Romanticism is an artistic, literary, and intellectual movement that originated in 18th century Western Europe, during the Industrial Revolution. It was partly a revolt against aristocratic, social, and political norms of the Enlightenment period and a reaction against the scientific rationalization of nature in art and literature. It stressed strong emotion as a source of aesthetic experience, placing new emphasis on such emotions as trepidation, horror, and the awe experienced in confronting the sublimity of untamed nature.
It elevated folk art, nature and custom, as well as arguing for an epistemology based on nature, which included human activity conditioned by nature in the form of language, custom and usage. It was influenced by ideas of the Enlightenment and elevated medievalism and elements of art and narrative perceived to be from the medieval period. The name "romantic" itself comes from the term "romance" which is a prose or poetic heroic narrative originating in medieval literature and romantic literature. Romance is the emotion of the heart.
The ideologies and events of the French Revolution and Industrial Revolution are thought to have influenced the movement. Romanticism elevated the achievements of what it perceived as misunderstood heroic individuals and artists that altered society. It also legitimized the individual imagination as a critical authority which permitted freedom from classical notions of form in art. There was a strong recourse to historical and natural inevitability in the representation of its ideas. -------------------------------------------------
Romantik bezeichnet eine kulturgeschichtliche Epoche, die sich insbesondere auf den Gebieten der bildenden Kunst (1790–1840), der Literatur (1795–1848) sowie der Musik (1800–1890) äußert.
Im heutigen, allgemeinen Sprachgebrauch bezeichnet der Begriff Romantik mit dem Adjektiv romantisch die Eigenschaft einer Sache, das Herz mit Liebe und Sehnsucht zu erfüllen, z. B. in „romantische Liebe“, „romantische Musik“ oder „ein romantischer Brief“. Oft wird der Begriff synonym zu Kitsch gebraucht. Das hat jedoch mit der kulturgeschichtlichen Epoche nichts gemein.
Im heutigen, allgemeinen Sprachgebrauch bezeichnet der Begriff Romantik mit dem Adjektiv romantisch die Eigenschaft einer Sache, das Herz mit Liebe und Sehnsucht zu erfüllen, z. B. in „romantische Liebe“, „romantische Musik“ oder „ein romantischer Brief“. Oft wird der Begriff synonym zu Kitsch gebraucht. Das hat jedoch mit der kulturgeschichtlichen Epoche nichts gemein.
مرغ بــر بالا پــران و سايه اش ---------- مى دود بر خاك پران مرغ وش همچو صيادى كه گيرد سايه اى ---------- سايه كى گردد ورا سرمايه اى ابــلهـــی صـــياد آن ســايه شود ---------- مى دود چنـدانكه بی مـايه شود (مولانا)
