ای گران جان خوار ديدستی مرا ---------- زانکه تو ارزان خريدستی مرا
ما تا بحال نيم ميليون کشته داده و از همه ی آبرو و شرف و هستی ساقط شده ايم فقط با اين هدف که بتوانيم حتی ده درصد از آنچه را که محمد رضا شاه فقيد و پدر بزرگوارش به ما ارزانی کرده بودند را دوباره بدست آريم که هنوز هم موفق بدينکار عظيم نشده ايم
سالها است که عده ای از هم ميهنان بزرگوار ما شب و روز از آزادی و عدالت اجتماعی و دموکراسی و سکولاريسم و حقوق بشر ... دم می زنند. نگارنده اما شک ندارم که درصد بزرگی از اين گراميان نه می توانند توضيح دهند که چه می خواهند و دقيقآ به دنبال چه هستند و نه اصلآ معنای درست اين واژگان را می دانند. يعنی آنان بيش از اينکه مفهوم اين واژگان را درک کرده و اين مفاهيم را آگاهانه و برای نيل به يک سری آرمان بکار برند، فقط از سر تقليد و عادت طوطی وار بر زبان می آورند
مراد اينکه اين واژگان در بهترين حالت يک سری خواست هايی را می رساند که نه تعريف مشخصی از آنها وجود دارد و نه همگان از آنها برداشتی يکسان و شبيه به هم دارند. بويژه در جامعه ی بد ترکيب و به شدت چند فرهنگی ما. مقصودم البته از واژه ی چند فرهنگی در اينجا معنای متعارف آن نيست. مراد آن تفاوتهای فاحشی است که در شيوه ی زندگی و فرهنگ اجتماعی اهالی حتی يک شهر ايران وجود دارد
تفاوت هايی از آن سان که بين شمال شهری ها با جنوب شهری ها وجود دارد. تفاوتهای ريشه ای که ميان طبقه ی خشکه مقدسان با طبقه ی نوظهور ضد دين وجود دارد. تفاوتهايی که ميان دارا ها و فقرا وجود دارد ... همگی هم فقط و فقط در يک شهر. شهر هايی چون تهران و تبريز و شيراز و اصفهان و حتی حال مشهد و قم و کاشان
وقتی ساکنان فقط يک شهر از نظر فرهنگی بدين صورت پارچه پارچه باشند، حال بايد در نظر گرفت که يک ايرانی مثلآ اهل خاش و يا برازجان تا چه اندازه ممکن است با يک ايرانی اهل خلخال و يا عجب شير تفاوت داشته باشد. آنهم در همه ی زمينه ها
جامعه ما همانند سويس و آلمان و سوئد و بلژيک ... نيست که مردم شرق و غرب و شمال و جنوب و ميانه ی آن همگی شيوه ی زندگی واحد و فرهنگ و مدنيتی تقريبآ يکسان داشته باشند. افزون بر وجود بی عدالتی محض در تقسيم ثروت و امکانات شهری ميان نقاط مختلف کشور، ميهن ما يک سرزمين فاقد شبکه ارتباطی پيشرفته است. کشوری کوهستانی که به علت فقدان راه و راه آهن و ديگر وسائط همگانی ارتباط نقاط مختلف کشور با هم بسيار کم است و در نتيجه رشد فرهنگی مردم در آن کاملآ نابرابر و ناعادلانه است
بگونه ای که مثلآ مردم بلوچستان از نظر مدنيت و فرهنگ هيچ شباهتی به مردم گيلان و مازندران ندارند. و يا همچنانکه مردم بخشی از مرکز ايران مثلآ بختياری ها و لر ها در زمينه ی شهريگری از مردم حتی ديگر قسمت همان ميانه ايران، يعنی مردم شيراز و اصفهان چند ده بار عقبمانده تر هستند. بنا بر گفته خود متوليان همين رژيم در کشور ما همچنان روستا هايی وجود دارند که اهالی آنها هنوز هم نمی دانند که اصلآ کامپيوتر و موبايل و برق و اينترنت و مجله و روزنامه و تاکسی و هتل و راه آهن و اتوبوس و تلفن عمومی و پست ... به چه معنا است
