برگرد سر کارت رفيق جان ! 1
آقای محترمی که با برداشتن واژگانی چند از لغتنامه ها و سر هم کردن يک مشت اراجيف هيچکس نفهم با آن واژگان قلنبه سلنبه، چند کتاب بيست ـ سی صفحه ای به چاپ رسانده ـ آنهم هر يک در ده ـ پانزده نسخه (باور کنيد بيشتر شعرای روشنفکر! ما همينگونه هستند)، برايم ايميلی سراپا توهين آميز نوشته که من چرا به روشنفکران می پرم. توهين آميز تر ازهمه هم اينکه اين مرد، مرا نيز يک روشنفکر خوانده. 1
می خواستم متنی جدی در مورد عقبماندگی افرادی مانند او که مثلآ خود را نخبگان ايران هم می دانند بنويسم، اما حيفم آمد. با خود انديشيدم که حيف از حتا دو جمله ی جدی برای چنين ايميل بی ارزشی. من البته نه تنها اين توهين های چهارپاداری را به دل نمی گيرم، سهل است که بد و بيراه چنين آدمهای نازلی به خودم را اصلآ به درستی کار خود تعبير می کنم. 1
اما بطور کلی اصلآ چه فايده دارد که من باز هم چند شبانه روز چند ده تاری ديگر از اين دو ـ سه درصد زلف سياه به يادگار مانده از روزگار خوش برنايی و مستی خودم را هم بيخودی سفيد کنم. برای چه بايد باز هم کمی از سوی باقی مانده از چشمهای فراوان بلا ديده خودم را به پای نابخردی های کسانی بريزم، که نه خودشان ارزش دارند و نه اصلآ پسين روز داستان زندگی نکبت آفرين شان دل خرد و خاکشير شده ی يک دختر سرخورده از پسرک هوسباز همسايه را شاد خواهد کرد. 1
پس، پاسخ او و همگنانش را اينگونه می دهم که الهی جز جگر بزند آن ولدزنای بی پدر و مادری که اين کک روشنفکری را در تنبان عده ای انداخت و از راه بدرشان کرد تا با يک سری افکار ماليخوليايی و الکی و انتظار های الکی تر از آن، ما را اينطور خانه خراب و رسوای خاص و عام کنند، بيشتر هم آن نيما يوشيج وافوری گردن شکسته. 1
همان مرد کوچولوی هفت خط که قافيه شکست و وزن سوزاند و ترجيح بند به آب داد، تا هر کور کچل و دست کجی که استادش او را بخاطر کش رفتن از دخل دکان بقالی و سبزی فروشی و خبازی بيرون کرده، بتواند با نوشتن چند سطر اراجيف، خود را شاعر بخواند و به همان خاطر هم يک روشنفکر بزرگ. 1
خدا می داند که چقدر آرزو می کنم ای کاش قدرتی می داشتم که به اين آقای محترم و آدمهايی چون وی حالی کنم که بابا! به پير و به جوان، به سنگ سياه و به روباه سپيد، به برگ بيد و به جان يزيد سوگند که لازم نيست همه شاعر و روشنفکر و مفسر سياسی و تلويزيونچی بشوند. دور سرتان بگردم، آخر چرا شلغتان را رها کرديد!؟ مگر اين مملکت بی پير عطار و بقال و ميوه فروش و خمير گير و شاطر و جگرکی و دوغ عرب فروش و خانم خياط و دلاک حمام و زن اوستا لازم ندارد که همگی به شعر و شاعری و روشنفکری روی آورديد؟! 1
درست است که ما آن قديم نديم ها يک شاطر عباس هم داشتيم که خيلی هم در شاعری اسمی شد، اما آن خدا بيامرز نه هرگز شغل شاطری خود را رها کرد و نه هيچگاه خودش را روشنفکر خواند. تازه، آنهم در حاليکه آن مادر مرده زمانی شعر گفت و لوله هنگش آب برداشت که هنوز در ديوانه خانه ای بنام شعر نو باز نشده بود تا اين همه خل و چل بريزند بيرون. و شاعر شد در آن دوران کمی آگاهی و استعداد هم لازم داشت. 1
پس تنها اندرز من به اين آقا و افرادی چون او تنها اين است که شما را به پروردگار و به جان عزيزانتان، رها کنيد اين شاعری و روشنفکر بازی تهوع آور را و به کار اصلی خود باز گرديد. آيا بس تان نيست که ما را اينگونه به خاک سياه نشانيد؟!/ امير سپهر