زاد گـــاه
امير سپهر
يک سينه سخن
آنچه پس از اين نوشته منتشر خواهم کرد نه يک مقاله، نه متنی برای عقد گشايی، نه برای شعار و نه برای فخر فروشی، بلکه يک راهکار کاملآ شدنی برای رهايی ايران خواهد بود. از اينروی هم نگارنده دستکم از ياران و همسنگران و دوستداران اندک خود جدآ انتظار دارم که آن را سر سری نخوانده و تنها يک مقاله ای چون ديگر مقاله ها نيانگارند
پيش از انتشار آن راهکار اما، لازم می دانم که بنويسم، گر چه شخصآ به خودِ آواز هزار برابر بيش از آوازخوان اهميّت می دهم. ليکن از آنجا که من اين راهکار را برای شخص خود ننوشته و به تنهايی هم نمی توانم آنرا به اجرا در آورم، پس، بيجا نخواهد بود که به چند نکته در مورد خود و آنچه می خواهم اشاره کنم. با اين اميد که با همين يک نوشته، توانسته باشم اندک شناختی هم از خود به کسانی دهم که مرا کمتر و يا هيچ نمی شناسند
جز آنچه آوردم، راستی اين است که خود نيز تا اندازه ی زيادی نيازمند دردل کردن هستم. دردلی که البته از ديد نويسندگان فلنبه پرداز و سنتی ما، چون خارج از نرم های پوسيده ای است که ايشان بدان خو گرفته اند، به (طرح مسائل خصوصی) تعبير خواهد شد و ليکن از ديد منِ بيزار از اين نرم های گنديده، کاری بسيار صميمانه و انسانی است
زيرا که ما نه خود ماشين هستيم و نه مخاطبان ما کامپيوتر که ما هميشه بايد ماشينی و قانونمند بنويسم و آنان هم قانونمند بخوانند. اينسوی من انسان هستم که می نويسم و آنسو توی انسان که نوشته ی مرا می خوانی. از اينروی هر اندازه که ما دو انسان به هم نزديک تر گرديده و با هم صميمی تر شويم، به همان اندازه هم همديگر را بهتر درک خواهيم کرده
من اين قاعده را در عرصه ی سياست حتا از دنيای ادبيات هم کارساز تر می دانم. همچنان که در جهان مدرن، سياستمداران و احزاب برای ايجاد ارتباط با مردم، از ساده ترين و صميمی ترين شيوه ها استفاده می کنند. يعنی به شکل پوشيدن لباسهای ساده و اسپرت و مراجعه به درب خانه ی شهروندان و رفتن به کارگاه ها، رستوران ها، فروشگاهها و گفتگوی بسيار صميمی با مردم
در اين ميان تنها ملتهای پسمانده ای چون ما هستند که هر اندازه که سياستمداران خود را خشک و بی روح و بی ادب و مغرور ببيند، بيشتر به طرف آنها کشيده می شوند. و در برابر اگر يک سياستمدار را با تی شرت در حال رقص ببينند، فورآ او را به سبکسری و جفنگ بودن متهم کرده و دل از او می برند
زيرا در فرهنگ پسمانده ی چنين ملتهايی، همچنان زور عريان است که بر دلها حکم می راند نه خرد و قدرت انديشه. از اينروی هم هر سياستمداری که بيش از ديگران اخمو تر و خشک تر و بی روح تر باشد، بيشتر محبوب مردمان می گردد. و تمامی اين ويژگی های بد او هم به صلابت وی تعبير می گردد که معنای روشن و ساده اين «صلابت» هم همان «گردن کلفتی» است
باری، باز می گردم به بحث اصلی و چون هنوز يک ايرانی هستم، بحث خود را هم با همان صلابت آغاز می کنم. ليکن از آنجا که يک نيمچه سوئدی هم شده ام، پيش از نشان دادن صلابت، موضوع را به شکل يک درخواست مطرح می کنم، و چنانچه مشاهده کردم که اين درخواست کاملآ برحق من پذيرفته نشد، آنگاه ديگر پاک ايرانی گشته و به سراغ صلابت خواهم رفت! و
