و همدلی دعوت کرده و با رفتار و مسئوليت پذيری خود به آنها هم درس اخلاق و مدارا و آزادمنشی و دموکراسی بياموزند، اين بقال ها و قصاب ها و شاطر های نانوايی هستند که بايد به روشنفکران و نخبگان خود درس انسانيت و سلوک و همزيستی و رواداری دهند! و
فرهنگ و قانون و دموکراسی در وجدان است، نه بر روی کاغذ
اين حکومت های دموکراتيک غربی که بسان ساعتی هايی بسيار مدرن و دقيق کار می کنند، تنها با نوشتن قانون مدرن به وجود نيامده اند. تک تک چرخ دنده های اين نظام های سياسی محصول چند سده تلاش و از خودگذشتگی نخبگان و کار فکری صد ها دانشمند علوم انسانی و هزاران آزمون و خطا هستند. اين سيستم ها انواع و اقسام تجربيات را پشت سر نهاده، يک يک خطا های خود را يافته و رفته رفته اصلاح کرده، خود را با واقعيت های جامعه هماهنگ ساخته، دلبستگی ها و منافع تمامی نحله های فکری را يافته و در خود لحاظ کرده و سپس گام به گام فرموله شده اند
از اينروی اين نظام های انسانمدار به موازات رشد فرهنگی و اجتماعی و سياسی مردمان و بويژه «سياسيون» خود قد کشيده و به اين بالندگی و زيبايی و شادابی رسيده اند، نه يکشبه و تنها با نوشتن يک قانون اساسی پيشرو. بگونه ای که مردمان و بويژه نخبگان مغرب زمين، درست هم شکل، هم انديش، هم همقد و همرديف دموکراسی های خود هستند
اشتباه بزرگ تاريخی ما اين بوده و هست که گمان برده ايم چون سر و وضع مرد ما مانند غربی ها شده، پس اين مردم در انديشه و منش و رفتار و مدنيت هم با آنها به برابری رسيده اند. در حالی که حتا نود درصد از به اصطلاح روشنفکران و نخبگان سياسی ما که بايد پيشاهنگان فرهنگ و مدرنيته باشند هم حتا يکدهم «روح مدنی» غربی ها را ندارند، چه رسد به مردم عادی که مثلآ بايد از آن به اصطلاح نخبگان خود درس فرهنگ و زندگی و مسئوليت بياموزند
ديگر اشتباه بزرگ تاريخی هم اين بوده که نخبگان ما از همان ابتدا در مسير اين خيال باطل افتاده اند که گويا اين نظام های مدرن در غرب، با قانون نويسی های مدرن بوجود آمده و بسامان گشته اند. به بيانی روشن تر، دويست سال است که ايرانيان همچنان در اين توهم هستند که تنها با تدوين قوانين مدرن می توان انسانها را بافرهنگ و متمدن و دموکرات ساخت، در حاليکه اين آدمهای دموکرات و بافرهنگ بودند که به موازت رشد فرهنگی جوامع خود و بسته به نياز مردمان خويش، به تدريج اين قوانين پيشرو و انسانی را تدوين نموده و به اجرا گذارده اند
توجه داشته باشيد که کشوری مانند انگلستان با نزديک به هشت سده پيشينه ی دموکراسی که امروزه کهن ترين دموکراسی جهان محسوب می شود که اصولآ هم انديشه ی ليبرال دموکراسی از اين سرزمين به همه جای گيتی رفته، خود نه قانون اساسی به معنای متعارف کلمه دارد و نه اصلآ بر روی کاغذ يک کشور سکولار محسوب می شود
البته در آن کشور قوانين بسيار ساده ای برای پيشبرد امور وجود دارد که نماينده گان مجلس، بسته به نياز روز، مدام هم آن قوانين را بدون جار و جنجال و گريبان گيری و پرونده سازی برای يکدگر تغيير می دهند. قوانين ساده ای هم در باره ی اختيارات شخص پادشاه يا ملکه وجود داد که لايتغير و ثابت است. هرگز هم اين قوانين در يک جا گردآوری و تدوين نشده که بتوان آنرا قانون اساسی انگلستان ناميد
