زاد گـــاه
امير سپهر
! دردا که شهر خيلی شلوغ است
سوگنامه ای در واپسين ماههای پيش از نابودی ميهن قشنگم
! جهان پير است و بی بنياد، از اين فرهاد کش فرياد
چند تن از هم ميهنان و همينطور دوستی فرزانه پرسيده اند که چرا آثار خود را به صورت کتاب چاپ نمی کنم. چه گويم که اين کتاب چاپ کردن در خارج هم برای خود حکايتی دارد پس از آنکه انقلاب شکوهمند روشنفکری در ايران بزاز ها و تره بار فروشان و سوهان پز ها را به وکالت و وزارت و امارت رسانيد و فرهنگوران و امرا و وزرای پيشين را به بقال و نانوا و کباب پز مبدل کرد، فوت و فيت ما ايرانيان پاک قاطی شد
حال ديرسالی است که در ميان ما هيچ معلوم نيست که چه کسی چه کاره است. در درون که با هرکسی صحبت می کنند دو مدرک دکترا و سه مدرک مهندسی دارد. ما در داخل دکتر ها و اساتيد ادبياتی داريم که صرفنظر از رخت و ريخت ترسناکشان که کاملآ شبيه به بچه دزد های عصر آريامهری است، خود واژه ی ادبيات را هم با عين می نويسند تا بيشتر معرب باشد و مقبول افتد
در برون هم که کنترلی وجود ندارد و سگ سر صاحبش را نمی شناسد، خدا برکت دهد که توی سر هر يابويی که بزنی از فلان جايش شش ـ هفت نويسنده بيرون می ريزد. در اين فرنگ رنگ و وارنگ حال همه نويسنده و محقق و کارشناس شده اند
در گذشته اگر کسی حتی خواهان شغل خبر خوانی در راديو هم که بود به جز مدرک دستکم ليسانسی که قبلآ گرفته بود، بايد چند سالی از عمر خود را هم صرف فراگيری اين فن می نمود. تازه، اين در حالی بود که آن شخص از نظر صدا و چگونگی ادای واژگان و ريتم خوانش مورد تآئيد هيئت کارشناسان قرار می گرفت، آنهم در دو مرحله، پيش و پس از گذراندن دوره ی گويندگی و موفقيت در امتحانات مربوطه
ليکن حال در همين استکهلم خودمان هزار ماشا الله بيست ـ سی راديوچی داريم که بسياريشان اصلآ گوشت کوبيده را از آن دگر چيز زردفام تميز نمی دهند. همه ی کله پز های سابق هم که شده اند تلويزيونچی. اوضاع کتاب چاپ کردن هم به همين گونه است. هر کسی يکی دو ماهی مقداری از پول کمکی سوسيال خود را پس انداز کرده و با چاپ يک و يا چند شعر و نثر جفنگ در بيست ـ سی جلد شده است نويسنده و اديب و شاعر
آنزمان که ايران ايران بود و پر از ظلم و خيانت و جنايات خاندان پهلوی، کار بدين منوال نبود که هر کسی هر مزخرفی را که دلش خواست بنويسد و آنرا به دست چاپخانه دار دهد. او هم همان متن بی ارزش را بدون کار مصحح و ويراستار به زير چاپ برد. البته اگر بی استعداد اما بچه حاجی بودی می توانستی عقده گشايی کنی. يعنی چيز هايی را سر هم بندی کرده و آنرا با هزينه ی آقا جان خرپولت در پنجاه ـ شصت جلد چاپ کنی و سر طاقچه گذارده و پز دهی
ليکن برای نويسنده ی درست و حسابی شدن بايد مراحل سختی را طی می کردی تا ناشری حاطر می شد که بر روی اثرت سرمايه گذاری کرده و آنرا چاپ و پخش کند. بايد سواد می داشتی، زبان فارسی را خوب می دانستی و با قواعد نثر و دستور زبان آشنا بودی، بايد استعداد می داشتی، حرف نوی برای گفتن می داشتی و يا تخصصی در رشته ای. تا سرانجام مقبول طبع ناشر با سواد مشکل پسند شوی و اثرت چاپ شود
حاصل اينکه بدم نمی آيد که کتاب چاپ کنم، انبوهی از مطالب منتشر نشده دارم که خود چند کتاب می شوند. اما نمی خواهم فقط برای عقده گشايی آنها را به صورت کتاب در آورم و چاپ کنم. من خوشبختانه يا بزعم پاره ای بدبختانه مانند بعضی ها برای رژيم لات بی خطر نيستم که آثارم را در داخل خود وزارت ارگشاد اسلامی! چاپ کند. هر واژه ی من در ايران واژه ای ممنوعه است
رژيم همين سايتم را آنچنان چفت و بستی زده که با کمتر فيلتر شکنی می توان بدان وارد شد. پس در داخل که هچ! می ماند فقط خارج، هر زمان که احساس کنم دستکم هزار نسخه از کتابهايم در خارج به فروش خواهد رسيد حتمآ آثارم را به صورت کتاب منتشر خواهم کرد. تنها چيزی هم که در وصيت نامه دارم موضوع همين نوشته ها است