اين درخواست هم از کسانی است که چند سالی است که نوشته های مرا می دزدند و با پس و پيش کردن جملات آن، با انديشه ها و کوشش های شبانه روزی و چشم کور کردن های من برای خود تبليغ می کنند. من در همينجا و پيش از انتشار آن راهکار، بطور جدی از اين محترم ها می خواهم که دستکم در اين يک مورد ويژه، اقدام به چنين عمل ناپاکی نکنند که من مجبور شوم آنان را با نام به ديگران معرفی کنم
بی نام منتشر ساختن و خواندن نوشته های ديگران در رسانه ها، يک دزدی آشکار و در حوزه ی سياست، اصلآ کثيف ترين و ننگين ترين عمل برای فريبکاری و شيادی است. از اين روی هم يک خيانت آشکار به مردم. کسی که نوشته ی کسی را می دزدد، مصداق عينی همان "خر در پوست شير رفته" در مثنوی مولانا است
اگر کسی انديشه های مرا قبول دارد که درود بر او، که من با اويم و او با من. اگر هم کسانی ديدگاههای های مرا قبول ندارند، تنها حق آنان نقد و رد کردن اين ديدگاهها است نه دزديدن و مسخ و به ابتذال کشيدن آنها. من به مخالفان فکری خود و کسانی که مرا نقد و حتا ديدگاهايم را رد می کنند، هزار بار بيش از طرفداران نيم بند خود احترام می گذارم. نقد هر انديشه ای حق طبيعی هر کسی است. ليکن دزدی و خرابکاری، اعمالی کثيف و حتا مجرمانه هستند
کسی که با اسباب ديگری به حجله می رود، موجود بی آزرم و بی فرهنگی است که حتا به شرف انسانی خود نيز رحم نمی کند. چنين ناکسی نه تنها نمی تواند يک ميهن پرست باشد، بلکه حتا در انسان بودن او هم بايد ترديد کرد. فردی که حاضر نيست نام مرا ببرد، اصلآ بيجا می کند که مطلب مرا می خواند
اگر از ديد کسی ديدگاههای من درست است، شرافت به او حکم می کند که نام صاحب اين ديدگاه را هم بياورد. نقدی هم اگر بر بخش هايی از آن هست، بايد عين ديدگاه و جملات خوانده شود و سپس مورد نقد قرار گيرد. نه اينکه هر کس سر خود هر چه که خواست با حاصل دستکم بيست سال کوشش و چشم کور کردن من انجام دهد و هيچ شرم و حيايی هم نداشته باشد. آنهم به ويژه با مانيفست من
همه ی کسانی که مرا می شناسند خوب می دانند که من، اخلاقآ و شرافتآ ابدآ در پی شهرت و مال نيستم. اگر اين احساس مسئوليت ملی و ميهنی در من وجود نداشت، به چشمان سه جگرگوشه ام سوگند که اصلآ می رفتم بجايی آنچنان دوردست و بگونه ای خود را گم و گور می کردم که هيچ کس حتا کوچکترين نشانی هم از من نيابد. اما اينجا پای اصول در ميان است
از آن گذشته، وقاحت هم آخر حد و مرزی دارد. من چند سال است که سکوت کرده و هيچ اعتراضی به اين بی معرفتی ها نکرده ام. اما سکوت را بيش از اين ديگر جايز نمی دانم. آنکه نمی خواهد اقرار کند که من اين نوشته يا جمله را از فلان تلاشگر يا نويسنده نقل می کنم، فردی سفله و عقده ای بيش نيست. هر کاری هم که می کند از روی شيادی است و تنها هم در پی فريب مردم است، و مرا با فريب و فريبکار، نه تنها الفت، بلکه حتا کوچکترين سر سازشی هم نيست