اين در حالی است که در شهر های بزرگ پاره ای از جوانان هم ميهن ما در تجدد گرايی صوری هم که شده دو ـ سه سور هم به گروه های رپ و هيپ هوپ آمريکايی و اروپايی زده اند. البته مشکل اين چند گانگی صرفآ در آنگونه روستا های دور افتاده نيست که تعداد آنها نبايد زياد باشد، مشکل اصلی اين جهش ناگهانی رشد جميعتی است. رشدی بی رويه و بی برنامه که جامعه چند فرهنگی ما را از پيش نيز پاره پاره تر کرده. بگونه ای که حال نه هيچ تناسب فرهنگی ميان نسل های پيش از انقلاب با اين چند نسل نو وجود دارد، و نه حتی زبانی مشترکی. به تبع آن بطور طبيعی درک آنان هم مثلآ از مفهوم آزادی کاملآ با هم متفاوت است
نسلهای پيشين گر چه در زمان خود در جامعه ای هزاران بار باز تر و مرفه تر و مدنی تر رشد يافته اند، ليکن آنان به دلايلی چند که خود می تواند موضوع چند کتاب باشد، نسبت به نسلهای تازه رشد يافته بسيار پسمانده تر هستند. بسيار هم کينه ای و تخت بند نرمهای بيات ارتجاعی. اين چند نسل نو اما گر چه در زير سايه ی شوم استبداد قرون وسطايی مذهبی رشد کرده اند، با اينحال به دو دليل عمده ی روشن از هم نسل های خود در کشور های پيشرفته عقب که نيفتاده اند هيچ، بلکه در مواردی پيشی هم گرفته اند
اول به دليل گسترش سرسام آور صنعت ارتباطات و به تبع آن برخورداری از امکان ارتباط از راه تلويزيونهای ماهواره ای و اينترنت و موبايل ... با جهان بيرون و دوم به علت تبری جستن و حتی نشان دادن انزجار خود از اين رژيم و نرم های مادون ارتجاعی آن. پس اگر اتفاقی و اتحادی صورت نمی گيرد يکی از دلايل عمده ی آن همين تفاوتهای ژرف و ريشه ای است که ميان نياز ها و اهداف اين چند نسل با هم وجود دارد. اين اتفاق از اين روی شکل نمی گيرد که دعوت کنندگان که نسل های فرتوت گذشته باشند هيچ شناختی از روحيه ی اين نسل های نو و خواست های متفاوت آنان ندارند
نسل های نو ديگر پايبند به آرمانهای ايدئولژيکی نيستتند. اينان به سياست از دريچه ی ديگری نگاه می کنند. در ايران بعد از ملا ها هيچ علی شريعتی مانندی ديگر نمی تواند اين نسلها را با در آميختن دوغ و ودوشاب با هم مسحور يک ايدئولژی اتوپيستی سازد. اين نسل ها سياست را نه برای خود سياست و ايدئولژی سازی و رويا پروری، بلکه برای رفاه و رفاه را هم برای زندگی کردن می خواهند. و سياست نو در جهان مترقی هم اصلآ همين گونه است که اين بچه ها آنرا درک می کنند. چه که موسم فلسفه بافی و ايدئولژی سازی ديگر در همه جای جهان بسر آمده
برای باز تر شدن موضوع مثالی می آورم. آقای اکبر گنجی با تمام آن مقاومت های افسانه ای خود هم هرگز قادر نشد که حتی سيصد تن از اين بچه ها را دور خود جمع کند. اينان البته به ايستادگی جانانه وی ارج نهادند، ليکن بيشتر از همان ارج نهادن به او نزديک نشدند. آقای گنجی وقتی در همين خارج هم که بصورت سمبليک اعتصاب غذا کرد، نتوانست بيش از ده پانزده آقای مسن و چند خانم محجبه مانند فاطمه ی حقيفت جو و نيره ی توحيدی را به گرد خود جمع کند
چه که ديدگاههای نسل گنجی ها و اهداف آنان هيچ همسانی با ديدگاههای اين نسلهای تازه ندارد. جوانان امروزی هيچ سنخيتی بين خود و خانم حقيقت جوی حتی در آمريکا مقنعه بر سر نمی بينند