شايد بسياری از خود سئوال کنند که چرا مثلآ دانمارکی ها و سوئدی ها و انگليسی ها و... و اصولآ هرملت دموکرات ديگری که بظاهر حتی يک بيستم ما هم اديب و روشنفکر و محقق و شاعر و نويسنده و رهبر سياسی ندارند از اعتبار جهانی و نعمت دموکراسی برخوردارند، اما ما که ظاهرآ آگاه و روشنفکر از در و ديوارمان ميريزد گرفتار اين نکبت و سيه روزی و بی آبرويی هستيم؟ اگر کسی چنين چيزی از نگارنده بپرسد، بی معطلی خواهم گفت به اين علت که ما نه ملتی متمدن و آگاه هستيم و نه اصلآ روشنفکر داريم. پر واضح هم هست که اين نا آگاهی مردم ما معلول نداشتن روشنفکر است. چون برخلاف تصور بعضی که می گويند اين حکومت مردم را نا آکاه نگهميدارد و آن حکومت اجازه نداد ملت روشن شوند ... وظيفه حکومت ها اصلآ آگاه کردن مردم نيست. دولت ها کارشان حکومت بر مردم است نه گسترش فرهنگ
در حالی که هر کودک دبستانی هم می داند که حکومت کردن بر احمق ها هزار بار ساده تر از فرمانروايی بر آگاهان است، حکومت اصلآ خود بايد بی شعور باشد که بخواهد سطح شعور مردم را بالا برد. هر چه که مردم نادان تر باشند کار دولتها به همان نسبت آسان تر است. پس، اين مهم به عهدی روشنفکران است که مردم خود را از زندان جهل و خرافه و استثمار نجات داده و فرهنگ و زندگی آنان را دگرگون سازند
آن طايفه که مردم ما آنها را بنام روشنفکر ميشناسند متاسفانه چيزی نيستند جز مشتی بد آگاه. انسانهايی فناتيک و بيمار که بدون شناخت ويژگی های فرهنگ بومی، بی توجه به سرنوشت مردم، منافع ملی، واقعيت ها و ظرفيت های ی جامعه خودی و وضعيت جهان خويشتن را در ذهنييات و رويا ها به بند کشيده اند
اينکه ميگويند روشنفکران ما خائن هستند و خيانت کردند به باور بنده ابدآ حرف درستی نيست. اين درست نيست، چون روشنفکر که فی النفسه بايد انسانی آگاه و بيدار دل باشد که خائن نميشود. گذشته از اين روشنفکر اگر قصد خيانت هم داشته باشد، منزلت خود را تا اين اندازه بزير نميکشد که حتی در خيانت هم با اشخاصی چون خمينی و شيخ صادق خلخالی و حسين الله کرم ها و مسعود ده نمکی ها انبازی و همداستانی کند. روشنفکر که سهل است، آدمی اگر حتی يک بار هم از سر کوچه شعور رد شده باشد بعد از مشاهده ی نوزده سال چپاول و قتل و تجاوز و دروغ و فريب و بی شرافتی از يک رژيم سراپا کثافت که باز در دام ملا نمی افتد و خاتميچی نمی شود
اين کسان که مردم ما به غلط ايشان را روشنفکر می پندارند عده ای انسان ساده و مفلوک و ذهن گرا هستند که سلوک فکريشان فقط در عالم انتزاع و رويا است. در مرحله ای بسيار خطرناک که آدمی از واقعيت ها می برد و در جهانی می زيد و طرح و برنامه می ريزد که کمترين ارتباط را با ملموسات و عينيت ها دارد. به ديگر سخن انسان شعر و شعار را جانشين شعور و ذهن را جايگزين عين می سازد. اين کسان رومانتيست های بريده از واقعيات هستند. که يکی از روشن ترين نشانه های اين رومانتيسم فکری هم مطلق گرايی و کمال خواهی است
البته اين کمال خواهی را نبايد با کمال جويی و يا (پرفکتسيونيسم) اشتباه گرفت. اين کمال خواهی رومانتيست های ما چيزی رويايی است که هيچ ريشه و زمينه ای در عالم پيدا ندارد. برخلاف رومانتيست های غربی هم هيچ يک از اين عزيزان ما انديشه ساز نبوده و استقلال فکر ندارند. انديشه ی اينان نه متعلق به خودشان که برداشت چهار چيز از اينجا و اخذ سه چيز ناقص از آنجاست. مانند دکتر شريعتی که حجاب اسلامی بر مارکسيسم و اگزيستانسياليسم پوشاند