آنهم باچنين فريبکار مبتذلی که تهی مغز بودن اش حتا از همين فريب بسيار ناشيانه اش هم بسيار آشکار است. زيرا چنين فريبکاری هايی آن اندازه نازل و سفيهانه است که حتا چند ماهی هم پوشيده نمی ماند. چون، مقاله دزد، تنها يک از هزاران بعد انديشه ی صاحب مقاله را می دزدد نه تمامی آنرا. ضمن اينکه با اين سيستم گسترده ی ارتباطی و بويژه اينترنت، دزدی بودن حتا يک جمله هم بزودی بر همگان آشکار می گردد چه رسد به ربودن يک مقاله و مانيفست
در اين زمينه اين رخداد مضحک اما تاسفبار را هم بياورم که من شش ـ هفت سال پيش چند نفر را به دليل شرکت شان در کنگره ی جبهه ی ملی و توده ای ها در استکهلم از حزب ميهن اخراج کردم. اين چند تن اخراجی، با امضای يک ورقه، ادعا کردند که مرا از حزبی که خود بنيانگذار آن بودم اخراج کرده اند! تمامی نوشته های مرا هم دزديده و در يک وبلاگ بنام خود قرار دادند
مضحک تر اينکه، آن سه تن که به جز به فارسی کوچه بازاری هم به هيچ زبان ديگری آشنا نيستند ـ حال هم که دو تن از ايشان به ايران رفته و آمد می کنند ـ، از کم سوادی حتی دو متن آلمانی و انگليسی مرا هم بنام خود و بر روی سايت خود قرار دادند که تنها در مورد خود من بود
يعنی آن دو متنی که من در آنها به دو زبان انگليسی و آلمانی نوشته و توضيح داده بودم که من در کجا به دنيا آمده ام، کيستم، پدر و مادرم کيانند، پيشينه ی سياسيم چيست و از آنهم خنده دار تر، من در آن دو متن به روشنی آورده بودم که : «من امير سپهر، اين حزب را بر چه اساسی و در چه تاريخی تشکيل داده و برنامه ی سياسی آنرا با چه پيش آگاهی هايی نوشته ام»! و
آنان حتا به اين اندازه بيشرافتی و پستی هم بسنده نکرده و در پالتاک هم رومی گشودند که در آن، دو ـ سه ماهی شبانه روز مرا ترور شخصيت می کردند. از آلوده ساختن دهان خودشان به هيچ کثافتی هم کوچکترين پرهيزی نکردند. که گويا من دزد باشم و حيز باشم و زن باز باشم و شير سرخ و افعی سياه و بدترين آدم دنيا باشم ... و
من البته و براستی اين مطالب را برای کوبيدن کسی و حتا گله و شکايت هم نمی آورم. چرا که هرگز انسان بی ادبی نبوده و نيستم. اصولآ هم از اين فرهنگ يا بهتر گفته باشم، از اين بی فرهنگی هتاکی و فحاشی و انتقام گيری سبک ايرانی که کثيف ترين نوع در جهان است... بيزار بوده و هستم. از آنانی هم هستم که خيلی تاب ناسزا شنيدن دارم. بويژه در زمينه کار سياسی
زيرا که در اين سی ساله و بويژه ده ـ پانزده سال آخر، آن اندازه فحش خورده و تهمت و بهتان و ناسزا شنيده ام که ديگر پوستم از کلفتی به پوست کرگدن هم طعنه می زند. البته از ابتدا هم می دانستم که ميدان سياست ايران تا چه اندازه به اين پلشتی ها آلوده است و دانسته هم وارد اين ميدان شدم
به همين خاطر هم از همان ابتدای کار، نه تنها جواب فحش و تهمت و بهتان را با فحش های بد تر و تهمت های ناروا تر و بهتان های ناجوانمردانه تر ندادم، سهل است که هميشه حتی با ناجوانزنان و نامرد هايی که زشت ترين بی ادبی ها را در مورد من کرده و غير انسانی ترين تهمت ها را به من زدند هم با شکيبايی و نهايت ادب رفتار کردم. يعنی، يا هيچ پاسخ نداده و سکوت اختيار کردم، يا اگر هم پاسخی دادم، با افتادگی کامل بود، و خيلی خيلی هم دوستانه