آن قوانين مربوط به سلطنت هم، آن اندازه ارتجاعی است که حتا به قانون اساسی جمهوری روضه خوان ها هم طعنه می زند. چرا که بر اساس يک سنت ديرين انگلوساکسن ها، ملكه يا پادشاه، هم رئيس دولت محسوب می شود و اوست که هر کابينه ای را به مجلس معرفی می کند نه نخست وزير منتخب مردم، هم فرمانده کل نيرو های مسلح انگليس و اعلام کننده جنگ و صلح است و هم اينکه بگونه ای رئيس مذهبی انگلستان. يعنی بظاهر، بالا ترين مقام روحانی کليسای انگليس که موظف به پاسداری از مسيحيّت در بريتانيا هم هست
بدانسان که رياست دينی او دقيقآ به معنای نماينده گی داشتن وی مستقيمآ از جانب پروردگار است! يعنی همان ظل الله يا سايه خداوند بر روی زمين، و باز يعنی چند پله هم بالاتر از ولی فقيه رژيم روضه خوان ها که فقط نايب دوازدهمين امام محسوب می شود که خبر مرگش معلوم نيست در کجا پنهان شده و نمی آيد اين نايب دزد و متقلب و متجاوز به نواميس مردم را برکنار سازد
پس آن چيزی که انگلستان را اداره می کند، «فرهنگ»، «مدنيت»، «مسئوليت پذيری» و باور راستين نخبگان آن کشور به «قواعد دموکراسی» و از تمامی اينها مهم تر هم، «روح جمعی» است، نه کتاب قانون. يعنی همان بزرگترين «سرمايه های ملی» که نخبگان آن کشور با آن «دستمايه ها» همان کشور بی قانون را با داشتن ملکه ای با آن اختيارات و عنوان های ارتجاعی و مسخره، آن سان آرام و متين اداره می کنند که هنوز هم در بسياری از جنبه ها، نيرومند ترين کشور جهان محسوب می شود. همچنان هم که دومين کشور بزرگ از نظر مساحت، يعنی کانادای نيمه ابرقدرت را هم بعنوان مستعمره، زير نگين دارد. همينطور استراليا، ديگر کشور بزرگ جهان و مناطقی ديگر را
بنابر اين، نوشتن قانون مدرن و مترقی به دموکراسی و آزادی منجر نمی شود که عده ای تصور کنند پس از جمهوری اسلامی و با داشتن قانونی مترقی، ما هم به دموکراسی و آزادی کامل دست خواهيم يافت. به همين سبب هم نوشتم که اين همان خيال باطل يکصد و پنجاه سال پيش است که مستشارالدوله با انديشه ای کودکانه در رساله «يک کلمه» آورده بود که: « شاه و گدا و رعيت و لشكرى در بند آن (قانون) مقيد هستند و احدى قدرت مخالفت به «كتاب قانون» ندارد.» و
حقيفتی که او و بسياری دگر از انديشمندان آنزمان ايران نمی دانستند و حال حتا پس از يکصد و پنجاه سال هم همچنان بسياری از نخبگان ما آنرا درک نکرده اند، اين است که هرگز نمی توان با «کتاب قانون» مردمانی بيگانه با روح دموکراسی، ناشکيبا و انحصارطلب را بافرهنگ و دموکرات و مداراگر ساخت که هم بوجود آورنده ی دموکراسی هستند و هم پاسداران آن. باز هم تأکيد می کنم که مراد من از «مردم»، بيشتر نخبگان هستند که صحنه گردان فرهنگ و سياست کشور هستند، نه مردم کوچه بازار که به کار و زندگی خود مشغول هستند
قانون مشتی واژه و جمله ی بی روح بر روی کاغذ است که هيچ چيز را تغيير نمی دهد و هيچ ماده و تبصره ای هم نمی تواند کسی را بافرهنگ و متمدن سازد. بدين خاطر هم اگر برای مردمی تربيت نايافته، عادلانه ترين قوانين را هم که بنويسند، از آنجا که آن قانون در اندازه ی فرهنگ آن مردم نبوده و در ميان آنان «وجدان قانون پذيری» وجود ندارد، هرگز آنرا رعايت نخواهند کرد