اصولآ تفاوت ريشه ای رومانتيسم وطنی با توجه به روحيه ی شاعرانه، تاريخ سراسر اسطوره ای و همينطور اين مذهب خود خوب مطلق پندار که ما داريم همين است. رومانتيسم ايرانی هيچ شباهتی با رومانتيسم قرن هژده اروپا ندارد. زيرا وجه قالب در رومانتيسم فعلی ما نه کمال جويی غربی که کمال باوری مذهبی و شاعرانه شرقی است. در حالی که بن مايه ی اصلی رومانتيسم ما در پيش از انقلاب مشروطه با کمی تفاوت همانی بود که در اروپا وجود داشت. بعد از آن اما با باز شدن پای ايدئولژی اتوپيستی چپ به ايران و آميخته شدن آن با فرهنگ اسطوره ای و مذهبی ما کيفيت اين رومانتيسم بطور کلی دگرگون گرديد. در اين ميان نوسازی چهره ی ايران بوسيله ی سلسله ی پهلوی و رفاه نسبی هم البته نقشی اساسی داشت. بصورتی که ما شديم آنی که نبوديم و هنوز هم نيستيم آن که هستيم
يعنی آن رفاه و نوسازی بطور کلی ما را در اشتباه افکند. شديم گربه ای که خود را شير می پنداشت. انقلاب بی خودی و ويرانگر پنجاه و هفت هم در واقع محصول همان توقع بيجای ما برای دستيابی به چيز های اتوپيستی بود. چيز های مجهولی که نه وجود داشت و نه اگر وجود می داشت ما قابليت و استحاق برخورداری از آن را داشتيم. ما در ذهن چون کوه بوديم و در عالم واقعييت چون کاه. هنوز هم همينطور هستيم
به هر روی اين بحث به قدری پيچيده و طولانی است که مجال پرداختن به همه ی جنبه های آن در يک نوشته ی کوتاه نيست. برای اينکه بحث را از حالت آکادميک در آورم به مصاديق می پردازم که موضوع ساده تر و بيشتر روشن شود. اساسآ مراد اصلی من هم پرداختن کليشه ای به يک بحث کلاسيک نيست. قصدم صرفآ نشان دادن آن موانع و مشکلاتی است که باعث انحراف ما شدند و می شوند. آنهم با مدد جستن از مسائلی موجود و ملموس در پيرامون، که بجای قلمبه پردازی پيوسته روش کارم بوده
باری، بسياری از هم ميهنانی که چون نگارنده در يک کشور پادشاهی زندگی ميکنند، بدون شک شاهد اظهار نفرت بعضی از همين بيماران ذهنی روشنفکر نام از سيستم پادشاهی و پادشاه کشورهای محل تبعيد خود بوده اند. خود در اين کشور سوئد بارها شنيده ام که چگونه بعضی از اين مثلآ روشنفکر های ما سيستم سوئد را پسمانده خوانده و بدترين توهين ها را به پادشاه اين کشور روا داشته اند. آنهم همان بزرگ انديشمندانی که ديروز رفيق خلخالی و هادی غفاری شدند و خمينی را برسرکار آوردند. هپروتی هايی که خود از ترس رژيمی که خود بر سر کار آوردند گريخته و در دامان همين کشور های پادشاهی پسمانده پناه گرفتند. بنده هم اين کشور سوئد را دوست می دارم، هم سيستم مترقی آنرا و هم خانواده ی سلطنتی کشور سوئد را. بويژه پرنسس ويکتوريا وليعهد آن و خواهر و برادرش پرنسس مادلين و پرنس کارل فليپ را
اين که ما بدبخت و بی آبرو هستيم اصلآ امری اتفاقی نيست. ما خانه خراب همين طايفه ی هپروتی و مسئوليت ناشناس هستيم. به حقيقت سوگند نگارنده که شک ندارم اگر اين خيل عظيم به اصطلاح روشنفكر ما را با اين ساختار فکری عليل به مترقی ترين کشورهای پادشاهی جهان همانند دانمارك و هلند و نروژهم که منتقل سازند، آنهم بدون هيچ دخل و تصرفي در قوانين مدني اين سه كشور، اينان در چند سال مردم آن كشور ها را هم به خاک سياه خواهند نشاند