تا بدانجا که پاره ای از اين فواحش کلامی و مقاله دزدان و تروريست های تهمت زن دچار اشتباه شده و پنداشته اند که چون ضعف دارم پاسخ اين بی شرافتی ها را نمی دهم. در حاليکه اين سکوت و مدارا، از آنجا ناشی می شده که من هيچگاه به شستن لجن با لجن باور نداشتم و ندارم. به دهان به دهان شدن با آدمهای بی فرهنگ هم هيچ علاقه ای ندارم. زيرا که از ديد من حتا پاسخ به بی فرهنگان و رکيکيات آنها هم آدمی را به زشتگويی و پلشتی رفتاری آلوده می سازد
از روزی هم که کثافات اسلام را از روان و انديشه خود فرو شسته و به آيين نياکانی باز گشته ام، براستی بگونه ی ريشه ای به شآن والای انسان پی برده و نه ديگر دروغ می گويم، نه با نادان ها نشست و برخاست می کنم و نه اصلآ برايم کوچکترين ارزشی دارد که فلان دروغگوی پست در مورد من چه گفته است و بهمان انسان بی شرافت به من چه تهمتی چسبانده است. شرافتمندانه هم به خود قبولانده ام که من تنها در زمينه نيک انديشی و گذشت و منشی پاکيزه داشتن بايد با ديگران مسابقه دهم، نه در آلودگی اخلاقی و هتاکی و تهمت و بی شرافتی
از اينروی، با صميميت می نويسم که بسيار پيش آمده که من در خلوت خود از دست اينهمه ناسزا و بهتان و ترور شخصيّت های گوناگون گريسته ام، اما هرگز پاسخ کسانی را هم نداده ام که غيرانسانی ترين تهمت ها را به من زده و در راه ترور شخصيّت من، دست و زبان خويش به ناپاک ترين شيوه ها آلوده اند. زيرا می ترسيدم مبادا که حتا در مؤدبانه پاسخ دادن هم در اثر خشم اختيار از کف داده، واژه ای نازيبا از دهانم بيرون جهد يا بنويسم که بعدآ ها خود از رفتار خويشتن شرمنده گردم
چقدر مرا نوکر خاندان پهلوی خواندند، قلم به مزد نامم دادند، عامل سيا و آمريکا خطابم کردند، مزدبگير اينجا و آنجا خوانده و مزدور اين و آنم خطاب کردند، ليکن من همچنان سکوت کردم. پاره ای هم که مرا ميليونر خواندند. يکی از اين توده ای های ضد ايرانی دستکم پنج مقاله در باره ی من نوشت که گويا من در ازای هر متنی که می نويسم دهها هزار دلار مزد دريافت می کنم! و
مدتی هم که چند زن روسپی را در اينترنت (پالتاک) مأمور کردند که مرا ماهها ترور شخصيّت کنند. با اين دستاويز که گويا از معشوقه های پيشين من باشند و من آنها را فريب داده باشم. در حاليکه من سوای اينکه هيچيک از آن زنان اينترنتی را نمی شناختم و حتا صدا هاشان را هم هرگز در عمرم نشنيده بودم، اصلآ سالها است که به دلايل امنيتی نمی توانستم که با هيچ خانم ايرانی آمد و شدی داشته باشم
مرادم اين است که من تمامی اين تهمت ها را شنيده و خواندم اما، لب فرو بسته و قلم بشکسته و هيچ نگفتم و ننوشتم. زيرا همانگونه که نوشتم، من بر اساس باور هايم حتا پاسخ به چنين بی معرفتی ها و تهمت های زشت و ناپاک را هم دون شأن خود به حساب می آورم. از اين تهمت ها هم هيچ هراسی ندارم. بگذاريد بگويند که من ميليونر و مزدور و کلاهبردار... هستم