مگر اينکه دولتی برای به اجرا در آوردن قانون مترقی خود، مثلآ برای يک ملت هفتاد ميليونی، هفتاد ميليون پليس را هم بکار گمارد که شبانه روز مراقب آن مردم بی فرهنگ باشند که قانون شکنی نکنند. وحال آنکه اين فرض محال اگر حتا در رويا هم تحقق پذير باشد، بی شک برای کنترل آن هفتاد ميليون مآمور، هفتاد ميليون بازرس هم لازم خواهد بود که آن مأموران را کنترل کنند که خود قانون شکنی نکرده و از مجرمان رشوه نگيرند و برای آن بازرسان هم به همين شمار ... و
بنابر اين، اصلی ترين ضمانت اجرا شدن قانون در حامعه ای «فرهنگ بالنده»، «مدنيت»، «اخلاق»، «وجدان قانون پذيری» و پايبندی دستکم نخبگان آن جامعه به مبانی دموکراسی است نه ماده و تبصره. ما بايد اين حقيقت را درک کنيم که چنانچه در کسی «خوی دزدی و بزهکاری» وجود داشته باشد، اگر همه ی ثروت های دنيا را هم به وی بخشيده و يکصد تعهد کتبی و شفاهی هم که از او بگيرند که ديگر دزدی نکند، به محض يافتن اندک مجالی، باز هم دله دزدی خواهد کرد. ليکن انسانی که در وی فرهنگ، وجدان و اخلاق پرورش يافته و ژرفای زشتی «عمل دزدی» درک شده باشد، او حتا بدون سپردن تعهد و کنترل عسس و پاسبان و پاسدار و ژاندارم هم دزدی نخواهد کرد
از اينروی مشکل در ما و فرهنگ و بويژه نخبگان ما است نه در شاه و شيخ و وزير و وکيل که عده ای بی فرهنگ نادان دوغ و دوشاب را در هم آميخته و اين القاب را برجسته کرده اند که بتوانند گناه تمامی کثافتکاری های خود را هم در کارنامه ديگران ثبت کنند. چرا که در ميان ما اگر رهبری هم انسان و دموکرات باشد، ما خود يا با زياده خواهی و حتا خيانت به کشور او را به ديکتاتوری وامی داريم و يا اينکه با نوکرصفتی از او بت و اسطوره ای دروعين ساخته و با اين بی فرهنگی ها منش انسانی آن بدبخت را هم تباه کرده و از فرشته ديو می سازيم
بنگريد که اين فرهنگ لجن بی شخصيتی، خودفروشی، رياکاری و دستمال داری ايرانی برای « صاحب قدرت »، چگونه يک روضه خوان ترياکی و مسخره را از خود بيخود کرده که اين مافنگی خيال می کند رهبر يک ميليارد و سيصد ميليون مسلمان است و همه ی جهانيان هم او را بزرگترين رهبر سياسی تاريخ می شناسند! آخر اين دستمال بدستان بی مرام و بی شرافت و متجاوز و قاتل که داغ نوکری و بی ناموسی هم به پيشانی زده اند، از کرات ديگر به ايران نيامده اند کِه
نيمی از ادبيات سياسی ما «مدح نامه است» و نيم دگر «نفرين نامه». در مورد جور اين وزير و وفای آن دگر وزير، ستم اين امير و ولای آن ارباب، دادگری اين فرمانروا و بيدادگری آن يکی و مسائل پيش پاافتاده ای از اين دست. يعنی نوعی داستانسرايی مبتذل که فقط به درد نقالی در قهوه خانه ها برای سرگرم کردن مردم می خورد نه به کار برونرفت مردمی گرفتار از اين دور باطل جهالت تاريخی که دستکم دو سده است که مرتب اشتباهات خود را تکرار می کنند