من که چيزی ندارم تا به کسی ببخشم. تنها ماترکم همين نوشته ها است که در روز های آوارگی از ميهنم با درد غريبی و تنهايی نوشته ام. اگر زنده ماندم و آزادی ايرانم را ديدم که خود آنها را منتشر خواهم کرد. اگر هم که مردم و آرزوی آزادی ميهنم را با خود بگور بردم، در وصيت نامه از فرزندان و يا دوستداران اندکم خواسته ام که آنها را پس از مرگم منثشر کنند
اصلآ با اين فرهنگی که ما داريم، من که معتقدم همان بهتر که آثار آدمی بعد از مرگش منتشر شود. حقيقتآ قصد مقايسه ی خود با بزرگان را ندارم که اين مقايسه به مثابه همان مقايسه ی پشه و فيل خواهد بود و بسيار هم مضحک، ليکن اين را ياد آور می شوم که تمام متفکران و مشاهير ما پس از مرگ مکان مناسب خود را يافتند
من حکيم ابوالقاسم فردوسی و عارف قزوينی و فرخی يزدی و حافظ ... را نديدم که تاريخ گواهی می دهد که همگی در پايان عمر به گدايی افتادند. اما هزار بار خود ديدم و شنيدم که فروغ فرخ زاد تا زنده بود نود درصد مردم از وی بنام آن زنيکه ی جنده نام بردند (پوزش می خواهم که باز می نويسم، خواستم عين آن واژه ی کثيف مردم را بياورم)، همانطور که برادر هنرمند و ميهن دوستش را تا زنده بود مرتيکه ی ... می ناميدند
دهها بار هم از پدرم که هدايت را شخصآ می شناخت شنيدم که می گفت پسرم، صادق هدايت تا زنده بود همه از او بنام مرتيکه ی بی شعور هپروتی و بی عرضه نام می بردند. پدرم می گفت آقا جون! هدايت وقتی مرد هدايت شد
نگارنده هرگز خود را آدم متفکری نمی دانم، ليکن خود را هم هرگز دستکم نمی گيرم. اگر گفتار و نوشتار من امروز بيهوده به نظر آيد عجبی نيست که اين کار های من حکايت همان ياسين خواندن است! آنچه اما در آن ترديد ندارم اين است که اين نوشته های امروز بظاهر بی ارزش من فردا پس از مرگم برای مورخان و پژوهشگرلن تاريخ جزو معتبر ترين و با ارزش ترين ادبيات سياسی اين روزگار سياه بحساب خواهد آمد
برای همين هم خودم را قانع کرده ام که هر چه می نويسم بيشتربرای آيندگان است نه برای اين مردم اکثرآ مرده و کر و کور امروز. باز هم قصدم مقايسه نيست، ليکن اشاره کنم که ميرزا فتحعلی آخوند زاده و کرمانی و ملکم و طالبوف و مراغه ای ... هرگز نمی توانستند تصور کنند که فقط شصت ـ هفتاد سال پس از مرگشان حتی نامه های خصوصی آنان نيز ارزشمند ترين برگهای تاريخ ايران خواهد شد. هر آنچه امروز ما می نويسيم و انجام می دهيم هم بی گمان هيچ يک از چشم تاريخ دور نخواهد ماند
باری، آنچه بدان فتنه مربوط می شود، دستکم تک تک همه ی افراد فاميلم، همسر سابقم و هر که مرا می شناخت می داند که من اين تيره روزی های امروز را دقيقآ و جزء به جزء سی سال پيش پيش بينی می کردم. حتی کليه فروشی و حراج دختران را
ليکن مردم آنروز کر کور چيز های مجهول زمان خود بودند و مردم اين روزگار هم کر و کور هجويات زمان خود. من قبل از ورود خمينی به ايران هم به هر آنکه مرا می شناخت نهيب زدم که ای وای! به دنبال اين ملای ... نيفتيد که کارتان به خوردن گوشت سگ و گربه خواهد کشيد. اما کجا بود گوش شنوا. امروز نيز می نويسم و می گويم اما باز هم کجاست چشم بينا و کو گوش شنوا
به هر روی، صحبت با اهل امروز که تا کنون بی فايده بوده. پس خطاب به همان آيندگان از سر درد می نويسم که ای فرزندان من! در روزگار گذشته همه هم شهرت طلب و بی وجدان و از مرحله پرت نبودند. کسانی هم می دانستند که ايران با اين جنگ های حيدری و نعمتی مشتی نابخرد اپوزيسيون نام، بطور حتم نابود خواهد شد. حاظر به همه گونه از خود گذشتگی هم بودند. بسيار هم از ته دل فرياد زدند، اما دردا که اين تکصدا های ميهن دوستانه و از سر خلوص در هياهوی بر سر قدرت گم شد و بگوش هيچکس نرسيد. نه در آنروز های شوم انقلاب و نه در اين روز های شوم تر پيش از نابودی کامل ايران
درحيــــرتــم از مــرام این مـردم پسـت ....... این طايـفه ی زنــده کش مرده پـرست
تـا هـست به ذلـت بکشندش بـه جفــــــا ....... چون مـرد به عزت ببرندش سـردست
و حال در اين واپسين ماههای نابودی ميهنم من در يونان هستم و فقط به گذشته ای مغرور. مغرور که روزگاری ميهن قشنگ و باستانی من نيز چون اين سرزمين کهن پر از شور و نشاط و شادمانی بود و من سعادت داشتم که خود آن روز ها را ببينم. همين