اما آنان که مرا از نزديک می شناسند، به نيکی می دانند که من نه وزير زاده و فرزند وکيل بودم و نه حتا ثروتمند. من نه در ايران يک روز ساکن بالای شهر تهران و محله های اعيان نشين بودم و نه در دربدری حتا يک روز در خانه ای لوکس زيسته ام. در اين سالهای آوارگی گاهی آنچنان در تنگنای مالی بوده ام که حتا پول سيگار خودم را نيز نداشتم
تمام آنچه هم که حال دارم، شرافتآ اصلآ به پنج هزار دلار هم نمی ارزد. چون من حتا شش بشقاب يک رنگ هم در خانه ی خود ندارم، و اين حقيقتی است که دستکم همگی اندک دوستانم آنرا به نيکی می دانند. از اين بابت هم نه خجالت می کشم و نه اصلآ اهميت می دهم که ديگران در مورد من چگونه می انديشند. زيرا من خودم را يک ميهن باخته ی آواره می دانم نه فردی که در پی حشمت و جاه به اينجا آمده باشد. تا هنگامی هم که ميهنم آزاد نگردد، من حتا همين زندگی بسيار فقيرانه را هم از سر خود زيادی می دانم
آنچه آوردم نه برای برانگيختن حس همدلی در کسی بود، نه با نيت طنازی و دلبری و نه حتا با هدف اينکه کسی از من خوشش بيايد. زيرا نه نيازی به تآييد و رد، يا خوش آمد و بد آمد کسی دارم و نه اصلآ اهميتی برايم دارد که ديگران در مورد اين نوشته های من چه واکنشی از خود نشان بدهند
می خواهم اصلآ آب پاکی را ريخته و فاش بنويسم که من اکنون به اندازه ای از همه چيز و همه کس خسته و دل آزرده و زده شده ام که بقول اخوان ديگر حتا«از نوازش نيز چون آزار ترسانم». اين را هم نوشته باشم که مرادم حتا بار منتی بر دوش کسی گذاردن هم نيست. چون آنچه بودم و هستم، هرچه کردم و ناکردم و به هر شکلی که زيستم، همه بخاطر خودم بوده
اساسآ هر آدم ديگری هم، هر آنچه انجام می دهد و نمی دهد و هر گونه که می زيد، تنها برای خاطر خويش است. حال يا برای خوشکامی يا خوشباشی خويش، يا برای آرامش درون خويش، يا از سر ذوق، يا به دليل باور شخصی و يا از روی عشق و علاقه ای که خود به کس و چيزی که دارد. به باور من حتا عشق به فرزند و پدر و مادر نيز تنها برای خشنودی خود آدمی است، چه رسد به ميهن دوستی و مردم خواهی
هيچ کسی را منتی بر کسی نيست که مثلآ او را عاشقانه دوست داشته و يا وی را ياری کرده است. عشق ورزی و هر نکوکاری دگری، تنها و تنها برای پاسخگويی به نياز درون و آرامش روان و وجدان خود آدميان است. آن کس که می خواهد از بابت مهر بر کسی، بار منتی بر گرده او نهد و آنکه در برابر مهر و دهشی به کسی از او انتظار مهر و دهش متقابل دارد، انسانی ناآگاه از گوهر و طبيعت آدمی است
او اين راستی را نداسته که نثار عشق، يک نياز روحی خود آدمی است. اصولآ هم بزرگترين لذت ها برای انسان، در همين دهش و ايثار است نه در گرفتن. ما حتا بايد از کسانی که به ما رخصت دوست داشتن خودشان را داده اند سپاسگزار هم باشيم نه طلبکار. يعنی اينگونه بيانديشيم که آنان بر ما احسان کرده اند، نه ما بر ايشان. تنها هم با اين نگرش درست به انسان و زندگی است که می توان به ديگران مهر ورزيد و شادمان بود و هرگز هم از کسی توقع نداشت و از نثار عشق سرخورده نشد. امير سپهر