آنچه بايد برای مردم روشن شود، «چرايی بازتوليد اين نکبت های تاريخی» است نه اينکه چه کسی بد بوده و نفرين فرستادن بر آن «آدم بد» که هم خودش معلول بوده و هم بدی هايش. مادام هم که ما نتوانيم ريشه های اين درد های فرهنگی را يافته و آنها را به روشنی به مردم نشان دهيم، از سوی ديگر هم تا آن زمان که نشود «پايبندی به قانون» و «احترام به انديشه و آرای ديگران» را به «اصلی وجدانی» تبديل کرده و اين اصل مسلم انسانی را هم در انديشه ی مردم و بويژه نخبگان ما نهادينه کرد، چنانچه اين مردم خون دهها هزار جوان ديگر خود را هم به پای درخت آزادی ريخته و بتواند ده رفرم و انقلاب ديگر را هم سامان داده و به پيروزی رساند، باز هم غيرممکن است که نيم گامی هم به آزادی و دموکراسی نزديک شود
تا آنجا هم که من آگاهی دارم، تاکنون هيچ فرهنگور و انديشمندی بگونه ی جدی اين امر را برای مردم ما روشن نساخته که همانگونه که دموکراسی يک شبه بوجود نمی آيد و يک پروسه يا فرايند بلند مدت است، استبداد هم درست همين حالت را دارد و يکباره از زمين سر بر نمی آورد. از اينروی همانگونه که «ايجاد دموکراسی» بدون پيش زمينه های مدنی و فرهنگی غيرممکن است، «ايجاد استبداد» هم در يک جامعه بدون وجود پيش زمينه هايی چون پسماندگی، بی فرهنگی، عدم مدارا و از سويی هم نوکرصفتی و مجيزگويی و خودفروشی، هرگز امکان پذير نيست
همچنانکه جمهوری اسلامی را فرهنگ پسمانده و نخبگان سياسی فرهنگی ما بوجود آورد و پروار کرد و بدين هاری و وحشی گری رساند نه دو روضه خوان ابله و نادان بنام خمينی و خامنه ای که نه لياقت مديريت يک حمام عمومی را داشتند و دارند و نه حتا قادر به اداره يک قهوه خانه بودند و هستند . توده ای، مجاهد، چريک فدايی، جبهه ملی چی، ملی مذهبی، روزنامه نگار، نويسنده ی چپ، راست و ميانه و همه و همه هم بوجود آورنده و نگهدارنده جمهوری اسلامی بودند و هستند، نه خود ملا های بی سر و پا که بسياری از آنها تاسال پنجاه هفت حتا نمی دانستند که به جز نجف و کربلا و سامره، اصلآ شهر ها و کشور های ديگری هم در اين جهان وجود دارد
اصلآ اگر خرد و دورانديشی و فرهنگی در ميان بود که نظامی وحشی و بی فرهنگ و بی آزرم چون جمهوری اسلامی در ايران تشکيل نمی شد. اگر هم به فرض در اثر يک خطا و انحراف تاريخی و اتفاق ناگوار تشکيل می شد، بدون ترديد حتا نمی توانست پنج سال هم بر مردمی خردمند حکومت کند، چه رسد به سی و يک سال
پس، به يک باره معجزه ای بوقوع نپيوسته که اين به اصطلاح نخبگان به مردم نويد دموکراسی می دهند تا باز هم آنان را سرخورده تر سازند. بگونه ای که ما بايد باز هم سی ـ چهل سال ديگر صبر کنيم تا اين مردم کم کم از اين يأس و نوميدی و بی تفاوتی طبيعی ناشی از يک سرخوردگی ديگر بدر آمده و باز خود را برای يک انقلاب ديگر آماده سازند که البته عمر من و ما ديگر بدان قد نخواهد داد، و باز هم البته بدون شک اندک زمانی پس از پيروزی ظاهری، برای چندمين بار باز به همين وضعيت رسند که ما حال در آن قرار داريم