مواضع و سخنان کپک زده ی خاتمی ها و ابراهيم يزدی ها و تاج زاد ها و کديور ها و سروش ها ... ديگر هيچ جاذبه ای برای اين بچه ها ندارد. همانگونه که اشاره کردم اينها رفاه می خواهند، آزادی فردی می خواهند، سينمای مدرن و موسيقی پر تحرک می خواهند، مک دونالد و ويمپی و مرغ کنتاکی می خواهند، رقص می خواهند، ديسکوتک و بار و کنسرت و خوشگذرانی می خواهند، سوشی و پيتزا و مشروب می خواهند و حق تام و تمام معاشرت با جنس مخالف خود را و حتی حق طبيعی و بديهی سکس با جنس مخالف خود را
حاصل اينکه انقلابی ديگر در ايران در حال شکل گرفتن است. انقلابی اما نه از جنس انقلاب بی فرهنگ، دروغ پرداز، واپسگرا، تجدد ستيز، مخرب و ايران برباد ده و خشن سال پنجاه و هفت. اين انقلاب پيش از اينکه به خيابانها آيد در ذهن و درون نسلهای نوی ايرانی است که دارد صورت می گيرد. اينان بجای شکستن شيشه بانکها و آتش زدن شهر و محله ی خود در حال شکستن شيشه های بانگ خرافات در درون خود هستند و آتش زدن مدينه های فاضله (آرمانشهر های خيالی) در مخيله ی خويشتن
حال يا بايد با قافله ی اين بچه های نو انديش و نو خواه هماهنگ شد و به خواست های ايشان احترام گذارد و يا همچنان در گذشته ها ماند و شعر سعدی و رودکی خواند و آواز گريه دار شجريان گوش کرد و از دست تنهايی و از غم کم محلی اين بچه ها به حال خود گريست. من يکی با صدای بلند اعلان می کنم که صدای انقلاب آنانرا شنيده ام. من اصلآ سی سال بود که منتظر اين انقلاب بودم. پس درود بر اين انقلاب زندگی ساز و خوشی را عشق است
در پايان اينرا بياورم که نويسنده تيتر اين نوشته را از زنده ياد محمدرضا شاه پهلوی بعاريت گرفته ام. شايد بعضی از اين بچه ها ندانند که وقتی پادشاه فقيد ايران در سال پنجاه و هفت مشاهده کرد که مردم خواهان تحول هستند، طی بياناتی به روشنی اعلان کرد که کمبود ها و بی عدالتی هايی در گذشته وجود داشته و او صدای انقلاب مردم را شنيده است. وعده هم داد که زان پس همه ی کاستی ها را برطرف سازد و ديگر فقط پادشاهی کند
ليکن وا اسفا که مردم بيش از اندازه فريب شيادی چون خمينی را خورده بودند، و بظاهر عاقلترين ايرانيان بيش از مردم عادی. سرانجام هم شدن آن چه نمی بايد می شد. نگارنده برخلاف بعضی از دوستداران صد درصدی و بد تر از دشمن آن پادشاه، نه تنها آن آخرين نطق آريامهر بزرگ را مايه ی سرافکندگی وی نمی دانم، بلکه بعکس آن گفته ها را دليل مسئوليت پذيری، واقع بينی و از همه مهم تر روشن ترين نشان سلامت نفس و شراقت ملی آن پادشاه مظلوم می دانم
روانش شاد باد که هنوز خيلی خيلی زود است تا ايرانيان بدرستی متوجه شوند که او کهِ بود و به ايرانی چه ها ارزانی کرد. همين اندازه بنويسم که ما تا بحال نيم ميليون کشته داده و از همه ی آبرو و شرف و هستی ساقط شده ايم فقط با اين هدف که بتوانيم حتی ده درصد از آنچه را که او و پدر بزرگوارش به ما ارزانی کرده بودند را دوباره بدست آريم که هنوز هم موفق بدينکار عظيم نشده ايم. نه فقط اين، که پس از سی سال مبارزه و کشته دادن و زهر آوارگی چشيدن و تحمل غم کمرشکن خفت و خواری و فقر و بی آبرويی ... به جايی رسيده ايم که شب و روز نداريم از ترس اينکه ای بسا اصلآ ديگر ميهنی بجای نماند. محمد رضا شاه پهلوی قربانی عظمت خواهی برای ايران و بلند پروازی خود شد. همين
دشمن طاووس آمد پرّ او----------ای بسا شه را بکشته فرّ او