در اين هم ترديد ندارم که اگر روشنفکران آن کشور ها را به ايران منتقل سازند، با همين ولايت فقيه و پاسدار و كميته چی و شورای نگهبان و ... آن روشنفکر ها در چند سال بساط استبداد را در ايران بر خواهند چيد و مردم را از دموكراسي كامل برخوردار خواهند نمود. با بهره وري از معادن طبيعي موجود و شرايط اقليمی مساعد تر در ايران هم اين کشور را به يكي از قطب های بزرگ صنعت و اقتصاد جهان مبدل خواهند کرد
دليل آن نيز روشن است. چون هر اندازه که روشنفکر حقيقی جهان متمدن به بوم شناسی اهميت می دهد و مسئوليت سرش می شود، روشنفکر نمای ما هفده برابر آن اسير ذهن گرايی و به دنبال ايده آل ها و تئوری های انتزاعی پياده ناشدنی است. اين طايفه تصور می کنند روشنفکر سوئدی و دانمارکی و انگليسی که حکومتهايی موروثی را در کشورخود تحمل ميکنند نا آگاه تر از کسانی هستند که بدنبال قبرکن ها و روضه خوانها می افتند
اين پوسته گرايان توجه ندارند که مردم هيچ کشوری بطور ناگهانی و با تقليد صرف از ديگران به آزادی نرسيده. بلکه دموکراسی هر ملتی در روند يک سلسله رخدادهای تاريخی و مبارزات مدنی آن ملت شکل گرفته که نظام دموکراتيک آنان هم محصول و برآيند آن ويژگيها و مبارزاتشان است. مثلآ نظام جمهوری اصلآ به درد انگليس نمی خورد. کما اينکه مردم و بويژه روشنفکران آن کشور بخوبی اينرا درک کرده و در سه همه پرسی هر سه بار با اکثريت مطلق خواستار حفظ نظام پادشاهی خود شده اند
نظام جمهوری به درد هلند و دانمارک و ژاپن ... هم نمی خورد. چون با پيشينه ی مبارزاتی و روحيه ی تاريخی آن ملت ها هم سازگاری ندارد. همانگونه که نظام پادشاهی در کشور هايی چون آمريکا و آلمان و فرانسه نمی تواند کارکردی مثبت داشته باشد. چون هر کشور و ملتی ويژگيهايی تاريخی خاص خود را دارد. روشنفکر وطنی هنوز هم اين را درک نکرده که توجه روشنفکران جوامع پيشرفته ی غرب نه به روياهای سياسی، بلکه به منافع ملی کشورشان است
روشنفکر حقيقی سعادت جامعه را در بهره وری هرچه بيشتر از ظرفيتهای موجود جامعه به نفع مردم ميدانند، نه در ضديت با شاه و ملکه و ويرانگری و پوسته ای بنام جمهوری و يا پادشاهی. نگارنده ابدآ ادعا نمی کنم که ما ديکتاتوری و مشکلات نداشتيم. اما سخت باور دارم که ما در حد خود ملت بسيار سعادتمند و مرفه و با آبرويی بوديم. در حد خود را از اينروی بکار بردم زيرا ما ملت هم آخر مانند مردمان با فرهنگ و دموکرات هلند و سوئد و دانمارک نبوديم. کجای روشنفکر ملا باز و استالين پناه ما به روشنفکر مترقی سوئدی شباهت داشت که توقع داشته باشد پادشاهش هم مانند پادشاه سوئد باشد. مگر بعد از شهريور بيست مشروطه و آزادی کامل وجود نداشت. نتيجه چه شد؟ غير از اين شد که نود درصد اين طايفه به خدمت اتحاد شوروی در آمدند و فورآ به دستور ارباب دو ـ سه جمهوری در دل ايران بوجود آوردند
سوئد و دانمارک و هلند و ژاپن ... که بطور ناگهانی و يکشبه دموکرات نشدند. متفکران و سياسی های آن کشور ها برای دموکراتيزه کردن و تکميل سيستم مشروطه ی خود دستکم ششصد ـ هفتصد سال تلاش صادقانه کردند، نه اينکه به محض يافتن اندک فرصتی نوکری اتحاد شوروی را پيشه سازند و يا در اردوگاههای فلسطينی و ليبيايی و لبنانی چريک بازی بياموزند که در کشور خود به بانک زنی و ترور دست زنند