مردمی که نخبگان آن حتا پس از سه دهه هم نتوانسته اند گرد هم آمده و حتا يک نيمچه اپوزيسيون با دو ـ سه خط برنامه عملی هم تشکيل دهند و هنوز ايران آزاده نشده و بدون داشتن قدرت و يا حتا اندک محبوبيتی در نزد مردم هم، «جنگ بيانه ای» براه انداخته اند که مسلمآ اگر قدرت می داشتند، «جنگ داخلی» براه می انداختند، مردمی که بيشترين روشنفکران آن هنوز هم ملاباز و ملی مذهبی و مقلد مشتی ملای بی سواد و پسمانده و بی فرهنگ هستند و ملتی خودشيفته و غافل از حال خويش که خود در نهايت درماندگی و بينوايی و رسوايی هم همچنان برای با فرهنگ ترين مردمان جهان هم نسخه می پيچد، چگونه خواهند توانست به دموکراسی دست يابند؟! و
گر چه بسياری از من رنجيد خاطر خواهند شد، ليکن باکی نيست و من دانسته از پيش همه ی اين تهمت را بجان خريده و فاش می نويسم که ای مردم! بيشتر اين نخبگان شما درست از جنس همين جمهوری اسلامی هستند. اگر هم به اندازه ی آنان جانی و ستمگر نباشند، اما بدون شک به اندازه ی همان پايوران رژيم، با فرهنگ دموکراسی بيگانه بوده و درست هم بسان آنان انحصارطلب، ناشکيبا و اهل باندبازی هستند
برای از ميدان بدر کردن رقبای سياسی خود و دگرباشان و دگرانديشان هم، درست از شيوه های ضد انسانی همانان استفاده می کنند. يعنی از پرونده سازی و اتهام جاسوسی و مزدوری و خيانت و فحش و حتا ورود به مسائل شخصی ديگران و تهمت ناموسی به آنان بستن. اگر هم مانند مأموران جمهوری اسلامی در جيب و کشوی ميز دگران ترياک و اسلحه و مجله ی سکسی جاسازی نمی کنند، تنها به دليل نداشتن قدرت است، ورنه وجدانآ بسياری از اينها هم همان کار های ننگين را در مورد مخالفان خود انجام می دادند
چه نمونه ای روشن تر از اينکه چنانچه رژيم ده ـ پانزده فرستنده ی تلويزيونی و ايستگاه راديويی دارد که در آن ها به مخالفان خود فحاشی کرده و برايشان پرونده سازی می کند، اپوزيسيون به اصطلاح آزادی خواه آن رژيم فحاش و پرونده ساز، بيش از يکصد و سی تلويزيون دارد که هر کدامی از آنها برای ديگران پرونده سازی می کنند. شمار وب سايت ها و وبلاگ های ناسزانويس و تهمت زن و پروند ساز اين طرفی ها هم که دستکم صد برابر رژيمی ها است
برايند سخن
حاصل اينکه جمهوری اسلامی لکه ی ننگی است که بدون چون و چرا بايد آنرا از دامان تاريخ ايران و حتا جهان زدود. چرا که اين نظام ناب اسلامی يک پديده ی عصر غارنشينی است که نه ارزش های ضدبشری آن تناسبی با ارزش ها و نرم های جهان متمدن امروز دارد و نه اصولآ وجود منحوس خودش از جنس اين روزگار است. بنابر اين بر سر برکندن اين ميکرب کشنده از پيکر ايران و ايرانی اصلآ بحثی وجود ندارد
اما هشدار که ما حتا پس از بزير کشيدن اين رژيم بربرمنش از سرير قدرت هم تا رسيدن به دموکراسی و آزادی راهی بس سخت و بسيار طولانی در پيش خواهيم داشت. پروسه ای که شايد پنجاه و يا حتا يکصذ سال طول کشد. از اينروی فروکاستن فرايند دستيابی به دموکراسی که گونه ای «اخلاق»، «تربيت فرهنگی» و «داشتن وجدان مدنی» است، تنها به تغيير موادی از قانون اساسی اين رژيم و حتا حذف اين سيستم ضد بشری از ايران، روشن ترين نشان عدم شناخت اصل دموکراسی و آنرا مسخ کردن و به سخره گرفتن است
