خوب به دو تصوير اين نوشته بنگريد و آنگاه شرف و وجدان خود را به داوی گيريد که آيا ما اصلآ حق گنده گويی داريم. ببينيد ما به چه درجه از سقوط و زوال فرهنگی رسيده ايم. آخر اين چه شعار شرم آوری است که اينان حمل می کنند، آنهم در يک تطاهرات دولت فرموده. آخر (اگه لاتی، پيش ما شکلاتی) هم شد شعار! آنهم شعاری که در دست نوباوگان کشور جمشيد و دارا باشد!؟ من پير مرد که بيست و شش سال از عمرم را در دوران نظام شاهنشاهی زيسته ام، با قاطعيت تمام می گويم که حتی فرهنگ نوشتاری و گفتاری فواحش ما در شهرنو تهران آن زمان هم بسيار بسيار والا تر از اين بود
به تصوير دگر بنگريد که مراسم امام گذاری "جوجه اوباشان" به دست رهبر رژيم روضه خوان ها است. عمامه را خدمت آقا می آورند آنهم بر روی چفيه های فلسطينی! خدايا آيا اينجا همان ايران با شوکت و آبرو و آزاد و آباد است که من بيست و شش سال در آن زيسته ام!؟
اگر ابراز انزجار و شرم کنيد، باز آقا فکلی ها فرياد و فغانشان بر خواهد خاست که آقا، به دين مردم توهين نکنيد! آخر اين چه دينی است، اين چه مسخره بازی است. اين چه ريا کاری است. اصلآ مگر کهنه اوباشان در درازای سده ها چه گلی بر سر ملت ما زده اند که اين جوجه طفيلی ها براه آنان روند و برای مردم ما سعادت آرند. باز تعدادی طفيلی تازه نفس برای بيشتر و بهتر سواری گرفتن از اين ملت غرق در ظلمت و تباهی
اگر می گويی عمامه نشان خدا پرستی است، ای نفرين بر هر چه عمامه و عمامه بر سر بی معرفت است، که اگر هر کسی حتی يک بار هم از سر کوچه ی شرف گذر کرده بود، اگر حتی با حکومت هم که نبود پس از مشاهده ی سی سال قتل و تجاوز و دلالی محبت از هم عمامه ای هايش ديگر اين روشن ترين رخت چپاول و جنايت و شرارت و دلالی محبت را در جوی پر از لجن انداخته بود. وقتی بزرگان ملتی عقل و شعور نداشته باشند معلوم است که از تاج کيانی به عمامه يمانی خواهيم رسيد. تازه اين اول کار است
همين دو تصوير بهترين و گويا ترين نشان حقيقت ما بر روی زمين و جايگاه حيتيتی و فرهنگی ما در نزد جامعه بين الملل است. حال اما پای صحبت منگل های روشنفکر نام ما بنشينيد و بشنويد که اين طفلک های خود شيفته و بيمار ما حتی سارتر و راسل و همينگوی را هم به خانه شاگردی خود قبول ندارند. يارب آخر چرا ما در اين جهان و بر روی اين کره خاکی زندگی نمی کنيم. چرا از اين ادعا های پوچ دست بر نمی داريم. چرا هيچ متوجه نيستيم که ديگر در نزد ديگر مردمان جهان هيچ شرف و آبرو برايمان باقی نمانده
همين ديروز آماری منثشر شد که ايران را در تمامی زمينه ها در انتهای جدول نشان می دهد. در رتبه ای خيلی خيلی پائين تر حتی از کشور های چون آنگولا و بنگلادش و بورکينافاسو و سودان و افغانستان. حکايتی داريم ما با اين منگل های خودمان. آقای دکتری که برای حفظ نزاکت و احترام نامش را درز می گيرم مثلآ با دلسوزی برايم نوشته که شما يک روشنفکر بسيار آگاه هستيد، اما دفاع از شاه در جامعه روشنفکری خوش آيند کسی نيست. اين مواضع به جايگاه شما خيلی لطمه زده!؟
شما را به خدا می بينيد سفاهت را! يعنی بزعم ايشان اگر من نيز سابقآ توده ای اکثريتی بودم و مدتی برای شوروی جاسوسی می کردم، مواضع ضد شاه داشتم و در سال پنجاه و هفت به دنبال ملا ها می افتادم، بعد هشت سال خاتمی چه می شدم، سپس با جبهه ی مشارکت اسلامی سر و سری می داشتم و امروز هم حرفهای صد من يک غاز و ناشدنی می زدم در جايگاهی رفيع تر قرار می گرفتم!؟
فقط از سر درد يک چيز می توانم بنويسم که حال و روز بخش بزرگی مثلآ از روشفکران ما به کسانی می ماند که توان مالی خريد يک لباس با آبرو و متناسب با شخصيت و بودجه خود را دارند، حتی با يک پيراهن و کراوات خوب. اما آنان فقط به خريد لباسهای چهل هزار دلاری ابريشمين از يک مزون معرف پاريس رضايت می دهند. و چون بودجه ی کافی ندارند در نتيجه آن لباس آبرومند را هم نخريده در نتيجه عريان و آلت در دست اينطرف و آن طرف راه افتاده اند و از گی دومو پاسان و ديدرو و فرانس کافکا و آندرو مالرو و آنتوان چخف و داستايوسکی ... داد سخن می دهند، و از خرد شخصيت خويش، غافل از اينکه ملاک محک شخصيت آنان در نظر مردم نه آن گنده گويی ها، بلکه سفاهت و بی آبرويی و پس و پيش عريان ايشان است. همين