نظام پادشاهی کنونی انگليس محصول تلاش هشتصد ساله ی مشروطه خواهان آن کشور است. و حال آنکه ما فقط در طول اندکی بيش از هفتاد سال پس از انقلاب مشروطه ره هزار ساله رفتيم. ما فقط آزادی سياسی درست و حسابی نداشتيم که در سال پنجاه و هفت با بروی کار آمدن دولت زنده ياد دکتر بختيار به آن آخرين هدف مشروطه هم دست يافتيم. اما چون روشنفکر و رجال دلسوز نداشتيم هر آنچه را هم که داشتيم از کف داديم و دو باره به عصر جهالت باز گشتيم
مردم عادی ما گر چه آگاهی سياسی ندارند، ليکن هزار بار از روشنفکران ما عاقل تر هستند. بعنوان مثال حتی بی سواد ترين مردم ما هم به حکم تجربه هزار درس و عبرت از آن خودکشی ملی آموختند. طايفه ی معروف به روشنفکر ما اما چون با خواندن چند جلد کتاب به رومانتيسم و ذهن گرائی رسيده، آن حس غريضی ياد گيری از خطا را هم از دست داده. عوام به حکم همان تجربه گرايی غريضی انسان نسبت به سال پنجاه و هفت حال کمی آگاه تر هستند. اما اين طايفه متاسفانه همانی است که بود
ايکاش روشنفکر وطنی اقلآ در حد همان مردم بی سواد کوچه و بازار مانده بود و می توانست نگاهی به ميوه ی افکار خانمان برباده خود بياندازد و کمی تجربه بياموزد. چون در آن صورت دست از اين مطلق گرايی بر می داشت و ندانسته و ناخواسته پاسدار اين رژيم نمی شد. اين رژيم را اصولآ روشنفکران بر سرکار نگاه داشته اند نه مردم عامی. زيرا اين طايفه چيز هايی می خواهند که در ايران عملی نيست، وچون آنچه ايشان می خواهند اسبابش فراهم نيست، پس يعنی اين رژيم فعلآ باشد
در پايان اينرا می آورم که بنده به دنبال نجات ايران و آزادی و سرفرازی مردم کشورم هستم. اگر هم امروز احساس کنم که گروه و فردی می توانند ما را از اين بی شرافتی و بی ناموسی و آبرو ريزی نجات دهند، در پيشتيبانی از وی و يا آن گروه ترديد به خود راه نمی دهم. حال آن کس و گروه می خواهند چپ باشند يا راست، جمهوری خواه باشند يا مشروطه طلب. اما با همين اندک شعوری که دارم می دانم که ايران ديگر تمام شد. يعنی کار ايران راهمين رومانتيست های هپروتی تمام خواهند کردند
نگارنده دعوای جمهوری طلبی و سلطنت طلبی هم با کسی ندارم. برای عقايد ديگران هم بسيار احترام قائلم، اما فقط می خواهم اين نکته ی از ديد خود فاجعه بار و غم انگيز را خطاب به آنانی بياورم که برای جمهوری يقه می درانند. برای آن خوسخيال هايی که تصور می کنند فردا با سقوط اين رژيم به يک جمهوری آزاد و دموکراسی و ... خواهند رسيد. دردا که اين عزيزان نمی دانند نه يک قدم که هزاران سال نوری از واقعيت های ايران دور هستند. نمی دانند که بر سر جسد نيمه جان ايران نشسته اند و با اين عناد و جزم انديشی دارند اين کشور خوب و تاريخی را برای هميشه می کشند
اينجانب اگر ايران را دوست نمی داشتم از ته دل به اين افکار مضحک و رويا پردازی های کودکانه می خنديم. اما چکنم که با تمام وجودم عاشق آن سرزمين هستم، به همين دليل هم بجای خنده بر اين خيالات خام و ايران برباد ده خون می گريم. دورانی بهتر از سال پنجاه و هفت؟!!! زهی خيال باطل. مگر ديگر کسی خواب آنروز ها را ببيند. آنان که چنين افکار کودکانه ای را در سر می پرورانند باشند تا صبح دولتشان بدمد که اين سی سال ننگ و بی شرفی و بی ناموسی و بی آبرويی هنوز از نتايج سحر است