پس اگر مبارزه می کنيم، خوب است که بدانيم کيستيم، فرهنگ ما چيست و چگونه است، در کجا ايستاده ايم، چه امکاناتی داريم و اصولآ برای چه بايد تلاش و جانفشانی کنيم و چه به دست خواهيم آورد. تنها با آگاهی از اين ظرفيت ها و پذيرش وافعيت های موجود هم هست که می توان با چشمانی باز مبارزه کرد و گامهايی بسوی دموکراسی برداشت و از دستاورد مبارزات خود پاسداری کرده و باز هم دچار آن عقب گرد هميشگی تاريخی نگرديد. ورنه ترديد نداشته باشيد که دلبستن به اصل من دراری و مضحک«گذار به دموکراسی» و انتظار رسيدن به بهشت، چند سال بعد، باز هم شما را سرخورده تر از امروز، به همان جايی برگشت خواهد داد که نياکان شما نه يکصد و پنجاه سال پيش که حتا هزار سال پيش در آنجا ايستاده بودند
چنانچه پذيرش اين حقيقت سخت است، لطفآ شاهنامه استاد توس و غزلهای حافظ را با دقت بيشتری بخوانيد تا متوجه شويد که آن «حکايات سده ی پنجم و هشتم»، همچنان در جامعه ی ما باقی است. ايران و مردم آن هم درست همان مردمانی مانده اند که هزار سال پيش بوده اند و فقط برای ناليدن در اين عصر، بجای شعر، از موبايل و اينترنت استفاده می کنند
در درازای اين سده ها هم مرتبآ هم از «خون جوانان وطن لاله دميده» و هنوز نشکفته، پژمرده و خشک شده است. همچنان که «مرغ سحر» هم همچنان ناله سر داده و داغ ما را تازه تر کرده که در واقع اين داغ ،«داغ جهل» است که نسل پس از نسل در ايران تازه تر شده است. يعنی از صد ها سال پيش از زاده شدن عارف قزوينی و ملک الشعرای بهار که آنها هم از همان خودويرانی های تاريخی الهام گرفته و اين «جهالت نامه» ها را سروده اند. اگر هم خيال کرده باشند که درد ما از غير خودمان بوده، هر دو پاک اشتباه کرده اند. به همين سبب هم من از اين دو شعر به سختی بيزارم
با آنچه از سر درد و مسئوليت شناسی آوردم، خردمندانه ترين هدف مبارزه ی با رژيم جمهوری اسلامی را بايد «رهايی از اين دوزخ اهريمنی» قرار داد نه «رسيدن به بهشت برين» که اصلآ بهشتی در کار نيست و اميد رسيدن بدان، سراب و خواب و رويايی بيش نيست. يعنی نجات ايران از چنگال خونين مشتی از گور گريخته و عده ای چاقوکش آدمکش و متجاوز و باز گرداندن اين اوباش به همان لجنزار ها که از آن بيرون آمده اند که در حقيقت هم هدف های بسيار بزرگ و انسانی و ميهنی هم بشمار می روند
آنگاه شروع به ساختن کشوری سکولار و باز و متجدد که بتوان در آن با شادی، نشاط و اميد به فردا های بهتر کار و زندگی کرد و بجای گوش دادن به نوحه سرايی مرغ سحر، نغمه خوانی هزاردستان در باغها را گوش کرد و بجای اجازه دادن به دميدن لاله از خون جوانان وطن، بتوان از کشور هلند لاله وارد کرد و به دست عشاق جوان داد
يعنی زندگی کردن بسان همه انسانهای عادی اين گيتی در هزاره ی سوم، نه به شکل مشتی گاو و گوسفند بدون خرد و اراده و مطيع گله دار و يا شماری موالی اسير خراج پرداز و تازيانه خور که حتا رنگ لباس او را هم بايد يک اوباش لنگ بر سر معتاد به بنگ و چرس و ترياک با عنوان «ولی فقيه» تعيين کند که اتفاقآ هم تحفه ی همين نابخردانی است که امروز از «گذار به دموکراسی» سخن می گويند و خود در حال جنگ و ستيز با يکدگر هستند. همين. امير سپهر
دومين روز ماه فوريه دوهزار و ده ميلادی